بعضی میگفتند او آدمی گوشهگیر و منزوی است که دوست دارد گوشهای خلوت بنشیند و بنویسد. چند نفری هم میدانستند کیفش خالی است و چون به سلامت روان او شک کرده بودند به دیگران گفته بودند از لحاظ عقلی مشکل دارد و گاهی دیدهاند که زیر لب با خودش حرف میزند.
در آغوش آسمان
پروین با خوشحالی خارج از وصفی گفت: مگر مجله دست شماست؟
ابوالفتح که تا آن لحظه مجله لوله شده را پشتش پنهان کرده بود، آن را نشان داد. همانوقت صدای پروین با شادی بلند شد. چاپ شد؟ چاپ شد؟ جناب اعتصامالملک با لبخند گفت: بله دخترم، نخستین شعرت به مبارکی به چاپ رسید.
از مکتبخانه تا مونترآل
در این کتاب خاطرات تلخ و شیرین و طنز دختری را میخوانید که مسیر ماجراهای زندگی او از شیراز شروع شد و دست تقدیر او را به مونترال کانادا کشاند:
دیگر چیزی به عید نمانده و این در حالی بود که بگیر و ببندهای کشف حجاب همچنان ادامه داشت. برای همین هم نوروز آن سال با بیرونقی برگزار شد و ...
مانلی
حضور شاهرخ که برای برداشتن موتورش به حیاط آمد سبب شد آسیه خانم از من فاصله بگیرد. شاهرخ موتورش را از حیاط بیرون آورد و آن را روشن کرد. از من خواست سوار شوم. در حالی که اضطراب سراسر وجودم را میلرزاند ترک موتورش نشستم. در آخرین لحظه باز هم به او التماس کردم.
گوهر یکدانه
همانطور که ایستاده و محو تماشایش شده بودم، یک آن احساس کردم که چشمانش در حال باز شدن است. نفسم بند آمد. نگاهش به یکباره هشیار شد. قلبم از حرکت باز ایستاد.
برای یک دقیقه هردو محو یکدیگر شدیم. من و پدرم هردو زبانمان بند آمده بود فقط به یکدیگر خیره شده بودیم. اول پدرم دهانش را باز کرد تا چیزی ...