مجموعه داستان داخلی

بادها و برگ‌ها

ادبیات روشنایی است و رهایی. داستان پیوسته خویش را از چیزی می‌انبارد که زندگی است. هم وهم است و هم واقعیت... این گونه است که داستان بخشی از زندگی می‌شود و زندگی همواره قسمتی از داستان باقی می‌ماند. نویسنده در این بین کاشف جهان خودش است. شبیه ملاحی سرگردان از این کرانه به کرانه دیگر سفر می‌کند و شاید در پی یافتن چیزی نباشد جز کلمه‌ها، صداها و دنیاهایی که از یکدیگر عبور می‌کنند تا پلی باشند به وهم واقعیت یا هر دوشان... کتابی را از قفسه کتاب‌ها برمی‌دارم خاکش را می‌گیرم و بازش می‌کنم: پارک خلوت بود برگ‌ریزان با شکوهی به راه افتاده بود. دست در دست هم قدم می‌زدیم و من می‌گشتم به دنبال یکی از آن نیمکت‌های چوبی. جای دنجی یافتیم. زیر بید مجنون کنار دریاچه. سرش را گذاشت روی شانه‌ام و ساکت ماند... کلاغ‌ها غاز کشیدند و چسبیدند به ابرها... دیگر وقتش رسیده بود... دستش را گرفتم و با هم از آن جماعت دور شدیم... لبخند دل ربایی زد و دستم را فشار داد. گفتم: حالا دیگه می‌تونیم بریم سروقت اون نیکمت چوبی خالی و با آرامش بشینیم کنار هم! فهمیدی عزیزم؟!

افراز
9789640476697
۱۳۹۰
۱۳۰ صفحه
۴۷۲ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های سروش مظفر مقدم
این سر که نشان سرپرستی‌ست (نمایش‌نامه‌ای در 4 پرده)
این سر که نشان سرپرستی‌ست (نمایش‌نامه‌ای در 4 پرده) [ناگهان قد راست می‌کند و با لحنی پرسوز می‌گوید] چون یعقوب، از یوسف‌‌ام دور کرده بودند... حاسدان و طاعنان و بدگویان مرا از جوارش راندند و به تبعید شهر کهنه قوچان فرستادند. روزها را با نهایت دلتنگی قتل ‌عام می‌کردم... دلم شکسته و جانم ملول بود. بوی پیراهنش را می‌خواستم! من از دشت نینوا می‌آیم! روزی که اوباش مست به ...
مشاهده تمام رمان های سروش مظفر مقدم
مجموعه‌ها