تا آن روز نمیدانستم که عشق به فرزند بزرگترین و مقدسترین عشق آسمانی است. مثل همه جوونها فکر میکردم عشق به جنس مخالف، بزرگ و به یاد ماندنی است. خدا بیامرز مادربزرگم میگفت: آدم حرفی رو نمیفهمه مگر برایش تجربه شده باشه. برای من تجربه نشده بود. اما در کنار عمو و سینا پسرش این رو به خوبی فهمیدم. یا فکر میکنم فهمیدم. دلم برای عموی بیچارهام میسوخت. باید برایش کاری میکردم که هنوز نتوانسته بودم کاری کنم. در هر صورت خیلی در فکرش بودم. میدونستم همه وجودش و همه زندگیش خلاصه در سینا میشد. همیشه میگفت: از خدای مهربون خواستم که من رو با هر چی و هر جوری میخواد آزمایش کنه مگر با سینا.