مجموعه داستان داخلی

1 دقیقه حرف نزن

قمری‌ها همه مرده‌بودند. آقای اخوان هم توی کوچه بود. 1 پنکه دستش گرفته بود و داشت می‌رفت. من به آقای اخوان سلام دادم، آقای اخوان جوابم را نداد، زمین را نگاه کرد و رفت. 1 آقایی هم ‎آمد و به مامان‌فریبرز گفت زری خونه‌ات خراب شد.مامان‌بزرگ دوباره گریه کرد. خاله به آقائه گفت شما برادراش هستید؟ آقائه دوباره داد زد زری خونه‌ات خراب شد! بابا و آقاجی و آقای رحیمی با آن آقایی که نمی‌گذاشت ما بیاییم توی کوچه، سر آن قالی را که آقاجی با آقای رحیمی از زیر خاک درآورده بود گرفته بود و داشتند 1 جایی می‌بردند. خالم دستم را گرفت و گفت: سارا ببین درخت سیب توی حیاطو می‌بینی؟همون که دایی تاب تورو بهش بسته بود!

چشمه
9786002293626
۱۳۹۳
۱۲۴ صفحه
۲۲۷ مشاهده
۰ نقل قول