مجموعه داستان داخلی

خودزنی

باران می‌بارید. تمام شب باران باریده بود. با این حال پنجره ماشین را کشیده بود پایین تا قطره‌ها سر و صورتش را خیس کنند. تمام تنش می‌سوخت. نگاهش به چراغ‌های بیمارستان رضوی که افتاد ناخودآگاه پایش را از روی گاز برداشت. کمی جلوتر، زد کنار و دست کشید روی صندلی سرنشین. به این فکر کرد که گوش را کجا گذاشته؟ مگر همین جا نگذاشته بود؟ گلدان شمعدانی را از روی صندلی برداشت و زیرش را نگاه کرد. نبود. خم شد و در داشبورد را باز کرد؛ دفترچه راهنمای ماشین تو چند تا سی‌دی و عینکی که رویش بود، سر خورد تا لبه داشبورد. زیر قرآن کوچک را هم نگاهی کرد. نبود که نبود. کجا ممکن بود غیبش زده باشد؟ یک گوش درسته آدمیزاد که خوب یادش بود گذاشته پهلوی شمعدانی‌ها، کجا می‌توانسته باشد؟ از ماشین پیاده شد تا زیر صندلی‌ها را بگردد. قطره‌های باران به صورت و گردنش می‌خورد.

چشمه
9786002292049
۱۳۹۴
۹۶ صفحه
۱۷۱ مشاهده
۰ نقل قول