نمایش‌نامه

بازی و شکار

تا دید دست‌مو پشتم قایم کردم، روشو برگردوند. این‌جا بود که به خودم گفتم «یه چیزی بگو!». ولی ترسیدم کار خراب شه. واسه همین معطلش نکردم، رفتم جلو و چاقو رو تا دسته فرو کردم تو شکمش. صدایی نداد. همون‌جور، دست رو شیکم، افتاد اون‌جا... از اون روز به این ور، دربه‌دری‌هام شروع شد... دیگه هیچ زنی از من حامله نمی‌شه. با هم.ن یه بچه‌ای که مرد، بچه‌های دیگه هم نیومده مردن. همون یکی بسه... دلم گرفته، از این زندگی لعنتی دلم گرفته، از این دربه‌دری... خیلی وقته دنبال یه کم آرامش می‌گردم، یه کم راحتی... می‌گن مرگ به آدم آرامش می‌ده. هر وقت به آرامش فکر می‌کنم، یاد مرگ می‌افتم...

مروارید
9789641913351
۱۳۹۴
۱۰۰ صفحه
۲۹۰ مشاهده
۰ نقل قول