پدربزرگ نقطه عطف همه ما بود. سرشار از قصه بود و من تا آن روز، تا آن روز شگفت هیچ وقت نفهمیدم چرا میان بعضی از قصههایش ناگاه سرفه میکند، چرا مادربزرگ تند و تند چای میریزد و برمیدارد و چرا خواهر پدربزرگم که از او کوچکتر بود و او هم با ما در آن خانه زندگی میکرد با مهربانی عجیب به مادربزرگم خیره میشود. هیچکدام از ما نمیدانستیم. این بزرگترین راز خانه ما بود...