مجموعه داستان ایرانی

آذر بود باران می‌بارید

باز همان حس پاگیرش شده. گاه می‌ترسم کنارش راحت بخسبم. دیشب تا از او خلاص شوم، هزار بار عزراییل را جلو چشم‌هام دیدم. امروز بزم زنانه، عمارت بدرالملوک بود و سفره‌ای گیپور الوان گسترده بودند. وهم حرف مردم مجابم کرد پیراهنی گیپور با آستین‌های بلند تن کنم، مبادا نگاه کسی به جای دندان‌ها بیفتد. در این فقره شاد شدم که دیدم غالب مجلس، پیراهن‌هایی با آستین بلند تن دارند. فقط پوران با پیراهن سرخ آستین کوتاهی آمده بود که هر وقت دست می‌رساند به چیزی، جای چند خون‌مردگی از آستینش بیرون می‌زد. لودگی کردم: «ای وای پوری جان، چه بلایی آمده سرت؟ چه کسی دست‌هات را سیاه کرده؟» زن‌ها خنده ترکاندند. در زبان‌درازی و وقاحت تا ندارد، گفت: «حضرت خانم هم اگر به رسم لوندی واقف بودند، مرد خانه را سرگشته می‌کردند.» زن‌ها هم که مترصد فرصت برای خندیدن...

پیدایش
9786002964670
۱۳۹۶
۹۲ صفحه
۱۲۹ مشاهده
۰ نقل قول