تولد مامان خرگوش است و همه بچهخرگوشها برای مامان هدیهای درست کردهاند؛ همه به جز نیکی. مامان میپرسد:«پس نیکی کجاست؟» صبر کن مامان خرگوش! نیکی دارد به یک هدیه مخصوص فکر میکند.
روزی که مولی پرواز کرد (قصههای دوستی 6)
مولی دوست دارد به شهر بازی برود. آنجا همراه با دوستانش خیلی خوش میگذرد. با هم به اتاق خنده میروند، سوار چرخ فلک میشوند، اسبسواری میکنند و نمایش عروسکی میبینند. راستی، مولی یک سکه دارد و میتواند برای خودش و دوستانش بادکنک بخرد. چه خوب! مولی دوستان زیادی دارد و باید چندتا... ای وای! مولی کجا رفت؟
نیکی و روز بارانی (قصههای دوستی 8)
باران میبارد و نیکی و خواهرها و برادرهایش توی خانه گیر افتادهاند. حوصله همه سر رفته. پس کی این باران تمام میشود؟ نیکی فکر خوبی دارد؛ برویم سفر! سفر به کویر، به کوهستان، جنگل یا حتی به فضا. صبر کن نیکی! ببین، باران بند آمده! حالا میتوانید حسابی ماجراجویی کنید.
شبی که خرگوش کوچولو خوابش نمیبرد (قصههای دوستی 3)
خرگوش کوچولو توی اتاقش تنهاست و از تنهایی خوابش نمیبرد. او میخواهد در خانه دوستانش بخوابد؛ اما نمیتواند. سنجاب نصفهشب بلوط میخورد، راسو بوی بدی میدهد، جوجهتیغی تیغ پرتاب میکند، خرس خر و پف میکند و جغد شبها نمیخوابد. خرگوش کوچولو فکر میکند:«بهترین جا اتاق خودم است. تختخواب خودم.»
چه فکر خوبی مولی (قصههای دوستی 7)
انگار روز خوبی برای فکر کردن نیست! مولی نمیتواند شعر بنویسد و دوستانش، خرگوشی و غازی و قورقوری و پیگی، ایده خوبی برای هدیه تولد لاکی ندارند. اما یک فکر خوب از راه میرسد! آنها با هم کار میکنند و بهترین هدیه را برای دوستانش درست میکنند؛ یک هدیه خیلی خیلی مخصوص.