دردهای من، جامعه نیستند تا زتن درآورم
چامه و چکام نیستند تا رنای جان برآورم
دردهای من نگفتنی دردهای من نگفتنی است
دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که کفهایشان درد میکند
شاپرکها هم میگریند
به من نگاه کن
من همان شاپرکم
که با نگاهت
تب و شرر زند
ز تار من به پود تو
ماهک
غروب بود. یکی از همان غروبهای دلگیر که هر چند یکبار همچون بختک، سنگینیاش را بر قلب رامش میانداخت و راه نفسش را میبست.
باز هم از دست این دنیا و مردمش دلسوخته بود. آنقدر که اگر آب همه اقیانوسها را هم بر قلبش میریختند دلش خنک نمیشد.
پنجره را باز کرد و به آسمان چشم دوخت. دوست داشت دلتنگی خود را ...
شبگرد خیال
ـ همه چیز از اون شب بارونی شروع شد، یادته توی حیاط خونه ما زیر بارون وایساده بودی؟ آخرشم با هم دعوامون شد. من اون شب داشتم از پشت پنجره نگاه میکردم که ببینم توی حیاط داری چیکار میکنی، یعنی منتظر بودم یه آتو ازت بگیرم تا دستآویزی دستم بیفته و سر به سرت بذارم. وقتی دیدم با اون لباس ...
باد ما را خواهد برد
صدای زوزه باد شباهتی به نجوا نداشت اما وزش بیامانش او را تشویق میکرد تا به یاد دوران خوب کودکی، دغدغههایش را به باد بسپارد تا با خود ببرد. همیشه در ذهنش زندگی را به باد تشبیه میکرد و اعتقادش بر این بود خود را به دست باد بسپرد...