رمان ایرانی

بیژن و منیژه

فردا صبح به دیدار پدرم خواهم رفت. فردا روز سوم فروردین است و هر سال در چنین روز مبارکی پدرم بار عام می دهد تا همه‌ اقوام و دوستان دور و نزدیک به دیدنش بروند و سال نو را به او تبریک بگویند و من هم یکی از همه. با لباس نو و کت و شلوار و کراوات، نه با لباس کاری که همیشه می‌پوشم. با اردلان می‌روم که بعد از 27 سال که ندیده‌ بودمش به ایران آمده است و اردلان هم با کت و شلواری شیکتر از من، اما با کراوات مشکی...

مرکز
9789643059521
۱۳۸۷
۱۶۰ صفحه
۱۴۳۰ مشاهده
۰ نقل قول
جعفر مدرس صادقی
صفحه نویسنده جعفر مدرس صادقی
۲۳ رمان (Jafar Modarres-Sadeqi)
دیگر رمان‌های جعفر مدرس صادقی
سرزمین عجایب
سرزمین عجایب توی کتابخانه بابام فقط همان صندلی راحتی دسته‌داری بود که گفتم. میز نبود. نه میز بود، نه هیچ صندلی دیگری. این یک کتابخانه‌ای بود برای کتاب خواندن فقط، نه برای نوشتن. نه مشق نوشتن، نه قصه نوشتن، نه شعر نوشتن. من روی صندلی بابام می‌نشستم و کتاب‌های بابام را می‌خواندم و هر کتابی را که بر می‌‌داشتم برش می‌گرداندم سر ...
وقایع اتفاقیه (47 داستان)
وقایع اتفاقیه (47 داستان) این کتاب مجموعه‌ی داستان‌هایی‌ست که در طول یک سال در ستون " وقایع اتفاقیه"ی روزنامه‌ی " شرق" چاپ شده است. وقایع‌اتفاقیه‌نویس می‌گوید من داستانی که وقایع اتفاقیه نباشد سراغ ندارم. شما چه اسمی برای واقعه‌ای که اتفاق می‌افتد پیشنهاد می‌کنید؟ وقایع اتفاقیه‌نویس می‌گوید من هیچ داستانی که اتفاقی توش نیفتد سراغ ندارم. وقایع اتفاقیه داستان است و داستان‌نویس کار دیگری ...
توپ شبانه
توپ شبانه چراغ کشتی‌های بزرگ که خیلی دور بودند از ساحل کنار هم ردیف روشن بود. چند تا کشتی کوچک‌تر توی فاصله‌ بین ساحل و کشتی‌های بزرگ ایستاده بودند که چراغ آنها هم روشن بود. یک قایق موتوری به موازات ساحل داشت می‌آمد به سمت ما، بعد راه خودش را کج کرد و رفت به سمت کشتی‌ها. دو نفر توی قایق بودند ...
من تا صبح بیدارم
من تا صبح بیدارم بازی ما تازه داشت گرم می‌شد، تماشایی می‌شد... خراب نمی‌کردیم، توپ نمی‌رفت توی تور، نمی‌افتاد زمین، اوت نمی‌شد، مثل این که توی خواب بازی می‌کردیم... فقط بازی می‌کردیم و با یک آهنگ ثابت، بدون وقفه، به کندی، با حوصله. تازه داشت دستمان می‌آمد که چه جوری بازی کنیم. تازه داشتیم مثل بار آخری که بازی کرده بودیم بازی می‌کردیم... اما ...
آب و خاک
آب و خاک مرد دوربین به دست از او خواهش کرد بیاید روی ایوان بگیرند و بعد خواهش کرد بروند توی ساختمان.... یک سالن خیلی بزرگ با سقف خیلی بلند... نیمی از سالن به این بزرگی صحنه نمایش بود و نیمه دیگر جای تماشاچی‌ها. صحنه نمایش را برای نمایشی که قرار بود به زودی اجرا شود آماده می‌کردند و تخته‌ها و صندلی‌های شکسته ...
مشاهده تمام رمان های جعفر مدرس صادقی
مجموعه‌ها