هر چه قطار به خود شهر نزدیک تر می شد مه غلیظ تر می شد. اولین روشنایی ها که از مشرق دمید قطار از میان جلگه ی وسیعی می گذشت و تا چشم کار می کرد مزرعه بود - مزرعه های مرز بندی شده و منظم ـ و انتهای مزرعه پیدا نبود مه بود یا تاریکی .
بیژن و منیژه
فردا صبح به دیدار پدرم خواهم رفت. فردا روز سوم فروردین است و هر سال در چنین روز مبارکی پدرم بار عام می دهد تا همه اقوام و دوستان دور و نزدیک به دیدنش بروند و سال نو را به او تبریک بگویند و من هم یکی از همه. با لباس نو و کت و شلوار و کراوات، نه با ...
گاوخونی (1 داستان)
دیک دیویس، شاعر و نویسندهی انگلیسی و استاد ادبیات فارسی در دانشگاه اوهایو در کلمبوس، در مقدمهای بر ترجمهی انگلیسی کتاب " گاو خونی" مینویسد:
رمان " گاو خونی" در نظر اول داستان ساده و روانی است که به شیوهی آشنای انواع مشابه غربی روایت شده، اما سبک موجز و روان نویسنده همانقدر که به تاثیرپذیری او از ادبیات غرب مربوط ...
کله اسب (1 داستان)
روزنامهنویس
تو اصلن دلت نمیخواست منو اینجا ببینی، تو اصلن دلت نمیخواست منو هیججا ببینی. فقط دلت میخواست منو توی محله خودمون ببینی. فقط عصرها بریم باهم قدم بزنیم و گاهی وقتها هم برای تو سرمقاله بنویسم. سر مقالهها را هم که دیگه خودت مینویسی. تو فقط دلت میخواست من همیشه فقط 1 همسایه باشم، دلت میخواست که توی سایه ...
بالون مهتا
سوار باد شد و رفت روی دریا... نه قطبنما داشت و نه میدانست کجاست و کجا دارد میرود و نه میتوانست هیچ تغییری در جهت حرکت بالون بدهد - تسلیم باد بود. با خودش عهد کرد که به هر جایی که رسید، به جای هر کار دیگری مثل تلفن زدن به دفتر شرکت در دهلی و خبر دادن از سلامت ...