غرور، تعصب و گناه داستانی میسازند که فضای سیاه و سفیدش دربرگیرنده لحظاتی تکاندهنده است که هم تن را به لرزه میاندازد و هم تا پایان ماجرا، خواننده را با خود میکشاند.
حاکم (کتاب اول)
هر کسی لایق نیست بر دل، «حاکم» شود. سیاهی و یکرنگی را به دنیایی هزار رنگ و وارونه آنان ترجیح میدهد. طرد میشود. بد میشود. تلخ میشود.
دل روی دل میافتد اما... او درد و تلخی این دلدادگی را میان جان حبس میکند. دردها کهنه میشوند. ماندگار میشوند. زهر میشوند.
محکوم است هر روز و هر لحظه تلخی کشنده زهر ...
مهجبین
مهجبین سرش را بالا گرفت و از آن فاصله کم به صورت شاهپور نگاه کرد.
از کجا فهمیدی منم مثل تو بهارنارنج دوست دارم؟
شاهپور صورتش را با لبخند پایین آورد. لبهایش را کمی بالاتر از پیشلنی او و روی ریشه موهای مهجبین گذاشت. او پلک زد. و شاهپور با حالتی خوش از یادآوری خاطرات دور، زمزمه کرد: وقتی جلوی ...
دل تو را حکم میکند
دختری به اسم شهرزاد که از فرانسه به ایران آمده تا با مردی که پدرش انتخاب کرده و از دوستان خانوادگیشان است جهت ازدواج، آشنایی بیشتری پیدا کند. خواستگار شهرزاد به بیماری سادیسم مبتلاست. شهرزاد به دلیل مشکلاتی که به خاطر بیماری خواستگارش برایش پیش آمده، از دست او فرار میکند و در ماجرای فرار شهرازد حادثه تصادف برایش رخ ...