دخترها هر بار که بین خودمان در باره قذافی حرف میزدیم هیچوقت اسم یا عنوانش را بر زبان نمیآوردیم. فقط کفایت میکرد بگوییم «او». او مرکز ثقل زندگیهایمان بود. وقتی میگفتیم «او» هیچکس قاطی نمیکرد یا نمیپرسید «منظورت کیست؟» حرمسرای قذافی آنیک کوژان
#وقت (۲۳۳۶ نقل قول پیدا شد)
وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همچیز مردم بازی میکنند، ساده نباش. سال بلوا عباس معروفی
اگر ماری موفق میشد بدون اینکه مرا در آغوش بگیرد از کنار من رد بشود آن وقت تنها یک راه برایم باقی میماند ، خودکشی. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
آدم با کسی در زندگیهای قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به دنیا میآید تا او را پیدا کند. فراق میکشد و انتظار میکشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر میتواند ولش کند؟ سووشون سیمین دانشور
هر وقت اسم ساسان را میشنوم دلم میلرزد. ساسان با همه فرق دارد. هم خانوادهدار است. هم نجیب است و هم سنگین است. عمه تاجی میگوید فرزانه جان گول مردها را نخور. همه سر و ته یک کرباسند. ساسان مثل آنهای دیگر و آنهای دیگر هم مثل ساسان. چرا عمه تاجی اینقدر با مردها بد است. گفتمش عمه جان زن بالاخره باید با یک مرد ازدواج بکند. گفت البته - اما با کی و چی هر زنی باید با مردی ازدواج کند که لیاقتش را داشته باشد. این جوانها فقط هوس دارند. مرد زندگی نیستند.
گفتمش ولی شما میگویید همه یک کرباسند. گفت بله ، حالا هم میگویم ولی گاهی یک کرباسی پیدا میشود که یکی دو آب بیشتر شسته شده باشد. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
تو مملکت ما هیچکس برا فرداش تامین نداره مگر پول نقد زیاد و مستغلات داشته باشه. تخصص و اعتبار و شهرت و کار اداری صنار نمیارزه. یک وزیر که عوض بشه، از صدر تا ذیل همه عوض میشن! کارمند وقتی اخراج بکنند - که راحتم اخراج میکنن - باید بره حمالی کنه. اینطوره که وقتی کسی دستش به عرب و عجمی - یا دم گاوی - بند شد میچاپه! چون به صورت غریزی هم که شده میفهمه فرداش معلوم نیست. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
میرزا اسدالله گفت: «نه دیگر ، کار شما تمام است برای شما ماجرایی بود و گذشت، اما برای من تازه شروع شده. برای من موثرترین نوع مقاومت در مقابل ظلم، شهادت است. گرچه من لیاقتش را ندارم. تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری بر نمیآید ، حق را فقط در خاطره شهدا میشود زنده نگه داشت.» نون والقلم جلال آلاحمد
من حالا میفهمم که چرا کسی تن به شهادت میدهد. چون بازی را میبازد و فرار هم نمیتواند بکند. این است که میماند تا عواقب باخت را تحمل کند. وقتی کسی از چیزی یا جایی فرار میکند ، یعنی دیگر تحمل وضع آن چیز یا آنجا را ندارد. نون والقلم جلال آلاحمد
میرزا اسدالله گفت: «زندگی برای آدم بیفکر همیشه راحت است. خورد و خواب است و رفتار بهایم، اما وقتی پای فکر به میان آمد،تو بهشت هم که باشی ، آسوده نیستی. مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت؟ برای اینکه عقل به کلهاش آمد و چون و چراش شروع شد. خیال میکنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد، چه بود؟ آدم زندگی چهارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه. به دنیای پر از هول و هراس بشریت.» نون والقلم جلال آلاحمد
میرزا عبدالزکی گفت: «معلوم است جانم ،همین است که حرفهایت بوی نا گرفته جانم ، اصلاً حرفایی بوی وازدگی میدهد.»
میرزا اسدالله گفت: «بهتر از این است که بوی دنیا زدگی بدهد و بوی خون ، و اصلا آنچه را تو واماندگی میدانی ، من نجابت میدانم.»
میرزا عبدالزکی گفت: «همان نجابتی که همه پیرزنهای وامانده دارند ؟ خب البته جانم ، وقتی از جایت تکان نخوری ، کمترین نتیجهاش این است که نجیب میمانی. عین پیرزنها.»
میرزا اسدالله گفت: «نه آقا سید ، نجابت با واماندگی از دو مقوله مختلف است. آدم وامانده قدرت عمل ندارد، اما نجیب کسی است که قدرت عمل داشته باشد و کف نفس کند.» نون والقلم جلال آلاحمد
اما از همه اینها گذشته این را از من داشته باش که وقتی کاری از دستت برای مردم برنمی آید ، بهتر است دستکم نجابت خودت را حفظ کنی. نون والقلم جلال آلاحمد
خودم بودم که در حضور یکیشان درآمد ، گفت: «آدم تا خودش را نشناخته ، بنده است ، چون در بند جهل است؛ اما وقتی خودش را شناخت ، خدا شد ؛ چرا که خدایی به خود آیی است.» سر همین حرف قرار بود تکفیرش هم بکنند. نون والقلم جلال آلاحمد
مردم خودشان جاهلند که نمیفهمند طبابات یعنی کمک به عالم خلقت. وقتی این را نفهمیدند ، میروند خودشان را میدهند به دست عمله اکره شیطان. نون والقلم جلال آلاحمد
وقتی داد بزنی فورا میفهمند که دهاتی هستی ، آنوقت سرت کلاه میگذارند. عین خود شهریها یواش حرف بزن. میدانی با پنبه سربریدن یعنی چه؟ نون والقلم جلال آلاحمد
غرضم این بود که تمام حرفهای دنیا سی و دوتاست. از الف تا ی. از اول بسم الله تا تای تمت. (…) میخواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری، جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین سی و دوتا حرف است. حکم قتل همه بیگناهها و گناهکارها را هم با همین حروف مینویسند. نون والقلم جلال آلاحمد
خوبی چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
دوستی مرد و زن هر چه بر پایه ی روابط برادر- خواهری یا یک عشق پاک افلاطونی استوار باشد، وقتی که صحبت از اجتماعی عقب مانده در میان است چه بهتر که دورادور باشد! شوهر آهو خانم علیمحمد افغانی
-کارهای پولدارها بعضی وقتها مضحکه. اسمش رو گذاشتن فیلانتروپی (یعنی انسان دوستی)
-این دیگر چه جور چیزیست؟
- یک چیزیست که پولدارها اختراع کردن تا وجدانشان رو راحت کنن. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
در فرانسه وقتی خدمت یک زن رسیدید اولین انتظاری که از شما دارد اینست که احترامش بگذارید. چرا؟ لنی مطلقا سر در نمیآورد. زنهای فرانسوی این کار را مثل دیگران میکنند ولی وقتی که کار تمام شد میگویند: «حالا راجع به من چه فکر میکنید؟» انگار آدم باید در خصوص شیوه همآغوشی آنها نظر بدهد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
اغلب فکر میکنم که وقتی با آدم خیلی زشتی زندگی کنیم، عاقبت به خاطر زشتیاش هم دوستش خواهیم داشت. زندگی در پیش رو رومن گاری
وقت با کاروان شترش آهسته از سوی بیابان میآید عجلهای هم ندارد، چون بارش ابدیت است. اما چنین تعریفی وقتی واقعاً شنیدنی است که آن را عملاً روی صورت آدم پیری ببینیم که هر روز چیزهای بیشتری از او دزدیده میشود. اگر عقیده من را بخواهید، میگویم که که سراغ وقت را باید از دزدها گرفت. زندگی در پیش رو رومن گاری
تنها چیزی که برایش مانده بود، زندگی بود. آدمها بیش از هر چیزی به زندگی چسبیدهاند و شنیدن این حرف وقتی با مزه میشود که به تمام چیزهای قشنگی که در این دنیا هست فکر میکنیم. زندگی در پیش رو رومن گاری
بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق میافتد. اگر اتفاق در بیرون بیفتد، مثل وقتی که اردنگی میخوریم، میشود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. زندگی در پیش رو رومن گاری
بعضی وقتها سادهترین واژهها به ظاهر، دارای چنان قدرتی میشوند که برای آبیاری کردن بذر محبتی کافی هستند. پیک جنوب آنتوان دو سنت اگزوپری
حرمت انسانی! حرمت انسانی! … این سنگ محک است! وقتی فردی که طرفدار نازیسم است به کسی کاملاً مشابه خودش احترام میگذارد، در واقع به کسی یا چیزی جز خودش احترام نگذاشته. تضادهای سازنده را نمیپذیرد و برای هزاران سال انسان را به موریانهای بیاراده تبدیل میکند. پرواز شبانه و نامه به 1 گروگان آنتوان دو سنت اگزوپری
آدم وقتی تو به شرایطی قرار میگیره که تا اون موقع نبوده، تازه یه چیزایی از خودش میفهمه که تا قبل از اون فکر نمیکرده اون جوری باشه.
تازه آدم میفهمه مثلا چقدر عوضی بوده ولی فکر میکرده عوضی نیست. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
آن کسی که شغل خادمی یا صندلی داری کلیسایِ اعظم ساخته و پرداخته ای را برای خود تامین میکند ، از همان اول شکست خورده است. امام هر کس که در سر فکر ساختن کلیسای اعظمی دارد ، از همان وقت پیروز است. پیروزی ثمره عشق است. فقط عشق چهره ای را که باید سرشته شود باز میشناسد. عشق هدفی جز خود ندارد. عقل را جز در خدمت عشق ارزشی نیست. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی فهمیدم اینشتین، یکی از اولین قهرمانانم، اسپینوزایی بوده است، این احساس شباهت با اسپینوزا در من تقویت شد. وقتی اینشتین از خدا حرف میزند، منظورش خدای اسپینوزایی است: خدایی که کاملاً با طبیعت یکی است، خدایی که دربردارندهٔ همهٔ جواهر است، و خدایی «که با جهان تاس بازی نمیکند». منظور اینشتین از این عبارت این است که هر چیزی که رخ میدهد، بدون استثنا، تابع قوانین منظم طبیعت است. مسئله اسپینوزا اروین یالوم
دکتر دیو زیاد مهارت نداشت. او همیشه به موضوعهای فرعی بیشتر از خود مرض اهمیت میداد.
ولی مردم وقتی درد دارند کینههای گذشته شان را فراموش میکنند. اگر او به جای دکتر، کشیش میشد هیچکس او را بخاطر حرف هایش نمیبخشید.
مردم به دکتر جسم شان بیشتر از دکتر روح شان اهمیت میدهند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آنی با خنده گفت: خیلی سخت است که بگوییم مردم چه وقت بزرگ میشوند.
- (دوشیزه کورنلیا:) راست میگویی عزیزم، بعضیها در بدو تولد بزرگ اند و بعضیها تا ۸۰ سالگی هم بزرگ نمیشوند. مثلا همین خانوم رودریک که حرفش را میزدم، هیچ وقت بزرگ نشد. کارهای او در صدسالگی به اندازه کارهای ۱۰ سالگیش احمقانه بود.
آنی گفت: شاید به همین دلیل آن قدر عمر کرد.
- شاید ولی من یک عمر ۵۰ ساله عاقلانه را به عمر صد ساله احمقانه ترجیح میدهم.
آنی گفت« ولی فکرش را بکنید اگر همه عاقل بودند چه دنیای کسلکنندهای میشد… آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
کاپیتان جیم گفت: چه پانزده سال خوشی بود! هر دوی آنها مهارت زیادی در شاد بودن داشتند. بعضیها اینطوریاند. هر اتفاق بدی هم که بیفتد، نمیتوانند زیاد غصه بخورند. آنها خیلی بلد نظر بودند و فقط یکی دو بار با هم بحث و بدل کردند. ولی یکبار سرکار خانم سلوین همانطور که خنده قشنگی به لب داشت به من گفت «وقتی من و جان دعوا میکنیم، احساس بدی پیدا میکنم ولی از طرفی خوشحال میشوم که شوهرم اینقدر خوب است و من میتوانم بعد از دعوا با او آشتی کنم» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
گیلبرت با ملایمت گفت: «خدا میداند وقتی عشق یا غمی عمیق، کسی را فرا میگیرد، قدرتی شگرف پیدا میکند.» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خانم دکتر دیو گفت به خاطر یک سگ بی ارزش به خودتان گرسنگی دادید؟
کاپیتان جیم گفت شما که نمیدانید شاید برای یک نفر ارزش زیادی داشته باشد ظاهرش نمیخورد که بشود رویش خیلی حساب کرد ولی هیچ وقت از ظاهر یک سگ نمیشود در موردش قضاوت کرد شاید او هم مثل خود من باطن خوبی داشته باشد…
با اینکه ناهار را از دست دادم در عوض حالا در جمع شاد شمایم. همسایه خوب داشتن نعمت بزرگی است آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
وقتی باهم قدم میزدیم ، آسمان آبی، درختهای پارک ، پرندهها - همه خوشحال میشدند به ما تبریک بگن.
میشه گفت آسمان آبی روز و آسمان پر ستاره ی شب متعلق به ما بود. با این همه اون توی یه جارختی رو انتخاب کرد. . حراج (تجربههای کوتاه 13) نمایشنامه یوکیو میشیما
«آدمها گاهی میگویند غم چیزی روانی است، اما گیر افتادن در دام آن یک مسئله فیزیکی است. اولی زخم است و دومی عضوی قطع شده. یک گلبرگ پژمرده در برابر یک ساقهی شکسته. وقتی خودت را بکشانی سمت چیزی که عاشقانه دوست داری، در ریشههای آن شریک میشوی. ما دربارهی از دست دادن عزیزان حرف میزنیم. میتوانیم زمان بدهیم تا درمان شود، اما حیات مجبورمان میکند به زندگی ادامه دهیم، آن هم به خاطر یک قانون اساسی: درختی که تنهاش بشکند محکوم است به نابودی.» شهر خرس (پالتویی) فردریک بکمن
کاپیتان جیم: … مثل اینکه او (دوشیزه کودنلیا) با کینهای عمیق نسبت به مردها به دنیا آمده. در تمام فورویندز از همه مهربانتر و زبانش از همه تلختر است. وقت مشکلی پیش میآید این زن خودش را میرساند و هر کمکی از دستش بر بیاید انجام میدهد. هرگز در مورد هیچ زنی بدگویی نمیکند ولی اگر بخواهد شخصیت یک مرد را لگدمال کند هیچ کس در مقابل تندی حرفهایش طاقت نمیآورد.
خانم دکتر گفت ولی همیشه از شما خوب میگوید.
- متاسفانه بله. اصلا از این وضع خوشم نمیآید. اینطوری احساس میکنم که یک مرد غیر عادی ام آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
وقتی آنی به طبقه پایین رفت، گیلبرت جلوی شومینه مشغول صحبت کردن با یک غریبه بود.
با ورود آنی هر دو به طرفش برگشتند.
-آنی! ایشان کاپیتان بوید هستند. کاپیتان بوید! همسر من.
اولین باری بود که گیلبرت لفظ همسر من را در مورد آنی به زبان میآورد و از امکانی که به دست آورده بود به خود بالید. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
شارلوتا گفت: تام یک بنای ساده است ولی اخلاق خوبی دارد وقتی به او گفتم تام اجازه میدهی به عروسی دوشیزه شرلی بروم؟
البته من به هر حال میروم ولی دلم میخواهد تو راضی باشی
فقط گفت شارلوتا وقتی به تو خوش بگذرد به من هم خوش میگذرد خیلی خوب است که آدم چنین شوهری داشته باشد دوشیزه شرلی. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آن شرلی از شارلوتا پرسید شوهرت تو را لئونو را صدا میکند؟
لئونورا گفت: خدای من نه خانم، اگر این کار را بکند اصلا نمیفهمم منظورش با من است. البته موقع عقدمان مجبور شد بگوید که «شما را به همسری خود برگزیدم لئونورا». راستش دوشیزه شرلی از آن وقت تا به حال احساس میکنم کسی را که او برگزیده من نبوده ام و انگار اصلاً ازدواج نکرده ام. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
او (ماریلا) به خانم ریچل لیند گفت: «تا به حال در این حانه عروسی نداشتهایم. وقتی بچه بودم از یک کشیش شنیدم که یک خانه زمانی واقعا خانه میشود که با یک تولد،یک عروسی و یک مرگ، تقدیس شده باشد» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
وقتی با خودت راست باشی، بیاهمیت است چه پرچمی برفراز سرت در اهتزاز است، یا کی چه دارد، یا که به زبان انگلیسی حرف میزنی یا مغولی. نبودن روزنامهها، نبودن خبرها دربارهی آنچه آدمیان در بخشهای گوناگون جهان برای زندگیبخشتر کردنِ زندگی یا کاستن از قابلیت آن انجام میدهند، بزرگترین موهبت الهی است. پیکره ماروسی هنری میلر
همهی این ناله و زاریها که در ظلمات ادامه مییابند، این درخواست نیازمندانه و رقتانگیز برای صلح که پابهپای درد و بدبختی رو به فزونی دارد، کجا باید دید و دریافت؟ آیا مردم تصور میکنند که صلح چیزی مثل جو و گندم است که در گوشهای انبار میشود؟ چیزی که بتوان برسر آن با یک دیگر درافتاد و از دست هم درآورد، همان کاری که گرگها بر سر لاشه میکنند؟ من میشنوم که مردم از آشتی حرف میزنند و چهرههاشان از خشم یا دشمنی، یا از اهانت و تحقیر، از نخوت و خودپسندی درهم میرود. کسانی هستند که میخواهند بجنگند تا به صلح برسند اغفال شدهترین آدمهای روی زمین. تا وقتی که آدمکشی از ذهن و زبانها رانده نشود صلحی وجود نخواهد داشت. آدمکشی در رأس هرم پهناوری قرار دارد که قاعدهاش خویشتن آدمی است. آن که بلند میشود ناگزیر به سقوط است. پیکره ماروسی هنری میلر
طبیعت همه وقت آماده است تا شکافهایی را که به سبب مرگ ایجاد میشوند پر کند، اما طبیعت قادر نیست آگاهی، اراده و تصور غلبه بر نیروهای مرگ را فراهم آورد. طبیعت بازپس میدهد و جبران میکند، همین و بس. وظیفهی انسان است تا غریزهی آدمکشی را ریشهکن کند، غریزهای که در تظاهرات و نمونههایش بیکران است. همانگونه که قدرت را با قدرت جواب دادن بیهوده است. هر پیکاری ازدواجی است آبستن خون و اندوه. هر جنگی شکستی برای جان بشر است. جنگ فقط جلوهی پهناوری است، آن هم به طرزی تهییج کننده، از تضادهای مسخره و پوچ و ساختگی که هر روزه در همه جا رخ میدهند، حتا در دورههای به اصطلاح صلح. پیکره ماروسی هنری میلر
هر کس سهم خود را ادا میکند تا کشتار ادامه یابد، حتا آنهایی که به نظر میرسند کنار ایستادهاند. همهی ما خواهی نخواهی درگیر و سهیم هستیم. زمین آفریدهی ماست و ما باید بر و بار آفرینش خود را بپذیریم. تا وقتی که از فکر کردن به واژههای نیکی جهانی، نیکوکاری جهانی، سامان جهانی و صلح جهانی خودداری کنیم، هر یک در حق دیگری خیانت و جنایت روا خواهد داشت. اگر خیال داشته باشیم که همینطور باقی بماند، ممکن است تا لب گور ادامه پیدا کند. هیچ چیز نمیتواند دنیایی نو و بهتر به وجود آورد مگر خواست خود ما از برای آن. انسان از سرِ ترس میکشد، و ترس مار نه سر است. وقتی که به کشتن رو کردیم، پایانی در کار نیست. پیکره ماروسی هنری میلر
به نظر میرسید که تمام وقت از خودش حرف میزند، اما بیهیچ خودستایی. از خودش حرف میزد، چون جالبترین آدمی که میشناخت همانا خودش بود. من از این صفت او خیلی خوشم میآمد خود من هم کمی از آن دارم. پیکره ماروسی هنری میلر
پیوسته احساس کردهام که هنر قصهگویی مستلزم این است که چنان قوهی تصور شنونده را برانگیزد تا مدتی پیش از پایان، خود را در تخیلات خویش غرق کند. بهترین داستانهایی که شنیدهام بیربط بودند، بهترین کتابها، آنهایی که طرحشان را هرگز نمیتوانم به خاطر آورم. بهترین افراد، آنهایی که هیچوقت در جایی به آنها برنمیخورم. هر چند که مکرر برایم اتفاق افتاده است، اما هرگز از این اعجاب دست برنمیدارم که چگونه پیدرپی برایم رخ میدهد که پس از سلام و علیک با افراد معینی که میشناسم، ظرف چند دقیقه با ایشان راهی سفر بیپایانی میشوم که از حیث حال و هوا و خط سیر واقعاً به خواب نیمه عمیقی میماند که خواب بیننده پیدرپی در آن میلغزد، عین استخوانی که در حفرهی خود. پیکره ماروسی هنری میلر
همه آدمها باید به همین گونه عمل کنند که یک روز وقتی متوجه شدند دیگر نمیتوانند هیچ کار مثبت و به درد بخوری انجام دهند، شجاعت این را داشته باشند که دنیا را ترک کنند؛ ولی وقتی امید به سراغ آدم میآید، آن وقت عقیده اش به کلی تغییر میکند. کوری ژوزه ساراماگو
وقتی آدم چیزی نداشته باشه که ببازه، اداره کردن زندگی چندون سخت نیست. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
هیچ راهی وجود نداشت که بفهمی در فلان لحظه خاص آیا زیر نظر قرار داشتهای یا نه. همچنین هرگز نمیتوانستی سر در بیاوری که پلیس افکار، چندبار و از چه طریقی، به تفتیش عقاید تو پرداخته است. حتی اگر میگفتند همه مردم را تماموقت کنترل میکنند، چندان دور از ذهن نبود؛ یعنی آنها در هر زمان که اراده میکردند، میتوانستند همه رفتار و کردارت را زیر نظر بگیرند. مردم از روی عادتی که تبدیل به غریزه شده بود، همواره باید با این تصور زندگی میکردند که هر حرفی میزنند شنیده میشود و هر حرکتی که انجام میدهند -به جز در تاریکی- زیر نظر است. 1984 جورج اورول
نویسنده آمریکایی، آلن هارینگتون که در کتابش، زندگی در کریستال پالاس تصویری دقیق و گیرا از زندگی در یک موسسه بزرگ آمریکایی ارائه میدهد، برای مفهوم معاصر حقیقت، اصطلاحی عالی وضع کرده است: «حقیقت متغیر». اگر موسسه بزرگی که من در آن کار میکنم، ادعا کند که محصولاتش نسبت به تمام رقبایش برتری دارد، موجه بودن این ادعا چیزی نیست که قابل رسیدگی باشد. موضوع مهم این است که تا وقتی من برای این موسسه خاص کار میکنم، این ادعا برای «من» حقیقت دارد و من از تحقیق در مورد اعتبار این حقیقت، خودداری میکنم. 1984 جورج اورول
وقتی ما وارد عمل میشویم، وقتی برای انجامدادن هیچ کار دیگری نداریم! خیلی مشکل است که همزمان، بر نگرانیهایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همهی اینها به همان ارادهی اول بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامهدادن خیلی راحت خواهد بود. طولانیبودن مسیر و ترسها به محض سرعتگرفتن، محو خواهد شد. اما تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمیکند و صبورانه منتظرت میماند تا تو در مسیر قرارش دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی ما احساس خوبی نداریم زندگی هم به همان اندازه بد خواهد بود. درست است، زندگی بر اساس احساسمان پیش میرود. زندگی هیچوقت یک حالت کامل و بدون نقص ندارد و چه حدسی میزنی؟ وقتی منتظر آن هستی تا زندگیات بهبود بیابد و به شکل معجزهآسایی بهتر شود اصلا بهتر نمیشود. هیچکدام از این جملههای قشنگ، زندگیات را آسان و راحت نمیکند. شاید برای مدتی زندگیات را سختتر هم بکنند! به همین سادگی هم نمیتوانی آنها را در خود نهادینه کنی. تو باید طبق آنها عمل کنی.
این خیلی ساده است که برای بهبود دنیای درونت، باید در دنیای بیرون وارد عمل شوی. پس کمتر فکر و خیال کن و بیشتر به زندگی دل بده. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آن چیزی که تو را کفری کرده و به احساساتت گند زده، ممکن است حتی در خیالات مادرت، دوستانت و اعضای خانوادهات هم نگنجد. آنها شاید در قبال اتفاقهایی که بر تو میگذرد، کاملا بیخبر باشند. به جای آنکه انتظار چیزی را بکشی یا وقتی آن اتفاق مورد نظر رخ نمیدهد دچار احساسات مزخرف شوی، آن انتظارها را دور بریز. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب انتظار داریم دیگران با ما همانطور رفتار کنند که ما با آنها رفتار میکنیم. اگر لطفی به آنها میکنیم، انتظار داریم آنها هم همان لطف را در حق ما داشته باشند. اینها تبدیل به نوعی «بدهی» میشوند. وقتی ما دوستمان را ماساژ میدهیم، انتظار داریم که او هم مستقیم یا غیرمستقیم آن را جبران کند. این انتظارها هم به لحاظ پیچیدگی و هم ارزش و اهمیت در روابط صمیمانه و رمانتیک به سرعت رشد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی تلاش میکنید تا زندگیتان را مطابق با انتظارهایتان بسازید، دچار فشار و استرس شدید و همچنین وقتی نمیتوانید این دو را با هم هماهنگ کنید، دچار ناامیدی شدید میشوید. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچ تابلوی راهنمایی در مسیر وجود ندارد وقتی تو به سرزمینی کشفنشده سفر میکنی. تمام این ماجرا، کشف و جستجوست. تو یک رد پای جدید از خود به جا میگذاری، نه اینکه به دنبال دیگری بیفتی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
-مقصود از این همه ستاره و آسمان و کهکشان چیست؟ به دست چه کسی میچرخند؟ چرا انسان به دنیا میآید و بعد میمیرد؟
-نمیدانم زوربا!
-واقعا نمیدانی؟! پس آن همه کتابهای لعنتی را برای چه خواندهای؟ اصلا فایدهی کتاب خواندن چیست؟ پس چه زمانی به درد تو خواهند خورد؟!
-فایدهی کتابها همین است که در مورد سرگردانی و درماندگی آدمهایی چون من سخن میگویند، وقتی از سوالهایی این چنینی عاجز میشویم.
-لعنت بر این سرگردانی و درماندگی! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
«وقتی ما به جای تنبلی، فعالیت و تلاش را انتخاب میکنیم و زمانی که فراتر از افکار غیرارادیمان گامی برمیداریم، اتفاقهای جالبی رخ میدهد: دقیقا ما مسائل آزاردهنده را فراموش میکنیم.»
دیل کارنگی خودت را به فنا نده جان بیشاپ
تا حالا با خودت فکر کردهای چرا مثبتگرایی را به عنوان پاسخی به زندگیات در نظر گزفتهای؟ آیا تا حالا توجه کردهای وقتی ظاهرا با افراد منفیباف روبهرو میشوی یا در موقعیتهای منفی احاطه میشوی و میخواهی تحت تاثیر قرار نگیری، چه حالی به تو دست میدهد؟ درست است؛ اهمیتی ندارد چه اندازه در تلاشی که از این افکار دوری کنی، حتی گاهی چنگال افکار منفی قدیمی در تو چنگ میزنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه میدهیم که حال درونیمان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفتهاند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره میروند. اینطور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشتگوشانداختن یا نادیدهگرفتن موقعیتی نداشته باشند. اینطور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بیچونوچرا تمرکز و به جلو حرکت میکنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب میشد اگر میتوانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت میآیی، تازه میبینی که در واقعیت اینگونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت میکردی روبهرو میشوی، با آن احساس ترس هم آشنا میشوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی میشود که نمیخواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت دربارهی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده میشود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشانخاطر میشوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستنها» و «حق با چه کسیست» ، میشوی و با خودت فکر میکنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دستوپا میزنی. حقیقت این است که همهی ما زمانی این کارها را کردهایم. حتی باانگیزهترین، موفقترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی از جستجوی امنیت و اطمینان خاطر دست بکشی، وقتی از برخورد منطقی با هر چیزی دست برداری، حجم زیادی از استرسها و فشارهایت به راحتی فروکش خواهد کرد. واقعا چیزی برای سنجیدن وجود ندارد. اگر برای چیزی که از تو خواستم، وقت بگذاری، خواهی فهمید که دلیل بیشتر نگرانیهایت ناشی از تلاش برای پیشبینی آینده بود و سپس خودداری از پذیرش اتفاقهایی که برخلاف تصور و خواستهات رخ میدهند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچچیز مطمئن نیست. میتوانی به تختخوابت بروی و هیچوقت دیگر از خواب بیدار نشوی. میتوانی سوار ماشینت بشوی، بیآنکه تضمینی برای روشنشدنش وجود داشته باشد. اطمینان خاطر یک توهم است، سحر و افسون! برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع وحشتناک باشد، اما واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش کنیم، چون به هیچ وجه نمیتوانیم چیزی را که زندگی برایمان تدارک دیده، پیشبینی کنیم. بالأخره جایی نقشهها و برنامههای ما به دستانداز برخورد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
سقراط گفت: «تمام چیزی که میدانم، این است که هیچ چیزی نمیدانم.» افراد حکیم، این جمله را به خوبی درک میکنند. در حقیقت، رسیدن آنها به این درک که واقعا چیزی نمیدانند مرهون عقلشان است.
وقتی تصورمان این است که همه چیز میدانیم، ناخواسته خودمان را از ناشناختهها و ناچارا از تمام مرزهای جدید موفقیت دور کردهایم. شخصی که پذیرفته زندگیاش چه اندازه غیر قابل پیشبینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرشش ندارد.
آنها از بیاطمینانی و تردید نمیترسند؛ همهاش جزئی از زندگی است. آنها در جستجوی اطمینان خاطر نیستند، چون میدانند واقعا وجود خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو معجزهی واقعی زندگی آگاه و آمادهی روبهرو شدن با آن هستند و از نتیجهی آن نیز مطلعاند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی دیگر نگران پول و مسائل مالی نباشیم، آرزوی رسیدن و حتی نیاز به آن فروکش میکند. وقتی دیگر نگران رسیدن به موفقیت نباشیم، میتواند از حساسیت جاهطلبی ما کم کند و بیخیالش شویم. ما در حباب توهم اطمینان خاطرمان غوطهور میشویم. سرانجام کاری را انجام میدهیم که «رضایت» مینامیمش. ما ناچارا به اطمینان خاطر رضایت دادیم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا الآن میتوانی باور کنی که وقتی در امتحان ریاضی دبیرستان نمرهی بد میگرفتی، چقدر ناراحت میشدی؟ حالا حتی مشکلات خیلی بزرگتر، کاملا متفاوت به نظر میرسند. با این همه، از تمام آنها گذشتی و نهایتا آن مشکلات به ساختن و قویتر کردن کسی که در حال حاضر هستی، کمک کردند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا الآن میتوانی باور کنی که وقتی در امتحان ریاضی دبیرستان نمرهی بد میگرفتی، چقدر ناراحت میشدی؟ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما به دنبال بقا هستیم و وقتی کاری را انجام میدهیم، باعث تغییر شرایط میشویم و این امنیت ما را به خطر میاندازد. به همین دلیل ترجیح میدهیم در همان شرایطی که هستیم باقی بمانیم و این برای ما خیلی آسانتر است. حالا آن شرایط هر چقدر بد و منفی باشد، ولی ما همچنان زنده هستیم و شرایطمان ثابت باقی خواهد ماند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
با بقیه فرق داری و آدم خاصی هستی که به وقتش، آدم کاملی را برای خودت پیدا میکنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آدمها وقتی سرنوشت و خطاهاشان آنها را در شرایطی پرهیزناپذیر قرار میدهد، هرقدر هم این شرایط نادرست و ناراحتکننده باشد، از زندگیشان برداشتی کلی دارند که باعث میشود موقعیتشان بهنظرشان مفید و محترمانه جلوه کند. این آدمها با هدف دفاع از دیدگاهشان، بهطور غریزی به محیطها و آدمهایی رو میآورند که برداشتشان را از زندگی بهطور کلی و مکانشان را در این نوع زندگی تأیید میکنند. رستاخیز لئو تولستوی
درست نیست بگوییم یک نفر خوشنیت یا هوشمند است و دیگری بدجنس یا خنگ. بااینهمه به این صورت دربارهشان قضاوت میکنیم. این کار غلط است. آدمها شبیه رودخانهها هستند: همگی از یک عنصر ساخته شدهاند، اما گاهی باریک یا پهن هستند، گلآلود یا زلال، سرد یا ولرم. آدمها هم اینگونهاند. هر کس بذر همهٔ ویژگیهای انسانی را در خودش دارد و گاه این سوی سرشتش را نشان میدهد و گاه سوی دیگر را، حتا خیلی وقتها هم ضمن حفظ سرشت واقعیاش، کاملا متفاوت با آنچه هست بهنظر میرسد. رستاخیز لئو تولستوی
وقتی میفهمیم مشتاق چه کاری هستیم، کنترل افکار و احساسات ناخودآگاهی را به دست خواهیم گرفت که پیش از این، ما را از مسیری که میخواستیم طی کنیم، دور میکردند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فقط وقتی برای تحمل دریوریها بیمیل باشی، روی پایت میایستی و شروع به حرکت میکنی. در این مواقع هیچ انگیزهای بر ای تغییر، قویتر از حس بیمیلی برای تحمل این شرایط نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اشتیاق حالتی است که ما میتوانیم با زندگی مواجه شویم و شرایط را از دیدگاه دیگری ببینیم. اشتیاق با تو شروع میشود و با تو هم پایان میپذیرد. هیچکس نمیتواند تو را مشتاق کند و تا زمانی که واقعا برای حرکت بعدی آماده و راغب نباشی، نمیتوانی به جلو حرکت کنی. وقتی اشتیاق حرکت را به دست آوردی، میتوانی از طریق آن، آزادی ذاتی و درونی را هم تجربه کنی؛ سپس چیزی به سرعت در رگهایت به جریان میافتد. وقتی اشتیاقی در تو نباشد، تعللی ازلی متوقفت خواهد کرد و پس از چندی، وزنهای که روی سینهات قرار میگیرد، غرقت خواهد کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن به او دارد، تا آخر دنیا. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
عادت، طبیعت ثانوی است. وقتی کسی به کاری عادت کرد دیگر به آسانی نمیتواند آن را ترک کند چرند و پرند علیاکبر دهخدا
به این فکر کن که وقتی مردم یه تصادف توی جاده میبینن، چه واکنشی نشون میدن. همون اول میگن وای بلا به دور. باورت میشه؟ اولین واکنش مردم اینه که به خودشون فکر میکنن، نه به قربانی. بیشتر دعاها فتوکپی همدیگه هستن: از من حفاظت کن؟عاشق من باش، از من حمایت کن، همه چیز مربوط میشه به من… بعد بهش میگن تقوای الهی. من بهش میگم خودخواهی که تغییر قیافه داده. 3 دختر حوا الیف شافاک
هیچ وقت چیزی رو که با چشمهای خودت ندیدی، با گوشهای خودت نشنیدی، با دستهای خودت لمس نکردی و با عقل خودت درک نکردی، باور نکن. 3 دختر حوا الیف شافاک
اگنس گفت: هر وقت یک کتاب رو تا آخر میخونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی میکنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم میپرسم، یعنی نویسندهها میدونن که چیکار میکنن؟ با ما چیکار میکنن؟ اگنس پتر اشتام
انسان هیچ وقت نمیتواند از چیزی صددرصد مطمئن باشد. معمای کارائیب آگاتا کریستی
وقتی انسان میبیند که ممکن است زندگی اش را از دست بدهد، آن وقت زندگی برایش جالب و ارزشمند میشود. معمای کارائیب آگاتا کریستی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه میگیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر میدزدی. پدر فرزندانش را میدزدی. دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان. وقتی دروغ میگویی، حق دانستن حقیقت را از کسی میدزدی. وقتی تقلب میکنی، عدالت را میدزدی. خلاصه، عملی پستتر از دزدی نیست. بادبادک باز خالد حسینی
دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان، وقتی کسی را میکشی، یک جان را میدزدی. حق یک زن را به داشتن شوهر میدزدی، از فرزند او یک پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی، حق دانستن حقیقت را از کسی میدزدی. وقتی تقلب میکنی، عدالت را میدزدی. عملی پستتر از دزدی نیست. بادبادکباز خالد حسینی
-ما همه مهرهای ناچیز تو دستگاهیم،اما بعضی از مهرهها مهمتر از بقیه هستن. اونا بیشتر بدست میآرن،پس مهمترن و باید از اونا بیشتر مراقبت بشه. بعضی وقتها حتی به قیمت از بین رفتن مهرههای بی ارزشتر.
+مگه درد اونا کمتره؟بچههای اونا کمتر زجر میکشن و یا کمتر دلشون تنگ میشه؟ نایت ساید 10 (خوب بد عجیب) سیمون گرین
هیچ وقت با قهرمانها معاشرت نکنید،آخر سر به کشتنتان میدهند. نایت ساید 9 (رستاخیزی دیگر) سیمون گرین
نایت ساید پر از ارتباطات غیر منتظره است. قهرمانها،الههها و هیولاها همه همدیگر را میشناسند. بعضی وقتها به عنوان دوست،بعضی اوقات به عنوان دشمن. بعضی وقتها هم هر دو…اینجا اینطور جایی است. نایت ساید 9 (رستاخیزی دیگر) سیمون گرین
بعضی وقتها رویا پردازی خیلی چیز خوبی است!
ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصا وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
وقتی میخواهید کار خطرناکی انجام دهید،بهترین کار این است که آنرا گروهی انجام دهید. در آن صورت حداقل اگر اتفاقی بیفتد،کسی هست که پشت سرش پنهان شوید. نایت ساید 6 (تیزتر از دندان مار) سیمون گرین
راتنرو،جایی است که آرزوها بر باد میرود،امیدواری یک جور فحش و ناسزا بهشمار میرود و بعضی وقتها مرگ بهترین اتفاقیاست که ممکن است آنجا برای شما به وقوع بپیوندد. نایت ساید 6 (تیزتر از دندان مار) سیمون گرین
هیچوقت آدمهایی که دوست ندارند کسی پیدایشان کند گم نمیشوند. نایت ساید 4 (جادوگری در شهر) سیمون گرین
وقتی چیزی بیش از حد خوب است که حقیقت داشته باشد،تقریبا همیشه بیش از حد خوب است که بتواند حقیقت داشته باشد. نایت ساید 4 (جادوگری در شهر) سیمون گرین
میرفتم و آواز میخواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانهای زمزمه میکنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمیتوانند او را در شادی خود سهیم کنند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
مادربزرگ همیشه حسرت گذشته را میخورد. در گذشته خودش جوانتر بود، آفتاب گرمتر بود، خامه به زودی امروز ترش نمیشد و همهچیز بهتر از حالا بود. همهاش آنوقتها، آنوقتها… شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
همیشه بعد از این شبهای رؤیا هشیار میشوم و این هشیاری نمیدانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار میشود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود میشنود که در گردباد زندگی حرکت میکنند، میبیند و میشنود که مردم زندهاند و بیدارند، میبیند که درِ زندگی بر آنها بسته نیست. میبیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمیرود و نابود نمیشود، زندگیشان پیوسته تازه میشود و همیشه جوان است، و هیچ لحظهای از آن به لحظهٔ دیگر نمیماند شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت میآید. عروس امپراتور چین هم میشوم… بعضیوقتها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است! » بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
بعضیوقتها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است! شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اینهمه تنهایم!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
شب کمنظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی اینهمه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
همان وقتی که با تب بالا توی ننوی پارچهای خوابیده بودم و مادرم آنقدر ننو را تکان میداد و پشهها را با دست از من دور میکرد که بالاخره دستش درد میگرفت. در کوهستانِ من دور کردن پشهها از روی کسی عاشقانهترین کاری است که یک نفر میتواند برای دیگری بکند. توی فیلمهای مستند نشنالجئوگرافی که میدیدم در افریقا پشهها توی چشم بچهها میروند تا اشک آنها را بمکند واقعاً چندشم میشد. یعنی کسی نبود آنها را بتاراند؟ حتا خودِ فیلمبردار؟ دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
دائم زیرلب آواز میخواند و میگفت «وقتی میشه آواز خوند چرا آدم حرف بزنه؟» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
روزی در کانال بیوگرافی از زبان پرنس چارلز شنید که هیچوقت دایانا را دوست نداشته. مادرم گفت «لااقل حالا که داشت دروغ میگفت، چرا بهدروغ نگفت دوستش داشته؟» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
هدف همه این بود که دیگر برنگردند. زمانی عدهٔ زیادی در این کوهستان زندگی میکردند، تا وقتی بزرگراه خورشید از مکزیکوسیتی به آکاپولکو کشیده شد. به عقیدهٔ مادرم آن بزرگراه مردم ما را دو قسمت کرد، مثل خنجری که بدن یک آدم را دو تکه کند. بعضی از مردم در یک طرف آسفالت سیاهرنگ ماندند و بعضی به طرف دیگر رفتند. پس همه مجبور بودند مرتب از عرض جاده عبور کنند. وقتی مادرِ مادرم داشت برای مادرش که میشد مادربزرگ مادرم، ظرفی شیر میبرد زیر اتوبوس رفت و کشته شد. سرخی خون و سفیدی شیر، جاده را رنگین کرد. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
از وقتی بچه بودم مادرم گفته بود برای چیزی دعا کنم. ما همیشه دعا میکردیم. من برای ابرها و پیژامهها، لامپها و زنبورها دعا کرده بودم. مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
پول نژاد و کشور نداره، وقتی رفت تو جیبم دیگه نمیدونم کی بهِم داده بودش. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
وقتی اشتیاق کمکم کاهش مییابد، چگونه افراد میتوانند این لحظهها را مدیریت کنند و آن الگوهای فکری قدیمی را بر ای تغییر زندگی، دوباره از نو سازماندهی کنند؟ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
بیشتر اوقات، افراد وقت خود را برای رسیدن سوارهنظام صرف میکنند، در حالی که نمیدانند خودشان همان سوارهنظاماند. زندگی تو منتظرت است تا سرانجام، خودت را نشان دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فیلسوف بزرگ، مارکوس آئورلیوس که یکی از امپراتوران روم باستان بود، گفت: وقتی زندگی روی تلخش را به تو نشان میدهد، این نه تنها بدشانسی تو نیست، بلکه با تحمل آن با شایستگی به سعادت خواهی رسید. البته این قانون را با گذر زمان و در آینده درک خواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
همهشان با هم صحبت میکردند. صداهایشان سمج و متناقض و ناشکیبا بود. از غیر واقعیت امکان، بعد احتمال، بعد حقیقت مسلمی میساختند، چنان که همه وقتی خواستههایشان به لفظ در میآید، چنین میکنند. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گلهاست. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالا قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلها گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
پدربزرگم میگفت،هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن،تو رو میبینن. می گفت،مهم نیست که چی کار کردی،تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری،در بیاری. فارنهایت 451 ری برادبری
وقتی مدام با مصایب آدمها درگیر باشی یا باید به آنها اهمیت ندهی و سنگ شوی و یا همدلی کنی و آب شوی. بهترین شکل ممکن مصطفی مستور
ما همهمان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون، ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند. بعضیها میخواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم میکنند و بعضیها هم ماتم میگیرند، ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی میآید که آدم از گولزدن خودش هم خسته میشود… 3 قطره خون صادق هدایت
دوستی نقاش داشتم که میگفت: «وقتی بار سنگین باشد اسبان گاری یکدیگر را گاز میگیرند.» مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
چه هوسهائی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت. فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت. زنده به گور صادق هدایت
هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید…! همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم. زنده به گور صادق هدایت
یه چیزایی هست که آدم هیچ وقت نمیتونه به کسی بگه. اون چیزا میمونه تو وجود آدم، بعد میره تو مغز، مغزو خراب میکنه. بعد آدم دیوونه میشه. فکر کنم همه کسایی که دیگه از یه روز به بعد دیوونه میشن، برای همین دیوونه میشن. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
حال دق کردن یعنی حالی که توش داشتم دق میکردم. وقتی آدم تو حال دق کردنه ولی دق نمیکنه، خیلی بدتره. حال بعد از دق کردن خیلی حال بدیه. آدم دق کنه، تموم میشه میره، راحت میشه. ولی وقتی آدم دق کردنو رد میکنه، دیگه عادی میشه همه چی. به نظر من عادی شدن خیلی وحشتناکه. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
وقتی کنار دیگران هستیم و آنها چیزی نمیگویند، موقعیت آزار دهنده و غیر قابل تحمل پیش میآید. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
زندگی چیز ترسناک عجیبی است. همه وقتمان را صرف کنترل آن میکنیم اما اتفاقاتی ما را شکل میدهند که هیچ کنترلی بر آنها نداریم. ما در برابر شما فردریک بکمن
فرق بین دوست خوب و درمانگر چیست؟ دوست خوب (یا سلمانی و آرایشگر و مربی شخصی) میتواند حامی و همدل آدم باشد. دوست خوب میتواند محرم اسرار، مهربان و دلسوز باشد که در پریشانحالی به داد آدم برسد. اما یک فرق به جا میماند: فقط درمانگر ممکن است بتواند شما را با زمان حاضر رویارو کند. تعامل زمان حاضر (یعنی تعبیرهایی دربارهی رفتار کنونی دیگران) کمتر در زندگی اجتماعی رخ میدهد. اگر بدهد، نشانهی صمیمیت خیلی زیاد یا کشمکش در شرف وقوع است؛ مثلا «دوست ندارم اینجوری نگاهم کنی.» یا روابط دو جانبهی پدر و مادر با بچه «وقتی باهات حرف میزنم، رو برنگردان.» خیره به خورشید اروین یالوم
انزوا فقط در انزوا موجود است، وقتی آن را با کسی سهیم شدی تبخیر میشود. خیره به خورشید اروین یالوم
وقتی خستهایم، افکاری که سالها پیش بر آنها غلبه کردهایم، بار دیگر به ما هجوم میآورند. خیره به خورشید اروین یالوم
رفته رفته با پشت سر گذاشتن نوجوانی، دغدغه مرگ جای خود را به دو وظیفه بزرگ دوره جوانی میدهد: دنبال کردن کار مناسب و تشکیل خانواده. سپس، سه دهه بعد، وقتی بچهها از خانه رفتند و سن بازنشستگی رسید، بحران میانسالی بر سر ما آوار میشود و بار دیگر، اضطراب از مرگ به شدت بروز میکند. وقتی به اوج زندگی میرسیم و به کورهراه پیش رو نگاه میکنیم، درمییابیم که این کورهراه دیگر صعود نمیکند؛ بلکه به سوی زوال و نقصان سرازیر میشود. از این پس، دیگر دغدغه مرگ هرگز از یاد ما نمیرود. خیره به خورشید اروین یالوم
آدم هیچوقت نباید درباره از دست دادن فکر کند. حتی با فکر کردن درباره آن هم چیزی از دست میدهد. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
موسیقی، زندگی است. تا زمانی که نواخته میشود، هیچ چیز نمیمیرد. وقتی آدم موسیقیدان است و مینوازد، خاطرات را زندگی میکند؛ انگار که به تازگی اتفاق افتادهاند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
وقتی همه قرار است بمیریم، چه بهتر که مرگ انسان، ساده و بی رنگ و بو نباشد. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
فقط یک چیز وجود دارد که حیوانات را بیشتر از لذت، تحریک میکند و آن درد است. وقتی که شخص در زیر شکنجه قرار میگیرد همچون کسی میماند که تحت تاثیر بعضی علفها دچار اوهام شده.
آنچه شنیده اید و آنچه خوانده اید به فکر شما باز میگردد.
گویی که به بهشت منتقل نمیشوید بلکه برعکس روح شما به جهنم میرود. زیر شکنجه هر چه بازپرس بخواهد خواهید گفت و نیز چیزهایی خواهید گفت که تصور کنید او خوشش میآید زیرا در آن لحظه رابطهای (البته شیطانی) بین شما و او برقرار میشود.
بنتی ونگا ممکن است تاثیر فشار مزخرفترین دروغها را گفته باشد زیرا در آن موقع دیگر خودش صحبت نمیکرد بلکه شهوت او صحبت کرده یعنی روح اهریمنی او در هنگام شکنجه حرف زده است.
در درد شهوت وجود دارد همچنان که در ستایش، و حتی شهوتی برای حقارت و تواضع نیز هست.
دیدیم که در مدت کوتاه فرشتگان سر به عصیان برداشتند، عبادت و فروتنی را رها کردند و به دام غرور و خود پرستی افتادند.
از افراد بشر چه انتظاری میتوان داشت؟
پس ملاحظه میفرمایید که در دوره بازپرسی مذهبی، من به این نتیجه رسیدم.
از این رو این کار را رها کردم. من دیگر در خود آن جرات را نیافتم که در اشخاص زشتکار تحقیق کنم زیرا معلومم شد که ضعف آنها همان ضعفی است که در روحانیون و قدیسین هم وجود دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
وقتی که تملک اشیا زمینی پیش بیاید، مشکل است که افراد بشر بتوانند به عدالت قضاوت کنند. آنک نام گل اومبرتو اکو
معلوم شد که او جملههای خود را اختراع نمیکند بلکه تکه پارههای آنچه را که یک وقتی در گذشته شنیده است متناسب با وضعیت کنونی و آن چه میخواهد بگوید ادا میکند مثلا اگر بخواهد درباره غذا صحبت کند از کلماتی استفاده میکند که مردمی که با او غذا خورده اند از آن کلمات استفاده کردهاند یا در بیان جملههای لذت بخش از مطالب اشخاصی که در حالت خوشحالی دیده است بهرهبرداری میکند گفتارش تا اندازهای به صورتش میمانست زیرا صورتش گویی ترکیبی از اجزای صورتهای افراد دیگر میبرد یا شاید این عکسها از صورتهای قدیسین مختلف گرفته شده و صورت او را به وجود آورده بودند. آنک نام گل اومبرتو اکو
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بیهیچ هدف خاص قدم میزند، انگار که بهخاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء میگیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوهای تشریح و توصیف میکنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
در طول سفرمان بهندرت پس از نماز پسین بیدار میماند و در خورد و خوراک امساک میکرد. گاهی حتی در صومعه نیز تمام روز را به قدم زدن در باغ سبزیجات میگذراند و گیاهان را چنان معاینه میکرد که انگار یاقوت و زمردند؛ و باز شاهد بودم وقتی در سردابهٔ گنجینهٔ کلیسا میگشت، به صندوقچهای که با زمرد و یاقوت تزیین شده بود طوری نگاه میکرد که انگار به خوشهای گل تاتوره نگاه میکند. گاهی یک روز تمام را در تالار بزرگ کتابخانه میگذراند و کتابهای خطی را طوری ورق میزد که انگار جز دلخوشیهای خودش دنبال چیز دیگری نمیگردد آنک نام گل اومبرتو اکو
آدم هیچوقت نباید به خاطر قدیمها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را میگیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک وقتی بعدها در مترو یا کافهی شهر با هم رو در رو خواهیم شد و سعی خواهیم کرد همدیگر را نشناسیم یا نگاهمان را از هم بدزدیم. سریع رویمان را برخواهیم گرداند. از خودمان شرمنده خواهیم شد که چه به سرمان آمده و چه از ما باقی مانده. هیچی. دو تا آدم غریبه از هم با گذشتهای مشترک و درخشان که بیشرمانه خود را با آن گول زده بودند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من آدمی هستم که باید همیشه انتظار بدترین وضعیت ممکن را داشته باشم تا قدرت ایمنی خود ر ا بازسازی و قوی کنم. این طوری وقتی هم واقعا مسئلهای پیش بیاید، میتوانم تحمل کنم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
اگر در همان شب وقت داشتید، امروز همه چیز بین ما طوری دیگر بود. تمام اسرار برملا میشدند و تمام معماها حل شده بود. بلافاصله بعد از سلام و خوشامدگویی به دوش شما کولهباری از مسائل خانوادگی میگذاشتم که هر دو با هم از سنگینی بار به زانو درمیآمدیم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
فکر میکنم ما باید تمامش کنیم. من خودم را به شما وابسته میکنم. من نمیتوانم تمام روز منتظر دریافت پیغام از مردی باشم که وقتی میخواهد مرا ملاقات کند، رویش را برمیگرداند، که نمیخواهد با من آشنا شود و فقط از من پیغام نوشتاری میخواهد تا از لغات آن یک زن خیالی بیافریند، چرا که احتمالا زنانی را که در واقعیت با آنها سر و کار دارد بسیار عذاب میدهد. اینطوری دیگر ادامه نمیدهم. این وضع رضایتبخش و خرسندکننده نیست. متوجهاید؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
خیلی وقت است برای من روشن است که شما یک زن خوشگل لعنتی هستید. «لعنت» شما میدانید که خوشگلید و تقریبا میخواهید دیگران هم بدانند که شما از خوشگلی خودتان باخبرید. شما بارها و بارها و گاهی هم در لابلای سطور، خود را اینطور مینویسید. زنی که صد در صد مطمئن نباشد در این مورد بلوف نمیزند. حتی شما احساس توهین میکنید وقتی که آدم به خاطر شما که زنی چشمگیر و جالبید، بقیه خانمهای حاضر را فورا فراموش نکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
هر یک از ما مرزی پنهانی درون خودمان داریم، و گذشتن از این مرز دشوارترین کار است، چون هر یک امیدواریم که آن جا خودمان را تنها ببینیم، اما در مییابیم که آن جا بیش از هر وقت دیگر با دیگران همراه ایم. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
آدم از خودش راحتتر خوشش میآید وقتی دیگران هم از او خوششان بیاید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، یک مشکلی هست: وقتی شما مرا شناسایی کنید، میدانید من چه شکلی هستم. وقتی من شما را شناسایی کنم، میدانم شما چه شکلی هستم. اما شما اصلا نمیخواهید بدانید من چه شکلی هستم و نگرانم که از قیافه شما خوشم نیاید. آیا این پایان داستان مهیج مشترک ماست؟ یا به نوعی دیگر بپرسم: آیا به یکباره میخواهیم ضرورتا همدیگر را شناسایی کنیم، تا این که دیگر برای هم ننویسیم؟ این هزینه بالایی برای کنجکاوی من است. به همین دلیل ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم و تا آخر عمرم از شما پیغام دریافت کنم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
وقتی بمیرم، میخواهم رها باشم از تحقیر، نفرت، گناه، یا سوء ظن، میخواهم اختیار دار خود باشم، عقاید خود را داشته باشم گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
به این فکر میکنم که برای انسانها چقدر آسان است که وقتی از بیرون به موقعیتی نگاه میکنند، در مورد آن قضاوت کنند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
وقتی ما خارج گود هستیم، برایمان آسان است که باور کنیم اگر ما بودیم و کسی با ما بدرفتاری میکرد، بدون لحظهای فکر کردن، او را ترک میکردیم. آسان است که بگوییم اگر کسی با ما بدرفتاری میکرد، دیگر نمیتوانستیم او را دوست داشته باشیم، در حالی که ما جای آن شخصی نیستیم که آن فرد بدرفتار را دوست دارد.
وقتی اولین بار، چنین چیزی را تجربه میکنیم، این که از فردی که با ما بدرفتاری کرده، متنفر شویم، کار چندان آسانی نیست زیرا بیشتر وقتها آنها برای ما یک موهبت هستند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تو آدم بدی نیستی، رایل. من اینو میدونم. تو هنوز میتونی از من مراقبت کنی. وقتی ناراحتی، بذار برو. منم میرم. ما اون موقعیت رو ترک میکنیم تا این که تو اون قدر آروم بشی که بتونیم راجع به اون مسئله صحبت کنیم، باشه؟ تو هیولا نیستی. تو یه انسانی و ما به عنوان انسان، نمیتونیم انتظار داشته باشیم همهی رنجی رو که داریم، تنهایی به دوش بکشیم. گاهی اوقات، میتونیم اونا رو با آدمایی که دوستمون دارن، تقسیم کنیم تا زیر بار تمام اونا خرد نشیم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
زندگی چیز عجیبیه. ما چند سال وقت داریم که زندگی کنیم. پس باید هر کاری که میتونیم انجام بدیم تا مطمئن بشیم از این سالها نهایت استفاده رو بردیم. نباید وقتمونو برای چیزایی تلف کنیم که شاید یه روزی اتفاق بیفتن یا شایدم اصلا هیچوقت اتفاق نیفتن. ما تمامش میکنیم کالین هوور
لبخند میزنم. چشمهایش را میبندد اما من چشمهایم را باز نگه میدارم و به او خیره میشوم. چهرهاش از آن چهرههایی است که آدم از نگاه کردن به آن اکراه دارد، چرا که آدم را در خود غرق میکند. وقتی فکرش را میکنم، میبینم میتوانم دائم نگاهش کنم. نمیتوانم عادی باشم و نگاهم را از او برگردانم زیرا او مال من است. ما تمامش میکنیم کالین هوور
من هدفهای خودم را دارم و فعلا باید نگران آنها باشم. از اعماق قلب برایشان هیجان دارم. به هرحال، واقعا در زندگیام برای یک مرد وقت ندارم. هیچ وقتی ندارم، نه. این جا دختری هست که سرش شلوغ است. من دختری هستم که برای خودش کار میکند و سر سوزنی به مردانی که بلوز و شلوار پزشک بیمارستان پوشیدهاند، اهمیت نمیدهد. ما تمامش میکنیم کالین هوور
نفس عمیقی میکشم که آرام شوم. بادقت میگویم: «رایل، واقعا درِ بیست و نه تا خونه رو زدی که بتونی به من بگی فکر من زندگیتو جهنم کرده و دلت میخواد اصلا به من فکر نکنی؟ داری شوخی میکنی؟»
لبهایش را به هم فشار میدهد و پس از آنکه حدود پنج ثانیه فکر میکند، آهسته سر تکان میدهد. «خب… آره» ؛ اما وقتی به زبون میاد، بدتر به نظر میرسه.
در حالی که عصبانیام، میخندم. «برای این که خنده داره، رایل.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
وقتی از پلهها بالا میرفتند، دست همدیگر را گرفتند.
دست خوب است. کسی را که دست میدهد زیاد درگیر نمیکند ولی باعث آرامش خاطر کسی میشود که دست را میگیرد. با هم بودن آنا گاوالدا
«من واقعا فکر میکنم این قابل احترامه، رایل. خیلی از مردم حاضر نیستن اعتراف کنن که اونقدر خودخواه هستن که نمیخوان بچه داشته باشن.»
سرش را تکان میدهد. «آره، من خیلی خودخواهتر از اونم که بتونم بچه داشته باشم و مطمئنا خیلی خودخواهتر از اونم که با کسی وارد رابطه بشم.»
«خب، چطوری جلوشو میگیری؟»
«هیچوقت عشقی رو احساس نکردم. بیشتر برام مثل یه بار اضافی بوده.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
وقتی رفتم به اتاق انتظار که به والدینش بگم بچهاشون زنده نمیمونه، اصلا دلم براشون نسوخت. دلم میخواست رنج بکشن. میخواستم به خاطر سهلانگاریشون و نگه داشتن یه تفنگ پر در جایی که دو تا بچهی بیگناه بتونن بهش دسترسی داشته باشن، زجر بکشن. میخواستم بدونن که نه تنها یه بچهاشونو از دست دادن، بلکه کل زندگی بچهای که تصادفی ماشه رو کشیده، خراب کردن. ما تمامش میکنیم کالین هوور
«وقتی خواهرم گفت چه اتفاقی افتاده، تنها چیزی که تونستم بهش فکر کنم، این بود که تونسته عکسشو بگیره یا نه. امیدوار بودم دوربین با خودش نیفتاده باشه پایین. چون میدونی، در این صورت، همه چیز بیهوده بوده. برای عشقت به عکاسی بمیری اما حتی نتونی آخرین عکستو که به قیمت جونت تموم شده، بگیری.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
من این عقیده رو دارم که یه مرد کاملی برام وجود داره. خیلی زود از رابطهای خسته میشم چون هیچوقت کسی با معیارهام مطابقت نمیکنه. احساس میکنم دارم یه جستجوی تمومنشدنی برای جام مقدس انجام میدم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
قبلا بهترین روش تخلیهی خشم برای من باغبانی بود. هر وقت دچار استرس میشدم، به حیاط خلوت میرفتم و هر گیاه هرزی پیدا میکردم، بیرون میکشیدم. اما از دو سال پیش که به بوستون نقل مکان کردم، حیاط خلوت و پاسیو ندارم و علف هرزی در دسترسم نیست. ما تمامش میکنیم کالین هوور
میگوید: «هیچوقت آرزو کردی که کاش مردم روراستتر بودن؟»
«یعنی چطوری؟»
انگشتش را داخل شکاف دیوار گچی فرو میکند، با شستش آن را میتراشد و روی سکو میتکاند. «من احساس میکنم همه، خود جعلیشون رو نشون میدن. همهی ما تو عمق وجودمون خراب و داغونیم. فقط، بعضیامون میتونیم اینو بهتر از بقیه پنهان کنیم.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت میکردند. میگفتند همه چیز تحت کنترل است.
من شوکه شده بودم. همه همینطور بودند، مطمئن هستم.
باور کردنش مشکل بود که کل دولت چنین آشفته شده باشد. چطور اتفاق افتاده بود؟
این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است. حتی در خیابانها آشوبی به راه نیفتاد. مردم شب را در خانهها ماندند ، تلویزیون تماشا کردند و چشم براه دستورات مقتضی ماندند. حتی دشمنی وجود نداشت که بتوان انگشت اتهام به سویش دراز کرد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
چیزیکه مردم نمیدانند این است که زیبایی نصف موضوع است. کافی است از آن درست استفاده نکنی، آنوقت با تو مثل روسپیها رفتار میکنند. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
اصل این است که آدم از داوریکردن بپرهیزد و بتواند هر چندوقت یکبار با صدای بلند به بیلیاقتی و ناشایستگیاش اعتراف کند. سقوط آلبر کامو
گاهی وقتها آدم در کسانی که دروغ میگویند تا آنهایی که راستگو هستند، بیشتر به معنی مطالب پی میبرد. حقیقت همچون روشنایی چشم را کور میکند؛ برعکس، دروغ غروب زیبایی است که هر چیزی را به روشنی مشخص میسازد. سقوط آلبر کامو
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه میکرد و همین که حدس زد میخواهم دوچرخهام را بردارم بلند گفت: «اللهاکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همهٔ کارهای خانه هم رسیدگی میکرد؛ چون تا صدای سر رفتنِ کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «اللهاکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «اللهاکبر.» و بعد با اشارهٔ دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقهٔ دیگر نمازش تمام میشود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله.» آبنبات هلدار مهرداد صدقی
برونیسلاو مالینوفسکی،پدر علم انسان شناسی مدرن،گفت: همه چیز را بنویسید. این اولین فرمان او بود. (او استدلال کرد) که هیچ وقت نمیدانید که چه چیزی اهمیت پیدا خواهد کرد و چه چیزی بی اهمیت خواهد بود. پس همه چیز را دریافت کنید،و همه اش را به داده تبدیل کنید. جزیره ساتن تام مککارتی
ما راز دلمان را کمتر با آنهایی که از خودمان بهتر هستند در میان میگذاریم و بیشتر از همنشینی با آنها میگریزیم. برعکس، خیلیوقتها با کسانی درددل میکنیم که شبیه خودمان هستند و همان نقطهضعفهای ما را دارند. بنابراین نه در اصلاح خودمان میکوشیم و نه میخواهیم آدم بهتری بشویم؛ چون در این صورت باید به ناتوانیمان اعترافکنیم. ما فقط دلمان میخواهد دیگران دل به حالمان بسوزانند و در راهی که در پیش گرفتهایم، تشویقمان کنند. بهطورخلاصه دوست داریم همزمان، هم مقصر نباشیم و نه چندان بافضیلت. نه توان آسیبرساندن را داشتهباشیم و نه نیروی نیکیکردن را. سقوط آلبر کامو
وقتی قدرت بسیار متمرکز گردد، هرکس وسوسه خواهد شد که بخشی هر چند کوچک از آن را به خود اختصاص دهد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
اتفاقاتی افتاده بود، اما چند هفته بود که بلاتکلیف مانده بودیم. روزنامهها سانسور میشدند. بعضیهایشان بسته شدند. میگفتند به دلایل امنیتی است. پستهای ایست و بازرسی دایر شدند، و کارتهای شناسایی. همه با این وضع موافق بودند، چون معلوم بود که نمیتوان با اتکای به خود به اندازه کافی محتاط بود. میگفتند انتخابات جدیدی برگزار خواهد شد، اما تدارک و تمهید این کار به مدتی وقت نیاز دارد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
من دلم میخواد قبل از مردن یهکم وقت داشته باشم تا کارام رو روبراه کنم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
انسان در دوران جوانی بعضی از مسائل را از دیدگاه درست آن در نظر نمیگیرد…
تا وقتی که به مراسم خاکسپاری میرود و تازه آنجا متوجه میشود که دیگر دیر شده است. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
گاهی وقتی ما کمترین انتظار و بیشترین نیاز را داریم خودمان را در مکانی غریب و میان افرادی غریبه پیدا میکنیم و آنجا به مسائل و موضوعهای جدیدی دست مییابیم و آنها را تجربه میکنیم.
حال اگر کسی شانس داشته باشد زمانی که بیشترین نیاز را دارد دوباره به آن مکان باز میگردد. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
آدمها با دلیلهایتان، با درستی گفتارتان و وخیمبودن درد و رنجهایتان متقاعد نمیشوند، مگر هنگامی که بمیرید. تا زمانی که زنده هستید، به شما بدگمانند. فقط این حق را دارید که مورد تردید و سوءظنشان قرار بگیرید. آنوقت اگر فقط این اطمینان خاطر وجود میداشت که بتوانید از تماشای این نمایش لذت ببرید، به زحمتش میارزید که به آنها، آنچه را نمیخواهند باور کنند، ثابت و با این کار حیرتزدهشان کنید. سقوط آلبر کامو
برای خوشبختبودن، آدم نمیتواند زیادی برای دیگران وقت صرف کند. به محض انجام این کار، همهی راههای گریز بسته میشوند. آدم یا خوشبخت میماند و محکوم میشود یا تیرهروز و تبرئه. سقوط آلبر کامو
زندگیام چنان از کارهای گوناگون پر بود که داشت منفجر میشد و به علت نداشتن وقت کافی، دست رد به سینهی آدمهای بسیاری میزدم که مشتاق دوستی با من بودند. بعد هم به همان دلیل، این ردکردنها را از یاد میبردم… سقوط آلبر کامو
افسوس که وقتی آدم به سن و سال خاصی میرسد، دیگر نمیتواند مسئول چهرهاش باشد… سقوط آلبر کامو
من از آن تافتههای جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشم، ولی سرانجام آنها را از یاد میبردم. آن کس که گمان میکرد از او متنفرم، وقتی میدید لبخندزنان و با رویی گشاده به او سلام میکنم، غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلقوخوی خودش، بزرگواری و اعتلای روحم را تحسین یا بیغیرتیام را تحقیر میکرد، بی آن که فکر کند انگیزهی من سادهتر از اینها بود؛ من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم. سقوط آلبر کامو
میدانید چرا نسبت به کسانی که از دنیا رفتهاند، منصفتر و بخشندهتر میشویم؟ دلیلش خیلی روشن است: چون نسبت به آنها دیگر دینی نداریم! ما را آزاد میگذارند، میتوانیم از وقتمان هرطور که میخواهیم، استفاده کنیم. به طور خلاصه در یک مجلس مهمانی یا همنشینی با یاری مهربان، به تحسین از فرد درگذشته بپردازیم اما اگر مجبور به انجام چنین کاری شویم، فقط از راه مراجعه به حافظه انجام خواهد گرفت و حافظه هم در اینگونه موارد، ضعیف است. سقوط آلبر کامو
به دست آوردن دوستی چندان ساده نیست. کسب آن، زمان زیادی لازم دارد و دشوار هم هست؛ اما وقتی به دست آمد، دیگر امکان از دست دادنش وجود ندارد، باید با آن مواجه شد. به ویژه باورتان نشود که دوستانتان وظیفهدارند هر شب به شما تلفن کنند تا بدانند به راستی آن شب قصد خودکشی ندارید یا سادهتر از این همنشین و همصحبتی نمیخواهید یا تصمیم نگرفتهاید از خانه بیرون بروید. اما نه! اگر آنها تلفن کنند خیالتان آسوده، شبی خواهدبود که میدانید تنها نیستید یا به شما خوش میگذرد و زندگی بر وفق مرادتان است. سقوط آلبر کامو
بعضی وقتها آدم خیال میکند از چیزی مطمئن است؛ در حالی که واقعا مطمئن نیست. به هر حال، من مطمئن نبودم که واقعا چه چیزی برایم جالب است اما کاملا مطمئن بودم که چه چیزهایی برایم جالب نیست. بیگانه آلبر کامو
روزها بود که دیگر نامهای نفرستاده بود. آن شب به این مسئله فکر کردم و به خودم گفتم شاید از اینکه معشوقهی یک مرد محکوم به مرگ باشد، خسته شده است. درضمن از ذهنم گذشت که شاید مریض شده یا مرده باشد. این چیزها پیش میآیند. تازه از کجا میتوانستم بدانم، چون سوای تنمان که حالا از هم جدا بود، چیزی نبود که ما را به هم مربوط کند یا حتی ما را به یاد هم بیندازد. به هر حال، از آن لحظه به بعد، یاد کردن ماری دیگر برایم معنایی نداشت. من به مردهی او علاقهای نداشتم. به نظرم این کاملا طبیعی است؛ درست همانقدر طبیعی که میدانستم وقتی من هم بمیرم، همه فراموشم میکنند. بیگانه آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان، بالأخره زمان را گم میکند. اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را متوجه نشدم، متوجه نشدم چطور روزها میتوانند در آن واحد هم کوتاه باشند، هم طولانی. بیتردید طولانی برای گذراندن، اما آنقدر کشدار که دستآخر با هم قاطی میشوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلماتی که برایم معنا داشتند، دیروز و فردا بود. بیگانه آلبر کامو
گفتم آدمها هیچوقت نمیتوانند زندگیشان را عوض کنند. هر زندگی حسن خودش را دارد و من از زندگیام، اینجا، به هیچوجه ناراضی نیستم. دمغ شد و گفت: هیچوقت به هیچ سوالی جواب سرراست نمیدهم، هیچ جاهطلبی ندارم و همین کارم را خراب میکند. بیگانه آلبر کامو
وقتی چیزی زیبا میبینیم به گریه میافتیم. وقتی چیزی خنده دار یا زشت باشد هم اشک میریزیم. شاید به این دلیل که میدانیم زیبایی آنها همیشگی نیست. درون 1 آینه درون 1 معما یوستین گردر
به تو دروغ گفتهام. وقتی که آمدی ساعت را به خرمان پس بدهی میدانستم که بیمارم. خودپسند بودهام. میخواستم دوستی داشته باشم… و فکر میکنم که راه را هم گم کرده باشیم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
«طبیعت کودکی است که با زندگیهای ما بازی میکند. وقتی از اسباببازیهای شکستهاش خسته میشود، دورشان میاندازد تا بازیچههای دیگری را جانشین آنها کند. مسئولیت ما است که آنها را جمع و تعمیر کنیم.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
با اشارهی او هر دو با قوت کشیدیم و چادر مانند تور عروسان بالا رفت. وقتی ابر گردوغبار در میان نسیم پراکنده شد، نور ضعیفی که از لای درختها میتراوید منظرهای خیالی را روشن کرد: یک توکر پر زرقوبرق سالهای پنجاه، به رنگ درد شراب و طوقههای آب کرومخورده، در داخل آن سردابه خوابیده بود. حیرتزده به خرمان نگاه کردم. با غرور لبخند زد. اوسکار عزیز، دیگر از این اتومبیلها نمیسازند. ضمن بررسی چیزی که برای من قطعهای موزهای بود، پرسیدم: راه هم میرود؟ اوسکار، چیزی که میبینید یک توکر است. راه نمیرود، پرواز میکند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
بعضی وقتها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظارهشان میکردم. آن دو شوخی میکردند، کتاب میخواندند، ساکت در دو طرف صفحهی شطرنج با هم مقابله میکردند. رشتهای نامرئی که آن دو را بههم پیوند میداد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همهچیز و همهکس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی میترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس میکردم خوشبختترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که میتوانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خرمان ذهن او را به روی دنیای هنر، تاریخ و علم گشوده بود. کتابهای خانه، درخور کتابخانهی اسکندریه، دنیای او شده بود. هر کتاب دری به روی دنیاهای تازه و اندیشههای نو بود. شبی در اواخر اکتبر کنار پنجرهی طبقهی دوم نشستیم تا روشناییهای دور تبیدابورا تماشا کنیم. مارینا اعتراف کرد که رؤیایش این بوده که نویسنده شود. صندوقچهای پر از داستانها و قصههایی که از نهسالگی مینوشت داشت. وقتی از او خواستم یکی از آنها را نشانم بدهد مثل اینکه مست باشم نگاهم کرد و در جا جواب داد که حرفش را هم نباید بزنم. با خودم فکر کردم: «این هم چیزی مانند شطرنج است. بگذاریم زمان کارخودش را بکند.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
همیشه میگفت که وقتی بد شروع شود، حتماً بهتر به پایان میرسد. ده سال بعد، او یکی از افراد ثروتمند و مقتدر بارسلون بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
انسان تا وقتی از مرگ چیزی درک نکرده باشد، از زندگی هیچ ممکن نیست درک کند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
بعضی وقتها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظارهشان میکردم. آن دو شوخی میکردند، کتاب میخواندند، ساکت در دو طرف صفحهی شطرنج با هم مقابله میکردند. رشتهای نامرئی که آن دو را بههم پیوند میداد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همهچیز و همهکس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی میترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس میکردم خوشبختترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که میتوانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
انسان وقتی گیر میافتد، با تمام توانش فریاد میزند و حمله میکند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
لباس بر روی چوبلباسی، پژمرده و پلاسیده میشود و همانطور زندگیمان وقتی در انتظار به سر میبریم. بله، در انتظار ماندن، زندگی را به پژمردگی میکشد، انتظار هر چه باشد. مثلا منتظر یک حرکت ساده یا باز شدن دری یا آن چیز که نمیخواهم حتی نامش را بر لب بیاورم. (منظور عشق است) سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که برمیگردیم، فقط به طور گذرا چهرهها را میبینیم و حواسمان زود میرود جای دیگر. یعنی نگاهی که به پشت سرمان میاندازیم، حرکتی سطحی است؛ چون جسم چندان دخالتی ندارد. از روبرو جریان فرق دارد؛ زیرا حتی وقتی از او دور شدی، ناخواسته حس میکنی روح و جانت خمیده میشود و یک احساس تاسف و پشیمانی وجودت را به شدت فرامیگیرد. دلیلش را هم نمیدانی، تاسف برای چه؟ چرا باید حتی وقتی دور شدیم، در برابر آن لپهای باد کرده، گردن فرورفته در قوس لباس و پالتو مقاومت کنیم؟ چرا به این حصار انسانی که در حال نوسان است و به ما لبخند میزند توجه نکنیم؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آری، ما سعی داریم با برس، سوزن و سایر لوازم آرایش همراه خود، نقص صورتمان را پنهان کنیم تا با ترمیم ظاهرمان از آشفتگی و جنون فاصله بگیریم. سابق، وقتی چهرهای فاقد لطف و زیبایی بود، آن را ساماندهی میکردند. یعنی چارچوب مناسبی برای آن قیافه به وجود میآوردند و به صافکاری میپرداختند؛ اما زیر و بمسازیشان غلط یا ناجور از کار درمیآمد، زیرا قادر نبودند پیوند میان چهره، بینی و تنهایی نگاه را درست ترمیم کنند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
وقتی آدم میداند که قادر نیست در خیابان درست راه برود و مزاحم عابران دیگر میشود، حداقل باید نزاکت به خرج دهد؛ یعنی تا صدای پایی را پشت سر خود شنید، مودبانه کنار برود و راه باز کند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
وقتی دعوایمان میشد، شوهرم از اتاق بیرون میرفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک میکرد. بگو نگو که پیش میآید، مردها اتاق را ترک میکنند. مثل اینکه نمیخواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک میکنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون میرفت. او عمدا در خانه را به شدت میکوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمیگشت؛ چون به جا و به موقع برنمیگشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمیگشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
چه خطای شومی میکنیم وقتی عشق را در مرکز ثقل ازدواج قرار میدهیم. عشق و ازدواج هیچ ارتباطی با هم ندارند؛ عشق و خانواده نیز… در زندگی زناشویی آن احساس و علاقه میان زن و مرد، محکوم به ویرانی است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
برخی انسانهای اندیشمند و رنجدیده که بس بیش از دیگران به روشنی امید افروختهاند، خیلی زود به این کشف میرسند که افسوس، این روشنی نه از ساعتهایی که انتظارشان را میکشیم بلکه از دلهای خود ما برمیآید که لبریز از پرتوهاییاند که در طبیعت یافت نمیشوند و آنها را موج موج بر طبیعت میافشانند؛ بی آن که در آن آتشی روشن کنند. این افراد دیگر این نیرو را در خود نمیبینند آنچه را که میدانند قابل آرزو نیست، آرزو کنند یا بکوشند به رویاهایی برسند که وقتی بخواهند آنها را در بیرون از خود بچینند، در درون دلشان پژمرده خواهد شد. این آمادگی غمآلود، هنگام دلدادگی به نحوی استثنایی افزایش مییابد و توجیه میشود. تخیل پی در پی به سراغ امیدهای عشق میرود و در نتیجه دلسردیهایش را هرچه حادتر میکند. عشق ناکام، هم رسیدن ما را به شادکامی محال میکند و هم نمیگذارد نیستیاش را کشف کنیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
چه خوش است هنگامی که غمی به دل داری، به گرمای بستر پناه ببری و آنجا فارغ از هر کوشش و هر مقاومتی، حتی سر به زیر پتوها فرو برده و چون شاخهها در باد پاییز، بنالی. اما بستری از این بهتر هست؛ آکنده از بوهای ملکوتی و آن بستر نرم و شیرین، بستر رخنهناپذیر دوستی ماست. دلم را وقتی سرد و غمگین است، لرزان از سرما بر آن میخوابانم. حتی اندیشهام را هم در بستر محبت گرممان دفن میکنم. دیگر چیزی از بیرون درنمییابم و دیگر سر دفاع از خود ندارم، خلع سلاحم؛ اما به معجزهی محبتمان در جا دژنشین و شکستناپذیر میشوم و از دردم و از شادی داشتن اعتمادی که دردم را در آن پنهان کنم، میگریم. خوشیها و روزها مارسل پروست
پکوشه معتقد بود که باید با اشراف قلابی سختگیری کرد و به عمد هم که شده روی پاکت نامه و وقت حرف زدن با خدمتکارهایشان عنوان اشرافی را از جلوی اسمشان برداشت. خوشیها و روزها مارسل پروست
هیچوقت نباید به کار اشتباه فرصت داد؛ هر چقدر هم که فرصتش کوتاه باشد. خوشیها و روزها مارسل پروست
وقتی میبینی که اسلحه همان اسلحه و نیروی دو طرف، یا به عبارت بهتر، ضعف دو طرف کمابیش مساوی است، دیگر جایی برای ستایش از آن که شلیک میکند و تحقیر آن که هدف قرار گرفته، باقی نمیماند. این مرحله شروع فرزانگی است. خود فرزانگی این است که با هر دو، قطع رابطه کنی. خوشیها و روزها مارسل پروست
علاقهی شما به موسیقی، تفکر، کار خیر، تنهایی و به روستا دیگر جایی در زندگیتان ندارد. موفقیت و خوشگذرانی همهی وقتتان را میگیرد. اما آدم فقط وقتی احساس خوشبختی میکند که کاری را که با گرایشهای عمیق وجودش دوست دارد انجام بدهد. خوشیها و روزها مارسل پروست
هدر دادن وقت و حماقت بدترین چیزها را نصیبت میکند. سکوت برهها توماس هریس
این ابیات بودلر را حتما میدانی:
ای مرگ،
ناخدایپیر،
وقت حرکت فرا رسیده است!
بیایید لنگر را بکشیم
این سرزمین،
ما را خسته و ملول میکند،
ایمرگ،
بیایید بادبان را برافرازیم و
حرکت آغاز کنیم. هویت میلان کوندرا
دوستان، آیینهی ما هستند، حافظهی ما هستند، هیچچیزی از آنها نمیخواهیم به جز این که هر چند وقت یکبار این آیینه را جلا بدهند؛ بهطوریکه ما بتوانیم خودمان را در آن ببینیم. هویت میلان کوندرا
هر چند وقت یکبار رویا به کابوس تبدیل میشود. فقط در زندگی واقعی، کابوس خیلی زود پایان مییابد؛ چرا که شما شروع میکنید به داد و فریاد کردن و از خواب بیدار میشوید. هویت میلان کوندرا
انسان تا وقتی از مرگ چیزی درک نکرده باشد، از زندگی هیچ ممکن نیست درک کند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
- استقامت: تا وقتی به هدفتان برسید، دست از تلاش برندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
از اینکه در بدنتان چه میگذرد آگاه شوید، به تغییرات دمای بدنتان، ضربان قلبتان و الگوی تنفستان توجه کنید. اینها با احساسات هیجانی خیلی منفی یا خیلی مثبت تغییر میکنند. وقتی از احساساتتان آگاهتر شوید، خواهید دید که واکنش خودکار شما به آنها چیست. وقتی بدانید که میتوانید احساساتتان را کنترل کنید، میتوانید در مورد بهترین روش عمل فکر کنید و گزینههای متفاوت برای رسیدگی به موقعیت را بشناسید. در مورد اینکه واکنش شما چه تأثیری بر خودتان و دیگران دارد، فکر کنید و این نکته را مدنظر قرار دهید که واکنش شما چه نتایجی در پی خواهد داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی در مسیر صحیح باشید، درها باز میشوند، افراد ظاهر میشوند و اتفاقات خوبی میافتد. وقتی مسیر صحیح را دنبال کنید و انرژیتان در جریان باشد، زندگی شما خیلی خوب و ساده جلو میرود. مثل پروانهای که پیلهاش را میشکافد و وارد یک زندگی جدید میشود، شما هم آماده هستید که در زندگی جدیدتان پرواز کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- عشق: وقتی هرچیز دیگری شکست میخورد، عشق باقی میماند. مقدار زیادی عشق برای خودتان و دیگران به همراه داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- منعطف باشید. بسته به شرایط و موقعیت، اجازه وجود استثناهایی بر این قانونهای سخت را بدهید. زندگیتان را با گذران آن برحسب قوانین فردی دیگر تلف نکنید. زمان و انرژیتان را برای آنچه واقعاً اهمیتی به آن نمیدهید صرف نکنید. مواردی را که بیشترین اشتیاق را در مورد آن دارید، نادیده نگیرید. به ندای درونیتان گوش دهید و اجازه ندهید صدای دیگران بر صدای شما غلبه کند. آنقدر شجاع باشید که خود اصیلتان را طبق آنچه واقعاً حس میکنید و به آن باور دارید، بشناسید و براساس آن زندگی کنید. وقتی این کار را انجام دهید، آزاد خواهید شد تا به فردی تبدیل شوید که رؤیای آن را در سر داشتید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- تغییر زبانتان برای بیان ترجیح، پیشنهاد، انتخاب و هدفتان. از عباراتی مثل «میتوانم» ، «هدفم این است که» ، «ترجیح میدهم» ، «انتخاب میکنم» و «دوست دارم» استفاده کنید. بهجای اینکه در دل بگویید: «باید اعتمادبهنفس بیشتری داشته باشم» بگویید: «دوست دارم قاطع به نظر برسم.» وقتی به این روش فکر کنید، میتوانید بیشتر در مورد اعتمادبهنفستان و قاطع به نظر رسیدنتان کار کنید و اگر هم به موفقیت بزرگی نرسید، به خودتان ضربه نمیزنید و میتوانید آرامش بیشتری داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- زمانی غذا بخورید که احساس گرسنگی میکنید و از غذاهایی که میخورید لذت ببرید. تماستان را با اشتهایتان حفظ کنید. چه وقت گرسنه نیستید؟ آیا وقتی خیلی گرسنه هستید میتوانید آب بیشتری بخورید تا از پرخوری جلوگیری کنید؟ حواستان باشد که چه وقت شکمتان نیمهپر و چه وقت کاملاً پر است. غذا خوردن را در مرحلهای بین این دو حالت متوقف کنید. انواع خوراکیهایی را بخورید که به شما مواد مغذی و تعادل کامل میدهند. غذاهایی با انواع رنگها انتخاب کنید تا ویتامینها و مواد معدنی مورد نیازتان را به بدن شما برسانند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- احساساتی قوی را در حین گفتن عبارات تأکیدی به آنها اضافه کنید. در مورد دستیابی به عبارات تأکیدی هیجان داشته باشید! تصور کنید که وقتی عبارات تأکیدیتان به تحقق بپیوندند، چه احساساتی خواهید داشت شادی، رضایت، لذت، احساس موفقیت و غیره. بهراستی آنها را احساس کنید، طوری که انگار در همین لحظه زندگی را با آنها سر میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوجه باشید که حتی اگر اوضاع بد پیش برود، حق با شماست. موفقیت بر طبق معیارهای جامعه به معنای این نیست که مسیری اشتباه را طی کردهاید. شما از طریق تصمیمهایتان در حال خلق چیزی هستید که برای سفرتان به آن نیاز دارید. میتوانید با متقاعد کردن خودتان که گزینه دیگر بهتر بوده، خودتان را آزار دهید؛ اما هرگز نمیدانید که آیا گزینه دیگر واقعاً بهتر بوده است یا خیر. وقتی از شم و شهودتان پیروی کنید، در مسیر صحیح هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دلیل اینکه این سطح از موفقیت اینقدر اهمیت دارد این است که میخواهید احساس شرم و گناهی را از خودتان دور کنید که به سبب انجام ناقص کارها در شما ایجاد میشود. احساس میکنید که اگر هر کاری را عالی انجام دهید، بینهایت زیبا و جذاب به نظر برسید، شغلی عالی داشته باشید که در آن کاملاً خوب عمل میکنید و اگر زندگی بینقصی داشته باشید، میتوانید تا حدی از این احساسات شرم و خجالت دوریکنید. حتی وقتی بدانید که این معیارهای ناکارآمد باعث ایجاد تنش در شما میشوند و خیلی بالا هستند، به این باور ادامه میدهید که باید آنها را داشته باشید تا عالی و پربازده باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: پذیرش مسئولیت برای اتفاقاتی که در زندگیتان میافتد مهم است؛ اما این افکار میتوانند سرزنش خودتان را تا بینهایت جلو ببرند. متوجه باشید که شما توانایی انجام هر کاری و حضور در همهجا را ندارید. امکان ندارد شما همهچیز را بدانید و قدرت کامل داشته باشید. شما تا حد معینی میتوانید بر اتفاقات تأثیر بگذارید. وقتی اتفاتی میافتد که با آنچه دوست دارید شاهدش باشید تفاوت دارد، در نظر بیاورید که شما بیشترین تلاشتان را کردهاید و خودتان را بابت کارهایی تحسین کنید که انجام دادهاید. شما هم مثل همه افراد دیگر در حیطههایی صلاحیت ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- بهکارگیری عبارات تأکیدی بهصورت مکرر. بهترین روش بهکارگیری عبارات تأکیدی این است که هرروز آنها را تکرار کنید. این عبارات را با صدای بلند به مدت چند دقیقه و حداقل دوبار در روز بر زبان بیاورید. واقعیت این است که هرچه بیشتر عبارات تأکیدیتان را بر زبان بیاورید و دربارهشان فکر کنید، ذهن شما بیشتر آماده پذیرش آنها میشود. چند بار در روز و هربار دستکم یکیدو دقیقه تمرکز بر عبارات تأکیدیتان بهتر از این است که هر چند وقت یکبار آنها را بر زبان بیاورید. زمانهایی را در نظر بگیرید که بهترین کارایی را برای شما داشته باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوقف کردن مقایسه با دیگران اگر موقع نگاه کردن به بدن دیگران، بخشهای معینی از اندامشان، لباسهای آنها یا حتی بررسی اینکه آیا مطمئنتر یا شادتر از شما به نظر میرسند یا نه، باور داشته باشید که نقص دارید، شکلی از تنفر از خود را آغاز میکنید. خودتان را تحقیر میکنید صرفاً چون در حد انتظارتان نیستید. البته این مقایسه فقط با افرادی که آنها را میبینید صورت نمیگیرد. ممکن است وقتی به مانکنها، ستارههای سینما، ستارههای ورزشی و بدنسازها نگاه میکنید هم چنین مقایسهای صورت گیرد. بهتر است متوجه باشید که هر فردی منحصربهفرد است و تفاوتها هستند که باعث میشوند ما متمایز شویم و چه باور داشته باشید و چه باور نداشته باشید، نقصهایی که در خودتان میبینید و گمان میکنید که خیلی مهم هستند، برای دیگران مهم و حتی قابل تشخیص نیستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دانشآموز زیرک خودتان و معلم خودتان باشید. وقتی خودتان را بشناسید، خودتان را دوست بدارید و بپذیرید، خود واقعیتان جلو میآید و زندگیتان را هدایت میکند. شما بهعنوان موجودی واحد (خود و خود برترتان بهجای خود و نماینده خودتان) عمل میکنید. شما هرگز کامل نخواهید بود؛ اما با واقعیت همراستا و بهاندازهکافی مصمم خواهید بود تا زندگیتان را بهخوبی سپری کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ما آدمایی که دوست داریم و هیچ وقت فراموش نمیکنیم اونا بخشی از وجود ما هستن(:
بخشی از کتاب تولستوی و مبل بنفش⇧
پیشنهادمیکنم حتما مطالعه کنید(: ♡ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
چقدر بدجنس بودن، وقتی آدم ذاتا مهربان است، سخت است. چقدر ترککردن کسی مشکل است. جمعآوری چیزهای لازم سخت است، دوباره کنار هم چیدنشان و وقتی مستبد بودن را دوست نداری، چقدر صحبت کردن یکجانبه و پذیرفتن چیزهای مهم، برای تصمیمگیری یکطرفه در مورد تغییر زندگی یک انسان مشکل است. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
اعمال انسان همانند پرتاب سنگ در داخل استخر است. آب را آشفته میکند و حلقههای آن به سمت بیرون گسترده میشوند. اما پس از مدتی آب ساکن میشود و اثری از سنگ باقی نمیماند. حافظه انسان مانند همان آب است. وقتی زمان کافی گذشت، شما و کاری که کرده اید فراموش میشوید سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
وقتی تو تار عنکبوت گیر میافتیم -بین اولین و دومین شانس زندگی- همونطور که خیالبافی میکنیم، حاضریم به کمترینها، حتی به شنیدن صداش بسنده کنیم. -انگار این خود زمانه که بین اون دو شانس زندگی قرار میگیره. - بوییدنش، تماشا کردنش، حس حضورش، اطمینان از این که هنوز در افق ماست و به کل ناپدید نشده برامون کافیه. غافل از این که چنان دور شده که حتی به گرد پاهای گریزونش هم نمیرسیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما تمام نشانهها را حذف نمیکنیم. هیچوقت نمیتوانیم بهدرستی و یک بار برای همیشه، موضوعات گذشته را در ذهن خفه کنیم و گاهی تنفس نامحسوسی را میشنویم؛ مثل سرباز محتضری که عریان داخل قبری در کنار همرزمان مردهاش افتاده یا شاید مثل نالهی خیالی آن همرزمها، مثل آههای خفهشدهای که برخی شبها گمان میکرد هنوز به گوشش میرسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
موضوعات گذشته، موضوعات گنگ تا حدودی نامکشوف تا حدی فاقد معنا، پسماندههای مزخرفیاند که بیدلیل حفظ شدهاند؛ چون هیچوقت دوباره سرهم نمیشوند و به نتیجهی خاصی نمیرسند یا آنقدر خاطره نیستند که فراموش شوند… شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه آرزوی بیشتر موندن، یک سال، چند ماه، چند هفته یا چند ساعت برای همه مطلوب نیست. درست نیست که فکر کنیم تموم شدن چیزی یا مردن کسی، همیشه زود بوده. این هم درست نیست که تصور کنیم هیچوقت این اتفاق در زمان درست و دقیقش نیفتاده و زود بوده، چون زمانهایی میرسه که با خودمون میگیم: “خوبه، کافیه. اتفاقی که بعدش میافته بدتره، تحقیره، بدنامیه، ننگه.” شیفتگیها خابیر ماریاس
موقعی که فرآیند وداع شروع میشه، دیگه بازگشتی در کار نیست. اون لحظه، -لحظهی وداع نهایی- کاملا ذهنیه و وجدان ما رو درگیر میکنه چون این حس رو بهمون میده که انگار داریم مُردهامون رو دور میاندازیم. اتفاقا درست هم هست. ممکنه موقتا یک گام به عقب برداریم. بستگی به این داره که اوضاع چهطور پیش بره؛ شاید ضربه بخوریم یا بدشانسی بیاریم اما تموم میشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی سیاستمداری توی تلویزیون یا مطبوعات، تأثیر بمبارانهایی رو که راه انداخته میبینه یا از قساوتهایی که ارتشش به بار آورده باخبر میشه، سرش رو به علامت نارضایتی و مخالفت تکان میده. تعجب میکنه از میزان حماقت و بیلیاقتی فرماندههاش که چرا وقتی جنگ شروع میشه افرادشون رو کنترل نمیکنن و اونها رو به حال خودشون رها میکنن اما هیچوقت خودش رو مسئول اتفاقی که هزاران کیلومتر اونطرفتر داره میافته نمیدونه، چون مستقیما درگیر حوادث یا شاهد اونها نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی آدمها وقتی با موقعیتی مواجه میشن که براشون سخت یا ناراحتکننده است، اگه بتونن کار رو به نماینده واگذار میکنن. فکر میکنی چرا هر جا درگیری یا طلاقی هست پای وکلا وسط میاد؟ مسئله فقط استفاده از دانش و مهارت اونها نیست. فکر میکنی برای چی بازیگرها و نویسندهها، نماینده و گاوبازها و بوکسورها مدیر برنامه دارن؟ اون هم وقتی بوکس هنوز وجود داره. این خشکهمقدسهای مدرن هر کاری رو به این شکل انجام میدن. چرا فکر میکنی تاجرها برای خودشون نماینده استخدام میکنن یا چرا جنایتکاری که پول کافی داره مأمور در خونهی آدمها میفرسته یا آدمکش استخدام میکنه؟ نه این که واقعا نخوان دستشون به این کار آلوده بشه، نه اینکه میترسن، نه اینکه نخوان با عواقبش روبهرو بشن یا بترسن که بلایی سرشون بیاد. بیشتر اونهایی که به اینجور آدمها رو میارن، خودشون کار کثیفشون رو شروع کردن و خیلی هم حرفهاین؛ به زدن و کشتن آدمها عادت دارن و اینجور برخوردها براشون کهنه شده… شیفتگیها خابیر ماریاس
تقریبا هیچکس نمیتونه به سؤالهایی که دیگران ازش میپرسن (چرا عاشق این زن شدی؟ چه چیزی توی اون دیدی؟) جواب بده. بهخصوص وقتی اون فرد، آدم غیر قابل تحملی هم باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
دنیا پر از آدمهای تنبل و خوشبینیه که هیچوقت چیزی به دست نمیارن چون تن به کار نمیدن اما مرتب غر میزنن و خستهان و عصبانیتشون رو سر بقیه خالی میکنن. برای همین بیشتر آدمها شبیه احمقهای بیکارین که از همون روز ازل با روشی که برای زندگی انتخاب کردن، با خودشون در تعارضن. شیفتگیها خابیر ماریاس
تمثالی از عدالت وجود داشت و صاحبان قدرت دستکم به طور علنی و شاید به ظاهر وانمود میکردن که تمامی جنایتها رو تعقیب میکنن و اتفاقا رد بعضی از اونها رو میگرفتن و هر پروندهای که به نتیجه نرسیده بود به حالت تعلیق درمیاومد، مثل الان نبود. این همه پروندهای که هیچکدوم به نتیجه نرسیدن یا صاحبان پروندهها نمیخوان به نتیجه برسن یا گمان میکنن ارزش وقت و تلاش رو نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی پی میبریم هنوز هوا و زمان را با همان شخصی سهیم هستیم که دلمان را شکسته یا فریبمان داده یا به ما خیانت کرده، کسی که زندگیمان را زیر و رو کرده یا چشممان را زیادی باز کرده یا به شدت بدبینمان کرده، زندگی برایمان غیر قابل تحمل میشود. وقتی میفهمیم آن موجود هنوز زنده است، ضربه نخورده یا از درخت حلقآویز نشده و به همین دلیل سروکلهاش دوباره پیدا شده، هاج و واج میمانیم. یک دلیل دیگر برای این که مُردهها نباید برگردند همین است. دستکم آنها که مرگشان باعث تسلای خاطرمان شده و مجال ادامهی زندگی به ما داده چون گذاشته که خود قبلیمان را مثل مُرده دفن کنیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
مرگ کسی که به ما آسیب زده یا زندگی ما را به مرگزیستی بدل کرده -تعبیری غلوآمیز که دیگر کلیشهای شده- نه درمانی تمام و کمال است نه کمکمان میکند که فراموش کنیم. خود آتوس نیز بار غم کهنهاش را در پوشش تفنگدار و شخصیت تازهاش تحمل میکرد. این کار دردمان را فرو مینشاند و اجازهی زیستن به ما میدهد. نفس کشیدن راحتتر میشود وقتی یک خاطرهی سست و کمرنگ برایمان مانده باشد و حسی که انگار با این کار بدهیمان را به دنیا پرداختهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما با حسی شبیه آرامش میتوانیم زندگی کنیم یا دستکم وقتی باور کنیم آدمی که باعث درد و رنجمان شده، مُرده و دیگر روی زمین نیست، میتوانیم به زندگی ادامه بدهیم. وقتی که او دیگر فقط یک خاطره است نه یک موجود زنده. دیگر زنده نیست که نفس بکشد و بتواند زمین را با گامهایش آلوده کند و امکانش باشد که دوباره او را ببینیم. در این صورت اگر میدانستیم روزی پیدایش میشود و اگر میدانستیم هنوز زنده است به هر قیمتی از او میگریختیم یا حتی بدتر از آن، کاری میکردیم که سزای اعمال بدش را بپردازد. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما در مدت غیبت موقت یا نامحتوم دیگری همسر یا معشوق منتظر گذشت زمان میمونیم. همینطور در مدت غیبتی که هنوز محتوم نشده اما تمام نشونههای حتمی بودن رو داره. همزمان چیزی از درون مرتبا در گوشمون نجوا میکنه که به اون صدا میگیم: «ساکت باش، ساکت باش، ساکت بمون، نمیخوام صدات رو بشنوم، هنوز اونقدر قوی نشدم، آماده نیستم.» وقتی به حال خودت رها میشی، در مورد برگشتنش فکر و خیال میکنی، تصور میکنی اونی که رفته ناگهان متوجه همه چیز میشه و برمیگرده تا سر بر بالین تو بذاره، حتی اگر بدونی کسی رو جانشین تو کرده و دلش با زن دیگه و داستان دیگهایه و فقط زمانی به یاد تو میافته که اون رابطهی جدید به تلخی گراییده باشه یا به اصرار کاری کنی که بهرغم میل باطنیش حضورت رو حس کنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
«بخشهای خاصی در آناتومی زنانه هست که وقتی ما زنها بیست و پنج، سی سالمونه با اونها سنجیده میشیم. چه برسه به ده سال بعدش. خودمون رو با قبل مقایسه میکنیم. یاد تکتک سالهایی که گذشت میافتیم. برای همین ترجیح میدیم اون قسمتها خیلی دیده نشه و جلب توجه نکنه. البته این نظر منه. خیلی از زنها به این موضوع اهمیتی نمیدن. بعضیها هم که به جراحی و پروتز رو میارن و خیال میکنن مشکل رو حل کردن. راستش، من که چندشم میشه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت جرئت نمیکنیم مرگ کسی را آرزو کنیم چه برسد به آن که فرد مورد نظر از نزدیکانمان باشد. اما به طور حسی میدانیم اگر قرار باشد شخص خاصی تا پایان عمرش دچار سانحهی رانندگی یا بیماری شود، این مسئله به شکلی باعث بهبود جهان و به طریقی موقعیت خود ما میشد. ممکن است با خودمان بگوییم «اگه اون مرد یا اون زن نبود، چهقدر همهچیز عوض میشد. چهقدر بارم سبک میشد. دیگه درد و رنجی نداشتم. دیگه مجبور نبودم زیر سایهی اون آدم زندگی کنم.» شیفتگیها خابیر ماریاس
اصولا ما مرگ نزدیکانمان را آرزو نمیکنیم. آنها بخشی از زندگی ما هستند، اما گاهی از تصور این که اگر یکی از آنها نباشد چه میشود، حیرت میکنیم. در بعضی موقعیتها، بر اثر هراس، وحشت، علاقهی وافرمان به آنها و ترس از دست دادنشان به این فکرها میافتیم. مثلا «من بدون شوهرم چهکار کنم؟ بدون زنم چهکار کنم؟ از من چی میمونه؟ زنده نمیمونم. دلم میخواد من هم با اون بمیرم.» خود این فکر باعث میشود سرمان گیج برود و معمولا با لرزش تیرهی پشت و حس دروغین بودن آن موقعیت بلافاصله فراموشش کنیم. مثل وقتی که بر اثر دیدن کابوسی از خواب میپریم، کابوسی که وقتی بیدار میشویم هم تمام نمیشود… شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی ناآموختگان بیفرهنگ به طبقهی فرهیختهی جامعه حکم میکنند و هر چه بپوشند، مردم نیز به دلایلی مرموز شیفتهوار به حرفشان گردن مینهند؛ وقتی مردان و زنانی ناخوشایند، بدترکیب و بدنهاد به هر جا میروند عاشق سینهچاک دارند؛ وقتی معشوقهایی با ادعاهای مضحک و ظاهرا محکوم به شکست کم ندارند، در آخر با وجود تمام مشکلات و دلایل موجود به پیروزی میرسند، یقین پیدا میکنیم که همهچیز ممکن است؛ هر اتفاقی. بیشتر ما هم این را میدانیم. برای همین کمتر کسی پیدا میشود که کار مهمی را نادیده بگیرد، مگر آنکه کار نکند یا موقتا متوجه این موقعیت نشده باشد. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، بهسختی میتوانی جلوِ خواستهات را بگیری، یعنی نمیتوانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمیخواهی یا چیزی دیگر را ترجیح میدهی. انتظار به آن خواسته پر و بال میدهد و بارورش میکند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول میکشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ میکند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سالها در انتظار یک نشانه وقتمان را تلف کردیم مقاومت میکنیم. نشانهای که آنقدر دیر میآید که دیگر ما را برنمیانگیزد. همانطور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمیاندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آنقدرها جذاب نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما زنها در ابتدا خودمان را در خدمت یا اختیار کسی قرار میدهیم که اتفاقا عاشقش شدهایم و اغلب، این کار را از روی سادگی انجام میدهیم. یعنی نمیدانیم روزی میرسد که آنقدر محکم و مستقل میشویم که او با ناامیدی و حیرت نگاهمان میکند چون این حس را فهمیده. در واقع، کسی که روزگاری ما را برمیانگیخت از چشممان افتاده، از حرفهایش خسته شدهایم. با اینکه موضوع صحبتهایش را عوض نکرده، اما دیگر مثل آن وقتها برایمان جذاب نیست. این یعنی ما از تلاش برای حفظ آن هیجان و شور و شوق اولیه دست کشیدهایم اما معنیاش این نیست که آن موقع تظاهر میکردیم یا از همان اول اشتباه کردهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی عاشق میشود یا دقیقتر بگویم وقتی زنی عاشق میشود و در اوایل رابطه قرار دارد، یعنی موقعی که هنوز جذابیتهای تازه و هیجان رابطه از بین نرفته، معمولا میتواند به تمام چیزهایی که عشقش به آن علاقهمند است یا دربارهاش حرف میزند، علاقه پیدا کند. این کار را برای خوشایند مرد یا به دست آوردنش یا ایجاد یک موقعیت امن و بیخطر انجام نمیدهد، هر چند در این کارش ردی از تظاهر موج میزند اما واقعا توجه میکند و خودش را حقیقتا با احساسات و حرفهای او درگیر میکند. چه ذوق باشد، چه نفرت، چه همدردی، چه ترس، چه اضطراب یا حتی درگیری ذهنی. بهعلاوه، همراهی با مرد در دُرفشانیهای بداههاش بیش از هر چیز دیگری زن را اسیر و مجذوب خود میکند، چون در لحظهی تولدشان حضور دارد. آنها را بیرون میکشد و میبیند چهطور کش میآیند و پیچ و تاب میخورند و بالا و پایین میپرند. شیفتگیها خابیر ماریاس
طبیعیه که آدم برای دوستش گریه کنه اما جون سالم به در بردن خوشاینده یا بهتر از اون حضور کنار پیکر بیجان دوست به جای پیکر بیجان خود، توان نگاه کردن به پرترهی تمومشدهی اون و گفتن قصهش، حمایت و تسلای ماترکش. وقتی دوستات میمیرن، بیشتر آب میری و تنهاتر میشی، اما در همون حال پیش خودت حساب میکنی، «یکی دیگه هم رفت. زندگی همهشون رو تا لحظهی آخر میدونم، من تنها کسیام که میتونه قصهی زندگیشون رو بگه. اما زمانی که من بمیرم کسی شاهد مرگم نخواهد بود یا نمیتونه تمام قصهی زندگیم رو تعریف کنه، بنابراین تا ابد ناتمام میمونم چون وقتی کسی افتادنم رو ندید، از کجا معلوم که تا ابد به زندگی ادامه ندم؟» شیفتگیها خابیر ماریاس
ما هیچوقت مرگ کسی، حتی مرگ دشمنمون رو آرزو نمیکنیم. مثلا برای مرگ پدرمون عزاداری میکنیم، اما ارثش برامون میمونه. خونهاش، پولش و اشیای دنیوی که اگر برمیگشت باید بهش پس میدادیم، این موضوع ما رو تو موقعیت ناجوری قرار میداد و به شدت آسیب میدیدیم. ممکنه برای مرگ زن یا شوهرمون سوگواری کنیم اما یک جایی، هر چند ممکنه مدتی طول بکشه به این میرسیم که بدون اونها خوشحالتر و راحتتر زندگی کنیم یا اگر خیلی از سنمون نگذشته باشه میتونیم زندگی تازهای رو شروع کنیم و کل بشریت رو ارزونی خودمون بدونیم؛ عین وقتی که جوون بودیم، امکان انتخاب داشتن بدون ارتکاب اشتباهات گذشته، خوشحال از اینکه مجبور به کنار اومدن با رفتارهای آزاردهندهی خاصی نیستیم. چون آدمی که کنارمون، مقابلمون، پشتمون یا جلوی چشممون زندگی میکنه همیشه چیزی داره که مایهی عذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
بله، همهی ما نسخههای جعلی متوسطی هستیم از کسانی که کاملشان را هیچوقت ندیدهایم. کسانی که هیچوقت حتی نزدیکمان نشدهاند و فقط از زندگی کسانی که امروز دوستشان داریم عبور کرده یا شاید توقف کردهاند. اما بعد از مدتی خسته شده و بیهیچ ردی ناپدید شدهاند؛ طوری که کسی به گردشان هم نرسید یا مُردند و بر جان آنها که دوستشان داریم زخم کشندهای زدهاند که در نهایت خوب شده است. شیفتگیها خابیر ماریاس
هر چه مردها را بیشتر ببینیم آنها را بیشتر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان میکنیم ما را انتخاب میکنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمیکنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بیوقفهامان پاداش میگیرد و ثابت میشود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قویتر و ماندگارتر است. این وقتها میدانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده میشویم، مگر آن که خوشباورانهترین امیدهایمان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی میکنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبهنفسترین زنها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمیزنند و تذکرهای نخوتبار میدهند، بهشدت سرخورده میشوند. شیفتگیها خابیر ماریاس
مردها از همون اول بدون این که بخوای، همهچیز رو برات روشن میکنن. «بهتره بدونی رابطهی ما چیزی بیشتر از اینی که الان هست نمیشه. اگه منتظری اتفاق دیگهای بیفته بهتره همین حالا تمومش کنیم.» یا «تو تنها آدم زندگی من نیستی و نخواهی بود. اگه دنبال خاص بودن هستی اشتباه اومدی.» یا شبیه دیاز وارِلا هستن که گفت "من عاشق کسی هستم که هنوز نمیدونه میتونه عاشق من بشه اما بالأخره وقتش میرسه. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. » شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود داره. همون لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همین جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن. نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزده و فرسودهامون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتا مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابلپیشبینیای. این اشتباه و البته قابلدرکه. تداوم، همهچیز رو تغییر میده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنجوعذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
ممکنه آدم فکر کنه بچهای که هنوز به دنیا نیومده نگران اتفاقاتیه که داره توی دنیا میافته. برای کسی که هنوز وجود نداره چیزی مهم نیست. دقیقا مثل کسی که مُرده. هر دو هیچن، هیچ آگاهی و درکی ندارن. اولی حتی نمیدونه زندگیش چهطوریه و دومی اون رو به یاد نمیاره، انگار هیچوقت زندگی نکرده. هر دو در موقعیت مشابهی قرار دارن؛ یعنی نه وجود دارن نه چیزی میدونن. حالا هر قدر هم که پذیرفتنش برای ما سخت باشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود میکنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون بهدروغ گفتن هیچوقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اونها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمیشون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش میبینه و باور میکنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
نظر ما در مورد آدمها مدام در حال تغییره. آدمها با یک دیدگاهی شروع به تماشای چیزی میکنن و در آخر دیدشون کاملا برعکس میشه. با عشق شروع میکنن، با نفرت تموم میکنن یا از بیعلاقگی به علاقه میرسن. هیچوقت نمیتونیم دقیقا بگیم چی یا کی برامون مهم میشه. اعتقادات ما همیشه بیثبات و شکنندهان، حتی اونهایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همینطور. نباید به خودمون اینقدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
من زنها و مردهای داغدیدهی زیادی رو میشناختم که تا مدتها فکر میکردن دیگه نمیتونن روی پاشون بایستن. بعدها که حالشون بهتر شد و فرد دیگهای رو پیدا کردن حس کردن این آدم، زوج واقعی و بهترین آدم زندگیشونه و از ته دلشون خوشحالن که فرد قبلی رفته و میدون رو برای رابطهی جدید اونها خالی کرده. این همون قدرت بهتآور زمان حاله که وقتی گذشته دور و محو میشه، اون رو راحتتر درهم میشکنه و جعل میکنه، بدون اینکه گذشته فرصتی برای حرف، اعتراض، تکذیب یا انکار داشته باشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
دنیا بیشتر به زندهها تعلق دارد و کمتر به مُردهها. به این دلیل است که آنها روی زمین میمانند و بیشمارند. زندهها مایلاند فکر کنند مرگ معشوق چیزی است که بیشتر برای آنها رخ میدهد نه برای فرد درگذشته که بالأخره مُرده است. اوست که مجبور به خداحافظی شده، کاری که حتما خلاف میلش بوده است. اوست که تمام اتفاقات آینده را از دست داده است. او به اجبار از میل به دانستن و کنجکاویاش دست کشیده و طرحهای ناتمام و حرفهای ناگفتهاش را گذاشته و رفته، چون همیشه فکر میکرده وقت دارد. شیفتگیها خابیر ماریاس
بچهها تمام اون لذتها و چیزهای دیگهای که مردم میگن، با خودشون میارن ولی نمیتونی مدام نگرانشون نباشی. فکر نمیکنم وقتی بزرگ شدن هم این حس تغییری بکنه، هر چند کمتر کسی این نگرانی رو بروز میده. آشفتگی بچههات رو که در مواجهه با موقعیتهای خاص میبینی غصهدار و ناراحت میشی. میل و علاقهی اونها رو به کمک کردن میبینی؛ موقعی که میخوان مشارکت کنن و سهم خودشون رو بپردازن اما نمیتونن. این هم تو رو ناراحت میکنه. جدیتشون تو رو ناراحت میکنه. همینطور لطیفههای بیمزه و دروغهای شاخدارشون، انتظارات و سؤالهای کاملا منطقیشون و حتی فکرهای گاه منفیشون. ناراحت میشی از اینکه فکر میکنی کلی چیزها باید یاد بگیرن و چه مسیر طولانیای پیش رو دارن و کسی نمیتونه به جای اونها زندگی بکنه. مثل اینکه قرنهاست داره زندگی میکنه و من نمیفهمم چرا هر کس که به دنیا میاد باید این کار رو از اول انجام بده. چه معنی داره که هر کس کموبیش همون غمها رو تجربه کنه و کموبیش به همون کشفوشهودها برسه و این مسیر به همین ترتیب تا ابد ادامه پیدا کنه… شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت نمیفهمی چه کسی در کمین توست یا شکل مرگ منحصربهفرد تو چگونه خواهد بود. مرگ تو همیشه منحصربهفرده حتی اگه رفتنت از این دنیا، مثل خیلیهای دیگه، مثل یک بلای ناگهانی باشه. معمولا علامتهای خطری هست، یه بیماری ارثی یا بیماری همهگیر، تصادف اتومبیل، سانحهی هوایی، فرسودگی یکی از اعضای بدن، حملهی تروریستی، رانش زمین، خارج شدن قطار از روی ریل، حملهی قلبی، آتیشسوزی، هجوم شبانه به خونهات، یا گم شدن توی منطقهای خطرناک به محض ورودت به شهری ناشناخته… شیفتگیها خابیر ماریاس
تو نمیتونی در مورد یک مُرده خیالبافی کنی، مگر این که عقلت رو از دست داده باشی. اگرچه هستند کسانی که این کار رو میکنن، حتی موقتی. اونها که به این کار تن میدن دارن به خودشون میقبولونن اتفاقیه که افتاد. عدمامکان و استبعاد، چیزهایی هستن که حتی در محاسبهی احتمالات هم جایی ندارن، ولی ما با اونها سر میکنیم تا هر روز صبح بتونیم از خواب بیدار بشیم و اون ابر منحوس سنگین وادارمون نکنه دوباره چشمهامون رو ببندیم و به این فکر کنیم که «فایدهاش چیه اگه قرار باشه همهی ما بالأخره از بین بریم؟ همهچیز بیهوده است. هر کاری میکنیم فقط انتظاره، به قول یک نفر مثل مُردهی متحرک.» شیفتگیها خابیر ماریاس
بیشتر نویسندگان آدمهای عجیبیاند. درست با همان شرایط ذهنی که به خواب رفتهاند از خواب بیدار میشوند و در تخیلاتشان زندگی میکنند. هر چند خیال محض است، اما تمام وقتشان را میگیرد. آنها که از راه ادبیات و فعالیتهای مرتبط با آن ارتزاق میکنند و در حقیقت شغل مناسبی ندارند، از قضا تعدادشان هم کم نیست. چون برخلاف باور عامه، پول در این کار است. هر چند بیشتر آن نصیب ناشر و توزیعکننده میشود. بهندرت از خانه بیرون میآیند و به همین دلیل تنها کاری که انجام میدهند نشستن پشت کامپیوتر یا ماشین تحریر است. مجنونهایی هستند که هنوز از ماشین تحریر استفاده میکنند. برای همین به محض اینکه متنهای تایپشدهاشان را تحویل میگیریم باید آنها را اسکن کنیم؛ آن هم با یک انضباط شخصیِ عجیب و غریب. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی میمیرد، صدها هزار چشم آدمهای دیگر، موقع دیدن این تصاویر با ولعی فروخورده و قطعا خیالی آسوده به این فکر میکنند که «این که من نیستم. کسی دیگر است. من نیستم چون میتوانم صورتش را ببینم و این صورت من نیست. میتوانم اسمش را توی روزنامهها بخوانم. اسمش هم اسم من نیست. این اتفاق برای کسی دیگر افتاده اما هر کاری توانسته کرده. توی چه دردسری افتاده بوده. چه دِینی به گردنش بوده و چه بلایی به سر کسی آورده که او را به این شکل از پا درآورده است؟ من نه در کار کسی دخالت میکنم و نه برای خودم دشمن میتراشم. من برای خودم زندگی میکنم یا درگیر مسائل خودم هستم و مشکلات خودم را دارم و تابهحال کسی خفتم نکرده است. خوشبختانه مردهای که اینجا نشانمان میدهند آدمی دیگر است و من نیستم. پس وضعیتم بهتر از دیروز است. دیروز را دررفتم. ولی این بدبخت نه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی میمیرد، همیشه به این فکر میافتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همهی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بیتوجهی میکنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیکاند هم همینطور است. هر چند پذیرش مرگشان برای ما فوقالعاده سختتر است، برایشان سوگواری میکنیم و تصویرشان در ذهنمان میماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانهایم؛ گویا اینکه تا مدتها باور داریم هیچوقت نمیتوانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظهی مرگ شخص میدانیم که دیگر نمیتوانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤالهای مسخرهای مثل «سوییچ ماشینم رو اونجا گذاشتم؟» یا «امروز بچهها کِی از مدرسه تعطیل میشن؟» میدانیم که دیگر برای هیچچیزی نمیتوانیم رویشان حساب کنیم. هیچچیز یعنی هیچچیز. اصلا قابلدرک نیست، چون قطعیتی را القا میکند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت اینکه آن فرد دیگر برنمیگردد. دیگر حرف نمیزند. قدم از قدم برنمیدارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچوقت نگاهمان نمیکند یا رویش را برنمیگرداند. نمیدانم چهطور آن قطعیت را تحمل میکنیم یا با آن کنار میآییم… شیفتگیها خابیر ماریاس
«چطور میتونه اون مرد رو بعد از اون کاری که باهاش کرد، دوست داشته باشه؟ چطوری میتونه دوباره اونو به خونهاش راه بده؟»
غم انگیز است که اینها اولین افکاری هستند که وقتی کسی مورد آزار قرار میگیرد، به ذهنمان خطور میکنند. آیا نباید انتقادمان بیشتر از افراد بدرفتار باشد تا کسانی که همچنان آنها را دوست دارند؟ ما تمامش میکنیم کالین هوور
تصور مرگ یک نفر آسانتر است تا مرگ صد نفر، یا هزار نفر. مصیبت وقتی تکثیر بشود انتزاعی میشود. آدم از چیزهای انتزاعی کمتر ناراحت میشود. جنگ آخر زمان ماریو بارگاس یوسا
تا وقتی که انسان در روستا –در آغوش طبیعت، در میان حیوانات اهلی، پیوسته با فصول و تکرار آنها- زندگی میکرد، بارقهای از خیال و خاطرهی بهشت در او وجود داشت… بار هستی میلان کوندرا
شما برای کمک به بزرگسالان و کودکان در پرورش عزتنفسشان ابتدا باید آنها را باور کنید، حتی اگر آنها خودشان خودشان را باور نداشته باشند. درواقع وقتی آنها خودشان را باور ندارند شما باید بیشتر باورشان کنید. بر زبان آوردن کلمات روحیهدهنده و دلگرمکننده و حمایت از دیگران برای کمک به آنها لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
همه گرایشهای کمالگرایانهتان را که میخواهید تحولی در آنها ایجاد کنید، در دفترچه یادداشتتان بنویسید. بعد بنویسید که چگونه میخواهید آنها را متحول کنید و چه وقت کار را شروع خواهید کرد. در دفترچهتان ثبت کنید که چگونه این تغییرات پیشرفت میکنند، چه پیروزیهایی به دست آوردهاید، رسیدگی به کدام گرایشها برایتان سختتر بوده است و پیشنهادهایی برای مدیریت آنها به شیوهای سالمتر ارائه کنید. بعد از اینکه این تغییرات را در افکار و احساسات و اعمالتان ایجاد کردید، خلق و خویی معتدلتر و آرامتر همراه با آرامش درونی بیشتر خواهید داشت. میتوانید بگویید «تقریباً کامل بودن» کاری است که بهخوبی انجامش دادهاید. شما احترام بیشتری برای خودتان قائل هستید و میتوانید از کارتان، زندگیتان، روابطتان و خودتان لذت خیلی بیشتری ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تمایل به ایجاد تغییرات لازم خیلی مهم است. این کار مشکلی را که با کمالگرایی دارید و تلاش برای تحول آن را باهم پیوند میزند. همچنین باید بخواهید یک گام به عقب بگذارید و افکار، احساسات و اعمالتان را از آنجا مشاهده کنید. درحالیکه در شما اراده برای ایجاد تغییر وجود دارد، تمایل به تغییر باعث میشود انگیزه لازم در شما ایجاد شود. وقتی اوضاع سخت شود، یعنی وقتی میخواهید به همان حالت قدیمی و آشنای کمالگرایی برگردید، تمایل شما به ادامه راه باعث میشود که بتوانید به جلو حرکت کنید. شما هدفهایی در زندگیتان تعیین میکنید و به آنها دست مییابید. همچنانکه این کار را انجام میدهید، کنترل زندگیتان را به دست میگیرید و بر اتفاقاتی که برایتان میافتد، کنترل بیشتری خواهید داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی در حال پرورش حسی قویتر از عزتنفس هستید، میتوانید روابطی راضیکننده داشته باشید بدون اینکه برای تعریف کیستی خودتان به دیگران وابسته باشید. شما میتوانید با دیگران سهیم شوید و میتوانید از خودتان هم راضی باشید. هردوی اینها مهم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در ذهنخوانی شما کارهای افراد دیگر را تفسیر میکنید که به نظرتان بد میرسد، حتی وقتی هیچ واقعیتی وجود ندارد که از تصور شما حمایت کند. این تفسیر به پیشامدی مربوط میشود که در همان لحظه رخ میدهد یا در مورد رویدادی است که درگذشته رخ داده است. وقتی مرتکب خطای پیشبینی پیامدی منفی شوید، فرض میکنید که اوضاع بد پیش خواهد رفت، حتی خیلی بدتر از آنچه دلایل موجود نشان میدهند. حتی میتوانید بروز فاجعهای را از قبل پیشبینی کنید و این تصور باعث میشود که اضطراب و هراس زیادی داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوردن غذاهای سالم به نظر میرسد جامعه از وزن بهعنوان شاخصی برای سلامتی یا بیماری استفاده میکند؛ اما کارهای بیشتری هست که برای داشتن اندامی متناسب باید انجام داد. افراد زیادی منتظر میمانند تا نشانههایی از آسیب در بدنشان بروز کند و تازه بعد از آن به روشهای زندگی سالمتر رو میآورند. آنها خیال میکنند فقط وقتی فشارخونشان به عرش رسید یا مفصلها و ماهیچههایشان دردناک شد باید تغییراتی در روش زندگیشان ایجاد کنند. روش هوشمندانهتر این است که با بدنتان خوب رفتار کنید تا نگذارید این مشکلات حتی شروع شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتیکه حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت میگیرد و شادی و نشاطی که از رابطههایتان ایجاد میشود، برقرار میکنید. با اینکه بهتنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آنها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه بهخوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد میشود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطهای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی رؤیای شما روشن و قطعی باشد، ذهنتان به آنچه نیاز دارید تا به آن موقعیت برسید هوشیار میشود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- پسزدن افکار منفیتان بهطور جدی. اگر افکار منفی بر ذهن شما مسلط باشند، عبارات تأکیدی مثبتتان تأثیر کمی خواهند داشت. وقتی متوجه شدید افکاری منفی به ذهنتان راه پیدا کرده است که عزتنفس شما را کاهش میدهد، آگاهانه آنها را حذف کنید و عبارات تأکیدی مثبتی را به ذهن بیاورید که درست برخلاف این افکار منفی هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کلمه وطن یک روز از بین میرود. آن وقت مردم به پشت سرشان، به ما نگاه میکنند که خودمان را توی مرزها حبس کرده بودیم و سر چند تا خط روی نقشه همدیگر را میکشتیم، بعد میگویند «اینها عجب احمق هایی بوده اند». جنگ آخر زمان ماریو بارگاس یوسا
سرزنش خودتان بابت شرایطی که تقصیر شما نیست
خطا: در این نوع تفکر اشتباه، شما خودتان را بابت هر اتفاقی سرزنش میکنید، حتی اگر تقصیر شما نبوده باشد یا کنترلی روی آن نداشته باشید. خیال میکنید مسئولیت شما این است که مطمئن شوید دیگران شاد هستند، همه روابط شما باید شکوفا شوند و در جلسات اجتماعی همه باید اوقاتی مفرح را سپری کنند. وقتی کارها طبق انتظارتان پیش نرود، گمان میکنید این مشکل به دلیل اشتباهی است که شما مرتکب شدهاید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بیشتر افراد معمولی به نظر میرسند، بنابراین آرزوی اینکه بدن، چهره یا هیکل کسی دیگر را داشته باشید، فقط اتلاف وقت است. بسیار سالمتر است از همین که هستید راضی باشید و دیگران را بدون مقایسه خودتان با آنها و تحقیر خودتان مشاهده و تحسین کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تحقیقات نشان میدهد مغز شما بر تفسیرهای منفی بیش از تفسیرهای مثبت تأکید میکند، بنابراین به تمرکز بر امور منفی گرایش دارید و هرآنچه به آن توجه کنید، افزایش پیدا میکند، بنابراین وقتی زیادی بر موارد منفی تمرکز کنید، آنها در ذهن شما تقویت میشوند، درحالیکه وقتی بر امور مثبت تمرکز کنید، همانها در ذهن شما قویتر میشوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تا به حال برایت پیش آمده، وقتی که قطره ای آب به دهانت رسید، تازه متوجه شوی چهقدر تشنه بودهای؟ ملت عشق الیف شافاک
تا به آن روز اعتیاد خودم را قبول نکرده بودم. فکر میکردم که من افیون را اسیر خود کرده ام و میتوانم آن را کنترل کنم.
باباصمد گفت: «اگر زخمی داری که فکر میکنم داری، باید بدانی تسکینش با ترمیم آن فرق دارد. وقتی تاثیر افیون از میان برود، مثل آن است که تاثیر اِتر از میان رفته است. هرجایی که درد داشته است، دردش چند برابر خواهد شد.» ملت عشق الیف شافاک
خدا بندگانی را که دوست دارد، در صحرا آواره میکند تا وقتی آب پیدا کردند قدر آن را بدانند… ملت عشق الیف شافاک
قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بینهایت را به بینهایت وصل میکند. قلب من برای قلبت آرزو میکند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا میچرخد وقتی جهان بزرگ میشود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا میشود من رفتهام. ولی برخواهم گشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
وقتی عذرخواهی کنید میتونید خودتون رو درمان کنید. عذرخواهی واسه ما نیست. واسه خودتونه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هر وقت ذهنت درگیر چیزی شد سعی کن منو پیدا کنی. منم قلبم همیشه دنبال توئه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
دانش همیشه از مغز نمیآد. بدنت، قلبت و هدفت هم هستن. بعضی وقتا حتی خاطرهها ذهن خودشون رو دارن. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«هر شب توی برج از این سلول به اون سلول میرفتی و دنبال اندوه میگشتی. وقتی من یاد گرفتم اندوه نداشته باشم، هر شب ناله میکردی و جیغ میزدی.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«امید. غنچههایی که آخر زمستون درمیآن چقدر بیجونن! انگار مردن! وقتی تو دستمون میگیریمشون چقدر سردن! ولی خیلی طول نمیکشه که اونا بزرگ میشن، میشکفن و بعد همهٔ دنیا سبز میشه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«بعضی وقتا واقعیت… اِممم… واقعیت کج میشه. مثل نور.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او بهتر از هر کسی میدانست که اندوه چقدر میتواند خطرناک باشد، مخصوصاً وقتی دست آدمهای اشتباهی بیفتد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«اون بینظیره. همهچی رو قشنگ میکنه. حتی منو با اینهمه زشتی. میدونی وقتی بچه بودیم من دوستش داشتم، ولی خجالتی بودم. اونم رفت توی گروه خواهران ستاره. بعدش هم من اینشکلی شدم و رفتم سراغ تنهایی و گوشهگیری.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هربار که به عطف کتابها نگاه میکرد چشمش از یک کتاب به کتاب دیگر میرفت، انگار از چرم و جوهر ساخته نشده بودند؛ بلکه شیشهای جلا خورده بودند با روغن. وقتی به کتابهای زندگیستارهها و یا به کتاب مورد علاقهاش مکانیک میرسید این اتفاق نمیافتاد. ولی بقیهٔ کتابها لغزنده بودند، مثل تیله داخل ظرف کره. چیز دیگری هم بود. هر وقت او یکی از آن کتابها را پیدا میکرد خودش را غرق در رویا و خواب میدید. چشمهایش سیاهی میرفتند و سرش چرخ میخورد. زیر لب شعری میخواند یا داستانی میساخت. بعضی وقتها هوش و حواسش را یک دقیقه یا یک ساعت بعد و یا روز بعد به دست میآورد. سرش را تکان میداد تا حواسش برگردد و با خودش فکر میکرد که کجاست و چهکار میکند و چه مدت اینطور بوده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«ولی این خیلی خطر داره. همهٔ درها رو روُ به سؤالای مردم نمیبنده. اگه اون برگرده و چیزی پیدا نکرده باشه، معنیش این نیست که چیزی وجود نداشته. اونوقت ممکنه بقیه بخوان برن و دنبالش بگردن و اگه یکی دیگه هم بره و چیزی پیدا نکنه، باز یکی دیگه میره. این هیچی پیدا نکردن مسئلهساز میشه. مردم پروتکتریت رو به فکر میندازه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
- من همیشه از اصل فیلسوف دیگری که مدتها قبل میزیست، به آر امش رسیدهام که میگوید: جایی که مرگ آن جا است، من نیستم و جایی که من هستم، مرگ نیست.
- این تفاوتی دارد با وقتی مردی، دیگر مردهای.
- تفاوتی بزرگ. در مرگ، هیچ «تویی» وجود ندارد. «تو» و «مرگ» نمیتوانید همزیستی داشته باشید. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
آنقدر در عمق افسردگی فرو رفته بود که نمیتوانستم او را به حرکت وادارم. نزدیکش هم نمیتوانستم بشوم. یکبار وقتی در مورد میزان دوری یا نزدیکی از او جویا شدم، پاسخ داد: «کیلومترها و کیلومترها دورتر - به زحمت میتوانم ببینمت.» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
نیمهشب ناقوسهای معبد برای هر یک از اشخاصی که ما از دست داده بودیم، به صدا درآمد. ما بیست و چهار نفر بودیم و ناقوسها بیست و چهار بار نواختند. در حالی که در اتاقم نشسته بودم و اولین صدای ناقوس را میشنیدم، مرگ برادرم را تجربه کردم. واقعا تجربهاش کردم و وقتی تمام تجاربی که با هم داشتیم و نداشتیم در خاطرم تداعی شد، موجی از اندوه وصفناشدنی مرا فراگرفت. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
یک روز صبح از ما خواستد در مورد کسی فکر کنیم که مرده بود؛ شخص عزیزی که واقعا از او جدا نشده بودیم. به برادرم فکر کردم که خیلی دوستش داشتم اما وقتی بچه بودم، در هفده سالگی مرده بود. از ما خواستند نامهی خداحافظی بنویسیم و تمام نکات و مطالب مهمی را بگوییم که هیچوقت به او نگفته بودیم. بعد در جنگل به دنبال شیئی گشتیم که نماد آن شخص برای ما باشد. سرانجام باید این شیء را به همراه نامه دفن میکردیم. من یک پارهسنگ گرانیتی کوچک را انتخاب کردم و آن را در سایهی سروی کوهی به خاک سپردم. برادرم مانند یک صخره بود؛ محکم و استوار. اگر زنده بود از من حمایت میکرد. هیچوقت به آسانی از من نمیگذشت… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
وقتی به دکتر نگاه کردم که آنجا ایستاده بود و گچ را در هوا بالا و پائین میانداخت، مرا نادیده میگرفت، حس کردم دنیا زیر پاهایم خالی شد. بیماران، انسان هستند. ما درگیری و کشمکش داریم. گاهی با جرئت زیاد با سرطان، دست و پنجه نرم میکنیم، -این واقعا یک نبرد است-. گاهی به ورطهی ناامیدی میافتیم، گاهی به لحاظ فیزیکی کاملا خسته میشویم و گاهی در مقابل سرطان میایستیم و پشت سرش میگذاریم. ما «استراتژیهای سازگاری» نیستیم؛ چیزی خیلی خیلی بیشتر از آن هستیم. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
تو خیلی چیزها باید با خود میآوردی که نیاوردی. حالا دیگر وقتش نیست که به چیزهایی که نداری فکر کنی پیرمرد. فکر کن با چیزهایی که داری چه میتوانی بکنی پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
هیچ وقت چیزی رو تا با چشمات نبینی، با گوشات نشنوی، با دستات لمس نکنی و توی ذهنت تصور نکنی و مفهومش نفهمی ، باور نکن 3 دختر حوا الیف شافاک
توجه کنید من اکنون، بیشتر از ضمیر اول شخص مفرد استفاده میکنم: «من تصمیم گرفتم… درخواست دادم… رویکرد درمانی من.» وقتی به گذشته نگاه میکنم و خاکستر رابطهام با پائولا را زیر و رو میکنم، درمییابم این ضمایر اول شخص، از پیش خبر از نابودی عشقمان را میداد. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
چه حیف که مجبور بودم تا حالا، تا وقتی که سرطان تمام بدنم رو گرفته، صبر کنم تا چگونه زندگیکردن رو یاد بگیرم. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
این نگاره هنوز به دیوار مطبم آویزان است و هر وقت آن را میبینم، این حرف پائولا را به یاد میآورم: «من همان زن هستم؛ درمانده در مقابل یورشی بیامان.» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
دکترها چهشان میشود؟ چرا اهمیت حضور خشک و خالیشان را درک نمیکنند؟ چرا نمیتوانند بفهمند دقیقا همان وقتی که کار دیگری نمیتوانند انجام دهند، همان لحظهای است که بیش از همه به آنها نیاز داریم؟ مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
جادو نباید به دلخواه کس دیگهای استفاده بشه. » زان این را بارها و بارها گفته بود: «چطور من این کارو بکنم وقتی میخوام بهش یاد بدم هیچوقت نباید این کارو انجام بده؟ وقتی متوجه بشه چی؟ این کار اسمش دوروییه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زان کاری میکرد که هر جادوگر عاقل دیگری انجام میداد. یکبار وقتی هوا آنقدر تاریک شد که ستارهها پیدا شدند، دستش را بالا برد و نور ستاره را توی انگشتهایش جمع کرد، مثل نخهای ابریشمی تارهای عنکبوت، و به بچه داد تا بخورد. نورِ ستاره، همانطور که همهٔ جادوگران میدانند، بهترین غذا برای رشد بچه است. نور ستارهها مهارتها و استعدادهایی جادویی به فرد میدهد. بچهها هم با لذت میخورند. چاق میشوند، سیر میشوند و نورانی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
یجاد رابطههای سالم آیا میدانید که وقتی روابطی معنادار و پربار دارید از نظر جسمانی، عاطفی و ذهنی سالمتر هستید؟ وقتی مریض هستید، اگر یک شبکه حمایتی عاشقانه داشته باشید، سریعتر خوب میشوید. وقتی قطع رابطهای عاطفی باعث دلشکسته شدن شما شود، اگر کسی را داشته باشید که با شما گفتوگو کند و مکنونات قلبیتان را بشنود، سریعتر خوب خواهید شد. رابطهها برای داشتن یک زندگی متعادل، شاد و سالم لازم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ترس به روشهای زیادی ایجاد میشود، مثل ابهام در مورد آنچه در آینده رخ خواهد داد، تجارب بد گذشته، کمبود اطلاعات و رفتار بد احتمالی دیگران؛ اما در عمق همه این عوامل بیاعتمادی به خودتان نهفته است. ترس یک گرایش ذهنی است که وقتی نمیتوانید خودتان را مطمئن کنید که هر اتفاقی بیفتد حالتان خوب خواهد بود، زندگی شما را در کنترل خودش میگیرد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آشنایی با افکار غیرارادی در زندگی روزمرهتان افکاری غیرارادی و خودکار دارید که وقتی اتفاقی میافتد یا افراد به روش معینی رفتار میکنند، به ذهن شما میآید. افکار غیرارادی اولین افکاری هستند که وقتی با تجربه یا مشکلی مواجه میشوید، به ذهن شما میرسند. آنها در واکنش به باورهای اصلی شما شکل میگیرند. همراه با افکار غیرارادی احساسات معینی بروز میکنند. ممکن است احساس نگرانی یا شکست باشد یا شاید احساس قدرت و قاطعیت. کارهایی که باورهای اصلی و احساسات زیربناییتان را نشان میدهند، با افکار خودکار شما همراه هستند. ممکن است قاطع باشید به این دلیل که میدانید به خواستههایتان میرسید و نیازهایتان را میشناسید، یا ممکن است منفعل باشید صرفاً چون احساس میکنید به هرحال شکست میخورید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رؤیای شریکی بینقص را در سر داشته باشید که زندگیتان را شگفتانگیز کند، اما حتی اگر همسرتان عاشق و وفادار باشد، شما باور ندارید که رابطهتان میتواند خوب باشد. اگر شما به اندازه کافی خوب نباشید، چطور میتوانید باور کنید که کسی شما را انتخاب میکند؟ بنابراین همسرتان را امتحان میکنید که مستلزم نمایش ایثار و سرسپردگی او در مقابل شماست و حتی اگر همسرتان هربار این کار را انجام دهد، بازهم شریک زندگیتان را تحقیر میکنید چون میدانید که درنهایت این رابطه به پایان میرسد و وقتی به پایان برسد، شما از این پایان رابطه بهعنوان شاخصی دیگر برای اینکه دوستداشتنی نیستید استفاده میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پاسختان به یک یا چند سؤال بالا بله است، فاقد عزتنفس هستید و این به نحوه نگاه شما به اندامتان و رسیدگی به مشکلات تنانگاره شما آسیب میزند. داشتن تصویری ضعیف از اندام به این معناست که شما بدنتان را از دید منفی نگاه میکنید. وقتی به خودتان نگاه میکنید، تنها نقصها را میبینید و بر همه مواردی که احساس میکنید در بدنتان ایراد دارد، تأکید میکنید. ممکن است در صرف زمان و تلاش برای مراقبت از اندامتان هیچ فایدهای نبینید؛ مثلاً به روشی سالم غذا نخورید، ورزش نکنید و بهخوبی لباس نپوشید. درواقع ممکن است به حدی از اندامتان بدتان بیاید که حتی دوست نداشته باشید در آینه نگاه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما برای کمک به بزرگسالان و کودکان در پرورش عزتنفسشان ابتدا باید آنها را باور کنید، حتی اگر آنها خودشان خودشان را باور نداشته باشند. درواقع وقتی آنها خودشان را باور ندارند شما باید بیشتر باورشان کنید. بر زبان آوردن کلمات روحیهدهنده و دلگرمکننده و حمایت از دیگران برای کمک به آنها لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی در حال پرورش حسی قویتر از عزتنفس هستید، میتوانید روابطی راضیکننده داشته باشید بدون اینکه برای تعریف کیستی خودتان به دیگران وابسته باشید. شما میتوانید با دیگران سهیم شوید و میتوانید از خودتان هم راضی باشید. هردوی اینها مهم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتیکه حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت میگیرد و شادی و نشاطی که از رابطههایتان ایجاد میشود، برقرار میکنید. با اینکه بهتنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آنها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه بهخوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد میشود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطهای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
17. جملهی کلیدی: ص 130 بچهها گاهی جرئتی را که ما بزرگترها برا دفاع از آنها نیاز داریمبه ما ارزانی میکنند، ان هم نه صرفا به دلیل عدم آگاهی شان از وجود خطر بلکه بیشتر بخاطر طراوت و سرزندگی ساده و حیوانیشان (شاید بهتر میبود بگوید غریزیشان)
18. ص 133 نویسنده در داستان قورباغه به مبحث عدم پرداخته است که بسیار بحث فلسفی ای است و عجیب است که در یک رمان این همه بحثهای مهم جهانشناسی و انسان شناسی آورده شده است. و عجیبتر اینکه این داستان برای ردهی سنی 11 سال منطقی هست؟! هرچند مخاطب رمان بزرگسالان هستند
19. فقط چشمت به جاده باشه. ص158
20. ص 162 وقتی مادر در حال مرگ قرار میگیرد و تمامی قوانینی که به مانند زنجیری به گردن او آویخته در حال گسسته شدن است و جوئی در ذهنش اقرار میکند به بی ارزش بودن گناه میکند و اینکه دنیا صرفاً یک رژه برای چشن و سرور است از مزرعه جان آپدایک
بروز داده و سبب پیشداوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده میکنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار میکنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره میکنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانهی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: میدانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایهآمیز دست به خلقت میزند، از تحمیل چنین کفارهای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش میآید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاههای ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح میشود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو میکنی بهت میخندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربهی زیستی شخصی بنده نیز میباشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین میکند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوههای بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمیبرند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمیدونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت میداند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ میکشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمیدونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
اینها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل میکند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل میکند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره میکند مراقب بیل زدن لوبیاها باش ریشههای سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس میکند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهندهی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که میداند سیر تکامل گونههای زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربهی زیستن تا خواندن مطالب در کتابها) ) از مزرعه جان آپدایک
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش میپندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او میگذارد، و با تملق و چاپلوسی میگوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانهی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود میگردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز میکند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب میکند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق
عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانهی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که دربارهی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانههای شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگیهایش را از روی پیشانی (جمجمهاش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانههای کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمنگاه نشان میدهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشارهی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانیهای و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش میآید چرا کاغذ دیواریها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب میشد. شاید هم نویسنده با تمام اینها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.
عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا میتوان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانهی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظهای وارد ذهن جوئی میکند و اعلام میکند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحثهای جالبی دربارهی وجود خداوند میشود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدالهای همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثهای دربارهی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آنها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که میشد قبلتر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوتهای دیدگاه نسلها به تفاوتهای آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمیداند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیبهای بسیاری دیده است و البته بنظرم نمیتوان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته میتوانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوتها و شباهتهای روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازیهای ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین میبرد و باعث میشود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانههای افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج میکند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانههای شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده میبیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمیتواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافیهایی است که جوئی از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب-های علمی تخیلی فاصله میگیرد و وارد دنیای واقعی میشود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان میآورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن میبرد. شاید در دهها کتاب روانشناسی چنین نکتهای نباشد که خواستهی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحهی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشنکنندهی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک میکند. در ص 96 از فراز و نشیبهای ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره میکنم. در ص 109 هجو دیده میشود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج میکند و او را آمادهی این امر میسازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمتهایی که متن صعود پیدا میکند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه میگیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار میدهد. شکستن بشقابها جدال جوئی بر سر نابودی عکسهایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح میکند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار میداد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونههای نر با جنگ با یکدیگر گزینهی انتخاب را برای گونهی ماده فراهم میآورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در میآورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و ارادهی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض میکند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او میشود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاشهای پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئلهی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً میتوان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبههایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه میشویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی میشود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و میگوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه میخواهی اما حالا نویسنده از شیوهی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهرهی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که میگویند از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
خواهش میکنم وقتی که منو شناختی از من متنفر نشو مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متأسف است فردریک بکمن
از پس مردها برآمدن کار سختی است، و هیچوقت از خدا پسر نخواه… نه اینکه من از دخترها خوشم بیاید، نه. دنیا برای من از مردها ساخته شده است، دختر جان، برای من فقط مردها هستند که وجود دارند. و تو هم مثل من هستی. بنابراین تو هم دردسر را قورت میدهی و غصه را قی میکنی. چون وقتی زنی زندگیاش را بر پایهٔ مردها میسازد، حالا چه شوهرش باشد چه پسرش، آنچه ساخته دیر یا زود، تلپّی بر سر خودش خراب خواهد شد. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
وقتی یک اتفاقی برای یک مرد میافتد، از ده بار نه بار، این اتفاق آب دهانی است که به صورت ما زنها انداخته میشود. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
زنها چطور میتوانند شوهری داشته باشند وقتی تمام مردها به مادرهایشان تعلق دارند؟ عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
مصطفی گفت: رفیقم وکیل بزرگی است، امبدوارم هیچوقت به کمکش محتاج نشوی
مارگریت ارام خندید و گفت: همیشه کسی را لازم دارم که از من دفاع کند، مگر همه ی زنها این طور نیستند؟ گدا نجیب محفوظ
هر چه دیدم چهره ات را بیشتر
گشتم از شوقت همی لبریزتر
هر چه شد شوقم فزون گردید باز
آتش عشق تو در من تیزتر گدا نجیب محفوظ
پیری مرض است. و تا وقتی با رفتار درست آن را از خود دور کنی هرگز احساس آرامش نخواهی کرد. کسانی هستند که بیش از شصت سال دارند اما هنوز جوانند مهم این است که زندگی مان را بفهمیم. گدا نجیب محفوظ
وقتش رسیده کاری کنم که در زندگی ام نکرده ام و ان این که هیچ کار نکنم. گدا نجیب محفوظ
قرار نبود زندگی اش به اینجا برسد. ادم کار میکند ؛ پول خانه اش را میدهد ؛ مالیات پرداخت میکند ؛ کارهایش را خوب انجام میدهد و ازدواج میکند. مگر قرار نبود در خوشی و سختی کنار هم باشند تا روزی که مرگ جدایشان کند ؟ اوه به یاد میاورد که دقیقا همینطور بوده ولی هیچ وقت دلش نمیخواست زنش زودتر از خودش بمیرد. حتی روزی که خبر مرگش را دادند خیال میکرد خودش مرده است. مگر غیر از این بوده ؟ مردی به نام اوه فردریک بکمن
این خاصیت تاریخ است، که پُر است از چیزهایی که کسی نمیبیند اما اتفاق میافتند و وقتی هم که گم میشوند، ککِ کسی نمیگزد. خون خورده مهدی یزدانی خرم
برای بعضی مردها زیباترین منظرهٔ جهان دیدنِ زنی ژاپنی در خواب است. دیدنِ موهای بلند سیاهش که شناورند کنار او مثل سوسنهای تیرهای که طوری میکنند حالات را که بخواهی براشان بمیری و میبرندت به بهشتی پر از زنهای خوابیدهٔ ژاپنی که هیچوقت بیدار نمیشوند و همهاش خواباند، در حال دیدن خوابهای زیبا. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
هیچوقت اسبابِ ناراحتیاش کم نبود. غصهها همهجا دنبالاش میکردند، مثل میلیونها موش سفید آموزشدیده، و او اربابشان بود. اگر به غصههاش یاد میداد آواز بخوانند، طوری آواز میخواندند که گروه کرِ عشای ربانی مورمونها جلوشان صدای سیبزمینی بدهد. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
قولی هم به خودش داده بود که تصمیم داشت پابندش بماند: هیچوقت با نویسندهٔ دیگری وارد رابطه نشود. مهم نیست که طرف چقدر جذاب، حساس، خلاق یا بامزه باشد. نویسندهجماعت ارزشِ رابطهای طولانی را ندارد. نویسندهها به لحاظِ عاطفی خیلی هزینهبردارند و هزینهٔ نگهداریشان سنگین است. آنها مثل داشتن جاروبرقیایاند که همیشه خراب است و فقط انیشتین میتواند درستاش کند. زن میخواست نامزدِ بعدیاش جارودستی باشد. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
تازگیها اغلب گریهکردن براش مثل نوشیدن لیوانی آب بود که تصادفاً مینوشی وقتی تشنه نیستی و بعدش هم یادت نمیآید. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
زن با اینکه خیلی باهوش بود و طبع خیلی شوخی هم داشت، خیلی حرف نمیزد. آدمهای دیگر که دور و برش بودند، همیشه متعجب میشدند از این که زن یک شب کامل را بدون گفتن کلمهای پشت سر میگذاشت. فقط وقتی حرف میزد که چیزی برای گفتن داشت. همیشه فقط خیلی معقول گوش میکرد، سری تکان میداد یا وقتی نکات هوشمندانه و ظریفی وجود داشت، بهاشاره تصدیق میکرد. همیشه هم بهجا میخندید. خندههای خوشگلی داشت که مثل آب باران بود که روی گلهای نقرهای نرگس میریخت. همه دوست داشتند او که هست چیزهای بامزه بگویند، چراکه خندهاش خیلی جذاب بود. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
وقتی آدمهای دیگر حرف میزدند، طوری با آن نگاهِ همدلانهٔ چشمهای زیاده باریکاش خیره میشد بهشان، و طوری گوش میکرد به حرفشان انگار که آنها تنها صدای باقیمانده در جهان بودند و انگار هر چیز دیگری که صدا داشت بهکل ناپدید شده بود از گوش بشری و صدای آنها تنها صدای باقیمانده بود در جهان. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
وقتی کسی را از دست میدهید دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ میشود.
برای چیزهای کوچکش، لبخندش مردی به نام اوه فردریک بکمن
بعضی وقتها ممکن است همه کارها را درست انجام بدهی، اما باز هم نتیجه آن چیزی نشود که میخواهی. مهم این است که کار درست را انجام بدهی. نفرتی که تو میکاری انجی توماس
در یک زندگی یکنواخت، این زمان است که ما را به دنبال خود میکشد، اما به هر رو زمانی فرا میرسد که ما باید زمان را به دنبال خود بکشیم. ما به امید آینده زنگی میکنیم، به امید «فردا» ، «بعدها» ، «هنگامیکه دستت به جایی بند شد» ، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت میفهمی». این تردیدها دلپذیرند؛ زیرا همگی به مرگ میانجامند. سرانجام روزی فرامیرسد که انسان، جوانی خود را درمییابد و میگوید سیساله شده است؛ بنابراین درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی میبیند، در آن جایگزین میشود، درمییابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانهی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی میکند؛ فردا و او آرزوی فردا را دارد درحالیکه باید با تمام وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی، همان پوچ است. افسانه سیزیف آلبر کامو
هدف من در زندگی، درک احساس عشق است. میدانم وقتی عاشق هستم، زندهام. میدانم آنچه در حال حاضر دارم، هر قدر جالب و تازه باشد، هرگز مرا راضی نمیکند و به هیجان نمیآورد. ولی عشق، احساسی وحشتناک است. دوستانم را دیدهام که زجر میکشند و از طرفی دلم نمیخواهد من هم دچار چنین احساسی شوم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
وقتی با کسی آشنا میشویم و به او دل میبندیم، احساس میکنیم زمین و زمان بر وفق مراد است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هیچوقت کسی با گریه از هندسهی اقلیدس و سیستم دورهای اتم خداحافظی نکرده. هیچکس برای جدایی از اینترنت و جدول ضرب حتی یک قطره اشک هم نریخته. این دنیا، زندگی، افسانهها و ماجراهایش است که با آنها وداع میگوییم. باید از انسانهایی جدا شویم که به راستی دوستشان داریم… دختر پرتقالی یوستین گردر
وقتی کسی افکار زیادی در سر داشته باشد، یا ساکت میماند یا چیزی میگوید. دختر پرتقالی یوستین گردر
یک بار دیگر از تو میپرسم که اگر حق انتخاب داشتی چه تصمیمی میگرفتی؟ آیا زندگی کوتاه در کرهی زمین را انتخاب میکردی تا بعد از مدت کوتاهی همهچیز را بگذاری و بروی و تا ابد اجازهی بازگشتن به آن را نداشته باشی؟ یا با تشکر، این پیشنهاد را رد میکردی؟ تو فقط همین دو گزینه را داری؛ زیرا قواعد اینطورند. وقتی برای زندگی تصمیم بگیری، برای مرگ هم تصمیم گرفتهای. اما به من قول بده که قبل از جوابدادن، دربارهی همهچیز خوب فکر کنی. دختر پرتقالی یوستین گردر
وقتی میدانستم که صحبت از یک زندگی کوتاه است و بس، مودبانه با یک کلمهی «نه» آن را رد میکردم و شاید از «نه» مودبانهام نتیجهی خوبی نمیگرفتم و به ناچار فریاد میزدم و میگفتم که دیگر نمیخواهم دربارهی این دوراهی لعنتی حتی یک کلمهی دیگر بشنوم. دختر پرتقالی یوستین گردر
فرض کن فقط همین را میدانستی که اگر تصمیم میگرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق میافتد که وقتش رسیده بود. این را هم میدانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هر چه را در آن است، ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسانها، زندگی در این افسانهی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر میکنند که سرانجام، این زندگی به پایان میرسد، اشک در چشمشان جمع میشود. دختر پرتقالی یوستین گردر
وقتی اینجا را میخوانی، از داستان زندگیم چیزهایی میدانی. میدانی که هستم و این تصور، مایهی آرامش خاطرم میشود. دختر پرتقالی یوستین گردر
بهکاربردن ضمیر «ما» و افعال اولشخص جمع به این معناست که دو نفر را با کار مشترکی به هم پیوند میدهیم تا به شکل یک موجود، آشکار شوند. در خیلی از زبانها وقتی صحبت از «دو نفر» باشد، ضمیر خاصی به کار میرود که ضمیر دوتایی نام دارد. یعنی چیزی بین دو نفر تقسیم میشود و این خیلی پرمعناست؛ زیرا گاهی نه یک نفریم نه بیش از دو نفر. فقط «ما دو تا» هستیم و این «ما دو تا» تقسیمشدنی نیست. وقتی فقط از این ضمیر استفاده کنیم، اصول بینظیر و افسونکنندهای حاکم میشود که درست مثل جادوست. دیگر میگوییم: «میپزیم، یک بطری نوشیدنی باز میکنیم، میخوابیم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
دختر پرتقالی قبل از من بیدار شده بود و وقتی مرا بیدار کرد، احساسی داشتم که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. دیگر نمیدانستم چه چیز خیالی و چه چیز واقعی است و شاید این مرز از میان رفته بود. تنها چیزی که میدانستم این بود که نباید به دنبال دختر پرتقالی بگردم چون او را پیدا کرده بودم. دختر پرتقالی یوستین گردر
وقتی دو نفر تمام فکرشان به این مشغول باشد که همدیگر را زیر نظر داشته باشند، ملاقات اتفاقی آنها با هم، معجزهی بزرگی نیست. دختر پرتقالی یوستین گردر
نمیدانم، آیا تو تا به حال چنین احساس دردناکی را تجربه کردهای که کار بیهوده و بینتیجهای انجام داده باشی؟ شاید برایت پیش آمده باشد که در یک روز بارانی یا برفی برای تهیه یک چیز ضروری از خانه بیرون بروی و وقتی به مقصد رسیدی، با مغازه و در بستهی آن مواجه شوی. چنین چیزی خشمآور است و ما بیشتر برای حماقت خودمان خشمگین میشویم. دختر پرتقالی یوستین گردر
اگر کسی در چنین شهر بزرگی دنبال یک نفر بگردد و نداند او کجا میتواند باشد باید از محلی به محل دیگر برود و همهجا را بگردد. به عبارت دیگر وقتی دنبال کسی میگردیم، درصورتی میتوانیم او را پیدا کنیم که در یک نقطهی مرکزی بنشینیم و منتظر بمانیم تا شاید سروکلهاش پیدا شود. دختر پرتقالی یوستین گردر
در جایی خوانده بودم بیش از بیستدرصد از زنها خود را جزو سهدرصد از زیباترین زنان کشورشان میدانند و بدیهی است که این معادله هیچوقت حل نمیشود. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید بخش خوب و قوی شخصیت او این باشد که همیشه آماده است تمام وقت آزادش را صرف کاری بکند؛ مثلا از من یک ورزشکار بسازد. او میگوید همهی انسانها با عضله به دنیا میآیند و باید از آن استفاده کنند. اما شاید نقطهضعف شخصیت او این باشد که تاب تحمل این احتمال را ندارد که شاید من به جای ورزشکارشدن، برنامهی دیگری برای آیندهام داشته باشم! دختر پرتقالی یوستین گردر
خیلیها فکر میکنند که ستارههای آسمان، چشمک میزنند یا روشن و خاموش میشوند درحالیکه بههیچوجه چنین نیست. این فقط اثری است که تغییرات جوی و ناآرامیهای آن در بیننده ایجاد میکنند؛ درست مثل وقتیکه سطح آب حرکت میکند و ما سنگهای کف آب را تار و لرزان میبینیم یا درست برعکس، از زیر آب استخر نمیتوانیم بهطور دقیق ببینیم که چه چیزی در بالا و در کنار استخر حرکت میکند. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید ما هم میتوانستیم از تجربهی «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربهی آن هیچوقت دیر نیست؛ درحالیکه خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یکبار هم در یک اتاق خالی از هوا، حرکت و پرواز نکردهاند. اینجا، این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافیست هر کسی به قیافهی خودش فکر کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
بعضی وقتها این احساس را دارم که هر یک از ما بالای قلهی ابری کوهی ایستادهایم و با وجود فاصلهی زیاد سعی داریم از آن بالا همدیگر را پیدا کنیم و در میان ما یک درهی جادویی وجود دارد که تو همین الان در مسیر زندگیت آن را پشت سر گذاشتهای؛ درحالیکه من بههیچوجه اجازه نداشتم تو را در این مسیر همراهی کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
گاهی وقتها نمیتوانم تحملش کنم. نمیتوانم این فکر را تحمل کنم که یک روز از دنیا بروم و تو را برای همیشه از دست بدهم. نمیتوانم روزی را تصور کنم که نتوانم به اینجا بیایم تا با تو باشم، پیشت بنشینم، حرف بزنیم و با تو زندگی کنم؛ همانطور که در پنجاهسال گذشته تقریبا هر روز این کار را کردهام. لیدی ال رومن گاری
وقتی هشتادساله باشی، دیگر فرصت انتخاب و دستچینکردن را نداری… لیدی ال رومن گاری
هر وقت که دو پلیس سبیلدار وارد اتاق شدند تا مسیو را با خود ببرند، او به طرف مادرش میدوید و فریاد میزد: «آزادی و برابری باز هم آمدهاند تا بابا را ببرند. برادری لابد مست کرده و توی خیابان افتاده.» لیدی ال رومن گاری
پس از اینهمه سال زندگی در بین نجیبزادهها باید یاد گرفته باشی که هیچوقت احساسات خود را بروز ندهی. لیدی ال رومن گاری
خاطرههای زندگی قبلی که همینجوری یاد آدم نمیان. هرقدر هم به مغزت فشار بیاری باید خیلی شانس داشته باشی که یهجا یه اتفاق خاصی بیفته که تو ذهنت یه جرقه بزنه و خاطرهی زندگی قبلیت رو بیدار کنه تا بتونی اون رو به یاد بیاری. تازه اونوقت فقط چیزهای محدود یادت میاد نه همه چیز. این اتفاقها هم ناخواسته میافتن. دست خود آدم نیست. مثل این میمونه که بخوای از سوراخ کوچیک دیوار، کل چشمانداز پشت اون دیوار رو ببینی. خب معلومه که نمیتونی! چون اون سوراخ، وسعت دیدت رو محدود میکنه. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
وقتی به این فکر میکنم که شاید هیچوقت نتونم ببینمش، انگار بدنم رو دارن به دو تکه قسمت میکنن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من این حس رو هیچوقت تو زندگیم قبلا تجربه نکردم. هیچوقت نه آدم کاملی بودم، نه آدم کاملی شدم. این درد بزرگیه و چقدر دیر فهمیدم!
گفتم: «دیر و زودش مهم نیست. فکر میکنم دیرفهمیدن، هنوز خیلی بهتر از هرگز نفهمیدن باشه.»
گفت: «شاید بهتر بود حداقل این حس رو وقتی جوان بودم، تجربه میکردم. اینطوری الان یهجورایی در برابر این حس در امان بودم.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سوال کرد: "این شعر رو شنیدی؟
محبوبم را دیدم
حال، میپرسم
چگونه ادامه دهم
تمام عزیزان زندگیام،
تمام گذشتهام
در نظرم رنگ باختهاند…"
گفتم: «از فوجیواراست.»
خودم هم نمیدانستم چطور همچین شعری را ازبر بودم.
گفت: «معنی و مفهوم دیدن تو قرن دهم، یه قرارداد بوده. تو این شعر یعنی یه قرارداد، یه تعهدی که با اون ارتباط عاطفی بین زن و مرد شکل میگرفته. من این رو تو دانشگاه یاد گرفتم. اون موقع با خودم فکر میکردم اوووه یعنی واقعا اینطور بوده؟ اما الان تو این سنوسال که هستم، تازه میفهمم اون شاعر چه حالی داشته وقتی که این شعر رو مینوشته، اطرافش چی میگذشته! معشوق رو ملاقات کرده، جسمش رو با جسم اون به هم تنیده، وداع کرده و بعدش فقط احساس عمیق از دست دادن بوده و تنهایی…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تو دوران دبیرستان یهبار تقریبا یه همچین حسی رو داشتم. البته تا حدودی شبیه حسوحال الانم بود، اما خیلی کوتاه. اون زمان، بچه بودم و احساسی که داشتم جوابی نداشت، متقابل نبود، اما الان کاملا فرق داره. وقتی به این زن فکر میکنم، قلبم درد میگیره و دیگه توان این رو ندارم که بخوام به کس دیگهای فکر کنم. حالا یه آدم بالغ و عاقلم و طرفمقابلم هم همینطور و هر دومون با هم رابطهی عاطفی داریم، اما نمیدونم چرا اینطوری دیوانه شدم. اگه بیشتر از این بخوام بهش فکر کنم، سلامتیم هم بهخطر میافته. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سرش را تکان داد: «یکی از دلایلی که نمیتونم کسی رو که دوست دارم، کمتر دوست داشته باشم اینه که نمیتونم توی وجودش نقاط منفی زیادی کشف کنم. یه دلیل دیگهاش هم اینه که تازه اگر هم بتونم چیزی رو پیدا کنم که منفی باشه، دقیقا از همون نقاط منفی برام جذابتر میشه. حس میکنم همون نقاط ضعف، بیشتر دارن به سمتش جذبم میکنن. اونوقته که قدرت تشخیصم رو از دست میدم. دیگه نمیدونم چی برام زیادیه، چی نیست! بعد نمیتونم فرق این دوتا رو بفهمم. اون خط جداکنندهی بین کموزیاد رو دیگه نمیتونم ببینم. این اولین باره که تو زندگیم همچین حس پیچیدهای دارم؛ یه احساس غیرمنسجم…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خالی بودن مثل یه خونه خالیه. یه خونه خالی که قفل و بند نداره. هرکسی میتونه هروقت دلش خواست وارد بشه. همین منو بیشتر از هر چیز دیگه ای میترسونه. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
تا وقتی چیزی به اسم زمان وجود داره، هرکسی در نهایت آسیب میبینه و به چیز دیگه ای تبدیل میشه، این اتفاق همیشه میافته؛ دیر یا زود. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
وقتی طوفان تمام شد یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی، حتی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعا تمام شده باشد.
اما یک چیز مسلم است.
وقتی از طوفان بیرون آمدی
دیگر آنی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
مشکلات بغرنج همیشه گریبانگیر کسانی شدهاند که بههیچوجه آراموقرار نداشتهاند، تا وقتیکه بهقطع دریابند که کارسینومایشان مربوط به پیلور است یا از دوازدهه یا همان اثنیعشر. مالون میمیرد ساموئل بکت
برای سالهای طولانی، اگر میخواهید نمیرید، باید بروید و بیایید، بروید و بیایید، مگر اینکه کسی باشد که هر کجا باشید، برایتان غذا بیاورد؛ مثل وضعیت خود من و میتوان دو، سه یا چهار روز بدون حرکتدادن به دستها یا پاها سر کرد، اما وقتی کل دوران پیری و سالخوردگی پیش روی شماست، چهار روز چیست؟ و سپس روند تدریجی تبخیر، قطرهای در اقیانوس. حقیقت آن است که شما از این مسئله هیچ نمیدانید، به خودتان میبالید که مثل بقیهی ابنای بشر به مویی بند هستید. مالون میمیرد ساموئل بکت
با همه شتاب به سوی یکدیگر در حرکتاند؛ چون میدانند وقت تنگ است برای گفتن تمام آن چیزها که بر قلب و وجدان، سنگینی میکنند و برای انجام تمام کارهایی که باید انجام دهند و به تنهایی انجامپذیر نیستند. به این ترتیب چندساعتی در امن و امانند و سپس خوابآلودگی، کتاب یادداشت کوچک با مداد مخصوصش، خداحافظی در عین خمیازهکشیدنها. بعضیها حتی سوار تاکسی میشوند تا زودتر به میعادگاه برسند یا بعد از تفریح و خوشی، زودتر به خانه یا هتل بازگردند؛ جاییکه بستر گرمشان در انتظار آنهاست. مالون میمیرد ساموئل بکت
مسئله این بود که بعضی وقتها ضعف، باعث متمرکزنشدن فکر میشود و این نه به دلیل کمی جذابیت ذهنی آن است؛ نه! بلکه به این خاطر است که مغز آدم دچار رخوت میشود، مثل موجودی که میخواهد به خواب زمستانی برود؛ خداحافظ جهان و درنتیجهی این مسئله، غیرطبیعی نبود که شنوندهها پلکهایشان را آرام ببندند و فراز و نشیب قصه را با چشم روح خود پی بگیرند. کوری ژوزه ساراماگو
هیچوقت نمیتوان رفتار آدمها را حدس زد؛ باید صبر کرد و منتظر ماند. زمان بر ما حکم میراند و اوست که در آن طرف میز با ما قمار میکند و همهی برگها را در دست دارد؛ ما نیز باید برگهای برندهی زندگی خود را حدس بزنیم. کوری ژوزه ساراماگو
- شما نمیتوانید فکرش را هم بکنید که وقتی شمار عمر آدم بالا میرود، آدم چه لیستی را علیه خودش نسبت میدهد.
- من که با وجود جوانیام، از هماکنون لیستم پر شده است.
- اما شما هنوز مرتکب کار واقعا بدی نشدهاید.
- از کجا میدانید؟ شما که هیچوقت با من زندگی نکردهاید. کوری ژوزه ساراماگو
همهی ما آنچنان از مرگ میترسیم که دائم سعی داریم گناه مردهها را ببخشیم؛ گویی میخواهیم پیشاپیش دیگران هم وقتی نوبت ما شد، از گناهان ما بگذرند. کوری ژوزه ساراماگو
مادربزرگش به او گفته بود: آبی که برای خیساندن حبوبات مورد استفاده قرار میگیرد، برای پختن آنها هم بهدرد میخورد و بعد از پخت، آنچه که میماند، فقط آب نیست؛ بلکه سوپ است. در طبیعت، همهی چیزها از بین نمیروند؛ بلکه گاهی وقتها هم چیزی بهدست میآید. کوری ژوزه ساراماگو
جوابها همیشه هم بهموقع به زبان نمیآیند و در بیشتر وقتها تنها جوابی که وجود دارد این است که برای جواب، منتظر بمانی! کوری ژوزه ساراماگو
در ابتدا ممکن است بهنظر خجالتآور باشد کسی که موردتوجه دیگران قرار گرفته، شرطی هم داشته باشد؛ اما عدهای از آدمهای پیر چنان هستند که مدتعمر کمی که از عمر آنها باقی مانده را با ماسکی از غرور میگذرانند. دکتر پرسید: «چه شرطی دارید؟»
- هر وقت بار گرانی برای شما شدم، باید به من بگویید و اگر از روی ترحم و یا حق دوستی حرفی نزنید، امیدوارم خودم آنقدر نیروی تشخیصش را داشته باشم که هر چه را لازم است، انجام دهم. دختر با عینک دودی پرسید: «بسیار مایلم بدانم که چه خواهید کرد؟»
- میروم! از پیش شما میروم! دور میشوم؛ درست مثل فیل که در گذشته چنین میکرد و شنیدهام این عادت آنها تغییر کرده، زیرا این حیوانات دیگر به پیری نمیرسند!
- اما شما که فیل نیستید!
- ولی مردی کامل هم نیستم. کوری ژوزه ساراماگو
وقتی زمان انتخاب یک الکترو پرایموی جدید فرا برسد،کشور باید به مردم یادآوری کند که ذهنیت مثبت خود را از دست ندهند. عزاداری باعث ضعف و آشوب میشود. حرکت رو به جلو تنها مسیر ممکن است. آره. حکومت از نشان دادن عدم اطمینان به مردم میترسد. نابغه مری لو
بهترین راهحل، زندگیکردن در یک رستوران است. دستکم تا وقتی ذخیرهی غذایی وجود داشته باشد، دیگر نیازی به بیرون آمدن وجود ندارد. کوری ژوزه ساراماگو
حقیقت این است که زندگی در یک پیچوخم زیاد به نام تیمارستان روانی، قابل مقایسه با وقتیکه پایش را از آنجا بیرون میگذارد، بی دست یاریکننده و یا قلاده یک سگ راهنما که او را به پیچوخم بسیار درونشهری پر از هرجومرج ببرد، نیست. در اینجا حافظه نیز به درد هیچ چیز نمیخورد؛ زیرا یاد و خاطره، تنها میتواند تصویر محلهها را تداعی کند نه راههایی را که به آنها ختم میشوند. کوری ژوزه ساراماگو
به همان صورت که لباس زیبا نشان از آدمبودن نمیدهد، برای شاه شدن هم کافی نیست که فقط عصای پادشاهی را داشته باشی و این حقیقتی است که نباید هیچوقت آن را فراموش کرد. کوری ژوزه ساراماگو
وقتی مرگ آدمی را نشان کرد، به او خبر نمیدهد… کوری ژوزه ساراماگو
کفاره دادن برای موقعیتهای اساطیری هیچ وقت تمام نمیشود. وارد ناشناخته شدن،جوهره انسانیت است. روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
در دنیای علم،دو روش برای اثبات یک ایده وجود دارد: یکی از طریق روشهای علمی و دیگری آموزشگاهی. یک نفر بر اساس تجربه قضاوت میکند و شخص دیگر کورکورانه نظریات مرجع را میپذیرد. برای یک ذهن علمی،اثبات تجربی بیشترین اهمیت را دارد و تئوری صرفا برای ساده شدن تشریح آن است تا در صورتی که جور در نیامد،فورا دور انداخته شود. اما برای یک ذهن آکادمیک،مرجعیت همه چیز است و وقتی که حقایق با تئوریهای مرجع جور درنیایند به راحتی دور انداخته میشوند. حفرههای تاریک لونا رابرت آنسون هانیلاین
ان تفریحی بیشتر از همه خوشایند است که راه جلب توجه را کمتر ار همه میداند. وقتی هدف اشتیاق جلب رضایت باشد، مفهوم مطلبی که اشتیاق قصد عرضه داشتن ان را دارد از بین میرود، ولی وقتی وضع ان اشفته شود، وضعی خنده دار به وجود میاید. تلاش بیهوده عشق ویلیام شکسپیر
همهمان گاهی درمانده میشویم؛ چه بهتر که هنوز میتوانیم گریه کنیم. اشک ریختن، اغلب مایهی نجات است. بعضی وقتها اگر گریه نکنیم، به قیمت جانمان تمام میشود. کوری ژوزه ساراماگو
وقتی که مینواخت،به این فکر میکرد که گرشوین چگونه بیشتر قطعاتش را در قطار نوشته است. با آن تکان ها،لرزشها و تق تقهای روی ریل قطار. گرشوین صدای موسیقی را بین آن همه سر و صدا میشنید. هر قطعه را مثل رژه ای میدید مرکب از مردمی با رنگهای مختلف،پولدار و فقیر،ساکت و شلوغ،آمیزه ای از انسانیت. اکو 3 داستان آیوی پم مونیوس رایان
مدتها پیش ،یک بار پارمیندر داستان بهای کانایا را برای بری تعریف کرده بود. ماجرای سیک قهرمانی که به نیازهای مجروحان جنگی رسیدگی میکرد،چه دوست بودند چه دشمن. وقتی از او پرسیدند چرا بدون هیچ تبعیضی به همه کمک میکند،در جوابشان گفت نور خدا از روح همه میتابد و او قادر به تشخیص آنها از یکدیگر نیست. خلا موقت جی کی رولینگ
گاهی وقتها سکوت، کشندهتر از بدتیرین مصیبتها میشود. 3 دختر حوا الیف شافاک
موقع خداحافظی به طرف من آمد. همدیگر را نگهداشتیم. گفت: «بابت دیشب ممنونم. آن اسبها، حرفهامان، همه چیز… کمک میکند. فراموش نمیکنیم.» به گریه افتاد. گفتم: «برایم نامه بنویس، خب؟ فکر نمیکردم این اتفاق برایمان بیفتد. آن همه سال. هیچوقت حتی یکلحظه هم فکر نمیکردم این اتفاق بیفتد. فکر نمیکردم برای ما اتفاق بیفتد.»
گفت: «مینویسم. نامههای مفصل؛ مفصلترین نامهای که دیدهای. مفصلتر از آن نامههای دوراندبیرستان.»
گفتم: «منتظرشان میمانم.» هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
گفت: امشب دلم برای همه تنگ شده. برای تو هم دلم تنگ شده. خیلی وقت است که دلم برای تو تنگ شده؛ آنقدر دلم برایت تنگ شده که نگو… یکجورهایی گم شدهای… تو را از دست دادهام. تو دیگر مال من نیستی… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دلم میخواهد شبها تا دیر وقت بیدار بمانم و صبح فردا، توی تخت بمانم. دلم میخواهد این روند همیشگی باشد، نه هر چند وقت یکبار! هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
ناصر برای اولین بار از مریم به صراحت شنیده بود که دوستش دارد. و حالا حاضر بود هرکاری بکند. تاریخ پر است از مردان جوانی که وقتی میفهمند دوست داشته شدهاند حاضرند دست به هرکاری بزنند، حتی آتش زدن یک صومعه قدیمی یا حمله به یک دژ مقاوم در یکی نبردهای صلیبی… خون خورده مهدی یزدانی خرم
وقتی راضیام کردند بروم بهداری، نمیدانستم باید به دکتر بگویم چه مرضی دارم. روی تخت نشسته بودم و همینطور در سکوت به دکتر، که نمیدانست با من چه کند، نگاه میکردم که یکی از زندانبانها با شوق کودکانهای وارد بهداری شد و درِ اتاق را بست. موبایلش را به گوش دکتر نزدیک کرد. من از فاصلهی دومتری بهزحمت میتوانستم صدای قطعهای را که پخش میشد بشنوم. اولینبار بود که آن نوع موسیقی آرامم میکرد. دیگر صدای سوت ممتدی را که یک هفته میشد همراهم بود نمیشنیدم.
زندانبان با لبخند به دکتر گفت: «شجریانه. همین امروز اومده بیرون.»
صدا میگفت: «تفنگت را زمین بگذار…» بیداد سکوت (داستانهایی برای خسرو آواز ایران محمدرضا شجریان) علی عبداللهی - ملیحه بهارلو - مهام میقانی - مجید قدیانی - فرزاد فروتنی
وقتی کسی آدم را دوست دارد، آدم باید قدرشناسش باشد. سارا کورو شاهزاده خانم کوچک (پالتویی) فرانس هاجسن برنت
مقابل آدمی که کمالطلب نیست، بیشتر وقتها کسیاست که عشقی در دل ندارد. مرگ شادمانه آلبر کامو
وقتی آدم عاشق میشود، از همه فوریتر و ضروریتر، عشقورزیدن به فرد موردعلاقه است. مرگ شادمانه آلبر کامو
همانگونه که خیلیوقتها برای آدم پیش میآید، بهترین چیزهایی که در زندگیاش داشت، اطراف بدترینها، متبلور شدهبودند. مرگ شادمانه آلبر کامو
وقتی دختری را دوست داشته باشی که نمیفهمدت، زندگیات جهنم میشود. دختری که تلاش میکند، اما نمیتواند. نان و آب یوجین اونیل
«بر اساس تجربهی خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی میکند چیزی را به دست بیاورد، نمیتواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار میکند، معمولاً گرفتار همان میشود. البته، دارم جمعبندی کلی میکنم.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
«آنچه را در مورد سرنیزه به تو گفتم فراموش نکن. وقتی به دشمن ضربه میزنی، باید بچرخانی و پاره کنی تا دل و رودهاش را از هم بشکافی. در غیر این صورت او این کار را با تو میکند. دنیای آن بیرون اینطوریست.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
برای زیستن باید وقتکافی در اختیار داشتهباشی. زندگی نیز مانند هر اثر هنری نیاز دارد به آن فکر شود. مرگ شادمانه آلبر کامو
وقتی یک رازی خیلی بزرگ باشد
انسان جرات نافرمانی ندارد شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
بیشتر وقتها برای زندهماندن، شهامتبیشتری لازم است تا خودکشیکردن. مرگ شادمانه آلبر کامو
ثروتمندبودن یا شدن، یعنی داشتن وقتکافی برای خوشبختبودن، البته بهشرطیکه آدم شایستگیاش را داشتهباشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
وقتی شکستمیخوری، کار راحت میشه. هیچوقت متوجهنشدهبودم در شکست، کار آدم چقدر سادهست! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
حالا وقت این نیست که به نداشتههات فکر کنی. به کارهایی فکرکن که با چیزایفعلی که در دسترسداری، میتونی انجامبدی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
او فهمید که هیچمردی هیچگاه توی دریا، تنهایتنها نبودهاست. یاد آنهایی میافتد که در قایقکوچکشان از اینکه از ساحل دورشوند، میترسیدند؛ البته در ماههایتوفانی کاملا حقداشتند. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی درکار نباشد، هوای آنهنگام بهترین هوای سال است. با خودش گفت: اگه توی دریا باشی، اگه تندبادی درکار باشه، همیشه نشونههاش رو توی آسمون برای روزهایبعد میبینی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
کسی چه میدونه؟ شاید امروز… هر روز، یه فرصت دیگهست. خوششانسبودن بهتره! من کارمو کاملا درست انجاممیدم تا وقتی شانس پیدا شد، آمادهباشم. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
از خود میپرسید: چرا پرندهها رو اینقدر ظریف و قشنگ درستکردن؛ وقتی اقیانوس میتونه اینقدر بیرحم باشه؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
«یک جور معصومیت هست. فقط یک جور و دیگر هیچ، آن هم اینکه نگذارند انسان، انسان را درک کند. وقتی انسانها همدیگر را شناختند، همه چیز به گناه تبدیل میشود.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دانستن، معصومیت انسانها را لکهدار میکند… همه آنها که از رازها باخبرند آدمهای معصومی نیستند، درک رازها ما را آلوده میکند… تا وقتی ما معصوم هستیم از چیزی باخبر نیستیم، هنگامی که تردید نداریم… هنگامی که انسان با رازها در آمیخت، وقتی واقعیت دیگران را دریافت، مرتکب گناه میشود. انسان تا وقتی معصوم است که از گناه دیگران اطلاع ندارد. تا وقتی معصوم است که پلشتی دنیا را درک نکرده باشد. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بعضی وقتها در زندگی پیش میآید که از ابتدا دگرگونیها را پیشبینی نکردهای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
برای مثال اَبی با یک مرد ایتالیایی به نام فرانکو ازدواج کرد تا به او کمک کند گرین کارت بگیرد. جایی در میان آشنایی و ازدواجشان، فرانکو او را قانع کرده بود که دیوانه وار عاشقش است. وقتی فهمید اَبی گیاه خوار است پاستا را کنار گذاشت و گیاهخوار شد. ابی عاشق کوهنوردی بود، پس او هم کوهنورد خوبی شد. اَبی بسیار «عرفانی» بود، او هم به این نتیجه رسید که بسیار معنوی و عارف مسلک است. این زوج خوشبخت با اداره مهاجرت مصاحبه کردند و فرانکو امتحان را قبول شد و گرین کارتش را گرفت. فردای آن روز چمدانش را پر کرد و به اَبی گفت: «چاو عزیزم» و در افق ناپدید شد. او برای اَبی حتی یک حلقه نامزدی نیز نگرفته بود، اما تمام مخارج سنگین طلاق بر عهده اَبی افتاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی میخواهد شما را بیرون ببرد و از شما میخواهد برنامه ریزی آن را به عهده بگیرید، علایق و سلیقه او را نیز به اندازه علایق خود در نظر بگیرید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بخش اقتصادی یک رابطه باید پیرو قوانین داد و ستد باشد. هیچ یک از دو طرف رابطه نباید تمام بار را به دوش بکشد و تمام مخارج را تأمین کند. اگر او شما را به یک نمایشنامه گرانقیمت و یا تماشای باله میبرد و چون باید تا آخرین لحظه سر کارش بماند، زمانی برای شام خوردن باقی نمیماند، غذای آماده سفارش دهید و وقتی به دنبالتان آمد برایش ببرید. اگر او شما را برای شام بیرون میبرد شما هم در راه برگشت از باشگاه ورزشیتان، دو تا بلیط سینما بگیرید و او را غافلگیر کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۶
وقتی مردی عاشق میشود، روال عادی زندگی اش به ناگهان دگرگون میشود ولی او اهمیتی نمیدهد. او برای «این زن» کارهایی را انجام میدهد که در مورد قبلیها حتی به فکرش نیز نمیرسیده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- وقتی مردی عاشق است دیگر زن نیازی به پرسیدن راجع به عشق او ندارد. خودش آن را با اعماق وجودش میفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۷- وقتی یک مرد عاشق است، تمام وقت به زن فکر میکند. او برای زن کارهایی عمیق و فکر شده انجام میدهد. وقتی او عاشق است همواره در فکر راههایی برای خوشحال کردن همسرش است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶- مردها تا وقتی که عاشق نشوند، دیوانه تنوع هستند. اما اگر او واقعاً عاشق زنی بشود، آن وقت دیگر برایش مهم نیست که زنان بهتری هم هستند که او میتواند وقت خود را با آنها بگذراند. وقتی مرد واقعاً عاشق زنی است، زنان دیگر اصلاً به چشمش نمیآیند. وقتی شما عاشق میشوید خیلی از وسوسهها خود بهخود از بین میروند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۵- وقتی او به خاطر همسرش هر کاری میکند، اگر زن نیمه شب هوس کلوچه کرد، میرود و برایش کلوچه میگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۴- وقتی مرد بیش از پیش از خودش مراقبت میکند و آینده نگریاش بیشتر میشود. از هر نظر که بخواهید، اقتصادی، جسمی… زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- هنگامیکه مردی به زنی اجازه میدهد چیدمان خانه اش را تغییر دهد آن وقت میفهمید که واقعاً عاشق است. او ناگهان از اینکه خانهاش کمی رنگ زنانه به خود میگیرد خوشحال هم میشود. او مبلمان مورد علاقه زن را میخرد و اجازه میدهد وسایل خیلی شخصیاش را جلو چشم او بگذارد. او زن را به تمام طرق ممکن در زندگیاش میخواهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲- هنگامیکه مردی در ظاهر خیلی خوشحال و راضی باشد و از همه چیز لذت ببرد یعنی عاشق است. در این حالت او واقعاً و از اعماق قلباش خوشحالی را حس میکند و متفاوت از آنچه قبلاً بود به نظر میآید. وقتی عاشق است به یکباره در نظر دوستان و خانواده اش «زنده تر» جلوه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱- وقتی عاشق بودن همسرتان را میفهمید که در آغاز یک هفته پر کار، زن بگوید: «چرا فلان کار را انجام ندهیم؟» و مرد با کمال میل به سراغ آن کار برود. هنگامیکه کم کم دیگر با او بودن را به بیرون رفتن با دوستانش ترجیح میدهد، یعنی عاشق است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۱- اگر زنی مرا سر جایم بنشاند و من استحقاقش را داشته باشم، احترامم جلب میشود. وقتی زنی با قدرت خود به آسانی کنار میآید، بسیار جذاب میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۴
از ابراز نظر شخصی خود و یا ایستادگی به پای حق و حقوقتان نترسید. اینکار نه تنها احترام او را جلب میکند، بلکه حتی گاهی او را بیشتر جذب شما میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- وقتی زن کمی تند و تیز باشد به چشم من جذابتر میآید. او از اینکه با من مخالفت کند و یا نظرش را بگوید ترسی ندارد. او مدام در حال چاپلوسی نیست و این موضوع باعث میشود من حواسم را بیشتر جمع کنم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- وقتی میخواهید کاری را انجام بدهید که انجام دادنش درست نیست و زن میگوید: «من برای این کارها وقت ندارم» ، شما خوشتان میآید. بستگی به موقعیت دارد، اما من از زنی خوشم میآید که توانایی وصداقت این را داشته باشد که پای خواستهها و باورهایش بایستد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۳
وقتی زنی بیش از اندازه «انعطاف پذیر» باشد، بعضی مردها ترغیب میشوند که به او بی احترامی کنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶- وقتی زنی همیشه شیرین و مهربان است، خسته کننده و کسل کننده میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۴- بله قبول دارم. گاهی اوقات با همسرم دعوا میکنم. اما به این معنی نیست که از آزار او لذت میبرم. فقط گاهی در محل کار روز سختی داشته ام و میدانید که، آدم ناراحت دنبال شریک میگردد. وقتی او به من اجازه بی احترامی نمیدهد، احترامم جلب میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱- وقتی شما سر به سر زنی میگذارید و او هم در مقابل سر به سر شما میگذارد، خوشتان میآید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۷- وقتی زنی مرا در جمع کوچک میکند اصلاً خوشم نمیآید. اگر از سوی من اشتباهی صورت بگیرد، او باید آن را در خانه به من گوشزد کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۴- رمزآلود بودن مهم است. چند وقت پیش من با زنی برای اولین بار صحبت میکردم و او گفت میخواهد وزنش را کم کند تا در نظر من جذابتر شود، مگر راضی کردن یک مرد چقدر سخت است؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱-وقتی یک زن به دستشویی میرود باید حتماً در را ببندد. به نظرم دیدن زنها در دستشویی واقعاً چندش آور است. و خواهش میکنم پدها و دیگر وسایل خصوصی زنانه تان را جایی نگذارید که مردها ببینند. ما حتی از آگهی دوش حمام در تلویزیون نیز بدمان میآید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- آخر هفتهها میتواند خیلی شلوغ و خسته کننده باشد. بازی کردن با بچهها و یا انجام کارهای خانه…فکر میکنم انجام دادن برخی کارها در تنهایی، بتواند به زنده نگه داشتن شور وشوق احساسی کمک کند. مثلاً من میتوانم صبحها بچهها را بیرون ببرم تا همسرم به کارهای خانه برسد، بعد او عصر بچهها را بیرون ببرد تا من هم به بعضی کارها که وظیفه ام است برسم. در این صورت شما هنگام شب وقت بیشتر و بهتری برای گذراندن با یکدیگر دارید. من واقعاً علاقه ای ندارم که همسرم را با یک لباس کهنه گل گلی در حال ساییدن کف زمین ببینم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۳- گاهی وقتها یک زن میتواند با علاقه نشان دادن به کارهای مرد و پرسیدن راجع به آنها، به او این احساس را بدهد که بسیار مهم است. آنها میتوانند با یکدیگر کارهای تازه ای انجام بدهند که به طور معمول انجام نمیدهند. پیشنهاد من یک مسافرت آخر هفته است که هر دو به خاطرش به هیجان بیایید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۲- گمان میکنم حتی اگر ازدواج کردهاید هم گاهی اوقات بهتر است برای زنده نگه داشتن رابطه تان کمی از هم فاصله بگیرید. مهم است که بتوانید بعضی کارها را شخصاً و بدون حضور و نق زدن همسرتان انجام دهید. وقتی من تنهایی به ماهیگیری میروم، میبینم که دلم برای همسرم تنگ شده است و این «خوب» است. اینطور نیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶-به تازگی من و همسرم یک بار در ماه بچهها را پیش خانواده میگذاریم و یک شب تعطیل را با هم میگذرانیم. این کار عشق را زنده نگه میدارد. با هم یک گفتوگوی دو نفره به سبک بزرگسالان داریم و از وقتمان لذت میبریم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۴- مردم به بهانه پول، وقت و یا دور بودن از بچهها فضای احساسی و صمیمی را از بین میبرند. اما زنده نگه داشتن آن فضای پر از شور و شوق واقعاً مهم است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- کارهای یکنواخت روزانه واقعاً میتوانند شور و نشاط یک رابطه از بین ببرند و شما ناگزیر میشوید که برای یکدیگر وقت «بسازید». اگر لازم بود برای بچه پرستار بگیرید و خودتان شام بروید بیرون. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- وقتی با کسی تازه آشنا میشوم تظاهر میکنم که نسبت به او بی اعتنا هستم. یا زیاد به او زنگ نمیزنم تا او را مشتاق نگه دارم. هیچ مردی دوست ندارد در نظر زنها بیچاره و ناامید به نظر بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هر چقدر هم که زن دوست داشته باشد با مرد صمیمی شود، تا هنگامیکه خود مرد نخواهد، نمیتواند این صمیمیت را به زور از او بیرون بکشد و یا شیوه زندگی او را تغییر دهد. توجه کنید که در آخرین نقل قول، مرد حتی این موضوع را روشن میکند که زن وقت خود را «هدر» میدهد. هرگاه زن با زبانی با مرد سخن بگوید که به نظر «احساساتی» بیاید (از هر لحاظ) بیشتر مردها به سرعت در ذهن خود کلام آنها را بی اعتبار میکنند و آن را «مزخرفات دخترانه» مینامند. بسیار مهم است که حرفتان را کوتاه و خلاصه و مفید نگه دارید، در غیر این صورت او حتی یک کلمه اش را هم نمیشنود.
تنها این نیست، بلکه زیر فشار گذاردن او برای گفتوگو در مورد احساسش، و یا درخواست توجه زیاد و غیر معقول به احساساتتان نیز علاقه او را از بین میبرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۵- اصلاً برایم مهم نیست که همسرم مدام بخواهد چیدمان خانه را تغییر بدهد. اما وقتی اصرار دارد مرا تغییر بدهد خسته کننده میشود. من زنی را میخواهم که در زندگی هدفی برای خود داشته باشد تا تمام انرژی خود را صرف تغییر دادن من نکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- زنی میخواست که ما تمام وقتمان را در کنار همدیگر بگذرانیم. او میکوشید شیوه وقت گذرانی مرا تغییر دهد. هر مردی به زمانی خاص برای خودش نیاز دارد تا به برنامهها و کارهای مورد علاقهاش بپردازد. او از من میخواست کارهایی را انجام بدهم که علاقهای به انجامشان نداشتم. وقتی او میبیند که من شخصیتی «هنری» ندارم، باید اجازه بدهد تا من خودم باشم. نباید به زور مرا به یک گالری هنری یا موزه بکشاند. اگر مردی برای زنی شعر نمیخواند، یا از آن کارتهای احمقانه که رویش پر از نوشتههای احساسی است نمیخرد، اما رفتار درست و خوبی با زن دارد، او باید این را بپذیرد و همین برایش کافی باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۳- من فکر میکنم زنانی که کمتر حرف میزنند، جذاب ترند. زیرا این کار آنها را مرموز جلوه میدهد. اصلاً خوب نیست که در هنگام صحبت، مدام از این شاخه به آن شاخه بپریم که فقط وقتمان با هم بگذرد. کیفیت یک رابطه باید مهم باشد نه کمیت آن. اگر زنی ناراحت و یا رنجیده است، مرد باید بدون اینکه زن حتی یک کلمه بر زبان بیاورد، آن را بفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۲- وقتی یک مرد در مورد چیزی حرف میزند، حرفش را در طی ۳۰ ثانیه میگوید و تمامش میکند. اما برای یک زن، زمان همینطور ادامه پیدا میکند. موضوعی که از نظر مردها بی اهمیت است، در چشم زنها مسئله مرگ و زندگی است. سپس وقتی شما میخواهید به او کمک کنید و او را دلداری دهید و میگویید: «مهم نیست عزیزم» کار خرابتر میشود زیرا آن وقت او فکر میکند برایش اهمیت قائل نیستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۷
صحبت کردن با یک مرد در مورد احساسات، به او این حس را میدهد که دارد «کار انجام میدهد». در حالیکه وقتی او با یک زن بیرون است، دوست دارد احساس کند که دارد «خوش میگذراند». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۱- من نامزدی داشتم که مدام حرف میزد، حتی وقتی من از اتاق بیرون میرفتم هم او همچنان به حرف زدن خود ادامه میداد. یک بار من به دستشویی رفتم چون میخواستم کمی تنها باشم و او همچنان از لای در با من حرف میزد. واقعاً فکر میکنم او یک مشکل جدی روانی داشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- وقتی زنی در برابر ما مردها جبهه گیری نمیکند و میگذارد که ما مردها با هم بیرون برویم، واقعاً خوشحال میشویم. مثلاً اگر من قرار باشد با او بیرون بروم اما در آخرین لحظه یک بلیط مجانی برای مسابقه هاکی برایم جور میشود و او میگذارد من به آن مسابقه بروم، این کار واقعاً احترام مرا بر مینگیزد. این حس را به من میدهد که او هم به خودش اطمینان دارد و هم آنچه مرا خوشحال میکند برایش مهم است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- وقتی زنی سعی میکند مرا وادار به گفتن حرفی کند که نمیخواهم بگویم، امکان ندارد بتواند حرفی را که نخواهم از دهانم بشنود. حتی شاید من بیش از پیش ساکت شوم. من به زنی که بخواهد به من «کمک» کند نیاز ندارم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۷- گفتوگو بخشی از رابطه است، نه همه آن. زنها درباره صحبت از احساسشان زیاده روی میکنند و آن وقت اگر شما دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشید، صورت خوشی ندارد. باید یک تعادلی، جایی در آن میانه، وجود داشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۵- من با زنی بیرون رفتم که عاشق این بود که فقط حرف بزند و حرف بزند. من همانطور که او حرف میزد خوابم برد و وقتی بیدار شدم او هنوز هم داشت حرف میزد. آن طور که فهمیدم، او نمیخواست چیز خاصی را به من بگوید، بلکه فقط نمیتوانست دهانش را ببند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
کافکا، در زندگی هر کس یک نقطهی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطهای است که دیگر نمیتوانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. اینطوری زنده میمانیم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
فقط یک چیز. میخواهم مرا به یاد داشته باشی. اگر مرا به یاد داشته باشی، آن وقت اگر همهی آنهای دیگر فراموشم کنند برایم اهمیت ندارد. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
هیچوقت چیزی را که میخواهی، بهدستنمیآوری. فقط یادمیگیری که بدون آن زندگیکنی… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
گاهیوقتها خواهر و برادرها چیزهایی راجعبههم میدانند پدر و مادرها از آن بیخبرند. اینطور نیست؟ تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
۱- زنی که قلبش را کف دستش نمیگیرد، به نظر کمتر احساساتی، و بیشتر جذاب میآید. این موضوع باعث میشود که رابطه به آرامی و با ملایمت پیش برود. برای نمونه، یک مرد «ناچار است» که سر کار برود. این بدین معنی نیست که او «نمی خواهد» برای زن وقت کافی بگذارد. بلکه یعنی در بسیاری موارد، او «نمی تواند». پس هنگامیکه که یک زن به شما فضای کافی برای زندگی شخصیتان میدهد و از این موضوع ناراحت نمیشود، شما نیز احساس میکنید که زندگی تان با حضور او پربارتر میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی با مردی در مورد احساساتتان حرف میزنید، و به او میگویید که چه احساسی دارید، در بیشتر مواقع، او حتی نمیفهمد که شما دارید راجع به چه چیزی صحبت میکنید. به احتمال زیاد تنها کاری که انجام میدهید این است که او را خسته و گیج میکنید. اگر نگاهی به قانون جاذبه ۴۳ بیاندازید، آنگاه میفهمید که او چه چیزی را از توضیح دادن احساستان «میفهمد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی شما همه کارتهای خود را برایش رو نکرده اید و او مجذوب شما شده است، وادار میشود که شما را متفاوت از دیگران ببیند و این، عشقی نیست که او به مادرش داشت. یا به خواهرش یا به مادربزرگش. اکنون شما همه توجه او را دارید و این تنها به این خاطر است که او دیگر در آن «حاشیه امن» که همه چیز را برایش آسان میکرد قرار ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی شما به مردی احساس مرد بودن میدهید، آن حس خاص بودن، آن حس اسطوره بودن را به او میدهید، میتوانید از او هر کاری را بخواهید و او با سر برای انجام آن خواهد رفت. اگر او کاری را انجام نمیدهد، تنها به این خاطر است که شما غر میزنید. او تنها زمانی کاری را انجام میدهد که خودش بخواهد و اینک که او را ستایش هم میکنید، راجع به انجام آن احساس خوبی نیز پیدا میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
جایگاه خواستههای خود را محکم کنید اما این کار را بدون غر زدن انجام دهید. راههای بهتری هم هست.
هنگامیکه شما برای به حرکت در آوردن او از ایجاد حس گناه و یا غر زدن استفاده میکنید، به او احساس بدی دست میدهد. اما اگر غرور او را نوازش کنید احساس خوبی خواهد داشت. او به ستایش شدن نیاز دارد. وقتی او بیرون میرود و جعبه نامهها که کج شده است را صاف میکند و بر میگردد، به او بگویید: «خیلی ممنونم عزیزم». او را از همه لحاظ ستایش کنید. بعد اگر کار دیگری نیز بر زمین مانده باشد که شما پیش از این به خاطرش غر زده اید، او میگوید: «بروم آن کار را هم انجام بدهم و بیایم» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۰
هنگامیکه غر میزنید، این شمایید که تبدیل به «مشکل» میشوید و او شما را، با خاموش کردن صدایتان حل میکند. اما وقتی غر نمیزنید، او مشکل را حل میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر شما این شرایط را «نپذیرید» و به نظر برسد که دارید کم کم علاقه خود را از دست میدهید، او فوراً توجه اش جلب میشود. بیشتر مردها، به زنانی عادت دارند که همیشه میخواهند کنار آنها باشند. هنگامیکه شما خیلی مرموزانه، دیگر آنچه را که او با پشتکار فراوان از آن پاسداری میکند نخواهید، توجه اش جلب میشود. اگر شما دیگر در این باره با او حرف نزنید و تظاهر کنید که همه چیز را فراموش کردهاید، او به خودش شک میکند. «امممممم…چرا وقتی که من هم میدانم کارم نادرست است، او هیچ اهمیتی نمیدهد؟» حالا قدرت نفوذ او بر شما زیر سؤال رفته است و او دیگر مطمئن نیست که شما را تمام و کمال در اختیار دارد. هنگامیکه شما غر نمیزنید، در حالیکه او میداند غر زدن حقش است، برایش عجیب است و این پرسش پیش میآید که جریان چیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او برای وقت نگذاشتن و با شما نبودن بهانه میتراشد، شما نیز برای با او نبودن بهانه ای بتراشید. آیا این یک بازی است؟ خیر. اگر او خیلی سرش شلوغ است و شما نیز تا به حال برای گفتن احساستان به اندازه کافی تلاش کرده اید، حالا زمان آن است که با کارهایتان به او نشان دهید که نمیتواند شرایط خود را به این رابطه تحمیل کند. زیرا این شرایط او، تنها باعث ایجاد فاصله و دور نگه داشتنتان از یکدیگر شده است. و این آن نتیجه ای نیست که در پی اش بودید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه مرد از یک دختر ساده دل میگیرد، عشق حمایتگرانه مادر است که باعث میشود احساسات جنسی او نسبت به زن فروکش کند. او به دنبال مادرش نمیدود. چیزی که یک دختر ساده دل باید درک کند این است که وقتی یک مرد بتواند رفتار شما را پیش بینی کند و بداند که شما همواره پشتیبان او و در کنارش هستید، شور و شوقش را برای این رابطه از دست میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ماریلین به خودش قولداد که هرگز به دخترش نگوید: قوز نکن، شوهر پیداکن، خانهداریکن؛ هیچوقت به او پیشنهاد کارها، زندگی و دنیایی را که صرفا خواستهی یکوالدین است و فرزند آنرا نمیخواهد، ندهد؛ هرگز نگذارد با شنیدن کلمهی پزشک، یک مرد در ذهنش مجسمشود و اینکه باقیعمر او را تشویقکند کاری بیش از آنچه پدر و مادرش انجام دادهاند، انجام بدهد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
قانون جاذبه شماره ۳۳
هنگامیکه شما غر میزنید او صدایتان را در گوش خود خاموش میکند اما وقتی با کارهایتان حرف میزنید… توجهش جلب میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچ ایرادی ندارد اگر بعضی پرسشهای او راجع به خود را بی پاسخ بگذارید. در واقع به شما توصیه میکنم این کار را انجام دهید. وقتی در رابطهتان پیش رفتید، آن وقت هر کس واقعیت وجود خود را نمایان میکند. هیچ کس همان اول حقیقت وجود خود را نشان نمیدهد. به همین دلیل تنها چیزی که مهم است، کارهایی است که شخص انجام میدهد، نه سخنانش. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر راجع به رابطه قبلیتان پرسید بگویید: ما راهمان را از هم جدا کردیم. یک راه دیگر، بگویید: خواستههایمان با هم فرق میکرد. وقتی مرد سؤالاتی میپرسد که به او ربطی ندارد، یک روباه به توضیحی مبهم و کلی بسنده میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه شما از نظر روحی نیازمند کسی نباشید، ناچار هم نیستید که حواستان را به یک یک کارهایی که انجام میدهید، جمع کنید و از روی دفترچه راهنما پیش بروید. وقتی که به خود اطمینان و باور دارید، او حس نمیکند که شما را تمام و کمال در اختیار دارد و هنگامیکه شما را تمام و کمال در اختیار نداشته باشد، کاملاً رام شما خواهد بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۸
وقتی یک زن طوری رفتار کند که گویی خودش به تنهایی، از پس انجام همهٔ کارها برمی آید، در آخر ناچار میشود همه کارها را خودش به تنهایی انجام دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زنانی که در دیگر زمینههای زندگی (بجز عشق) موفقاند معمولاً همان کسانی هستند که این جمله را زیاد به خود میگویند: من نباید برای قوی بودنم عذر خواهی کنم. سپس هفته بعدش را صرف این میکنند که بفهمند چرا هیچ وقت نمیتوانند یک مرد خوب پیدا کنند. چون یک مرد خوب در پی یک زن خوب است. برای زیرک بودن لازم نیست زنانگی خود را فراموش کنید. همچنین به این معنی نیست که شما تمام مدت ادای مردها را در خانه درآورید. بلکه تنها به این معناست که اجازه نمیدهید کسی حق شما را پایمال کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه با دوستانتان هستید و او به میان میپرد و میگوید که فلان کار خوب ایده او بوده، در حالیکه فکر شما بوده است، هیچ هیاهویی به راه نیاندازید. او نیاز دارد که به دیگران نشان دهد رییس اوست. حرفها و رفتار او را در مقابل دوستان مشترکتان تصحیح نکنید یا اشتباهی که مرتکب شده را «لو» ندهید، زیرا در این صورت حس خواهد کرد که مردانگیاش زیر سوال رفته است. این کار مانند این است که مادری پسر کوچکاش را در مقابل دوستانش سرزنش کند. وقتی در جمع و میان دیگران هستید، او نیاز دارد که «ظاهر» را حفظ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۵
او میگذارد زنی که برایش پادری است در همان یکی دو دیدار اول، سهم خود و یا حتی همه صورت حساب را بپردازد، اما وقتی با دختر رؤیاهایش بیرون است، حتی فکر این موضوع هم به ذهنش خطور نمیکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی مردی واقعاً از زنی خوشش میآید، خیلی برایش مهم نیست که صورت حساب را تقسیم کنند یا نه. او هرگز نمیگوید: تو سالاد بوقلمون داشتی و من استیک، پس سهم تو میشود… اگر او زن را بپرستد که اصلاً حتی راجع به آن صورت حساب کذایی، فکر هم نمیکند. تنها چیزی که راجع به آن فکر میکند این است که آن زن را به دست بیاورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ستایش کردن مهم است، وقتی او شما را برای شام بیرون میبرد، «یکبار» بعد از شام و «یکبار» هم موقع شب بخیر گفتن بگویید «متشکرم». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
در زمینه عشق و رابطه، مردها نیاز به کمی راهنمایی دارند و راه آن نیز این است که وقتی رفتار خوبی دارند، آنها را ستایش کنید. واژه مورد علاقه مردها؟ «بهترین». حتی اگر بگویید: «عزیزم، تو به بهترین شیوه ممکن آجیل میخوری، تا حالا در زندگی ام چنین چیزی ندیده ام»! هم مهم نیست. از واژه «بهترین» استفاده کنید تا همواره توجه تمام و کمال وی را داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۴
هنگامیکه شما ملایمتر و زنانهتر میشوید، حس غریزی او برای حمایت کردن را بر میانگیزانید، اما وقتی ستیزه جو باشید، حس رقابت و مبارزه طلبی اش را بیدار میکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۹
مردها این موضوع که تمایلات جنسی از کدامیک از اینها ناشی میشود را به طور غریزی حس میکنند، از اعتماد بهنفس یا نبود اعتماد به نفس. وقتی زنی تنها برای خشنود کردنش با او رابطه جنسی برقرار میکند، او میفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی یک زن نیز آرام آرام تسلیم میشود، همین اتفاق میافتد. مرد هیجان بیشتری دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۶
اگر مرد برای داشتن رابطه جنسی با زن مجبور به صبر کردن شود، نه تنها او را زیباتر میبیند، بلکه وقت کافی برای تحسین کردنش نیز مییابد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آیا تا به حال با این مورد برخورد کرده اید که مردی جذاب با یک زن بسیار معمولی ازدواج کرده باشد؟ شاید آن دختر از نظر شما زشت و یا خیلی معمولی باشد، ولی در چشم آن مرد او دارای زیبایی طبیعی است. اینکه با شکوهترین لحظه زندگی آن دختر بردن جایزه بهترین کدو تنبل جالیز در یک مسابقه روستایی و در سن شش سالگی بوده است، اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که وقتی مرد با او به بستر میرود مانند موش چاق وچله ای که وسط کارخانه پنیر فرود آمده باشد خوشحال است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از او توقع نداشته باشید (بدون اینکه اول از او درخواست کرده باشید) که تمام وقت آزاد خود را با شما بگذراند.
از او نخواهید در مورد زمانی که با شما نگذرانده به شما حساب پس بدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
من زن زیرکی را میشناسم که همسرش او را میپرستد. وقتی مرد به او زنگ میزند، حتی اگر مشغول لاک زدن ناخن پایش باشد باز هم میگوید: «ممنون که زنگ زدی عزیزم، ولی الان کمی سرم شلوغ است.» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به روزنامهها علاقهای ندارم، اما هر روز به امید خواندن مطلبی جدید و علمی آنها را خریداری میکنم؛ ولی کاملا بیفایده است و فقط دستانم را آلوده میکنم. آنچه باعث تعجبم میشود، سرعت عملی است که افراد برای نوشتن این اخبار، در هر زمینهای به خرج میدهند. در یک زندگی عادی و معمولا فنا شده، حوادثزیادی رخنمیدهد و برای بیان همین حوادثکم نیز به سالها وقت نیاز است؛ اما در روزنامهها عبارات و کلمات به محض وقوع حوادث، نمایان میشوند. در نتیجه چیزی جز همهمه اتفاق نمیافتد. شاید مثل همیشه قضیهی پول درمیان باشد و هر روز باید تعدادی صفحه با قیمتی مشخص سیاه شود؛ همان داستانتکراری پول و کار و اضطراب… دیوانهوار کریستین بوبن
کودک، همانند قلبی است که تپشهای سریعش دیگران به وحشت میاندازد. همهچیز مهیاست تا روزی این قلب از تپیدن بازایستد و شگفت است که این قلب با وجود تمام شرایط سخت، به حرکت ادامه میدهد و شگفتانگیزتر آنکه هیچکس هرگز نمیتواند بگوید: خب، سرانجام وقت اتمامش رسید، در این لحظه و در این سن، دیگر بچهای نیست؛ فقط یک انسان بالغ و عاقل اینجا نشسته… دیوانهوار کریستین بوبن
وقتی کسی را با نامی جدید صدا میزنید، گویا خونی تازه در رگهایش جاری میسازید. این یک اقدام کاملا عاشقانه است و تنها عاشق و معشوق، اجازه چنین کاری را دارند. دیوانهوار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! مینگریستم، مینگریستم و مینگریستم… کسانیکه تصور میکنند مرا به خوبی میشناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفتوگو کنند، هرگز نمیفهمند که از یک شخصواحد حرف میزنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها میرفتم؛ همانگونه که انسانها لباس یا عمرشان را تغییر میدهند، من نیز نامم را تغییر میدادم و هیچگاه نام واقعیام را افشا نمیکردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوستداشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا میشده، نامشان را میپرسیده و با جسارتی غیرقابلباور به آنها میگفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانهوار کریستین بوبن
قانون جاذبه شماره ۱۰
وقتی زنی به سادگی تسلیم نمیشود و رام و سلطه پذیر نیست، به دست آوردنش مهیجتر میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مردهایی که من با آنها مصاحبه داشتم، معمولاً اعتراف میکنند که وقتی خیلی آسان به رابطه جنسی میرسند، به اندازه همیشه از آن لذت نمیبرند. این مثل بازی بلک جک میماند. اگر مرد همان اول جایزه بزرگ را بگیرد، دیگر برای بقیه شب کاری برای انجام دادن ندارد. ولی اگر گام به گام و آهسته ببرد اوضاع جور دیگری پیش میرود. چند دستی را میبرد و یکی دو تا را هم میبازد. در چنین لحظاتی از بازی، حتی اسبهای وحشی نیز توانایی بیرون کشیدنش از بازی را ندارند، زیرا او حس میکند فقط یک ذره دیگر، با برنده شدن دوباره، فاصله دارد و «تقریبا» دارد مزه پیروزی را احساس میکند. آن روحیه رقابت جوی مادرزادش به او تلنگر میزند و وادارش میکند «بماند و به مبارزه ادامه دهد». حتی اگر ببازد، سختتر مبارزه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای یک زن هدف - که مقصد نهایی نیز شناخته میشود - داشتن یک رابطه متعهدانه است. برای یک مرد اما، بیشتر لذت در «راه» نهفته است. در «جادهای» که به مقصد نهایی میرسد.
یک زیرک این را به خوبی میفهمد که وقتی یک مرد چیزی را بخواهد، به دنبالش میرود و این «پیگیری» ، باعث میشود که از آن بیشتر خوشش بیاید و چنانچه آن را فوراً به دست نیاورد، شیفتهاش میشود. این «زود به دست نیاوردن» باعث جلب علاقه او میشود و تصورات وی را راجع به آن موضوع به هیجان میآورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او از بدن خود مانند یک ماشین روغن کاری شده مراقبت میکند
او ظاهر و سلامت خود را حفظ میکند. احترامی که یک شخص به خود میگذارد، در چگونه ظاهر شدنش پیش دیگران نمود پیدا میکند. اگر مرد به او بگوید از رژلب قرمز خوشش نمیآید ولی او این رنگ رژ را دوست دارد، هر وقت دلش خواست از آن استفاده میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او راجع به چیزهای دیگری به غیر از مردش نیز شور و اشتیاق نشان میدهد
وقتی مرد حس میکند که «همه چیز و همه کس» او نیست بیشتر مشتاق او میشود. وقتی او سر خود را گرم نگه میدارد، دیگر به هنگام در دسترس نبودن مرد احساس رنجش نمیکند. مرد دیگر مالک بیرقیب و بی چون و چرای ذهن او نیست، جایگاه چندان محکمی ندارد و ممکن است به سادگی فراموش شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او برای خود ارزش زیادی قائل است
وقتی مرد از او تعریف میکند او میگوید متشکرم، نه اینکه سعی کند او را منصرف کند یا حرف را عوض کند. او هرگز نمیپرسد نامزد قبلیات چه قیافه ای داشته و یا با زنهای دیگر رقابت نمیکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او اجازه نمیدهد مرد گمان کند او زیادی شیرین است
او رابطه را از شلوغی و آشفتگی دور نگه میدارد و وقتی ناراحت است به سمت مرد نمیرود یا جوابش را نمیدهد. وقتی ناراحتی و آشفتگی ذهنش برطرف شد به او زنگ میزند و خلاصه جریان را خیلی کوتاه و مختصر بیان میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مارگارت آتوود میگوید: «ترس هم مانند عشق، بوی خاص خود را دارد.» این موضوع بیانگر این نکته است که اشتیاق و ترس هر دو از یک نقطه در مغز منشأ میگیرند. وقتی یک مرد کمی بترسد که شما را از دست بدهد، اشتیاقش نیز تحریک میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هرگز دقت کرده اید که وقتی شما پای تلفن هستید و به همسرتان که کنار شماست توجهی نمیکنید، او ناگهان گردن شما را میبوسد و سعی میکند توجه شما را به سمت خودش جلب کند؟ اگر همیشه او را مرکز توجه خود قرار دهید، از شما فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
کسی که «آن چیزی که نمیدانم چیست» را دارد، رفتار با نشاط و جذابی دارد و به گونهای رفتار میکند که انگار به وقایع اطرافش اهمیت چندانی نمیدهد. او یک زیرک است که نه تنها «محتاج» مرد نیست، بلکه خیلی وقتها نیز او مرکز توجهش نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه شما خود را فراموش کنید، آتش رابطه تان نیز فرو مینشیند. اگر مرد را به کبریت تشبیه کنیم، شما آن نوار آتش زنه کنار جعبه کبریت هستید. وقتی آن نوار ماهیت خود را از دست بدهد و کند شود، به آتش کشیدن کبریت نیز سخت میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
چیزی که خانمها باید بفهمند این است که وقتی یک مرد، زنی را خیلی عالی میبیند، قیافه آن زن در این طرز فکر تأثیر چندانی ندارد. در مثال بالا این یک حقهٔ ذهن است که اینگونه عمل میکند:
آن دختر خود را خیلی دست بالا گرفته و رفتارش به گونه ای بوده که مرد فکر کرده او واقعاً خیلی ممتاز و استثنایی است و بعد یک اتفاق جالب افتاده است: آن مرد فراموش کرده است که واقعاً دارد به چه کسی نگاه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اشتباه دیگری که خانمها ممکن است مرتکب شوند این است که خود را دست کم بگیرند وکوچک کنند. وقتی در یک قرار آشنایی هستید، هیچگاه نباید در مورد عمل جراحی زیبایی که دوست دارید انجام دهید، یا مقدار وزنی که دوست دارید از دست بدهید، حرف بزنید. او را از دنیای تحسین کردن خود بیرون نیاورید. الان زمانی است که باید به خود اطمینان کامل داشته باشید.
پس رفتار درست چیست؟ «این منم با تمام شکوهی که میتوانم داشته باشم و از این بهتر نمیشود.» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یا اینکه وقتی مردی تلاش میکند زن در رابطه احساس نا امنی کند و بر این اساس واکنش نشان دهد ولی زن با غرور و متانت بالایی آرامش خود را حفظ میکند، ناگهان فضا برای مرد عوض میشود. همان مردی که از برقراری رابطه میترسید و از آن فراری بود، ناگهان تبدیل به مردی میشود که به این رابطه ایمان دارد. حالا او در رؤیاهایش این دختر را در حال غذا پختن برای او یا تا کردن جورابهایش میبیند و دوست دارد همه جا کنار او باشد. ولی اگر از ابتدا با او مانند یک دختر درمانده و وابسته رفتار میکردید، آنقدر برایش ارزش نداشت و توجهی نمیکرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
موضوع این نیست که «چگونه دیگران را بازی دهید». بلکه باید یاد بگیرید چگونه طبیعت انسان را درک کنید و با توجه به این اصل رفتار کنید که «یک مرد همیشه چیزی را میخواهد که نمیتواند به دست بیاورد». وقتی یک مرد با زنی برخورد میکند که به او علاقهای نشان نمیدهد، جلب توجه و علاقه آن زن برایش تبدیل به یک چالش و مبارزه میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
این عقب کشیدن چیزی را به او میدهد که بسیار به آن نیازمند است: آزادی برای نفس کشیدن. اگر از زمانی که او باید به طور معمول با شما تماس میگرفت کمی گذشته است، به او نشان دهید که مطلقاً هیچ «جبهه گیری» در مقابل کار او ندارید. این رفتار او را کمی نسبت به این موضوع که اگر نباشد آیا شما اصلاً دلتنگش (بخوانید نیازمندش) میشوید یا نه، مردد میکند و این موضوع برایش دلیلی میشود تا با دل شما راه بیاید، چون شما را به چشم یک آدم محتاج و نیازمند نمیبیند.
سعی کنید حرفهایی مانند اینها را به او نزنید:
«چرا به من زنگ نزدی؟» یا «چرا من در طول هفته هیچ خبری از تو نداشتم؟»
اگر طوری برخورد کنید که انگار اصلاً متوجه غیبت او نشدید (چون وقتی به آدم خوش میگذرد متوجه گذر زمان نمیشود) ، او با دل شما راه خواهد آمد. چرا؟ چون حس نمیکند شما را ۱۰۰ درصد در اختیار دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنین مردها گاهی خود را عقب میکشند تا از طرف شما اطمینان خاطر کسب کنند. هیچ مردی نمیآید به شما بگوید: «عزیزم، من لازم دارم در مورد جایگاهم نزد تو اطمینان خاطر داشته باشم.» به جایش، او خود را عقب میکشد تا واکنش شما را ببیند. وقتی شما احساسی واکنش نشان میدهید، به او این حس را میدهید که شما را کنترل میکند و اگر به دفعات زیاد واکنشهای احساسی از خود بروز دهید، پس از مدتی شما را کمتر و کمتر به چشم یک چالش فکری خواهد دید. در صورتی برایش یک چالش فکری میمانید که هیچگاه نداند در برابر کارهایش چه واکنشی از خود بروز خواهید داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
این یک واقعیت است که بیشتر مردها از روی عمد به شما زنگ نمیزنند. فقط برای اینکه ببینند شما چطور واکنش نشان میدهید. وقتی زنی ناراحت است آن وقت فهمیدن اینکه به چه فکر میکند آسان میشود و مرد به آسانی میتواند با کمی کنار کشیدن خود، میزان نیاز و خواستههای او از یک رابطه را بفهمد. پس تمام آن نظریههایی که راجع به دلیل زنگ نزدن مردها در مجلات خواندهاید را فراموش کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل معمولاً این اشتباه را مرتکب میشوند که خود را همیشه در دسترس قرار دهند. با این استدلال که «من نمیخواهم نقش بازی کنم» ، پس به مرد اجازه میدهد تا ببیند که او ترس از دست دادنش را دارد. مرد کم کم به این نتیجه میرسد که زن را به تمامی در اختیار دارد و این معمولاً همان نقطه ایست که زنها در آن لب به شکایت باز میکنند: " او به اندازه کافی برایم وقت نمیگذارد، او به اندازه گذشته احساساتی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی پای تعهد در میان باشد بیشتر زنها حس مربی شیر بودن را در مرد به وجود میآورند. انگار که مردها برای عقب راندن آنها باید از صندلی استفاده کنند. برو عقب…برو عقب… پس هنگامی که آنها با زنی روبهرو میشوند که اعتماد بهنفس ایستادن بر سر عقاید خود را دارد و یا حتی میتواند نظر مرد را با نظر خود موافق کند، تأثیری بر آنها میگذارد که به آن عادت نداشتهاند و مجذوب او میشوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک انسان با تفکرات مثبت، سخنان مثبتی را نیز بر زبان میآورد. به خصوص وقتی که شما خود احساس خوبی نداشته باشید. در این جور مواقع حتی وقتی از او جدا شوید احساس میکنید که انرژی خود را باز یافته اید. هنگامی که کسی واقعاً بزرگ و موفق است، به شما نیز میباوراند که شما هم میتوانید بزرگ و موفق باشید. این همان رابطهای است که باید داشته باشید و چنین رابطه ای، همانی است که ارزش نگه داشتن دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی یک دختر زیرک با یک شکارچی روبهرو میشود، سر خود را بالا میگیرد و او را میپاید. نتیجه اش این میشود که او آنچه را که «واقعاً اتفاق میافتد» میبیند. اما یک دختر ساده دل سرش را در شن فرو میکند و آنچه را که «دوست دارد» میبیند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه یک دختر ساده دل نیاز مرد را به هیجان، خطر و یا چالش نادیده میگیرد، در واقع سر خود را در شن فرو کرده است و این کار را دانسته انجام میدهد. او مانند یک شتر مرغ است. وقتی یک شتر مرغ مورد حمله قرار میگیرد، به جای روبهرو شدن با شکارچی سر خود را در شن فرو میکند. خب نتیجه هم معلوم است، تبدیل به شام شب شکارچی میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل این اشتباه را مرتکب میشود که مدام مرد راتر و خشک میکند و به او احساس امنیت بیش از حد میدهد. حوصله مردها خیلی آسان سر میرود. به همین دلیل است که بیش از حد پیشبینی پذیر بودن و امنیت زیاد، باعث میشود که رابطه به نظر یکنواخت و کسل کننده بیاید. اما وقتی پای یک دختر زیرک در میان باشد، هیچگونه یکنواختیای در کار نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۶
وقتی زنی تمام و کمال رام و مطیع مردی میشود، مرد حس میکند که دیگر برنده شده و چیز بیشتری وجود ندارد که به خاطرش تلاش کند. در این زمان شور و شوق اولیه اش را از دست میدهد.
یک زیرک هرگز تسلیم نمیشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
حتی اگر پای عشق نیز در میان نباشد، باز هم مردها دوست ندارند کسی را که برای به دست آوردنش آنقدر تلاش کرده و پول و وقت برایش صرف کردهاند، از دست بدهند و به تلاش خود برای به دست آوردن او ادامه میدهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک نیز قضایا را «همانگونه که هست بازگو میکند» و آنها را بزرگ نمایی نمیکند، مرد نیز به شیوه ارتباط برقرار کردن او احترام میگذارد. عصبانی شدن در چشم مردها نشانه ضعف نیست، بلکه آنها فکر میکنند زنی که عصبانی میشود کنترل بیشتری بر اعمال ورفتار خود دارد تا زنی که واکنشی احساسی نشان میدهد. اگر زن خیلی احساساتی رفتار کند، مردها آن را نشانه ضعیف بودن او میدانند و یا سریع این استدلال را میآورند که به دلیل عادت ماهانه دچار اختلال هورمونی شده است. اما وقتیکه طرف صحبت او یک زیرک است، فرض را بر این میگذارد که او لابد میداند چه میکند و حتماً میداند که چه چیز را میخواهد و چه چیز را نه، او «جنم» این کار را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همیشه با همان شور و شوق آتشین اولیه با او روبهرو شوید، حتی وقتیکه احساس یک قالب یخ خرد شده را دارید.
اتیل مرمن زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مرد زندگیتان شما را زیر نظر دارد زیرا میخواهد بداند تا کجا از خود و داشتههایتان دفاع میکنید. او میخواهد ببیند که وقتی سر به سرتان میگذارد یا وقتی شما با انتقادی از طرف او یا دیگران مواجه میشوید، واکنشتان چیست. بله، او فضا را میسنجد و شما را آزمایش میکند، زیرا میخواهد بداند چگونه پاسخ میدهید. آیا میتوانید مراقب خود باشید و گلیم خود را از آب بیرون بکشید یا خیر. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۳
معمولاً بهترین راه برای درست کردن یک رابطه و حل کردن مشکل این است که او از تلاش شما برای انجام این کار بویی نبرد. وقتی خیلی بی سر و صدا روال همیشگی رابطه را تغییر میدهید و آن را با شیوههای دیگری جایگزین میکنید، این کار از نظر روانی او را به سمت شما جذب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی شما همه چیز را به خاطر مرد کنار نمیگذارید، طوری به نظر میآیید که انگار سرتان به کار خودتان گرم است. این موضوع ارزش شما را به او یادآوری کرده و بی هیچ استثنایی، مرد را به سمت شما جلب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به جای آنکه از او بخواهید به شما توجه کند، خودتان به خودتان توجه کنید.
آنچه مرد را به سوی یک زن مستقل جذب میکند، عدم وابستگی زن به «او» است. مرد احساس میکند یک شریک برابر دارد، اما وقتی که زن به خاطر مرد، فعالیتهای روزانه خود را کنار میگذارد، مرد کم کم به این نتیجه میرسد که زن آنقدرها هم که او گمان میکرده جذاب نیست و به جای اینکه فکر کند جایزه بزرگی را برده است، این احساس در او به وجود میآید که زن یک بار اضافی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مثل صبحها که تو از خواب بیدار میشی. اون لحظه واقعاً بد به نظر میرسی؛ موهات بههمریختهس و صورتت یه جورِ عجیبیه. اما وقتی منو میبینی، چشمات برق میزنه. واسه همینه که میگی من زیباییام؟»
«آره عزیزم. من از تو لبریز میشم؛ چون میخوام زیبا باشم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در آینده آدمای زیادی رو میبینین که خوشگلن ولی هنوز یاد نگرفتهن زیبا باشن. اونا نگاههای زیادی رو به خودشون جلب میکنن اما هیچوقت نمیدرخشن. زنِ زیبا میدرخشه. وقتی با یه زنِ زیبا هستین، ممکنه متوجه موهاش یا پوستش یا بدن و لباسش نشین، چون حس خوبی که بهتون میده، حواستونو از این چیزا پرت میکنه. اون انقدر از زیبایی لبریزه که احساس میکنین شمام زیبا شدین. کنارش احساس گرما، امنیت و کنجکاوی میکنید. اون کمتر چشمک میزنه و شما رو از نزدیک میبینه؛ چون یه زن عاقل و زیبا میدونه سریعترین راه واسه لبریزشدن از زیبایی، نفوذکردن تو دلِ یه آدمه… و همین آدمای دیگه، خودِ خودِ زیباییان. زنی زیباتره که برای آدما وقت و انرژیِ بیشتری بذاره؛ اونوقته که همه لبریز میشن. زنهایی که دلشون میخواد خوشگل باشن، به این فکر میکنن که ظاهرشون چطور به نظر میرسه، اما زنهایی که میخوان زیبا باشن، به این فکر میکنن که دارن به چی نگاه میکنن. اونا همهٔ اون چیز رو به درونشون میفرستن. اونا دنیای زیبا رو به درونشون میبرن و همهٔ اون زیبایی رو مال خودشون میکنن تا اونو به بقیه هم بدن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی از کارایی که من هر روز انجام میدم، واسه زیبابودنه. بهخاطر همینه که برای دوستای خوبم وقت میذارم، که کارای هنری رو دنبال میکنم و موزیکی رو که دوست دارم، همیشه تو خونه پخش میکنم. برای همینه که تو هر اتاقی شمع روشن میکنم. برای همینه که بالارفتنِ شما از درخت انجیر رو نگاه میکنم. برای همین رو زمین با سگا غلت میزنم و همیشه با مهربونی نگاهتون میکنم. بهخاطر همینه که هر هفته شما رو میبرم غروب آفتاب رو تماشا کنین. من لبریز میشم از زیبایی، چون میخوام زیبا باشم. شما دخترا هم برای من زیبایی هستین. وقتی شما بهم لبخند میزنین، میتونم پُرشدن و لبریزشدنام رو حس کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب میشناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمیکنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگهای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و میدونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزیکه درونش اتفاق میافته، اعتماد داره. ترسهاش، عصبانیتاش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی میشه، میدونه چطور بهشکل درستی عصبانیتاش رو نشون بده. وقتیام خوشحاله همین کار رو میکنه: درستنشوندادن. اون خودِ واقعیشو مخفی نمیکنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون میدونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همونطور که خدا خلقش کرده، همونقدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادقان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خودم را میشنوم که چیزهایی میگویم؛ نه چیزهای احمقانهای که از فیلمها یاد گرفتهام، بلکه چیزهای واقعی، چیزهایی که از تمرینِ درآغوشگرفتن یاد گرفتهام. حرفهای درونم را به زبان میآورم. اما لحظهای که کریگ مرا کنار میگذارد و چشمهایش را میبندد، میترسم و احساس میکنم دارد مقایسه میکند. توی ذهنم به او میگویم «اگه الان اینجا رو ترک کنی، اگه چشماتو ببندی و معلوم بشه که ذهنت با من نیست و با زنهای دیگهست، قسم میخورم که دیگه هیچوقت باهات رابطه برقرار نکنم. به خدا قسم اگه احساس کنم اینجا رو ترک کردی و…» و حالا دوباره تنهام. من با ترسی که توی ذهنم دارم، تنهام. من دو نفرم: منی که بیرون است، در حال رابطه، و منِ دورنم که خیلی تنهاست. میدانم که اگر بخواهم کاملاً حضور داشته باشم، باید حرفهای درونم را با صدای بلند بگویم. نباید خودم را تسلیم کنم. بنابراین میگویم: «نه! این کار رو نکن! برگرد! داری منو میترسونی. همینجا بمون، همهٔ تو!» او را بهسمت خودم میکشم. هر دو از تنهایی درآمدهایم و با همایم. کریگ با آن زنها و شکلِ اغواگرانهشان نیست. او اینجاست، با من، با شکلِ اغواگرانهام. بعد از همهٔ اینها، دوباره تلاش میکنم. من هنوز اینجام، همهٔ من. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
لباس مربیگریاش را درمیآورد تا آنرا با لباس مربیگریِ دیگری عوض کند. وقتی یکهو شکم و سینهاش را آنجا توی نور روز میبینم، حس عجیبی پیدا میکنم. آنها نرم و آهنگیناند و بهوضوح دیده میشوند. دلم میخواهد بدوم سمتش، دستم را بگذارم روی سینهاش، و رو به همهٔ زنهای خوشرو فریاد بزنم «این مردِ منه!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی جواب میدهم، با دقت گوش میکند؛ انگار جوابدادنهایم برایش حکم هدیهای را دارند. روبهروی هم نشستهایم و فضای بینمان حس تازهای دارد. حتا بعدش، موقع برگشتن به خانه، احساس آرامش میکنیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک لحظه با خودم فکر میکنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنیام که بهخاطر نوع سیمپیچیاش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد اینرا بداند؛ چون میخواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهمترند. کریگ میتواند برای تمام چیزهایی که گفتهام، از من متنفر شود. همینطور که دستهاش را از روی کمرم برمیدارد، به این فکر میکنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدستدادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچوقت تسلیم نمیشوم. این همهٔ چیزیست که میدانم. من ترسان و مضطرب، و درعینحال آسودهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«میدونم داری سعی میکنی که دوسِت داشته باشم، ولی این به من حس دوستداشتن نمیده. من میخوام به محبت دعوت شم، نه اینکه به دامش بیفتم. وقتی منو بغل میکنی، حسِ بیمیلی دارم و اذیت میشم. بعدش، واسه انجام کاری که تو میخوای، حسِ یه زنِ هرزه بهم دست میده. این روند واسه هیچکدومِ ما خوب نیست. نیاز دارم درکم کنی و به من با همین نوع سیمپیچی احترام بذاری. تو نمیتونی بهم حمله کنی. باید بدونی که من نیاز دارم انقدر محکم بغلم نکنی. اینجوری احساس میکنم منو توی تله انداختی و نمیتونم فرار کنم. اینجوری قدرتِ منو میگیری. من از تو کوچیکتر و کمزورترم و نمیخوام هر بار که بغلم میکنی، به این موضوع فکر کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقهبهدقیقه صمیمیت بینشون بیشتر و بیشتر شه، نه اینکه با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگام داره رو این مسئله کار میکنه. اون داره تمرین میکنه از واژههایی استفاده کنه که بتونه راحتتر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه اینکه فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزیکه راجعبه رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرمآور و غیرشخصیه. کریگام همینطور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآوردهکردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمینها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. بهخاطر همینه که الان بینتون یهعالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد میکنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچوقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتداییترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایهاین. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکرا و احساسات تو درستان. تو میتونی هر طور که میخوای فکر کنی. فکرات منطقیان و نباید بهخاطر اونا شرمنده باشی. اما لازمه با کریگ هم دربارهشون حرف بزنی، یا با هرکی که باهاش صمیمی هستی. دقیقاً اونموقع، همون لحظه، باید به احساساتت اعتماد کنی و در مورد اونا حرف بزنی. وقتی ذهنت یه چیزی میگه و بدنت چیز دیگه، به این میگن گُسست. دارم راجعبه پیوستگی حرف میزنم گلنن؛ وقتیکه افکار و کارهات ذهن و بدنت رو هماهنگ میکنیم تا با هم کار کنن. وقتی حس ترس داری یا فکر میکنی فقط و فقط نقش یک وسیله رو بازی میکنی، به حس دیگهای تظاهر نکن. با همهٔ وجودت حقیقت رو بگو. اشکالی نداره که چه حسی داری، ولی اشکال داره که به چیز دیگهای تظاهر کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مشکل اینجاست که «دوستداشتن با بدنم» منو به فکر رابطهٔ جنسی میندازه. من با این فکر فلج میشم. نمیتونم تصور کنم که یه روز دوباره بتونم به کریگ اعتماد کنم و باهاش رابطه داشته باشم. رابطهٔ جنسی هیچوقت برام سودی نداشته، فقط عذابم داده. چرا باید دوباره برگردم سمتش؟ دلیلی نداره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما تکههای پراکندهٔ یک پازلایم؛ بنابراین وقتی به هم آسیب بزنیم، درواقع به خودمان آسیب زدهایم. میگویم که بهگمان من، بهشت، تکمیلِ همین پازلِ پراکنده است. بااینحال از آنها میخواهم منتظرِ بههمپیوستگیِ جهانِ دیگر نباشند. ازشان میخواهم بهشت را بیاورند همینجا. و روی زمین، حکم خداوند را جاری کنند. چطور؟ همینکه با هر کدام از بچههای خدا مثل خانوادهمان رفتار کنیم. به آنها میگویم شجاع باشید! هر کدام از شما یکی از بچههای خداست. مهربان باشید تا دیگران هم مهربان باشند. ما به یکدیگر تعلق داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی واقعیتر، مهربانتر، ملایمتر و متشکرتر باشند، درجریانبودن را حس میکنند. و وقتی احساس کنند مدام بهسمت آدمهایی میروند که قبلاً از آنها میترسیدند، باید بدانند که برای عاشقشدن آمادهاند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش میگوید که اینجا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او اینجاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجعبه نیازداشتن به اعتقادی صحبت میکند که نه بسته و ستیزهجو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوستهای مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت میکند، اینکه هر کدام حکمت و دانایی دارند و اینکه او چطور نیازمند حکمت آنهاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیونها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش میکند، هشدار میدهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره میکنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشباش با نور شمع میگوید که به نوجوان سیاهپوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمیداند، بلکه آنرا نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگبودنِ نژادپرستی معنا میکند. او به حضار سفیدپوست التماس میکند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. بهشکل بیرحمانهای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه میشوم که کشیش وقتی به خدا اشاره میکند، هرگز از ضمیر استفاده نمیکند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی کسی از من میپرسد چرا بیشترِ اوقات گریه میکنم، اینطور جواب میدهم: «به همون دلیلی که خیلی وقتا میخندم. این نشون میده که دارم به اطرافم توجه میکنم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنجا کسی به چیزی تظاهر نمیکرد؛ و این رهایی از اجرای نقش بود. قوانینی وجود داشت که به ما یاد میداد چطور خوب گوش کنیم و با مهربانی صحبت کنیم. ما یاد گرفتیم چطور احساساتمان را برقصیم، نقاشی کنیم و بنویسیم؛ به جای اینکه آنها را بخوریم، بنوشیم و قورت بدهیم. هر وقت میترسیدیم، همیشه دستهایی بود که آنها را بگیریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبتهایی فکر میکنم که زنها با آن مواجهاند. چطور هر وقت بچه مریض میشود، مرد خیلی راحت خانه را ترک میکند؟ یا وقتی یکی از والدین میمیرد، یا خانواده از هم میپاشد، این زنها هستند که سختیها را به دوش میکشند؟ آنها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیانشان انجام میدهند که ازخودگذشتگیست. وقتی اطرافیانشان ناتوان میشوند، زنها بیماریِ آنها را در آغوش میگیرند و به یک پرستار تبدیل میشوند. آنها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل میکنند. آنها خیلی زود یاد میگیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتیکه سنگینیِ اندوه، شانههاشان را میلرزاند. آنها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمیدهند. آنها همکارِ خستگیناپذیر، وحشی و بیرحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی میسازند. یعنی زنها همیشه جنگجو بودهاند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
قانون شماره یک: حق نداریم همزمان به ترک هم فکر کنید وقتی یکی از اون یکی متنفره اون یکی این حق را نداره.
قانون شماره دو: جفتمون اجازه داریم افسرده باشیم، ولی یه روز درمیون. دوشنبه و چهارشنبه و جمعه مال تو، سهشنبه و پنجشنبه و شنبه مال من. »
_یکشنبه چی؟
_یکشنبهها خوشحالیم.
_قبول ریگ روان استیو تولتز
در هر لحظه و هر وقت، برای هر فردی از افراد ملت، این امکان هست که درستی موضع اجتماعیاش را بررسی کند. برای این کار فقط کافی است که موقعیت خود را با موقعیت همسایگانش بسنجد. وقتی این دو موقعیت، دیگر همسان نبودند، آنوقت متوجه میشود که توازناجتماعی بههمخورده و بیعدالتی برقرار شده است. اما چه در زمان بدبختی و چه در زمان نیکبختی، اگر موقعیتها یکسان باشند، این فرد متوجه سرنوشت کامل اجتماعش خواهد شد و در آن ناگزیر شرکت خواهد کرد؛ زیرا نابرابری همیشه برابر است با بیعدالتی. میرا کریستوفر فرانک
چون دیگر آیندهای ندارند، از گذشته حرف میزنند. وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد، برمیگردیم و راهی را که دویدهایم اندازه میگیریم. میرا کریستوفر فرانک
گاهی وقتها ،هر قدر هم چیزی گرون باشه،آدم باید بهاشو بده. هری پاتر و فرزند نفرین شده جی کی رولینگ
به خاطر میآورم که روی تخت پدر و مادرم نشسته بودم و فکر میکردم آیا ارزش دوستداشتهشدن را دارم؟ واردشدن به آن کلیسای کوچک را به یاد میآورم. اینکه مریم مقدس و خانوادهام جواب سؤالم را اینطور دادند: بله. بعد خلیج مکزیک جوابم را داد: بله. امشب آسمان جوابم را داد: بله، بله، بله. توی آسمان، تنها جواب حقیقی «بله» است. حقیقت رحمت است و رحمت، هیچ استثنایی ندارد. من کسیکه آن کارها را کرده، نیستم. و اگر آنرا بهعنوان حقیقتِ خودم قبول دارم، پس باید اینرا هم قبول داشته باشم که کریگ هم کسی نیست که آن کارها را کرده. نیاز دارد که اینرا به او هم بگویم. "تو اونی نیستی که فکر میکنی. خدا دوسِت داشته، دوسِت داره، و دوسِت خواهد داشت. من نمیدونم که باهات میمونم یا نه، نمیدونم دوباره بهت اطمینان میکنم یا نه، اما میتونم حقیقت رو وقتی تو فراموشش کردی بهت بگم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی سعی میکردم که بهتر و متفاوت باشم، بیاینکه بدونم همونموقع هم دوست داشته میشدم؛ همونطوری که بودم. من فقط… هیچوقت تا حالا اینو نفهمیده بودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی خودِ آسمونی، دیگه چتر میخوای چیکار؟! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر خدا جاییست که ترس به آن راهی ندارد، پس چرا یاد گرفتهام از خدا بترسم؟ حیرتزدهام از این خدا، از این عشق، اما نمیترسم. ترس و خدا دیگر هرگز با هم برایم معنایی نخواهند داشت. او همیشه مرا دوست داشته است، هنوز هم دوستم دارد، و همچنان دوستم خواهد داشت. هیچوقت از این عشق جدا نشده بودم، فقط خودم را فریب داده بودم که جدا شدهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی از سینه نفس میکشیم، خیلی بالا زندگی میکنیم و احساس غیرزمینی داریم. عمیقتر. پایینتر نفس بکش و اینجا این پایین زندگی کن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«میتونید خدا رو هرچی که دوست دارید، صدا کنید…» واقعاً؟ این چیزی نیست که قبلاً یاد گرفتهام. من یاد گرفتهام که باید خدا را به اسم مشخصی صدا بزنم و اگر این کار را نکنم، او برای همیشه مرا توی آتش خشم و غضباش میسوزانَد. اما وقتی به حرف لیز فکر میکنم، یادِ این میافتم که چِیس به من میگوید «مام» ، تیش میگوید «مامی» ، و اِما «ماما» صدایم میکند. من هیچوقت نخواستم بهخاطر این موضوع آنها را بسوزانم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر میکنیم بهعنوان یک انسان باید از رنج دوری کنیم، بهعنوان پدر و مادر باید بچههامان را از رنج دور نگه داریم، و بهعنوان دوست باید رنج دوستمان را از او بگیریم. شاید برای همین است که بیشترمان، خیلیوقتها، احساس شکست میکنیم. همهٔ ما از روی عشق، وظایفمان را اشتباه انجام میدهیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در طول جلسات درمانم متوجه میشوم که کریگ هم وقتی کمی از منِ دهساله بزرگتر بوده، احساسش را با شهوت از بین میبرده. شهوت برای او، تسکین، زیرآبیرفتن، و همان دکمهٔ راحتیاش بوده. میگفت توی اتاقش قایم میشده و فیلمهای ناجور نگاه میکرده، میگفت اولش یک جور تسکین بوده، ولی بعد حس شرمندگی آزارش میداده؛ درست همان چیزیکه من موقع موادزدن و لحظاتِ بعد از آن حس میکردم. شاید کریگ هم داشته از تنهاییِ وحشتناکاش باخبر میشده و شهوت باعث شده تا از روی زیراندازش بلند شود، مثل من. شاید او هم هیچوقت نفهمیده بود که این ناراحتی برای همهٔ آدمهاست. همانطور که من قوانین دخترها را یاد گرفته بودم، حتماً او هم قوانین دنیای پسرها را قورت داده بود، احساسات ممنوعهای که برای پسرِموفقبودن لازم داشته. قوانینی که کمکش میکرده قوی و مرد باشد. یعنی دخترها باید بدنشان را رها کنند، چون باعث میشود خجالت بکشند و پسرها باید احساساتشان را رها کنند چون باعث شرمندگیشان میشود؟ پسرهای بیچاره؛ احساساتی نشید! دخترهای بیچاره؛ گرسنه نشید! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هیچوقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکردهام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدمهای شجاع میتوانند آنرا ببینند، چه؟ اگر هر دو رنج و عشق به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمههای راحتتری کلیک کنم. شاید بیاحساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شدهام، دور میکند: یادگرفتن و عشقورزیدن. میتوانم خیلی راحت این دکمهها را فشار بدهم و تا وقتی میمیرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم، شاید این باشد که هیچوقت یاد نگیرم، هیچوقت عاشق نشوم، و واقعاً زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید رنج یک سیبزمینیِ داغ نباشد، شاید یک توشهٔ سفر باشد. شاید به جای بستنِ در به روی رنج، نیاز دارم در را کاملاً باز بگذارم و بگویم «بفرما داخل! بیا کنار من بشین، و تا وقتی بهم یاد ندادی چیا رو باید بدونم، از پیشم نرو.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق چه معنیِ کوفتیای دارد؟ همیشه فکر میکردم در عشق با طوفانی از احساسات مواجهای که فقط نصیب زوجهای خوششانس میشود. اما حالا نمیدانم که عشق یک احساس است، یا فقط فضایی بین دو نفر؟ یک فضای مقدس که وقتی دو نفر میخواهند خودِ واقعیشان را نشان بدهند و یکدیگر را لمس کنند، به وجود میآید؟ بهخاطر همین است که میگویند «رفته تو فاز عاشقی» ؟ چون لازم است آنجا را ببینی؟ شاید برای همین بود که نتوانستم درکاش کنم، چون سعی میکردم با پروازدادنِ ذهنم بفهمماش. عشق هم که آنطور شناخته نمیشود. میشود؟ میشود به آن فضای عاشقی سفر کرد؟ کسیکه به عشق فکر میکند، آنرا تحلیل میکند و فقط از راه دور آرزویش میکند. شاید بهخاطر همین پروازکردن و شیرجهزدن است که نمیتوانم عاشق شوم. چون آنجا نمیروم. از آن فاصله دارم. چون یک جورهایی فکر میکنم اگر واقعاً حضور نداشته باشم، بقیه هم نمیتوانند به من آسیب برسانند. اما چه میشد اگر دوستم داشتند؟ چه میشد اگر بدنم تنها کِشتیای بود که میتوانست مرا به عشق برساند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حقیقت این است که زندگیِ توی ذهنم، از زندگیِ با او، برایم امنتر و جذابتر است. وقتی توی افکارم غرق میشوم، میروم آن پایینپایینها، جاییکه گنج هست. زندگی این بالا با او خیلی کمعمق است.
اما چه میشد اگر اشتباه شده بود؟ چه میشد اگر واقعیت، خارج از اینجا بود؟ کاش هدفِ زندگی پیوند بود… و چه میشد اگر یک پیوند سطحی بود؟ شاید بهای زندگینکردنام، تنهاماندن با تنام باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اولین گریزگاهام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هر جا میرفتم یک کتاب با خودم میبردم. توی استخر، پیش پرستار، خانهٔ دوستهام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشهای را برای کتابخواندن پیدا میکردم. آنجا بودم ولی اصلاً آنجا نبودم. از کتاب یاد گرفتم که چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگه فقط برای یه هفته تصور کنی کریگ با همهٔ ایرادهاش، مرد خوبیه، دوسِت داره و سخت تلاش میکنه که از دستت نده وقتی مغزت این اطلاعات رو بپذیره اونوقت دلیلی پیدا میکنی که اونو تأیید کنی. شاید به یه تجدید دیدار نیاز داری. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«وای! چی شده بود؟ فکر میکنی چرا توی اون سن همچین مشکلی داشتی؟»
«نمیدونم. شاید زیادی میفهمیدم. راستش دیگه نمیخوام در موردش صحبت کنم. اون مال یه دورهٔ دیگه بود. وقتی فهمیدم حاملهم، همهٔ اونا رو ریختم تو یه صندوقچه و گذاشتمش کنار. باید بهسمت جلو حرکت کنم. بیاین فقط راجعبه مسائل خونوادگیم صحبت کنیم. درحالحاضر خیلی از آدما برام اهمیت ندارن.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من رابطهٔ جنسی رو دوست ندارم. وقتی میدیدم همه انقدر عاشقشان، پیش خودم فکر کردم شاید یه همجنسگرای سرکوبشدهم. اما وقتی اینو به یکی از دوستام که همجنسگراست گفتم، بهم گفت که اونا به آدمای همجنس خودشونام میل جنسی دارن، نه اینکه به هیچکس میل جنسی نداشته باشن. بعد از اون تصمیم گرفتم غیرجنسی یا آدمی باشم که بهخاطر معنویات باید عَزَب باشه، مثل گاندی. همیشه شک میکردم که دقیقاً مثل گاندی هستم یا نه. منظورم اینه که اگه ما از هم جدا شیم، اون میخواد نیازهاشو به خانم گاندی بگه و معامله کنه. معلومه که این حداقل کار عجیبیه که اون انجام میده.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنا خودکار و دفترچهاش را زمین میگذارد و چند لحظهای به من نگاه میکند. بعد میگوید: «آدما برای عشق و محبت ساخته شدهن و نمیشه این غریزه رو کنار گذاشت. میتونم بگم احتمالش زیاده که به کس دیگهای گرایش پیدا کنی.» میگویم: «لعنتی! پس ممکنه این رنج و عذابو فراموش کنم و آخرشم با کس دیگهای وارد رابطه شم! وقتی قراره این حماقتو بکنم و با کس دیگهای باشم، از کجا معلوم که رابطهٔ جدیدم از این لعنتی بهتر باشه؟! میشه بهم بگین؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی در باز میشود و چشمم به خانمی با کتشلوار شیک سفید میافتد، تازه به خودم میآیم. هر دو به هم خیره میشویم. نگاهش هم مثل لباسش هوشمندانه است. بیشتر از اینکه ظاهر گرمی داشته باشه، حرفهای به نظر میرسد. آرایش ندارد و این باعث میشود بیشتر با او احساس نزدیکی کنم؛ البته این کمی عجیب است، چون خودم کُلی آرایش دارم. جدیداً خودم را زنی در نظر میگیرم که به آرایش نیازی ندارد، اما هنوز قدمی برای آن برنداشتهام. زنِ روبهرویم را خوب نگاه میکنم و دو چیز دستگیرم میشود؛ هم از او خوشم میآید و هم از او میترسم. پرچم نامرئیِ سفیدم را پایین میآورم. دیگر نگرانِ این نیستم که او نتواند کمکم کند. اگر همهچیز را به او بگویم، میتواند تشخیص بدهد که باید از کریگ جدا شوم یا نه؟ گمانم میتواند. اما اگر تشخیصاش این باشد که باید به زندگیام ادامه دهم چه؟ به نظرم برای شنیدن یک جواب صریح، آماده نیستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از وقتی پدر و مادرم متوجه اختلال من شدند، پیش روانپزشکهای زیادی رفتهام. هدفم همیشه این بوده که تشخیصی بدهند و رهایم کنند. فکر میکردم درمانی خوب است که اگر اختلال تغذیهایام خوب نشد، باز هم بتوانم با آرامش به زندگیام ادامه دهم. امروز طور دیگری فکر میکنم. میخواهم سالم باشم. نمیدانم چطور، اما این چیزیست که واقعاً میخواهم. احساس میکنم قلبِ آسیبدیدهام را قبل از اینکه از کار بیفتد، جراحی کردهام. نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند. اینجا نیستم که بگویم حالم خوب است. آمدهام که بگویم تسلیمام. اگر یک پرچم سفید داشتم، بالا میبردمش و فریاد میزدم «من اینجام! کمک! خواهش میکنم کمکم کن! خواهش میکنم کاری کن این زنی که اومدم ببینمش، چارهٔ کارمو بدونه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تا چند دقیقه پیش داشتیم به موهام که تا کمرم بود و خیلی برایم اهمیت داشت، نگاه میکردیم. حالا پول داده بودم تا قیچی شوند و بریزند زمین. وقتی میبینم میافتند روی زمین و دیگر به من نچسبیدهاند، احساس رهایی میکنم. دیگر نمیخواهم راپانزل باشم. دیگر آن کسی را که میخواست از موهای من بالا بیاید و به من برسد، نمیخواهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چرا همهٔ ما موهامون مثل همه؟ کی گفته موهامون باید مثل عروسک باربی باشه تا جذاب شیم؟ اصلاً کی گفته ما باید جذاب باشیم؟ من همهٔ پول و وقتمو خرج زیباییم میکردم. مدام خودمو تغییر میدادم تا ظاهرم جذاب بشه، اما نمیدونستم تازه مثل بقیه شدهم. دارم سعی میکنم خودمو نشون بدم، و درضمن سعی نمیکنم زندگیِ مشترکمو حفظ کنم. ازدواج من یه کار مزخرف بود. فقط دو راه دارم: یا دوباره با کریگ ازدواج میکنم یا دیگه هیچوقت ازدواج نمیکنم. کوتاهیِ موهام بهخاطر هیچکس نیست. فقط به خودم ربط داره. مثل دیوید ثورو شدهم. دارم خودمو از سادهترین نیازهام محروم میکنم. میدونم از کجا باید شروع کنم. دارم برمیگردم به خط شروع. دوست دارم همهٔ چیزایی که منو مریض و عصبی کردهن، فراموش کنم. نمیخوام به آخر عمرم برسم و بفهمم که هنوز خودمو نشناختهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمیدانم چطور باید زندگیِ مشترکم را درست کنم. فقط اینرا میدانم که اول باید دیوارهای خودم را خراب کنم و با چیزیکه زیرِ آن است، مواجه شوم. نمیتوانم زندگیِ مشترکم را نجات دهم، ولی لااقل میتوانم خودم را نجات دهم. باید این کار را بهخاطر خودم، بچههایم، رابطهای که درحالحاضر دارم و یا حتا رابطهای که ممکن است در آینده ایجاد شود، انجام بدهم. میتوانم تا وقتی مهمترین تصمیم زندگیام را میگیرم اینکه میخواهم با کریگ بمانم یا ترکاش کنم این کار را انجام بدهم. اینطور مطمئن میشوم قویترین و سالمترین خودِ من است که تصمیمگیری میکند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حس عجیبی دارد وقتی تنها کسی هستی که شاهد اینهمه زیباییست. همهٔ اینها فقط برای من است. بینهایت ممنون و شکرگزارم که اینجا هستم تا این هدیه را دریافت کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شوهرش مکث میکند و میگوید: «ولی از کجا بدونیم که خونهٔ بعدیام همین مشکلات رو نداره؟ حداقل اینجا میدونیم با چه مشکلاتی مواجهایم. وقتی دیوارا رو خراب کنیم، اونوقت میتونیم ببینیم چی زیرشونه. میتونیم دوباره شروع کنیم، ولی این بار با کمک یه متخصص. میتونیم درستش کنیم. اینجا رو مال خودمون کنیم. بیا بمونیم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مامان، فکر کنم امروز چیزی رو پیدا کردم که روحم بهش نیاز داره. امروز هشت ساعت کنار ساحل نشستم. به صدای موجا گوش کردم. انگاری داشتن با من حرف میزدن. بهم اطمینان میدادن، یا یه همچین چیزی. سعی میکردن بهم نشون بدن که هر چیزی یه معنایی داره… و بعد، وقتی خورشید غروب کرد، حس کردم آسمون منو نگه داشته، انگار که منو پوشونده بود و ازم محافظت میکرد.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما هیچوقت بینور نمیمانیم. هیچ مصیبتی آنقدرها حقیقی نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سخت است که زیبایی را در یک شیر یا یک مرد ببینی؛ آنهم وقتی از تکهتکهشدن میترسی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهیاوقات عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از انرژی یا پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را میترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان میآورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگیاش را میخواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکشد، و فکر میکند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمیست که میگیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از قضاوتکردنِ خودم دست میکشم، چون یاد میگیرم که تصمیمگیری، برای انجام کار درست یا اشتباه نیست. بلکه برای انجام کار دقیق است. کار دقیق همیشه بهشدت شخصیست و معمولاً برای هیچکسِ دیگر قابلتوجیه نیست. خدا با آدمها مستقیم صحبت میکند، و یکییکی. پس فقط گوش میدهم و از دستورالعملها پیروی میکنم. وقتی هم به حلوفصلِ موضوعی نیاز دارم، به صفحهٔ سفید پناه میبرم. آنجا، هیچکس نمیتواند دردهای مرا بدزدد یا دانشام را مسموم کند. آنجا، خودم تعیینکنندهٔ داستان زندگیام هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچکدام از ما نمیخواهد بزدلی را بهعنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را بهعنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را بهعنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمیخواهد که من برای او بمیرم، او هیچوقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او میخواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفهنیمه روبهرو شود؛ نه اینکه چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکردهاند. اینکه مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکردهاند. اینکه خداوند او را از هر مؤسسهای که برایش ساختهاند، بیشتر دوست دارد. او فقط زمانی اینها را یاد میگیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی اینها را میفهمد که قبلش خودم آنها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد میگیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند ماه بعد از سکونتمان در نیپلز، وقتی دارم برگههای مربوط به ثبتنام بچهها در مدرسه را پُر میکنم، میبینم هیچکس را ندارم تا اسم و شمارهاش را در قسمت تماس اضطراری بنویسم. تمام آزادیای که به هر قیمت میخواستیم به آن برسیم، حالا به تنهایی تبدیل شده بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقیمانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سؤالم را بدانم. «آره. به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«بعضی آدما همهٔ زندگیشونو کنار بچههاشون میگذرونن و تازه وقتی همسرشون میمیره، زنده میشن. اونوقته که بقیه از جمله بچههاشون فکر میکنن که چرا قبلاً این کار رو نکرده بود؟ اون میتونست یه عمر کامل زندگی کنه. تو کاری رو که لازمه بکن. ما پول پسانداز و وقت خالی داریم و میتونیم کنارت باشیم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
۱. وقتی چیزی را نمیدانی، یعنی هنوز زمان دانستناش نرسیده.
۲. چیزهای بیشتری فاش خواهد شد.
۳. بحران از کلمهای به معنای «غربالکردن» گرفته شده. بگذار همهچیز بریزد، آنوقت تنها چیزهایی که اهمیت دارند، برایت باقی میمانند.
۴. چیزی را که بیشتر از همهچیز برایت اهمیت دارد، نمیتوانند از تو بگیرند.
۵. هر لحظه فقط به تصمیمِ درستِ بعدی فکر کن. این تو را به سلامت به مقصد میرساند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج ما را دو تکه میکند. وقتی کسیکه رنج میکشد، میگوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتا گاهیاوقات اشتباهی میگوید: «خوبیم.» دیگران فکر میکنند که خودش و اطرافیانش را میگوید، ولی اینطور نیست. او دو تکهٔ خودش را میگوید: خودِ آسیبدیده و خودِ نمایندهاش. نمایندهای که برای مصرف عمومی مناسب است! رنج، یک زن را دو تکه میکند تا کسی را داشته باشد که برایش دردودل کند، کسیکه در دلِ تاریکی کنار او بنشیند، حتا وقتی دیگران همگی تنهایش بگذارند. من تنها نیستم. من به خودم آسیب رساندهام، اما از طرفی هنوز نمایندهام را دارم. او ادامه خواهد داد. شاید بتوانم برای همیشه خودِ آسیبدیدهٔ درونم را پنهان کنم و نمایندهام را به دنیای بیرون بفرستم. او میتواند لبخند بزند، دست تکان دهد، و کم نیاورَد؛ طوریکه انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. ما وقتی به خانه برسیم، میتوانیم نفس بکشیم. ما در میان جمع، برای همیشه به وانمودکردن ادامه خواهیم داد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید رنج، یک سیبزمینی داغ نباشد، شاید یک توشهیسفر باشد. شاید به جای بستن در به روی رنج، نیاز دارم در را کاملا باز بگذارم و بگویم: “بفرما داخل! بیا کنار من بشین و تا وقتی بهم یاد ندادی چیا رو باید بدونم، از پیشم نرو.” جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی از سالن خارج میشوم یا از پلهها پایین میآیم، دوباره ناامیدی جلوی چشمانم ظاهر میشود و مثل یک حیوان خشمگین، به من خیره میشود. خشکم میزند. میدانم اگر فرار کنم، گیر میافتم. از آنجا که سگ عصبانی ناامیدی، زیادی هار و عوضی است، هیچراهی برای نابودکردن، گولزدن یا فرارکردن از دستش وجود ندارد. فقط میشود ولش کرد که حمله کند، گازت بگیرد و تکانت بدهد. اما من یک روش امیدبخش سراغ دارم: اگر خودم را به مردن بزنم، حتما ولم میکند. ذهنم درگیر است که دوباره سگ ناامیدی، مثل سدی توی آن راهروی مارپیچی، جلوی چشمم سبز میشود. او همیشه خُرخُرکنان اینجا منتظرم است؛ اما هر بار که دور میزنم، بیشتر اطمینان پیدا میکنم و کمتر میترسم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر وقت عصبی شدی، سه تا نفس عمیق بکش بعدش فکر کن. قبل از نفسکشیدن، فکر نکن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی این فیلمهای آشغالی دقیقاً همان کاری را با من میکند که قرار است بکند؛ آنوقت از مادری خسته به کسی تبدیل میشوم که دلش واقعاً رابطهٔ جنسی میخواهد. حالا ما مشغول رابطهٔ جنسی هستیم. آتشین است. متوجه میشوم که بیش از معمول درگیر شدهام. یک نوع عالم حیوانیست و من متوجه میشوم که در آن به کریگ فکر نمیکنم. من دارم به کسانی که در فیلم بودند فکر میکنم. این موضوع مرا گیج و دستپاچه میکند. چرا دارم به رابطهٔ جنسیِ زننده، غمگین، عصبانی و مسخره فکر میکنم، به جای اینکه اینجا درگیر همسر خوشتیپام باشم؟ من دارم بیگانگیِ استفادهکردن از یک بدن را برای تجربهکردن با دیگری در نظر میگیرم. چیزیکه به ذهنم خطور میکند “نه اینجابودن، نه آنجابودن” است. بعد به این فکر میکنم که نکند کریگ هم دارد به آنها فکر میکند؟ شاید برای همین است که چشمانش را میبندد و خیلی دور به نظر میرسد. یعنی او نه اینجاست و نه آنجا؟ او با من است یا با آنها؟ فکر میکنم اصلاً چرا باید به آنها نیاز داشته باشد؟ چرا باید به این زنهای خستهٔ عصبی نیاز داشته باشد؟ او یکی را همینجا دارد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مصالحِ من برای ساختنِ رابطه مکالمه است؛ برای کریگ اما رابطهٔ جنسیست. برای دانستنِ کسی، برای عاشقبودن و دریافت عشق از طرف مقابل، او نیاز دارد لمساش کند و طرف مقابل هم او را لمس کند. کریگ از بدنش بهشکل ویژهای استفاده میکند؛ همانطور که من از کلمات بهشکل ویژهای استفاده میکنم. او مثل مرد کوریست که به اطراف چنگ میزند تا با دستانش دنیایش را حس کند. او دائم مرا چنگ میزند، خودش را به من میمالد، مرا بهسمت خودش میکشاند. اما وقتی با هم تماس پیدا میکنیم، بهشکل غیرارادی بدنم سفت میشود. همهٔ سعیام را میکنم که بدنم را آزاد کنم، که پذیرا شوم، که برای توجهاش به من سپاسگزار باشم؛ همانطور که انتظار میرود. میخواهم همسر خوبی باشم، اما بدنم از قبل واقعیت را آشکار کرده. احساس سپاسگزاری نمیکنم؛ احساس بیمیلی میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در تمام دوستیهای نزدیکم، کلمات، آجرهایی هستند که برای ساختن پُل از آنها استفاده کردهام. برای دانستن کسی نیاز دارم او را بشنوم و احساس کنم میشناسماش. نیاز دارم مرا بشنود. فرآیند دانستن و عاشقِفردِدیگریبودن برای من در خلال مکالمه رخ میدهد. من چیزی را آشکار میکنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد، او به شکلی پاسخ میدهد که مطمئن شوم رازِ فاشسازیِ مرا میداند و بعد چیزی را اضافه میکند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار میشود؛ وقتی ما عمیقتر به قلب و ذهن و گذشته و رؤیاهای همدیگر میرویم. درنهایت، دوستی ایجاد میشود ساختاری استوار و جانپناه در فضای بین ما فضایی بیرون از ما که میتوانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. او اینجاست، من اینجام، دوستیِ ما اینجاست؛ این پُلیست که با هم ساختهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خندههای چِیس مثل آبشاریست پُر از حبابهای کریستالی. خندهاش مثل کلاس موسیقیست؛ وقتی سرِ مضرابِ زیلوفون را بهآرامی از قطعهٔ بزرگ و بماش تا قطعهٔ کوچک و زیرش کشیدم تا هر نُتاش را به ترتیب بشنوم. مثل رنگینکمان کاملیست که سرتاسرِ آسمان را دربرگرفته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس میکنم نوعی حرمت میان ماست و از آنجا که ما دیگر زن و شوهریم و حلقهای در کار است، رابطهٔ جنسیمان با گذشته فرق دارد. این مقدس و محترم است. من میخواهم تمام هیاهوی این حس تازه را درک کنم اما رابطهای که برقرار شده، مثل همیشه است، همانطور که من هر بار انجام دادهام. آرام چشمانم را میبندم و از بدنم خارج میشوم. وقتی تمام میشود، احساس وحشت میکنم. قرار بود متفاوت باشد، اما نبود. وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظهای که احساس میکنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهٔ دیگری از زندگیات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیقترین تنهایی و ترسیست که میتوانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خانهٔ پدر و مادرم رانندگی میکنم. دیروقت است، قفلِ در را باز میکنم و از پلهها بالا میروم. پدر و مادرم را بیدار میکنم، لبهٔ تختشان مینشینم و دستم را بالا میگیرم تا حلقه را ببینند. آنها قبل از اینکه به حلقه نگاه کنند، به چشمهای من نگاه میکنند. هر دو چشم من و حلقه روشن، درخشان، و سرشار از امیدند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ مرا به خانهٔ پدر و مادرش میبَرَد و تا حیاطپشتی با هم قدم میزنیم. او کمکم میکند تا از کنار حوضچه بگذرم و با هم زیر آلاچیق سفید بنشینیم. وقتی روی تاب مینشینم، کریگ مثل شاهزادهها زانو میزند و یک حلقهٔ الماس را بهسمت من میگیرد. » باهام ازدواج میکنی؟» یکهو خشکام میزند. نمیدانم کدام جواب واقعاً خوشحالش میکند؟ «بله» یا «نه» ؟ جوابِ من «بله» است. برای یک لحظه چشمهایم را میبندم و میگویم: «آره.» حس میکنم لبخند از چهرهٔ کریگ میپرد. او حلقه را دستم میکند و بلند میشود تا کنار من روی تاب بنشیند. بعد دستم را توی دستش میگیرد و هر دومان به حلقه زل میزنیم. میگوید برای خریدن این حلقه، حساب بانکیاش را که از زمان دبیرستان باز کرده بود، خالی کرده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی نگاهش میکنم که چطور سوار کامیوناش میشود، تنم پُر میشود از حس محبت و آرامش. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی کلماتی را شنید که مدتها در انتظار شنیدنش بود اینکه من به کمک نیاز دارم آشفته شد و به عقب بهسمت من برگشت. او بهسرعت طوفان شن و با چشمهای پر از اشک، به جاییکه من نزدیک بیست سال پیش در شن و ماسه فرو رفته بودم، برگشت. وقتی به من رسید، خم شد، دستم را گرفت و کمکم کرد تا بایستم. پاهایم میلرزید. محکم بغلم کرد؛ درحالیکه هیچ عذرخواهی و توضیحی نمیخواست. او فقط گفت: «من اینجام.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این تفاوتِ بینِ خدا و مشروب است. خدا چیزی از ما میطلبد. مشروب دردمان را تسکین میدهد. اما خدا هیچوقت به درمان کوتاهمدت تکیه نمیکند. خدا تنها با حقیقت سر و کار دارد و حقیقتِ ما را آزاد و رها میکند. این رهاشدن، اولِ کار، خیلی سخت است… و حتا گاهی آسیبرسان. هوشیارماندنِ من مثل راهرفتن بهسمت نابودیست. اینرا با تمام وجودم درک میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مینشینم و از پنجره به خانهٔ چوبیِ کوچکی خیره میشوم که پدرم، وقتی هشتساله بودم، برایم ساخت. اولینباری که رفتم داخلش تا آنجا بازی کنم، یک عنکبوت دیدم و آنقدر ترسیدم که دیگر هیچوقت حاضر نشدم بروم آن تو. سالها گذشته اما این خانهٔ چوبی هنوز هم همانجا توی حیاطپشتیمان است، خالی و بدون استفاده. حالا که به آن خانهٔ بازی نگاه میکنم، احساس میکنم اندوه دارد نابودم میکند. چرا همیشه از بازیکردن میترسیدم؟ چرا نمیتوانم قدردان چیزهایی باشم که به من داده میشود؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی اوقات، عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه -که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود- خسته شده. گاهی حتی نه سروصدا، که سکوت هم او را میترساند. وقتی بچه، کلمهی جدیدی به زبان میآورد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن، فقط شاهد زندگیاش را میخواد؛ پس به حفرهی عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکند و فکر میکند شاید یک سازش، اشکالی نداشته باشد. شاید دشواری این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. عشق، یک رژهی پیروزی نیست؛ عشق، سرد و ناامیدکننده است؛ مثل یک صلیب شکسته… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقی مانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سوالم را بدانم. «آره، به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بعضی آدما، همهی زندگیشونو کنار بچههاشون میگذرونن و تازه وقتی همسرشون میمیره، زنده میشن. اون وقته که بقیه -از جمله بچههاشون- فکر میکنن که چرا قبلا این کارو نکرده بود؟ اون میتونست یه عمر کامل زندگی کنه. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنچه میدانم:
۱. وقتی چیزی را نمیدانی، یعنی هنوز زمان دانستنش نرسیده.
۲. چیزهای بیشتری فاش خواهد شد.
۳. بحران از کلمهای به نام “غربالکردن” گرفته شده. بگذار همهچیز بریزد؛ آنوقت، تنها چیزهایی که اهمیت دارند برایت باقی میماند.
۴. چیزی را که بیشتر از همهچیز برایت اهمیت دارد، نمیتوانند از تو بگیرند.
۵. هر لحظه فقط به تصمیم درست بعدی فکر کن؛ این تو را به سلامت به مقصد میرساند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ برایم خودِ خودِ مهربانیست و اندوه را از من دور میکند، اما دلم میخواهم به او بگویم «میدونم حس خوبی بهت میدم؛ اصلاً کار اصلیِ من همینه و راهشو خوب بلدم… اما وقتی نگاهم میکنی، برات چیزی بیشتر از یه آینهم؟! اینجا همون چیزی رو میبینی که دلت میخواد، مگه نه؟ یعنی من جز اینکه به تو احساس خوبی میدم، هیچ قابلیت دیگهای ندارم؟ پس من چی؟ خودِ من. میتونی کمکم کنی که اینجا، کنار تو، خودمو بشناسم؟» اما هیچکدامِ اینها را نمیگویم. من قوانین را خوب بلدم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بودن با کریگ احساس خوبی به من میدهد. خوبی و جذابیتِ او، درست همان چیزیست که گم کرده بودم. وقتی از او میپرسم که از چه چیزِ من خوشش میآید، میگوید: «تو هیجانانگیزی و به چیزی نیاز نداری. تو باعث میشی احساس کنم آدم مهم و ارزشمندیام. وقتی کنارتم، احساس خوبی دارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میگویم: «ما اون آدمای رو دماغهٔ کشتیِ تایتانیکایم که اشاره میکنیم و داد میزنیم «هی! کوه یخ»! اما بقیه فقط میخوان به رقصیدنشون ادامه بدن. اونا نمیخوان خوشیهاشونو متوقف کنن. نمیخوان قبول کنن که جهان چقدر شکنندهست؛ واسه همینه که تصمیم میگیرن وانمود کنن این ماییم که شکستهیم. و وقتی دست از آوازخوندن کشیدیم، به جای پیگیریِ وضعیتِ هوا، ما رو کنار میذارن. اینجا، جاییه که قناریها رو نگه میدارن. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای مری مارگارت در مورد پدرِ پدربزرگم میگویم. توضیح میدهم که او در معدن زغال سنگی در پیتستونِ پنسیلوانیا کار میکرده و هر روز صبح مادرِ مادربزرگم یک ظرف ناهار برای او بستهبندی میکرده و او را به معادن میفرستاده. این کار خیلی خطرناک بود؛ چون سُموم نامرئی و مرگباری در معادن وجود داشت، اما بدن معدنچیها، برای حسکردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آنها گاهیاوقات با خودشان یک قناری را با قفساش به معادن میبردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آنها تبدیل میشد. وقتی سطح سم بیشازحد افزایش مییافت، قناری دیگر آواز نمیخواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچیها از معدن. اگر معدنچیها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمیکردند، قناری میمُرد… و اگر خیلی طول میکشید، کارگران معدن هم میمُردند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«رابطهٔ جنسی مثل همین صحنه میمونه. کاری که من و جو با هم میکردیم، درست همینجوری بود. بدنِ من شبیه یه اسباببازی بود برای پیشبُردِ بازیِ اون… ولی خب این همهٔ حس اون نسبت به من نبود. به نظر میرسید که اون منو لمس کرده باشه، ولی اون درواقع منو لمس نکرد. رابطه یه موضوع شخصی نیست. این رابطه وقتی اتفاق افتاده که من پذیرفتهم دوستدختر اون باشم و بنابراین بدنِ من برای بازی به اون تعلق گرفته. اینجور رابطهای به آدم احساس بچهبودن میده. شبیه بچهگربههایی که مشغول بازی و چنگانداختنِ همدیگهن و اسبابِ بازیِ همو فراهم میکنن، ولی درحقیقت همدیگه رو از خودشون میرونن. حالا دیگه این ترفند رو یاد گرفتهم: من بدن خودمو توی اتاقِ اون در اختیارش گذاشتم تا با من بازی کنه. رابطه درواقع اونچیزی نبود که من دنبالش بودم. من بدنمو در اختیارش گذاشتم و توی همهٔ اون مدت به چیزای دیگهای فکر میکردم و لحظهشماری میکردم تا کارش تموم بشه و من به اون «چیزای دیگه» برسم. ولی نمیدونم که جو چقدر متوجه این موضوع شده، و اینکه اصلاً اهمیتی میده یا نه. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
غرقشدن در پُرخوری، بهایی دارد که باید آنرا بپردازی… و آن، نقشِ «خواهری» ست. تا قبل از اینکه پُرخوری را بهعنوان گُریزگاهام انتخاب کنم، من و خواهرم زندگیِ مشترکی داشتیم. هیچچیزی وجود نداشت که فقط مال من یا فقط مال او باشد. ما حتا یک پتوی مشترک داشتیم. من یک گوشهٔ اتاق و روی تخت خودم میخوابیدم، درحالیکه پتو در امتداد اتاق بهسمت تخت او در گوشهٔ دیگر کشیده میشد. سالها همینطور میخوابیدیم… و پتو ما را به هم وصل میکرد. یک شب خواهرم اجازه داد آن قسمت از پتو که مال او بود، به زمین بیفتد… و من آنرا بهسمت خودم کشیدم، اما او دیگر هیچوقت آنرا نخواست. او دیگر پتوی ما را نمیخواست. ترسهای او به بزرگیِ ترسهای من نبود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر وقت که حس عدمتعلق و بیارزشی میکنم، هر وقت که حجم ناراحتیهایم زیاد میشود، این احساسات آزاردهنده را بهشکل دیوانهواری با غذا خنثی میکنم. و بعد به جای غم و اندوه احساس سیری میکنم، که بهاندازهٔ غم و اندوه، غیرقابلتحمل است. بعد همهٔ آنرا پاکسازی میکنم، و این خالیبودن، حس بهتری دارد، چون یک خالیبودنِ خستهکننده است. حالا خیلی خستهام، خیلی رنجکشیده. ضعیف و فرسودهتر از آنکه بتوانم چیزی را احساس کنم. جز سبکی، هیچچیزِ دیگری حس نمیکنم. سبکیِ روح، سبکیِ سر، سبکیِ تن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سالها بعد، زمانیکه من دیگر کمتر زیبا باشم، آنموقع که دیگر خبری از حلقههای باریک مو برای نوازش، یا پوستی عالی برای تحسین نباشد، وقتیکه دیگر کوچک و ساده و باارزش نباشم، نمیدانم که چگونه شایستهٔ ارائه یا دریافت عشق خواهم بود. از دستدادنِ زیباییام، مانند سقوط از قدرت است، و این مرا بیارزش میکند. مثل این میمانَد که هدفم را گم کرده باشم و کل جهان از من ناامید شده باشد. بدون زیبایی، دیگر چه چیزی برای جذبکردنِ مردم دارم؟! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هوش پیچیدهتر از زیباییست. غریبهها به من نزدیک میشوند و با ذوق و شوق به موهای فرفریام دست میزنند، اما وقتی با اعتمادبهنفس و خیلی راحت با آنها صحبت میکنم، چشمانشان گرد میشود و به عقب برمیگردند. آنها با لبخندِ من به سمتم جذب میشوند و با جسارت من، دفع. بعد هم سعی میکنند با خندیدن، خودشان را جمعوجور کنند، اما عملِ «دورشدن» انجام شده. اینرا بهخوبی احساس کردهام. آنها میخواهند مرا ستایش کنند و من همهچیز را با واردکردنِ خودم در تجربهٔ شخصیِ آنها، برای خودم پیچیده میکنم. کمکم میفهمم که زیبایی مردم را گرم، و هوشمندی مردم را سرد میکند. اینرا هم میدانم که دوستداشتهشدن بهخاطر زیبایی، برای یک دختر وضعیت دردناکیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همیشه دیگران را میبیند. او برای آدمها ارزش زیادی قائل است و بیشترِ وقت خود را با مردم میگذراند. غریبهها به او توجه میکنند و او پاسخ توجه آنها را میدهد. او ملکهایست که با مهربانی حکومت میکند؛ شاید به همین دلیل است که مردم به او خیره میشوند. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چرا که او دوستداشتنیست. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چراکه او خودِ عشق است. من همیشه در حال کشف مادرم هستم و همیشه به تماشای مردمی مینشینم که مادرم را تماشا میکنند. او درست مثل یک کودک، زیباست. و غریبهها هر روز اینرا به مادرم میگویند. من باید یاد بگیرم که چطور با زیباییام کنار بیایم؛ چراکه زیبایی یک مسئولیت است. وقتی زیبا هستی، مردم از تو انتظار بیشتری دارند. گمانم اینطور باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هیچوقت در زندگیام، حتا برای یک روز، بزرگ به نظر نرسیده بودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید پیروزیِ آدمی در گروِ همان جادوی وحشتناکیست که تازه وقتی همهچیز در هم میشکند، پدیدار میشود.
نیویورکتایمز جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج، ما را دو تکه میکند. وقتی کسیکه رنج میکشد میگوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خود درونش به خود بیرونش فرمان داده واژهی «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتی گاهی اوقات اشتباهی میگوید: «خوبیم.» دیگران فکر میکند خودش و اطرافیانش را میگوید، ولی اینطور نیست. او دو تکهی خودش را میگوید: خود آسیبدیده و خود نمایندهاش. نمایندهای که برای مصرف عمومی مناسب است. رنج، یک زن را دو تکه میکند تا کسی را داشتهباشد که برایش درددل کند؛ کسی که در دل تاریکی، کنار او بنشیند، حتی وقتی دیگران -همگی- تنهایش بگذارند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک شب مطلبی در مورد دو عاشق خواندم: «آنها میتوانند با نظری اجمالی، مکالمهای کامل داشته باشند.» و همین باعث شد ذوقزده شوم. من و کریگ نمیتوانیم مکالمهی کاملی داشته باشیم، حتی وقتی مکالمهی کاملی داریم. بدون حرفزدن، نمیدانم چطور باید با او ارتباط برقرار کنم. من ابزار دیگری برای ساختن پل ندارم. بدون پلی بین ما -که بتوان روی آن قدم گذاشت، حس میکنم توی خودم گیر افتادهام. همینطور به نظر میرسد که ما مصالح پیسازی رابطهمان را فراموش کردهایم. در روابط دیگرم، این مصالح، حافظهی مشترک بود اما من و کریگ، حافظهی مشترکی نداریم؛ چون به نظر میرسد که او آنچه از خودم و گذشتهام برایش آشکار کردم را فراموش کردهاست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فرایند دانستن و عاشق فرد دیگری بودن، برای من در خلال مکالمه رخ میدهد. من چیزی را آشکار میکنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد؛ او به شکلی پاسخ میدهد که مطمئن شوم راز فاشسازی مرا میداند و بعد چیزی اضافه میکند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار میشود؛ وقتی ما عمیقتر به قلب و ذهن و گذشته و رویاهای همدیگر میرویم، درنهایت، دوستی ایجاد میشود -ساختاری استوار و جانپناه در فضای بین ما- فضایی بیرون از ما که میتوانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حس میکردم با دروغ گفتن مردم خیلی خوشحال میشوند. من هم وقتی از جنگ برمیگشتم مدام دروغ میگفتم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظهای که احساس میکنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهی دیگری از زندگیات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیقترین تنهایی و ترسی است که میتوانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در صدایش چیزی شبیه بال زدن زنبورهای عسل شنیده میشد. وقتی حرف میزد مثل آن بود که دستهای زنبور در آسمان پرواز میکنند آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبانهایش وحشی باشند زندانی است که از آنجا نتوانی زمین و آسمان را ببینی. زندان جای شکنجه نیست بلکه فرصتی طولانی است برای تفکر و خیال، برای تفکر به رابطه بین انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و جهان، اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیکرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آنجایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهٔ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسانهای دیگر جدا نمیکند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک میکند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر میرود که در زندان باشی بلکه درون دوزخی افتادهای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
وقتی انسان با عظمت به جهان آغوش بگشاید، دردها و شادیها نیز با عظمت او را در برمیکشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زندگی خوشبختیای است که وقتی شروعش میکنی پر میشود از رنج. بهشتی است که از مجموعهای دوزخ ریز و کوچک ساخته شده، زیباییهای بلافصلی است که زنجیر زشتی آنها را به هم متصل کرده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مییافتم که آزادی هم چه بیابان وسیعی است. بازگشت انسان از اسارت وقتی معنی پیدا میکند که به خاک برهوت بازنگردد. روی اسکلت زندگی دیگران برنگشته باشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
فهمیدم گمگشتگی و نابخردی انسانی بعد از خودش چه فاجعهای به جا میگذارد. فهمیدم که جایگاه انسان روی این زمین چقدر عجیب و بیکران است. وقتی انسانی زاده میشود، برای همیشه بر زندگی دیگران تأثیر میگذارد. زندگی چیزی نیست جز سلسلهای ناگسستنی و ابدی و بلاانقطاع. ما در اینجا در این دریای بیکران گم شدهایم و به جایی نمیرسیم، اما حالا زندگی ما، مرگ ما، بودن ما، نبودن ما به شیوهای نامرئی و توصیف ناشدنی، بر تمام مخلوقات روی زمین تأثیر میگذارد بر گلها، بر پرندگان… وقتی انسان زاده میشود، بخشی از این سلسله طویل و حلقهای از این زنجیره بیانتهاست. هر وقت حلقهای از زنجیر بگسلد، چندین حلقهٔ دیگر به آن پیوند میخورد. هر وقت حلقهای میافتد، چهره تمام حلقههای دیگر و جایگاه آنها در زنجیر دگرگون میشود. گم شدن و مرگ انسان چهره تمام زندگی روی زمین را جور دیگری جلوه میدهد… غیاب انسان میتواند مجموعهای از حیات را نابود کند. میتواند جغرافیای ارتباطها را به هم بزند. اگر من بودم، اگر من مثل مردهای در آن کویر دفن نشده بودم، امکان داشت آن زندگی به شیوه دیگری رقم بخورد. انسان ستارهای است که نباید بگذاری فرو بیفتد. چون او به تنهایی سقوط نمیکند. حالا کی میداند که صدای این گمگشتگی ما در کجای دیگر زمین منعکس میشود؟ چه کسی میداند کی و در کجا یکی از خاکستر ما میبالد و میبیند که چگونه از آتش فروافتادن ما سوخته است؟ آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دیگر نترس، نه، پسرم نباید از این ظلمات که در توست بهراسی. نباید ناامید باشی. سوسویی از روشنایی در تو به وجود خواهد آمد، آنگونه که قادر خواهی شد با بوییدن دو میوه، میوهٔ بد را از میوهٔ سالم جدا کنی. با صدا خواست و مراد و راز درون را ببینی، با نفس کشیدن اصل و فصل هر چیزی را درک کنی، نقشه راه و چاه در زیباترین شکل پیش تو آشکار میشود. پسرک شیرینم، آن وقت هرگز گم نخواهی شد. اگر اشتباهی هم گذرت به جای دیگر بیفتد، زیباییاش کمتر نیست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بیآنکه جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر میکردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمیآورد و روی زمین پدیدار میشود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشمهایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمییابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس میکردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول میگویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کمکم که بزرگتر میشود، میبینی که همه چیز را در خودش میبلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
معصومیت دو حس جداگانه به تو میبخشد یکبار حس میکنی هیچ نیستی و ناتوانی، معصومیت تو هم به معصومیت خرگوشی شبیه است در گلهای گرگ. بعضی وقتها هم نه، حس میکنی با تمام آن جنگها باز هم پاک ماندهای… بعد میگویی حالا خوب است، زیباست، کار بزرگ و بیعیبی انجام دادهام… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«زندگی نوری است در صندوقی دربسته. آن صندوق هم شاید در بین صندوقهای دیگر باشد. هر وقت خواستی زندگی آشکار شود، باید از تاریکی بیرونش بکشی، و همه پوشش و پوستههایش را جدا کنی… یعقوب من نمیدانم تو چه هستی و چه داری… اما خودت را سبک کن. بارهای سنگینت را جدا کن، زیورآلات فراوانت را دور بینداز و شنا کن.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مرا گذاشته بود تا هر وقت شرایط روحی و خواستههایش به آرامش رسیدند، هر زمان که روحش به سخن درمیآمد، بیاید و از من چیزی یاد بگیرد. من برایش کسی بودم که هیچ شخص دیگری نمیتوانست جایگزینم باشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
احساس کردم آنچه نمیگذارد نجات پیدا کنم جستجوی من برای آزادی است… انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بیمعنا میشود و آن دم که در زندان احساس آزادی میکند. من از هر دو مرحله گذشته بودم، در لحظهای حس کرده بودم آزادیهای بیرونی در نظرم ارزشی ندارند، و در عین حال احساس کرده بودم، در زندانم کاملاً رها هستم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
وقتی ما دانشمندها یه چیزی پیدا میکنیم که نمیفهمیمش،اسمش رو یه چیزی میداریم که شما نتونین بفهمین یا حتی تلفظ کنین. یعنی میخوام بگم اگه ما به شما اجازه بدیم که راست راست راه برین و به یارو بگین خدای بارون،این به این معنیه که شما یه چیزی میدونین که ما نمیدونیم و ما نمیتونیم اجازه چنین وضعیتی رو بدیم.
نخیر. بنابراین اول یه اسمی روی ماجرا میذاریم که معلوم بشه مال ماست،نه مال شما. بعد تازه میشینیم تا ببینیم یه چیزی پیدا کنیم که بتونه ثابت کنه که این پدیده اون چیزی نیست که شما صداش میکنین،بلکه اون چیزیه که ما صداش میکنیم.
حتی اگه بعدا معلوم بشه که حق با شما بوده،باز هم حق با شماها نخواهد بود. چون اون وقت ما اسم این پدیده رو میذاریم،چیز،مثلا فرامعمول که نگیم ماورای طبیعی تا شما فکر نکنین که میدونین ماجرا از چه قراره چون کلمه ماورای طبیعی تاحالا به گوشتون خورده. نخیر. ما اسمش رو میذاریم «شاخص ماورای معمول پیش بینی تصاعدی». شاید یه «نیمه» یا یه «فرا» هم انداختیم تو اسم که بعدا بهمون گیر ندین. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
دلیل دیگه ای که لقب وونکو عاقل رو به خودم دادماینه که مردم فکر کنن من عقلم رو از دست دادم. این به من اجازه میده که هر چیزی رو که میبینم بیان کنم. اگر برات مهمه که مردم فکر کنن که دیوونه شدی،هیچ وقت دانشمند خوبی نمیشی. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
البته واضح و مبرهنه که هیچ اژدهای آتشین فولورنیسی از کنار اونها رد نشد،چون نسل این اژدهاها،مثل نسل دایناسورها و دودوها،و بر خلاف نسل بوئینگهای 747،متاسفانه منقرض شده و جهان دیگه هیچ وقت چنین موجوداتی رو به خودش نخواهد دید. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آرتور و فنچرچ در هم آغوشی ای صامت به سمت بالا چرواز کردند و وارد پرده ی نمور ابرهایی شدند که آدم معمولا دورو بر بالهای هواپیما میبینه اما هیچ وقت لمس نمیکنه چون روی صندلی گرم و نرم توی هواپیما نشسته و از یه پنجره ی شیشه ای خط خورده به بیرون نگاه میکنه و اعصابش از دست پسر ده ساله ی مسافر بغلی خورده که الا و بلا میخواد پاکت شیرش رو روی پیرهن آدم خالی کنه. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
مشکل این سیاره (زمین) اینه،یا بهتر بگیم این بود،که اغلب ساکنانش بیشتر وقتها ناراضی بودند و احساس خوشبختی نمیکردند. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۷ دسامبر ۱۹۴۹
با هم، یکبار دیگر! اما هیچ وقت مثل امشب نخواهد بود و علیرغم تمام موانع، سرشارم از حس قدردانی و افتخار. محبت من تمام نمیشود و وقتی از فرط خستگی تمام شود، صورتت که دردانهٔ من است… تازه پر از زندگی میشود! زندگی چهرهای ندارد بهجز چهرهٔ تو. دستت را میگیرم، سخت محکم، در تمام آن مدت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به عشق تو اما ایمان دارم. شجاع باش و مرا ببخش! یادت نرود که هیچ وقت اینقدر دوستت نداشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو عذر میخواهم که این همه ضعف و این همه یأس از خودم نشان دادم. البته حالم به همان بدی بود که برایت گفتم. واقعیت این است که هرگز چنین افسردگیای تجربه نکرده بودم. برای بیرون آمدن از آن تمام توانم لازم بود. الآن میدانم که از پسش برمیآیم چون بهجای اینکه خستگیام را به خستگی تو اضافه کنم بهتر دیدم که از این اعتماد با تو حرف بزنم. پس مرا ببخش و بدان تنها عذر من این است که شیرینی این سرسپردگی برایم تازگی دارد. هرگز اینطور بهتمامی که خودم را به تو سپردهام تسلیم احدی نشده بودم و مدت زیادی از این تجربه نگذشته است. گذاشتم تا قلبم حرف بزند وقتی که تو را محکم در کنار گرفته بودم. این احساس آرامشیست که لبریزِ تخیل است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی تو نگرانم میکند. اینکه نسبت به همه چیز بیاعتنایی طبیعی نیست. پیش دکتر برو و یک چیز بگیر که حالت را بیاورد سر جا. بخصوص هر چقدر که میتوانی بخواب. با اشتها غذا بخور اگر میتوانی.
در میانهٔ توفانی زیبا برایت مینویسم: رعد و برق و باران. روزم را به رؤیابافی گذراندم. خودم را با ژان و کاترین سرگرم کردم که اینجا رنگ و رو میگیرند و آن حالوهوای شهری را از دست میدهند. کاترین از یک چشم نزدیکبین شده که مجبورش میکند که برای تطابق دید به این چشم فشار زیادی بیاورد و این باعث میشود چشمش بهطرزی آشکار لوچ شود. عینکی برای تصحیح نزدیکبینی گرفته و وقتی استفادهاش میکند این حالت از بین میرود. شاید خیلی طول بکشد. وقتی این صورت زیبا را میبینم که اینطور ابلهانه از شکل افتاده غمگین میشوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنونویل را یادت هست؟ شب، درختهای زیبا، ماهیهایی که از آب بیرون میپریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی میکردم. من بهترین و ساکتترین روزهایی را که آدم میتواند بر این سیارهٔ بیرحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. میترسیدم از چرخش عقربه و دلم میخواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف میزدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمامنشدنی به نظر میرسد. وقتی بهسوی تو کشیده میشوم، قلبم در سینه میکوبد و خودم را لو میدهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهمآمیخته. بهجز عشق، چیزی برایت نمیفرستم. با شور عشقی شدید میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر میکنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تماموکمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کردهام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمیگردانم. از وقتی به آوینیون رفتهای، لحظهای نبوده که در فکرم نباشی. کار کردهام، یا ماندهام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیدهام، گریستهام، فکر کردهام، نگاه کردهام، فکرت بیهوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرودهای روحیهام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو میگیرم در هم میآمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد میآید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم میروبد و صورتت در ذهنم محو میشود، ناگهان میل به زندگی را از دست میدهم و دیگر حالم خوب نمیشود مگر اینکه مثل تودهای بیجان بیفتم و بخوابم تا انرژیام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بینظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار میشوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی میکنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجانآمیز عشقمان را. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامهات دلشورهای را که بابت سلامتیات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر میکنم حالت بهتر شده است: همانطور که امیدوار بودم. پاریس آبوهوای بدِ حارّهای را جبران میکند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام میکند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه میآیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت اینقدر خوشبخت نبودهام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آمادهام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشنترین نگاهی که به زندگی داشتهای. هرچند نمیشود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی میمانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزردهخاطر است از آبوهوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار میبرد).
وقتی خانه میمانم و پیتو میآید که در خانهمان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا میکنم و فقط همین زمانهاست که میتوانم استراحت کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، یکشنبه، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
عشق عزیزم،
امروز صبح که بیدار شدم تمام توانم را جمع کردم بلکه بتوانم این روز را سپری کنم؛ چون قاعدتاً نباید نامهای از تو میرسید. نمیتوانی حدس بزنی چقدر غافلگیر شدم و چه لذت و حس قدرشناسی و چه فورانی از زندگی و عشق در من ایجاد شد وقتی که یکهو صدای زنگ در ورودی را شنیدم و نامهات را به من دادند. باز کردنش را طول دادم. خیلی خوب بود. اما خوشحالی این طول دادن خیلی بزرگ نبود چون هیچ چیز با حسی که موقع خواندن نامهات دارم قابل قیاس نیست. یک چیز برایم ناراحتکننده بود: اتفاقی که برای کاترین افتاده. چطور این اتفاق برایش افتاد؟ عینکش چه شد؟ خیلی مهم است یا تو کمی اغراق میکنی؟ کِی این اتفاق افتاده؟ آیا خودش هم خیلی نگران شده؟ تو چطور؟ خیلی ترسیدی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط قادر به احساسکردن و لمسکردن تو بودم و میتوانستم این خوشبختی وصفناپذیر را در ذهنم حس کنم. خوشبخت بودم، بهقدری خوشبخت که هیچ وقت تابهحال نبودهام. اینجا ترس و اضطراب از نو برگشته، ترس از دست دادنت هم با این امواج بازگشته است. اما به خودم میگویم که باید استراحت کنم و بخوابم، که تو هم به نیرو و توان من نیاز داری. از طرفی، این نامه را نباید امشب برایت مینوشتم. فردا صبح از سر میگیرمش. اما آنقدر دلم پر است از خاطرات و تمناها، اینقدر مشتاق تو هستم که باید کمی با تو حرف میزدم؛ باید همانطور که دوست داشتم، این کار را انجام بدهم؛ یعنی لبآلب. و گاهی صورتم را جدا کنم تا چهرهٔ زیبا از رضایتت را ببینم. آه، عزیزم! چقدر محتاج یک نشانهام، یک نشانه از تو تا زندگی کنم.
ساعت ۰۱۷: ۳، یکشنبه بعدازظهر، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگیهای بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنونویل. اما تو مقاومت میکنی، نمیکنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتیات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کردهای، از این محبت خالصی که احساس میکنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت میکردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی بهنظرم آغاز میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمیتوانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. بهعلت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خستهکنندهتر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دستکم اینطور میگفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعتهایی عاشقانه را میکشیدم و آن ساعتها دارند نزدیک میشوند. فقط امیدوارم که زود سلامتیام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعتها و بعضی جاهای این قاره در خاطرهام بهشکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بیشک، دوستش داشتهام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامهات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوبارهات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچوخم جملهها وقتی این همه مدت سرد و بیکس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامهای که در آن به سؤالهای خودت پاسخ داده بودم رنجیدهای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خواندهای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ اینها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساختهام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زدهام که آدم از محترمترین چیزها حرف میزند، بیملاحظه و بیمراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک میکنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند میدهد، بقیهاش دیگر مهم نیست. همانطور که فقط کافیست نامههایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذراندهام محو شوند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عشق من! دوستت دارم. دوستت دارم. هیچ وقت تا این حد دوستت نداشتهام.
م. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو نمیتوانی تصور کنی من چه حسی پیدا کردم وقتی متوجه تاریخ دیدار دوبارهمان شدم: ششم ژوئن. تو مثل آخرین تیوب نجات جلویم ظاهر شدی، آخرین حلقه که میان یک زندگی خالی پرت شده است و من با تمام توان به آن چنگ زدهام با چشمانی که بهاختیار بستهام به هر آنچه این امید آخرین را خراب کند. اینطور بود که مهیا شدم تا با رضایت کامل به «سوءتفاهمی» بزرگ تن دهم. آدمها هیچ وقت خیلی ملاحظه نمیکنند که جلوی بچهها چه میگویند. خوب به خاطر بیاور روزی را که به خانهات آمدم. دلهرههای مرا خوب به یاد بیاور. میترسیدم که نکند کسی از راه برسد و تو مرا آرام کردی با این کلمات که فریاد میزدی: «هیچکس نیست! من دیگر نمیتوانستم، میفهمی؟ همه را فرستادهام بیرون شهر!» همین برایم بس بود. دلم میخواست همه چیز را باور کنم و همه چیز را باور کردم بدون هیچ کندوکاوی. در کورسوی امیدم، همه چیز را از قبل در ذهنم چیده بودم: فرانسین و تو حتماً جدا زندگی میکنید، اما بهخاطر بچهها شکلی از با هم بودن را حفظ کردهاید.
بهجز این چطور میشد فکر کنی که من روی این تخت که با او خوابیده بودی، خودم را تسلیم تو کنم! عزیزم، این تنها گلهای است که از تو داشتهام. خودت چطور توانستهای مرا همان جایی در آغوش بگیری که او را گرفته بودی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از وقتی شناختمت، فهمیدم که میتوانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جداییمان شد.
مدتی طول کشید تا بهزحمت به دیوانگیام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن «کمال مطلق خود» میگفتم. چنان لجوجانه و با کلهشقی دنبالش میگشتم که فکر کردم آن را یافتهام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمیکردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم.
بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیزها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر میکردم که قلب وجود ندارد و حتی ارادهای محکم هم نمیتواند به دادش برسد.
تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمیدانم چرا یک بار دیگر سمت تو آمدم اینقدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گاهی پیش میآید که وقتی دارم گله میکنم مچ خودم را میگیرم و میفهمم که دارم به تو حسادت میکنم. با اینکه این سفر سخت است، دلم میخواست توی جیب تو بودم و در بیشهزار مرا به گردش میبردی و مثلاً در جشن بومی شرکت میکردم. اعتراف میکنم که از عبارت جلوی خانمها با «کلاههای پردار» خوشم نمیآید مخصوصاً اگر زیبا باشند، اما قطعاً این واکنشی کاملاً شخصی است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را اینقدر دوست نداشتهام عشق من، فکر میکنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشتهام. داری پیش من برمیگردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بیتابم میکند. وقتی به آن فکر میکنم، سست میشوم؛ ورطهای در برابرم دهان باز میکند و سرگیجهای میگیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از بههمرسیدنها میترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمانهای دورِ فراموششده از هم جدا بودهایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کردهایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شدهایم؛ از وضع جسمانیمان میترسم، از واکنشهای متقابلمان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را میپوشاند. چه میدانم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم میگذرد؟ خب من همه چیز را به تو میگویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه دربارهاش با تو حرف نمیزنم، خودت میدانی، این ازهمگسیختگیست که در آن افتادهایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، بهجز تو با که میتوانم از آن حرف بزنم. وقتهایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظهای هست که برمیگردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را مییابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامههایت با نفست یاریام میدهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمیتواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم همینطور، عشق من، آرزوی زندگی با تو داشتم و دارم؛ اما وقتی خودم را در بنبست میدیدم، آرزو میکردم که ای کاش عهدی فراتر از اینها وجود میداشت، نوعی ازدواج مخفیانه که ما را ورای شرایط به هم پیوند میداد؛ ازدواجی که در آن هر کدام با پیوندی ستایشبرانگیز به دیگری وابسته باشد و مدام تقویت شود، غیر قابل تشریک با دیگران، اما برای خودمان مثل بند نافی واقعی باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آرام باش و مخصوصاً مواظب خودت باش، خیلی مواظب خودت باش. وقتی به سلامتیات فکر میکنم بر خود میلرزم و حدس میزنم با این آبوهوای شوم آسیبپذیرتر شده باشد. تمام آدمها مطمئناً سزاوار سلامتی هستند. عشق من، عشق نازنینم، خیلی مراقب خودت باش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت میکنم. همان زمانهایی که برایت نوشتم هر تفریحی بهجز کتاب را رد میکنم چون همهشان مرا بهسوی تو میکشند و در برابر فراق تو قرارم میدهند، پررنگتر و دردناکتر از آن احساسی که مصرانه باعث میشد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آنها را بپذیرم اما نمیتوانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوستداشتنی هستی و من میبخشمت. خودم را نمیبخشم که نمیتوانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک بهاندازهٔ بیآبوعلفترین بیابانها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است بهترتیب جلو بروم وگرنه نمیتوانم هرگز از پسش برآیم.
بهترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دستکم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاهتر میکند و نامههایت به این هفتهها هدفی میبخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر میکنم، پریشان میشوم. دیگر نمیفهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو میگذرانم. یکریز به تو فکر میکنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی میکنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصیام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار میکنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) میگذرد، مینویسم. از هر چیزی با تو حرف میزنم، چون انگار وقتی برایت مینویسم به تو نزدیکترم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند. دیروز در بالهٔ سیاهان، فکر میکردم که دیگرهیچ چیز را دوست ندارم. واقعاً بهجز تو هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد. من هر چه میبینم یادداشت میکنم، سعی میکنم در زندگی خودم سهیم شوم، برای نوشتن عادی به تو و حرف زدن از این سفر باید تلاش زیادی به خرج بدهم و با وظیفهشناسیِ تمام میکوشم، اما تمام مدت مدام میلرزم از این بیشکیبی دردناکی که مجبورم میکند فرار کنم یا همه چیز را از دور و برم دور بریزم. هیچ وقت اینطور نبودهام. در بدترین لحظات، ذخیرهای از نیرو و اشتیاق داشتم. و تو خوب میدانی که از خودپسندی متنفرم. از دلیل و برهان هم هیچ کاری ساخته نیست، این احساس از من قویتر است. با خودم میگویم نکند تمام این حالت ناشی از وضعیت جسمانی باشد. آبوهوای اینجا سنگین و شرجی است و خستهام میکند. رنگ پوستم که در کشتی برنزه شده بود برگشته است به حال عادی. دیگر خیلی نیرومند نیستم و قوایم نسبت به موقع پیاده شدن از کشتی تحلیل رفته است. حواسپرتیام بیشتر شده و هر لحظه دهشتناکیِ حس تهیبودگی در من پا میگیرد که از همه چیز رویگردان میشوم. این حالت البته به تو و به ما مربوط است؛ به فکر و خیالاتم به این که چه میکنی و چه چیزهایی گفتهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم که وقتی از تو دورم دربارهٔ تمام امور مربوط به تو یک خواسته بیشتر ندارم: اینکه بدانم تو در اتاقی که درش از داخل قفل شده تنها ماندهای تا من برگردم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان.» از چه میهراسی؟ نمیدانی این هراس که نوشتهای، هراسی صدبرابر بزرگتر بر دلم هوار میکند؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا روبهرویم صیقلی و زیباست، مثل صورتت، وقت نگاه به من در آن وقتها که دلم آرام است. آخرین جشن چهاردهم ژوئیه یادت هست؟ امسال در تنهایی خواهد گذشت. به پاریس فکر میکنم. ما گاهی از پاریس متنفر میشویم اما پاریس شهر عشق ماست. وقتی دوباره در خیابانهایش و روی اسکلههایش راه بروم و تو کنارم باشی، این درد بیدرمان درمان خواهد شد، این دردی که مثل فراق تو بیرحم است. اما اینجا هم مدام به فکر تو هستم، با اضطراب و شادی توأمان، عاشق، همانطور که میگویند. اما عشقم به تو پر از فریاد است. این زندگی واقعی من است و بیرون از آن فقط مردهای متحرکم من. مراقب من باش، مراقب ما باش، منتظر ما باش، و مدام به خودت بگو که من هر شب میبوسمت، همانطور که در روزهای خوشبختیمان میبوسیدمت، با تمام عشق و تمام محبتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصورت میکنم، برنزه، براق، پرجنبوجوش و سرحال. دلم میخواهد انرژیام را بازیابم تا وقتی برگشتم همانطور که باید باشم، باشم؛ با تحولی در روان و تن، بهشوق رفع این گرسنگی ابدی. اما هنوز هفتهها بینمان فاصله هست. حقش است این روزها را یکی یکی بجوم. آنوقت شاید جبران شود! خوشحالم که پیشنهاد مصر را رد کردهای، خودخواهانه خوشحالم. میدانم که به آن نیاز داشتی و این شاید مسئله را کمی بغرنج میکند. اما دو ماه جدایی هم دیگر زیادی رنجآور میشد. رنجی که دیگر دل روبهرو شدن با آن را نداشتم. از تو متشکرم، دوستت دارم بهخاطر این کاری که کردی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. تا سرحد ممکن. بیشتر برایم بنویس، اما فقط وقتهایی که دلت میخواهد. دوستت دارم. میبوسمت- و چه حیف اگر از آن خفه شوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامههایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم مینویسی به من شرحی از برنامههایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانسهایت چه استقبالی کردند. از سرگرمیهایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بیخبری محضی به سر میبرم از هرچه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم بهدرستی منتظرت باشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در غم و در شادی، کاملاً با تو زندگی میکنم. هر روز خودم را حیوانتر احساس میکنم و اصلاً اهلی نیستم. از نظر فیزیکی، عادتکرده به اینکه تقریباً در تمام طول روز لخت بمانم، با پوستی آفتابسوخته، تنبلی، تمایلات سرخورده و حالت درازکش، اینها برایم آزادی و آرامش و تأنی در حرکات میآورد که فقط شبیه زندگی وحوش است. هی جُم میخورم، با طمأنینهای لطیف و ناگهانی، بدون ذرهای حرکت اضافی مگر در موارد ضروری. به این حالتم آگاهم و در این لحظات خودم را زیبا حس میکنم. این هم خیلی ساده برای اینکه تخیل تو سرشار شود و وقتی به من فکر میکنی بتوانی کمی مرا به خیالت بکشی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراق تو و زخمهایی که نمیدانم در کدام نقطه از اعماق وجودم بهخاطر دلشکستگیهای روزهای آخرمان نیش زده، مرا دیوانه کرده است. اما نرمنرمک همه چیز آرام میشود. الآن همه چیز انگار دارد سروسامان میگیرد. زخمها هنوز منتظر بهانهاند که دوباره سر باز کنند، در کوچکترین چیزها حسش میکنم، تصاویر دردناک گهگاهی فکرم را مشغول میکند اما روندش ثابت شده: آغوشم را کمی به روی زندگی گشودهام. دیگر در این فروبستگی نمیمانم، به غصههایم مجال نمیدهم و میتوانم در هوای آزاد تنفس کنم، بدون احساس خفگی. وقتی تصویری خطیر روانم را میخراشد دیگر ته دلم این غرش وحشتناک را حس نمیکنم، این آشوب و این شرارتی که با حال بدم عجین میشد و از دیدنش دچار وحشت میشدم دیگر وجود ندارد. البته هنوز به شیرینکامی قبل نرسیدهام اما احساس رهایی میکنم، انگار که هوایی تازه به ریههایم میرسد. آه! بله! بهترم!
سپری کردن روز راحت است. خورشید میسوزد و من هم آفتابسوخته میشوم و دیگر متوجه گذشت زمان نمیشوم، اما چیزی که دور از تو طاقتم را میشکند آغاز شب است، وقت خوش، «وقت خوش» ما که من چون گلهای شببو کمکم باز میشوم و در طول شب اینچنینم تا وقتی خوابم ببرد. امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من… در هوا هستم، در خورشید، در باران، در آتش، در تمام چیزهایی که اگر نزدیک تو بودم دوست میداشتم، در همه چیز، چرا که وقتی کنارم هستی همه چیز دوستداشتنی است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهرهبهچهرهٔ این دریا که تنها یاریام میدهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک میکشد به این بیکرانگی، وقتی ماه شطِ شیری مینشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آبهای غلیظش را بهجانب کشتی میغلتاند، هنگام که دریای سپیده یالافشان میشود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم میکند، آکنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمیزنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمیتوانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سختتر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود میگذرد و دیداری دیگر فرا میرسد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
رویدادهای بزرگ کشتیسواری را دوست دارم: قایق بادبانی ماهیگیرها یا دستهٔ دلفینها، مغرور و رها. گاهگاهی میروم سینما: فیلمهای بهدردنخور آمریکایی که من همان یک ربع اول رها میکنم میزنم بیرون. دورهمیها و گفتوگو. به تو اطمینان میدهم حشر و نشری با زنان زیبا نداریم. سر میز من: مردی که استاد سوربن است، مرد جوان آرژانتینی و زنی جوان که قرار است به شوهرش بپیوندد. حرفهای بیهوده و لبخند و از پشت میز بلند شدیم. زن جوان با من درد دل کرد. اصلاً انگار من آدمهای بدبخت را جذب میکنم برای درد دل کردن؛ مخصوصاً وقتی که حرفهایشان سطحی باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چونوچرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر میکند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قلههای جهان احساسش میکنم و منتظرت هستم با سماجتی بهدرازای ده زندگی، با محبتی که تمامشدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. میبوسمت، به خودم میفشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بیرحمی است، اما این رنج کشیدن بهخاطر تو میارزد به تمام خوشیهای جهان. وقتی از نو دستهایت را روی شانههایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفتهام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو میرود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان بهرنگ چشمهای توست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو میافتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز میتوانم در همان هوایی نفس بکشم که تو میکشی. این هفته هولناک بود و فکر میکردم که از آن بیرون نمیآیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم میگویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح میدهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم میگویم وقت آن است که هر چه پیش میآید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سختتر سکوت توست و هراسی که با خودش میآورد. من هرگز نتوانستهام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیدهات؛ انگار تمام دشمنیهای جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن میبینم، یا غریبه، یا روگردان، یا بهسماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا دربرمیگیرد. دستکم میخواهم چند دقیقه اینها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر وقت احساس میکنم کمجان و بیچاره و بیکس شدهام، فقط به این خاطر است که به شک دچار میشوم؛ اما هر وقت مرا دوست داری هر وقت کنارم هستی، زندگیام سرشار و توجیهپذیر است. عزیزم، این منم که باید، تکوتنها، در این دو ماهِ طولانی خودم را احیا کنم تا دیگر شک بهسراغم نیاید. تو باید فقط مرا دوست داشته باشی، خیلی مرا دوست داشته باشی؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا خودم را به بزرگی و وسعت و آکندگیِ اقیانوس احساس کنم، به بزرگی تمام جهان؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا صورتم آن برق خوشبختی را که خوشت میآید، داشته باشد. پیروزی ما اینجاست نه جای دیگر. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراموش نکن که برگشتنت برایم لازم است. بهسوی من برگرد، بیدغدغه و سالم و آسوده و دلشاد. عشق من، خیلی مراقب خودت باش. مراقب خودت باش چون هیچ وقت این کار را نکردهای. این بالاترین مدرک اثبات عشقی است که میتوانی به من بدهی. میفهمی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، ۲۳ ژوئن ۱۹۴۹، شب.
این اولینبار نیست که از زمان رفتنت نامه مینویسم. و قبلاً برایت همه چیز را کامل تعریف کردهام، اما تو از آنها خبردار نخواهی شد، مگر… خیلی دیر. من خودم را حفظ کردم، خوب حفظ کردم تا شب. وقتی ما را ترک کردی، من و پیتو خیلی راه رفتیم و هنوز هم خودم را خوب نگه داشته بودم. زیبا بودم اما خیلی خراب. در لاکی که برای خودم ساختهام فرو رفته بودم تا تسلیم نشوم. وقتی که تنهایی به خانه برمیگشتم کم مانده بود بشکنم. اما خودم را نگه داشتم، دوباره و دوباره، تا رختخوابم. آنجا بود که یکهو فروریختم. خیلی هم طول کشید.
امروز صبح باز با «حال مرگ» بیدار شدم، گیج و گنگ، با ذهنی خالی، اما کمکم، همه چیز مرا دوباره به تو بازگرداند، با چند ضربه و نیشگون بیدار شدم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی تسلیم آشفتگی میشوم تو میتوانی مرا هل دهی و دوباره به نظم بکشانی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خوب فکر کن. بله، ما به نقطهای رسیدهایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم جدا کند؛ به نقطهٔ رضایت و رهایی متقابل، اما قبل از آنکه به آن متعهد شویم فکر کن. دیگر نباید از بیفکری پشیمان شوی چون یکبار شدهای.
این مسئله خیلی جدی است و ما خیلی مشکلات داریم. زود بیا و مرا از این اضطراب خلاص کن! اضطرابی که وقتی با «ما» تنها میمانم به سراغم میآید.
زود بیا. منتظرت هستم. کاملاً به تو کشش دارم و دعا میکنم، دعا میکنم، دعا میکنم.
تو را محکم به خویش میفشارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برای فهمیدن اینکه چرا و نه چگونه، منتظرت هستم، عشق من؛ برای اینکه قضیه برای هردومان روشن شود. اگر مرا در عمق وجودت بپذیری که این کار را خواهی کرد، من هم آنوقت کاملاً صادق خواهم بود.
به هر حال فرقی ندارد؛ انگار همه چیز را از پشت پردهای با محبتی بیشتر نگاه میکنم. گویی اطرافیانم را بیشتر دوست میدارم، همین. دربارهٔ خودمان: مشغول به زندگیام هستم و الآن همه چیز در زندگیام عشق است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شنبه شب، اول ژانویهٔ ۱۹۴۹
من اینجا هستم، «راضی» ، در حال صحبت با تو. «چهره به چهره».
فقط (از خوشحالی دلم میخواهد بخندم) حرفها بسیار زیاد و بسیار غلیظ و بسیار انبوه است. اما نترس: تمام چیزهایی که در من تلنبار شده و وول میخورند، هم کهنه و هم نو، آشفته و درهم هستند و بهنظرم مثل عصارهٔ مذاب پر از شیرهاند و فکر نمیکنم ممکن باشد که یکهو از ذهنم ناپدید شوند.
وای که میترسم. من هم بهطرزی وحشتناک میترسم و کاشکی مرا ببینی که چطور خم شدهام تا این گنجی را که بهتازگی کشف کردهام حفظ کنم و پنهان نگهش دارم. بهخیالم که متوجه بزرگ شدن ناگهانیام بشوی. آن وقت کمتر خواهی ترسید.
از طرفی، انگار این قضیه خیلی معلوم است. من اما میترسم و نمیدانم چرا. اولینبار است که در زندگیام وقتی کسی زیاد بهم نگاه میکند چشمهایم را پایین میاندازم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا رو در روی توست. نگاه کن که چه سنگین است، چه فشرده، چه غنی، چه قوی. نگاه کن چطور زندگی میکند: از فرطِ زور و نیرو، مخوف است. فکر کن که من، با تو، شبیه او میشوم. فکر کن که وقتی از عشق تو در اطمینانم، دیگر هرگز به دریا غبطه نمیخورم که اینقدر زیباست: مثل خواهرم دوستش دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواب وقتی که دیگر وقت نداشته باشیم از این عشق سخن بگوییم. بله، میخواهم دیگر از آن حرف نزنم تا چنان در زندگیمان درونی شود و چنان با نفسکشیدنمان آمیخته شود که… دوست داشتن بهمثابهٔ نفس کشیدن باشد، همین. زندگی کردن و جنگیدن در کنار هم، با یقین. عزیزم، چقدر از تو ممنونم بهخاطر آنچه به من میدهی و چقدر دلم میخواهد این خوشبختی را که به من میگویی احساسش میکنی، گسترش دهم و افزون کنم… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز هوا حرف ندارد. اما من فقط آرزوی برگشتن دارم، آرزوی فرار از اینجا و دوباره با تو بودن. مدام به تو میاندیشم. وقتی حتی نمیخواهی، همراهم هستی. عکست را در اتاقم دارم و مرتب احساساتی میشوم. بیرون، همه چیز مرا یاد زندگیمان میاندازد و مرتب بیقرار میشوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا دستکم تو برایم نامه نوشتهای؟ هرقدر هم صبور باشم، از فکر ساعتها و روزهای ازدسترفته خونم به جوش میآید. هر وقت به شبهایمان کنار آتش فکر میکنم، دلم تنگ میشود. تو بلد نیستی بدون من آتش را درست روشن نگه داری، معلوم است. بههر حال سعیات را بکن، دستکم بالای سرش بیدار بمان. کت به تو خیلی میآید. هفتهٔ بعد میآیم از تنت درمیآورمش. هفتهٔ بعد… الآن دیگر خیلی صبور نیستم. بنویس، طولانی، کمی از خودت را بفرست به این شهری که انتظارت را میکشد. با من بمان. دوستم بدار هر شبوروز، تا نیمهشب، و اگر افسردهای، مرا ببخش که امروز صبح چنین سرزندهام. وانگهی، خورشید و تو…
میبوسمت، عشق من، با تمام توانم.
آ. ک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز وقت ناهارت را چطور گذراندی؟ یک دستم را میدهم (اغراق میکنم) تا امروز صبح با تو به گردش بروم، جلوی دریا، تا به تو یاد بدهم هرچه من دوست دارم دوست داشته باشی، دخترهٔ خبیث بادها. بفرما، این هم از آفتاب روی کاغذم! من این کلمات را بهزیبایی درون گودالی از طلا میکشم (دیروز، در کتابی این توصیف را دربارهٔ آفتاب پیدا کردم؛ چشم وحشی زرّین ابدی. اما حق با رمبو است: ابدیت، دریاییست آمیخته با خورشید. میبینی، صبحگاهان الجزیره مرا پراحساس کرده است). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از دیروز تا حالا مرا رها نکردهای، هرگز اینطور به این اندازه وحشی دوستت نداشتهام، در آسمان شب، سپیدهدم بر فراز فرودگاه، در این شهر که دیگر غریبهام در آن، زیر باران بر بندرگاه… فراق تو هجران من است، این هم پاسخی که میخواستم برایت فریاد بزنم وقتی که پرسیدی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمیتواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچکس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصلهها. علیه فکرها، علیه دیگران، علیرغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظهای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب میکردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
بهراحتی و بهسادگی، همینطوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا میکنم، بله واقعاً! دعا میکنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همینجا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام اینها حرف میزدم. شاید الآن حوصلهات سر رفته است. اما میفهمی؟ باید میدانستی و باید فوراً به تو میگفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریختهای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، بهخاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از عشقم به تو قدرت پیدا میکنم و میتوانم بر همه چیز غلبه کنم. لحظهٔ انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار من میشده، فرا رسیده است. قدرت ناشی از موضع ضعف بسیار عظیم است ولی من نمیفهمم چرا نباید این حق را داشته باشم که بهجای قدرت ضعف با قدرت عشقم سنجیده شوم که گرچه ممنوع است اما جذابتر است. یک نفر باید ناراحت شود و در این صورت میدانم که ما کسی را انتخاب میکنیم که شما را هم ناراحت میکند. این راهیست برای احساس گناه کمتر. و به همین دلیل است که من هرگز از تو چیزی نمیخواهم.
من شخصاً نمیتوانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ وقت نصیب من نشده است (پری قصه که مهمان ناخوانده بود). این مرا میخشکاند و میکُشد. باید حرکتی کنم. یا پیروز میشوم یا ویران. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش میخواهی، اگر میترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش میروم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را میپذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده میکنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو میخواهم. بقیهاش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما میدانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگیمان نکردهام، حتی به آن فکر هم نکردهام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من میتواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی در خانهام کنار شومینه هستم مثل همین لحظه، چطور این خواسته را نداشته باشم که تو با من باشی و با هم به آتش نگاه کنیم؟ وقتی تولستوی میخوانم و در هر صفحه دنیایی شگفت را کشف میکنم، چطور بگذرم از اینکه تو با گوشت و استخوانت اینجا باشی و این حس را با من شریک شوی؟ وقتی بیرون میروم و در خیابان یا هر جایی چیزی متعجبم میکند، اندوهگینم میکند یا مرا میخنداند، چطور بهدنبال نگاهت نباشم؟ وقتی میخوابم چطور نبودنت را احساس نکنم؟ وقتی کسی با من حرف میزند چطور به لبهای تو فکر نکنم؟ و چطور به چشمانت فکر نکنم وقتی همه با چشمان تو به من نگاه میکنند؟ و بینیات، دستهایت، پیشانیات، بازوانت، پاهایت، هیکلت، تیکهایت، لبخندت؟
وای که داغ شدم! اما میفهمم. من بهترین مرد را به دست آوردهام. اما به من نمیدهندش مگر با اجازه و در ساعاتی معین! چطور میتوانم طغیان نکنم؟
همه جا تو را میخواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه میخواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند «اگر…» یا «شاید…» یا «بهشرط اینکه…». تو را میخواهم، میدانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و ارادهام را و حتی اگر لازم شود تمام بیرحمیام را در راه داشتنت خواهم گذاشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشتهام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمیدانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آنقدر نزدیک است که نمیتوانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمامنشدنی میآیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه میآورد که بیمعطلی تو را کنارم میبینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب میشوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش میکنم: گذراندن زمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله ما با هم وقت میگذرانیم، به هم نگاه میکنیم، خودمان را جستوجو میکنیم، همدیگر را درک میکنیم. لحظات دیگری هم اما خواهد بود. اینطور نیست؟ موج و باران خوشبختی، سوختن… شب آرام است و ستارهباران. شببهخیر عزیزم! هنوز ده شب مانند این مانده، بعدش اما تبعید تمام خواهد شد. تو را با ده شبِ پیشِرو میبوسم. از ته قلبم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوباره به صدایت گوش میدهم! مثل قبلها از دهان تو به خودم گوش میدهم. در دو سال گذشته هر وقت از جلوی تئاتر ماتورن رد شدهام قلبم فشرده شده است. من آنجا نیرومندترین و منزهترین شادیهایی را احساس کردم که یک مرد میتواند درک کند. از همین رو، حتی آن موقع که بیشتر از همیشه از تو متنفر بودم، حس قدرشناسی بینهایتم به تو از بین نرفت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار میکنم، روزهایم را پر میکنم و میگذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمیکنم و بهزحمت خودم را سر پا نگه میدارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شدهام و میترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجیست هوا. روزی برای سکوت، برای تنهای عریان، برای بیقیدی و نمایشهای تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید بهرنگ چشمهای تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش میکنم، تمام عشقم را برای تو میفرستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق زیبای پرستیدنی من، چقدر نامهٔ آخرت بهموقع رسیده است. دقیقاً چند روز بود که به زندگیمان فکر میکردم؛ از خودم دربارهٔ تو سؤال میکردم و متوجه شدم بخش بزرگی از تو هنوز برایم ناشناس یا دستکم غریبه است: کار تو، الهامات ذهنیات، تمایلاتت، رؤیاهایت. تا اینجا ما روزها را هدر دادهایم و نیز عشقی را که هر ساعت از عمرمان با خود داشته و وقت نداشتهایم به هم نگاه کنیم، خودمان را ببینیم و دنبال خودمان بگردیم. از علاقه به شناختن تو در وجه دیگرت و تا حد امکان کمک کردن به تو، از خودم تعجب کردم. قبلاً بیشتر وقتها احساس میکردم باید با تو دعوا کنم چون میدیدم که چقدر زیاد از خودت مایه میگذاری و بخش بزرگی از نیروی خودت را هدر میدهی در خستگیهای بیهوده و عذابآوری که کمابیش در پاریس بر آدم تحمیل میشود. اما جرأت نداشتم چنین کنم. میترسیدم دلخورت کنم، تندی کنم و خودم را خسته کنم. بعد… همه چیز سر رسید و خیلی زود هم گذشت.
با فکر به همه اینها، نگران میشوم. آیا تو مرا شایستهٔ این میدانی که در آیندهٔ زندگیمان، غمها و شادیها، بلندپروازیها، سرخوردگیها، رؤیاهای تنهایی و دستآخر رازهایت را با من در میان بگذاری و مرا در آنها سهیم کنی؟! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از خیلی وقت پیش جلوی مادرم زندگی مخفیانه پیش گرفتم و حالا هم جلوی پدرم. حجب و حیا، ترس از واکنش آنها و در امان ماندنشان از پیچیدگیهای احساسی من باعث شد تا از سهیم کردنشان در زندگی خصوصیام حذر کنم. این امر مرا چنان به دروغگویی روزافزون و پیچیدگی وجودی گرفتار کرد که از نظر روحی و جسمی فرسودهام کرد. هرچند ممکن است کسی باور نکند اما من در کل دوست ندارم دروغ بگویم. این مخفیکاری از وقتی برایم غیر قابل تحمل شده که تو را هم -بیآنکه بخواهی- درگیر کرده است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مطمئن باش که در طول روز لحظهای نیست که در هوای تو نباشم.
تو را میبوسم آنطور که دلم میخواست و همانطور که خیلی زود خواهم خواست (وقتی این را مینویسم مورمور میشوم). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من کمکم بیقراری و عصبیت تو را حس میکنم. نباید اینطور باشد عزیزم، زمان بسیار کند میگذرد، درست است، اما میگذرد و روز ما هم از راه میرسد. البته من بهتجربه دریافتهام که هوای نامساعد به اندوه دامن میزند. تصور کن! از وقتی اینجا هستیم سرجمع چهار روز هوای آفتابی داشتهایم، البته فکر میکنم دارم کمی اغراق میکنم. امروز صبح مثلاً بارانی تیز و کلهشق میبارید که از یکی از این روزها خبر میداد که در آن قلب آدم به گریه میافتد، حتی اگر در چشمانداز زندگیاش امید و شادی موج بزند. اعتراف میکنم که اولش از این هوا دلسرد میشدیم و بدوبیراه نثار میکردیم. اما کمکم به آن خو گرفتیم، از آن لذت بردیم و آخر سر کموبیش عاشقش شدیم.
امتحان کن، آن وقت خودت میبینی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپهها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست میدهد. سعی میکنم چشماندازهای وسیع را ببینم و حالوهوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسودهتر از این منطقه ندیدهام. هیچ چیز تو چشم نمیزند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمیزند. هر چیزی سر جای خودش است. میشود گفت: مثل «مبلی در کنجی دنج» که میشود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که میخواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همانجاست، چیز دیگری آرزو نمیکنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمیگشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنجشنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامهای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری مینویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامهای که دیروز دریافت کردهای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کمکم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک میشود من مدام میلرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژیام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمیماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر میکنی؟ «طناب» پیش میرود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جملهای از استاندال یافتهام که مختص توست: «روح من چون آتشیست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج میکشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار میکنی، کجا میروی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر میکنم. فغان از تنهایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش میکنم که نامههایت را باز هم برایم بفرست. دیگر نمیتوانم بیشتر از دهم سپتامبر منتظرشان بمانم. احساس خفگی میکنم، با دهان باز مثل ماهی بیرون از آبی که منتظر است موجی بیاید با بوی شب و نمک موهایت. کاش میتوانستم دستکم بخوانمت، خیالت کنم… هنوز دوستم داری، هنوز منتظرم هستی؟ هنوز پانزده روز مانده است. چه حالتی دارد صورتت وقتی رو به من میکنی؟ من که خواهم خندید بدون اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم بس که پُرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز اینقدر خودم را سرشار از نیرو و زندگی احساس نمیکردهام. لذت بزرگی که مرا لبریز کرده میتواند جهانی را زیر و زبر کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری میدهی. اگر بدانی بیشتر کمکم خواهی کرد. به این خاطر است که به کمکت احتیاج دارم و امشب یاریات را آنقدر نیرومند احساس میکنم که بهخیالم باید به تو بگویم. با اعتماد به تو، با یکی شدنمان، به نظرم میرسد که بتوانم آنچه را در سر دارم بهشکلی مستمر به سرانجام برسانم. من رؤیای باروری میبینم، آنطور که به آن نیازمندم… این باروری بهتنهایی میتواند مرا به آنجا ببرد که میخواهم. عزیزم تو میفهمی که چرا امشب قلبم را مست احساس میکنم و اینکه تو الآن چه جایگاهی در آن یافتهای.
شاید اشتباه میکنم اینها را برایت مینویسم، چون وقتی آدم برای کسی بدون ملاحظه از این چیزها حرف میزند جوّی مسخره ایجاد میشود. اما شاید تو درک کنی چه میخواهم بگویم. کیست که به خودش وعدهٔ یک زندگی فوقالعاده نداده باشد و بتواند زندگی کند؟ خلاصه من نویسندهام و باید بالأخره از این بخش خودم هم با تو حرف بزنم، بخشی که الآن مثل باقی بخشها متعلق به تو است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میدانی که میخواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را میبینیم، خیلی برنزه شوم. میدانی که برای رسیدن به این هدف تحسینانگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان میبارد باید از زیبایی شرقی چشمپوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یکخرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار میشود و میروم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! بهخاطر همین است که کل روزم هدر میرود، چون با این وضع نه برنزه میشوم نه استراحت میکنم نه چیزی میخوانم.
وقتی شب میشود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی میشوم از اینکه هیچکاری نکردهام و خلقم تنگ میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خیلی فکر کردهام و به این نتیجه رسیدهام که اتفاقاتی که ما فکر کردهایم ضد ما هستند فقط مقدر شدهاند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کردهاند. من وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم طوری که واقعاً نمیتوانستم آنچه «ما» بودیم را درک کنم. شاید باید در زندگی با خودم مواجه میشدم تا با عطشی بیانتها بهسوی تو برگردم. این نظر من است.
الآن، کاملاً متعلق به تو هستم. مرا کنار خودت بگیر و دیگر هرگز ترکم نکن، من امیالت را حس میکنم وقتی به سراغت میآیند و نیز میل خودم را با تو سهیم میشوم تا بتوانم از تو نیرویی بگیرم که بر این امیال پیروزم کند. وقتی به آن فکر میکنم، وقتی سعی میکنم آیندهمان را تصور کنم، کم مانده از احساس خوشبختی خفه شوم و هراسی عظیم قلبم را میفشارد، آنقدر که نمیتوانم این همه شادی را در این دنیا باور کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در نهایت، هر کار که بکنی میدانم که درست است، چون از وقتی میشناسمت با احساسی عمیق فهمیدهام که تو هرگز چیزی نمیگویی که با هستیات در تضاد باشد. در واقع من اگر مرد به دنیا آمده بودم دلم میخواست یکی مثل تو باشم.
بعد از این چطور از من میخواهی که دوستت نداشته باشم؟ بعد از درک اینها، بعد از تحولی عمیق که در وجودم ایجاد شده، چطور میخواهی که این رابطه تا آخر طول نکشد؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر نامهای که میگیرم مرا در دنیایی از خوشبختی ذوب میکند که تا چند روز دوام مییابد.
زندگیام همانطور است و پرجنب و جوشتر شده از وقتی که «سوء تفاهمات پستی» پایان یافته و تو دوباره کنار خودم هستی. با تو حرف میزنم، نامههایت را یکباره و چندباره میخوانم، من طرحهای فوقالعادهای ریختهام و در این سر کوچکم برنامهای برای این زمستان دارم که خوب است، خیلی خوب، میتوانم تو را از این بابت مطمئن کنم، از آنجا که قبلاً، بارها و بارها، نمیدانم چندبار، زندگیاش کردهام. از طرفی، در طرحهای من تو خوشحال هستی و به من لبخند میزنی… پس تا آن موقع! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو را بر روی زمین دوست دارم، بر روی زمین است که به تو نیاز دارم نه در خیال. کاش این ماه زود بگذرد، که بتوانیم به هم تکیه کنیم، مطمئن به «ما» ، تا آخر، این چیزیست که میطلبم و آرزو دارم. وقتی به برگشتنم فکر میکنم، چیزی در وجودم میلرزد… زود بنویس عشق من، زود برگرد و به من فکر کن، بهشدت به ما فکر کن همانطور که من فکر میکنم. «پیروزی» ات را فراموش نکن (این واژهٔ من بود در اصل، اما الآن میخواهم که مال تو هم باشد!). مرا دوست بدار! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها تصوری که از این ماه طولانی دارم همین است. اصلاً نباید ترکت میکردم و وقتی دوباره ببینمت تنها کاری که میکنم این است که جستی بزنم که مرا به آغوشت بیندازد. فعلاً طوری زندگی میکنم که انگار لال شده باشم و نزدیکبین و چشمهایم فقط به درد دیدن این پهنهٔ حیرتانگیز میخورد که جلو چشمهایم گسترده شده است. این اتاق بر فراز خانه، رحمتیست. میتوانم اینجا انتظارت را بکشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر دنیا را هم به من میدادند حاضر نمیشدم که تو ذرهای نگران شوی. چون فکر میکنم وقتی اینها را میخوانی من کنارت هستم، هیچ چیز را حذف نکردهام حتی چیزهای بیاهمیت را و همه چیز را درهم نوشتهام، حتی بعضی چیزها نصفهونیمه آمده چون همیشه روی حضور خودم حساب میکنم که هستم و کمک میکنم که موضوع برایت روشن شود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را میدانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه میرفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانهای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنجهایش چیره شود. وقتهایی که آدم خود را بیچارهترین حس میکند، فقط نیروی عشق است که میتواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمیتوانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه میکنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کردهای؟ یکی از علتهایی که مرددم میکرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمیخواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبهزود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگیات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آنقدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن، تنها دلی تنگ دارم از عطوفتی غریب با اندیشیدن به زمانی که با هم گذراندیم، با فکر به حالت جدی تو، به وزن تنت روی بازویم وقتی که با هم در دشت راه میرفتیم، با فکر به صدایت، به طوفان. حتماً برایم بنویس و با من بمان. هیچکس و هیچ چیز را نمیشناسم مگر تو. من لایق تو هستم. کنار هم بمانیم آنطور که بودیم و به درگاه خدایت دعا کنیم که این آغوش پایان نگیرد. یا کاری را که لازم است بکنیم، از دعا بهتر. این مطمئنتر است. خدانگهدار عزیزم ماریا، عزیزکم، خداحافظ. شب تو را آنطور که دلم میخواهد میبوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سهشنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمیتوانم از درد و غمی که حس میکنم، برایت ننویسم. حدس میزنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادیات باشم، اما بهنظرم هنوز حق شریک بودن در غمها و رنجهایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب میفهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکینناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آنها که دقیقاً برای زندگی ساخته شدهاند. اتفاقی که افتاده بهنظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمیتواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق میدانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهمگسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شدهام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر اتفاقی هم که بیفتد، فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هر لحظه میتوانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیدهام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خستهام میکند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت یک صبح، سپتامبر ۱۹۴۴
یکهو از خواب پریدم چون اشک داشت خفهام میکرد. فکر نکن که من دشمنت بودم. هرگز قلب مردی چنین توأمان سرشار از مهر و ناامیدی نبوده است. از هرطرف که میروم شب است. با تو یا بی تو همه چیز از دست رفته است. بدون تو دیگر رمق ندارم. انگار هوای مردن دارم. دیگر یارایی ندارم تا با مصائب بجنگم، با خودم بجنگم. از وقتی مرد شدهام، مدام درگیر این جنگ بودهام. فقط میتوانم بخوابم، همین. بخوابم و رو کنم به دیوار و انتظار بکشم. و اما مبارزهام با بیماری و قویتر بودنم از زندگی؛ هیچ نمیدانم کی قدرتش را پیدا خواهم کرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو مینویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشتهام. چطور ترکت کنم وقتی که نمیدانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی میدانم که زندگیات طوری شکل گرفته که نمیتوانی به من ملحق شوی. آنقدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا اینقدر دیر میکنی؟ هر دقیقهای که میگذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم میشود. تو نمیدانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمیآید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به این نتیجه رسیدهام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکهپاره است دوست داشت. برایت قسم میخورم که از تو دست نخواهم شست و در این راه ارادهام محکم است. فقط دلم میخواست این را بگویم. تو هر کاری دوست داری بکن. اما هر چه کنی، تو را از یاد نخواهم برد. تصویری که از تو دارم همه جا با من است و هر اتفاقی هم که بیفتد، وقتی ترکم کنی، همیشه این حسرت را خواهم داشت که چرا بهاندازهٔ کافی سعی نکردم که این تصویر تا همیشه به تن تبدیل شود. چون غیر از تن و وصال عظمتی نمیشناسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدجور عذاب میکشم. این همه عشق و این همه نیاز و این همه غرور در وجود هر دو ما خوب نیست، پر واضح است. آخ ماریا، ماریای فراموشکارِ خوفانگیز، هیچکس آنطور که من دوستت دارم، دوستت نخواهد داشت. شاید آخر عمرت این را بگویی، وقتی که بتوانی مقایسه کنی، ببینی و بفهمی و فکر کنی: «هیچکس، هیچکس هرگز مرا چنین دوست نداشته است.» اما این به چه درد خواهد خورد اگر (دو کلمه قابل خواندن نبود.) و من چه خواهم شد اگر تو مرا دوست نداشته باشی، چون نیاز من این است که تو دوستم بداری. من نیاز ندارم که تو مرا «جذاب» بدانی یا فهمیده یا هر چه. من نیاز دارم که مرا دوست بداری و برایت قسم میخورم که این دو یکی نیست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنچه این موقعیت میسازد عشقی غولآساست که همه چیز را، غیرممکنها را، میخواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمیکند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوستداشتنِ کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتیست که عشق میانگیزد و من خوب میدانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است میتوانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثرِ سدها سر راه تو سبز شدهاند و کار زیادی نمیشود کرد. من اما تصور میکنم -و این تصور ناراحتم میکند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بیمثال، از دست دادهای، شعلهٔ عشقیست که تو را سمت من میکشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر میشود. تو به من نامه نوشتهای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشتهای. و تازه پشت تلفن آنها را میبوسی، همانطور که مرا. خب پس چه فرقی میکند؟ وقتی فرق میکند که بتوانی بیایی رغمارغم تمامِ موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانهٔ این جهان. در روزهایی که میشد مایهٔ مباهات و باعث توجیه زندگیام باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی آدم قلبش را سرد احساس میکند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمیشود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیدهای و دوست داشتهای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعفها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو میپاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمیارزد. همین که چهرهات از ذهنم پاک میشود آرامشم را از دست میدهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امشب از خودم میپرسم تو چه میکنی، کجا هستی و به چه فکر میکنی. دلم میخواهد به فکر و عشقت یقین پیدا کنم. گاهی ایمان میآورم. اما به کدام عشق میتوان همیشه مطمئن بود؟ یک حرکت کافیست تا همه چیز خراب شود، دستکم تا مدتی. تازه، کافیست یک نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاید. آنوقت دستکم یک هفته در قلبِ منِ حسود، عشقی باقی نمیماند. با این حالت چه میشود کرد، بهجز پذیرش و درک و شکیبایی؟ و من خودم چقدر محق هستم که از کسی چنین توقعی داشته باشم؟ شاید علت حسادتم این است که تمام ضعفهایی را که حتی قلبی استوار هم میتواند دچارش شود میشناسم و شاید از سر این است که فراق تو و این جدایی نابکار دلواپسم میکند چون میدانم که باید تمنای وصال تنانهٔ عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی همدیگر را دوست داریم، مهم است توان داشته باشیم که با تنهای آسوده و خوش عشق بورزیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر میکنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درختها و باد و رودخانه سکوت درونیام را که مدت مدیدیست از دست دادهام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطرهات بدوم. اصلاً نمیخواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دستبهکار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما میخواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهمتر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بیقراری و خطر با هم دیدار کردهایم و به هم عشق ورزیدهایم. بابتش پشیمان نیستم و بهنظرم روزهایی که بهتازگی زیستهام برای توجیه یک زندگی کافیست. اما طریقهٔ دیگری برای عشقورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و میدانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا میکنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر میزند از جنس شادیِ دلدادگیست. اما در عین حال تلخی رفتنت را میچِشَم. غم چشمهایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمیست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همانطور که نوشتهای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر میکردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش میکند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمیخورد واقعیت. این بینش اما بهاندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشنبینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطرهآمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همین الآن تقدیمنامهات را خواندم. عزیزم، الآن چیزی دارد در وجودم میلرزد. بیخود به خودم میگویم آدمها وقتی در یک حال و هوایی هستند از این چیزها مینویسند بیاینکه سراپا چنین احساسی داشته باشند. ولی در عین حال به خودم میگویم که تو حرفهایی را که احساس نکرده باشی، نمینویسی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چطور این دو نفر توانستهاند این همه سال را زیر فشاری طاقتسوز تاب بیاورند؛ فشاری که وقتی به آدم وارد میشود، زندگی آزادانهاش بهخاطر ملاحظهٔ دیگران محدود میشود. زندگیای که در آن «باید پیش رفتن را آموخت، راه رفتن بر طنابی تنیده از عشقی عاری از هر غرور» ، بی ترک کردن هم، بی شک کردن به هم، با توقع صداقتی دوطرفه. جواب این پرسش در این نامهنگاری نهفته است. “ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مسلمه که پرسشها و مشکلهای بسیاری هستند که به زندگی ربط دارند،چندتا از مشهورترین مشکلها و پرسشها از این قراره: چرا انسان به دنیا میاد؟چرا میمیره؟و چرا این همه وقتِ میون این دو حادثه رو با بستن ساعتهای دیجیتال به مچ دستش میگذرونه؟ راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
برای بسیاری از ما گزینههای شغلی متعددی وجود دارد که واجد وجههٔ بالایی نیز هستند. اگر به چنین مشاغلی روی آورده بودیم در جواب هر کسی که در مورد شغلمان میپرسید، پاسخ محکمی میداشتیم. اما این ضرورتاً به این معنا نیست که لازم است یا مجبوریم آن گزینهها را دنبال کنیم. وقتی بهای واقعیِ برخی مشاغل را بدانیم، ممکن است بهتدریج دریابیم که حاضر نیستیم قربانی حسادت، ترس، فریبکاری و اضطرابهای آن شویم. عمرمان بسیار محدود است. ممکن است به خاطر دارندگیهایی حقیقی با ارادهٔ خود و بدون از دست دادنِ احترام و شان خویش، انتخاب کنیم که اندکی فقیرتر و گمنامتر باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگام چیدن گلهای داوودی از پرچین شرقی
به افق کوهستان جنوبی خیره شدم.
هوای کوهستان هنگام غروب آفتاب روحنواز است
آنگاه که پرندهها فوج فوج به خانه باز میگردند.
در این چیزهاست که معنی حقیقی را مییابیم،
اما وقتی به بیانش میکوشم، نمیتوانم کلمات را بیابم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرهنگ بیش از اندازه مجیزِ آرامش را میگوید. روشن است که این کار را متهم نمیکنیم. اما در عین حال واقعاً آرامش را مؤلفهٔ مهم و خاصی از زندگی خوب نمیدانیم. از همین جاست این واقعیت که وقتی ایدهٔ زندگیِ ساکت یا آرام را واقعاً واکاوی میکنیم، کمتر از آن حدی که بهنظر میرسد ارزش کاملاً مثبتی دارد. وقتی میگوییم فلانی لیاقت یک زندگی آرام را دارد، غالباً داریم به شکلی محترمانه آنان را سرزنش میکنیم که از روبهرو شدن با چالشهای وجودی سختتر و جدیتر و البته ارزشمندترِ زندگی رویگردان شدهاند. عموماً گذراندنِ اوقات آرام را با اوقات بازپروریِ پس از بیماری یا با اوقات بازنشستگی پیوند میزنیم. به عبارت دیگر بهنظرمان زمانی یک زندگی آرام را برمیگزینید که آمادگی رویارویی با دیگر امکانهای جذابترِ زندگی را نداشته باشید. اما این بیان دقیقی از نقش آرامش در زندگی ما نیست. آرامش نسبی یکی از پیششرطهای هم برای مدیریت بهقدر کافی خوب در بسیاری از حوزههای زندگی است. زندگی آرام بهمعنای نشیب زندگی نیست بلکه معنای دقیقترش این است که باید چگونه زندگی کنیم تا به شکوفایی برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تحسین آرامش لزوماً به معنای داشتنِ توانایی آسودگی نیست. اشتیاق به آرامش، بخشی بسیار مهم و گرانبها از وجود فرد است، بهخصوص هنگامی که ذهن غرق در پریشانی است. اگر صرفاً به رفتارهای فعالانهٔ کسی توجه کنید، فقط با بخش کوچکی از وجود آنها روبهرو شدهاید. بلکه باید آرزوها و اشتیاقهای آنان را ببینید یا تصور کنید. حتی وقتی در را کوبیدهایم و احساس خشم، بدبختی و اضطراب شدید داریم، اما کماکان میتوانیم عاشق حقیقی و اصیلِ آرامش باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی آرام زندگیای نیست که بیاستثنا کاملاً ساکت و بیسروصدا باشد. بلکه زندگیای است که در آن خود را متعهد میدانیم که آسانتر خود را آرام کنیم و در جهت انتظاراتیِ واقعبینانهتر بکوشیم؛ وقتی بتوانیم بهتر درک کنیم که چرا برخی مشکلات اتفاق میافتد، با مهارت بیشتری به یافتن نگرشهای آرامبخش دست مییابیم. پیشرفت در این جهت، بهنحو دردناکی محدود و ناکامل است اما پیشرفتی حقیقی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
(و این یکی را زیاد بروز نمیدهیم) هنگامی به آرامش میرسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمیگذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دلسوز دارد که در آغوشش میتوانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چارهای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجهمان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهنمان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبهرو هستیم اضطراب است بهعنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمدهای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطرابها رنج میبریم، طبیعتاً به دام خیالپردازیهای قدرتمندی میافتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی کودک رشد میکند و به بلوغ میرسد، پیشفرضها بسیار تغییر میکنند. استقلال و خوداتکایی در ایدهآلهای بزرگسالی، نقش محوری دارند. ما از هرگونه حرفی مبنی بر اینکه به فردی عاقل و قویتر نیاز داریم تا از ما مراقبت کند، رنجیده میشویم. نسبت به هر نشانهای از این که مورد حمایت یا لطف قرار بگیریم، بدخلقی نشان میدهیم. یکی از تابوترین ایدههای سیاسی پدرسالاری است اذعان به وجود یک میل جمعی برای والدمندی که عمیقاً تحقیرآمیز تلقی میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی آغوش گرفتن واقعاً اصیل باشد، همچنین یک حالت بیرونی نیز هست که آمادگی برای مهرورزی و همدلی با دیگری را نشان میدهد. آغوش یعنی اینکه با آرامش در کنارش خواهیم بود، قضاوت منفی نخواهیم داشت و صبور خواهیم بود تا ببینیم واقعاً مسئله چیست و همه چیز را در پرتویی محبتآمیز خواهیم دید: همدلی تضمین شده است و در صورت لزوم حاضر به بخشش هستیم. این ارمغان عقلانیت دورهٔ بزرگسالی است در برابر آشفتگیهای دورهٔ نابالغی، که بزرگسال میتواند دلیل آشفتگی را دریابد، همه چیز را مرتب کند، به ما چیزهایی بیاموزد، یاریمان کند و خیلی خوب مسأله را حل کند. وقتی والدین کودک را بغل میکنند، نشان از این دارد که میتوانند چیزهای درهمشکسته را درست کنند. همچون یک اثر هنریِ بزرگ، آغوش تجسمی محسوس از ایدههایی مهم است، نشانهای بیرونی از خوشقلبیِ درونی. هرچند ممکن است هرگز هیچیک از این ایدهها را به زبان نیاوریم، اما آغوش یکی از سرچشمههای حکمت کاربردی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچند همیشه اینطور نبوده است، اما اکنون دیگر مدتهاست که مردم عموماً حاضرند بپذیرند که رابطهٔ جنسی یکی از نیازهای مشروع بدن است. امروزه بهخوبی میدانیم که نداشتنِ رابطهٔ جنسی به قدر کافی میتواند معضل واقعی باشد و به استرس، گسستگی از دیگران و عدم تمرکز بینجامد. اما نوعی نیاز جسمانی دیگر نیز وجود دارد که هنوز بهقدر کافی به آن نپرداختهایم. این که وقتی احساس آشفتگی و اضطراب میکنید، ممکن است آنچه واقعاً نیاز دارید یک آغوش گرم باشد. در کل مخالفت چندانی با آغوش گرفتن وجود ندارد، اما عموماً مایل نیستیم این کار را برآوردهکنندهٔ نیازهای عاطفیِ جدیای بدانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چرا پدربزرگها و مادربزرگها در مورد تربیت کودکان نوعا رویکردی آرامتر نسبت به والدین دارند. پدربزرگها و مادربزرگها بینش دقیقتری دارند که بسیاری از مشکلات، امری عادی و لذا کمتر خطرناک هستند. آرامش آنها مبتنی بر دو خردهشناخت مهم است. آنان میدانند هر کاری هم بکنیم، فرزندانمان از بسیاری جهات ناکامل بار میآیند و از همین رو این نگرانیِ شدیدا آزارنده که شاید داریم در تربیت فرزندمان مرتکب اشتباه میشویم، معمولاً تا حدودی نابجاست. اما همچنین میدانند که حتی وقتی کم و بیش خطاها و اشتباههایی هم رخ دهد، کودکان به قدر کافی از پس امور بر میآیند. درک آنان از بیمها و امیدها به دلیل تجربهٔ زندگی بیشتر واجد دقت بیشتری است. تاریخ جنبههای کمتر هراسانِ ما را تقویت میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یک منبع در دسترس برای مواجهه با امر والا، سفر است. و در واقع در یکی از نقاط عطف تاریخ بود که جستجو برای امر والا، انگیزهٔ مهمی برای ابداع صنعت مسافرتی مدرن گشت. وقتی ایدهٔ تعطیلات خارج از کشور در قرن ۱۹ رایج شد، نقطهٔ تمرکزش حمام آفتاب نبود (آنگونه که در قرن ۲۰ چنین شد) ؛ بلکه محبوبترین مقصد تعطیلات کوههای آلپ بود و اشتیاق نظارهٔ ابهت این رشتهکوهها. این تصور از چیستیِ سفر، نتیجهٔ جریانی طولانی از آثار هنری و شعری بود که به توصیف وجهٔ والای کوهها و قدرت آنها برای آرام کردن ذهن میپرداختند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائهگرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان میدهد حتی سال به سال نیز دگرگونیها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بینهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دلمشغولیها و اولویتهای جهان انسانی روبهرو میشویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق میکند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بیتفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بیمعناست چشمانتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته بهنظر میرسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمیانگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقامها و داراییها بین مردم چندان هیجانبرانگیز یا تأثیرگذار بهنظر نمیرسد. چنان که گویی بیابان میخواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوههای معمول تفکر ما را توازن میبخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک بهسختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرنها رخ میدهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما میمیرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشتهاید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی دچار پریشانی و خشم هستیم، گاهی افرادی مهربان میکوشند، در سطح معناشناختی، واقعیات و ایدههایی را پیش بکشند تا ما را آرام کنند: میکوشند بر فکر ما تأثیر بگذارند و از طریق استدلالهای دقیق پریشانی ما را تسکین دهند. اما مثل قضیهٔ سربروس برخی مواقع ممکن است شیوهٔ مؤثرتر برای مواجهه با مشکل این باشد که از طریق حواس ما را تسکین دهند. چه بسا لازم باشد پیش از اینکه اصلاً بتوانیم به هرگونه دلیلی گوش دهیم (از طریق یک لالایی یا یکی از پیشدرآمدهای شوپن) آرام و معتدل شویم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم مینگریم بارقهای از رضایتی آرامشبخش در ما جان میگیرد. پیادهروی عصرگاهی در پارک یا در ساحل میتواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظارهاش مینشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که بهشکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحتتأثیر قرار میگیرد، توهینی است به عزتنفس عقلانیمان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. بهسادگی ممکن است آن را نوعی بهانهجویی بیجا و تظاهری انگشتنما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامشبخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیطهای آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز داریم این آمادگیِ ذهنی را مدام در خودمان حفظ کنیم که به دیگران سخت نگیریم و بپذیریم که برخی چیزها برای ما ساده و برای آنها سخت است، اینکه آنها به تشویق نیاز دارند و اینکه یک جملهٔ رک و بیپرده، هر قدر هم که درست باشد، میتواند تأثیر فاجعهباری بر جا بگذارد. ما عادت نداریم مشکلات پیچیدهٔ روانی دیگران، زخمهای عجیب و غریبی که دارند و حیطههای آسیبپذیریِ غیرمنتظرهای را بهحساب آوریم که در وجود آنها در درون دیگران تردیدی نیست (و در نگاه اول اصلاً معلوم نیست). شاید فکر و توجه فراوانی لازم باشد تا بتوانیم بفهمیم چطور باید در یک موضوع خاص با همکار خود کنار بیاییم. اما اگر فرض کنیم که همه صاف و ساده هستند (و باید باشند) ، به خودمان اینقدر زحمت نمیدهیم و وقت نمیگذاریم. نقطهٔ شروع آرامبخشتر این است که بپذیریم با اینکه همکاری قطعاً کار بسیار سختی است، اما همکاریِ خوب با دیگران کاری بسیار والا و جذاب است؛ در نتیجه شایستهٔ این است که فکر و توجه بیشتری برایش بهخرج دهیم و مدام از نو تلاش کنیم تا همکاریها را با آرامش بیشتری به نتیجه برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دلیلی دیگر نیز همکاری دشوار است؛ چون همهٔ افراد در پسِ نمود ظاهری خویش افرادی عجیب و غریب هستند، از همین رو نیازمند تواناییها و پیشرفتهای خاصی هستیم تا بتوانیم عملاً بهترین نتایج را از همکاری دیگران بگیریم. ما صرفاً به این دلیل از همکاری با دیگران دلسرد نمیشویم که همکاری کار سختی است، بلکه دلیلش این است که همکاری سختتر از آن چیزی است که بهنظرمان باید باشد. وقتی تفاوتهای درونیِ عجیب و غریب دیگران (و خودمان) را بپذیریم آنگاه این تصور دقیق در ذهنمان شکل میگیرد که اتفاقاً پیش بردن همکاری با دیگران کاری بسیار بغرنج است؛ بهاحتمال بسیار زیاد با موانع بسیاری مواجه خواهیم شد که حل و فصل کردنشان زمان زیادی میبرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما مجبوریم زندگی خود را روز به روز پیش ببریم. اما بسیاری از پروژههای ارزشمند سالها به طول میانجامند و وقتی بهنظرمان میرسد که پیشرفت چقدر آهسته پیش میرود دچار دلسردی میشویم. ظاهراً سرعت لاکپشتیِ پیشرفتمان با نیازمان به سرعت و انسجامِ داستان تعارض دارد؛ ما شدیداً دلمان میخواهد احساس کنیم که داریم به جایی میرسیم؛ دوست داریم نتایج استوار و مشهودی ببینیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بهلحاظ نظری، کار آن بخشی از زندگی است که در آن چیزهایی به انجام میرسند؛ هنگام کار، وقتمان را هدر نمیدهیم یا مشغول رؤیاپردازی نمیشویم؛ بلکه ایدهها عملی میشوند، پیشرفت رخ میدهد و نتایجی ملموس به بار میآید. و در مقیاس بزرگ چه بسا عمیقاً تحتتأثیر دستاوردهای جمعیِ کار و تلاش بشر قرار گیریم: کار باعث خلق شهرها و خطوط هوایی میشود، باعث ساخته شدن مدارس و بیمارستانها میشود، زنجیرههای تأمین جهانی را بهوجود میآورد و ابتکاراتی حیرتانگیز را به منصهٔ ظهور میرساند. اما وقتی از نزدیکتر نگاه میکنیم و متوجه میشویم که این اتفاقات روز به روز به چه نحوی پیش میروند، همهچیز متفاوت بهنظر میرسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم احترام زیادی برای بلندپروازی قائل باشیم. افراد کمیاند که دوست دارند بهعنوان فردی فاقد این ویژگیها شناخته شوند. اما با وجود تمام جنبههای مثبتی که دارد، بلندپروازی یکی از رانههای عمیق ناراحتی و پریشانی در زندگی است. بلندپروازی ممکن است به شکل نگرانی از این مسئله بروز کند که فرد نمیداند با زندگیاش چه کند. بهنظرمان میرسد که دیگران راه خودشان را پیدا کردهاند و در مسیری مشخص گام برمیدارند، ولی شما با اینکه حس میکنید میخواهید کاری انجام دهید، اما نمیدانید چه کاری؛ گویا هیچ کاری مناسب شما نیست و شاید اضطراب عمیقی (مثلاً در غروب جمعه) به سراغتان بیاید که قدم بعدی در مسیر شغلیتان باید چه باشد. حرکت درست کدام است؟ چه خطراتی در بر دارد؟ بهتر است بکوشیم در کدام مسیر پیشرفت کنیم؟ آیا وقتش نرسیده که از شرکت بیرون بیاییم و شرکت خودمان را تأسیس کنیم؟ یا آیا موقع آن است که تغییر مسیر دهیم و وارد عرصهٔ شغل جدیدی شویم؟ آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این تقصیر شما نیست که احساس میکنید تحت فشار مشغلههای زیادی هستید و از شما انتظار زیادی میرود. شاید این حرف قدری عجیب بهنظر برسد، اما رنجشهای درونی ما با فرایندهای عظیم تاریخی پیوند دارند. دردها و رنجهای ما که وقتی از نزدیک به آنها مینگریم گویی توضیحی بهجز ناتوانی ما ندارند، باید در بستری وسیعتر لحاظ شوند. تاریخ باعث میشود وجه شخصیِ مشکل از میان برداشته شود. مشکل از شما نیست: بلکه ناشی از مرحلهٔ تاریخیای است که در آن به سر میبرید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آرامش داشتن به این معنا نیست که فکر کنیم وضعیت همیشه خوب، جالب و یا قابلپذیرش است. بلکه فقط به این معناست که میدانیم با جر و بحث کردن و از کوره دررفتن به مشکلاتِ وضعیت موجود میافزاییم و در عین حال به جایی نمیرسیم. این رویکرد دستکم بهلحاظ نظری، خودش پیشرفتی جزئی است. اما وقتی به یاد خشمها و عصبانیتهای شدید خود میافتیم، میبینیم که این نکته خودش دستاوردی بزرگ و بسیار دلپذیر است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی مسئله این باشد که چگونه در حضور دیگر افراد آرامش خود را حفظ کنیم، آیا ایدههای باادب بودن و خوشرفتاری هیچ کمکی به ما میکنند؟ آرامش در حضور دیگران به معنای بیتفاوتیِ سرد نیست، این است که بخواهیم نه خودشان و نه مسائل زندگیشان آرامش ما را بههم نزنند و برایمان مزاحمت ایجاد نکنند. مسئله این است که سطح آشفتگی و عصبانیتِ بالا، مانع این میشود که کارهایی را انجام دهیم که بهنظرمان لازم و پسندیده است. عصبانیت و دلخوریِ زودهنگام رابطهٔ ما را با دیگران به تباهی میکشاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بسیاری از ما در کنار اشخاصی عصبی بزرگ شدهایم که وقتی جای پارک خودرو گیر نیاورند، عصبانی میشوند یا وقتی مانع اداری کوچکی (مثلاً قبض برق) بر سر راهشان قرار گیرد، دست از کار میکشند. این افراد خودشان را قبول ندارند و بنابراین بدون اینکه نیت آسیب زدن به ما را داشته باشند نمیتوانند اعتماد زیادی به تواناییهای ما داشته باشند. هر وقت امتحانی پیش رو داریم، آنها بیش از ما دلهره دارند. وقتی بیرون میرویم، مدام میپرسند که آیا لباس کافی پوشیدهایم یا نه. آنها مدام نگران دوستان و معلمان ما هستند. از قبل مطمئن هستند که تعطیلات قطعاً خراب خواهد شد. حال این صداها تبدیل به نداهای درونیِ خودمان شدهاند و ذهنمان را دچار ابهام میکنند و دیگر نمیتوانیم ارزیابیِ دقیقی از تواناییهایمان و چیزهایی که میتوانیم به دیگران بیاموزیم داشته باشیم. ما صدای ترسها و شکنندگیهای نامعقول را به نداهای درونی خود تبدیل کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
معلم خوب میداند که برای آموزش موفق، زمانبندی، امری حیاتی است. ما ناخودآگاه تمایل داریم بهمحض اینکه مشکلی پیش میآید در همان لحظه درسِ مربوط به آن مشکل را آموزش دهیم، به جای اینکه صبور باشیم تا فرصت مناسبی پیش آید که دانشآموز با احتمال بیشتری به آن توجه نشان دهد (این فرصت ممکن است چند روز بعد پیش آید). و بدین ترتیب معمولاً شرایط را طوری رقم میزنیم که پیچیدهترین و دشوارترین کارهای آموزشی خود را زمانی برای دانشآموز توضیح میدهیم که خود تحت فشار زیادی هستیم و دانشآموز نیز خسته و یا عصبی است. باید یاد بگیریم که همچون ژنرالی چیرهدست عمل کنیم که میداند چگونه منتظر بماند تا بهترین شرایطِ انجام حرکت ایجاد شود. حتی میتوان گفت باید مکتبی فکری تأسیس کنیم که موضوع اصلیاش زمانبندیِ مناسب برای حل موضوعات مهم و دشوار باشد؛ تا در این مکتب نسل به نسل داستانهایی در این مورد نقل شوند که چگونه پس از سالها تلاش بینتیجه و تکرار حملات رودرروی بیفکرانه، معلمی بزرگ صبورانه کنار دستگاه ظرفشور مکث کرد تا وقتی که همسرش روزنامه را کنار گذاشت، در مورد تعطیلات پیش رو فکر کرد و بعد با دقت تمام نکتهای را بیان کرد که مدتها در ذهنش حلاجی کرده بود، و سرانجام معلمِ داستان، به فتحی عظیم در امر آموزش دست یافت. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
شرایط ایدهآل این است که میتوانستیم پیشاپیش در مورد حساسیتهای خویش به دیگران هشدار دهیم، تا وقتی با ما سروکار دارند این مسأله را در نظر بگیرند. ما این کار را در مورد آسیبها و زخمهای فیزیکی بهآسانی انجام میدهیم. اگر دستتان پانسمان شده باشد، دیگران میدانند که نباید آن را فشار دهند. بهلحاظ نظری همین کار را میتوان در مورد نواحی حساس روان نیز پیاده نمود.
با این حال بسیار خجالتآور و ناجور است که به دیگران توضیح دهیم که از گذشته دچار چه زخمها و آسیبهایی هستیم. فرصت این کار نیز وجود ندارد. و در هر صورت بیان این امور نیز چندان بازتاب خوبی بر شخصیت ما نخواهد داشت. چه بسا آسیبی که دچارش هستیم ناشی از آن باشد که پول زیادی را هدر دادهایم. یا ناشی از رابطهٔ نامشروعی باشد که باعث احساس گناه در ما شده و از برملا شدن آن میترسیم. یا چون زیاد پورنوگرافی اینترنتی میبینیم، از خودمان منزجر هستیم. بار سنگینی را بر دوش خود احساس میکنیم و تنها راه این است که ادامه دهیم و نمیتوانیم اجازه دهیم دیگران دلیل این بار سنگین را بفهمند. بدین ترتیب با بنبستی زجرآور روبهرو میشویم: دیگران با توجه به تصوری که از ما دارند، بیش از آنچه نیتشان است باعث رنجش ما میشوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی بدین حد از خودمان منزجر باشیم و بیرونِ از قلمرو هشیاریِ آگاهانه قرار داشته باشیم، مدام در پی یافتن تأیید از جهان پیرامونمان هستیم تا ثابت کنیم واقعاً همان فرد بیارزشی هستیم که تصور میکنیم. چنین تصورات و انتظاراتی اغلب در کودکی شکل میگیرند، که مثلاً یکی از نزدیکانمان باعث شده دچار احساس زشتی شویم و تصور کنیم حقمان است سرزنش شویم؛ در نتیجه وقتی وارد جامعه میشویم انتظار بدترین چیزها را داریم، نه به خاطر اینکه این انتظار لزوماً صحیح (یا لذتبخش) است، بلکه چون برایمان آشنا بهنظر میرسد. چون در بندِ الگوهای متعلق به گذشته هستیم که هنوز آنها را بهدرستی درک نکردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه چرا فوراً منظور بد برداشت میکنیم و تصور میکنیم که طرف مقابل قصد قبلی برای توهین و آسیب داشته است، از جمله به دلیل یکی از پدیدههای تلخ روانشناختی است: تنفر از خویشتن. هرچه خود را کمتر دوست داشته باشیم، در نظر خویش هدف مناسبتری برای آزار و تمسخر هستیم. چرا دقیقاً همان وقتی که مشغول به کار میشویم، دریلی پرسروصدا در بیرون شروع به کار میکند؟ چرا صبحانهٔ هتل دیر میرسد، با اینکه برای رسیدن به جلسه عجله داریم؟ چرا اپراتورِ تلفن، اطلاعات موردنیاز ما را اینقدر دیر پیدا میکند؟ زیرا بهنظرمان محرز میرسد که نقشهای علیه ما در کار است. چون هدف مناسبی برای چنین اتفاقاتی هستیم. چون در زمرهٔ کسانی هستیم که احتمالش بیشتر است صدای مختلکنندهٔ دریل به سراغشان بیاید: چون سزاوار آن هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگرچه ایدهٔ ضعف قدرت به ما توصیه میکند که این باور را در ذهن خود روشن کنیم که تمام ویژگیهای خوب این شخص جدید نیز بالاخره در دورهٔ مهمی از زندگی به رفتارهای دیوانهکنندهٔ دیگری ربط دارد. ممکن است ندانیم که چطور ما را عصبانی خواهد کرد، اما میتوانیم مطمئن باشیم که این کار را خواهد کرد. باید قبل از اینکه به این عشقهای گذرا راه بدهیم از خودمان بپرسیم که جنبههای واقعاً خوبِ غریبهها چطور میتوانند به یک مشکل تبدیل شوند. صبر داشتن خارقالعاده است، اما همین شخص در برخی جاها منفعل بهنظر خواهد رسید. وقتی واقعاً لازم است عجله کنید، او شتابی به خرج نخواهد داد. وقتی میخواهید سریع از فروشگاه خارج شوید او با دیگران شروع به گپوگفتی طولانی میکند. باغبان هر روز صبح زود بیرون میرود تا باغچه را مرتب کند و دنبال حلزون بگردد، در حالی که دوست دارید صبح زود در تخت گرم و نرم کنار هم باشید. نمیدانیم دقیقاً چه مشکلاتی پیش میآید. اما باید کاملاً مطمئن باشیم که مشکلات بسیاری در میان خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر در ذهن داشته باشیم که ضعفهای هر شخصی با قوتهایی همراه است، آنگاه در روابطمان به آرامش بیشتری میرسیم. این دیدگاه تفسیری از جنبههای واقعاً دلسردکنندهٔ همسرمان ارائه میدهد که کمتر تهدیدآمیز و عصبانیتآور است. وقتی همسرمان ما را ناراحت میکند، شدیداً گرایش داریم که تصور کنیم بهسادگی میتوانست از این بخش رفتارش اجتناب کند. چرا نمیتواند خیلی راحت وسواسش را برای تمیز کردنِ میز آشپزخانه رها کند؟ چرا بیشتر استراحت نمیکند؟ چرا زود نمیخوابد؟ چرا تمرکز بیشتری روی شغلش ندارد؟ این سؤالات در ذهن ما میچرخند و به شیوهای نسبتاً ناخوشایند برایشان پاسخ جور میکنیم. به این خاطر است که برای زندگی مشترکمان اهمیتی قائل نیست. به این دلیل که آدم پستی است. به این دلیل که وسواسی، سرد، خودخواه یا ضعیف است. ما اعمال او را نتیجهٔ ویژگیهای واقعاً بدی میدانیم که اگر بخواهد میتواند تغییرشان دهد. احساس میکنیم عمداً میخواهد روی اعصابمان برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزی که در اینجا میبینیم، نمونههایی از اصول طبیعی انسان است: اصلِ ضعفِ قدرت. در این حالت هر ویژگی خوبی که یک شخص دارد، در برخی شرایط همراه با یک ضعف مرتبط خواهد بود. کسی که بهطور هیجانانگیزی خلاق و مبتکر است احتمالاً کارهای عملی و روزمره را بهسختی انجام میدهد. کسی که بهطور حیرتانگیزی به کاری تمرکز دارد، به همان دلیل احساس میکند که مجبور است انتظارات کار خود را بر علایق و نیازهای شما ترجیح دهد. شخصی که شنونده و همدل خوبی است، گاه به فردی مردد تبدیل میشود، زیرا ذهن تیزی دارد که نکات خوب جنبههای مخالف را با هم ببیند. فردی که بسیار پرانرژی است و از نظر جنسی ماجراجوست و با وفاداری دست و پنجه نرم میکند. فرد بسیار پرحرف ممکن است بخواهد تا سه نیمه شب بیدار بماند و صحبت کند و وقتی به او یادآوری کنید که باید زود بیدار شود و بچهها را به مهدکودک ببرد، واکنش بدی نشان خواهد داد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اما وقتی رابطه ادامهدار میشود بیشتر و بیشتر در مورد نقصهای شریک خود دغدغه پیدا میکنیم و اغلب تناقضی آزاردهنده در اینجا وجود دارد: چیزهایی که ما را عصبانی میکنند به همهٔ آن ویژگیهایی ارتباط پیدا میکنند که در ابتدا برایمان جذابیت داشتند. غیرقابلپیشبینی بودنِ شخصِ خودجوش کمکم ما را عصبانی میکند. آشپزخانهای که همیشه مرتب است شاید این حس را در ما ایجاد کند که خواستههای همسرمان بیش از حد انتظار است. همسرمان که ستارهٔ اجتماع است کمکم در ما احساس ناامنی ایجاد میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی جنسی ما به شیوههایی پیچیده و مدتها پیش، حتی از آغاز روابط ما، رشد کرده است. شخصیت جنسی هر شخص، در طول سالها بهتدریج شکل گرفته و رشد کرده و از بدو کودکی تحتتأثیر عناصر مختلفی بوده است: تصویر روی جلد مجلهٔ مد، صحنههای کلیدی در فیلمها، کلمات موجود در ترانهٔ آهنگی که برادرش دوست داشته است، کسی که در عروسی پسرخالهاش رقصیده است، آرایش موی مادرش… شخصیت جنسی، قبل از اینکه اصلاً کسی وجود داشته باشد که آن را برایش بروز دهیم، در عمق و تخیلات خصوصی ما شکل میگیرد. این زبانی شخصی است که هیچکسِ دیگری سخن گفتن به آن را بلد نیست. انتقال این زبان به دیگری اینکه کاری کنیم دیگری شخصیت جنسی ما را بفهمد واقعاً کار ظریف و دشواری است. ممکن است مجبور شویم که همراه همسرمان تمام آن مراحل زندگی و بخشهای نیمهفراموششده را دوباره ردیابی کنیم تا دریابیم هویت جنسی امروز ما چگونه شکل گرفته است، اما وقتی احساس میکنیم یک رابطهٔ جنسیِ عالی باید خودانگیخته، دراماتیک و تماما پرشور باشد، انجام همهٔ این کارها برایمان دشوار میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
راهحل تمام این مشکلات این است که تصویری جدید و دقیقتر از عملکرد عاطفی را برای خود هنجارسازی کنیم: اینکه روشن کنیم شکننده بودن و نیاز همیشگی به قوت قلب داشتن، بهویژه در مورد رابطهٔ جنسی، نشان از پختگی و سلامت ما دارد. به این دلیل رنج میبریم که زندگی بزرگسالی، یک تصویر بیش از حد قوی از نحوهٔ عملکرد به ما تحمیل میکند. زندگی بزرگسالی سعی میکند به ما آموزش دهد بهطور غیرمعقولی مستقل و آسیبناپذیر باشیم. به ما پیشنهاد میدهد که درست نیست بابت چند ساعت دوری، از او بخواهیم به ما نشان دهد که ما را دوست دارد. یا اینکه به این خاطر که در مهمانی توجه زیادی به ما نکرده و وقتی میخواستیم مهمانی را ترک کنیم او دوست داشت بماند، از او بخواهیم ثابت کند از ما دل نکنده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرض بر این است که وحشتِ طرد شدن در رابطه منحصر به یک دورهٔ محدود و مشخص خواهد بود؛ یعنی آغاز آن. وقتی شریک زندگی در نهایت ما را میپذیرد و پیوند ما شروع میشود، فرض این است که ترس باید تمام شود. پس از اینکه دو نفر تعهد کامل و صریحی را نسبت به هم اعلام کردند، وقتی بااطمینان قرارداد ازدواج بستند، یک خانه برای خود دست و پا کردند، سوگند خوردند، فرزندانی به دنیا آوردند و برایشان اسم گذاشتند، ادامه یافتنِ اضطراب عجیب خواهد بود.
اما در واقع یکی از ویژگیهای عجیبتر رابطه این است که ترس از طردِ جنسی هرگز تمامشدنی نیست. این ترس حتی در افراد کاملاً سالم و عاقل، در روزهای متمادی زندگی ادامه مییابد و پیامدهای مخربی نیز در پی دارد؛ عمدتاً به این دلیل که توجه کافی به آن نمیکنیم و آموزش ندیدهایم که علائم خلاف این مسئله را در دیگری پیدا کنیم. نتوانستهایم راهی سودمند پیدا کنیم که اذعان کنیم چقدر به قوت قلب نیاز داریم و اَنگ هم نخوردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی تنشی وجود دارد که مایل نیستیم روی آن هزینه کنیم، خیلی راحت نقش یک آدم غرغرو و طفرهرو را به خود میگیریم. فرد غرغرو سعی میکند روی رفتار دیگری تأثیر بگذارد، اما دیگر سعی نمیکند توضیح منطقی بدهد. در عوض از تاکتیک سیخونک زدن و چربزبانی و اصرار مداوم استفاده میکند. فرد غرغرو از آوردنِ دلیل موجه و توضیح مناسب، شانه خالی میکند. هنگامی مرتکب این رفتار میشویم که فکر میکنیم مسئله ارزش توجهِ شناختی ندارد. فرد طفرهرو نیز به سهم خود از انجام آنچه به او توصیه شده خودداری میکند. اما اینگونه افراد توضیحی قانعکننده و جدی به فرد غرغرو ارائه نمیدهند که چرا با حرفش موافق نیستند. آنها فقط به طبقهٔ بالا میروند و در را محکم میکوبند. از نظر هر دو طرف، واضح و آشکار است که این کشمکش ارزش ندارد، اما با این وجود اصلاً از رخ دادن آن پیشگیری نمیکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تجربهٔ عشق بزرگسالی با کشف مسرتبخش سازشهایی لذتبخش شروع میشود. فوقالعاده است کسی را پیدا کنیم که لطیفههایی را دوست دارد که ما دوست داریم، در مورد بلوزهای راحتی یا موسیقی برزیلی احساسی مشابه با ما دارد، کسی که واقعاً حس شما نسبت به پدرتان را میفهمد، یا کسی که عمیقاً اعتمادبهنفس شما را در پر کردن فرم تحسین کند یا اطلاعاتتان را در مورد شراب بستاید. این امیدها ما را اغوا میکند که وقتی اینقدر شگفتانگیز با هم جوریم، نشانهٔ آن است که روحمان در هم ذوب خواهد شد.
عشق یعنی کشف هماهنگی در برخی حیطههای بسیار مشخص اما اگر این انتظار را گسترش دهیم باعث میشود امید را به مرگی تدریجی محکوم کنیم. هر رابطهای ضرورتاً دربردارندهٔ کشفِ تعداد زیادی از حیطههای اختلافنظر است. احساس میکنید که گویی در حال دور شدن هستید و آن تجربهٔ گرانقدرِ وصال که در تعطیلات در پاریس داشتید در حال نابودی است. اما این اتفاق را نباید چندان نگرانکننده بدانیم: وقتی عشق به سرانجام میرسد و با کسی پیوند میخوریم و تمام گسترهٔ زندگیاش را از نزدیک تجربه میکنید، طبیعتاً اختلاف پیش میآید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بههیچوجه امکان ندارد با دیگری کاملاً همراستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خستهاید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیباییشناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرشهایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق میافتد. در ابتدا بهنظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما بهتدریج کودک میفهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنبالهروِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مجموعه انتظاراتی متعادلتر و معقولتر در مورد رابطه، از جمله میتواند شامل این تصور باشد که بسیار طبیعی و غیرقابلاجتناب است که افراد در زندگی مشترک بهخوبی همدیگر را درک نکنند. شخصیت و ذهنیت هر فرد بسیار پیچیده و بغرنج است. اینکه دقیقاً رفتار دیگران را بفهمیم خیلی سخت است. البته از همان ابتدا باید این فرض را داشته باشیم که هیچکس نمیتواند در زندگی مشترک درک کامل، معتبر و بسیار دقیقی از ما داشته باشد. چیزهای معدودی هستند که درست از آب درمیآیند و در حیطههای اندکی هستند که همسرمان میفهمد که درونمان چه خبر است؛ جذابیت روزهای نخست زندگی دقیقاً به همین دلایل است. اما این موارد بیشتر استثناء هستند تا قاعده. بهتدریج در زندگی مشترک، حتی وقتی همسرمان فرضیات نادرستی در مورد نیازها یا ترجیحاتمان دارد، دیگر واقعاً ناراحت نمیشویم. از قبل میدانیم این اتفاق خیلی زود رخ میدهد درست همانطور که وقتی یکی از آشنایان فیلمی را که از آن بیزاریم به ما پیشنهاد میکند شوکه نمیشویم: میدانیم که او ممکن است اطلاع نداشته باشد. اصلاً این ما را ناراحت نمیکند. انتظارات ما در یک سطح معقول قرار گرفتهاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راهحلهای رنج و اضطراب در حیطهای نهفته است که انتظارش را نداریم: یعنی نوعی فلسفهٔ بدبینانه. ایدهٔ عجیب و نامطلوبی بهنظر میرسد. بدبینی بهنظر هیچ جذابیتی ندارد، چون گویا حاصل شکست است و اغلب مانع رخ دادن چیزهای بهتر است. اما وقتی به رابطه میرسیم، این انتظارات هستند که دشمن حقیقی عشقند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچوقت بیشتر و مشکلسازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتابزده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواریهای رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده میکنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق میافتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوعاند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایدههای بسیار بلندپروازانهای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان میآورد، حتی اگر هرگز چنین رابطهای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزهای بسیاری که در موردشان نگرانیم، اموری تصادفی و بیهوده هستند. در نتیجه بهترین راه، کنار آمدن با آنهاست؛ به این معنا که اضطرابهای ما هیچچیز خاصی برای گفتن ندارند. اما رویکرد دیگری نیز وجود دارد؛ این رویکرد نگرانیهای ما را آشفتگیهایی روانرنجورانه میداند، اما همچنین آنها را نشانههایی حیاتی میداند که خبر از مشکلی در زندگی ما میدهند. در این مکتب فکری، راهکار این نیست که سعی کنیم اضطراب را انکار یا خنثی کنیم، بلکه باید بیاموزیم با مهارت بیشتری آن را تفسیر کنیم و وقتی لحظات آشفتگی به سراغمان میآیند، بکوشیم خردهاطلاعات ارزشمند خاصی را که این اضطرابها میکوشند در واقع به شیوههایی تأسفبار به ما منتقل کنند، رمزگشایی کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دستهایش نگاه کردم و فهمیدم راست میگوید. از ابتدا چنین بود وقتی حرف میزد من به چشمان و دهانش نگاه نمیکردم، بلکه به دستهایش نگاه میکردم، یا اشیای دور و برش را تماشا میکردم، توانایی عجیبی در حرکات چشم و دهانش داشت، کسان دیگر متوجه چهرهاش بودند. چون هرگز نمیدانستند راست میگوید یا دروغ، من تنها کسی بودم که میدانستم هنگامی که حرف میزند باید به دستهایش نگاه کنم. آن روز وقتی به دستانش نگاه کردم راستگو بودند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
همیشه بعد از رفتنش میبایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامیداشت، حتا گلها و پرندهها و درختها هم بعد از عبور او به فکر فرو میرفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود میآورد. مانند آنکه مستانه نیمهشبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف میزد همیشه حس میکردم بین مجموعهای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شدهام. خنکای غریبی در کلامش موج میزد، مانند آنکه دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آنکه زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسهای بیدارت کند، اما نیمهای تاریک هم در گفتارش بود که یک طوری درون خود گمت میکرد. همیشه تأثیری عمیق و بیاندازه سخت در همه چیز باقی میگذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمیخاست و در وجودت جا میگرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه میکرد، مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری… مثل جداشدن برگی از شاخهای بلند… اما مدتی که میگذشت درد خنجری به جا میگذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراک انسانها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید… حس میکردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد. دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرندهها و درختها و گلها خوابشان نمیبرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در بیابان زمین دست تنگ و بیچیز است. به همین خاطر آدمی فرصت زیادی دارد تا به جهان بیندیشد. زمانی بسیار طولانی در اختیار دارد تا به آسمان و ستاره و آفتاب و خدا فکر کند. تا ابد به شن خیره شود، اما اینجا، در این جنگل پرهیاهو، زمین غنی که هر درختش معجزهای است و هر پرندهاش بزرگترین موضوع است برای تفکر و تأمل، هر انسانی نیازمند عمری است برای اندیشیدن و خیالات، زمین ما را اسیر خود میکند… به تملک زمین درمیآییم… به تملک اشیای موقتی و کوچک… اینجا آدمی در جزئیات غرق میشود. معانی بزرگ را فراموش میکند. تو خوشبختی که از سرزمین دیگری آمدهای و رؤیاهایت فقط معانی بزرگی چون جهان و زندگی بوده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
استدلال مغزهای متفکر این بود: ایزد میگه«من هیچ وقت وجود خودم رو ثابت نمیکنم چون اثبات وجود من ضد باور به وجود منه و بدون باور به وجود من،من وجود نخواهم داشت. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
فورد هیچ وقت یاد نگرفت که اسمش رو درست تلفظ کنه. برای همین پدرش یه روزی از شرم مرد. شرم در بسیاری از نواحی کهکشان هنوز یه بیماری مرگباره. بچههای مدرسه اسم فورد رو گذاشته بودند ایکس. این کلمه در زبان بتلگویسِ پنج یعنی پسری که نمیتونه درست توضیح بده که هروگ چیه و چرا میون این همه سیاره تو دنیا انتخاب شده تو سیاره بتلگویس هفت منفجر شه. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
این خیال که مردهای و دیگران بیتو زندگی میکنند و زندگی آنها روال طبیعی خود را در پیش گرفته، آسودگی بزرگی به انسان میبخشد. وقتی کسی در انتظارت نیست، بهشتی است بیکران برای تو. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ چیز از این بیمعناتر نیست که بعد از بیست و یک سال زندان، کسی از آزادی برایت صحبت کند، تنها آزادی بزرگ من برگشتن به دنیا نبود، بلکه آن بود که بگذارند در بیابان زندگی کنم. مطمئن بودم از آن دنیا چیزی درک نمیکنم، از شهر، از مردم به شدت میترسیدم. بعد از چند سال زندان دیگر مردم و شن را از هم تشخیص نمیدهی، من آن وقتها جز نگهبانها کس دیگری را ندیده بودم، مردهایی که از بیابان صامتتر و عجیبتر مینمودند. در طول آن بیست و یک سال به ندرت با من چند کلمه حرف زدند، مانند این بود که خودشان هم در صحرا به دنیا آمده باشند و در صحرا زندگی کرده باشند و جز صحرا هیچ جای دیگری از دنیا را ندیده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مدت بیست و یک سال آموخته بودم با شن چگونه حرف بزنم، از اینکه میگویم بیابان پر از صداست تعجب نکنید. اما آدمی به درستی یاد نمیگیرد چگونه آن اصوات را تفکیک کند. من بیست و یک سال در بیابان گوش فرا میدادم و حروف هیروگلیف آن اصوات مختلف را از هم جدا میکردم…، اگر بیست و یک سال در اتاقی در بیابان بمانی یاد میگیری چگونه روز خودت را پر کنی، چگونه برای خودت کاری درست کنی؛ مهمترین نکته آن است که بتوانی به زمان نیندیشی. هر وقت توانستی به گذشت زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان هم نیندیشی. چیزی که مرد اسیر را از پای در میآورد فکر کردن مدام به زمان و دیگر جاهاست. تا سال هفتم روزها را میشمردم. صبح یک روز بیدار میشوی و ناگاه میبینی همه چیز در تو به هم ریخته است… از ابتدا ثانیه به ثانیه همه چیز را به طور منظم کنار هم میچینی. امّا دگربار که بیدار میشوی باز میبینی همه چیز را قاتی کردهای، نمیدانی یک سال است یا یک قرن که آنجایی، نمیدانی تصویر دنیای بیرون چه شکلی است، وحشتناکتر از همه این است که بدانی یکی بیرون انتظارت را میکشد، اگر مطمئن باشی کسی منتظرت نیست و از یاد دنیا رفتهای آن وقت به فکر خودت میافتی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
وقتی دروغ میگفت همه پرندگان به پرواز در میآمدند. از بچگی همینطور بود، هر وقت دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط میکردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او میدانست بعضی وقتها، برای بهتر برگرداندن خاطرههای گمشده و خوابهای فراموششده، باید آنها را مدتی از ذهنش بیرون کند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
کایرا همیشه توانایی خاصی در دستهایش داشت. وقتی هنوز یک بچهٔ کوچک بود، مادرش طرز استفاده از سوزن را به او یاد داده بود، اینکه چهطور آن را از میان پارچه رد کند و طرحهایی با نخهای رنگی خلق کند. اما بهتازگی و بهطور ناگهانی، این مهارت تبدیل به چیزی فراتر از یک توانایی ساده شده بود. در یک شکوفایی حیرتآور مهارت او فراتر از تعلیمات مادرش شده بود. حالا، بدون دستورالعمل و تمرین و درنگ، انگشتهایش راه خود را، برای حرکت و بافتن طرحهایی خارقالعاده با رنگهایی بینظیر، حس میکردند. او نفهمید چگونه این دانش را کسب کرده است. اما وجود داشت، در انگشتهایش، و حالا با لرزشی اندک، اشتیاق خود را برای شروع نشان میدادند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
آییشکای خوب بیهمتا!
دیشب دیر وقت رسیدیم به ونیز، و امروز صبح سر میز صبحانه، قبل از هر کاری به تو سلام میکنم. همه جا در این سرزمین سبز جای تو را خالی میکنم. دلم آن قدر برایت تنگ شده که احتمال دارد به اسپانیا نروم و از یکی از شهرهای سر راه به تهران برگردم. در ونیز باران لوسی میبارد که قابل تحمل نیست. دیشب میبارید و حالا هم باز مشغول باریدن است. تو را میبوسم و شاید خودم زودتر از کارت به تو برسم!
مدیش تو
۸ / ۴ / ۱۹۷۵ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مامیشکای خودم
میدانم خستهای. میفهمم که تنهایی و بیکاری خوردت میکند. چه کنم که عجالتاً، تا وقتی جشن مجله بگذرد کاری از دستم برنمیآید. قربان چشمهای مهربانت بروم، استقامت کن و به من هم مجال بده، کومکم کن این بار سنگین را که برداشتهام با موفقیت به مقصد برسانم. یادت هست این جمله؟ «هر مرد موفق، زن فهیم و دلسوزی در خانه دارد». پایداری و مهربانی تو مرا موفق میکند. دیگر چیزی نمانده. یک قدم دیگر. فقط یک قدم دیگر. آن وقت دیگر هیچ گاه تنها نخواهی ماند. خانهات را خواهی ساخت و خواهی پرداخت تا من و سعادت به آغوشت بدویم. باور داشته باش و مقاومت کن. مخصوصاً این نکته را به یاد داشته باش که من به کومک تو بیش از هر چیز دیگر و بیش از هر کس دیگر و بیش از هر وقت دیگر نیازمندم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! اگر میخواهم سلامت باشم، برای آن است که بتوانم لذت وجود تو را مثل لیموی شیرین پُر آبی تا قطرهٔ آخر بنوشم… همهٔ راههای زندگی من به تو ختم میشود. به تو و برای تو. اگر «تو» یی در میان نباشد برای من همه چیز علیالسویه خواهد بود. کدام سلامت، وقتی که تو نباشی؟ کدام شادی، وقتی تو نباشی؟ هر چه میخواهم برای آن است که یک سرش به تو میرسد. فراموش مکن. شجاع باش و یقین داشته باش که به توفیق میرسیم، چون من از تو الهام میگیرم: از تو و عشق بزرگی که به تو دارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! گوشهایت را باز کن! اگر سلامت مرا میخواهی، باید تو هم اعصابت را معالجه کنی. هر دو با هم، برای یک زندگی نو: این دو ماه را باید قول بدهی که عصبانی نشوی، ناراحت نشوی، احمدت را بیش از همیشه دوست داشته باشی. این دو ماهه را از من پرستاری کن. بگذار من نجات پیدا کنم. آن وقت تو خواهی دید که من چه طور محبتهای تو را جبران میکنم. چه طور شبپرهوار دور شمع وجودت میگردم. دست مرا بگیر و مرا از این باتلاق بلا بیرون بکش. هیچ چیز جز لبخند تو و برق شادی در چشمهایت نمیتواند در بازگشت سلامت من موثر باشد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با تمام آرزوها و امیدها، با عشقی که خودت میدانی، منتظر رسیدن تو هستم. و تا آن وقت، از دور میبوسمت. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیشب ناگهان یاد نقشهیی افتادم که برای خانهمان کشیدیم و تو فوراً آن را بردی که بایگانی کنی. چه قدر تو بامزهای.
باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدّی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سالها در آن خانه، بر فراز تپهیی بر دامنهٔ کوهای پوشیده از جنگل زندگی کردهام!
کتیبهیی بر سردر آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:
ای بیگانه که خلوت ما را میشکنی! همچنان که در خانهٔ ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار.
ما از دوزخ بیگانگیها گریختهایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم.
اگر به خانهٔ ما فرود میآیی، خلوت ما را مقدس شمار! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر وقت یادم میآید که چیزی نمانده بود رشتهٔ زندگی خودم را به دست خودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که میبردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نومیدی کشندهیی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمیکرد دلم به حال خودم میسوزد… طبعاً جرأت زیادی لازم است که آدم، خودش را به دهان مرگ بیندازد. اما خیال میکنم برای احمد تو، بدون این که آیدا را داشته باشد، تحمل زندگی جرأت بیشتری لازم دارد. عمری را با فریبها و دغلیهایی که نقاب عشق را به چهره گذاشتهاند به سر بردن، رنج جانکاهی است. آیدای من! راستش را بخواهی، به همین سبب است که در چاپ تازهٔ کتابهای شعرم به همهٔ آن نامها که یادآور دروغ و فریبی بیش نبودهاند، با آن همه شجاعت تف کردهام.
آن نویسندهٔ فرانسوی چه خوب گفته است که: صبر و تحمل، جرأت و شهامتِ مردم پرهیزکار است! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یادت هست که میترسیدی پیش از آن که به تو برسم چیزی از من باقی نمانده باشد؟ پس حالا بگذار برایت بگویم که وقتی به تو برسم هیچ چیز کم نخواهم داشت. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
جفتی باشیم که هیچ چیز نتواند شکافی میان (مان) ایجاد کند. یکدیگر را بشناسیم و خوب بشناسیم. مردم بد و بیارزش و پست را در خانهٔ ما راه نباشد، در عوض شب و روزمان با موجودات نازنینی بگذرد که مصاحبتشان ارزش زندگی را بالا میبرد.
بگذار تنگنظرها کور شوند،
بگذار بیمایهها و حاسدان دق کنند.
من تو را دوست میدارم، تو را روی چشمهایم مینشانم و در پناه تو، در کنار تو، در دامن تو به دنبال آنچنان زندگی بینظیری میگردم که وقتی عمرم به سر آمد، دست تو را بگیرم، به آب چشمهایمتر کنم و با حسرت بگویم:
«آیدا، آیدای من! کاش این زندگی یک ساعت اقلاً طولانیتر میشد. اقلاً یک ساعت!» من، با تو، در جستوجوی زندگانی آنچنانی هستم.
آنچه به تو قول میدهم، چنان زندگانییی است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت میکند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد میکند. امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام. و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی.
شعرهای نوشتهنشدهٔ من نام تو را طلب میکنند؛ و سالهای آینده، سالهایی سرشار از پیروزیها و موفقیتها، سایهٔ تو را بر سر من میجویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آیندهیی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر میدانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید میکند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من میتاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخندهیی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مشامم از عطر آغوش تو پُر است؛ همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمیگذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دستهایم بوی اطلسیهای تو را به خود گرفته است و همهٔ پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس میکنم… حس میکنم که مثل گربهٔ کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیدهای و من با همهٔ تنم تو را در بر گرفتهام… احساس دست نوازشگرت (که این جور موقعها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکهچکه میچشم پُر کرد: آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
وقتی که از استودیو درآمدیم، آن جمله را گفتهای که، مرا غرق در احساس لطیفی از خوشبختی کرد: همان که گفتی «دلم میخواست الان داشتیم به خانهٔ خودمان میرفتیم!» مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
احمد، بیاندازه خودم را تنها حس میکنم، اما وقتی تو هستی خوشحالم از این که همهٔ امیدها و آرزوهایم را در حرفهای تو، در وجود تو میبینم و آن وقت احتیاج به هیچ چیز و هیچ کس ندارم فقط خودت، حرفهایت که مرا امیدوار میکند و روح بزرگت کافی است که مرا از این حالت بیرون آورد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من در آستانهٔ مرگی مأیوس، در آستانهٔ «عزیمتی نابهنگام» تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی من شکست مطلق بودم، من مرده بودم. پس حالا دیگر از چه چیز بترسم؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهیی شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم میخواهم بشنوم!»
این گفتوگوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعهٔ موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجهٔ شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمیکنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه میگیرد و باید دلش را با بازیچهیی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بودهام، با خاطرهٔ حرفهایت، خندههایت، اخمهایت، آن «خدایا خدایا» گفتنهایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت میبرم، دلخوش و سرگرم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
ما آدمها، وقتی توضیحی برای تمام چیزهای وحشتناکِ دنیا مثل جنگ، قتل و تومورهای مغزی نداریم، وقتی چارهای پیدا نمیکنیم، متوجه چیزهای وحشتناکی میشویم که به ما نزدیکترند و تا زمانی که از بین نرفتهاند در مورد آنها بزرگنمایی میکنیم. درون تمام این چیزهای وحشتناک چیزی وجود دارد که باعث قوت قلب انسان میشود و آن چیز کشف این نکته است: گرچه دنیا پُر از قتل و آدمربایی است، اما بیشتر انسانها شبیه بههم هستند. بعضی وقتها میترسند و بعضی وقتها شجاعاند، بعضی وقتها بیرحم و بعضی وقتها هم مهرباناند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
بعضی وقتها آدم ترجیح میدهد با پرندههای اندوهش تنها باشد. بعضی وقتها آدم باید در تنهایی خودش گریه کند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
وقتی کسی را از ته قلب دوست داری باید قبل از آنکه مغزت شروع به محاسبه بکند، کاری را که قلبت گفته انجام بدهی. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
او کتابها را به اندازهٔ تمام گنجینههای طبیعی موجود در هوای آزاد دوست داشت. دوست داشت کتابهای کوچک را در جیبش بگذارد و همراه داشته باشد و بعضی وقتها که در مزرعه بودیم، خودش را روی علفها میانداخت و با صدای بلند کتاب میخواند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
وقتی بابابزرگ از مامانبزرگ درخواست ازدواج میکند، مامانبزرگ میگوید: «تو سگ داری؟» و بابابزرگ جواب مثبت میدهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامانبزرگ میگوید: «کجا میخوابد؟»
بابابزرگ کمی هول شده و میگوید: «راستش را بگویم، درست کنار خودم میخوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من…»
مامانبزرگ میگوید: «وقتی شب دم دَر میآیی، آن سگ چهکار میکند؟»
بابابزرگ نمیداند مقصود مامانبزرگ چیست و برای همین حقیقت را میگوید: «بااشتیاق به طرفم میدود.»
مامانبزرگ میگوید: «بعد تو چهکار میکنی؟»
بابابزرگ میگوید: «خُب… بغلش میکنم تا آرام بگیرد و کمی برایش آواز میخوانم. میخواهی کاری کنی تا احساس حماقت بکنم؟»
مامانبزرگ میگوید: «چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود گفتی. فکر میکنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتماً با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آنقدر تو را دوست دارد، حتماً من تو را بیشتر دوست خواهم داشت. بله، با تو ازدواج میکنم.» با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
«مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا - یا بیشتر - بچه داری، انگار داری توی یک ماهیتابهٔ داغ میرقصی، نمیتوانی به هیچچیز فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سختتر است، چون نمیدانی اتاقهای خالیات را چهطور پُر کنی.» با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
مامان وقتی در خانه ی خودمان پیش من بود، فقط با چشمهایش مرا دنبال میکرد و حرف نمیزد. چند روز اول در خانه ی سالمندان فقط گریه میکرد؛ اما علتش این بود که هنوز به آنجا عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانه ی سالمندان میآوردمش بیرون گریه میکرد؛ چون حالا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
شرم آدم رو به جایی نمیرسونه، باور کن… شرمت به هیچدردی نمیخوره. فقط وجود داره تا دل آدمهای خوب رو خنک کنه. تا وقتی کرکرهها رو میبندند یا از کافه به خونه برمیگردند، حس خوبی داشته باشند. اونوقت جوراب پشمی میپوشند و به همدیگه لبخند میزنند. با هم بودن آنا گاوالدا
از دیدن این تن پیر حالت به هم نمیخوره؟ مطمئنی؟
میدونید، فکر میکنم نگاه من با شما فرق داره. من آناتومی خوندم و آدمهای همسن شما رو نقاشی کردم. من این کار رو شرمآور نمیدونم؛ یعنی نه اونطور… نمیدونم چطور توضیح بدم؛ اما وقتی به شما نگاه میکنم تو دلم نمیگم این چینوچروکها رو ببین، این پوست شل، این موهای سفید و زانوهای پردستانداز. نه، ابدًا… شاید خوشتون نیاد اما باید بگم که هر بدنی برای نقاشی مناسبه و ارتباطی به شخصیت افراد نداره. تو فکر کار، نور، تکنیک، فضا و سایر نکاتی که باید مراعات بشه هستم. به بعضی از آثار نقاشی فکر میکنم. تابلوی «پیر دیوانه» اثر گویا و «مادر» اثر رامبراند. . من رو ببخشید پلت، چیزهایی که براتون میگم افتضاحاند اما نگاه من به شما کاملاً بیتفاوته! با هم بودن آنا گاوالدا
هیچوقت نباید از نقاشی دست بکشی، فهمیدی؟ با هم بودن آنا گاوالدا
جهنم وقتیه که نمیتونی کسانی که دوست داری رو ببینی. بقیهٔ چیزها حساب نیست… با هم بودن آنا گاوالدا
وقتی با خودم خلوت میکنم مثل اینه که بیرون رفته باشم. تو خودم گم میشم… گردش میکنم… درون آدم خیلی بزرگه. با هم بودن آنا گاوالدا
در واقع وقتی دخترها تصمیم بگیرند کاری خوب پیش برود، حتما میرود. هیچ چیز پیچیدهتر از این نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ماریام یک دمدمیمزاج واقعی است. از وقتی پانزدهساله بود تا حالا هر شش ماه یکبار (اگر اشتباه نکنم باید سی و هشت باری شده باشد) نامزد تازه ی زندگیاش را به ما معرفی میکند. میگوید این خوب است، این یکی راستگو و حقیقی است، با آن دیگری میخواد ازدواج کند، در دوستی با بعدی محکم و پابرجاست، آخری مطمئن است، آخرین آخرینها. به تنهایی همه ی اروپا را تجربه کرده؛ نامزدش جوان سوئدی بود، ژیدسپ ایتالیایی، اریک هلندی، کیکو اسپانیایی و لوران نمیدانم اهل کجا. بیشک سی و سه تا دیگر مانده که بگویم اما حالا نامشان یادم نمیآید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
دست کم آدم وقتی بچه دارد، برای روز مادر آسانتر هدیه انتخاب میکند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
به شکل عجیب و غریبی، با وجود تمام تجارب تلخی که با همنوعان خود پشت سر گذاشتهام، آنها را دوست دارم؛ منظورم انسانهاست. وقتی یکی از این انسانها میمیرد، من غمگین میشوم. عقاید یک دلقک هاینریش بل
وقتی کسی تنها یک مرد را دوست دارد، معنای آن فقط این میتواند باشد که مقصودش شوهرش است. عقاید یک دلقک هاینریش بل
شما همیشه حرف از درصد میزنید؛ ده، بیست، پنج، پنجاه درصد، اما هیچوقت نمیگویید چنددرصد از چه چیز؟ عقاید یک دلقک هاینریش بل
اگر او خودش واقعا دوست داشت پیش من بماند، آنوقت هیچکس نمیتوانست او را مجبور به ترک من بکند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
از گفتگو با آلمانیهای نیمهمست که از گروه سنی خاصی هستند، هراس دارم. چون آنها فقط درباره ی جنگ حرف میزنند و نظرشان این است که جنگ، پدیدهای بینظیر و باشکوه بوده و وقتی آنها کاملا مست هستند معلوم میشود کشتار انسانها را چیز زیاد مهمی نمیدانند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
به مجرد اینکه یک نفر انسان هایی را که دارای ذوق هنری هستند هنرمند خطاب میکنند، دردآورترین سوءتفاهمات آغاز میشوند. انسان هایی که دارای ذوق هنری هستند، درست زمانی به هنر میپردازند که یک هنرمند احساس میکند اوقات فراغت خود را شروع میکند. آنها زمانی به هنر میپردازند که هنرمند فرصت یافته برای دو، سه، چهار یا پنج دقیقه هنر را به دست فراموشی بسپارد؛ آن وقت، هنردوستان شروع به صبحت درباره ی وانگوگ، کافکا، چاپلین یا بکت میکنند و موفق به عذاب هنرمند میشوند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
تا آنجایی که من میدانم، وقتی زن و مردی حتی دو و یا سه بار به شکل رسمی چه در محضر و چه در کلیسا به عقد هم درآیند، اگر آن دو شخصا صیغه ی عقد را نخوانند، ازدواجشان رسمیت پیدا نمیکند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مجازاتی وحشتناکتر از این نمیتواند وجود داشته باشد، اصلا اگر چنین چیزی امکانپذیر باشد، که یک نفر در جامعه رها شود و تمام اعضای آن جامعه او را به کلی نادیده بگیرند. اگر وقتی وارد جایی میشدیم هیچکس رویش را به سمتمان برنمیگرداند، وقتی حرف میزدیم هیچکس جوابمان را نمیداد، یا هیچکس اهمیت نمیداد چهکار میکنیم و اگر همهی آدمهایی که ملاقات میکردیم «ما را مرده فرض میکردند» و جوری رفتار میکردند که انگار وجود نداریم، طولی نمیکشید که خشم و یاسی عاجزانه ما را فرامیگرفت، که ظالمانهترین شکنجهی جسمانی در مقایسه با آن آسایش محسوب میشد. اضطراب منزلت آلن دو باتن
ثروت به معنای داشتن چیزهای زیادی نیست، بلکه به معنای داشتن چیزهایی است که دوست داریم داشته باشیم. ثروت مطلق نیست، بلکه نسبی است و به میل و خواست ما بستگی دارد. هروقت چیزی را طلب کنیم که نمیتوانیم به دستش بیاوریم، فقیرتر میشویم حتی اگر داراییهای زیادی داشته باشیم. و هر زمان از چیزی که داریم احساس رضایت کنیم، ثروتمند محسوب میشویم. در صورتی که ممکن است در حقیقت دارایی زیادی نداشته باشیم. اضطراب منزلت آلن دو باتن
مدت هاست که با خود عهد کرده ام دیگر با کسی راجع به پول و هنر حرف نزنم. هر وقت این دو مقوله کنار هم قرار میگیرند، هرگز نمیتوان انتظار حفظ تعادل را داشت: برای هنر، یا کمتر از آنچه که درخورش است پرداخت شده یا بیشتر از آن. عقاید یک دلقک هاینریش بل
«گاهی وقتها یک ناسزای خوب بهتر از یک سخنرانی طولانی است.» با هم بودن آنا گاوالدا
هیچوقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل رو فقط باید بویید و تماشا کرد. شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اگر بتوانی با یک نفر نیمی از یک ساعت را ساکت بنشینی و کاملاً احساس راحتی کنی، میتوانی با آن فرد دوست شوی، در غیر این صورت هرگز دوستان هم نخواهید شد و نیازی نیست برای این کار وقتت را تلف کنی. قصر آبی لوسی ماد مونتگمری
وقتی مخالفت کردن را شروع میکنی، ادامه دادنش دیگر سخت نیست. فقط اولین قدم است که واقعا سخت است. قصر آبی لوسی ماد مونتگمری
وقتی بچه هستید فکر میکنید پدر و مادرتان شبیه بقیهی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانهی شما اتفاق میافتد در خانههای دیگران هم اتفاق میافتد. هیچگونه تفاوتی را نمیتوانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر میکنم همه مثل من از پدرشان میترسند. فکر میکنم مردها ازدواج میکنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچههایشان هستند. راز مادرم جی ویتریک
آیا ما واقعا وقتی میشکنیم قویتر میشویم؟ من اینطور فکر نمیکنم چون این شکست حسی است که در هیچکدام از ما هیچوقت بهبود پیدا نخواهد کرد. راز مادرم جی ویتریک
پشت هر دری، دنیایی از عروسی ها… هیچوقت عوض نمیشود، وقتی داماد تور را کنار میزند، وقتی عروس حلقه را میپذیرد، امکاناتی که در چشم هایشان میبینی، در همه جای دنیا یکسان است. آنها حقیقتا اعتقاد دارند که عشق و ازدواجشان همه ی رکودها را میشکند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
روشنایی روح از آن است که هیچ کس با خشم به دنیا نمیآید. وقتی میمیریم، روح آزاد میشود. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
آنچه قبل از تولد تو اتفاق میافتد، بر تو اثر میگذارد. همین طور مردم قبل از تو هم روی تو اثر میگذارند. هر روز از جاهایی میگذریم که اگر به خاطر مردم قبل از ما نبود، نمیگذشتیم. محل کار ما، جایی که وقت زیادی را در آن میگذرانیم… اغلب فکر میکنیم با ورود ما آغاز شده؛ اما این درست نیست. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
وقتی آرامش پیدا میکنی که خودت آن را ایجاد کنی. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
گاهی وقتی چیز گرانبهایی را فدا میکنی، واقعا آن را از دست نمیدهی. فقط به کس دیگری میبخشی. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
مردن، پایان همه چیز نیست. ما فکر میکنیم هست. ولی آنچه در زمین اتفاق میافتد، فقط شروع است. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر میکرد همه چیز تمام شده، نمیداند خواب چیست. چشم هایش دارد بسته میشود و فکر میکند دارد از این دنیا میرود. اما این طور نیست. صبح روز بعد بیدار میشود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف، پیش رویش است. ولی چیز دیگری هم دارد؛ دیروز را دارد. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
می گویی باید تو به جای من میمردی. ولی در طول زندگی ام روی زمین، انسان هایی هم به جای من مردند. هر روز این اتفاق میافتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو رخ میدهد یا هواپیمایی سقوط میکند که ممکن بود تو در آن باشی، وقتی همکارت مریض میشود و تو نمیشوی. فکر میکنیم این چیزها تصادفی است؛ ولی برای همه شان تعادل وجود دارد. یکی میپژمرد، دیگری رشد و نمو میکند. تولد و مرگ، بخشی از یک کل است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
اثرم بهآرامی پیش میرود.
مثل جنگلی که در سکوت رشد میکند.
کار جنگل هم مثل کار من سخت است.
کاری که هیچچیز نباید آن را مختل کند.
بااینحال خودم را تنها احساس میکنم،
که در کارگاهم حبس شدهام.
گاهی اجازه میدهم انگشتانم رقص بالهشان را اجرا کنند،
و خودم به زندگیهایی فکر میکنم که من آنها را نزیستهام
به سفرهایی که خودم هرگز نرفتهام
به چهرههایی که هیچوقت با آنها برخورد نکردهام.
من فقط مثل یک حلقهٔ زنجیر هستم
یک زنجیر بیارزش، اما چه اهمیتی دارد،
احساس میکنم که زندگیام آنجاست،
در این سه رشتهای که مقابلم دراز شده،
در این موهایی که میرقصند
درست در انتهای انگشتان من. بافته لائتیسیا کولومبانی
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچکترین چیزی مثل بید میلرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی میکند. با غم و رنج دنیا همذاتپنداری میکند، خودش را مسئول آنها میداند و آن را به خودش نسبت میدهد. مثل یک موهبت الهی میماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی میدید که کسی آسیب میبیند یا مورد سرزنش قرار میگیرد، گریه میکرد. موقعی که از تلویزیون اخبار میدید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه میکرد. گاهی سارا نگران میشود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگترین شادیها قرار میدهد و هم بزرگترین عذابها. بارها دلش میخواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوستکلفت باش، دنیا بیرحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحتتأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بیاحساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااینحال میداند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید. بافته لائتیسیا کولومبانی
برای جولیا آب زندگی است، منبع لذتی که بیوقفه تجدید میشود، یکجور شهوترانی. جولیا دوست دارد شنا کند و جریان آب را بر روی بدنش احساس کند. یک روز سعی کرد او را همراه خودش به درون آب ببرد، اما کمال حاضر نشد آبتنی کند. گفت: دریا گورستان است و جولیا جرأت نکرد سؤالی از او بپرسد. نمیداند که زندگی او چطور بوده و دریا چه چیزی را از او گرفته است. شاید یک روز برایش تعریف کند، شاید هم نه.
وقتی باهم هستند، نه از آینده حرف میزنند و نه از گذشته. جولیا هیچ توقعی از او ندارد، بهجز این ساعتهای دزدکی بعدازظهر. تنها لحظهٔ حال مهم است. لحظهای که یکی میشوند. مثل دو قطعهٔ یک پازل که یکی در دیگری بهطور کامل حل میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
در این دیدارهایشان، جولیا به این نتیجه میرسد که آنها شبیه به آن رقصندههای رقصهای دستهجمعی هستند که وقتی بچه بود در مجالس رقص تابستانی میدید: بهم رسیدن، همدیگر را لمس کردن، دور شدن، قدمهای رقص رابطهٔ آنها اینگونه است که رفتوآمد به سر کار در صبحوشب به آن ریتم میدهد. یک اختلاف زمان مأیوسکننده اما همانقدر رمانتیک. بافته لائتیسیا کولومبانی
خاکسپاری من به عزاداران نگاه کن. بعضیشان حتی مرا خوب نمیشناسند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران میمیرند، چرا مردم جمع میشوند؟ چرا احساس میکنند باید این کار را بکنند؟
«برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش میداند که همه ی زندگیها همدیگر را قطع میکنند. این که مرگ، فقط یک نفر را نمیبرد. وقتی مرگ، کسی را میبرد، شخص دیگری را نمیبرد. در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلیها عوض میشود.» در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
مردم بهشت را مثل باغ فردوس تصور میکنند؛ جایی که در آن میتوانند بر ابرها شناور شوند و در رودخانهها و کوهها وقتشان را به بطالت بگذرانند. ولی این صحنه پردازیها بدون تسلی خاطر، بی معنی است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
آدمها چگونه آخرین کلماتشان را انتخاب میکنند؟ آیا جاذبه ی آن کلمات را حس میکنند؟ آیا آن کلمات قطعا باید عاقلانه باشند؟ وقتی اجل آدم رسید، رسیده. همین. شاید موقع رفتن، یک حرف عاقلانه بزنی؛ ولی شاید هم خیلی ساده یک حرف ابلهانه بزنی. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
از همین نگرانم. آدم به کسی یا چیزی عادت میکند و آنوقت، آن کس یا آن چیز قالش میگذارد. دیگر هیچ باقی نمیماند. آنهایی را که میگذارند و میروند، دوست ندارم. این است که اول خودم میگذارم و میروم. این طوری مطمئنتر است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
وقتی با کسی ازدواج کردید، آسانتر میتوانید از او جدا شوید. چون آنوقت، واقعا بهانه ای در دست دارید. هیچکس نمیتواند ایرادی بگیرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
نباید دنبال عوض کردن دنیا رفت. دنیا خیلی وقت است که راه افتاده و از همان اول، منحرف شده و راه درازی را پشت سر گذاشته است. دنیا را هر طور هم که خراب کنی و از نو بسازی، باز همین دنیاست! خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
دنیا هنوز آماده نیست. دنیا برای بچه دار شدن آمادگی ندارد. من دوست ندارم کسی را اذیت کنم. آنوقت چطور بچه ی خودم را اذیت کنم؟ امروز دیگر نمیشود بچه دار شد. فقط جمعیت زیاد میشود، آمار بالا میرود. حالا، ساده است، بچه دار میشوی، ولی بعد یک روز میرسد که بچه ات میآید توی چشمت نگاه میکند. چیزی نمیگوید، فقط نگاه میکند؛ همین. آنوقت چه میکنی؟ خودت را روی پاهایش میاندازی یا چی؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
شنیده ام مرغهای دریایی روی آب میخوابند. زندگی حقیقی همین است: آدم خودش را به جریان آب بدهد و پاهایش هیچوقت روی خاک نیاید… خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
وقتی دو نفر مثل تو و من واقعا عاشق هم هستند، باید هر کاری از دستشان برمیآید، بکنند تا عشقشان را نجات بدهند. حفظش کنند و اولین کاری که باید بکنند این است که از هم جدا بشوند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی با این جوان که حتی یک کلمه هم انگلیسی نمیدانست، دوست شد و به همین دلیل با هم ارتباط خیلی خوبی داشتند؛ ولی بعد از سه ماه که عزی مثل بلبل انگلیسی حرف میزد، فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. مثل این بود که حجاب زبان یکباره بین آنها کشیده شده باشد. حجاب زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند؛ آنوقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین میرود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
هر روز ساعت پنج صبح بیدار میشود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب میشود. روزش درجهبندی شده است، مثل این ورقهای کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاسهای ریاضی بچهها میخرد. زمان بیخیالی مدتهاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچهداری و مسئولیت مربوط میشود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟… نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟… بریم فلان جا؟…» حالا دیگر همهچیز برنامهریزیشده، سازماندهیشده و از قبل تعیینشده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایدهآل، زن شاغل، برچسبهایی از این دست که مجلههای بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند میچسبانند و مثل ساکهایی روی شانههایشان سنگینی میکند. بافته لائتیسیا کولومبانی
جولیا سکوت مبهم کتابخانهٔ محل را به فریادهای دیسکو ترجیح میدهد. هر روز در ساعت ناهار به کتابخانه میرود. این کتابخوانِ سیریناپذیر فضای سالنهای بزرگ را، که با کتاب فرش شدهاند و فقط صدای ورق زدن کتابها سکوت آن را مختل میکند، دوست دارد. بهنظرش در آنجا چیزی مذهبی هست، یک تعمق نسبتاً رازآلود که از آن خوشش میآید. گویی موقع کتاب خواندن متوجه گذر زمان نمیشود. وقتی بچه بود، روی پاهای کارگران مینشست و رمانهای امیلیو سالگاری را با ولع میخواند. بعدها، شعر را کشف کرد. کاپرونی را بیشتر از اونگارتی، نثر موراویا و بهویژه نوشتههای پاوزه، نویسندهٔ مورد علاقهاش، دوست دارد. با خودش فکر میکند که میتواند زندگیاش را تنها با همین همنشینی با کتابها سپری کند. حتی فراموش میکند که غذا بخورد. بسیار پیش آمده است که با شکم خالی از زمان استراحت ناهار برمیگردد. اینگونه است: جولیا کتابها را با ولع میخورد، همانطور که دیگران کانولی میخورند. بافته لائتیسیا کولومبانی
هیچوقت تسلیم نشو. خیلی از چیزها رو در درونت داری و نجیب ترینشون احساس خوشبختیه. فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زنها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن. مرگ خوش آلبر کامو
معمولاً وقتی عشق اول تمام میشود، آدمها میدانند که عشقهای دیگری هم خواهد بود. کارشان با عشق تمام نشده است. کار عشق با آنها تمام نشده است. هرگز مثل بار اول نخواهد بود؛ ولی از بعضی جهات بهتر میشود. هر روز دیوید لویتان
«عشق یعنی هیچوقت مجبور نباشی اعضای بدنت رو از دست بدی.» هر روز دیوید لویتان
در رویاها زمان یخ زده است. هیچوقت نمیتوانید از جایی که بودید بیرون بیایید. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی جهان زیر پای ما باشد، به خودمان اجازه میدهیم که عمیق و کامل نفس بکشیم. وقتی تنها هستیم، میتوانیم ذهنمان را رو به جنبههای خاموش عظمت این دنیا، باز کنیم. هر روز دیوید لویتان
گرفتن مداد در دستش، این حس را دارد.
پرکردن ریههایش، این حس را دارد.
تکیهدادنش به پشتی نیمکت، این حس را دارد.
وقتی گوشش را لمس میکند، این حس را دارد.
صدای دنیا را اینطور میشنود و اینها همه، چیزهایی هستند که هر روز به گوشش میرسند. هر روز دیوید لویتان
وقتی چیزی نمیخواستم، همهچیز راحتتر بود.
نرسیدن به خواستهها باعث میشود بیرحم شوی. هر روز دیوید لویتان
میدوم. من برای دویدن ساخته شدهام؛ چون وقتی میدوی، میتوانی هرکسی باشی. خودت را به بدن نزدیک میکنی و دیگر چیزی بیشتر یا کمتر از یک بدن نیستی. مثل بدن به بدنت واکنش نشان میدهی. اگر برای برندهشدن میدوی، هیچ فکری جز فکرهای بدن نداری و هدفی جز هدف بدن نداری. بهنام سرعت و بهخاطر آن، خودت را محو میکنی. خودت را حذف میکنی تا بتوانی از خط پایان بگذری. هر روز دیوید لویتان
کار عشق همین است: کاری میکند که میخواهی دنیا را از سر بنویسی. کاری میکند بخواهی شخصیتها را انتخاب کنی، صحنه را بسازی و داستان را پیش ببری. کسی که دوستش داری، مقابلت مینشیند و میخواهی هر کاری از دستت برمیآید، برای ابدیکردن این لحظه انجام دهی، و وقتی فقط خودتان دو نفر در اتاق هستید، میتوانی تظاهر کنی که همین است و همیشه همین خواهد بود. هر روز دیوید لویتان
آنها که تنها زندگی میکنند، به تدریج به ایستاده غذا خوردن عادت میکنند. وقتی کسی نیست که در صرف غذا با ما شریک شود یا نخواهیم چیزی را از او پنهان کنیم، چرا به ظرافت و خوش سلیقگی اهمیت دهیم؟ آدمکش کور مارگارت اتوود
کتری را به برق وصل کردم؛ خیلی زود صدای لالایی بخارش بلند شد. وقتی احساس کنی به جای این که تو از لوازم خانه ات مراقبت کنی، آنها از تو مراقبت میکنند، اوضاع خیلی خراب شده است. آدمکش کور مارگارت اتوود
آینه تمام قد بود. سعی میکردم پشت سرم را در آن ببینم؛ اما آدم هیچوقت نمیتواند این کار را بکند. هیچوقت نمیتوانی خودت را به صورتی که دیگران میبینند ببینی. -با چشم مردی که متوجه نیستی از پشت نگاهت میکند- در یک آینه سر خودت همیشه روی شانه ات پس و پیش میرود. نسخه ای از تو که خواستار ژست گرفتنت است. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا برای به پایان رسیدن دنیا ناراحت شویم؟ هر روز برای کسی پایان دنیاست. زمان مانند آب بالا و بالا میآید و وقتی به سطح چشمانتان برسد، غرق میشوید. آدمکش کور مارگارت اتوود
واقعیت این است که اخیرا قلبم ناآرامی میکند. ناآرامی کردن، اصطلاح به خصوصی است. این اصطلاحی است که مردم وقتی بخواهند از خطر وضعیتشان بکاهند به کار میبرند. این چیزی است که مردم به کار میبرند وقتی میخواهند بگویند قسمت آزرده (قلب، معده، کبد و غیره) مثل یک بچه ی لوس و بدعنق است که میتوان با یک سیلی یا یک کلمه ی تند رفتارش را درست کرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
انسان، غالبا وقتی وحشت زده است، عکس العمل بد از خود نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
تا جوان هستید فکر میکنید هر کاری که میکنید قابل دور انداختن است، از حالا به حالا حرکت میکنید، وقت را در دستانتان مچاله میکنید و دورش میاندازید. شما اتومبیل تندرو خودتان هستید. فکر میکنید میتوانید از شر اشیا و مردم خلاص شوید -آنها را پشت سرتان بگذارید- درباره ی عادت آنها به برگشتن چیزی نمیدانید. آدمکش کور مارگارت اتوود
ریچارد گفت: باید به خبرنگاران روی خوش نشان دهیم اما بی خبرشان بگذاریم. گفت دلیلی ندارد که روزنامهها را بیخودی با خود دشمن کنیم؛ چون خبرنگاران مانند حشرات کوچک خرابکاری بودند که کینه به دل میگرفتند و وقتی هیچ انتظارش را نداشتید، تلافی میکردند. آدمکش کور مارگارت اتوود
تنها راه نوشتن، حقیقت تصور هیچوقت خوانده نشدن نوشته هایت است؛ نه توسط کسی و نه حتی مدتی بعد توسط خودت. در غیر این صورت بهانه تراشی را شروع میکنی. باید ببینی که انگشت سبابه دست راستت یک طومار پدید میآورد و دست چپت آن را پاک میکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
چندتایشان را بکشید. هم سریع است و هم انسانی. آنوقت میبینید چطور صدایشان میخوابد و تمام این دردسرها تمام میشود. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
پایهٔ تمام متدهای نظامی این است: وقتی مردم گوش نمیدهند، به آنها تیراندازی کن. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
چیزی بهاسم افکارِعمومی وجود ندارد. بعضی آدمها هستند که یکسِری عقایدی دارند. ما آنها را تیرباران میکنیم. وقتی به آنها شلیک کردیم، دیگر فرد زندهای نیست که آن عقیده را داشته باشد. درنتیجه چیزی از آن افکارِعمومی باقی نمیماند که شما از آن بترسی. این موضوع را درک کن، بالزکوئیت عزیز. آنوقت است که میتوانی ادارهٔ حکومت را یاد بگیری. افکارِعمومی یک فکر است. فکر از ماده جداییناپذیر است. اگر ماده را بکشی، آنوقت فکر هم از میان میرود. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
وقتی بچه بودم، درکش نمیکردم. در بدنی جدید بیدار میشدم و درک نمیکردم که چرا همهچیز گرفته و کمنورتر است، یا برعکس، انرژی بیشازحدی داشتم و نمیتوانستم تمرکز کنم؛ مثل رادیویی که صدایش را تا جای ممکن بالا ببرند و بعد هی کانالش را عوض کنند. ازآنجاکه به احساسات بدن دسترسی نداشتم هم تصور میکردم که این احساساتی که دارم، مال خودم هستند. اما بالاخره متوجه شدم که این تمایلات و وسواسهای اجبارگونه هم همانقدر بخشی از وجود هر جسم هستند که رنگ چشم و صدا هست. بله، خود احساسات ملموس نبودند و شکل خاصی نداشتند؛ ولی علت این احساسات، نوعی فعلوانفعال شیمیایی و بیولوژیکی بود. هر روز دیوید لویتان
وقتی چیزی دارید که برایش زنده باشید، مشکلی هم دارید: هرچیز دیگری بهنظرتان خالی از زندگی است. هر روز دیوید لویتان
بهنظر میرسه که زندگیِ خیلی وحشتناکیه؛ ولی من چیزهای زیادی دیدم. وقتی فقط توی یه بدن باشی، خیلی سخته که بتونی واقعیت زندگی رو کامل درک کنی. دیدت خیلی بستگی داره به اینکه کی هستی. ولی وقتی کسی که هستی، هر روز عوض بشه، دیدگاهت میتونه بیشتر به یه دید جهانی نزدیک بشه، حتی توی جزئیات خیلی کوچیکش. میبینی که طعم گیلاس چطوری برای آدمهای مختلف فرق داره، یا مثلاً هرکدوم رنگ آبی رو یهجور میبینن. مراسم عجیبوغریب پسرها رو برای نشوندادن احساسات بدون بهزبونآوردن کلمات یاد میگیری. یاد میگیری که اگر مادر و پدرها قبل از خواب داستان بخونن، یعنی با بچههاشون خوب هستن؛ چون خیلیها رو دیدی که چنین وقتی نمیذارن. میفهمی که یک روز واقعاً چه ارزشی داره؛ چون همهٔ روزهات باهم فرق داره. اگر از بیشتر مردم فرق دوشنبه و سهشنبهشون رو بپرسی، شاید فقط بهت بگن توی هرکدوم از این روزها چه شامی خوردن. من نه؛ من اونقدر دنیا رو از زوایای مختلف دیدم که چندبعدیبودن واقعیت رو بهتر حس میکنم. هر روز دیوید لویتان
«چون فوقالعادهای. چون با یه دختر ناشناس که یهو از مدرسهتون سر درآورد، مهربون بودی. چون تو هم دلت میخواد اونطرف پنجره باشی و به جای فکرکردن به زندگی، زندگی کنی. چون قشنگی. چون وقتی من داشتم توی زیرزمین استیو با تو میرقصیدم، توی دلم غوغا بود. وقتی توی ساحل کنارت دراز کشیده بودم، یه آرامش بینقص رو حس میکردم. میدونم فکر میکنی جاستین ته دلش عاشقته؛ ولی منم که تماموکمال عاشقتم.» هر روز دیوید لویتان
«چرا هنوز باهماین؟ ترس از تنهایی؟ تصمیم برای کناراومدن؟ اعتقاد غلط به تغییرکردن طرف؟»
«بله. بله. و بله.»
«خب…»
«ولی بعضیوقتها هم خیلی به دل میشینه. و میدونم که ته ته دلش یه دنیا براش ارزش دارم.»
«ته دلش؟ بهنظرم این توجیهکردنه. آدم که نباید بره ته دل مردم دنبال عشق بگرده.» هر روز دیوید لویتان
انگار وقتی کسی را دوست داری، او تبدیل به دلیل تو میشود، و شاید من برعکس فهمیده باشم. شاید چون من نیاز به دلیل داشتهام، عاشق او شدهام. ولی فکر نمیکنم اینطور باشد. هر روز دیوید لویتان
مردم قدر پیوستگی عشق را نمیدانند؛ همانطور که قدر پیوستگی زندگی خودشان را نمیدانند. نمیفهمند که بهترین قسمت عشق همین است که مدام هست. وقتی اینرا بفهمید، خودش تبدیل به یک زیربنای مضاعف برای زندگیتان میشود؛ درحالیکه اگر این حضور همیشگی نصیبتان نشود، فقط یک زیربنا برای نگهداشتن زندگیتان دارید، که همیشه هست. هر روز دیوید لویتان
وقتی عظمت این حس را تجربه کنید، به هرجا نگاه کنید، آنرا میبینید. آن وقت این حس عظیم، دلش میخواهد خودش را در هر کلمهای که میگویید، بروز بدهد. هر روز دیوید لویتان
به چیزی که هستم و به این شیوهٔ زندگیام عادت کرده بودم. هیچوقت دلم نمیخواهد بمانم. همیشه آمادهٔ رفتنم؛ ولی امشب، نه. امشب این حقیقت که فردا جاستین اینجا خواهد بود و من نه، رهایم نمیکند.
میخواهم بمانم.
دعا میکنم که بمانم.
چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم که بمانم. هر روز دیوید لویتان
وقتی به شهر میرسیم، میتوانم بدون سؤالکردن از او، آدرس خانه را پیدا کنم و راه درست را بروم. ولی دلم میخواهد راه را گم کنم. کشش بدهم. فرار کنم. هر روز دیوید لویتان
هیچوقت نتوانستهام خوابیدن آدمها را ببینم. حداقل به این شکل نمیتوانستم ببینم. او درست برعکس اولین لحظهای است که دیدمش. همان حس آسیبپذیری را دارد؛ ولی از درون احساس امنیت میکند. میبینم که چطور نفسش را تو و بیرون میدهد و میبینم که بقیهٔ بدنش هم گاهی پیچوتابی میخورد. هر روز دیوید لویتان
انگار همهٔ وقتِ عالم رو داشتیم و تو میخواستی این وقت مال هر دومون باشه. هر روز دیوید لویتان
واقعاً عاشق این لحظهام. هیچوقت پیش نیامده است که مردم داستانهای مهم زندگیشان را برایم تعریف کنند. معمولاً این خودم هستم که باید از مسائل سر دربیاورم. چون میدانم که اگر این داستانها را به من بگویند، بعداً توقع دارند که مخاطب، آنها را بهیاد بیاورد، و من نمیتوانم چنین چیزی را ضمانت کنم. من که مطمئن نیستم داستانها بعد از رفتن من میمانند یا نه، و چقدر وحشتناک خواهد بود که درمورد چیزی به کسی اعتماد کنی و بعد، موضوع آن اعتماد ناگهان ناپدید شود. نمیخواهم مسئول چنین اتفاقی باشم. هر روز دیوید لویتان
خیلی چیزها در وجود او هست که دلم میخواهد بدانم و درعینحال با هر کلمهای که بین ما ردوبدل میشود، احساس میکنم چیزی در وجودش هست که همین حالا هم میشناسم. وقتی پیدایش کنم، یکدیگر را میشناسیم. در آن شریک میشویم. هر روز دیوید لویتان
میخواهم کاری کنم که روز خوبی داشته باشد، فقط یک روز خوب. مدتهای مدید بیهدف سرگردان بودهام و حالا این هدف زودگذر را به من دادهاند. واقعاً احساس میکنم آنرا به من دادهاند. من فقط یک روز وقت برای بخشیدن دارم. پس چرا یک روزِ خوب نباشد؟ چرا روزی نباشد که آن را با دیگری شریک میشوم؟ چرا نباید ترانهٔ لحظهای از زمان را در دست بگیرم و ببینم چقدر میتواند دوام داشته باشد؟ قوانین پاکشدنیاند. توانش را دارم. میتوانم بخشنده باشم. هر روز دیوید لویتان
وقتی متوجه آمدنش شدم، ناخودآگاه لبخند زدم و او هم در جواب لبخند زد، به همین سادگی، ساده و پیچیده. بیشترِ چیزها همینطور هستند. دیدم بعد از زنگ دوم دنبالش میگردم و بعد از زنگ سوم و چهارم هم همینطور. حتی احساس نمیکنم این کار را اختیاری انجام میدهم. میخواهم او را ببینم، ساده، پیچیده. هر روز دیوید لویتان
بعضی از بهترین کارها را کسانی انجام داده اند که راه برگشتی نداشته اند، کسانی که وقتی برایشان نمانده، کسانی که به راستی معنای کلمه ی بیچاره را میدانند. آنها خطر و فایده را کنار میگذارند، به فکر آینده نیستند، با زور سرنیزه مجبورند به زمان حال فکر کنند. وقتی از بالای پرتگاهی پرتت کنند، یا سقوط میکنی یا پرواز. به هر امیدی هر قدر غیرمحتمل، میچسبی. آدمکش کور مارگارت اتوود
نشان نده میترسی؛ اگر بترسی، مردم مثل کوسه ماهی دنبالت میکنند و پدرت را درمیآورند. میتوانی به لبه ی میز نگاه کنی؛ با این کار پلک هایت پایین میآید. اما هیچوقت به کف اتاق نگاه نکن؛ گردنت را باریک نشان میدهد. راست نایست؛ سرباز نیستی. هیچوقت از ترس خودت را جمع نکن. اگر کسی حرف اهانت آمیزی زد، بگو: ببخشید، چی گفتید؟ مثل این که اصلا نشنیده ای. نه بار از ده بار حرفشان را تکرار نخواهند کرد. هیچوقت صدایت را برای یک پیشخدمت بلند نکن، کار زشتی است. کاری کن که جلویت خم شوند؛ کارشان این است. با دستکش و موهایت بازی نکن. همیشه طوری نشان بده که کار بهتری داری بکنی. هیچوقت قیافه ی بی صبر از خودت نشان نده. هر وقت به خودت شک داشتی، آرام به دستشویی زنانه برو. قیافه ی بی تفاوت، انسان را متین و باوقار نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
«انسانها نرم و انعطافپذیر زاده میشوند؛ وقتی میمیرند خشک و سخت میشوند. گیاهان نرم و لطیف زاده میشوند؛ وقتی میمیرند خشک و ترد میشوند. هر کسی که سفت و انعطافناپذیر است، پیرو و هواخواه مرگ است. هر کسی که نرم و منعطف است، پیرو و هواخواه زندگی است. سخت و خشک خواهد شکست. نرم و انعطافپذیر چیره خواهد شد.»
لائوتسه عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی خیلی سفتوسخت به یک هویت پیوند بخورید، شکننده خواهید شد. کافی است آن هویت را از دست بدهید تا خودتان را ببازید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
نقطهقوت عادتها این است که میتوانیم کارها را بدون تأمل انجام دهیم. نقطهضعف آنها این است که شما به اجرای کارها به شیوهای معین خو میگیرید و دیگر به خطاهای کوچکتان توجهی نمیکنید. پیش خودتان فرض میکنید که بهواسطهٔ کسب تجربه، رو به بهبود هستید. اما در واقعیت صرفا عادتهای کنونیتان را به کار میگیرید - نه اینکه بهترشان کنید. در واقع، برخی تحقیقات نشان دادهاند که وقتی در یک مهارت تسلط یافتید، معمولا بهمرور زمان عملکردتان اندکی تضعیف میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون طلایی میگوید انسانها وقتی روی وظایفی کار میکنند که دقیقا در مرز توانمندیهای کنونیشان جای گرفته، به اوج انگیزههایشان میرسند.
- بزرگترین تهدید موفقیت، نه شکست بلکه بیحوصلگی است.
- وقتی عادتها روتین میشوند، جذابیتشان را از دست میدهند و کمتر حس رضایت را به همراه دارند. در نتیجه از آنها خسته میشویم.
- وقتی انگیزه وجود داشته باشد، هر کس میتواند بهسختی تلاش کند. این توانایی پیشبرد کار در زمان بیحوصلگی است که تفاوتها را رقم میزند.
- حرفهایها به برنامهٔ خود پایبند میمانند؛ آماتورها میگذارند زندگی در برنامههایشان مداخله کند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی یک عادت جدید را شروع میکنید، باید تا میتوانید رفتارتان را در آسانترین حد ممکن نگه دارید تا حتی در شرایط غیرایدهآل نیز بتوانید به آنها پایبند بمانید. این ایدهای است که با جزئیات در بحث قانون سوم تغییر رفتار مطرح شده است.
اما وقتی یک عادت جا افتاد، باید پیشرفت خود را با گامهای کوچک ادامه دهید. همین بهبودهای کوچک و چالشهای جدید شما را دلگرم میکنند. و اگر بتوانید بهصورت صحیح در منطقهٔ طلایی قرار بگیرید، میتوانید به شرایطی برسید که تمرکزتان صرفا روی هدف جلب شود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
انسانها بیشترین انگیزش را وقتی تجربه میکنند که بر روی وظایف متناسب با توانمندیهای کنونیشان کار کنند؛ نه خیلی دشوار، نه خیلی ساده، بلکه متناسب. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تا زمانی که بهاندازهٔ آدمهای مورد ستایشتان تلاش نکردید، هیچوقت نمیتوانید موفقیتشان را به شانس و ژنتیک ارتباط دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی نمیتوانید با بهتر بودن برنده شوید، باید از طریق متفاوت بودن ببرید. با ترکیب مهارتهایتان میزان رقابت را کاهش میدهید و همین امر شما را برجستهتر میکند عادتهای اتمی جیمز کلیر
محیط ما میزان تناسب ژنها و کاربرد استعدادهای طبیعیمان را تعیین میکند. وقتی محیط تغییر میکند، ویژگیهای تعیینکنندهٔ موفقیت نیز عوض میشوند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- یکی از رضایتبخشترین حسها، احساس پیشرفت کردن است.
- ردیاب عادت، یک راه ساده برای سنجش اجرای یک عادت است – همچون علامت ضربدری که روی تقویم زده میشود.
- ردیابهای عادت و سایر فرمهای سنجش بصری میتوانند با فراهمسازی اسناد شفاف راجع به پیشرفت، موجب افزایش رضایتبخشیِ عاداتتان شوند.
- زنجیرهٔ عادت را نشکنید. سعی کنید مجموعه عادتهایتان را زنده نگه دارید.
- هیچوقت دو بار پشت سرهم یک عادت را از دست ندهید. اگر یک روز کاری نکردید، سعی کنید هر چه سریعتر به مسیر اصلی خود بازگردید.
- صِرف اینکه یک مسئله قابل اندازهگیری است، دلیل نمیشود که اهمیت بیشتری داشته باشد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
هیچوقت یک چیز را دو بار از دست نده. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون چهارم تغییر رفتار میگوید «آن را رضایتبخش کنید».
- وقتی یک تجربه رضایتبخش باشد، تمایل بیشتری به تکرار آن رفتار داریم.
- مغز انسان بهگونهای تکامل یافته که پاداشهای آنی را نسبت به پاداشهای متأخر در اولویت قرار میدهد.
- قانون اصلی تغییر رفتار چنین میگوید: «آنچه پاداش آنی داشته باشد، تکرار خواهد شد. آنچه تنبیه آنی داشته باشد، مورد اجتناب قرار میگیرد».
- برای پایبندی به عادت باید حس موفقیت آنی را ایجاد کنید – حتی اگر به میزان اندکی باشد.
- سه قانون اول تغییر رفتار - «آن را شفاف و آشکار کنید، آن را جذاب کنید، آن را ساده کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در همین دفعه را افزایش میدهند. قانون چهارم تغییر رفتار - «آن را رضایتبخش کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در دفعاتِ بعد را افزایش میدهد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
باروت را چینیها اختراع کردند، اما هیچ وقت از آن برای اسلحه استفاده نکردند؛ فقط برای آتش بازی. آدمکش کور مارگارت اتوود
به من گفته بودند باید برای جلوگیری از گریه، لب بالایم را گاز بگیرم. خنده دار است که هیچوقت چیزی درباره ی لب پایینی نمی گفتند. این لبی است که برای تحمل درد باید گاز بگیری. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا این قدر به نوشتن خاطراتمان علاقه مندیم؟ حتی وقتی که هنوز زنده ایم، میخواهیم وجودمان را مانند سگ هایی که شیر آتش نشانی را خیس میکنند اثبات کنیم. عکسهای قاب کرده مان، دیپلم هایمان و کاپهای روکش نقره شده مان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملحفه هایمان میدوزیم؛ ناممان را روی تنه ی درختان، حک میکنیم؛ یا با خط بد روی دیوارهای سرویس بهداشتی مینویسیم. همه ی اینها زاییده ی یک احساس است؛ امید یا به کلام ساده تر، جلب توجه! آدمکش کور مارگارت اتوود
رنی گفت: خدا آدمها را همان طور که نان درست میشود، میآفریند. برای همین است که شکم مادرها وقتی میخواهند بچه دار شوند، بزرگ میشود و خمیر پف میکند. گفت چالهای گونه اش، جای شست خداست. گفت او سه تا چال در صورتش دارد اما بعضیها هیچ چالی در صورتشان ندارند؛ چون خدا همه را یک جور نمیآفریند وگرنه از آنها خسته میشود. این شاید عادلانه به نظر نیاید؛ اما نهایتا عادلانه است. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی بمیرم، همه ی لوازم منزلم به دقت بررسی خواهند شد و کسی که مسئول این کار باشد، کلکشان را خواهند کند. بدون شک مایرا این کار را بر عهده خواهد گرفت. فکر میکند مرا از رنی به ارث برده است. از بازی کردن نقشی کسی که حافظ خانواده است، خوشش خواهد آمد. به او غبطه نمیخورم: هر کس حتی در زنده بودن، یک پا زباله دانی است؛ چه برسد به بعد از مردن. اما اگر یک زبانه دانی خیلی کوچک را هم پس از مرگ صاحبش تمیز کنید، چندتا از آن کیسههای زباله سبز را هم برای خودتان نگه میدارید. چیزهای کهنه ای که استخوانهای پراکنده ی یک خانه هستند، چیزهایی چون پاره سفالهای باقیمانده از کشتی غرق شده که با موج به ساحل آمده اند. آدمکش کور مارگارت اتوود
تعادلم را از دست دادم و فنجان قهوه ام را چپه کردم. قهوه از میان دامنم نشست کرد و گرمای ملایمش را احساس کردم. فکر کردم وقتی از جایم بلند شوم، لکه ی قهوه ای رنگی روی لباسم خواهد بود و مردم فکر خواهند کرد آدم شلخته ای هستم. چرا همیشه فکر میکنیم در چنان لحظاتی همه تماشایمان میکنند؟ معمولا هیچ کس این کار را نمیکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی در آینه نگاه میکنم، زن پیری را میبینم یا زن پیری را نمیبینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را میبینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن میرسید. گاهی هم صورت زنی جوان را میبینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش میکردم یا برایش افسوس میخوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب میتابد، آنقدر شل و شفاف است که میشود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
این روزها نمیتوانم به چیزهای دیگر فکر کنم. اما خوش آمدن فرق میکند. خوش آمدن وقت میبرد. وقت ندارم که ازت خوشم بیاید. نمیتوانم فکرم را به آن متمرکز کنم. آدمکش کور مارگارت اتوود
- عادتها میتوانند طی چند ثانیه انجام شوند، اما طی دقایق یا ساعتهای آتی بر رفتار شما تاثیر میگذارند.
- بسیاری از عادتها در لحظات تعیینکننده رخ میدهند -عادتها همچون دوراهی هستند- بهگونهای که یا شما را به مسیر بهرهوری یا به مسیر خطا رهنمون میکنند.
- قانون دودقیقهای میگوید که «وقتی یک عادت جدید را شروع میکنید، باید اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد».
- هرقدر رسم و رسوم دقیقتری را برای شروع یک عادت بنیان بگذارید، احتمال اینکه بتوانید به تمرکز عمیق و لازم برای اجرای کارهای بزرگ دست بیابید، بیشتر است.
- پیش از بهینهسازی، خودتان را استاندارد کنید. ابتدا باید عادت وجود داشته باشد که بتوانید آن را ارتقا دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
قانون دودقیقهای
حتی زمانی که میدانید باید شروع کوچکی داشته باشید، امکان دارد بهسادگی اسیر انتخابهای خیلی بزرگ شوید. وقتی رویای ایجاد یک تغییر را در ذهن میپرورانید، هیجان بر شما غلبه میکند و در نهایت اقدامات زیاده از حد را در بازهٔ زمانی بسیار کوتاه انجام میدهید. موثرترین راهی که برای مقابله با این گرایش یافتهام، بهرهبرداری از «قانون دودقیقهای» است. این قانون میگوید «وقتی یک عادت جدید را شروع کنید که اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد». عادتهای اتمی جیمز کلیر
- رفتار انسان از «قانون کمترین تلاش» پیروی میکند. طبیعتا به سمت گزینههایی تمایل پیدا میکنیم که به کمترین میزانِ تلاش نیاز دارند.
- محیطی بسازید که اجرای کار صحیح در آن، به سادهترین شکل ممکن انجام بگیرد.
- اصطکاکِ مربوط به رفتارهای خوب را کاهش دهید. وقتی اصطکاک پایین باشد، عادتها ساده میشوند.
- اصطکاک مربوط به رفتارهای بد را افزایش دهید. وقتی اصطکاک بالا باشد، عادتها دشوار میشوند.
- محیط خود را آماده کنید تا اقدامات آتی سادهتر شوند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
«وقتی وارد اتاقی میشوم، همهچیز سر جای خودش قرار دارد. زیرا این کار را هر روز و در تمامی اتاقها انجام میدهم و تمام وسایلم همیشه در شرایط خوبی قرار دارند… افراد فکر میکنند خیلی سختکوش و دقیق هستم، اما حقیقتا خیلی هم تنبلم. اما این تنبلی را به شکلی فعالانه بروز میدهم. اینطوری در زمان صرفهجویی میشود». عادتهای اتمی جیمز کلیر
«شرکتهای ژاپنی بر مفهومی تحت عنوان «تولید ناب» تاکید داشتند که بیوقفه بر روی از بین بردن انواع ضایعات و اتلافات در پروسهٔ تولید تاکید میکند و حتی دست به طراحی مجدد محیط کار میزند تا کارگران مجبور نباشند برای برداشتن ابزارهای موردنیازشان دائم بچرخند و بدین ترتیب زمانشان را تلف کنند. در نتیجهٔ این طرح، کارخانههای ژاپنی بهینهتر شدند و اطمینان محصولات ژاپنی نسبت به محصولات آمریکایی افزایش یافت. در سال ۱۹۷۴، تماسهای خدماتی برای تلویزیون رنگیهای ساخت آمریکا، ۵ برابر بیشتر از تلویزیونهای ژاپنی بود. در سال ۱۹۷۹، کارگران آمریکایی سه برابر بیشتر از ژاپنیها برای مونتاژ دستگاهها وقت گذاشتند». عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون دوم تغییر رفتار میگوید «آن را غیرجذاب کنید».
- هر رفتار دارای یک تمایل سطحی و یک انگیزهٔ اساسی و عمیقتر است.
- عادتهای شما راهکارهای مدرن برای تمایلات دیرین هستند.
- عامل عادتهای شما، در واقع همان پیشبینی است که قبل از اقدام انجام میدهید. این پیشبینی نوعی احساس در شما به وجود میآورد.
- عواید اجتناب از یک عادت بد را برجسته کنید تا از جذابیت آن عادت در نظر شما کاسته شود.
- عادتها وقتی جذاب میشوند که آنها را به احساسات مثبت نسبت دهیم و وقتی از جذابیتشان کاسته میشود که به احساسات منفی ارتباط پیدا کنند. پیش از یک عادت دشوار، کاری را انجام دهید که از آن لذت میبرید و همین موضوع یک رسم انگیزشی را برای شما ایجاد میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی یک عادت کدگذاری شد، پس از ظهور سرنخهای محیطی مربوط به آن، برای انجامش وسوسه خواهید شد. این یکی از دلایلی است که تکنیکهای تغییر رفتار میتوانند پیامدهای منفی داشته باشند. وقتی کلیپها و اسلایدهای مربوط به تکنیکهای کاهش وزن را به افراد چاق ارائه میدهید و آنها را خجالتزده میکنید، باعث میشود تحت فشار قرار بگیرند و در نتیجه بسیاری از آنها به همان استراتژی محبوب خود بازگردند: خوردن بیشازحد. نمایش تصاویر ریههای تیرهشده به افراد سیگاری، باعث میشود اضطرابشان بیشتر شود و به همین دلیل تعداد زیادی از آنها به کشیدن سیگار روی میآورند. اگر به سرنخها دقت نکنید، امکان دارد همان رفتاری که میخواهید متوقف کنید را تحریک نمایید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
کلید کار اینجاست که رفتار مطلوبتان را با کاری که هماکنون هر روز انجام میدهید، گره بزنید. وقتی در این ساختار اساسی مهارت پیدا کردید، میتوانید با زنجیر کردن متوالی عادتهای کوچک، زنجیرههای بزرگتری را بسازید. این کار به شما اجازه میدهد از نیروی طبیعی حاصل از یک رفتار بهره بگیرید و سراغ رفتار بعدی بروید – یک نسخهٔ مثبت از اثر دیدروت. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی صحبت از ساختن عادتهای جدید میشود، میتوانید ارتباط میان رفتارها را به نفع خودتان به کار بگیرید. یکی از بهترین راهها برای ایجاد یک عادت جدید، شناسایی عادتهای کنونی است که هماکنون هر روز انجام میدهید و در ادامه باید رفتار جدید خود را میان آنها جای دهید. به این رویکرد «زنجیرهسازی عادتها» میگویند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- با تمرین کافی، مغز شما میتواند بدون تفکر خودآگاه، سرنخهای منتج به خروجیهای معین را شناسایی کند.
- وقتی عادتهایمان خودکار شدند، دیگر به کاری که انجام میدهیم توجه نمیکنیم.
- پروسهٔ تغییر رفتار همواره با آگاهی آغاز میشود. باید ابتدا عادتهایتان را بشناسید تا بتوانید آنها را تغییر دهید.
- روش «اشاره و فراخوان» با بیان شفاهی اقدامات، موجب افزایش آگاهی شما نسبت به عادتهای ناخودآگاهتان میشود.
- کارت امتیازی عادتها، رویکردی ساده است که میتوانید از آن برای کسب آگاهی بیشتر نسبت به رفتارتان بهره بگیرید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
هر قدر یک رفتار بیشتر بهصورت خودکار صورت گیرد، احتمال اینکه آگاهانه و با تفکر قبلی آن را انجام دهیم، کاهش مییابد. و وقتی یک کاری را پیشتر، هزار بار انجام دادهایم، کمکم به آن سرسری نگاه میکنیم. فرض میکنیم که دفعهٔ بعد هم مثل آخرین بار انجام میشود. آنقدر به کارهای همیشگیمان عادت میکنیم که دیگر از خودمان نمیپرسیم که انجام چنین کاری درست است یا خیر. بسیاری از نقصانهای عملکردی ما را میتوان تا حد زیادی به فقدان خودآگاهی نسبت داد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
فرم کامل یک انگیزش درونی، زمانی است که آن عادت به بخشی از هویت شما تبدیل شود. وقتی میگویید من آدمی هستم که فلان چیز را میخواهم با زمانی که میگویید من آدمی با فلان شخصیت هستم، فرق میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
به یاد آوردن خاطرات، چه ایرادی دارد؟ خاطرات ما داراییهای ماست. ما میتوانیم هر وقت که خواستیم و هر طور که دلمان خواست، آنها را مرور کنیم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
او خوب میداند که نباید سر من داد بزند، چون آن وقت از او نفرت پیدا میکنم. پس سلاحش در برابر من این است که با چشمانی غمگین و اشکبار نگاهم کند. آن روز هم همین کار را کرد و گفت: «آنا اگر به ارتباط با این مرد جوان ادامه دهی، مرا خواهی کشت.»
فکر میکنم من هم به او گفتم: چه مضحک! ظاهرا این من هستم که به خاطر از دست دادن حافظه و بیماری آلزایمر قرار است از پا دربیایم و برای اولین بار در زندگی ام آرزو میکنم که اگر مرد جوان کنارم نباشد، این بیماری زودتر مرا بکشد و از شر این زندگی خلاصم کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
گاهی اوقات وقتی آدم کسی را به طور ناگهانی از دست میدهد، سختترین قسمتش این است که دیگر نمیتواند حرف هایی را که دوست دارد، به او بزند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می دانستی آدمها احساساتی مثل غم و نگرانی را در شکم هایشان حس میکنند؟ انگار پروانه ای داخل شکمشان بالا و پایین میرود یا یک مشت گره خورده به ماهیچههای شکمشان میخورد و اگر درباره اش حرف نزنند، مریض میشوند. این حالت وقتی پیش میآید که تو احساسات خود را مخفی کنی. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی پرستار لاغرمردنی ام وارد اتاق میشود، ﻧﮕﺎهی سرد به او میاندازم و رویم را به دیوار میکنم. لابد دوباره آمده است تا به من یادآور شود که آن بیرون، هوا خیلی خوب است. کسی نیست بگوید وقتی حال و هوایت عاشقانه نیست، تازگی هوای بیرون به چه کارت میآید! عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی با او هستم نیازی نیست وقت و انرژی زیادی صرف کنم تا کلمات و جملات دقیق و درست انتخاب کنم. به سادگی هر چه را به ذهنم میرسد، بیان میکنم. گاهی این حالت ترسناک است که با کسی این قدر بی پرده حرف بزنی؛ اما بیشتر اوقات، به آدم حس امنیت میدهد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
یادت باشد وقتی از میراندا عذرخواهی میکنی، حتما یکی از دستانت را در جیبت بگذاری تا بتوانی دستت را مشت کنی. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی فهمیدم آلزایمر دارم، شوهرم را ترک کردم. زندگی شادی نداشتیم و آلزایمر بهانه ای بود که او را تنها بگذارم. پس از یک نظر شبیه همیم. هر دویمان وقتی شرایط سخت میشود، از قبول مسئولیت شانه خالی میکنیم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی دیگر برای همیشه تو را به یاد نیاورم، دوست دارم از این دنیا بروم. دوست دارم یک کلید را بزنم و همه چیز خاموش شود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مرد کچل وارد بحث میشود و مثل فیلسوفها سخنرانی میکند: "تو که نمیخواهی بگویی بهتر بود رومئو عشق حقیقی را رها کند و با کسی باشد که واقعا دوستش ندارد! او ترجیح داد به جای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. به نظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما میتوانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد. » عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی شب باشد و کسی اطرافت نباشد، خیلی چیزها برای پیدا کردن هست. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی لگز میخندد، من هم میخندم؛ اما وقتی میراندا میخندد، من نمیخندم. او همیشه به دیگران میخندد و در ذهنش همه را مسخره میکند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
این روزها وقتی اطرافیان از من تعریف میکنند، حالم بد میشود. یادم هست که یک بار اوایل ازدواجم، مامان به من گفت: «برای آنکه شوهرت پیشرفت کند و مرد بزرگی بشود، تو باید زن خاص و ویژه ای باشی. باید آنقدر خوب باشی که او بتواند به تمام خواسته هایش برسد و رویاهایش را محقق کند.»
دلم میخواهد بدانم حالا که شوهری که باید کمکش میکردم تا به رویاهایش برسد مرده است، مادر چه چیزی برای گفتن دارد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گوید: ماراتن را بیخیال؛ اما چیزهای دیگر چطور؟ نشستن در باغ، خوردن تخم مرغ عسلی با نان برشته، وقت گذراندن با کسانی که از ته دل دوستشان داری. هیچ یک از اینها برایت مفهومی ندارند؟
«نه، هیچ یک از اینها برایم ارزشی ندارند. زندگی از نظر من خوردن تخم مرغ با نان برشته یا نشستن در باغ زیر آفتاب نیست. زندگی از نظر من انجام کارهای بزرگ است.» عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می پرسم چرا خودکشی نمیکنی؟ میگوید: چون برای زندگی و زنده ماندن ارزش قائلم. تا زمانی که قلبم میزند میخواهم زنده بمانم. میپرسم: یعنی وقتی در صندلی چرخ دار باشی و حتی اسمت را فراموش کنی، باز میخواهی زنده بمانی؟ میگوید: این پیش بینیها چیست؟ چه کسی گفته آخر و عاقبت من به اینجا میرسد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
جک اول به اتهان و بعد به من نگاه میکند. از همان نگاههای مخصوص وکلا. او خوب میداند وقتی چیزی برای گفتن ندارد بهتر است دهانش را ببندد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
شاید یکی از ویژگیهای خوب دمانس این است که وقتی روسری یا هر چیز دیگری را از دست میدهی، دیگر دلت برایش تنگ نمیشود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
کنار صندلی خالی، پاهایم توان خودشان را از دست میدهند. به میرنای افسانه ای نگاه میکنم و میگویم: میرنا، تو خانم خوش شانسی هستی. میدانی؟ دلم میخواست جای تو باشم و وقتی به سنی رسیدم که نمیتوانستم کارهای خودم را انجام بدهم، مردی عاشقم بود که از من مراقبت میکرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دکتر برایان یک بار به من گفت که مغز یک آلزایمری مثل توده ای برفی در راس کوه است و به تدریج ذوب میشود. روزهایی هست که خورشید درخشان و داغ است و از سر و روی کوه، قطرههای برف سرازیر میشود و روزهایی هم هست که خورشید در پس ابرها بی هیچ گرمایی پنهان میشود. پس روزهایی (به قول او باشکوه) وجود دارد که تو به اشتباه فکر میکنی ذهن و اندیشه هایت ذوب شده اند و برای همیشه از بین رفته اند؛ اما این احساس موقتی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویند وقتی آدمی بعضی از حس هایش را از دست میدهد، حسهای دیگر قوی میشوند. فکر میکنم درست میگویند. زمانی بود که زبان تند و تیزی داشتم. وقتی کسی لطیفه ای تعریف میکرد، من اولین نفر بودم که مفهومش را میگرفتم و بعد هم ظرافت هایی به آن اضافه میکردم و طوری برای دیگران تعریف میکردم که از خنده غش میکردند. امروز به تند و تیزی قبل نیستم؛ اما به نسبت قبل ذهن آدمها را بهتر میخوانم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه با هم فوندو درست میکردیم. شکلاتها را روی اجاق ذوب میکردیم و بعد که خنک میشد، بیسکوییت، پاستیل، میوه یا هر چیز دیگری را به آن اضافه میکردیم و میخوردیم. من به چند دلیل با این پیشنهاد موافقت کردم: اول اینکه عاشق فوندو هستم، دوم اینکه مادرش نیستم و دلیلی ندارد نگران دندانها با کمبود خوابش باشم. زندگی طوری پیش میرود که شاید تا چند وقت دیگر حتی خودم را هم نشناسم؛ پس حالا که خودم و برادرزاده ام را میشناسم، چرا نباید با او از زندگی لذت ببرم؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گوید وقتی خدا چیزی را از کسی میگیرد چیز دیگری به او میدهد. میگوید گاهی به جای یک چیز که از کسی میگیرد، چند چیز به او میدهد. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
پس چرا وقتی گفتم گاهی واژهها و کلمات مهم میشن گفتی شاید؟ خودت میدونی که در اینجور مواقع شایدی در کار نیست. مثلا عزیزم از اون کلمه هاست. عزیزم فقط مال یه نفر میتونه باشه و اون یه نفر برای تو فعلا من هستم و برای من اون کس تو هستی. مگه این که با توافق هم بخواهیم این وضعیت رو تغییر بدیم. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
خودت گفتی وقتی تموم شد صادقانه میگیم تموم شد. گفتی یا نه؟ گفتی باید روی خطوط راه بریم. گفتی تا اونجا که ممکنه سعی میکنیم روی خطوط بمونیم و اگه… و اگه خواستیم از روی خطوط کنار بریم، صاف میایم و به هم میگیم. این رو گفتی یا نه؟ حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
روزنامهها معمولا چیزهای عجیب رو مینویسند. عجیب و البته بیشتر وقتها دروغ. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش، از ناامیدیهای تو قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشته اند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست؛ اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
با خودم فکر میکردم زندگی من مانند این رختخواب است؛ نامطمئن، موقتی، معوق. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
می دونی به چی فکر میکنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعلههای زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهیهای توی روزنامه ها، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره میسوزونه، فکر نمیکنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شبها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
شاید حالا احساس نکنی که خیلی بهش نزدیکی، اما مطمئنم وقتش میرسه که اینطور بشه. سعی کن لحظه ای رو به یاد بیاری که احساس میکردی دایم با او در تماسی. احتمالا همین حالا نمیتونی به چیزی فکر کنی؛ اما اگه سخت تلاش کنی، بالاخره اون زمان میرسه. تو و اون با هم فامیل هستین و خاطراتی با هم دارین. حداقل یکی از همین خاطرات رو باید در قسمتی از ذهنت داشته باشی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
بذار چیزی رو بهت بگم ماری، زمینی که روش ایستادیم به اندازه ی کافی سفت هست، اما اگر اتفاقی بیفته ممکنه زیر پاتو خالی کنه و وقتی زیر پات خالی بشه، دیگه شانسی نداری؛ همه چیز تغییر میکنه. تنها کاری که میتونی بکنی، اینه که تنها در تاریکی زندگی کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من آدم صلح طلبی هستم و با مردم، دوستانه رفتار میکنم. از وقتی بچه بودم هیچوقت دست روی کسی بلند نکردم. به همین دلیل تونستم محاکمه رو به عنوان یک تماشاگر از مقامات بالا بسنجم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
پس تمام شب رو کار میکنی و صبح میری خونه؟ آپارتمان ی دارم که زندگی کنم؛ اما در اونجا کاری ندارم که انجام بدم، کسی منتظرم نیست. بیشتر وقتم رو در اتاق عقبی هتل میگذرونم و وقتی بلند میشم کارم رو شروع میکنم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
حالا دیگر قلبی برایم باقی نمانده است. گرما از وجودم رخت بربسته. گاهی وقتها فراموش میکنم هیچوقت گرمایی در وجودم بوده یا نه. اینجا تنهاتر از هر کس دیگری در زمین هستم. وقتی گریه میکنم، مرد یخی گونه ام را میبوسد و اشک هایم تبدیل به یخ میشوند. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
من نمیتوانستم تاب گذرِ چیزها را بیاورم. رفتن و گذشتن و عبور هرچه که بود مرا خفه میکرد از اندوه.
و او میرقصید، میرقصید با موزیک و ریتم دایرهی زمین؛ میچرخید با چرخش زمین، مثل صفحهای گرد، وقتی چهرهها یکسان هم به جانب نور میچرخیدند و هم به جانب تاریکی، او به سمت روشنایی روز میرقصید. سابینا آنائیس نین
وقتی مینشینم جلوی آینهام به خودم میخندم. موهام را برس میکشم. جفتی چشم هست، دو بافهی درازِ گیسو، دو پا. نگاه میکنم به آنها مثل تاسهایی در جعبه، در فکر اینکه اگر تکان بدهم و مثل تاس بریزمشان بیرون میآیند و میشوند من؟ نمیتوانم بگویم چگونه همهی این تکههای مجزا میتوانند من بشوند. من وجود ندارم. من بدن نیستم. وقتی با کسی دست میدهم حس میکنم طرف بسیار دور است، که در اتاق دیگر است، و اینکه دست من در آن اتاق دیگر است. وقتی فین میکنم میترسم که شاید دماغم باقی بماند روی دستمال. سابینا آنائیس نین
من نمیتوانم از هیچ رویداد یا مکانی مطمئن باشم، بهجز از تنهاییام. بگو به من که ستارهها دربارهام چه میگویند. آیا زحل چشمهایی از پیاز دارد که همیشه میگرید؟ آیا عطارد پرهای جوجهای دارد در پایش؟ و مریخ آیا ماسک گاز میزند؟ جوزا، دوقلوهای تحول یافته، آیا تمام وقت تحول مییابند، گردان به گرد سیخ، جوزای کبابی؟ سابینا آنائیس نین
وقتی تو را دیدم سابینا، بدنم را انتخاب کردم.
میگذارم مرا برداری ببری به باروری نابودیات. من تنی را انتخاب میکنم آنگاه، چهرهای را، و صدایی را. من تو میشوم. و تو من میشوی. خاموش کن راهِ هیجانانگیز تنت را، و تو خواهی دید در من، دست ناخورده، ترسهای خودت را، افسوسهای خودت را. خواهی دید عشقی را که محروم شده بود از شورهای تو، و من میبینم شورهایی را محروم شده از عشق. بیرون بیا از نقشت، و خودت باش در هستهی میلهای حقیقیات. برای یک لحظه دست بردار از انحراف خشنات. رها کن این شیوهی سرکش خشمناکت را. سابینا آنائیس نین
سابینا، تو نشانت را بر جهان گذاشتی. من عبور میکنم از این جهان همچون روح. شبها آیا هیچکس توجه میکند به جغد روی درخت، به خفاشی که میخورد به شیشهی پنجره وقتی دیگران مشغول صحبتاند، به چشمهایی که بازتاب دارند مثل آب و مینوشند مثل کاغذخشککن، ترحمی که سوسو میزند بهآرامی همچون نور شمع، فهمی که مردم قرار میدهند خودشان را در آن که بخوابند؟ سابینا آنائیس نین
این روزها سانسور چندان هواخواه ندارد. آن را دخالتی تدافعی و کوتهفکرانه در آزادیِ دوستداشتنیِ ابرازِ وجود میدانیم. آن را با کتابسوزی و سرکوب سیاسی و تعصبهای جهالتآمیز همراه میدانیم. وقایع قهرمانانهای که باعث به زیر کشیدن سانسور شدند شواهد این طرز تفکرند؛ به عنوان مثال، توقیف دانشنامهٔ دیدرو در ۱۷۵۲ بعد از چاپ اولین جلد که نهایتاً به ۲۷ جلد رسید مسلماً حملهٔ کوتهفکرانهٔ صاحبان منافع به پیشرفتهترین پروژهٔ روشنفکرانهٔ یک دوره بود. معشوق بانو چترلی اثر دی. اچ. لارنس که در ۱۹۲۸ به طور خصوصی در ایتالیا چاپ شده بود در انگلستان تا ۱۹۶۰ منتشر نشد. وقتی انتشارات پنگوئن به موجب قانون نشریات مستهجن محاکمه شد، محاکمه کسالتبار و احمقانه بود درحالیکه دفاعیه، پورشور و هوشمندانه. در موارد قهرمانانهٔ تاریخ سانسور همیشه آنچه محکوم میشود چیزی است برخوردار از ارزش واقعی، عمیق، صمیمی و حقیقی؛ چون برای قدرت فاسد ناخوشایند و نامحبوب است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر مهارت تبدیل یک فکر انتزاعی به شیئی مادی است، یافتن شیوهای برای اینکه فکری ملموس و واضح شود. درست مانند مذهب که هدف عیسامسیح این بود که مفهوم دور و مبهم خدا میتواند به زندگی معمولی مرتبط شود، به همین طریق هم هنر سکولار میتواند در آن لحظهای که آدم توتفرنگیها را در کاسه میریزد، یا برای رفتن به مهمانی لباس میپوشد، تفکر مبهم و دور مفتخر بودن به وطن را بگیرد و آن را به واقعیتی عینی تبدیل کند.
تکرار نکتهٔ کلیدی اینجاست: فقط اگر روحِ چیزی را بارها و بارها ببینیم این شانس را دارد که ما را تحتتأثیر قرار دهد. وقتی به کودکستان میرویم و بعدازظهر که به خانه بازمیگردیم، وقتی چراغهای خیابان روشن میشود و وقتی شام را آماده میکنیم، باید با آن در تماس باشیم. بازدید سالی یکی دوبار از موزه برای تحققبخشیدن به وعدههای هنر کافی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر سیاسی به ملتها یاد میدهد که از نو شروع کنند؛ حتا وقتی به گناهان گذشتهشان واقفاند و در این آموزه نقشی حیاتی دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر سیاسی اغلب به این نکته اشاره میکند که مشکل یک کشور چیست، اما بخش مهمی از مأموریتش نشان دادن بخشهای مثبت و درست آن است تا آنچه را میتوانیم به آن افتخار کنیم پُررنگ کند. مرتبط کردن هنر با غرور بهنظرمان عجیب است. نباید اینطور احساس کنیم. غرور ملی بسیار راحت در دیگر بخشهای زندگی فرهنگی پذیرفته میشود. پیروزیهای عرصهٔ ورزش معمولاً به عنوان موضوعاتی برای شادی ملی تجربه میشوند، بهخصوص وقتی که بهنظر میرسد موفقیت حاصلِ برخی ویژگیهای خودانگارهٔ جمعی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
حتا وقتی کارمان کاملاً ارزشمند و روی غلتک است، محتمل است که احساس کنیم تکراری است، چیزی الهامبخشمان نیست، به اندازهٔ کافی از کارمان قدردانی نمیشود و دستمزد پایینی داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بزرگترین منتقدان به ما کمک میکنند دلایلی را بیابیم که از نظر شخصی بر ما تأثیرگذارند و باعث میشوند که از برخی اشیای خاص خوشمان یا بدمان بیاید. آنها یک واقعیت بسیار عجیب دربارهٔ تجربه را جدی میگیرند: اینکه ما به طور ناخودآگاه نمیدانیم چرا از چیزها خوشمان یا بدمان میآید. ما اغلب نمیتوانیم بهدرستی و دقت به خودمان یا دیگران توضیح دهیم که دقیقاً چهچیزی در معرض خطر است؛ به عنوان مثال، وقتی میگوییم چیزی «عالی» ، «باحال» یا «شگفتانگیز» است واکنشهای مثبت خود را نشان میدهیم، اما آنها را توضیح نمیدهیم (این واژهها میتوانند آزارنده باشند؛ چون احساس میکنیم مجبور به تحسین کردن شدهایم، نه اینکه بهراستی فریفتهٔ آن شده باشیم). نقد، فرایندِ رفتن پشت صحنه است به دنبال شکار دلایل حقیقی. هنر همچون درمان آلن دوباتن
دوست داریم برای سلیقهای که داریم به خودمان ببالیم، اما حقیقت این است که باتوجه به تقاضاهای زمانه و نقصهای ترکیب روانشناختیمان بسیار محتمل است که ندانیم از چهچیزی خوشمان میآید تا وقتی تشویق شویم نگاهی عمیق به درون خودمان بیندازیم و با بهرهگیری از اطلاعات دیگران ذوقمان را در راهی مفید هدایت کنیم. تردیدهای ما دربارهٔ سلیقهمان میتواند منبع یک کمدی درستوحسابی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
سیستم اقتصادی فعلی ما عمدتاً به سمت ایجاد ثروت خیز برداشته است. برای به حداکثر رساندن فرصت انباشتن منابع اقتصادی برای عدهای معدود دست به هر کاری زده است، اما دربارهٔ اینکه وقتی پول به دست آمد چهطور باید مصرف شود حرف چندانی برای گفتن ندارد. کیفیتهایی که به تولید پول میانجامند به طرز مطمئنی در راستای کیفیاتی نیستند که خرج کردن شرافتمندانه آن را هدایت میکنند. این اتفاق میافتد چون عموماً نمیدانیم ثروت شخصی به چه درد میخورد. نمیدانیم چه تقاضاهایی داشته باشیم و بنابراین چیزها را به تمایل مصرفکنندهها واگذار میکنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
طبیعت نهتنها مأمور زندگی، که نیرویی است که ما را به سمت مرگ نیز هدایت میکند. وقتی میگوییم باید «مطابق با طبیعت» زندگی کنیم یعنی نهتنها خودمان را در معرض شور جوانی و زیبایی آفتاب قرار بدهیم، پاییز و زوال را نیز بپذیریم.
درواقع همهٔ ما میدانیم که نهایتاً خواهیم مُرد، اما این اصلاً به معنای آگاهی لحظهبهلحظه و دایم ما از میرایی خودمان نیست. هر موش و زرافهای خواهد مُرد، اما فرض میکنیم این موجودات دغدغهٔ ذهنی پایان خودشان را ندارند؛ اما زندگی کردن به عنوان موجوداتی منطقی و آگاه «مطابق با طبیعت» یعنی باید با این آگاهی به سوی آینده برویم که زندگی ما به پایان خواهد رسید، که از عزیزانمان دور خواهیم شد، که بدنهایمان به حقارت تکاندهندهای دچار خواهند شد، و اینکه وقتی این اتفاقات میافتد تقریباً به طور کامل از کنترل ما خارج است. شاید این دشوارترین فکری است که باید در ذهنمان نگه داریم. بهندرت اجازه میدهیم وارد حوزهٔ آگاهیمان شود؛ گاهی در ساعات اولیهٔ روز، ما را به چنگ میآورد، اما در انکار بیرحمانهاش استادیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی پای مهمترین مسئله به میان میآید که چهطور عشق را پیدا کنیم و چهطور نگهش داریم به طرز مرگباری خجالتی هستیم. هنر نقشی حیاتی در خلق تصاویر دروس عشق و حفظ آنها جلو چشمانمان دارد. افکار، عادات، رویکردها و بینشها در عشق همچون لنگر و زاویهیاب و افسار در دریانوردی است. در فرهنگ ایدهآل آینده هیچکس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آنها پا در وادی عشق بگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چه کنیم که عشق دوام یابد؟
یکی از جنبههای بسیار ناراحتکنندهٔ رابطه این است که بسیار زود به آدمهایی عادت میکنیم که وقتی اولینبار با آنها آشنا شدیم بسیار قدردانشان بودیم. کسی که زمانی فقط مچ یا شانهاش میتوانست ما را تحریک کند الان اگر کاملاً لخت کنارمان دراز بکشد کوچکترین جرقهای از علاقه در ما نمیزند.
وقتی به این فکر کنیم که چهطور میتوانیم ارزیابی جدیدی از شریکمان داشته باشیم و از نو به او عشق بورزیم شاید دیدن شیوههایی که هنرمندان یاد میگیرند آنچه را آشناست از نو ببینند برایمان آموزنده باشد. عاشق و هنرمند هر دو با یک نقطهضعف انسانی مواجه میشوند: تمایلی جهانی به کسل شدن و اعلام اینکه کشفشدهها دیگر ارزش دلبستگی ندارند. این، ویژگی چشمگیرِ برخی از شاهکارهای هنری است که قادرند اشتیاق ما را نسبت به چیزهایی احیاکننده که کسالتبار شدهاند؛ آنها میتوانند جذابیتهای پنهان تجربیاتی را بیدار کنند که آشنایی باعث میشود آنها را نادیده بگیریم. تعمق در چنین آثاری ظرفیت قدردانی را به ما بازمیگرداند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
میشود به کسی که فکر میکند منطق، یا به عبارت ملایمتر «معقول بودن» ، نسبتی با عاشقیخوب بودن ندارد و حتا شاید با آن در تضاد هم هست، حق داد. شاید دلیلش این باشد که ما عشق را یک احساس میدانیم، نه یک دستاورد فکری. یک آدم منطقی یا معقول کسی نیست که صرفاً به منطق علاقهمند است یا کسی که به شیوهای رباتوار و سرد سعی میکند حسابکتاب و تحلیل را جانشین مهربانی یا اشتیاق کند. وقتی تحتتأثیر یک توضیح دقیق قرار میگیریم یعنی منطقی هستیم؛ بنابراین فرد منطقی بهراحتی عصبانی نمیشود و بهسرعت قضاوت نمیکند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در هر رابطهای این ترس وجود دارد که بهدرستی فهمیده نشویم و معشوقمان، به جای اینکه بهدرستی در ما غور کند، صرفاً تصوری از ما داشته باشد. وقتی شریکمان صرفاً تصوری نادرست از نیازها و مشکلات ما دارد آشفته میشویم. سعی نمیکند بفهمد؛ بهدقت و با عشق در جستوجوی ماهیت دقیق آنچه از سر میگذرانیم نیست. فقط بلد است بگوید مشکل تو فلانچیز است یا باید فلان کار را بکنی و ما احساس تنهایی میکنیم؛ نه اینکه نظرش احمقانه باشد، فقط در مورد ما صدق نمیکند. میتواند در مورد فرد دیگری بسیار هم درست باشد (همسر سابق شریکمان، برادر دردسرسازش، پدرش. وقتی در حال بررسی اکنون نباشیم، تمایل داریم نظریات گذشته را فرافکنی کنیم). هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر به ما کمک میکند کاری را به انجام برسانیم که در زندگیمان از اهمیت بسیاری برخوردار است: چسبیدن به چیزهایی که دوستشان داریم، وقتی که از دست رفتهاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
«وقتی احساس میکنی که غمگینی، وارد تجربهای محترم و مقدس شدهای؛ تجربهای که من، این بنای یادبود، به آن تقدیم شدهام. حس از دست دادن و ناامیدیتان، امیدهای عقیمتان و غصهٔ نابسندگیتان شما را به مقام رفیق و همراهی جدی ترفیع میدهد. اندوهتان را نادیده نگیرید و دور نیندازید.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
روابط خوب به صبر وابستهاند. باید از رضایت آنی چشمپوشی کنیم (برنده شدن در یک مجادله، به طرف مقابل احساس گناهکار بودن دادن، به راه خود رفتن) چون این چشمپوشیها قطرات آبیاند که وقتی جمع میشوند زوجی را قادر به تکمیل سفر خود میکنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی معشوق ما برای پیدا کردن جای گرینلند روی نقشه تقلا میکند این لحظهٔ کوچک تردید جذاب است، چون از احساس قدرتمند الویتهایش و طبیعت اهل عملش حرف میزند؛ هیچوقت برایش مهم نبوده است که گرینلند در شرق کانادا واقع شده و برایمان تحسینبرانگیز است که این سختی و شجاعت را دارد که فقط به چیزهایی که مهم هستند اهمیت بدهد.
آرزو داریم کسی را بیابیم که همانقدر که فان در گوس نسبت به سایههای زنبقش حساس بوده است، نسبت به جزئیات شخصیتمان، حرکت بدنمان و ویژگیهای درک جغرافیایی ما حساس باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اینکه بدانیم چهطور عاشق کسی باشیم با اینکه چهطور او را تحسین کنیم فرق میکند. تحسین به جز یک تخیل زنده چیز چندانی از ما نمیخواهد. مشکلات وقتی شروع میشوند که سعی میکنیم زندگی مشترکی بسازیم که ممکن است شامل خانه، فرزند و گرداندن شغل و خانواده با شخصی باشد که در آغاز دورادور عزیز داشتهایم؛ پس از آن باید به کیفیتهایی متوسل شویم که بهندرت خودبهخود و به طور طبیعی بیرون میجهند و تقریباً همیشه نیازمند کمی تمرین هستند: توانایی درست گوش دادن به شخصی دیگر، صبوری، کنجکاوی، انعطافپذیری، لذت و عقل. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لا روشفوکو، فیلسوف اخلاق اهل فرانسه در قرن هفده، اصل مشهوری دارد که میگوید «بعضی مردم اگر نشنیده بودند که چیزی به اسم عشق وجود دارد، هیچوقت عاشق نمیشدند.» این اصل درعینحال که باعث میشود به تمایلات تقلیدی خود بخندیم، پدیدهٔ اصیلی را به ما نشان میدهد که میتوانیم در زمینههایی به جز عشق نیز شاهدش باشیم: ما از طیف بسیار وسیعی از احساسات برخورداریم و به طور اجتماعی و نه انفرادی تصمیم میگیریم کدامیک را جدی بگیریم و کدام را نادیده. هنر همچون درمان آلن دوباتن
تعادل نداریم و بهترین وجوهمان را دیگر نمیبینیم. فقط یک نفر نیستیم. از خودهای متعددی ساخته شدهایم و تشخیص میدهیم که بعضی از این خودها از بعضی دیگر بهتر هستند. خودهای بهترمان را اغلب به طور اتفاقی میبینیم و آن هم وقتی که دیگر بسیار دیر است؛ در ارتباط با بزرگترین آرزوهایمان از ضعف اراده در رنجایم. نه اینکه ندانیم چهطور رفتار کنیم، صرفاً نمیتوانیم براساس بهترین بینشهای گاهگاه خود عمل کنیم؛ چون به اَشکالِ بهاندازهٔ کافی قانعکنندهای در اختیار ما نیستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از این مشکل تا حدی به علت مهارت ما در عادت کردن به چیزهاست: استادیمان در هنرِ خوگیری. عادت مکانیسمی است که از طریق آن رفتارهایمان در برخی از زمینههای کارکردی، خودکار میشود. مزایای زیادی برایمان دارد. پیش از اینکه به رانندگی عادت کنیم، وقتی پشت فرمان مینشنیم باید دقیقاً از هر حرکتی آگاهی داشته باشیم، حسهایمان نسبت به صدا، نور، حرکت و باورناپذیر بودن هشداردهندهٔ راندن سریع یک جعبهٔ فولادی در جهان بسیار حساساند. این آگاهی بیشازحد میتواند رانندگی را به آزمون اعصاب تبدیل کند؛ اما بعد از سالها تمرین کمکم میشود کیلومترها رانندگی کرد بیاینکه آگاهانه به عوض کردن دنده و راهنمازدن فکر کرد. اعمالمان ناخودآگاه میشوند و میتوانیم درحالیکه داریم از میدان رد میشویم به معنای زندگی بیندیشایم.
اما عادت میتواند به همین راحتی به مایهٔ بدبختی هم تبدیل شود و آن هم وقتی است که باعث میشود متوجه چیزهایی نشویم که با وجود آشنا بودن سزاوار توجه دقیقاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنری که در آغاز بهنظرمان بیگانه میآید ارزشمند است؛ چون افکار و رویکردهایی را در اختیار ما قرار میدهد که در محیطهای همیشگی و آشنای اطرافمان بهراحتی در دسترس نیستند و برای تماس کامل با انسانیت خود به آن نیازمندیم. در فرهنگی که بر سکولار بودن یا برابری تأکید دارد، افکار مهم گم میشوند. روزمرههای معمول ممکن است هیچگاه بخشهای مهم وجودمان را بیدار نکنند؛ خواب میمانند تا زمانی که از سوی دنیای هنر سیخونکزده، دستانداخته و بهگونهای مفید، برانگیخته شوند. هنر بیگانه به من اجازه میدهد تکانهای مذهبی را در خودم کشف کنم، یا سوی اشرافی تخیلم را یا تمنایی برای مراسم آیینی سن تکلیف را، و چنین کشفی درک من را از آنچه هستم گسترش میدهد. همهٔ آنچه نیاز داریم همیشه و همهجا در دسترس نیست. وقتی نقاط ارتباط با خارج را مییابیم قادر به رشد خواهیم بود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از آنجا که هنر این توانایی را دارد که به ما در فهمیدن خودمان و ارتباط برقرار کردن با دیگران کمک کند، برایمان بسیار مهم است که چه آثار هنری دوروبرمان باشند. حتا وقتی بودجهٔ محدودی داریم وقت زیادی را برای فکر کردن دربارهٔ دکوراسیون داخلی صرف میکنیم، دربارهٔ اشیایی که از آنها برای ابراز هویتمان به جهان استفاده میکنیم. راه نامهربانانهٔ تحلیل دغدغهمان دربارهٔ چگونگی تزیین خانه این است که بگوییم صرفاً قصد خودنمایی داریم، به عبارت دیگر به مردم بگوییم چهقدر تأثیرگذار و چهقدر موفق هستیم؛ اما به طور کلی، فرایند انسانیتر و بسیار جذابتری در هنر طراحی داخلی جریان دارد. ما دوست داریم که خودمان را بنمایانیم، اما کارما صرفاً مباهات کردن و فخر فروختن نیست. سعی داریم دیگران را با شخصیت خود آشنا کنیم، بهگونهای که شاید کلمات اجازه ندهند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر میتواند از طریق یادآوریهای بهموقع و شهودی دربارهٔ تعادل و خوبی که هیچوقت نباید فرض کنیم به اندازهٔ کافی دربارهشان میدانیم کمک کند در وقتمان صرفهجویی کنیم؛ و زندگیمان را نجات دهیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هزاربار میشنویم که باید همسایهمان را دوست داشته باشیم و سعی کنیم همسر خوبی باشیم، اما این نسخهها وقتی از روی عادت تکرار میشوند تمام معنای خود را از دست میدهند هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از بهترین آثار هنری که در طول تاریخ خلق شدهاند آشکارا درگیر یک مأموریت اخلاقی بودهاند: تلاشی برای تشویق خودِ بهتر ما از طریق پیامهای رمزی پندواندرز. ممکن است آثار هنریای را که به ما پند میدهند هم دستوری و هم غیرضروری بدانیم، اما اگر اینطور فکر کنیم فرض را بر این گذاشتهایم که تشویق شدن به فضایل، همیشه نقطهٔ مقابل آن چیزی است که دوست داریم. بااینحال در واقع وقتی آرامایم و تحتفشار انتقادها نیستیم بیشترمان به خوب بودن تمایل داریم و تذکرهای جورواجور برای خوب بودن بهنظرمان اشکالی ندارد؛ فقط هر روز اینقدر پُرانگیزه نیستیم. در ارتباط با آرزویمان برای خوب بودن از آن چیزی رنج میبریم که آن را ارسطو «آکرازیا» ، یا ضعف اراده، نامیده است. میخواهیم در روابطمان خوب عمل کنیم، اما تحتفشار که هستیم اشتباه میکنیم. میخواهیم بازدهیمان را افزایش دهیم، اما در مرحلهٔ بحرانی انگیزهمان را از دست میدهیم. در این وضعیت میتوانیم از آثار هنری که ما را تشویق میکنند بهترین نسخههای خودمان باشیم بسیار سود ببریم، چیزی که در صورت وجود ترس بیمارگون از دخالتهای بیرونی یا گمان کمال به خود بردن صرفاً مایهٔ نفرتمان میشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پروژههای جاودانگی مردم، در واقع خود مشکل هستند نه راهحل. مردم به جای تلاش برای پیادهسازی نفس مفهومیشان در سراسر دنیا که اغلب از طریق نیروهای مرگبار شدنی است، باید نفس مفهومیشان را بیشتر زیر سؤال ببرند و با حقیقت مرگ خودشان کنار بیایند. بکر این را پادزهر تلخ نامید و درحالیکه به پایان خودش نزدیک میشد، میکوشید تا با این قضیه کنار بیاید. گرچه مرگ چیز بدی است، اما ناگزیر است. از این رو نباید از این حقیقت اجتناب کنیم. بلکه باید تا جایی که میتوانیم با آن کنار بیاییم. چون وقتی که با حقیقت مرگ خودمان که پر از وحشت و اضطراب بنیادی است و محرک تمام بلندپروازیهای بیهودهٔ زندگی است، کنار بیاییم، میتوانیم ارزشهایمان را آزادانهتر و رهاتر و با رواداری بیشتر انتخاب کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مذهب، سیاست، ورزش، هنر و نوآوریهای فناوری همگی نتیجهٔ پروژههای جاودانگی مردم هستند. بکر معتقد است که جنگها و انقلابها و کشتارهای جمعی وقتی رخ میدهند که پروژههای جاودانگی یک گروه از مردم، با پروژههای جاودانگی گروهی دیگر برخورد کند. قرنها سرکوب و ریخته شدن خون میلیونها نفر، با نام دفاع از پروژهٔ جاودانگی یک گروه علیه پروژهٔ جاودانگی گروهی دیگر توجیه شده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما همگی تا درجهای آگاه هستیم که نفس فیزیکیمان نهایتاً میمیرد و این مرگ اجتنابناپذیر است، و این اجتنابناپذیری در ناخودآگاهمان ما را وحشتزده میکند. از این رو برای غلبه بر ترسمان از مرگ اجتنابناپذیر نفس فیزیکیمان، سعی میکنیم یک نفس مفهومی بسازیم که تا ابد زنده میماند. به این خاطر است که مردم سعی میکنند نامهایشان را بر روی ساختمانها، مجسمهها، و عطف کتابها حک کنند. به این خاطر است که اینهمه وقت صرف کمک به دیگران، خصوصاً کودکان، میکنیم. به این امید که تأثیر نفس مفهومیمان بسیار بیشتر از نفس فیزیکیمان تداوم یابد. به این امید که تا مدتها پس از اینکه نفس فیزیکیمان از میان میرود، فراموش نشویم و مورد احترام واقع شویم و ستایش شویم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مرگ همهٔ ما را میترساند. چون ما را میترساند، از فکر کردن به آن، صحبت کردن راجع به آن و گاهی اوقات حتی تصدیق وجود آن اجتناب میکنیم. حتی وقتی که برای یکی از نزدیکانمان رخ میدهد.
با این حال، به شکلی عجیب و وارونه، مرگ آن نوری است که سایهٔ کل معنای زندگیمان با آن سنجیده میشود. بدون مرگ، عواقب معنایی ندارد، تمام تصمیمها تصادفی خواهد بود و تمام معیارها و ارزشها ناگهان صفر میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عدم پذیرفتن فرعیات و حواشی، ما را رها میکند؛ عدم پذیرفتن آنچه با مهمترین ارزشهایمان، با معیارهای برگزیدهمان منطبق نیست، عدم پذیرفتن تعقیب مداوم سطح بدون عمق.
بله، تجربهٔ گسترده وقتی که جوان هستید احتمالاً ضروری و مطلوب باشد، به هر حال، شما باید بروید و آنچه به نظرتان ارزش سرمایهگذاری دارد کشف کنید. اما عمق، جایی است که گنج در آن مخفی شده است. باید به چیزی متعهد بمانید و عمیق حرکت کنید تا آن را استخراج کنید. این در روابط و حرفه و هر جای دیگر کاربرد دارد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
داستان مهم شخص خودم در چند سال گذشته، توانایی باز کردن ذهنم به روی تعهد بوده است. من تصمیم گرفتهام که در را به روی همهچیز، جز بهترین افراد و تجربهها و ارزشهای زندگیام، ببندم. تمام پروژههای تجاریام را تعطیل کردم و تصمیم گرفتم که به صورت تماموقت بر روی نویسندگی تمرکز کنم. از آنموقع تاکنون وبسایتم بیش از آنچه تصور میکردم معروف شده است. من به یک زن تعهد درازمدت دادهام و برخلاف انتظارم این را ارزشمندتر از تمام روابط کوتاهمدت، ملاقاتهای خصوصی و قرارهای یکشبهای که در گذشته داشتم، یافتم. خودم را به یک منطقهٔ جغرافیایی واحد متعهد ساختهام و بر روی تعداد انگشتشمار دوستیهای مهم و سالم و حقیقیام تمرکز بیشتر کردهام.
و آنچه کشف کردهام چیزی کاملاً غیرمنتظره است: اینکه در تعهد، آزادی و رهایی وجود دارد. من وقتی چیزهای بدل و فرعی را به نفع چیزهای ارزشمند نادیده گرفتم، فرصتها و جنبههای مثبت بیشتری یافتم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
گرچه سرمایهگذاری همیشگی بر شخصی، مکانی، شغلی، فعالیتی و… ممکن است گسترهٔ تجربههای دوستداشتنی ما را محدود کند، دنبال کردن گسترهای از تجربهها هم ما را از فرصت تجربهٔ پاداشهای عمیق بازمیدارد. برخی تجربهها را تنها وقتی میتوانید داشته باشید که پنج سال در یکجا زندگی کرده باشید، بیشتر از ده سال با یک شخص زندگی کرده باشید، نیمی از عمرتان را وقف یک تخصص یا حرفهٔ ثابت کرده باشید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فرهنگ مصرفگرا، مهارت بسیاری در وادار کردن ما به خواستن بیشتر دارد. در پشت تمام این جوسازیها و بازاریابیها، این برداشت وجود دارد که بیشتر همیشه بهتر است. من هم سالها این عقیده را پذیرفته بودم. پول بیشتری دربیاور، از کشورهای بیشتری بازدید کن، چیزهای بیشتری را تجربه کن، با زنهای بیشتری باش.
اما بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این درست است. ما اغلب با کمتر خوشحالتر هستیم. وقتی که با فرصتها و گزینههای بیش از اندازه روبهرو میشویم، دچار حالتی میشویم که روانشناسها آن را پارادوکس انتخاب مینامند. اساساً هرچه گزینههای بیشتری داشته باشیم، از چیزی که انتخاب میکنیم کمتر خشنود خواهیم بود. چون از تمام گزینههای احتمالی دیگر که از دست خواهیم داد، آگاه هستیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که اعتماد از بین میرود، تنها در صورتی بازسازی میشود که دو اتفاق رخ دهد:
۱) فرد اعتمادشکن به ارزشهای واقعیای که باعث شکاف شده است، اقرار کند و آنها را بپذیرد.
۲) فرد اعتمادشکن در طی زمان تغییری جدی کرده باشد. بدون اولین گام، نباید هیچ اقدامی برای مصالحه صورت گیرد.
اعتماد همچون ظرف چینی است. اگر یکبار آن را بشکنید، با مقداری دقت و توجه میتوانید آن را دوباره به هم بچسبانید. اما اگر آن را دوباره بشکنید، به قطعات بیشتری تقسیم میشود و به هم چسباندن آن بسیار بیشتر طول میکشد. اگر دفعات بیشتری آن را بشکنید، بالأخره به جایی خواهد رسید که بازسازی غیرممکن خواهد بود. قطعات شکسته و خاک دیگر به هم نخواهند چسبید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
راه دیگر بازیابی اعتماد از دست رفته این است: سابقهٔ پاک. اگر کسی اعتماد شما را بشکند، کلمات قشنگ هستند، اما باید یک سابقهٔ پایدار از بهبود رفتار ببینید. تنها آن وقت است که میتوانید کمکم اعتماد کنید که ارزشهای فرد خیانتکار اکنون به درستی مرتب شدهاند و آن شخص واقعاً میتواند تغییر کند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که مهمترین اولویتمان این است که همیشه خودمان را خوشحال کنیم یا اینکه همیشه شریکمان را خوشحال کنیم، در آن صورت هیچیک در نهایت خوشحال نمیشود و روابطمان بدون اینکه خودمان بفهمیم از هم میپاشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
قربانیها و نجاتدهندهها هر دو از یکدیگر برای دستیابی به سرخوشیهای عاطفی استفاده میکنند. همچون اعتیاد به یکدیگر است. جالب اینجاست که این اشخاص وقتی با افراد سالم از لحاظ عاطفی آشنا میشوند، اغلب احساس بیمیلی میکنند یا پیوند عاطفی میانشان برقرار نمیشود. آنها افراد سالم و قوی از لحاظ عاطفی را رد میکنند، چون مرزبندیهای روشن افراد قوی، به اندازهٔ کافی هیجانانگیز نیست تا سرخوشیهای مداوم لازم را برای فرد حقبهجانب تأمین کند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
نشانهٔ یک رابطهٔ ناسالم این است که هریک سعی میکنند مشکلات دیگری را حل کنند تا احساس خوبی نسبت به خودشان پیدا کنند. نشانهٔ رابطهٔ سالم وقتی است که هر یک سعی کنند مشکلات خودشان را حل کنند تا احساس خوبی نسبت به یکدیگر پیدا کنند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که نواحی تیره و تاری در مسئولیتپذیری برای احساسات و اعمالتان داشته باشید؛ ناحیههایی که در آنها مشخص نیست چه کسی مسئول چه کاری است، چه کسی مقصر چیست، دلیل انجام کاری که میکنید چیست و… هیچوقت ارزشهای قوی برای خودتان به دست نخواهید آورد. تنها ارزشتان این میشود که شریکتان را خوشحال کنید. تنها ارزشتان این میشود که شریکتان شما را خوشحال کند.
البته، این ذاتاً محکوم به شکست است. روابطی که چنین تیرگیای جزو مشخصههایش است، معمولاً به سرنوشت هیندنبورگ، با تمام سروصداها و آتشبازیهایش دچار میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در غرب میتوانید لبخند بزنید و چیزهای مؤدبانه بگویید حتی وقتی که چنین حسی ندارید. دروغهای بیآزار بگویید و با دیگری ابراز موافقت کنید درحالیکه واقعاً با او موافق نیستید. به همین خاطر است که مردم یاد میگیرند تظاهر به دوستی با کسانی بکنند که واقعاً از آنها خوششان نمیآید، یا چیزهایی بخرند که واقعاً نمیخواهند. سیستم اقتصادی چنین فریبی را رواج میدهد.
مشکل این است که در غرب، هرگز نمیدانید آیا میتوانید به کسی که در حال صحبت با او هستید، کاملاً اعتماد کنید یا نه. گاهی اوقات این مشکل حتی در میان دوستان صمیمی یا اعضای خانواده هم پیش میآید. در غرب چنان فشاری برای دوستداشتنی بودن وجود دارد که مردم، بسته به اینکه با چه کسی روبهرو هستند، هویت کاملاً متضادی از خود نشان میدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
به خاطر دارم روزی راجع به همین پویایی با معلم روسیام صحبت کردم. او نظریهٔ جالبی داشت. نسلهای بسیار در زیر سایهٔ نظام کمونیستی زندگی کردند. بدون تقریباً هیچ فرصت اقتصادی و محبوس در فرهنگ ترس. جامعهٔ روسیه دریافته است که باارزشترین واحد پول دنیا اعتماد است. برای ایجاد اعتماد باید صادق بود. این یعنی وقتی چیزی مزخرف بود آن را بیپرده و بدون شرمندگی بگویید. ابراز صداقت ناخوشایند مردم چیز ارزشمندی بود صرفاً به این دلیل که برای بقا ضروری بود. باید میدانستید که به چه کسی میتوانید اعتماد کنید و به چه کسی نه. باید خیلی سریع این را میفهمیدید.
معلم روسیام ادامه داد که در غرب آزاد فرصتهای اقتصادی به وفور یافت میشد. آنقدر فرصتهای اقتصادی بود که خودخاصنمایی بسیار ارزشمند شد. خودتان را به شکل خاصی نمایش دهید، حتی اگر شده به دروغ. تا اینکه واقعاً به آن شکل باشید. به همین دلیل اعتماد ارزش خود را از دست داد. ظاهرپسندی و کاسبکاری به اشکال بسیار سودمندتری برای پیوند تبدیل شدند. آشنایی صوری با تعداد زیادی افراد، سودمندتر بود از آشنایی نزدیک با تعداد کمی افراد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آبوهوایش مزخرف بود. در اردیبهشتماه برف میبارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچچیزی درست کار نمیکرد. همهچیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچکس لبخند نمیزد و همه زیادی شراب مینوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربیها سازگار نیست. از تعارفهای الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبهها لبخند نمیزنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمیکنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، میگویید احمقانه است. اگر کسی بیشعور باشد به او میگویید که بیشعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید، به او میگویید که ازش خوشتان میآید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شدهاید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همچون بیشتر چیزهای اضافه در زندگی، باید اول خودتان را در آنها غرق کنید تا بعد متوجه شوید شما را خوشحال نمیکنند. سفر هم برای من اینگونه بود. درحالیکه غرق در کشور پنجاه و سوم، پنجاه و چهارم و پنجاه پنجم بودم، کمکم فهمیدم گرچه تمام تجربههایم هیجانانگیز و عالیاند، تعداد اندکی از آنها اثر ماندگار خاصی دارند. درحالیکه دوستان همشهریام با ازدواج و خریدن خانه سروسامان گرفته بودند و وقتشان را در شرکتها و اهداف سیاسی جالب صرف میکردند، من در حال بالبال زدن از این سرخوشی به سرخوشی بعدی بودم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زندگی ندانستن و، با وجود ندانستن، عمل کردن است. تمام زندگی اینطور است. هیچگاه فرقی نمیکند. حتی وقتی که خوشحال هستید. حتی وقتی که عرش اعلی را سیر میکنید. این را هیچوقت فراموش نکنید. هیچوقت ازش نترسید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مردم بسیاری وقتی که درد، عصبانیت یا ناراحتی احساس میکنند، همهچیز را ول میکنند و سعی میکنند آن مشکل آنی را حل کنند. هدفشان این است که هرچه سریعتر به احساس خوب پیشین برگردند. حتی اگر معنایش مصرف مواد یا فریب دادن خودشان یا بازگشت به ارزشهای مزخرفشان باشد.
یاد بگیرید رنجی را که برگزیدهاید حفظ کنید. وقتی که یک ارزش جدید را انتخاب میکنید، دارید تصمیم میگیرید نوع جدیدی از رنج را به درون زندگیتان وارد کنید. آن را مزهمزه کنید، بچشید. با آغوش باز بپذیرید. بعد برخلاف آن عمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
برایم آسان است که به نسل والدینم نگاه کنم و به فناوریهراسی آنها پوزخند بزنم. اما هرچه بیشتر وارد بزرگسالی میشوم، بیشتر میفهمم که همهٔ ما حوزههایی در زندگیمان داریم که در آنجا همان رفتاری را میکنیم که والدین من با VCR جدیدشان میکردند: مینشینیم و خیره میشویم و سرهایمان را تکان میدهیم و میگوییم «آخه چطوری؟» ولی وقتی که دستبهکار میشویم، بسیار ساده انجام میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ارزشهای مزخرف شامل اهداف خارجی محسوسی خارج از کنترل ما هستند. دنبال کردن این اهداف موجب اضطراب بسیار میشود. حتی اگر موفق به دستیابی شویم، احساسی از پوچی و مردگی در ما به جا خواهند گذاشت، چون وقتی به آنها دست یابیم، دیگر مشکلی برای حل کردن نخواهیم داشت. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اجتناب از شکست، چیزی است که وقتی بزرگتر شدیم یاد میگیریم. مطمئنم که قسمت بزرگی از آن از سیستم آموزشیمان نشئت میگیرد که بر اساس عملکرد قضاوت میکند و کسانی را که عملکرد خوبی نداشته باشند مجازات میکند. بخش بزرگ دیگری از آن، از والدین سرزنشگر یا انتقادگری میآید که اجازه نمیدهند بچههایشان به اندازهٔ کافی مرتکب خطا شوند، و آنها را به خاطر امتحان کردن چیزی جدید یا برنامهریزی نشده تنبیه میکنند. علاوه بر اینها، رسانههای جمعی را هم داریم که ما را پیوسته در معرض موفقیت درخشان پشت موفقیت درخشان قرار میدهند. درحالیکه هزاران ساعت کار کسلکننده و طاقتفرسا را که برای دستیابی به آن موفقیت لازم بوده است، نشان نمیدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
شایان یادآوری است که برای اینکه هر تغییری در زندگیتان رخ دهد، حتماً باید دربارهٔ چیزی اشتباه کرده باشید. اگر همانطور نشستهاید و روزهای پشت سر هم آزردهخاطر هستید، پس یعنی با چیزی اساسی در زندگیتان، از قبل مشکل دارید و تا وقتی که نتوانید برای یافتن آن از خودتان سؤال کنید، هیچچیزی تغییر نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما همگی بدترین ناظران بر خودمان هستیم. وقتی که عصبانی یا حسود یا ناراحت هستیم، اغلب خودمان آخری نفری هستیم که متوجه آن میشویم. تنها راه برای پی بردنمان این است که با پرسش مداوم دربارهٔ اینکه چقدر ممکن است در اشتباه باشیم، شکافهایی در زره قطعیتمان ایجاد کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
افراد بسیاری چنان برای درست بودن در زندگیشان وسواس دارند که هیچوقت واقعاً زندگی نمیکنند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رشد، فرایندی تکرارشونده و بیپایان است. ما وقتی که چیز جدیدی یاد میگیریم، از اشتباه به درست نمیرویم، از اشتباه به اشتباه کمی کمتر میرویم. وقتی چیز جدید دیگری یاد میگیریم، از اشتباه کمی کمتر به اشتباه باز هم کمتر میرویم و به همین ترتیب. ما همیشه در فرایند نزدیک شدن به حقیقت و کمال هستیم. بدون اینکه در واقع هرگز به حقیقت و کامل برسیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سالها به آن تکیه کردهاید، سردرگمکننده خواهد بود. انگار که دیگر نمیتوانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکستخورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزشهای قدیم سنجیدهاید. پس وقتی که اولویتهایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچوپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جداییها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزشهایی که حفظ کردهاید ساخته شدهاند. لحظهای که آن ارزشها را تغییر دهید، لحظهای که مطمئن شوید درس خواندن مهمتر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهمتر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهمتر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آنها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مردم به خودقربانیپنداری اعتیاد پیدا میکنند. چون سرخوشیای موقت به آنها میدهد؛ احساس حقبهجانبی و برتری اخلاقی حس خوبی دارد. همانطور که کاریکاتوریست سیاسی، تیم کریدر، در یادداشتی در روزنامهٔ نیویورکتایمز نوشت: «خشم مثل خیلی چیزهای دیگر احساس خوبی میبخشد اما به مرور زمان ما را از درون میبلعد. از خطاهای دیگر زیانآورتر است چون ما حتی آگاهانه هم اعتراف نمیکنیم که برایمان لذتبخش است.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اگر از وضعیت فعلیتان آزردهاید، به احتمال زیاد علتش این است که بخشی از آن خارج از اختیار شماست؛ مشکلی وجود دارد که قدرت حلش را ندارید، مشکلی که بدون انتخاب شما به گونهای بر شما تحمیل شده است.
وقتی احساس میکنیم خودمان مشکلاتمان را انتخاب میکنیم، احساس توانمندی میکنیم. وقتی حس میکنیم مشکلاتمان برخلاف میلمان بر ما تحمیل شده، احساس قربانی بودن و آزردگی میکنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
راهاندازی کسبوکاری کوچک با دوستانمان، درحالیکه برای تأمین مخارجمان به مشکل خوردهایم، ما را خوشحالتر خواهد کرد تا خرید یک رایانهٔ جدید. این فعالیتها پرفشار، پرزحمت و اغلب ناخوشایندند. همچنین نیازمند تحمل مشکلات پیدرپی هستند. با این حال از معنادارترین و شادترین لحظاتی هستند که در عمرمان تجربه میکنیم. آن فعالیتها درد، رنج و حتی عصبانیت و ناامیدی همراه خود دارند. اما وقتی تمامشان میکنیم و بعداً به پشت سر نگاه میکنیم و برای نوههایمان تعریفشان میکنیم، چشمانمان پر از اشک میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
چند روش خوب برای رویارویی با احساسات منفی وجود دارد:
۱) آنها را به شیوهای بیان کنید که درست و از لحاظ اجتماعی پذیرفتنی باشند.
۲) آنها را طوری بیان کنید که با ارزشهایتان منطبق باشند.
مثال ساده: یکی از ارزشهای من خشونتپرهیزی است. از این رو وقتی از دست کسی عصبانی میشوم، آن عصبانیت را بیان میکنم. البته تلاش خاصی میکنم تا با مشت به صورتش نکوبم. میدانم، تندروانه است، اما مشکل از عصبانیت نیست. عصبانیت چیزی طبیعی است. عصبانیت بخشی از زندگی است. بیشک در مواقع بسیاری عصبانیت نشانهٔ سلامتی است؛ به خاطر داشته باشید که احساسات صرفاً بازخوردند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
توجه بیش از حد به موفقیت مادی خطر دیگری هم دارد؛ خطر اولویت دادن آن بر سایر ارزشها از جمله صداقت، خشونتپرهیزی و دلسوزی. وقتی مردم خودشان را نه با رفتارشان، بلکه با نمادها و نشانههای دنیای آرمانی و جایگاه مد نظرشان بسنجند، نه تنها سطحینگر خواهند شد، بلکه احتمالاً آدمهای بیخودی هم خواهند شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که یکمشت آسیب روانی جدی در زندگیمان رخ میدهد، کمکم ناخودآگاه حس میکنیم مشکلاتی داریم که هرگز قادر به حلشان نیستیم. تصور ناتوانی در حل مشکلات، باعث میشود که احساس رنجوری و درماندگی بکنیم.
اما باعث میشود اتفاق دیگری هم بیفتد. اگر مشکلاتی داشته باشیم که حلناشدنی به نظر آیند، ضمیر ناخودآگاهمان اینطور برداشت میکند که ما یا بسیار خاص هستیم یا بسیار معیوب. یعنی ما به گونهای با تمام مردم دیگر فرق داریم و قوانین باید برای ما فرق کند.
به عبارت سادهتر: حقبهجانب میشویم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همه همسر و شریک زندگی میخواهند، اما هرگز شخص فوقالعادهای را جذب نخواهید کرد، مگر اینکه تلاطم احساسی را که با تحمل جوابهای رد همراه است، تجمع تنشهای عاطفیای را که هیچوقت تخلیه نمیشوند، و خیره شدن به تلفنی که هیچگاه زنگ نمیخورد، درک کنید. این بخشی از بازی عشق است. اگر بازی نکنید برنده نمیشوید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
بیشتر مردم میخواهند که عشق و روابط فوقالعاده داشته باشند، اما هر کسی حاضر نیست که بحثهای سخت، سکوتهای ناخوشایند، احساسات صدمهدیده و ماجراهای احساسی آن را تجربه کند. در نتیجه با اکراه میپذیرند. میپذیرند و با خود فکر میکنند که «اگر بشود چه؟» ، سالهای سال، تا اینکه سؤالشان از «اگر بشود چه؟» تبدیل شود به «دیگر چه؟» و وقتی که وکیلها به خانههایشان برگردند و چکهای نفقه در صندوق پست ظاهر شوند، میگویند، «اصلاً برای چه؟» اگر به خاطر توقعات و انتظارات پایینتر بیست سال پیششان نبود، پس برای چه؟ هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روانشناسها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت میگویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش میکنیم تا وضعیت زندگیمان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچوقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتنابناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج میکنید، کسی است که با او مشاجره میکنید. خانهای که میخرید، خانهای است که تعمیر میکنید. شغل رؤیایی که انتخاب میکنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب میشوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما میدهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربههای مثبت ما را میسازد، تجربههای منفی ما را هم تعریف میکند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دستیافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که میتوانیم تمام رنجهایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که میتوانیم برای همیشه از زندگیمان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمیتوانیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
سرخوشیها نوعی وابستگی هم ایجاد میکنند. هرچه بیشتر برای احساس خوشحالی در برابر مشکلات بنیادیتان به سرخوشیها تکیه کنید، بیشتر آنها را خواهید جُست. از این دیدگاه تقریباً هر چیزی میتواند، بسته به انگیزهٔ استفاده از آن، اعتیادآور باشد. ما همگی روشهای برگزیدهٔ خودمان را برای ساکت کردن درد مشکلاتمان داریم. اگر این روشها در اندازههای متعادل باشد هیچ اشکالی ندارد، اما هرچه بیشتر اجتناب کنیم و هرچه بیشتر ساکتشان کنیم، وقتی که بالأخره با مشکلاتمان روبهرو میشویم، دردناکتر خواهند بود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مردم مشکلاتشان را انکار میکنند و تقصیر دیگران میاندازند، فقط به این دلیل که این کار راحت است و احساس خوبی به آنها میدهد، درحالیکه حل کردن مشکلات سخت است و اغلب احساس بدی به انسان میدهد. روشهای انکار و مقصریابی، سرخوشی سریعی به ما میدهند. آنها راهی برای فرار موقت از مشکلاتمان هستند. این فرار میتواند ما را به سرعت برانگیزد و موجب خوشحالی گردد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکلات هیچوقت متوقف نمیشوند. صرفاً تغییر میکنند یا بهروز میشوند.
خوشحالی بهدنبال حل کردن مشکلات به دست میآید. کلمهٔ کلیدی در اینجا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار میکنید یا احساس میکنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت فقط خودتان را میآزارید. اگر حس میکنید مشکلاتی دارید که نمیتوانید حل کنید، به همین ترتیب باعث میشود احساس بدبختی کنید. نکتهٔ سرّی، حل کردن مشکلات است، نه اینکه اصلاً مشکلی نداشته باشیم.
برای اینکه خوشحال باشیم نیاز به چیزی داریم که بتوانیم حل کنیم. به همین خاطر خوشحالی نوعی عمل است؛ فعالیت است، نه چیزی که همینطوری به شما عطا شود، نه چیزی که به طور جادویی در مقالهٔ ده مورد برتر در هافینگتن پست کشف کنید یا از هر مرشد و معلمی بیاموزید. خوشحالی ناگهان سبز نمیشود. وقتی پول کافی به دست آوردید که اتاق جدیدی به خانهتان اضافه کنید، خوشحالید. خوشحالی در هیچ مکان، ایده، شغل یا کتابی چشم به راه شما ننشسته است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد چیزی است که وقتی جوان و بیتجربه هستیم به ما یاد میدهد که به چه چیزهایی توجه کنیم. به ما کمک میکند ببینیم چه چیزی برایمان خوب است و چه چیزی برایمان بد است. به ما کمک میکند که محدودیتهایمان را بشناسیم و به آنها پایبند باشیم. به ما یاد میدهد که نزدیک اجاقهای داغ بازیگوشی نکنیم یا اشیای فلزی را داخل پریز برق فرو نکنیم. از این رو همیشه برایمان سودمند نیست که از درد دوری کنیم و در تعقیب لذت باشیم، چون درد میتواند گاهی اوقات در حد مرگ و زندگی برای سلامت ما مهم باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فرضیهای وجود دارد که اساس بسیاری از تصورات و اعتقادات ما را شکل میدهد. بر طبق این فرضیه خوشحالی روال خاصی دارد. میتوان کار کرد و آن را به دست آورد و کسب کرد؛ مثل قبول شدن در دانشکدهٔ حقوق یا ساختن یک طرح لگوی بسیار پیچیده. انگار که اگر به فلان چیز دست یابم آنوقت خوشحال خواهم بود. اگر ظاهرم مثل فلانی باشد آنوقت خوشحال خواهم بود. اگر بتوانم با فلانی باشم آنوقت خوشحال خواهم بود.
اما مشکل همین فرضیه است. خوشحالی یک معادلهٔ قابلحل نیست. نارضایتی و ناخشنودی، اجزای ذاتی طبیعت انساناند و همانطور که خواهیم دید، عناصری ضروری برای ایجاد خوشحالی پایدارند. بودا از منظری الهیاتی و فلسفی به این بحث پرداخت. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تمام کودکی پسر به همین صورت گذشت. اما با وجود تمام تجملات و ثروتهای بیپایان، پسر به مردی جوان و ناراضی تبدیل شد. خیلی زود، تمام تجربههایش برایش پوچ و بیارزش جلوه کرد. مشکل این بود که پدرش هرچه به او میداد، باز هم به نظر کافی نمیآمد، و هیچوقت به نیازهایش پاسخی نمیداد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
من روشنگری عملی را در پذیرش این ایده میبینم که برخی رنجها همیشه اجتنابناپذیرند؛ هر کاری بکنید باز هم زندگی پر است از شکستها، فقدانها، پشیمانیها و حتی مرگ. چون وقتی تمام مزخرفاتی را که زندگی به سمتتان خواهد انداخت، بپذیرید (از من بشنوید، مزخرفات زیادی به سمتتان خواهد انداخت) ، از لحاظ روحی و روانی نسبت به آن آسیبناپذیر خواهید شد. هرچه باشد، تنها راه غلبه بر درد این است که اول یاد بگیرید چطور آن را تحمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پختگی وقتی رخ میدهد که یک نفر یاد میگیرد که تنها دغدغهٔ چیزهایی را داشته باشد که ارزشمندند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی دغدغههای زیادی داشته باشید، وقتی که دغدغهٔ هرکس و هرچیز را داشته باشید، میپندارید که همیشه باید خوشحال و آسوده باشید و همهچیز باید دقیقاً همانطور باشد که شما میخواهید، و این حق شماست. اما این بیماری است و شما را زندهزنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را به عنوان بیعدالتی خواهید دید، هر چالشی را به عنوان شکست، هر ناخوشایندیای را به عنوان تحقیر و هر مخالفتی را به عنوان خیانت. در جهنم کوچکی به اندازهٔ جمجمهتان محبوس خواهید شد و در آتش حقبهجانبی و یاوهسرایی خواهید سوخت و دور حلقهٔ بازخورد جهنمی بسیار شخصی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«دیدی! اون هیچوقت تسلیم نشد. هیچوقت از تلاش دست برنداشت. همیشه به خودش ایمان داشت. در برابر همهٔ دشواریها استقامت کرد و به چیزی که میخواست، رسید.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
نیاز داشتم از کتابها حرف بزنم. چون حرف زدن از کتابها به من این اجازه را میداد تا دربارهٔ همهچیز با همهکس حرف بزنم. با خانواده، دوستان و حتی با غریبههایی که از طریق وبسایتم با من در ارتباط بودند (و تبدیل به دوستانم شدند). وقتی ما دربارهٔ کتابهایی که میخواندیم حرف میزدیم، از زندگیِ خودمان میگفتیم؛ از عقیده و نظرمان دربارهٔ هر چیزی، از غموغصه گرفته تا وفاداری و مسئولیتپذیری، از پول گرفته تا مذهب، از نگرانی تا سرخوشی، از رابطه تا شستن لباس و دوباره از اول. هیچ موضوعی تا زمانی که میتوانستیم آن را به کتابی که خوانده بودیم ربط دهیم تابو نبود و هر پاسخی مجاز بود. ما آنها را در قالب شخصیتهای داستانها و شرایطشان بیان میکردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ایزابل بهشدت مهربان و با درک و فهم است و بااینحال قادر است از روی بیصبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقهمند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقیدانان و هر کسی که ملاقات میکند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها میداند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آنقدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانعکننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علیرغم ذات خیلی جدیاش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان میآید، هیچوقت خودش را خیلی جدی نمیگیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچکدام از شخصیتهای کتابهای اسمیت اینطور نیستند- اما او یکی از شخصیتهای خوشایند و آرامشبخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوشبین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از خانوادهام انتظار مهربانی دارم؛ ابراز کلامی و فیزیکیِ پذیرش و حمایت از همهٔ اعضای خانواده نسبت به همدیگر. البته ما جروبحثهای بین بچهها (و والدین) را داریم، بااینحال، خانهٔ ما مکانی است که میتوانیم آن کسی باشیم که هستیم و توقع داشته باشیم به همین علت دوستمان داشته باشند. همین عشق واقعی و بیقیدوشرط است که واحد خانواده را تبدیل به پناهگاه میکند و خانهٔ خانوادگی را به جایی که در پایان یک روز درسی یا یک روز کاری یا بعد از یک دوستپسر و از بین رفتن آیندهای که حولوحوش او برنامهریزی شده، به مکانی برای بازگشت به آرامش و آسایش مبدّل میشود.
در بیرون از واحد خانواده، تجربهٔ من این است که محبت بین دوستان، آشنایان و حتی غریبهها بیشتر یک رسم است. بعد از مرگ خواهرم، بهشدت موردِمحبت دوستان قرار گرفتم. مردم کارتهای تسلیت نوشتند، شام درست کردند، گل آوردند. یکی از دوستان یک بوتهٔ یاس در حیاطم کاشت و آن را در جایی قرار داد که هر وقت در آشپزخانه هستم بتوانم آن را ببینم. بوته بزرگ شد و هر بهار با غنچههای تیرهٔ معطر سنگین میشود. هروقت آن گل را میبینم به آنماری و به دوستم هِدر که آن گل را برایم کاشت فکر میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراینباره بحث میکنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلیهای متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان میدهد، از گرامیداشتهای ساده و بیپیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفههای قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترسها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو میگیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد میکنیم، ترسهای خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت میشود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق میکند که هم از آن میترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن میدهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
چطور زندگی کنیم؟ متعهد به زمان حال، اما مشتاق به سفر به مکانها و زمانهای دیگر. آیندهام به آن بستگی داشت. همهٔ ما هر چند وقت یک بار نیاز به گریز داریم؛ گریز از فشارهای کوچک و بزرگ، دلشکستگیها و ناامیدیهای زندگی روزمره. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«همینکه صبح زود، وقتی که هنوز پرندهها هم جرئت چهچه زدن ندارند، اولین خیزش را روی علفهای یخزده برمیدارم، به فکر فرومیروم و این چیزی است که دوست دارم… بعضی وقتها به این فکر میکنم که هرگز در زندگیام به اندازهٔ آن ساعتها آزاد و رها نبودهام. وقتی که از مسیر بیرون دروازه یورتمه میروم و از کنار درخت بلوط شکمگندهٔ عریان انتهای مسیر دور میزنم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هاروکی موراکامی در خاطراتش در کتاب از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم دربارهٔ اینکه چطور تصمیم گرفت نویسنده شود، مینویسد. او بهطرز عجیبی به هدفش میچسبد: «واقعاً لازم است در زندگی اولویتبندی داشته باشید، پی ببرید که باید وقت و انرژی تان را در زندگی برای چه تقسیم کنید. اگر تا سن خاصی چنین سیستمی برای خودتان تعیین نکرده باشید، تمرکزتان را از دست خواهید داد و توازن زندگیتان بههم خواهد خورد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من در خارهای ترس و اندوه گیر افتاده بودم. کتابخواندنم، حتی با اینکه بعضیوقتها دردناک و از پایدرآورنده بود، داشت مرا از سایهها بهسمت نور بیرون میبُرد، و من تنها کسی نیستم که علفهای خشک و پیچکهای سمّی را درمیآورم، یا اینکه گلهای همیشگیِ امید میکارم. دنیا از کسانی مثل ما پر است؛ ما خارها را از زیر خاک درمیآوریم و دور میریزیم و به امید روزی تلاش میکنیم که گلها هر سال، از پی هم، شکوفا شوند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من به وجود کارمای جمعی اعتقاد ندارم؛ به روحی پنهان یا زنجیری که مرا به بقیهٔ انسانهای دنیا وصل کند. من از روی تجربه میدانم که میشود حادثهای وحشتناک اتفاق بیفتد، بیاینکه من از آن باخبر شوم. من آخرین نفس خواهرم را روی گونهام احساس نکردم تا به من بفهماند که او دیگر از دنیا رفته است. زمانی که هزاران کیلومتر آنطرفتر زلزلهای به وقوع میپیوندد هیچ لرزشی را زیر پاهایم حس نمیکنم، یا وقتی آن طرف دنیا کشتارهای دستهجمعی صورت میگیرد از غم و اندوهی ناگهانی رنج نمیبرم. من سوختن دستهای کالویندر با سیگار را احساس نکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها تجربهاند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احساس خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان میدهند. اشکها و لبخندها، لذت و درد، همهٔ چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم بهسراغم آمدند. هرگز اینقدر بیحرکت ننشسته بودم و درعینحال اینهمه تجربه کسب نکرده بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
شما، مادر خستهای که صاحب سه فرزند هستی و داری سرِ کارت میروی و احساس میکنی خیلی وقت است که دیگر کسی توجهی به تو ندارد؛ شمایی که پنجاه کیلو اضافهوزن داری و خوب میدانی اگر تغییر اساسی به زندگیات ندهی سلامتیات در معرض خطر قرار خواهد گرفت؛ شمایی که در اوایل بیستسالگیات هستی و بهدنبال عشق میگردی و فقط بهخاطراینکه احساس کنی شبیه بقیه هستی بدنت را تسلیم میکنی و درنهایت تنها احساسی که برایت باقی میماند خلأ است؛ شمایی که دوست داری رابطهٔ بهتری با افرادی که دوستشان داری داشته باشی اما نمیتوانی برای تحقق این امر جلوی جدیبودن و عصبانیتت را بگیری؛ شما، تکتک شماها، با همهتان هستم: دست از انتظار برای رسیدن شخص دیگری که زندگیتان را سروسامان دهد بردارید! دست از این تصور بردارید که زندگیتان یک روز بهطورمعجزهآسا و خودبهخود روبهراه خواهد شد. دست از این تصور بردارید که اگر شغل خوب، مرد خوب، خانهٔ خوب، ماشین خوب یا هر چیز خوب دیگری داشتم زندگیام همانی میشد که آرزویش را داشتم. درمورد کسی که هستید و اقداماتی که برای تغییرکردن باید بکنید صادق باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی بزرگ میشوی میفهمی که در این دنیا افرادی هستند که با تو فرق دارند و برخوردی که پس از دانستن این موضوع میکنی بخش اعظمی از داستان زندگیات را شکل میدهد. خودت باش دختر ريچل هاليس
دوران سختی که پشتسر میگذاریم راه یادگیری توانایی کنترل و مدیریت سایر موقعیتهاست. قویترین آدمهایی که میشناسید احتمالاً مسیرهای بسیار سختی را پشتسر گذاشتهاند تا توانستهاند مهارت و توانایی لازم را بهدست بیاورند. وقتی در موقعیتی دشوار قرار میگیرند، بدن کارکشتهشان سراغ تجربیاتی میرود که در مقابله با چنین شرایطی کسب کرده است. این افراد سراغ خوددرمانی با قرص و الکل نمیروند چون آنقدر قوی هستند که خودشان از پس حل مشکلات برمیآیند و میدانند که مصرف اینها فقط سبب ضعیفتر شدن خواهد شد. خودت باش دختر ريچل هاليس
روی آوردن به نوشیدنیهای الکلی میتواند یک راه فرار باشد اما نمیتوانید از واقعیات زندگیتان برای همیشه فرار کنید. وقتی صبح شود همهچیز هنوز سرجایش است و تنها اتفاقی که افتاده این است که توانایی مبارزهٔ شما با مشکلات تقلیل یافته و روشی که برای درمان انتخاب کردهاید شما را ضعیفتر و بیمارتر کرده است. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی مردم دربارهٔ طلاقگرفتن صحبت میکنند از کلماتی مانند نامناسب یا اعصابخردکن استفاده میکنند اما این کلمات برای ازهمپاشیدهشدن یک خانواده بسیار راحت و سادهاند. طلاق مثل کتابیست که روی خانهای ساختهشده از لگو میافتد. مثل یک توپ جنگیست که بر روی اسکله فرود میآید و کشتی دیگر را غرق میکند. طلاق مثل تخریب ساختمان از بالاترین نقطه است که سر راهش تمام ساختمان را رو به پایین نابود میکند. بنابراین نه، اعصابخردکن صفت درستی نیست.
وحشتناک، نفرتانگیز، زشت، نابودگر؛ اینها کلمات مناسبتری هستند. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی چیزی را پنهان میکنیم، قدرت ترس و منفینگری و دروغ را افزایش میدهیم. خودت باش دختر ريچل هاليس
میل به یک شخص با حس بینظیر حقشناسی، نیاز و یا محبت فرق دارد. میل، کموزیاد میشود و مهرومحبت میتواند بدون تعهد طولانیمدت احساس شود. اما «تو برای من مهم هستی» به این معنی است که هر سختی و دشواریای قابلقبول است، حتی با میلورغبت پذیرفته میشود: از اینجا به بعد من تو را میپذیرم، از تو دفاع میکنم و تو را تحسین میکنم. قابلاعتماد بودن: من اینجا خواهم بود تا از تو مراقبت کنم؛ و وقتی که رفتی، اینجا خواهم بود تا تو را به یاد بیاورم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زنان شاغل در یک جامعهٔ مردسالار گاهیاوقات باید برای ادامهٔ راهشان بهسختی تلاش کنند. گاهیاوقات مادران شاغل از سمت خانوادهٔ شوهر یا حتی والدین خودشان که علاقهٔ آنها به کار کردن را درک نمیکنند، سرزنش میشوند و مادران خانهدار نیز ما را بهاینخاطر که در کنار فرزندانمان نیستیم و برای آنها وقت نمیگذاریم شماتت میکنند. شرط میبندم زنان خانهدار نیز از سوی زنان شاغل بهاینخاطر که نمیتوانند با انتخابهای زندگی خود کنار بیایند، سرزنش میشوند. مثل بچههایی هستیم که در زمین بازی سعی میکنند حرفهایی بزنند که دیگران دوست دارند بشنوند و بخشهایی که احتمال میدهند دیگران درک نخواهند کرد را پنهان میکنند. نمیدانم چه تعداد زن در این دنیا وجود دارد که با نیمی از شخصیت خودشان زندگی میکنند و با این کار کسی را که خالقشان مقدر کرده انکار میکنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
یک چیزی در زندگیتان پیدا کنید که برایتان حکم جایزه یا لذت را داشته باشد. چیزی که وقتی بهشدت احساس خستگی کردید بتوانید سراغش بروید و بهخودتان استراحت بدهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
«کتابها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی میبخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمیکنند، هرگز؛ حتی وقتی که با آنها بد کرده باشی. عشق، حقیقت، زیبایی، خرد و تسلی در برابر مرگ. چه کسی این را گفته؟ یکی دیگر که عاشق کتابها بوده.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابدوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمیدهند. (یک ضربالمثل قدیمی عربی اندرز میدهد که «کسی که کتاب امانت میدهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس میدهد احمقتر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بودهام: «کتابها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتابها بهمراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضهکردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه میتواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سهبرابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی میکند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتابها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمیکند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتابهای موردِعلاقهاش است هدیه میکند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف میکنیم که آن کتاب جنبههایی از وجودمان را بهخوبی نشان میدهد؛ حتی اگر آن جنبهها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمانهای عاشقانهایم، یا دلمان لک زده برای داستانهای ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتابهای جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید، سهبرابر ثروتمندید.
هنری میلر
کتابها در زندگی من تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«چرا مردم اینقدر از فکر کردن میترسند؟ چرا هیچ وقتی برای اندیشیدن نمیگذارند؟ سکون اشکالی ندارد؛ پوچی، دور خود چرخیدن و حتی شاد نبودن اشکالی ندارد. فکر میکنم این چیزها قدمهای نخستین تولد یک فکر جدید است. برای همین است که دوست دارم کتاب بخوانم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خبر خوش! فردا یک روز تازه است. فردا قبل از آنکه عصبانی شوید تا ده بشمارید و شاید فرزندانتان بعد از خوردن آخرین لقمهٔ غذا حرفی بامزه به زبان بیاورند و باعث شوند با خودتان فکر کنید کسانیکه بچه ندارند واقعاً از دنیا عقباند! وقتی مادر باشید همهجور روزی را تجربه خواهید کرد و مجموعهای از روزهای خوب، بد، زشت، عالی، رؤیایی، ناراحتکننده را میپذیرید. مجبور نیستید همیشه همهچیز را درست کنید. مجبور نیستید کارها را شبیه به مادرهای بقیه انجام دهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
فقط کارهایی که بلد هستید را انجام دهید و وقتی نوبت به کاری رسید که خارج از تواناییهای شما بود، سخت نگیرید و در آن کار شرکت نکنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
پیشنهاد او برای اینکه شبیه بقیهٔ مادرها باشم به این معنا بود که از قبل متوجه شده که شبیه آنها رفتار نمیکنم و این یعنی که او مرا متفاوت دیده و تنها چیزی که وقتی کمسنوسال هستی میخواهی این است که مادرت شبیه بقیه مادرها باشد. خودت باش دختر ريچل هاليس
حقیقت زندگیکردن، نه با قطعیت مرگ، بلکه با اعجاز زندهبودن به اثبات رسیده است. هرچه سنّمان بالاتر میرود، این حقیقت با بهیادآوری زندگیهای گذشته بیشتروبیشتر تأیید میشود. وقتی در سن رشد بودم، پدرم یک بار به من گفت: «دنبال خوشبختی نگرد؛ خود زندگی خوشبختی است.» سالها طول کشید تا معنی حرفش را بفهمم؛ ارزشِ یک زندگی زیستهشده؛ ارزش نابِ زندگیکردن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هنر کتابخوانی بهآهستگی در حال مردن است، اینکه کتاب خواندن یک آئین درونی است و کتابها آینههایی هستند که آنچه را در وجود خودمان داریم به ما نشان میدهند، اینکه وقتی ما کتاب میخوانیم این کار را با تمام روح و جسممان انجام میدهیم، اینکه کتاب روح و جسم ما را به هم پیوند میدهد تا از ما انسانی بزرگ بسازد و اینکه امروز، انسانهای بزرگ، بیش از هر زمان دیگری در جهان ما کمیاب شدهاند. سایه باد کارلوس روییز زافون
وقتی زندگی پوچتر و توخالیتر باشد زمان هم سریعتر میگذرد. زندگیهای بیمعنا، مثل قطارهایی هستند که در ایستگاه تو توقف نمیکنند، با سرعت تو را پشت سر میگذارند و میروند. سایه باد کارلوس روییز زافون
وقتی پای رؤیاهایتان وسط است، «نه» جواب محسوب نمیشود. کلمهٔ «نه» دلیل تسلیمشدن و کنارکشیدن نمیشود. بهجایش این «نه» را نشان یک تغییر مسیر یا مسیر فرعی در نظر بگیرید. «نه» یعنی بااحتیاط حرکتکردن. «نه» به شما یادآوری میکند که از سرعت خود بکاهید و جایگاه واقعی خود را پیدا کنید و ببینید آیا موقعیت جدیدی که در آن قرار گرفتهاید میتواند شما را برای رسیدن به مقصد آماده کند یا نه. خودت باش دختر ريچل هاليس
«وقتی مسئلهای مرا آزار میدهد، بهدنبال پناهگاه میگردم. لازم نیست راه دوری بروم: سفر به قلمرو حافظهٔ ادبی کفایت میکند. کجا میشود مشغولیتی نابتر، همنشینی سرگرمکنندهتر، جادویی دلپذیرتر از ادبیات یافت؟» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما اغلب از افرادی که اطرافمان را پر کردهاند تأثیر میپذیریم و شبیه آنها میشویم. اگر دوستان شما اهل غیبت و نیشوکنایه هستند، قول میدهم که این عادت در شما نیز ریشه میدواند و رشد میکند. وقتی دنبال یک جمع زنانه میگردید، دنبال گروهی باشید که باعث پیشرفت یکدیگر میشوند نه بهگریهانداختن یکدیگر. خودت باش دختر ريچل هاليس
اولین قدم برای پشتسرگذاشتن قضاوت و رقابتکردن، اعتراف به این است که هیچکس مصون نیست. بعضی از ما با روشهایی جزئی قضاوت میکنیم: چشمهایمان را برای طرز لباسپوشیدن کسی گرد میکنیم. به بچهای که در سوپرمارکت بدرفتاری میکند اخم میکنیم و درمورد مادری که هر روز، وقتی دنبال فرزندش به مدرسه میآید، یک لباس میپوشد و نگران بهنظر میرسد فرضیهسازی میکنیم. خودت باش دختر ريچل هاليس
مگر عاشق شدن و نشدن دست ماست؟ وقتی هم عاشق شدیم مگر میشود خودمان را به عاشق نشدن بزنیم؟ ژاک قضا و قدری و اربابش دنی دیدرو
«و رؤیاهات را همیشه حفظ کن خولیَن چون هیچوقت نمیدونی چه زمانی ممکنه دوباره بهشون نیاز پیدا کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
وقتی واقعاً چیزی را بخواهید راهی برای بهدستآوردنش پیدا خواهید کرد اما وقتی ازتهدل خواستار چیزی نباشید برایش بهانه جور میکنید. چطور ضمیر ناخودآگاهتان تفاوت بین آنچه را که میخواهید و آنچه را که تظاهر به خواستنش میکنید تشخیص میدهد؟ به تاریخچهٔ رفتار شما در موردی مشابه نگاه میکند. آیا سرِ قولتان ماندهاید؟ وقتی برای انجام کاری برنامهریزی کردهاید آیا انجامش دادهاید؟ خودت باش دختر ريچل هاليس
«دست کشیدن از ظواهر دنیایی به همان اندازه مایهٔ راحتی و سعادت است که دستیابی به آنها. وقتی هیچیِ فرد در زمینهای بخصوص با ایدهای خوب پذیرفته شود، سبکی عجیبی در قلبش حس میکند. چقدر روزی که برای جوانی و خوشاندامی دست از تلاش بکشیم، لذتبخش است. میگوییم خدا را شکر! آن توهمات از بین رفت. هر چیزی که به فرد اضافه میشود، همانقدر که مایهٔ افتخار اوست، باری بر دوش وی هم به حساب میآید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملاً وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چهکار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیتهایمان و پتانسیلهای فرضی ما تعیین میکند» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«وقتی تمام امتیازات ویژهٔ تولد و ثروت از میان برداشته شده باشد، وقتی هر حرفهای در دسترس همگان قرار داشته باشد… ممکن است یک مرد جاهطلب فکر کند ورود به شغلی عالی برای او آسان است و تصور کند که سرنوشتی غیرمعمول برایش در نظر گرفته شده. اما این توهمی است که تجربه خیلی زود آن را اصلاح میکند. وقتی نابرابری، قانون عمومی جامعه باشد، بزرگترین نابرابریها هم توجهی جلب نمیکنند. اما وقتی همهچیز کم و بیش برابر باشد، کوچکترین تفاوت مورد توجه قرار میگیرد… این علت آن مالیخولیای عجیبی است که معمولاً ساکنان کشورهای دموکرات در میان وفور نعمت حس میکنند و آن انزجار از زندگیای است که گاهی حتی در شرایط آرام و آسان هم آنها را در برمیگیرد. در فرانسه، ما نگران آمار رو به افزایش خودکشی هستیم. در آمریکا خودکشی نادر است، اما به من گفته شده که جنون از هر جای دیگر رایجتر است.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
وقتی انتخاب میکنید که از زندگیتان لذت ببرید دیگر مهم نیست که کجا هستید یا رُک بگویم، دیگر مهم نیست چه حرفها و نظرات منفیای درموردتان گفته میشود. دراینصورت باز هم شادی و خوشبختی را پیدا میکنی چون شادی به اینکه کجا هستی ربطی ندارد، به کسی که هستی مربوط میشود. خودت باش دختر ريچل هاليس
«اگر چنین چیزی از نظر فیزیکی ممکن باشد، هیچ تنبیهی شیطانیتر از آن نیست که فرد در جامعه گم شود و هرگز هیچکدام از اعضای آن به او توجهی نکنند. اگر وقتی وارد جایی میشویم کسی رویش را به سمتمان برنگرداند، وقتی صحبت میکنیم جوابمان را ندهد یا به کاری که میکنیم اهمیتی ندهد، اگر هرکسی که میبینیم ما را مرده فرض کند و طوری رفتار نماید که انگار ما وجود نداریم، دیر یا زود نوعی دیوانگی و ناتوانی در ما میجوشد، دیوانگی و ناتوانیای که بیرحمانهترین شکنجههای بدنی در برابر آن راحتی و آسودگی به حساب میآید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
سرنوشت آوارهایه که برای خودش توی کوچه پسکوچههای شهر ول میگرده؛ مثل یک دزد، یک بدکاره یا یک فروشندهٔ بلیت بختآزمایی. این سه حالت بهترین تجسم عینی برای کلمهٔ سرنوشته. اما مسئله اینه که سرنوشت هیچوقت به سراغ تو نمیآد و درِ خانهٔ تو را نمیزنه. تویی که باید بری سراغش. سایه باد کارلوس روییز زافون
حسابی خُله. تمام وقتش را به کتاب خوندن میگذرونه. سایه باد کارلوس روییز زافون
عملکرد پول در جامعه مثل عملکرد هر نوع ویروسی در بدن میمونه: وقتی روح شخصی را که در وجودش لانه کرده کاملاً آلوده کرد برای پیدا کردن جسم و خون جدید به یک وجود دیگه سرایت میکنه. در دنیای ما، نام و اعتبار خانوادگی حتی ناپایدارتر از لذت جویدن یک تکه بادام شِکرییه. سایه باد کارلوس روییز زافون
«بعضی اوقات، وقتی با یک غریبه صحبت میکنی حس آزادی و بیپروایی بیشتری داری تا اینکه با کسی حرف بزنی که خیلی خوب تو را میشناسه. واقعاً چرا اینطوره؟»
شانهای بالا انداختم و گفتم: «شاید چون غریبهها ما را همونطور که هستیم میبینن، نه به اون شکلی که خودشون تصور میکنن و دلشون میخواد.» سایه باد کارلوس روییز زافون
تا وقتی یک نفر هست که ما را به خاطر میآره، ما وجود داریم و به زندگی ادامه میدیم. سایه باد کارلوس روییز زافون
«شرور نه. باید گفت تهیمغز. این دو تا خیلی با هم تفاوت دارن. انسان شرور بر اساس دوراندیشی، پیشفرض و قواعد اخلاقی متضمن منافع شخصی خودش دست به اقداماتی میزنه ولی انسان تهیمغز یا بهتره بگیم کودن اصولاً هیچوقت فکر نمیکنه و دلیل موجهی هم برای اونچه انجام میده نداره. رفتارهای او فقط و فقط بر اساس غریزهست. درست مثل حیوانهایی که توی طویله هستن. او به شکلی احمقانه قانع شده که هر کاری انجام میده خوبه و معتقده همیشه حق با اونه. چنین موجوداتی، البته با عذرخواهی از فرانسویهای عزیز، اگر کسی را ببینن که با خودشون متفاوته، خواه به خاطر رنگ پوست، خواه به خاطر عقیده، زبان، ملیت یا مثل مورد دون فدِریکوی ما به دلیل عادات شخصی خاص، با غروری که هالهای از قداست هم اطرافش را گرفته میرن سراغ اون آدم و گند میزنن به وجودش و فاتحهٔ همهچیز را میخونن. از نظر من دنیا به آدمهای شرور بیشتر احتیاج داره تا این کلهپوکهای کودنی که احاطهمون کردن…» سایه باد کارلوس روییز زافون
اگر به آموزههای فروید برگردیم و بخوام تشبیه درستی بکنم، مشکل مردها اینه که دقیقاً مثل لامپ روشنایی میمونن. در چشم به هم زدنی داغ و گرم میشن و از شدت حرارت به رنگ سرخ درمیآن و در یک لحظه هم خاموش و سرد میشن. در عوض زنها البته این فقط یک تشبیه علمیه مثل یک تکهٔ آهن میمونن که روی حرارت ملایم گذاشته شده باشن، انگار بخوای تاسکباب بپزی. اما وقتی گداخته شد و به رنگ سرخ درآمد دیگه نمیشه متوقفشون کرد. درست مثل گدازههای فلز مذابی که از داخل کورههای ذوب آهن بیسکایا بیرون اومده باشه. سایه باد کارلوس روییز زافون
«دانیِل عزیزم! تلویزیون همون دجاله. میتونم بهت اطمینان بدم که فقط بعد از گذشت سه یا چهار نسل مردم حتی دیگه نمیدونن چطور بدون کمک این دستگاه باد معدهشون را تخلیه کنن. اونوقته که بشریت دوباره برمیگرده به دوران غارنشینی، به وحشیگریهای قرون وسطایی و همون کندذهنی و خرفتی عمومی که تنها دستاوردش میتونه بازگشت به دوران پلیستوسِن باشه. از نظر من جهان ما اونطور که روزنامهها دربارهاش صحبت میکنن به شکلی تراژیک و با بمب اتم و باروت نابود نمیشه دانیِل. جهان ما را لودگی، ابتذال و به سخره گرفتن تمام معانی و مفاهیم به نابودی میکشونه و ببین که در پسِ همین نوع نابودی هم چه مسخرگی نکبتباری پنهان شده.» سایه باد کارلوس روییز زافون
تنها سودی که خدمت سربازی داره اینه که باعث سرشماری آدمهای احمق و کمعقل جامعه میشه که این کار هم خودش بیشتر از دو هفته زمان نمیبره. نیازی نیست دو سال براش وقت صرف کرد. از نظر من ارتش، ازدواج، کلیسا و بانک چهار سوار آخرالزمان هستن. آره، بخندین، اشکال نداره… سایه باد کارلوس روییز زافون
بهترین چیز دربارهٔ زنها کشف کردن وجودشونه. وقتی وجود یک زن را میکاوی تازه متوجه میشی معنای زندگی چیه. اونجاست که احساس میکنی زمان به شکل شگفتانگیزی برای تو متوقف شده و در فضا معلق هستی. درست مثلِ کندنِ پوست یک سیبزمینی پختهشدهٔ داغ، وسط یک شب سرد زمستانیِ پر از ولع و گرسنگی میمونه… سایه باد کارلوس روییز زافون
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکننم و میگویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلمها و استادها پس داده میشد بدون اینکه دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچوقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، اینکه خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانهها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
«بنا بر سنت قدیم، وقتی کسی برای اولینبار وارد این مکان میشه باید یک کتاب انتخاب کنه، هرچی که خودش بخواد. و از اون لحظه به بعد باید سرپرستی کتابی را که انتخاب کرده بر عهده بگیره. باید دائماً کنترلش کنه و مطمئن بشه که این کتاب ناپدید نشده و در جای خودش درون این قفسهها به زندگی ادامه میده. این یک تعهد خیلی خیلی مهمه دانیِل، تعهدی به زندگی و به انسان. امروز نوبت به تو رسیده تا کتابت را انتخاب کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
میخندید، وقتی هیچ مایهی خندهای وجود نداشت. میرقصید، وقتی هیچ موسیقیای شنیده نمیشد. هیچ دوستی نداشت، تا آن زمان، او بیدوستترین آدم مدرسه بود. دختر ستاره جری اسپینلی
عاشق زندگی در دنیای بدون ساعت هستم. قید و بندها از بین رفتهاند. مثل سگ کوچولوی بدون قلادهای در چمنزار زمان هستم. وقتی امروز صبح، به بالا آمدن خورشید نگاه میکردم، حس قرابت جدیدی نسبت به آن به من دست داد. چیزی ابتدایی در من بیدار شد، چیزی که خود طلوع خورشید را به یاد من میآورد، پیش از آنکه دقیقهها و برنامههای زمانی و تقویمها وجود داشته باشند، پیش از آنکه حتی کلمهای مثل «صبح» به وجود آمده باشد. دختر ستارهای همیشه عاشق جری اسپینلی
پیروزی وقتی به دست میاد که آدم فکر شکست رو توی قلب دشمن بکاره. شیر مقدونیه دیوید گمل
همیشه وقتی اتفاقات اونطوری که پیشگویی گفته جلو نمیره،ما میگیم هنوز موقعش نرسیده بود و خودمون رو سرزنش میکنیم که متوجه این موضوع نشده بودیم. گریگور و رمز سرپنجه (تاریخ اعماق زمین 5) سوزان کالینز
بیشتر موجودات دوست ندارن بجنگن. اما تا وقتی شمشیرتو بلند کردی و میچرخونی،ممکن نیست به این نتیجه برسی. گریگور و نشانگان رمزی (تاریخ اعماق زمین 4) سوزان کالینز
جرات فقط وقتی به شمار میاد که خودت بلد باشی بشمری. گریگور و سفر شگفتانگیز (تاریخ اعماق زمین 1) سوزان کالینز
ترس دستیار جنگجو است. مثل یک آتش کوچک میمونه. عضلات رو گرم میکنه و به ما قدرت بیشتری میده. وحشت وقتی از راه میرسه که آتش از اختیار خارج بشه و تمام شهامت و غرور رو ببلعه. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
وقتی قهرمانی بزرگ سقوط میکنه شایسته است که مردها احساسات واقعی خودشون رو نشون بدن. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
هیچ فضیلتی در نفرت نیست،با این حال انسان هیچوقت نمیتونه خودش رو از اون آزاد کنه. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
جنگجوها از تسلیم شدن میترسن. اونا مغرور و جسور هستن. برای اعتقادشون تا پای جون میجنگن. سعی میکنن پیروز بشن. ولی عشق درباره پیروزی نیست،حقیقت اینه که مرد فقط وقتی میتونه عشق واقعی رو پیدا کنه که به اون تسلیم بشه. وقتی قلبش رو برای معشوقش باز کنه و بگه: «بیا! جوهر وجودم رو به تو تقدیم میکنم! میتونی اونو پرورش بدی یا نابودش کنی.» ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
ما هر روز چیزهایی رو انتخاب میکنیم،بعضی خوب و بعضی از اونها بد. و اگه به اندازه کافی قوی باشیم،پیامد اونها رو میپذیریم. راستش رو بگم،وقتی مردم از خوشبختی حرف میزنن،من منظورشون رو درست درک نمیکنم. لحظههای لذت و خنده وجود داره،آرامش دوستانه،ولی خوشبختی پایدار؟اگر هم وجود داشته باشه،من کشفش نکردم. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
از کنار مسائل بیخیال رد نشو، مخصوصاً وقتی با آدمی مثل من طرفی. مون پالاس پل استر
رسیدن به قطعیت میتواند خطرناک باشد. بعضی وقتها اتفاق میافتد که چیزها آنطور که به نظر میرسند نباشند و اگر بخواهی به نتیجه برسی، فقط خودت را به دردسر انداختهای. مون پالاس پل استر
یک مکالمه خوب مثل بازی خوب است. همبازی خوب توپ را مستقیماً توی دستکش تو جای میدهد؛ کاری میکند که به هیچ وجه توپ را از دست ندهی. وقتی موقعش میرسد که توپ را بگیرد، هر چیزی را که براش میفرستند میگیرد، حتی پرتابهای کج و کوله را؛ آنهایی را که از مسیر منحرف شدهاند. این درست همان کاری بود که کیتی میکرد. مون پالاس پل استر
من بارها زنبور قورت دادهام. و سالی حداقل دو بار یه پرنده میخوره به سرم. همیشه وقتی دارم سر یکی داد میزنم میخورم زمین. وقتی پیانو میزنم محاله درش رو انگشت هام بسته نشه. امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم و یهو یه قطار بوق زنان نیاد طرفم، محاله موقع رد شدن از وسط محوطهی چمن فوارهها کار نیفتن. هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پلهش زیر پام شکسته. محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم. هر بار سفر میکنم یه روز بعد از جشن میرسم به شهر. آخه آدم ممکنه به چندتا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟
– کتاب ریگ روان اثر استیو تولتز
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ریگ روان] ریگ روان استیو تولتز
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر میشود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آنها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفتانگیز و مفیدی متحول میشوند. زندگی خود را با رعایت حقتقدمها دوباره برنامهریزی میکنند و دیگر به چیزهای بیاهمیت بها نمیدهند. قدرت نه گفتن پیدا میکنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمیدهند. با افرادی که دوستشان دارند صمیمانهتر ارتباط برقرار میکنند. آنها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذاردهاند، از صمیم قلب قدردانی میکنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، میگفتند ترس آنها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کردهاند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خندهداری میکرد: “سرطان، روانرنجوری را درمان میکند.”
بیمار دیگری میگفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلولهای سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم خیره به خورشید اروین یالوم
-چرا رنجم میدهی؟
-چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین میشد.
-نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را میخواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را میخواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
-پس، تو به عمد مرا رنج میدهی؟
-بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
– بارون درخت نشین اثر ایتالو کالوینو بارون درختنشین ایتالو کالوینو
پسر، موقعی که آدم میمیرد، این مردم خوب آدم را از چهار طرف محاصره میکنند. من امیدوارم که وقتی مُردم، یک آدم بافهم و شعوری پیدا بشود و جنازهی مرا توی رودخانهای، جایی بیندازد. هرجا که میخواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مردهها، چالم نکنند. روزهای یکشنبه میآیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را میخواهد چه کار؟ مرده که به گل احتیاجی ندارد… آدم تا زنده است باید از کسی که دوستش دارد گل هدیه بگیرد…
– ناتور دشت اثر سلینجر
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ناتور دشت] ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی میکنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت میگیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
– جاودانگی اثر میلان کوندرا جاودانگی میلان کوندرا
آدم بعضی وقتها خودش را چنان به شرایط عادت میدهد که یادش میرود زندگی از نوع دیگر هم وجود دارد.
زندگی شاید خیلی بهتر… پشت درخت توت احمد پوری
حس خوبیه وقتی آرزوت رو لمس میکنی. انگار دنیا واسه این روز یه عالمهبرنامه برات ریخته بود و حالا یهو همش رو رو میکنه.
غرور این حس از هر چیزی کامل تره… کافه اردیبهشت سارا خالوغلی
از وقتی که رفتی حوصله هیچ کاری ندارم. نه حوصله غذا درست کردن ونه حال بازار رفتن حتی تحمل کتاب را هم ندارم عشق روی پیادهرو مصطفی مستور
بعضی وقتا خوشحالی از اون چه که فکرمی کنیم به خونه نزدیکتره. شروعی دوباره در پاریس مارک لوی
اول سکوت است و بعد عجیب غریبترین صدای موسیقیایی شنیده میشود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش میکنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرندهها یک آواز را بارها و بارها میخوانند. اما خواندن اینها فرق میکند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل میخوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت نمیتونیم دقیقاً بگیم چی یا کی برامون مهم میشه. اعتقادات ما همیشه بیثبات و شکنندهن، حتی اونهایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همینطور. نباید به خودمون این قدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
عجیب است که عادتهای ما اینقدر در مقابل تغییر مقاومت میکنند. حتی وقتی آن تغییرات برای بهتر شدن باشند. شیفتگیها خابیر ماریاس
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمیدونسته.»
گفتم: «چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
سوزان گفت: «اراده.»
گفتم: «یعنی ممنون بودن؟»
سوزان سر تکان داد. «بعضی وقت ها.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
انگار حیوان ناطق نمیفهمه که وقتی خورد و بارش ته میکشه دیگه نباید بچه پس بندازه. انسان یکی از اون موجودات نادریه که با کاستی یافتن منابع غذاییش دایره ی زاد و ولد خودشو محدود نمیکنه. به عبارت دیگه - و البته تا یه حدی - ما هرچی کمتر میخوریم بیشتر بچه میسازیم. آخرین انسان مارگارت اتوود
منظورش را میفهمیدم. حال آدم بهتر میشد، وقتی میدانستی هنوز هم دشتهای سبز وجود دارد و بچههای بی باکی که میخندند، حتی وسط این جنگ. جان گفت میخواهد اسم هواپیمایش را بگذارد «آدای شکست ناپذیر». میخواست با رنگ روی دمش بنویسد.
هیچ وقت فرصت نکرد، ولی قصدش را داشت و میخواستم شما هم بدانید. و اگر میتوانید به دختری که نامش آداست بگویید. فکر میکنم جان دلش میخواست او بداند. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
خلبان بودن بعد از مدتی خیلی سخت میشود، هر شب پرواز کردن و بعضی وقتها همه ی هواپیماها برنمی گردند. کم کم فکر میکنی بعدی تویی، هر شب، و این پیرت میکند، از درون میخوردت. دقیقا ترس نیست، بیشتر این است که نمیتوانی این همه صبر را تحمل کنی. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
رفتم توی حیاط. روت دنبالم آمد. «چرا میترسی؟»
گفتم: «من نمیترسم. من هیچ وقت نمیترسم.»
گفت: «آها. میگی پات هم مشکلی نداره.»
گفتم: «از اون پا تا مغزم خیلی فاصله هست.»
تعجب کرد. گفت: «معلومه. کی گفته نیست؟» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
کایل فریاد کشید: هاه! اشتباهه! اون اصلا حروف G ، O ، A ، یا L از کلمه ی goal رو استفاده نکرده!
مارجوری گفت: معلومه که نه! چون معتقدم اون تصویر داره خوشحالی بعد از گل رو نشون میده! وقتی گل میزنی چی میگی؟ میگی yes که وارونه ش میشه sey. اما من نیاز به اون معمای تصویری نداشتم، چون جوابشو از قبل میدونستم. راستش برخلاف بعضیا چندتایی کتاب تاریخی توی عمرم خوندم.
سیرا آه کشید: منم به همین دلیل میدونستم. المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی که تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت:
بعد از این همه سال؟
اسنیپ گفت:
تمام مدت. هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
وقتی آدم به اندازه ی کافی از زندگی اش فاصله میگیرد تازه متوجه میشود چه چیزهایی دارد پرنده من فریبا وفی
راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد میخورد. وقتی که فقیری و کرایهٔ تاکسی گران تمام میشود. وقتی که ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود. اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی. اگر بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی. برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابانها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی. وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچه ای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه. و برای توقف بعدی باید راه رفت پرنده من فریبا وفی
«این تنها فرمول است؛ اینکه یک آلوده باید تا تهِ خط برود. وقتی یکی بخواهد از گروه بزند بیرون، همهی گرگها برای دریدنش به صف میشوند.»
تاریکی معلق روز تاریکی معلق روز زهرا عبدی
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعدهی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی میگفتی و بیحرکت میماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که میآمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمیشد، تو گرگ میشدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا میخواندی و تا زمانی که همهی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمیکردی، بازی تمام نمیشد و تو از گرگ بودنِ رها نمیشدی. الان که فکر میکنم میبینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمیبردیم ولی فردا باز هم این بازی حرصآور را هوس میکردیم. گرگ درون زوزه میکشید و تو دلت میخواست این زوزهی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ میکرد دلت میخواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. اینکه چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمیگرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه میتواند کاری کند که عقربهی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکتهی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعدهی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمیشود بلکه گاهی تمام قاعدهی زندگیات میشود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شبهای تاریک، تصویر این بازی در ذهنم میچرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریکتر از جهنم. نمیدانم این چه قاعدهایست که وقتی همه جا تاریک میشود، مغز بیشتر به کار میافتد. همه چیز عمق مییابد. چاه میشود و تو را به اعماق فرامیخواند. حتما همهتان تجربه کردهاید وقتی شب، چراغها خاموش میشود، تصویرِ همه چیز در ذهنتان ردیف میشود و رژه میرود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را میدیدم که بیهدف و ترسان میدویدم. از همهی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد میشدم. گاهی سبک و بیوزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ میشدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون میخواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجاتگرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیقترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشمها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که اینبار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی میفرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمیگذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه دادهام. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همهی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدمها نمیتوانند تغییر کنند، هیچکس هم قادر به تغییر دادنشان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی میتواند فروانروای تودهی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. وقتی مردی را بکشی زندگی را از او دزدیده ای. حق زنش برای داشتن شوهر دزدیده ای، همینطور حق بچه هایش را برای داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده ای بادبادکباز خالد حسینی
وقتی چیزها تغییر میکنند، هیچ چیز تصادفی نیست. تصرف عدوانی لنا آندرشون
آددم چقدر میتواند احمق باشد که باور کند وقتی مردم کمبود وقت را دلیل میآورند، واقعا وقت ندارند؟ آدم چقدر میتواند کلا احمق باشد که آنچه را آشکارا رخ میدهد، نبیند. تصرف عدوانی لنا آندرشون
آدم وقتی دردش را همراه خودش میبرد، هیچ چیز به او کمک نمیکند. تصرف عدوانی لنا آندرشون
وقتی آدم عاشق است و عشقش پذیرفته شده، تنش احساس راحتی میکند. برعکس، وقتی عشق بی پاسخ میماند، تن احساس میکند وزنش سه برابر شده است. تصرف عدوانی لنا آندرشون
هری گفت: اسکریم جیور منو متهم کرد که “نوکر سر سپرده ی دامبلدور” م.
دامبلدور جواب داد: چه قدر گستاخی کرده.
هری گفت: منم گفتم که هستم.
دامبلدرو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید و بعد دوباره دهانش را بست. در پشت سر هری ، فاوکس ققنوس ، آوای آهنگین ملایم و لطیفی را سر داد. هری ناگهان در کمال شرمندگی دریافت که چشم هایی آبی روشن دامبلدور پر از اشک شده است و با دستپاچگی سرش را پایین انداخت. با این حال وقتی دامبلدور شروع به صحبت کرد،هیچ لرزشی در صدایش نبود:
– ازت خیلی ممنونم هری. هری پاتر و شاهزاده دو رگه 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
تو از من سوء استفاده کردی.
یعنی چه جوری ؟
من برات جاسوسی کردم ، به خاطرت دروغ گفتم ، به خاطر تو جونمو به خطر انداختم. قرار بود همه ی این کارها برای صحیح و سالم نگه داشتن پسر لی لی پاتر باشه. اون وقت حالا به من میگی اونو بزرگ کردی مثل خوکی که میپرورونند تا بعد اونو بکشند.
دامبلدور با لحنی جدی گفت:
ولی این غم انگیزه ، سیوروس ، بالاخره به این پسر علاقه پیدا کردی ؟
اسنیپ فریاد زد:
به اون؟ اکسپکتوپاترونوم!
از نوک چوبدستی اش آهویی نقره ای بیرون پرید: به نرمی کف دفتر فرود آمد ، جستی زد و به آنسوی دفتر رفت ، سپس پرواز کنان از پنجره خارج شد
دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت:
بعد از این همه سال؟
اسنیپ گفت: تمام مدت. هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
هیچ رویدادی در سطح زمین موجب ایستادن کار معدن نمیشود و یا لااقل تنها چند هفته ای آن را به تعویق میاندازد. هنگامی که هیتلر با قامتی استوار به پیش میرود، زمانی که حضرت پاپ،بلشویسم را رد میکند و سر انجام وقتی که شاعران نانسی از پشت به یکدیگر خنجر میزنند استخراج زغال سنگ همچنان ادامه مییابد. جادهای به اسکله ویگان جورج اورول
درباره مفهوم آزادی آنقدر صحبت شده که از گفتن مقدمه صرفنظر میکنم. تجربهی عینی آزادی چیز دیگریست. همیشه باید چیزی برای گریختن داشت و این امکان خارقالعاده را برای خود فراهم کرد خیلی وقتها چیزی که باید از آن فرار کنیم خودمان هستیم.
امکان گریختن از خودمان مزیت بزرگیست. چیزی از وجود خودمان که از آن فرار میکنیم میتواند زندان کوچکی در هر جای زندگیمان باشد. برای رهایی از این زندان باید بار و بنه بست و پا به فرار گذاشت: اینکه برای خودم نقش زندانبان را بازی نکرده بودم عجیب بود. همانطور که فراریها تعقیبکنندگانشان را جا میگذارند شما میتوانید خود درونیتان را از راه به در کنید. نه حوا نه آدم املی نوتوم
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در میآورد. هر کس را میبینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمیشناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمیشناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است. واگنهای مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه میاندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن میشوند. آنهایی هم که اهل کتاب نیستند حتماً مجله یا روزنامه ای پر شال شان دارند که وقت شان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، میتوانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهیهای فراوان شان به طور رایگان در مترو توزیع میشوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمیگذارد. شاید برای همین است که پاریسیها معنای انتظار را چندان نمیفهمند، آنها لحظههای انتظار را با کلمهها پر میکنند مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
اگه دوستی ،امروز که وانت اومده دنبالم همراهم میای،نه وقتی لیموزین سوار میشم. قصههای امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
چیزی که از دست رفته، برای همیشه رفته و دیگر برنمیگردد. وقتی زمین چیزی را میبلعد، برای همیشه این کار را میکند و ما با احساس فقدان، گیج و منگ باقی میمانیم. اینها رنجهای ما هستند. ماه که پایین میآید نادیا هاشمی
وقتی مردی تصور میکند که با مرگ فاصله ای ندارد، با هر که مایل به شنیدن باشد، صحبت میکند. دیوانگی در بروکلین پل استر
وقتی که جوان هستی و تازه اول راه، اشکت به راحتی درمی آید. وقتی که پیر شدی و در حال ترک دنیا هستی، اشکت به راحتی درمی آید. بغضم ترکید. ماه الماس ویلکی کالینز
وقتی رویاهای آدم به حقیقت میپیونده،حقیقت آدم عوض شده. دیگر آن آدمی نیستی که آن رویا را دیده،برای همین هم مثل پژواکی عجیب غریب از اتفاقی است که خیلی وقت پیش برای آدم افتاده است. دختری با تمام موهبتها (کتاب دوم) مایک کری
سر عقد سبیل نداشتم. نشستم جلو آینهی توالت و گفتم «با اجازه بابا حسن و بقیه بزرگترها بعله.» چهار دست و پات نعله! بابا میگوید «تو خیلی خری ضیا.» وقتی ناراحت میشوم، میگوید «خر یعنی بزرگ.» میگویم «خِر یعنی بزرگ. خَر یعنی الاغ.» میگوید برای یه اَ و اُ ببین چه الم شنگه ای راه انداخته توله سگ. خوبه اسمشو گذاشتیم ضیا. اگه مثل بقیهی باباننهها اسمِ حیوون میوون رو بچهمون میذاشتیم چیکار میکرد؟» اعترافات هولناک لاکپشت مرده مرتضی برزگر
همیشه واسهی هر چیزی یه راهحل وجود داره، هیچوقت نباید ناامید بشیم مغازه خودکشی ژان تولی
آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه رو میبینه، قلبش آروم میگیره مغازه خودکشی ژان تولی
ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند مغازه خودکشی ژان تولی
راستی، ما از این هم بدمون میآد وقتی آدما به آرتمیس میگن «شهر توی فضا». ما توی فضا نیستیم، روی ماهیم. منظورم اینه که اگه بخوایم درست بهش نگاه کنیم توی فضا هستیم اما این شرایط رو لندن هم داره. آرتمیس اندی وییر
روزی آدم میرسه. روزی مثل عسله.
هر قدرم که کم باشه، وقتی میریزی توی کاسه، باریک میشه، امّا پاره نمیشه. وقت بودن جلیل سامان
یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیکها بود روز و شب در نیاوردم. حمام نمیگرفتم، ریش هایم را نمیتراشیدم و دندان هایم را مسواک نمیزدم، چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب میکند، برای کسی لباس میپوشد و برای کسی عطر میزند و من هیچ وقت کسی را نداشتم. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
آنچه که انسانها قادر به انجام آناند، بخصوص وقتی که سیلاب اشک از چهرهشان روان است و تلوتلوخوران و سرفهکنان به جستجو و پیدا کردن میپردازند، پاک متحیرم میکند. کتابدزد مارکوس زوساک
وقتی رنجها را تقسیم میکنند،از هیچکس نمیپرسند که چقدر سهم میخواهد! اما جای شکرش باقیست که حکمتها اغلب از دل رنجها حاصل میشوند نه از دل لذتها و خوشیها! اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
شگفتا که وقتی جوانید، هیچ دینی به آینده ندارید. اما پیر که میشوید، به گذشته مدیون میشوید. به چیزی مدیون میشوید که دیگر به هیچ وجه توان تغییر دادنش را ندارید. فقط یک داستان جولیان بارنز
هر کسی داستان عاشقانهی خودشو داره. هر کسی. ممکنه این عشق به شکست مطلق ختم شده باشه، ممکنه مثل ترقه روشن و بعد یه دفعه فسی خاموش شده باشه، ممکنه حتی هیچوقت نمود پیدا نکرده باشه، ممکنه همهش تو ذهن طرف باشه. هیچ کدوم اینا از واقعی بودن این احساس چیزی کم نمیکنه. گاهی حتی واقعیترش میکنه. گاهی یه زن و شوهرو میبینی که کنار هم تا حد مرگ دلزده و بیحوصله شدن و نمیتونی تصور کنی که با هم نقطهی اشتراکی هم داشته باشن، یا نمیفهمی که چرا بازم دارن با هم زندگی میکنن. اما مسئله فقط عادت یا آسودگی خاطر یا عرف و رسم و رسوم یا چیزی تو این مایهها نیست. دلیلش اینه که یه زمانی با هم یه داستان عاشقانه داشتن. همه دارن. این تنها داستانیه که وجود داره. فقط یک داستان جولیان بارنز
بشریت چه وقت میخواهد دریابد که یک انسان بزرگ و جاودان،ولی به ظاهر خرد،تکثیر شده است! …که یک انسان واحد طولانی است! انسانی خروشان و بیتوقف و پرتحرک،پخش شده در سرتاسر زمین،با هزارها خواسته و آرمان و اندیشه. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
هنگامی که زندگی به سوی پایان خود میرود، _ ساعتی فرا میرسد که در آن گاه به اندازهی یک درخشش برق نهایتها یکی میگردد: جنبش سر گیجهآور و سکون همانند هم میشود. دایرهی هستی به انجام میرسد. دو انتهای جدا از هم به یکدیگر میپیوندند و مار جاودانگی دم خود را به دندان میگیرد. دیگر نمیتوان دانست چه چیز آینده است و چه چیز گذشته، چه، دیگر نه آغازی هست و نه پایانی. آنچه به سر خواهیم برد آن است که به سر بردهایم.
وقتی که چنین ساعتی فرا میرسد، دیگر پاک وقت باربستن است. جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
گوش کنید، این گفتاری است که برونو به عنوان هدیه سال نو برایم فرستاده است: - وقتی که انسان دیگر به هیچ چیز باور ندارد، آن دم فرا رسیده است که بخشش کند. جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
میدانی چه وقت جهان به پایان خواهد رسید یا سایه خواهد رفت؟
میدانی چه وقت رستخیز پدید خواهد آمد یا تاریکی خاموش خواهد شد؟
زمانی که لکه ناپدید شود و روشنی غلبه یابد آنگاه زمان ایستادن «زمان» خواهد بود.
وقتی همه چیز در هم بپیچد و ناممکن ،ممکن شود آنگاه اراده ،پدیدار خواهد شد. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
تو حیاط مدرسه یکی پرسید دوس دارین صفحهی آخر هر کتابی رو که دست میگیرین همون اول بخونین تا مطمئن شین کسی بلایی سرش نیومده و همه حالشون خوبه. باس گفت این احمقانهترین چیزیه که تاحالا شنیدم. بعد گفت کتابی رو که داره ازش حرف میزنه بده بهش و وقتی کتاب رو گرفت با خودکار شروع کرد تو صفحهی آخرش نوشتن. من فکر کردم الان میخواد تو اون صفحه بنویسه همه حالشون خوبه، ولی وقتی کتاب رو برگردونده بود توش نوشته یه خرس همه رو زخمی کرد، خیلی غمانگیز بود. دختری با کت آبی مونیکا هسی
وقتی چیزی برخلاف اونطوری که ما فکر میکنیم تموم میشه اصلا میشه گفت واقعا تموم شده؟ تو این وضعیت باید تلاشمون رو همچنان ادامه بدیم تا جوابی پیدا کنیم که شبها بتونیم با خیال راحت سرمون رو بذاریم زمین؟ یا اینکه باید وابدیم و تسلیم شیم؟ دختری با کت آبی مونیکا هسی
_منظورم اینه که این کشورها وقتی شناخته میشن که مردم میرن اونجا که کشته بشن. جغرافی یعنی همین. پدرم خودشو فدای جغرافی کرد.
خندید.
_مثلاً ویتنام. اول اصلاً کسی نمیدونست که همچو جایی هم توی دنیا هست. حالا آمریکا پر از ویتنام شده. کره، همینطور. یک روز یک کاغذ برای یکی میرسه که پدرش توی کره کشته شده. میره روی نقشه میگرده ببینه کره کجاست.
آمریکاییها جغرافی رو همینجوری یاد گرفتن. پیش از اینها کسی جغرافی لازم نداشت. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
چهار نوع آدم در دنیا هست. آن هایی که وسوسهی عشق دارند، آنهایی که عاشقاند، آنهایی که وقتی بچهاند به عقب افتادهها میخندند و آن هایی که وقت جوانی و میانسالی و پیری باز هم به عقب افتادهها میخندند. جزء از کل استیو تولتز
کر میکرد اگر فقط به یکی از آرزوهایم برسم با حسی از رضایت به گور میروم. مگر کسی وجود دارد که راضی به گور برود؟تا وقتی حتی یک خارش برای خاراندن باقی مانده چیزی به اسم رضایت واقعی وجود ندارد. و برایم مهم نیست شما چه کسی هستید،همیشه یک خارش هست. جزء از کل استیو تولتز
اگر با دقت گوش کنی ، کشف میکنی مردم هیچ وقت برله چیزی نیستند،بلکه علیه ضد آن هستند. جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگر همه از بالای پل بپرند پایین،تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند: «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین،تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگر همه از بالای پل بپرند پایین،تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند: «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین،تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
"پیشرفتم عالیست. بعضی وقتها نصف شب از خواب بیدار میشم و میبینم هیچ احساسی ندارم. بیدرد بیدرد. یک پیروز واقعی! یک جور خلاء کامل و خیلی عالی!
خلاصه اینکه من هم حالا میتونم ادعا کنم که به خوشبختی رسیدم. یا گمان میکنم بتونم یک شب زیبای بی مهتاب لب دریاچه بنشینم و هیچ احساسی نکنم.
انگاری خدا شفایم داده. " خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
ما کاوشگرانِ درگیرِ بزرگترینِ پیگیریها میشویم… یعنی رشد و بقای ذهن انسانی. دست در دستِ بیمار، لذت اکتشاف را مزهمزه میکنیم… لذت آن تجربهی «آها» یی، زمانی که تکههای ناهمخوانِ خیالی ناگهان به نرمی به کنار یکدیگر میلغزند و تمامیتی منسجم را میسازند. برخی اوقات احساس میکنم مثل راهنمایی هستم که دیگران را در اتاقهای خانهی خودشان همراهی میکند! چه لذتی دارد وقتی آنها را تماشا میکنم که دربهایی را میگشایند که خودم قبلا هرگز ازشان عبور نکردهام؛ سرسراهای باز نشدهای از منزلگهشان را کشف میکنند که دربرگیرندهی بخشهای زیبا و خلاقانهی هویت است. زندگی این بود؟ چه بهتر دوباره! خاطرات 1 روانپزشک (به خود رسیدن) اروین یالوم
میتونیم بشینیم و فکر کنیم و حس بدی نسبت به هم داشته باشیم و خیلیها رو برای کارهایی که انجام دادن یا ندادن یا چیزهایی نمیدونستن مقصر بدونیم. ن میدونم. گمونم همیشه کسی هست که مقصر دونست. شاید اگه بابابزرگ مامان رو نمیزد٬ اون آنقدر ساکت نمیشد و شاید با بابام ازدواج نمیکرد چون کتک نخورده بود و شاید من هیچ وقت به دنیا نمیاومدم. ولی خوشحالم که به دنیا اومدم٬ پس نمیدونم میشه راجع به همهی این اتفاقا گفت خصوصا که به نظر میرسه مامان از زندگیاش راضییه، و نمیدونم چیز دیگهای باشه که بخواد. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
جوانها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه دهساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور میبیند؛ چرا که سال پیشروی او، تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع در زندگیاش سپری کرده است. در پنچاه سالگی، اوضاع فرق میکند؛ چرا که فاصلهی زمانی تا تولد پنجاهویک سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر میشوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید. کمکم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی خالی و بیاستفاده ه فرصتی است که دیگر هیچوقت تکرار نخواهد شد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
چطور کسی به خویشتن راستین خود تبدیل میشود؟
هنگامی که جوان بودم هرگز چندان به این موضوع فکر نمیکردم، اما وقتی بازیکن شدم و به خصوص بعدتر که مربی شدم کم کم توجهم به این موضوع جلب شد. اگر انسان نقش هدایت دیگران را داشته باشد بهتر است بداند که آنها چه کسانی هستند، در چه شرایطی بزرگ شدهاند، چه چیزهایی منجر به شکوفایی استعدادهایشان و چه شرایطی منجر به شکستشان میشود. تنها راه کشف این مسائل دو نوع فعالیت است که نادیده گرفته شدهاند: شنیدن و دیدن! رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
اولین گریزگاهام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هرجا میرفتم یک کتاب با خود میبردم. توی استخر، پیش پرستار، خانه دوستهام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشهای را برای کتاب خواندن پیدا میکردم. آنجا بودم ولی اصلا آنجا نبودم. از کتاب یاد گرفتم چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هیچوقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکردهام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدمهای شجاع میتوانند آنرا ببینند، چه؟ اگر هر دو - رنج و عشق - به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمههای راحتتری کلیک کنم. شاید بیاحساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شدهام، دور میکند: یادگرفتن و عشقورزیدن. میتوانم خیلی راحت این دکمهها را فشار بدهم و تا وقتی میمیرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم شاید این باشد که هیچوقت یاد نگیرم، هیچوقت عاشق نشوم، و واقعا زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همیشه سفرهای من عین هم بود. مهم نبود که کجا میروم و به چه دلیل میروم، در همهی سفرها هیچی نمیدیدم. وقتی ستارهی سینما باشی انگار در چرخ و فلک نشستی. وقتی مسافرت میروی جرخ وفلک با توست، نمیتوانی مناظر یا مردم آن شهر را ببینی. بیشترین چیزی که میبینی همان اصحاب رسانهها هستند، همان مصاحبهگرها و همان عکسهای تکراری از خودت. داستان من (مریلین مونرو) مریلین مونرو
وقتی از بیشتر زنان میخواهم چیزهایی را نام ببرند که در فهرست اولویتهایشان قرار دارند، بدون هیچ مشکلی میتوانند آنها را ردیف کنند: بچهها، شریک زندگی، کار، اعتقاد و…. ترتیبها ممکن است تغییر کند، اما خود موارد بهندرت تغییر میکنند. میدانید بدون اینکه نظر زنهای دیگر را بپرسم به نظرم چه چیز دیگری بهندرت تغییر میکند؟ اینکه زنان خودشان را واقعا در اولویت قرار دهند. شما باید اولین اولویت خود باشد! بهاندازه کافی میخوابید؟به اندازهی کافی آب میخورید؟ تفذیه مناسب دارید؟ اگر مراقب خودتان نباشید، نمیتوانید به خوبی از دیگران مراقبت کنید. همچنین، یکی از بهترین راهها برای اینکه مطمئن شوید تلاش نمیکنید از مشکلاتتان فرار کنید این است مستقیم با آنها روبهرو شوید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
تو مادر خسته سه کودک که به فکر برگشتن سر کار افتادهای ولی از این نگرانی که خیلی وقت است از گود دور بودهای، تویی که بیستو پنج کیلوگرم اضافه وزن داری و آگاهی که اگر تغییری اساسی نکنی سلامتیات در خطر است، تو که اوایل دههی بیست سالگی به دنبال عشق میگردی ولی بدنت را فدا میکنی تا فقط احساس کنی ارتباط داری و هر بار پوچی بیشتری احساس میکنی، تو که روابطی بهتر با انسانهایی که دوستشان داری میخواهی اما نمیتوانی خشمت را کنار کنار بگذاری تا به آنجا برسی؛ تو، همه شما، هرکدام از شما. از این انتظار که کسی دیگر زندگی شما را سروسامان بدهد دست بکشید! از این فکر که روزی زندگی خودش به طرز معجزهآسایی خودش را درست میکند دست بکشید و از این فکر که اگر فقط شغل مناسب، مرد مناسب، خانه مناسب، ماشین مناسب یا هر چیز مناسبی داشتید زندگیتان آن چیزی میشد که همیشه آرزویش را داشتهاید دست بردارید. درباره آن کسی که هستید و آنچه برای تغییر نیاز دارید صادق باشید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
دوازده سال داشتم و با خانوادهام از یک تعطیلات در پارک یلواستون برمیگشتیم. پدرم ماشین فورد استیشن واگن ۵۷ زردمان را رانندگی میکرد، مادرم در صندلی جلو بود و من و برادران و خواهرانم در صندلی پشت جمع شده بودیم. ما در یک جادهی مارپیجِ مرتفع، با یک درهی عمیق در سمت راستمان و بدون هیچ ریل محافظی در حرکت بودیم. ناگهان روبهرویمان، سَرِ پیچی، یک ماشین ظاهر شد که وارد خطِ ما شده بود. به خاطر میآورم که مادرم جیغ کشید و پدرم پایش را روی ترمز کوبید؛ او نمیتوانست ماشین را منحرف کند، چون دره چند قدم سمت راستمان بود. کندشدن زمان و یک لحظه سکوت مطلق را به یاد میآورم، پیش از آنکه بوم! ماشین دیگر به ما برخورد کرد و ماشینمان را از کنار مچاله کرد. وقتی لغزیدنمان بالاخره تمام شد، بزرگترها پیاده شدند و شروع کردند به دادزدن، ولی من فقط همانجا ایستادم و به خرابی ماشینمان خیره شدم. اگر ماشین دیگر، فقط دو اینچ بیشتر بهسمت ما منحرف شده بود، به جای کنار ماشین، با سپر جلوی ما برخورد میکرد و ما را مستقیم از روی صخره به پایین پرت میکرد تهدیدهای جانی مثل این، معمولاً برای همیشه در ذهن آدم حک میشود. دو اینچ آنطرفتر پیکساری وجود نداشت. شركت خلاقیت (خاطرات بنيانگذار پيكسار) اد كتمول
نمی دونین تو زندگی هر کسی جز خودتون چی میگذره. وقتی به یه قسمت از زندگی یه نفر دیگه گند میزنین، فقط به اون قسمت گند نزدین. وقتی به یه قسمت از زندگی یه نفر گند میزنین، به کل زندگیش گند زدین. سیزده دلیل برای اینکه... جی اشر
چهقدر در کودکی آرزوی چیزی را کردن آسان بود. آن وقتها هیچچیز به نظرش محال نمیرسید. بزرگ که میشوی میفهمی چیزهای زیادی هست که نمیتوانی امید دسترسی به آنها را داشته باشی، چیزهای ممنوع، چیزهای گناه آلود ناشایست.
اما آخر چه چیز شایسته است؟ نادیده انگاشتن تمامی امیالی که از ته دل خواهانش هستید؟ مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. میگفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی میآید که دوستش داریم؛ شعله میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظهای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند، تا انفجار تازهای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد. و از آنجا که یکی از عوامل آتشزا همان سوختی است که به وجودمان میرسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد میشود که سوخت موجود باشد. خلاصهی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش، نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود…
اگر چنین شود، روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. بیهوده میکوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بیدفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
همانطور که شما چشم برای دیدن نورها و گوش برای شنیدن صداها دارید، همانطور هم قلبی برای درک زمان در سینه دارید. و هر زمانی که با قلب درک نشد، وقتی است که از دست رفته، مثل رنگین کمان برای آدمی نابینا و نوای بلبل خوش آواز برای آدم کر. متاسفانه قلبهایی وجود داره که با این که تپش دارن کر و کورن. مومو میشل انده
کتابها هستند که به آدم درس زندگی میدهند. کتابها به آدم درس همدلی میدهند. اگر بتوانی از جایی کتاب کرایه کنی، دیگر مجبور نیستی بروی بخری. بنابراین آن کتابخانه منبع حیاتی است! لوئیزا وقتی کتابخانهای تعطیل میشود، فقط درِ یک ساختمان نیست که بسته میشود،بلکه امید هم همراهش تعطیل میشود. هنوز هم من جوجو مویز
تلفنم رو از جیبم کشیدم بیرون و عکسها رو رد کردم تا به عکسهای مورد علاقهم از سم رسیدم که با یونیفرم سبز تیرهش روی تراس نشسته بود. تازه کارش تمام شده بود و چای مینوشید، درحالیکه به من لبخند میزد. خورشید پایین پشت سرش بود و یادم میآد که داشتم به خورشید نگاه میکردم که چطوری پایین میرفت. چایی من روی طاقچهی پشت سرم سرد میشد، درحالیکه سم با صبوری نشسته بود تا من ازش عکس بگیرم. «خیلی خوشتیپه! اونم میآد نیویورک؟»
اون شب خواب ویل رو دیدم. خیلی کم خوابش رو میدیدم. روزهای اولی که اونو از دست داده بودم، اونقدر غمگین بودم که فکر میکردم یه نفر درست تو درونم یه سوراخ درست کرده. وقتی با سم آشنا شدم، خوابها متوقف شدن. اما دوباره خوابش رو دیدم. بعضی وقتها، اونقدر زنده و واقعی بهنظر میرسید که انگار واقعاً جلوی من وایساده بود. هنوز هم من جوجو مویز
کیانیک: " […] به نظر من اینکه مطمئن باشیم همیشه همین موجودی باقی میمونیم که خیال میکنیم هستیم درست نیست. همچین چیزی دست کم فقط در دو صورت امکان پذیره: اینکه زمان رو بَردهی خودمون کنیم یااینکه… مرده باشیم.
وقتی زمان بگذره یه سری باورها حتماً تغییر میکنن و همین هم اخلاق و روحیات رو تغییر میده. این شبیه یه جور پوست اندازی مغزه که یا نفست رو میگیره یا برعکس پروازت میده. " نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
آنه دراز کشیده و به یاد میآورد در آغوش گرفتن فرزندش چه حسی دارد، احساس گرمای نوزاد کوچکش که فقط پوشک به تن دارد، پوست لطیفش که بوی نوزادان را میدهد. لبخند زیبای کورا را به یاد میآورد و موی تابخورده روی پیشانیاش را، درست مثل دختر توی شعر. شعری که او و مارکو میخواندند و آن را به صورت خندهداری تغییر میدادند:
یه دختر کوچیک بود،
با یه فِر کوچولو،
راست وسط پیشونیش،
وقتی که خوب بود، که هیچ
بد که میشد، واویلا!
آنه با خود فکر میکند کدام مادری بعد از گرفتن هدیهی یک فرزند سالم افسردگی میگیرد؟ آنه واقعا عاشق دخترش است. زن همسایه شاری لاپنا
تو وجدان داری، و این ویژگی ارزشمندی است اما نه وقتی که باعث میشود فکر کنی باید خودت را به خاطر چیزی بسیار فراتر از دایره ی مسئولیت هایت، سرزنش کنی. ارباب انتقام فیلیپ راث
نریمان: «رضایت واقعی هیچوقت بدست نمیآد، میآد؟»
ماندانا: «درسته که گاهی حجم داشتهها خیلی کمتر از نداشتهها به نظر میآد، ولی ممکنه ارزش تک تک اون داشتهها خیلی بیشتر از تمام نداشتهها باشه.»
نریمان: «فیلسوف شده ای ماندانا؟! من نداشته ای دارم که نداشتنش به تنهایی میتونه باقی داشتههای عمرم رو کنار بزنه.»
ماندانا: «اگه اینطوره، پس همه ی تلاشت رو برای بدست آوردنش صرف کن. اگه تمام وجودت رو متوجه مقصد بکنی، مسافتی که باید طی کنی کوتاهتر به نظر میآد.» نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
فکری که پَخت باشد و بیدقت، زبانِ پَختِ ولنگار میسازد. بعد، با یک چنین زبان، هم پَخت میسازد هم نارسا و ولنگار. در یک چنین زبانِ بیدقت، فکر دقیق و تیز در نمیآید. این آن را رواج میدهد و آن این را. وقتی هم که زندگی، که زیربنای اساسی است، نیرویی برای ایست این سرنگونی و لغزش نپروراند و خود در تباهی عادت، و زیر زور و سنت، و منقاد مستبد تنگدیده باشد و بیمار باشد از کهولت و بیکوششی، جایی برای نثر و قصه که سهل است، جایی برای هیچ چیز، هیچ نمیماند. چیزی که چیزکی باشد، حالا هی بگو که وارث شکوه و حشمت و غنا هستی. نیستی. حتی در تقلید و در دلقکیش هم لنگی. گفتهها ابراهیم گلستان
امشب از تو خواستم به اینجا بیایی به خاطر این که وقتی آدم میفهمد که میخواهد باقی عمرش را در کنار کسی بگذراند، دلش میخواهد باقی عمرش هر چه سریعتر شروع شود پروژه رزی گرام سیمسیون
هر وقت به مردم میگویم سمت پنهان ماه را دیده ام، میگویند: «منظورت سمت تاریک ماه است؟» مثل این است که دارت ویدر یا پینک فلوید را اشتباه تلفظ کرده باشم. در واقع نور خورشید، یکسان به هر دو سمت ماه میرسد، فقط در مقاطع زمانی متفاوت. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
«خیلی خوب است که آدم مثل یک نابالغ ده ساله رفتار کند، حال آنکه سالها از آن دور شده. منتها آن را همین جور ادامه بدهد تا وقتی که به پنجاه سالگی نزدیک شود.» «تازه چهل و هفت سالم شده…» «منظورت از اینکه تازه چهل و هفت ساله شده چیه؟» با توجه به اینکه کنار امیلی نشسته بودم، صدایش خیلی بلند بود: «تازه چهل و هفت سال. این «تازه» چیزی است که زندگی ات را خراب کرده، ریموند. تازه، تازه، تازه. برایم بهترین کار را میکند. تازه چهل و هفت سال. طولی نمیکشد که شصت و هفت سالت بشود و «تازه» در محافل کوفتی بگردی و سعی کنی یک سقف کوفتی بالای سرت داشته باشی! » شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که من ستاره بودم. همان کسی بودم که آرزویش را داشت، همان که وقتی در آن رستوران کوچک کار میکرد، نقشه ی به دست آوردنش را میکشید. در این فکر نبود که مرا دوست دارد یا نه. اما بیست و هفت سال زناشویی میتواند تأثیر عجیبی داشته باشد. بسیاری از زوجها با عشق شروع میکنند، بعد از همدیگر خسته میشوند و عاقبت کارشان به بیزاری میکشد. اما بعضی وقتها کار برعکس میشود. چند سال طول کشید، اما رفته رفته لیندی عاشق من شد. اوّل جرأت باور کردنش را نداشتم، ولی مدتی که گذشت، نتوانستم باور دیگری داشته باشم. شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
«زندگی بزرگتر آن است که فقط عاشق یک نفر باشی. تو از این جا بیرون میروی استیو. آدمی مثل تو آدم معروف شدن نیست. مرا ببین. وقتی این باندپیچیها برداشته شود واقعا همانطور که بیست سالم بود به نظر میرسم؟ نمیدانم. از آخرین طلاقم خیلی گذشته. اما در هر صورت میخواهم از این جا بروم بیرون و روز از نو…» شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
«هیچ وقت اجازه نده چیزهای کوچک مثل این زخم، مجال این رو پیدا کنن که خودشون رو بیش از حد مهم جلوه بدن» پیشگویی سپیدهدم (دشت پارسوا 2) مریم عزیزی
جوناتان:
چرا این چنین است. چرا دشوارترین کار درجهان این است که دیگری رابرآن داریم تا بپذیرد که آزاد است و اینکه اگر تنها وقت اندکی را به تجربه کردن ان بگذارند خود بر این آگاهی دست خواهد یافت ؟چرا واداشتن دیگری به پذیرفتن چنین حقیقتی باید این سان دشوار باشد؟ جوناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جای زخم مهاجرت هیچ وقت خوب نمیشود. چه روی بدن آنی که میرود و چه روی بدن آنهایی که کسی ترک شان میکند. سباستین منصور ضابطیان
خیلی وقتها خوش بینی بهتربن راه عبور از مسیر اعصاب خردی هاست. چای نعنا (سفرنامه و عکسهای مراکش) منصور ضابطیان
این خاصیت سفر است که در تنهایی یکباره به بهانه ای یاد آدم هایی میافتی که شاید هیچ وقت در خانه از ذهنت عبور نکنند. چای نعنا (سفرنامه و عکسهای مراکش) منصور ضابطیان
تمام چیزهای سبز دنیا شگفت انگیزن، مگه نه؟ ما سخت کار میکنیم تا از اونا خلاص بشیم در حالی که بعضی وقتا اونا دقیقاً چیزی هستن که نجاتمون میدن. هیولایی صدا میزند پاتریک نس
آدمها بیش از هر چیزی به زندگی چسبیده اند و شنیدن این حرف وقتی بامزه میشود که به تمام چیزهای قشنگی که در دنیا هست، فکر کنیم. زندگی در پیش رو رومن گاری
وقتی که بدانی آزاد هستی، آیا باز هم تا آن فاصله داری؟ آزادی مگر شیئی است که تا آن را لمس نکنی نمیتوانی باورش کنی؟ چه ساده و چقدر دشوار! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
ما را، یا تبعید کردهاند، یا برای جنگ با افغانها، ترکمنها یا تاتارها به این سر مملکت کشاندهاند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بودهایم. سینهٔ ما آشنای گلوله بوده، اما تا همان وقتی به کار بودهایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار میشده دیگر ما فراموش میشدهایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکلهامان برمیگشتهایم. کار امروز و دیروز نیست. ما در رکاب نادر شمشیر زدهایم، همپایش تا هندوستان اسب تازاندهایم. چه میدانم، چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به اینجاها کشاند یکیش هم برای این بود که با سینهٔ مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپهای عثمانی ما را برداشت آورد دم لبهٔ شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جانفدا بودهایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینهٔ ما را میشکافته. اما بار که بار میشده هرکس میرفته مینشسته بالای تخت خودش و ما میماندهایم با این چهار تا بُز و بیابانهای بیبار، ابرهای خشک و اربابهایی که هر کدامشان مثل یک افعی روی زمینهای چپاولی خودشان چمبر زدهاند تا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
نشسته بودم و فکر میکردم چقدر غم انگیز است که مردم طوری بار میآیند که به چیزی شگفت انگیز چون زندگی عادت میکنند. یک روز ناگهان، این واقعیت را که وجود داریم بدیهی فرض میکنیم و از آن به بعد، بله، از آن به بعد دیگر تا نزدیکیهای وقتی که میخواهیم دوباره دنیا را ترک کنیم، در این باره فکر نمیکنیم.
ترجمه عباس مخبر راز فال ورق یوستین گردر
گاهی وقتها،گفتن بیش از حد همانقدر باعث حیرتزدگی میشود که کمگویی. شموئیل دنیل کویین
اگر دیگران نفهم هستند و من یقین میدانم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم. بعد دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آنهاست… قانون است! همین طور است! و من اکنون میدانم ، کسی که از لحاظ عقلی و روحی محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود. باید کور بود که اینها را ندید! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
وقتی غمگین هستیم، پناه بردن به چیزهای آشنا برای ما آرامش بخش است، به چیزهایی که تغییر نمیکنند. سهره طلایی 1 دانا تارت
بدبختی دیگران خیلی وقتها سبب دلداری آدم میشود! مهتاب عشق رومن گاری
ﭼﻘﺪر آﻫﻨﮓ ﻫﺎی ﻗﺸﻨﮓ در این دﻧﻴﺎ وﺟﻮد داشت ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﻨﻴﺪه ﺑﻮدم. ﭼﻘﺪر ﭼﻬﺮه ﻫﺎی زیبا از ﺑﺮاﺑﺮم ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ که ﻣﻦ آنها را ﻧﺪﻳﺪم، ﭼﻘﺪر رویاهای ﻋﺠﻴﺐ دﻳﺪم ﻛﻪ وﻗﺘﻲ از ﺧﻮاب ﺑﻴﺪار ﺷﺪم ، ﻫﺮﮔﺰ دﻳﮕﺮ ﻳﺎدم ﻧﻴﺎﻣﺪ، و بوی ﻋﻄﺮی از دست رﻓﺘﻪ در دﻟﻢ ﭼﻨﮓ زد که ﻫﻤﻴﺸﻪ تا ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺧﻮدم را ﻧﺒﺨﺸﻢ. زﻧﺪﮔﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ؟ تماما مخصوص عباس معروفی
رفیق من نمیخواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار میبینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجکهایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی میبریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو میتوانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور میانداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
حقیقت آن چیزی است که برای بشریت مفید است، دروغ آن چیزی است که برایش ضرر دارد. توی کتاب تاریخ فشردهای که حزب برای کلاسهای شبانه بزرگسالان منتشر کرده، تاکید شده که دین مسیحی در طول اولین قرنهای میلادی واقعا باعث پیشرفت بشریت شده است. این موضوع برای هیچ آدم فهمیدهای جالب نیست که وقتی مسیح تاکید میکرد که پسر خدا و یک زن باکره است، حقیقت را میگفت یا نه. میگویند این داستان نمادین است، ولی روستاییها قضیه را جدی میگیرند. ما هم حق داریم نمادهای مفیدی اختراع کنیم که روستاییها جدی بگیرند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
تو این همه سال که به نقش و نقاشی مشغول بودم یاد گرفتم که میشه دنیا رو با همهی حقیقتش جدی نگرفت. میشه غرق خیالات شد و به پس و پیش دنیا هیچ اهمیتی نداد. حتا میشه به خیالات رنگ واقعیت داد و با اونا زندگی کرد. برای همین از خیلی وقت پیش دیگه هیچی رو جدی نمیگیرم که اینجوری نه ترسی از آیندهای دارم و نه حسرتی برای گذشته. نام من سرخ اورهان پاموک
تا وقتی به جایی که داری میروی نرسیده ای. هرگز به پشت سر نگاه نکن. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
ایا هنوز راه درازی باقی مانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سبز عبور کرد. اصلا چه بسا که هم اکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها ،این سبزه زارها، این خانه سفید همان هایی نیستند که میجستیم؟ چند لحظه ای خیال میکنیم که چرا و میخواهیم بایستیم. بعد میشنویم که دور ترکها بهتر اینها هست. و باز به راه میافتیم،بی تشویش.
به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند.
اما به جایی میرسیم که به غریزه روی میگردانیم و میبینیم که دروازه ای پشت سرمان بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بی حرکت به نظر نمیاید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم که ابرها دیگر در سفره ی نیلگون آسمان بی حرکت نمیمانند،می گریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند. در مییابیم که زمان پیش میشتابد و راه ناگریز به پایان میرسد. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
اکنون حتی اندوهی تلخ و عمیق دلش را پر کرده بود، مثل وقتی که مهمترین ساعات سرنوشت از سر ما میگذرد و به ما نه اشارهای میکند و نه از گوشهی چشم نگاهی، و غرش آنها در فواصل دور محو میشود و ما میان برگهای خزانزده چرخان در گردباد آنها، با دستی خالی و دلی پر از حسرت فرصت مهیب اما شکوهمند از دست رفتهای تنها میمانیم. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
گاهی وقتها اشکالی ندارد آدم کاری را به فردا بیندازد. شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اصلا هیچ تصوری نداری که بیست و پنج روز به چه سرعتی میگذرد وقتی که نمیخواهی بگذرد. عامه پسند چارلز بوکفسکی
من باید یک فیلسوف بزرگ میشدم. آن وقت به همه میگفتم که ما چه قدر ابله ایم. ول میگردیم و هوا را توی ریه مان میفرستیم و بیرون میدهیم. عامه پسند چارلز بوکفسکی
آدمها وابسته میشوند. وقتی بند نافشان را میبرند به چیزهای دیگر وابسته میشوند. نور، صدا، پول ، سراب ، مادر،جنایت و بدحالی دوشنبه صبحها. عامه پسند چارلز بوکفسکی
صدای رعدی را میشنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید. درد و رنج میلیونها نفر را حس میکنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه میکنم دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
به ما میگویند که داریم برای آزادی، حقیقت و عدالت میجنگیم! اما هنوز جنگ تمام نشده اختلافات شروع شده و یهودیان به عنوان موجودات پستتر دیده میشوند! آه که چقدر دردناک است، چقدر اسفناک است که برای هزارمین بار صحت این گفته قدیمی به اثبات میرسد: «وقتی یک مسیحی خلاف میکند فقط خودش مسئول است، اما وقتی یک یهودی خلاف میکند تمام یهودیان مسئولند.» آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
بعضی وقتها چیزها همانی هستند که میبینی ، نمیشود انتظار بیشتری ازشان داشت. بهترین کسی که میتواند خوابی را تعبیر کند خود همان کسی است که خواب را دیده. عامه پسند چارلز بوکفسکی
مشکلات و رنج تنها چیز هایی هستند که یک مرد را زنده نگه میدارند. یا شاید هم اجتناب کردن از مشکلات و رنج. خودش کاری تمام وقت است. بعضی وقتها آدم موقع خواب هم آسایش ندارد. عامه پسند چارلز بوکفسکی
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند ،چک نوشته اند ،بند کفش بسته اند ، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
وقتی آدم وضعش خوب است، مثل وضعی که من داشتم، یک جورهایی یادش میرود که ببیند به بقیه چطور میگذرد. باید قبول کنیم دیگر؛ وقتی قرار است مرد شماره یک بخورد و بخوابد و حال کند، گور پدر بقیه ی مردم!
از داستان کوتاه اریکس روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
بعضی وقتها فکر میکنم که اصلا نمیدانم کی هستم. خیلی خب ، من نیکی بلان هستم. ولی خیلی هم مطمئن نباش. ممکن است یک نفر توی خیابون داد بزنه «هی هَری! هری مارتل!» من هم احتمالا جواب میدهم «چیه ؟ چی شده؟» منظورم این است که میتوانم هر کسی باشم. چه فرقی میکند ؟اسم چه اهمیتی دارد؟
زندگی عجیب است ،مگر نه؟ عامه پسند چارلز بوکفسکی
تومی گفت: «درسته. یه نفر بهم گفت سوار کردن یه همچین چیزی چندین و چند هفته وقت میخواد. حتی شاید چند ماه. گاهی تمام شب روشون کار میکنن. چندین و چند شب، تا کامل بشن.»
گفتم: «خیلی راحته که موقع رد شدن از کنارشون ازشون انتقاد کنی.»
تومی گفت: «راحتترین کار دنیا.» هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
من و تومی به نرده تکیه دادیم و آن قدر به آن منظره چشم دوختیم که آنها از نظر محو شدند. عاقبت تومی گفت: «فقط حرفه.» و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «هر وقت کسی دلش واسه خودش میسوزه، همین رو میگه. فقط حرفه. سرپرستا هچ وقت همچین چیزی به ما نگفتن.» هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
و هرچه آدمها در استفاده از زمان بیشتر صرفه جویی میکردند،وقت کمتری برایشان باقی میماند. مومو میشائیل انده
اما خب، به هر حال گاهی وقتها تمام این چیزها به نظر آدم پوچ و بی اهمیت میآید. و این چیزی است که همه با آن آشنایی دارند. مومو میشائیل انده
آره خب من وحشی بودم. به خصوص وقت هایی که میخواستم حالی اش کنم که چه قدر دوستش دارم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
در نگاه تومی باری دیدم که نفسم را حبس کرد. همان نگاهی بود که مدتها در چشمانش ندیده بودم، همان نگاهی که وقتی داخل کلاسسها حبسش میکردند و او هم شروع میکرد به لگد انداختن به میز و صندلی ها، در چشمانش دیده بودم. بعد آن نگاه عوض شد، رو به آسمان بیرون کرد و آهی عمیق کشید. هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
هوا داشت تاریک میشد ولی من و شکوره انگار تا ابد قصد ترک اون خونه رو نداشتیم. نمیخوام بگم دل خیلی وسیع و پاکی دارم اما اگه تو دوازده سال گذشته اون دخترای زیبای تفلیس که دست از سرم ورنمیداشتن، اون زنایی که تو مهمونخونههای بغداد خودفروشی میکردن، اون بیوهزنایی که تو ممالک عجم و ترکمن مستأجرشون بودم و این روسپیهای روس و عرب که تو کوچه پسکوچههای استانبول فراوونان رو بغل میکردم شاید تحریک میشدم، ولی نه حالا که شکورهی عزیزم رو بغل کرده بودم.
از کوچههای گرم و سوزان عربستان تا سواحل خزر، از بغداد تا شرقیترین شهرهای عجم، هیچوقت نشد که به زنی دل ببندم یا حتا ازش خوشم بیاد چون تموم این مدت فقط یه زن تو ذهن من جا داشت: شکوره. نام من سرخ اورهان پاموک
«من نمیخوام نگات کنم موقع رفتن ادوارد. وقتی از جلوی چشمم دور میشی ، چشمامو میبندم و تورو تو ذهنم تصور میکنم» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
جوانان وقتی به سوی بدی کشیده میشوند،جرئت نمیکنند خود را در آینه وجدان ببینند. حال آنکه پیران خود را در آن دیده اند. باباگوریو انوره دو بالزاک
«همه دنیامه.»
«هیچ وقت دیگه همچین چیزی رو در مورد هیچ کی نگو. حتا در مورد من». این مامانم بود. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
به گمونم ما بنا به دلایل زیادی چیزی هستیم که هستیم و شاید هیچ وقت بیشتر اونا رو ندونیم، ولی حتا اگه ما قدرت انتخاب اینو نداشته باشیم که از کجا اومدیم، باز میتونیم انتخاب کنیم که به کجا بریم. میتونیم باز کارهایی بکنیم و حتا سعی کنیم احساسی خوبی به شون داشته باشیم. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
وقتی زنها دوستمان میدارند، ما را از هر لحاظ به دیده عقل مینگرند؛ حتی جنایات ما را. ولی وقتی علاقه ای به ما نداشته باشند، ارزشی برای فضایل مان نیز قایل نمیشوند. زن 30 ساله اونوره دو بالزاک
اگه یه پرتره از صورت شکوره داشتم، از همونا که استادای ایتالیایی میکشن، اونوقت دیگه وسط این سفر دور و درازم صورت عزیزم رو که سالها بود نمیدیدمش از یاد نبرده و خودم رو بیکسوکار نمیدونستم و میدونستم که یه جایی یه کسی رو دارم هنوز، آخه تا تو دلتون چهرهی عزیزی رو داشته باشین هنوز دنیا مال شماست. نام من سرخ اورهان پاموک
تنها گناه واقعی این است که آدم تلاش کند خودش را چیزی نشان دهد که در اصل نیست.
وقتی بدانی با خودت صادقی،به آرامش میرسی. میوه خارجی جوجو مویز
عشق همین جوری قشنگ است که هر لحظه نگران از دست دادنش باشی،هر وقت مطمئن شدی که آن را برای همیشه به دست آورده ای در واقع همه چیز تمام شده است. یادت نرود که یاسمن خلیلیفرد
بعضی وقتها ازم میپرسند تا قبل از اینکه با مادرت آشنا شوم چطوری زندگی میکردم. و همیشه جواب میدهم: زندگی نمیکردم تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند فردریک بکمن
پل مانند یک کتابٍ باز ،ادم رک و صاف و صادقی بود. به همین دلیل بود که بالا رفتن از درجات شغلی در واحد ویژه اش در اداره ی پلیس نیویورک با روحیات او سازگار نبود. این چیزی بود که خودش میگفت. «وقتی به مراحل بالاتر میرسی ، تمام اون خطوط سیاه و سفید برات خاکستری میشن. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
پل یک نوع ابهت پنهان داشت: وقتی در خیابان قدم میزد مردم از سر راه او کنار میرفتند. اما ظاهرا خودش از این مسئله بی اطلاع بود دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بعضی وقتا تو کافه یهو صدات میکنم و فقط با سکوت و جای خالی ت مواجه میشم. میمی به طبقه بالا میره ،در رو باز میکنه و طوری داخلو نگاه میکنه که انگار انتظار داره تورو پیدا کنه ،منتظره تورو پشت میزت ببینه که به فاصله ی جلو چشمات خیره شدی و داری به رویاهات فکر میکنی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بعضی روزها حس میکنم تو خودم دفن شده ام و تنها پژواک صدای خودمو میشنوم. جز بچهها هر چیزی رو که دوست دارم ، یه جوری ازم دور شده و اصلا نمیدونم شما زنده این یا نه. بعضی وقتا چنان وحشت میکنم که حس میکنم زمین گیر شده ام و وسط یه مکان پر سر و صدا و شلوغ هستم یا کنار یه میز خوابیده م و مجبورم خودمو وادار به نفس کشیدن کنم و به خودم بگم ، به خاطر بچهها هم شده ،قوی باش. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
وقتی طوری از عشق حرف میزنیم که انگار میدانیم داریم از چه صحبت میکنیم ، باید از خودمان خجالت بکشیم. وقتی از عشق حرف میزنیم ریموند کارور
مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. منتری را دوست دارم وتری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق میدهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، میشود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثلتری هستم. مثلتری و اد.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر میکردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور میشود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم میکرد. وقتی از عشق حرف میزنیم ریموند کارور
سرنوشتها مثل کتابهای مقدس اند و ما با خواندن به آنها معنا میدهیم. کتاب بسته حرفی برای گفتن ندارد و تنها وقتی که باز میشود حرف میزند و زبانی که به کار میبرد همان زبانی است که با انتظارات، تمایلات، آرزوها، نگرانی ها، خشونتها و تشویق هایش درآمیخته است. حقایق مانند جملات کتاب اند که به خودی خود معنایی ندارند و معنا تنها چیزی است که به آنها داده میشود. کنسرتویی به یاد 1 فرشته اریک امانوئل اشمیت
از وقتی که انسانها دیگر به خدا اعتقاد ندارند،حاضرند هر چیزی که بهشان گفته میشود باور کنند! طالع بینی، طالع بینی اعداد،اعمال مذهبی نیوایج و زنده کردن دوباره قدیسان. و ما از آن سود میبریم. کنسرتویی به یاد 1 فرشته اریک امانوئل اشمیت
وقتی تو از جنس آهن باشی آهن هم میمونی، وقتی از جنس چوبی چوب هم میمونی، و وقتی مثل من از کثافتی ، کثافت میمونی. کنسرتویی به یاد 1 فرشته اریک امانوئل اشمیت
وقتی زوایای پنهان روابطی صمیمانه را بر شخص سومی افشا میکنیم، گام بلندی بر میداریم، گامی غیرقابل برگشت، زمانی که روشنایی روز وارد این حریم میشود، آنچه را ظلمت شب در سایه هایش در پرده داشت، ویران میکند، همانگونه که اجساد تا وقتی در درون قبر قرار دارند اکثراً قواره ظاهریشان را حفظ میکند، همین که هوای خارج به آنها میخورد، غبار میشوند. آدلف بنژامن کنستان
دوست داشتن زمانی که دیگر دوستتان ندارند بدبختی بزرگی است؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمیکنید با عشقی شورانگیز دوستتان داشته باشند. آدلف بنژامن کنستان
درست تو همون لحظه ،دلم برای شوهرم تنگ شد. الان سه ماه از آخرین باری که ازش نامه رسیده بود ،می گذشت. اصلا نمیدونستم داره چی کار میکنه و چه سختی هایی رو تحمل میکنه. وقتی توی همچین تنهایی عجیب غریبی بودم ، فقط میتونستم خودمو قانع کنم که ادوارد حالش خوبه و دور از جهنمی که توش بودم ، داره با همراهانش یه فلاسک کنیاک رو تقسیم میکنه یا شایدم در ساعتهای بیکاریش ،روی یه تیکه کاغذ ، یه چیزهایی طراحی میکنه.
وقتی چشمامو میبستم ،ادواردی که تو پاریس دیده بودم میاومد تو نظرم. اما با دیدن اون فرانسوی هایی که با بدترین وضعیت از جلوی چشمام رد شده بودن ، دیگه حتی تو تصورم هم نگران وضغیت ادوارد بودم. شوهر طفلکی من میتونست زخمی ، اسیر یا گرسنه باشه. میتونست همون قدر که این مردها ، رنج کشیده بودن، اونم آسیب دیده باشه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشیهای ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگهای عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که میبینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم میچرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقکها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگها رو واضحتر از هر کس دیگه ای دید.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
خب وقتی برگردی ، قول میدم دوباره همونی شم که تو ازش نقاشی کشیدی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
ادوارد چیزی در من دیده بود که مدتها بود کسی متوجهش نبود ، قدیما همه میدیدن؛ نوعی از باهوشی ،یا شایدم چیزی در لبخندی از رضایت که به لب داشتم ، از غرور و افتخار حرف میزد.
وقتی دوستای پاریسیش از عشقش به من ،یه دختر فروشنده ، با خبر شدن ، باورشون نمیشد و ادوارد فقط لبخند میزد چون اون از قبل منو شناخته بود. هرگز نفهمیدم ادوارد متوجه شد که همه ی اونا ،فقط بخاطر حضور خودش تو زندگیم بود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
برادرم که احتمالا ترسیده بود نکنه دیوونه شده باشم ، دستمو گرفت و بهم تکیه زد.
اون چهارده سالش بود ، بعضی وقتا مثل مردها سبیل میذاره و بعضی وقتا که لازمه ، از بچه هم بچهتر میشه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«من معتقدم زیبایی تو نگاه آدما پنهان شده. وقتی شوهرم بهم میگه من زیبا هستم ، باورم میشه که زن زیبایی هستم ، چون شوهرم نگاه زیبایی داره!» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«بعضی وقتا…» فرمانده بود که داشت به آهستگی حرف میزد. «به نظر میرسه، زیباییهای خیلی کوچیکی تو این دنیا وجود داره. لذتهای خیلی کوتاه. تو فکر میکنی زندگی تو شهر کوچیکتون خیلی تند و زننده س. اما اگه تو هم ،اون چه که ما اطرافمون میبینیم رو ببینی ، متوجه میشی که همه ی ما یه جورایی بازنده ایم. هیچ کی تو یه زندگی جنگی برنده نیست.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
در چشم اندازِ هرآنچه بوده و خواهد بود، چند دهه چیزی نیست مگر ذره ای از زمان.
یک چشم بهم زدن.
لحظه ای گذرا.
اما برای کسانی که در هالا زندگی میکنند، هر ثانیه ی مختصر هم اهمیت دارد.
زمان همیشه ارزشمند است.
مشکل آن است که آن را غنیمت بشمرند.
تصمیمِ درست برای گذرانِ وقت، توانایی و قریحه ای قدرتمند و عظیم است.
همه سرنوشتِ خودرا در دست دارند.
خودشان تصمیم میگیرند.
قسمتشان را خودشان تعیین میکنند.
انتخابهای همه عاقلانه نیست و خیلیها زیاد اشتباه میکنند.
همیشه اینطور بوده و همیشه اینطور میماند. پندراگن (سربازان هالا) مک هیل
وقتی تو از هر نظر مطرود هستی، حتی اصابت یک سنگ به تو میتواند برایت دوست داشتنی باشد. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
اینجا بچهها بازی ای دارند که به اش میگویند: جادو بازی. هر کس به تو دست بزند جادویت میکند. باید بی حرکت بمانی تا یکی دیگر بیاید و به ات دست بزند. آن وقت حق داری دوباره حرکت کنی. آدم چه میداند چه قدر طول میکشد تا یکی دیگر بیاید و لمسش کند ؟ گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
البته آن وقتها نمیفهمیدم که ممکن است طوری کسی را ناراحت کنم که هیچ وقت خوب نشود. نمیدانستم گاه صرف زنده بودن یک نفر طوری به دیگری ضربه میزند که تا ابد خوب نخواهد شد. جنوب مرز غرب خورشید هاروکی موراکامی
«من بهشخصه تا چند سال آینده قصد ازدواج ندارم. چرا جوونهایی مثل ما باید خودشون رو به یه بشقاب غذا محدود کنن وقتی اینهمه فراوونی نعمت هست؟»
نگاهش به دخترهایی بود که از کنارمان رد میشدند. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
در سالهایی که جوانتر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آنرا تا به امروز در ذهن خود مزمزه میکنم. وی گفت:
هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه ی مردم مزایای تو رو نداشته ن. گتسبی بزرگ اسکات فیتس جرالد
رسیدن به آستانهی جنگ یک شوک ضروری است برای اینکه صلح مسلح پانزده یا بیست سال دیگر دوام پیدا کند، به قدر یک نسل. خطر واقعی موقعی است که صلح، در اثر فقدان بحرانهای ادواری که به او زندگی تازه میبخشند دچار پوسیدگی شود. آنوقت است که قدم به قلمرو قضا و قدر، سردرگمی و تصادف میگذاریم. بحرانی که درست آماده شده باشد انعطافپذیر است و میشود به دلخواه تغییرش داد. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
وقتی جوان بودیم، خیال میکردیم پاکی ما را از شرارت نجات میدهد. خبر نداشتیم ممکن است شرارتی در پاکی وجود داشته باشد که از پاکی شرارت تغذیه کند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
آسیاب وقتی خوب کار میکند که سنگش را شیار انداخته باشند. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
به نظرم میآید تو را میبینم که این نامه را میخوانی. شانه هایت را میبینم ودستهایت که این نامه را نگه داشته وحرکت هایشان وقتی که این صفحه را ورق میزنی…پس برود بابی عزیزم. برای هر روز سپاسگذارم. هنگامیکه از زمین پرواز کنم باز هم تا پایان تو را سپاس میگویم ودر طول راه نام تو را بر زبان میآورم و… حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
پدربزرگم میگفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. اینجوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن، تو رو میبینن. میگفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. میگفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
عجیب بود که هیچ دوایی به او نداده بودند. شاید وقتی برادر میکائیل بر میگشت میآورد. میگفتند وقتی آدم توی درمانگاه است ناچار است شربتهای بد بو بخورد. اما حس میکرد که حالش بهتر از پیش شده است. خیلی خوب بود که آدم خرده خرده حالش بهتر شود. آن وقت یک کتاب به آدم میدادند چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
دکتر دانیکا فریاد کشید: «عجب دروغ گوی کثیف نابه کاری! نباید به کسی میگفت. بهت گفت چه جوری میتونم بهت مرخصی بدم؟» «فقط کافیه یه تیکه کاغذ رو پر کنی و بگی که من در آستانه ی فروپاشی عصبی ام، بعد هم کاغذ رو بفرستی به لشکر. دکتر استابز تمام مدت داره توی گردان خودش به سربازها مرخصی میده، چرا تو نتونی؟» دکتر دانیکا با پوزخند جواب داد «و بعد از این که استابز به شون مرخصی میده چی میشه؟ بلافاصله برمی گردن به وضعیت جنگی، مگه نه؟ و دوباره روز از نو روزی از نو. مسلمه که میتونم یه برگه رو پر کنم و بنویسم که برای پرواز مناسب نیستی. ولی یه تبصره داره.» «تبصره ی 22؟» «دقیقا. اگه از وضعیت جنگی معلقت کنم لشکر باید کارم رو تایید کنه که نمیکنه. یک راست برت میگردونن سر وضعیت جنگی، اون وقت چی به سر من میآد؟ احتمالا میفرستندم اقیانوس آرام. نه، ممنون. حاضر نیستم سر تو خطر کنم. تبصره 22 جوزف هلر
عشق در نگاه اول بود. اولین باری که یورسایان کشیش ارتش را دید، دیوانه وار عاشقش شد. یوساریان در بیمارستان بود، با مرض کبدی که هنوز یرقان نشده بود. دکترها از این که یرقان درست و حسابی نبود گیج شده بودند. اگر یرقان میشد میتوانستند درمانش کنند. اگر یرقان نمیشد و رفع میشد میتوانستند یورسایان را مرخص کنند. اما این در آستانه یرقان بودن، مدام گیج شان میکرد. هر روز صبح سر و کله شان پیدا میشد، سه مرد جدی و چابک با دهانهای کارآمد و چشمهای ناکارآمد، همراه پرستار داکت، چابک و جدی، یکی از پرستاران بخش که از یوساریان خوشش نمیآمد. جدول پایین تختش را میخواندند و بی صبرانه در مورد دردش میپرسیدند. وقتی بهشان میگفت که دقیقا مثل قبل است به نظر دمغ میشدند تبصره 22 جوزف هلر
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
بدبختی آدم آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمیتواند یاریش کند- نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر- بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
به گارسون گفتم از ارنی بپرسد که ایا میل دارد بیاید پیش من تا یک گیلاس مشروب با هم بزنیم یا نه. هرچند گمان نمیکنم که یارو اصلا پیغام مرا به او رسانده باشد. این پیش خدمتهای حرام زاده هیچ وقت پیغام آدم را به کسی نمیرسانند ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
استرادلیتر خیلی بدش میامد او را بی شعور خطاب کنند. تمام بی شعورها همینطورند. وقتی که بهشان بگویی بیشعور از ادم بدشان میاید ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
گاهی من یقین ندارم کی حق داره بگه فلان آدم چه وقت دیوونه ست، چه وقت نیست. گاهی پیش خودم میگم هیچ کدوم ما دیوونه ی دیوونه یا عاقل عاقل نیستیم، تا روزی که باقی ما با حرف هامون تکلیفش رو معلوم کنیم. مثل اینکه قضیه این نیست که آدم چه کاری میکنه، قضیه اینه که اکثریت مردم چجوری به کارش نگاه میکنن. گور به گور ویلیام فالکنر
آدم هایی پیدا میشن که اونقدر غصه ی اون دنیا رو دارن که هیچ وقت یاد نمیگیرن تو این دنیا چجوز باید زندگی کنن کشتن مرغ مینا هارپر لی
بعضی وقتها انجیل تو دست بعضیها بدتر از یک بطری نوشیدنی تو دست. . فرض کنیم پدر توست کشتن مرغ مینا هارپر لی
_گوش کن، سلام منو بهش برسون خب؟
استرادلیتر گفت: باشه.
اما میدانستم که بعید است این کار را بکند. شما آدمی مثل استرادلیتر را در نظر بگیرید، این جور آدمها هیچ وقت سلام آدم را به کسی نمیرسانند. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
پدرمان میگفت امکان دارد گمان بری که روزی عاقبت بدبختی خسته میشود، اما آن وقت خود زمان مایه ی بدبختی خواهد شد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
تسلط بر عقل آدمها موقتی و ناپایدار است اما تسلط بر قلبشان جاودانه است. رودین ایوان تورگنیف
ایوان ایلیچ احساس میکرد علت آن همه درد کشنده این است که درون حفره ی تنگ و تاریکی فرو میرود. ولی نمیتوانست به طور کامل داخل آن شود. به آن حفره ی بی انتها سقوط میکرد و از دور درخشش نوری رای میدید. خود را در حالتی حس میکرد شبیه وقتی که در قطار نشسته ای و تصور میکنی پیش میروی ، اما ناگهان میفهمی که در جهت عکس حرکت میکنی و آنگاه سمت و سوی واقعی را در مییابی. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
اکثر روزهای سال شبیه یکدیگرند؛ آفتاب سر ساعت خاصی از مشرق طلوع میکند، آسمان یکپارچه آبی و زمین خشک است. نمای خیابانها با روز قبلشان هیچ تفاوتی ندارند و این روزمرگی بصری خبر از بی خبری میدهد، خبر از اینکه امروز همان روز قبل است، قرار نیست چیز تازه ایی ببینی؛ ولی در روزهای برفی گویی امید به زمین آمده است. انگار وقتی که ما خواب بوده ایم داوینچی آمده و مونالیزا را نقاشی کرده است، انگار برجهای دوقلو از نو کمر راست کرده اند، انگار فرشتهها آمده اند تا خبر تولد منجی را به ما بدهند. ساعتها بهروز حسینی
دیسماس به گسماس گفته بود که مکافات من و تو عادلانه است، آیا مکافات من هم عادلانه است؟ در دنیایی که هیچ بویی از عدالت نبرده است چرا باید من مورد قضاوت عدالت ساخت دست بشر قرار بگیرم؟ من از روی درماندگی دزدی کردم، فقط یک بار. تنها کاری که کردم همدستی در یک سرقت بود و بعد از آن به پانزده سال زندان محکوم شدم. مگر چند سال زندگی خواهم کرد که پانزده سالش را هم در زندان بگذرانم؟ آن هم پانزده سال از بهترین دوران زندگیم. جوانیم. وقتی از زندان آزاد شوم چکار باید بکنم؟ کاش مرا هم مصلوب میکردند این طور حداقل همه چیز تمام میشد. ساعتها بهروز حسینی
مهم نیست نازیها جسم چه تعداد از آدمها را نابود کردند ، مهم چیزی است که هرگز نتوانستند درهم بکنند و آن روحیه ی بشر است. روحیه ی کسانی مثل ایرنا. تا وقتی شجاعت آنها در یادهاست ، چراغ زندگیشان میدرخشد.
آن چراغ خاموش میشود؟
هرگز. چراغ را خاموش کن تری دیری
من همیشه کمی کند پیش میروم. تازه، هیچ وقت نظر نمیدهم. من اصلاً نظری ندارم و فقط سؤال میکنم و یاد میگیرم. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
وقتی آدم مجبور میشود تنها کسی را به خاک بسپارد که همیشه درکش میکرده، چیزی در وجودش میشکند. زخمی برمیدارد که هیچ وقت خوب نمیشود. مردی به نام اوه فردریک بکمن
این دیگه چه عشقیه که وقتی یکی دچار مشکل شد از سرت بازش کنی؟ که آدم را ول کنی واسه اینکه ضعیف شده؟ بهم بگین این دیگه چه عشقیه! مردی به نام اوه فردریک بکمن
یادم هست وقتی عاشق شده بودم حتی در راه رفتن هم احتیاط میکردم، انگار ظرفی درون سینه ام جا داشت که پر از مایعی گرانبها بودو من میترسیدم که این مایع گرانبها از درون آن جاری شود. رودین ایوان تورگنیف
چشمهایش همان چیزی بود که لیان هزاربار هشدارش را داده بود. یک تکه از ناکجایی که به اشتباه کاشته شده بود توی صورت این مرد. مجموعه ای از یاختههای قدرتمندی که وقتی درگیرشان میشدی نمیتوانستی خود را از جادویش رها کنی. نمیتوانی رودررویش به راحتی بگویی نه ناتمامی زهرا عبدی
تو اوج ناامیدی،حتا وقتی کسی دارد به خودکشی فکر میکند،واقعا دلش نمیخواهد بمیرد که؛میخواهد یکهو اتفاق خیلی بزرگی برایش بیافتد. ناتمامی زهرا عبدی
تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی٬بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود. ولی زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود٬وبعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت٬کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی٬از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن٬ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش٬گاه از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسئو لیتها را از مردش میخواست٬ میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش٬اما با جاذبههای زنانه اش به میدان میامد٬مینی ژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی چیزی به او میگفت از بی چشم و رویی مردم شکایت میکرد٬طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همین حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بی شخصیت قلمداد میکرد٬خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمیکرد٬از زندگی زناشویی اش ناراضی بود٬اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت٬اما وقتی کار به جدایی میکشید٬به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
علت اینکه آن طرفها پرسه میزدم این بود که سعی میکردم پیش خودم حس کنم که دارم خداحافظی میکنم. منظورم این است که بعضی وقتها شده که از مدرسه یا جای دیگر رفته ام و حتی خودم ندانسته ام که دارم میروم. اینطوری خوشم نمیاید. برایم فرقی نمیکند که خداحافظی غمناک باشد یا سخت، ولی دلم میخواهد وقتی از جایی میروم خودم بدانم که دارم میروم. اگر آدم نداند حالش بدتر میشود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
میپذیرم ایمان مذهبی سرچشمه ی نیرومند آرامش است و تا وقتی چیز بهتری ندارم که جایگزینش کنم ،هرگز تضعیفش نخواهم کرد. (دکتر یالوم) مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
یاد یکی از دوستان قدیمی ام افتادم، دوستی که سالها پیش بدون آنکه دلیلش در خاطرم باشد عمر رفاقتم با وی به پایان رسید و حداقل دو سه سالی میشود که گذرش به خاطرم نیفتاده است. او چند حیوان خانگی داشت و خانه اش پر از گل و گیاه بود؛ هیچ گاه از خانه بیرون نمیرفت و تمام درد دلهایش را به گیاهان و حیواناتش میگفت. یک روز از او پرسیدم: «چرا مثل دیوانهها با حیوانات و گیاهان صحبت میکنی؟ آنها که زبان تو را نمیفهمند!» جواب داد: «آدمها هم زبان یکدیگر را نمیفهمند. با وجود این هروقت با آدمها حرف میزنم آنها مرا از روی حرفهایم قضاوت میکنند. آدم درد دل میکند تا خود را سبک کند نه اینکه خود را در بوته ی قضاوت دیگران قرار دهد. آدمها درددل را با اعتراف اشتباه گرفته اند. شاید حیوانات و گیاهان زبان مرا نفهمند که اگر چنین باشد هم در این مورد فرقی با آدمها ندارند، ولی حداقل خوبیشان این است که هیچ گاه مرا از روی حرفهایم قضاوت نمیکنند.» ساعتها بهروز حسینی
وقتی یه نفر به یکی دیگه چیزی میده، اون کسی که میگیره آمرزیده نمیشه، اون کسی که میبخشه آمرزیده میشه. مردی به نام اوه فردریک بکمن
ولی اگر کسی ازش میپرسید زندگیاش قبلا چگونه بوده، پاسخ میداد تا قبل از اینکه زنش پا به زندگیاش گذاشته اصلا زندگی نمیکرده و از وقتی تنهایش گذاشته دیگر زندگی نمیکند. مردی به نام اوه فردریک بکمن
وقتی کسی را از دست میدهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ میشود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ میشود، برای لبخندش، رفتارش، آنطور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو میشد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض میکردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
هیچوقت نفهمید چرا مردم در کل زندگی ذهنشان را درگیر میکنند و مدام فکر و خیال میکنند، به جای اینکه قبول کنند چجور آدمی هستند. آدم همانی است که هست و آدم کاری را میکند که میتواند بکند، گرچه میتواند انجام آن را به دست یک آدم دیگر بسپارد. مردی به نام اوه فردریک بکمن
اوه هیچوقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطه ضعف محسوب میشود. این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغل دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف «خونگرم» است. اوه اصلا نمیدانست چطور این کار را بکند مردی به نام اوه فردریک بکمن
وقتی عدهای بدی میکنند، بدبینی مثل دود پخش و پلا میشود. دود هم که عقلش آنقدر نیست که بفهمد توی چشم کی برود توی چشم کی نرود. اول میرود توی چشم عاشقها. 1001 سال شهریار مندنیپور
باور کن. حتی وقتی زندگی در بدترین حالت خودش است، همیشه بارقه ی از امید در دل آن مخفی شده است.
کلیو بارتر، آبارات طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
وقتی تصورات و خیال به واقعیت تبدیل میشه، همه چیز کاملاً متفاوت میشه. طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
یکیو میشناختم که با لباس هایی که تنش بود،بعد از بیست سال زندگی،از خونه زد بیرون. آزاد و رها. همه چیزم از قبل به نام زنش کرده بود. وقتی زد بیرون،خودش بود و لباسهای تنش. هیچی نداشت. فقط یه حس آزادی داشت،که به دنیایی میارزید. این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
زندگی وقتی ارزش پیدا میکند که آدم مزه مرگ را چشیده باشد. آدم اینجوری کشف میشود. تماما مخصوص عباس معروفی
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانههاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
هیچ وقت از ریزه کاریهای زندگی غافل نشو در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
شنیده بودم که وقتی آدم عزیزش را از دست میدهد اگر به خاکش نسپارد و به چشم نبیند که به خاک سپرده میشود دلش از او کنده نمیشود. تماما مخصوص عباس معروفی
اعتماد «داشتن».
آدم هیچ وقت اعتماد «نداره».
اعتماد مالکیت پذیر نیست. میتونه در اختیار کسی قرار بگیره.
آدم اعتماد «می کنه» خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
یک زن وقتی به سنش پی میبره که متوجه میشه زنهای جوونتر از اون هم وجود دارند. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
مردم دوست دارن هیولاها و چیزهای شرور رو بسازن تا خودشون کمتر شرور و هیولایی به نظر برسن. اونا وقتی سیاه مست میشن، تقلب میکنن، همسرانشون رو کتک میزنن، یه پیرزن رو گشنگی میدن، یه روباه که توی تله افتاده رو با تبر میکشن و یه تک شاخ رو با تیر سوراخ سوراخ میکنن. اونا دوست دارن فکر کنن که اگه یه بِین، کله ی صبح بیاد وارد کلبه هاشون بشه، هیولاییتر و شرورانهتر از کارهایی هست که اونا میکنن. این طوری احساس بهتری دارن. این طوری راحتتر زندگی میکنن. آخرین آرزو (حماسه ویچر) کتاب اول آندره ساپکوفسکی
دوست واقعی مثل کتابی است که هروقت زمینش بگذاری، میتوانی بعد از یک هقته یا حتی دو سال، دوباره دست بگیری و ادامه اش را بخوانی یک بعلاوه یک جوجو مویز
حتی اگر تمام دنیا علیه تو قیام کنند، وقتی تو حمایت مادر یا پدرت را داشته باشی، مشکلاتت حل خواهند شد. یک بعلاوه یک جوجو مویز
زنهایی مانند شما به وقت گرما و باران و برف و بدترین سختیها از روی بیابان، کوه و دشت سفر میکنند. آنها را دیدهام که گلآلود و خیس وارد نیوهلوشیا میشوند. اما آنها همیشه ارادهٔ کافی برایشان باقی مانده تا زمینی پیدا کنند و برای خود و شوهر و فرزندانشان خانهای بسازند! جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
یک زن وقتی یک فرمانروا میشود زن بودنش به پایان میرسد. یک امپرس میتواند از یک مرد هم مردتر باشد. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
وقتی متولد میشویم، قراردادی را برای زندگی امضا میکنیم، اما سالها بعد، زمانی میرسد که از خود سوال میکنیم چه کسی این قرارداد را به جای من امضا کرده است؟ بینایی ژوزه ساراماگو
«بیدار شدن عجیبترین کار جهان است. تا مدتها بعد از نابینا شدنم متوجه زمان درست بیدار شدن نمیشوم. مدتها طول میکشد تا بفهمم آدم وقتی بیدار میشود چه فرقی با وقت خوابیدنش میکند. یا اینکه آدم از کجا بیدار میشود و چه کسی میداند مرز بیداری و خواب کجاست! راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر میگوید خیال بزرگترین موهبت هر انسانی است. آن بیرون آدمها عاشق میشوند اما عشقشان میگذارد میرود. ثروتمند میشوند اما ثروتشان یکشبه به باد میرود. آدمها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر میکشند اما جهان به هیچوجه بهتر نمیشود. در جهانِ خیال اما میتوان صاحب ابدی همهچیز شد. میتوان هر چیزی را به دلخواه ساخت. در جهانِ خیال هر انتخابْ امکانی دیگر را منتفی نمیکند. اینجا جهان بدون مرز و دود و خون و تلخی است. میتوان همه چیز را یکجا داشت. میتوان ثروتمند شد یا اگر نه فقیر، و باز ثروتمند. حتا میتوان مُرد و زنده شد و باز مُرد و باز زنده شد و تا ابد ادامه داد. مادر میگوید آدمها آن بیرون وقتی میمیرند تازه وارد جهان خیال شدهاند. وقتی که فهمیدهاند همهی عمر در چه فریب بزرگی زندگی کردهاند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
میگوید آدمهای آن بیرون آنقدر میدوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان میآیند که دیر است. تازه میفهمند خانه، لباس، عشق،زندگی بهتر، آدمها، کار، نجات و همهچیز و همهچیز دروغی بیش نیست. میفهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست میدهی واقعاً از دستش میدهی و دیگر نمیتوانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همهچیز مثل حباب است. آنجا هیچچیز مال ما نیست. فقط و فقط میتوانیم تکههایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا میشود از اینکه تکهتکهمان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم، جای دیگری که حسرت درش بیمعناست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
وقتی آدم همهچیز بداند دیگر آن وقت از چه چیز مینویسد؟ راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
بالا رفتن از درختها عادت قدیمی مادر است.
مادر میگوید از درخت بالا که بروی بخشی از آن میشوی. اما من تنها کاری که از دستم بر میآید این است که گاهی پای درختی بایستم، یکلنگهپا، و خیال کنم درختم. مادر تا پیش از آمدن به تهران خیلی وقتها بالای درختها مینشست و از آن بالا به زمین و آسمان و پشت دیوارهانگاه میکرد. به گفتهی خودش بهترین اتفاقات زندگیاش همان بالاها افتاد، مثلاً بالای همان درخت گیلاس میفهمد که حامله است. بدترین اتفاقات زندگیاش هم همان بالاها افتاد، که البته هیچوقت دربارهشان حرف نمیزند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر میگوید باید به جای چیزهای بزرگ بر چیزهای کوچک تمرکز کرد. میگوید راز رستگاری بشر همین است. راه رهایی از قید وسواس ذهنی برای چیزِ دیگری بودن. زندگی در چیزهای کوچک گسترده است، یعنی همین چیزهای روزمرهی کسالتبار. هر وقت گرفتار افکار دردناکی میشوم که مثلاً چرا بورخس نیستم و تا کی باید عمرم را صرف جدا کردن برگ رازقی از ساقه و کوبیدن گل در هاون کنم، یاد این حرف مادر میافتم که اگر یاد بگیرم معنای همین کارهای کوچک را بفهمم، زندگی حقیقی یا همان چیزی که روح ساری در جهان مینامندش، درونم به راه میافتد. دیگر مهم نیست بورخس باشم یا نباشم. حتا اگر ساعتها بیحرکت گوشهای بنشینم، در بودنم روی زمین و حتا در کوبیدنِ رازقی در هاون، در روحی شریکم که بورخس هم بخشی از آن است و آن وقت، من بورخسم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیفهای گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامیگیرد و ناگهان پُرش میکند. میریزد پشت پلکها، زیر گلو، روی شانهها. پاها شروع میکنند به سنگین شدن و موجب میشود آدم به عمق برود. آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدمهای معمولی به چشمشان نمیآید. آنها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که توانایی حقیقی دیدن را از دست دادهاند. در کتابی شنیدهام حسِ دیدن مانند حس جهتیابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیمها که نه نقشهای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدمها مانند پرندگان چشمهایشان را میبستند و مسیرشان را حدس میزدند، اما حالا ناچارند نام خیابانها و کوچهها را حفظ کنند و مدام توی نقشهها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذرهذره از دستش میدهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه میکنی فقط خود آن چیز را میبینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط میتوانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانهی ما. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر میگوید با دانستن ابعاد دقیق هر چیز میتوان آن را فتح کرد. میگوید باید خانه را فتح کرد. منظورش از فتح کردن قابل سکونت کردن است. اصولاً درباره هر چیزی که باید مالکش شود یا به کنترل خودش درش بیاورد همین را میگوید. مثلاً وقتی بیدلیل غمگین میشود و چند روزی توی خودش فرو میرود، عاقبت که با خودش میجنگد و از لاکش بیرون میآید، میگوید خودش را فتح کرده. وقتی بعد از چند هفته کار داروی جدیدی را که غالباً پماد است به عمل میآورد، میگوید آن را فتح کرده. در اصل این را از گوته یاد گرفته که جایی میگوید: اگر میخواهید انسان آزادی باشید باید هر روز آزادی را فتح کنید. باید اول فاتح خود بود، بعد خانه و بعد بقیه جهان، این یعنی باید دقیق به کوچکترین علایم بدن خود، تغییرات در وضع باغچه یا حیاط یا دیوار کوچه توجه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
فقط میخواستم ثابت کنم که همیشه نمیشود به واکنشهای بدن خود اعتماد کنیم. فکر میکنم حق با من بود.
بازپرس گفت: «تقصیر شما بود که مرا عصبانی کردید.»
«معلوم است که من مقصر بودم، همیشه تقصیر بر گردن حوّای وسوسهگر بوده است، از طرفی، وقتی ما به این دستگاه وصل میشویم، کسی از ما نمیپرسد که عصبانی هستیم یا خیر!». بینایی ژوزه ساراماگو
حتی متخصصین شکنجه هم وقتی به خانه میروند فرزندانشان را میبوسند و یا حتی توی سینما گریه میکنند. بینایی ژوزه ساراماگو
سانسور مانند خورشید است که وقتی طلوع میکند برای همه است. البته برای دنیای ما این موضوع تازگی ندارد، همیشه حق با آنهاست. بینایی ژوزه ساراماگو
چه فایده از سالها خواستن و مبارزه کردن، وقتی که یک لحظه کافی است تا همه چیز ویران شود؟ آخر از کجا میآید این نیرو؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
برای کسی که این کتاب را از صاحبش میدزدد، یا قرض میگیرد و پس نمیهد بگذار در دستش تبدیل به ماری شود و او را بدرد.
فلج شود و تمام اعضای بدنش منفجر شوند.
در عذاب تحلیل رود، برای بخشش فریاد کشد و عذابی را پایانی نباشد و فریاد مرگ سرآورد. کرمهای کتاب روده هایش را بجوند… و وقتی سرانجام برای مجازات نهایی اش میرود، شعلههای جهنم تا ابد او را بسوزاند.
نفرین بر دزدان کتاب
از صومعه سن پدر، بارسلونا، اسپانیا قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
«آدم از کجا میفهمه عاشق شده، مایسترو؟»
«اگر بپرسی، یعنی عاشق نیستی.»
«شما تا حالا عاشق بودید، مایسترو؟»
«کی ‹رِکوئِردوُس د لا آلهامبرا› رو نوشته؟»
«فرانسیسکو تارگا.»
«چه تکنیکی باید توی اون آهنگ استفاده کرد؟»
«تکنیکِ ترِموُلوُ.»
«تو باید از این سؤالها بپرسی؛ نه سؤالهای عاشقانه!»
«خودِ ترمولو یعنی چی، مایسترو؟»
«معنای کلمهش میشه ‹رعشه›.»
«رعشه یعنی چی؟»
«لرزیدن. ترسیدن یا نگران بودن.»
«کِی این اتفاق میافته؟»
المایسترو مکث کرد. «وقتی عاشقی.» سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
من موسیقی هستم
آمده ام دنبال روح فرانکی پرستو. البته نه همه روحش. فقط ان بخش کمابیش بزرگ روحش که وقتی دنیا آمد از من گرفت. هرقدر هم که از آن تکه ی روح خوب استفاده کرده باشد من امانت هستم،نه ملک طلق. موقع رفتن باید امانتی را پس بدهید.
قریحه ی فرانکی را جمع میکنم و بین ارواح نوزادان بعدی پخش میکنم. یک روز با شما هم همین کار را خواهم کرد. بی خود نیست وقتی ناگهان اهنگ تازه ای میشنوید سرتان را بالا میگیرید یا با شنیدن صدای طبل و درام پا میکوبید
تمام انسانها موسیقایی هستند
وگرنه چرا پروردگار به انسان قلب تپنده داده؟ سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
زندگیمان هیچ وقت پایدارتر از موجی نیست که از پهنهی دریا برمیخیزد. مبارزات و پیروزیمان هر چه باشد، هرگونه که آنها را از سر گذرانده باشیم، مثل قطرهای مرکب بر روی کاغذ میدود و راه خودش را مییابد. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
جوانتر که بودم باور داشتم که عشق با گذر زمان رنگ میبازد، مثل فنجانی جامانده در اتاق بتدریج چایش به هوا میرود اما آن روز وقتی من و رئیس به خانه بازگشتیم، چنان با اشتیاق و نیاز از شهد جام وجود یکدیگر نوشیدیم که احساس کردم از هر چه رئیس از من گرفته خالی شدهام، و در برابر از چیزهایی پر شده ام که من از او گرفتهام. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
قاعدهی هشتم: هیچگاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
هر روز که میگذرد دنیا بیشتر در فساد فرو میرود. از وقتی عصر سعادت به پایان رسیده تاریخ تمدن چیزی نبوده جز غلتیدن در سراشیبی! ملت عشق الیف شافاک
عشق بهجز تقدیم کردن قافیه به بیقافیهها، هدف به بیهدفها لذت و هیجان به دلتنگها دیگر به چه کاری میآید در این دنیای فانی؟ پس آنهایی که خیلی وقت است از سودای یافتن عشق درگذشتهاند… آنها چه میشوند؟ ملت عشق الیف شافاک
نمیدانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمیکند بدیاش را بگوید. خودم چند بار این قاعده خللناپذیر را آزمودهام. ملت عشق الیف شافاک
این دختر، یه روحیه که انگار آب، روشنای خودش بهش داده… مِه، لطافت خودش رو، و تاریکی، راز خودش رو بهش داده… وقتی کنارش وایمیستی، نمیشه دوستش نداشته باشی… قصر پرندگان غمگین بختیار علی
تا جوان هستید فکر میکنید هر کاری که میکنید قابل دور انداختن است. از حالا به حالا حرکت میکنید، وقت را در دستهایتان مچاله میکنید و دورش میاندازید. شما اتومبیل تندرو خودتان هستید. فکر میکنید میتوانید از شر اشیا و مردم خلاص شوید، آنها را پشت سرتان بگذارید. درباره عادت آنها به برگشتن چیزی نمیدانید.
در رؤیاها زمان یخ زده است. هیچ وقت نمیتوانید از جایی که بودید بیرون بیایید. آدمکش کور مارگارت اتوود
یک سرود مذهبی میگفت، خدا هیچ وقت نمیخوابد چشمانش برای یک چرت زدن بیجا بسته نمیشود. در عوض شبها دور و بر خانهها میگردد و جاسوسی مردم را میکند تا ببیند اگر مردم به اندازه کافی خوب هستند بیماری بدی بفرستد و کارشان را بسازد، یا از یک هوس دیگر لذت ببرد. به هر حال دیر یا زود یک کار ناپسند از او سر میزد، مثل بیشتر کارهایی که در تورات کرده است. آدمکش کور مارگارت اتوود
هر صبح یک روز جدید در انتظار ماست. انسانها میگویند که اگر خوش شانس باشی بهتر است. اما من ترجیح میدهم که هوشیار باشم. چراکه وقتی شانس به سراغم بیاید از دستش نخواهم داد. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
ما جوانانمان را تنها برای پیروزی بار آورده ایم اما باید اعتراف کنم آنها هیچ نمیدانند که وقت شکست چه طوررفتار کنند… به جوانها گفته ایم که آنها از تمام جوانهای دیگر کشورها باهوشتر و شجاع ترندولی وقتی اینجا خودشان به چشم خود دیدند که ذره ای از جوانان دیگر باهوشتر یا شجاعتر نیستند بهت زده شدند…هم از ما متنفر شدند وهم از خودشان. ماه پنهان است جان اشتاینبک
اون باهام بههم زد. هیچوقت نفهمید شاید آدمی وجود داشته باشه که برا چیزی که نداره و هرگزم نخواهد داشت، ماتم بگیره. دختری در قطار پائولا هاوکینز
چیزی در نازایی هست که تورو مجبور میکنه ازش دوری کنی. بهخصوص وقتی که توی سیسالگی هستی. دوستات بچهدار شدهن، دوستای دوستات بچه دارن، همهجا خبر از بارداری و تولده و همهجا اولین جشن تولد بچهها برگزار میشه. دختری در قطار پائولا هاوکینز
درپایان جنگها مشکل میشود به خاطر آورد که چگونه افرادی را کشتیم یا فرمان دادیم بکشند، آن وقت کسانی پیدا میشوند که خود در میدان نبرد نبوده اند ولی به ما میگویند یا در کتابها مینویسند که آن تجربهها چگونه بوده است و ما در تایید حرفشان میگوییم «بله ، خیال میکنم همینطور بوده» ماه پنهان است جان اشتاینبک
سرهنگ میدانست که جنگ یعنی خیانت، نفرت، خرابکاری امرای ارتش و بیماری و خستگی سربازان و هر وقت که به پایان برسد هیچ تغییری دست نداده جز فرسودگیها و کینههای تازه که جای کهنهها را بگیرد. با این حال در مورد این جنگ روزی لا اقل پنجاه بار به خود میگفت که «این جنگ غیر از جنگهای قبلی است» ماه پنهان است جان اشتاینبک
من تا یکی دو سال آخر زندگیم، هیچوقت نفهمیدم که ریاکاری هم میتونه یهجور همدردی باشه. دختری در قطار پائولا هاوکینز
قانون تخطیناپذیر همیشه همین بوده، وقتی به آرزویت میرسی که دیگر خیلی دیر شده. ریگ روان استیو تولتز
خدایا، بهجز آزار نژادی، گرسنگی و انگ بیبندوباری عذابی عذابی نیست که با آن ناآشنا باشم. چرا فلج شدن و تجاوز باید تربیت احساسات من باشد؟ میدانم که اغلب فراموش میکنیم «حقوق بشر» یک چیز کاملاً مندرآوردی است، ولی وقتی مال خودت را زیر پا میگذارند آدم دردش میگیرد. تبریک بابت متوازن کردن کشتارها در میادین جنگ ولی آیا کلمهی رمز «دیگر بس است» یادت رفته؟ ریگ روان استیو تولتز
من هیچوقت مفهوم مردانگی را نفهمیدم. باشد، رقابت و جنگ چشموهمچشمی مردان برای به دست آوردن زنان از منظر تکاملی برایم قابلدرک است. ولی این رفتار مردان که در میخانهها و دعواهای خیابانی و باشگاهها بیاینکه پای زنی در میان باشد میزنند دخل هم را میآورند، همیشه برایم مشکوک و عجیب بوده. ریگ روان استیو تولتز
بعضی آدمها دوست دارند مرکز توجه باشند، اینها کسانیاند که هیچوقت کسی محلشان نمیگذارند. بعضی تاب تحمل حتا یک نگاه را ندارند، اینها درست در مرکز صحنه قرار میگیرند. ریگ روان استیو تولتز
تا وقتی اسیر ویلچر نشوی نمیفهمی که هیچ سطح صاف و بیدستاندازی در کل شهر وجود ندارد. پیادهرویی نیست که چاله و ترک و شکستگی و سوراخ و برآمدگی نداشته باشد. ریگ روان استیو تولتز
میگوید به من قولی بده، از خودت بگریز، از نو شروع کن، دوباره برای زندگیات طرح بریز، از نور خورشید لذت ببر یا با تمام وجودت تلاش کن لذت ببری، با اقیانوس رفاقت کن، هر رزوت را جوری بگذران انگار آخرین روز زندگیات است.
میگویم این حرفها را هیچوقت درک نکردم. اگر بدانم فلان روز آخرین روز زندگیام است هروئین میزنم و از هیچ زنی نمیگذرم. ریگ روان استیو تولتز
وقتت را با سرزنش کردن پروردگار یا فحاشی به بیعدالتی تلف نکن. در عوض رنج زیستهات را تبدیل کن به سرچشمهی تسلا و سرگرمی… ریگ روان استیو تولتز
وقتی کسی به غمناکترین رازش اعتراف میکند نباید لحظه را با حرف زدن از ایندر و آندر خراب کنی یا با پرسیدن سوالی غیر از آن سوالی که طرف ازت انتظار دارد. ریگ روان استیو تولتز
من همیشه از موقعیتها برداشت غلط دارم. مثل اون باری که رفتم برای مصاحبهی شغلی و وقتی مدیر ازم پرسید مهمترین قابلیتت چیه، گفتم من هر جایی میتونم بخوابم! ریگ روان استیو تولتز
من همیشه سراغ دخترایی رفتم که موی کوتاه و هوش بالا داشتهن. صبر کن. این قبلاً درست بود. الان وقتی یه زن میبینم با خودم میگم اگه هزار دلار برای داده بودم و میاومد در خونهم احساس یه مشتری راضی رو داشتم یا فکر میکردم سرم کلاه رفته؟ ریگ روان استیو تولتز
وقتی بهش فکر میکنی جملهی «تا مرگ ما را از هم جدا کند» قطعاً باعث میشه یک یا هر دو طرف فانتزی آدمکشی پیدا کنن. این عبارت تشویق به قتله! من تنها کسی هستم که این رو متوجه میشم؟ ریگ روان استیو تولتز
وقتی بیست و چند سالم بود دخترایی رو میشناختم که سقطجنین میکردن، سی و چند سالم که شد کارشون رسید به مردهزایی. من تقریباً چهل سالمه. به کجا میخواد برسه؟ ریگ روان استیو تولتز
میدونی تو زندگی از چی بیشتر از هر چیز دیگه بدم میآد؟ وقتی یکی بهم میگه «میدونی شبیه کی هستی؟» بعد اسم یه هنرپیشهی چاق و زشت رو میآره. ریگ روان استیو تولتز
این یکی از عادات قدیمی و مسخرهی انسان است: وقتی راهش را گم میکند تندتر میدود.
رولو می ریگ روان استیو تولتز
وقتی بهش فکر میکنی سابقهی بیماری و سابقهی محکومیت هردو نهایتاً به یه نقطه ختم میشن: یه بار که دهنت سرویس شد، دوباره دهنت سرویس میشه چون یهبار دهنت سرویس شده. ریگ روان استیو تولتز
مردی که هیچوقت صبح سحر از عشرتکده بیرون نیامده و از شدت تنفر از زندگی دلش نخواسته خود را بیندازد داخل رودخانه، چیزی را از دست داده. فلوبر ریگ روان استیو تولتز
راستی… انسان وقتی تنها در یک مملکت بیگانه و به دور از وطن و خانواده و دوستان خود بدون اینکه بداند چگونه برای زندگی هر روز خود پول به دست بیاورد. آخرین… درست آخرین فلورین خود را به مخاطره میاندازدو به قمار میگذارد،راستی احساس عجیبی سرتاپایش را فرا میگیرد! قمارباز فئودور داستایوفسکی
وقتی که انسان از زندگی نترسد، زندگی میتواند اعجاب آور باشد. فقط جرئت و مخلیه میخواهد… و کمی پول. لایم لایت چارلی چاپلین
هوانوردانی که دچار مخاطره میشوند برای جلوگیری از سقوط، همه بارو بنه خود را از هواپیما به بیرون میریزند، نخست از کم ارزشترین آنها شروع میکنند اما به زودی نوبت ضروریترین وسایل میرسد. مردم فقیر نیز مانند آن ها، وقتی که تحت فشار احتیاج قرار گیرند، نخست گنجینههای بی ارزششان را از سر وا میکنند و برای ادامه زندگی پیش وام دهنده میبرند، هر یک از این وسایل را که به رهن میگذارند بیشتر از آن وسیله ای که پیش از آن برده بودند، دوست دارند. در پایان، مجبور میشوند اشیایی را که برایشان بسیار عزیز است فدا کنند. لایم لایت چارلی چاپلین
وقتی وارد اتاق شد، قبل از همه تابلویی توجهش را جلب کرد… تابلوی چند پرندهی تنها که روی قفسی خالی نشسته و به افقی دور خیره شدهاند… برای نخستین بار احساس کرد که پرندهها به این میاندیشند که آیا پرواز کنند یا به قفس برگردند قصر پرندگان غمگین بختیار علی
اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدمها میمیرد. نه، جوانی پنهان میشود و میماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان میکند. چهره نشان نمیدهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه میکشد و نقاب کدورت را بی باقی میدرد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمیدهد. غوغا میکند. آشوب. همه چیز را به هم میریزد. سفالینه را میترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، درهم میشکند. ویران میکند! جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
بعضی وقتها، صداهای خاص و نامشخصی که بیاختیار از دهان ما خارج میشوند، چیزی جز نالههای غیرقابل جلوگیری یک درد کهنه نیستند! مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو
هیچ صیادی به وقت شکار حضور خود را اعلام نمیکند آن قدر به مرگهای متوالی در فواصل منظم دم و بازدم ، تن میدهد تا قربانی در ذره ذره ی هوای اطرافش بوی نیستی او را استشمام کند. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
،وقتی زن پیر صاحبخانه مرا به یاد نمیآورد به خود دلداری میدادم که وقتی برای کسی زمان متوقف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی هرچند کوچک نه برای من و نه برای هیچ کس دیگر وجود ندارد هر چه هست رشته هایی است از خاکستر پریشانی که میان عصبهای کاسه سر ، شاخه دوانده و زمان را در چنبره ی خود مدفون کرده است. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
تو نمیفهمی. وقتی دربارهی یه شخصیت مینویسم مثل این میمونه که دارم رو بازوم خالکوبیش میکنم و وقتی خوب از کار در نمیاد، انگار دارم این شکست رو تا ابد با خودم اینطرف و اون طرف میبرم،… ریگ روان استیو تولتز
سونیا هیولای کوچولوی دوستداشتنیام؛ هنوز مثل باقی دخترها که عاشق پدرشان هستند مرا میپرستید، ولی وقتی دست کثیف بلوغ لمسش کند همهچیز تمام میشود. ریگ روان استیو تولتز
احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند.
احساس میکند آن قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان این همه آدم، حسابی تنهاست.
یعنی هیچ کس را ندارد… سمفونی مردگان عباس معروفی
حالا دیگر وقت فکر کردن به چیزهایی که با خودت نیاورده ای نیست…
به این فکر باش که با آنچه داری چه میتوانی بکنی… پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
اولین قدم پذیرش این است که تمام فانتزیهای رماننویسی ات وقتی آغاز میشوند که کلمهی «پایان» را مینویسی. ریگ روان استیو تولتز
حقیقتش را بخواهید من از کشیشها متنفرم ،مخصوصا وقتی با لحن مقدسی شروع به نصیحت میکنند؛ وای که چقدر از لحن آنها حالم بد میشود. اصلا نمیتوانم درک کنم چرا اونها قادر نیستن عادی حرف بزنند. به نظرم وقتی میخوهند حرف بزنند سعی در فریب انسانها دارند. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
زندگی از آنجایی که ترد و شکننده است وقتی به پایانش نزدیک میشود ارزشی گیراتر دارد. بیگانه آلبر کامو
«چِک» میگوید: ما مهاجریم. از چکسلواکی آمده ایم. از تصور روزهایی که مادرم میگذراند پشتم میلرزد. گاهی شب که به خانه میرسم به نظرم میآید او همان جا که صبح وقت خداحافظی نشسته بود، به جا مانده است چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
خاله ماه و غلام خان از خندههای بلد و تمام نشدنی و پچ پچ کردنهای ما ناراحت نمیشدند. غر نمیزدند و مانند کارآگاهها مواظب مان نبودند. هیچ وقت نمیگفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم. یک بار غلام خان به خاله ماهَم گفت: این بچهها شیطان هستند ولی بی تربیت نیستند. خاله ماهَم گفت: برای بچهها صدا جزیی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جزیی از زندگی میشود. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
تو میگفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد. میگفتی: تحمل تنهایی وقتی سخت است که جز این باشد. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
وقتی زنی که سرتاپایش را جراحی پلاستیک کرده میمیرد، خالق با تعجب نگاهش میکند و میگوید «من این زن رو به عمرم ندیدهم» جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
منصفانه نیست انسان در رأس هرم غذایی باشد، وقتی همچنان تیتر روزنامهها را باور میکند. جزء از کل استیو تولتز
در سفر بود که پس از سالها فرصت یافتم خودم را از دور تماشا کنم. واقعاً تا آدم سفر نکند، هرگز خودش را نمیشناسد. سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را میبینی. وگرنه اینهمه خلبان و راننده شب و روز از جایی میروند به جای دیگر. هیچ درختی براشان تازگی ندارد. این که سفر نیست. سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیش تر. و من این را پیش از سفر نمیدانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من اینجا چه میکنم؟
*** تماما مخصوص عباس معروفی
*** چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رؤیاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم ، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم.
*** تماما مخصوص عباس معروفی
وقتی آدم عاشق باشد، همهچیز معنای بیشتری پیدا میکند کیمیاگر پائولو کوئیلو
خب، با این تفاصیل که گفتم، شما، چرا باید در این نبرد نابرابر، که مرگ درش حتمیه، شرکت کنید؟ حتی بنده، با کمترین اطلاعات نظامی، میتونم ادعا کنم که شما شکست خورده اید، از پیش شکست خورده. درست مثل حضرت آدم و همه آدمهای قبل و بعد از ما! و چرا من هم باید در این نبرد احمقانه شرکت کنم؟ اون هم وقتی که هیچ اعتقادی بهش ندارم؟ شطرنج با ماشین قیامت حبیب احمدزاده
وقتی به من میگفت که شما میخواهید مرا بخرید،البته نه عشق مرا که خریدنی نیست،بلکه میخواهید جسم مرا بخرید…من جسم او را بخرم،جسم اورا؟آیا مال خودم هم برایم زیاد نیست؟بله ارفئو جسم من هم برای من زیادی است. چیزی که من احتیاج دارم،روح است،روح. مه میگل د اونامونو
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیر قابل تحمل واقعا انتخاب شده اند. پس چه میتوانیم درباره ی دموکراسی بگوییم جز این که نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ هایشان را بپذیرند؟ حامیان این نظام ناکارآمد میگویند، خب، موقع رأی گیری حسابشان را برسید! ولی چه طور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی شرف، یک غیر قابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رأی بدهیم؟ بدترین چیز آتئیست بودن این است که براساس اعتقادات نداشته ام میدانم تمام این بی پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمام شان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است؛ هر چه را بکاری درو نمیکنی، هر چه بکار همان جا که کاشته ای، باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
وقتی میشنوم که کسی میگوید «دست کم شرافتم رو حفظ کردم» فکر میکنم «همین الان با گفتن این جمله از دستش دادی» جزء از کل استیو تولتز
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمارگونه ای متوجه خود شوند و درصورتیکه بینقص و بیچونوچرا نباشی، این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است ، بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایتهای مستهجن اینترنتی. جزء از کل استیو تولتز
هیچوقت حال مریض را از خودش نپرسید، وقت تلف کردن است. مهم این است که کشف کنید دکتر چه حسی دارد. جزء از کل استیو تولتز
زمان سپری میشود، حتی وقتی که غیرممکن به نظر بیاید. حتی وقتی که هر تیک تاک عقربه ثانیه شمار، مثل ضربات خون در پشت یک زخم یا خراشیدگی، دردآور باشد. زمان به طور نامنظمی سپری میشود، با پیچشها و چرخشهای عجیب و آرامشها و وقفههای کِشدار؛ اما به هر حال میگذرد. ماه نو (ادامه رمان شفق) استفنی مهیر
… حالا یادت باشد وقتی در رویاهای طلایی غرض شدی به طلب جیفه ی کثیف دنیوی پیش من نیایی! داستان همیشگی ایوان گنچاروف
حالا اینجا بودم. نشسته بودم و به صدای باران گوش میکردم. اگر همین الان میمردم در هیچ کجای دنیا حتا یک قطره اشک هم برایم ریخته نمیشد. نه اینکه دلم چنین بخواهد ولی خیلی غیرعادی بود. آدمی فلکزده با چه حد میتواند تنها شود؟ ولی دنیای بیرون پر از بیمصرفهای پیر و تنبلی مثل من بودند. نشسته بودند و به صدای باران گوش میدادند و فکر میکردند چه بر سر زندگیشان آمد. این درست زمانی است که میفهمی پیر شدهای، وقتی که مینشینی و در شگفتی که همه چیز کجا رفت. عامه پسند چارلز بوکفسکی
وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صرف وجودت نقش یک جور عامل حیات بخش را بازی میکند، اعتماد به نفست قوی میشود. جزء از کل استیو تولتز
آدمهای بزرگ فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند و هرگز خیالبافی نمیکنند و هر گز هم نمیتوانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر از دانستههای آنها وجود داشته باشد. بعضی وقتها آدمی پیدا میشود که میخواهد چیز ناشناخته ای را به مردم بشناساند و همیشه هم مردم به ریشش میخندند و حتی گاهی هم اتفاق میافتد که او را به زندان میاندازند… و سرانجام پس ازمرگ آن مرد است که مردم متوجه میشوند حق با او بوده. آنوقت مجسمه اش را میسازند و این همان کسی است که به او میگویند نابغه! تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
ناراحتی فکر غصه داری است که از وقتی آدم از خواب بیدار میشود به سر آدم میزند و تمام روز توی کله آدم همین طور میماند تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
وقتی از دنیا کنار میکشی، دنیا هم به همان اندازه از تو کنار میکشه. جزء از کل استیو تولتز
چرخهای عدالت ممکن است آرام بچرخند ولی وقتی دولت میخواهد تورا از خیابان جمع کند چرخ هایی که تورا میبرند به سرعت شهاب به حرکت درمی آیند. جزء از کل استیو تولتز
خائنانه آرین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ بگویی که احتمالا اندازهی کسی که دارد غرق میشود نیست. اینجوری است که نزول میکنیم و همینطور که به قعر میرویم، تقصیر همه مشکلات دنیا را میاندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکتهای چندملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا ، ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد. نفع شخصی، ریشهی سقوط ما همین و در اتاق هیئت مدیرعامل و اتاق جنگ هم شروع نمیشود. در خانه آغاز میشود. جزء از کل استیو تولتز
وقتی کاری از شما خواسته میشود که قادر به انجام آن نمیباشید، به طور مودبانه از پذیرفتن آن امتناع ورزید و هیچ روزنه ای برای امیدهای واهی باقی مگذارید.
ترجمه سکینه نصرتی زنبق دره اونوره دوبالزاک
آدم بزرگها ارقام را دوست دارند. وقتی با ایشان از دوست تازه ای صحبت میکنید هیچوقت از شما راجع به آنچه اصل است نمیپرسند. هیچوقت به شما نمیگویند که مثلا آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟ بلکه از شما میپرسند: «چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟» و تنها درآن وقت است که خیال میکنند او را میشناسند.
ترجمه محمد قاضی شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آدم بزرگها هیچوقت به تنهایی چیز نمیفهمند و برای بچهها هم خسته کننده است که همیشه و همیشه به ایشان توضیح بدهند.
ترجمه محمد قاضی شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
میل آدمها به بردگی قابل باور نیست. خدایا. بعضی وقتها چنان آزادی شان را پرت میکنند کنار انگار داغ است و دستشان را میسوزاند. جزء از کل استیو تولتز
تا وقتی وحشت از زندگیت رخت نبسته نمیفهمی ترس تا چه اندازه زمانبر است. جزء از کل استیو تولتز
این که حبس ابد دارم دلیل نمیشه هیچوقت نیام بیرون. ابد دقیقا به معنای ابد نیست. یه اصطلاحه. یعنی ابدیتی که در واقع از زندگی کوتاهتره، البته اگه منظورم رو بفهمیم. جزء از کل استیو تولتز
وقتی این همه تلاش میکنی تا یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند. جزء از کل استیو تولتز
وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند.
فقط موقعی که پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند! جزء از کل استیو تولتز
دوست دارم هروقت میخواهم چیزی بگویم، از دور بگویم و قایم شوم و هروقت میخواهم جواب بشنوم، از دور بشنوم. نمیخواهم کسی جلوم بنشیند و نگاهم کند و منتظر حرفی باشد. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آن وقت میفهمی دانشگاه واقعا هیچ چیز بهت یاد نداده است. ساندویچ ژامبون چارلز بوکفسکی
هات داگ هایمان را خوردیم و کوکاهایمان را نوشیدیم و از قفس کانگوروها دور شدیم. وقتی داشتیم میرفتیم، کانگوروی پدر هنوز در پی نتهای گمشده به ظرف غذا زل زده بود.
-یک روز مناسب برای کانگوروها نفر هفتم هاروکی موراکامی
یک چیزی کم است
لئوی عزیز، وقتی شما سه روز به من نمینویسید، من دو جور احساس دارم،
1) تعجب میکنم
2) یک چیزی کم دارم.
هر دو ناخوشایندند. یک کاری بکنید! مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
گذشتهها قابل تکرار نیستند همانطوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیمها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، مثل عدهای که با افسوس به آن نگاه میکنند، به نظر پیر و مستعمل میآیید. آدم هیچ وقت نباید به خاطر قدیمها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را میگیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
وقتی کسی را از دست میدهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ میشود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ میشود، برای لبخندش، رفتارش، آنطور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو میشد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض میکردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
یکی از دردناکترین لحظهها در زندگی احتمالاً لحظه ای است که آدم میبیند سالهای پیش رویش کمتر از سالهای پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد دنبال چیزهایی میگردد که به زندگی کردن بیرزد. شاید خاطرات. مردی به نام اوه فردریک بکمن
مرگ مسئله عجیبی است. آدمها در کل عمرشان جوری زندگی میکنند که انگار مرگ اصلاً وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقتها مهمترین دلیل زندگی است. مردی به نام اوه فردریک بکمن
دوست داشتن یه نفر مثه این میمونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه. هر روز صبح از چیزهای جدید شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شده اند و مدام میترسه یکی بیاد تو خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هایش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابیهای خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبهها و چم و خم هایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چه کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعههای کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه چوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی. مردی به نام اوه فردریک بکمن
همیشه معتقدیم برای انجام کاری برای دیگران هنوز وقت داریم. معتقدیم برای گفتن حرفی به دیگران هنوز وقت داریم و سپس اتفاقی میافتد ناگهان سر جایمان میایستم و با خود فکر میکنیم »کِی». مردی به نام اوه فردریک بکمن
وقتی یه نفر به یکی دیگه چیزی میده، اون کسی که میگیره آمرزیده نمیشه، اون کسی که میبخشه آمرزیده میشه. مردی به نام اوه فردریک بکمن
روی یک دیوار نوشته بودند لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. پای آن دیوار همیشه آشغال بود. اما پای یک دیوار دیگر نوشته بودند رحمت به روح پدر و مادر کسی که اینجا آشغال نریزد. هیچ وقت ندیدم آنجا آشغال بریزند.
فرق بین لعنت و رحمت است.
ما برای او لعنتیم و تو برای او رحمت. آپارتمان روباز علی موذنی
برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را میدزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج میکنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست میدهد، خوار و زبون میشود و به غیر خودی وابسته میشود؛ و نوکر میشود، و میشود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم میزند! کلیدر 5 و 6 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
_ عزیزم خطر بزرگی ما را تهدید میکند.
زن گفت:
_ این یعنی این که تو مرا دوست نداری.
_ اما تو میدانی که چقدر دوستت دارم.
_ وقتی از روی عقل حرف میزنی یعنی که دیگر مرا دوست نداری. گدا نجیب محفوظ
وقتی در نوشتن حرفهای میشوی، نمیتوانی خواست مخاطب را در نظر نگیری. مخاطب رکن مهم داستان است. اوست که به من پاسخ میدهد موفق بودهام یا نه؟ آپارتمان روباز علی موذنی
وقتی به اطراف نگاه میکنی میبینی چه قدر آدمهای کمی هستند که خودشان باشند! باید زوائد را کنار زد. همه چیز چقدر ترسناک است، وقتی که احساسات ما سلاحی باشد که بتواند بکشد. و حرفها هم گلولههایش باشند. نزدیکی حنیف قریشی
وقتی قرار است هرگز برنگردید، چه با خود بر میدارید؟ نزدیکی حنیف قریشی
فکر میکردم آدم وقتی بزرگ میشود هیچ وقت گریه نمیکند. اما حالا میفهمم که در حقیقت وقتی آدم بزرگ میشود و از تهتوی کار سر در میآورد تازه گریه اش میگیرد و دلش به درد میآید. کمدی انسانی ویلیام سارویان
تنهایی و افسردگی مانند شنا کردن و غرق شدن هستند. سالها پیش در مدرسه یاد گرفتم که گلها بعضی وقتها از درون میشکفند. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
زندگی از این موقعیتها زیاد دارد که در آنها کلمات بسیار ساده و قابل فهم کمی وقت میبرند تا تمامی عطرشان را آزاد کنند. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
همیشه غمگین نبودم، وقتم را تباه میکردم، از حق و حقوقم صرف نظر میکردم، بی دلیل رنج میکشیدم، درسم را فراموش میکردم. نامناپذیر ساموئل بکت
این مورفیها، مالویها و مالونها دیگر هیچ کدام فریبم نمیدهند. آنها باعث شدند وقتم را تباه کنم، بی دلیل و به عبث رنج بکشم، و از آنها حرف بزنم، در حالی که برای حرف نزدن و سکوت کردن، میبایست از خودم و فقط از خودم حرف میزدم. نامناپذیر ساموئل بکت
دو آتش نشان وارد جنگلی میشوند تا اتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کار وقتی از جنگل بیرون میآیند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف و خاکستر است و صورت آن یکی به شکل معصومانه ای تمیز.
سوال: کدامشان صورتش را میشوید ؟
اشتباه کردید، آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه میکند و فکر میکند صورت خودش هم همان طور است.
اما آن که صورتش تمیز است میبیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش میگوید: حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم زهیر پائولو کوئیلو
اگر کسی بتواند بی قید وشرط محبوبش را دوست بدارد عشق به خدا را نشان میدهد اگر عشق به خدا را تجلی بدهد همنوعش را هم دوست میدارد ،اگر همنوعش را دوست بدارد خودش را هم دوست میدارد ،اگر خودش را دوست بدارد همه چیز بر میگردد سر جای خودش تاریخ عوض میشود.
تاریخ هیچ گاه به خاطر سیاست یا فتوحات یا فرضیه پردازی یا جنگ عوض نمیشود از آغاز زمان دیده ایم که این چیزها فقط تکرار میشود چیزی را عوض نمیکند تاریخ وقتی عوض میشود که بتوانیم از انرژی عشق استفاده کنیم همانطور که از انرژی باد دریا یا اتم استفاده میکنیم… زهیر پائولو کوئیلو
تازگیها به چیزی پی برده ام دوست واقعی کسی است که موقع پیشامدهای خوب کنار آدمی است کسی که کنار ما بالا وپایین میپرد وبه خاطر موفقییتهای ما شادی میکند. دوست کاذب کسی است که با آن قیافه غمگین وآن همدردی فقط در لحظه سختی ظاهر میشود ودر واقع مشکلات ما تسلی است برای زندگی نکبت بار خودش پارسال در آن بحران آدم هایی آمدند که تا به حال هیچ وقت ندیده بودمشان میخواستند تسلی ام بدهند حالم از این کارشان به هم میخورد زهیر پائولو کوئیلو
بعضیها خوشبخت به نظر میآیند چرا که کارشان را راحت کرده اند واصلا به موضوع فکر نمیکنند ،بعضیها برنامه ای دارند شوهر میکنم ،خانه میخرم ،دو تا بچه میآورم ،یک خانه ییلاقی میخرم ،سرشان به این گرم است ومثل گاو دنبال گاوباز میدوند ،غریزی واکنش نشان میدهند پیش میروند. اما اصلا نمیدانند مقصدشان کجاست میتوانند ماشین بخرند حتی گاهی میتوانند یک فراری بخرند. فکر میکنند معنی زندگیشان همین است. وهیچ وقت چیزی نمیپرسند. اما با این همه چشمهایشان غمی را نشان میدهد که حتی خودشان هم از وجودش در جانشان خبر ندارند. تو خوشبختی ؟ زهیر پائولو کوئیلو
وقتی دارید بازی میکنید و قوانین علیه شماست ،قوانین را به نفع خود تغییر دهید. نایت ساید 5 (راههای نرفته) سیمون گرین
آدمها وقتی فکر میکنند دیده نمیشوند، ابعاد دیگری از شخصیت شان را بروز میدهند. کفشهای آبنباتی ژوان هریس
ما خیال میکردیم راه رسیدن به آن ناکجا آبادمان از هر کوچه ای باشد قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت است، حاکمیت سیاسی است. فکر هم میکردیم این چیزها، این دورویی ها، پشت و واروهای هرروزه مان را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک جامه قرضی درمیآوریم و میاندازیم توی زباله دانی تاریخ. اما حالا میفهمم تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. هیچ چیز را نمیشود دور ریخت. نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
وقتی میگویم دیگر به سراغم نیا، فکر نکن که فراموشت کردهام،یا دیگر دوستت ندارم، نه.
من فقط فهمیدم: وقتی دلت با من نیست؛
بودنت مشکلی را حل نمیکند،تنها دلتنگترم میکند! خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
-بابا یادته بهم گفتی عشق هم لذته، هم محرک و هم عامل حواسپرتی؟
- اوهوم
- خب یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. اینکه اگر یهبار ببینی خردهچوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و
سطح همه چوبهای دنیا رو با یه چیز لطیف و شفاف میپوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش
- آها. اینرو یادم میمونه جزء از کل استیو تولتز
خائنانهترین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقهی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ میگویی که احتمالا اندازهی کسی که دارد غرق میشود،نیست. جزء از کل استیو تولتز
وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند. جزء از کل استیو تولتز
اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفته ای، هیچ وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه، نترس از اینکه هیچی به دست نیاری. جزء از کل استیو تولتز
هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد.
اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد،مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم… جزء از کل استیو تولتز
باید با تفکر خودت رو ببری به فضای باز…. تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهایش سر در بیاری زندگی رو قضاوت نکن فکر انتقام نباش ،یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند و از همه مهمتر همیشه قدر لحظه لحظه این اقامت مضحک رو تو این جهنم بدون.
. وقتی مردم فکر میکنند چند روز به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند فقط موقعی که در زندگی پیشرفت کنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. .
موقع سقوط تنها چیزی که میتوانی دستش را بهش بند کنی وجود خودت است. . جزء از کل استیو تولتز
وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. جزء از کل استیو تولتز
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیرقابلتحمل واقعا انتخاب شده اند.
پس چه میتوانیم دربارهی دموکراسی بگوییم جز اینکه نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغهایشان را بپذیرند؟
حامیان این نظام ناکارآمد میگویند خب، موقع رایگیری حسابشان را برسید! ولی چهطور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بیشرف غیرقابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رای بدهیم؟
بدترین چیز آتئیست بودن این است که بر اساس اعتقادات نداشتهام میدانم تمام این بیپدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمامشان قِسِر در خواهند رفت.
این خیلی ناراحت کنندست؛ هرچه بکاری درو نمیکنی، هرچه بکاری همان جا که کاشتهای باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی، مدام از تو میپرسند: «حالا فرض کنیم همه مردم خودشون رو انداختن توی چاه. تو هم باید این کار رو بکنی؟»
وقتی بزرگ میشی ماجرا فرق میکنه. آدمها بهت میگن: "آهای. همه داران میپرن تو چاه. تو چرا نمیپری؟ جزء از کل استیو تولتز
تصور میکنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم میکنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش مینشینم و از روی اضطراب سر جایم وول میخورم خردهچوب در بدنم فرو میرود. بعد پروردگار با لبخند میآید سراغم و میگوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کردهای، برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول دادی یا با خسّت، زندگی هدیهای بود که به تو ارزانی کردم ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم میکند. جزء از کل استیو تولتز
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند،تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمار گونه ای متوجه خود شوند و در صورتی که بی نقص و بی چون و چرا نباشی،این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است،بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایتهای مستهجن اینترنتی جزء از کل استیو تولتز
شیوا: ادمی که امید تو زندگیش هست ترسم تو زندگیش هست
اکثر ادمها خلاف نمیکنن چون امید دارن که میتونن از راه درست بعد چند سال وضع زندگیشون خوب بشه
چون این امید تو زندگیشون هست پس دست به کار خلاف میزنن چون میترسن یه دفعه گیر بفتن و تمام امیدها و ارزو هاشون نقش بر اب بشه
وای از اون روزی که امید ادمها قطع بشه اونوقت از هیچی نمیترسن یلدا مودبپور
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
اما وقتی مادر مرد به بهشت نرفت ، چون بهشت وجود ندارد. حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان میافتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه ای به خود راه نداد، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید. چشمهایش بزرگ علوی
تا وقتی مطمئن نشوم، امیدم را از دست نمیدهم. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
بگذار همه چیز فرو بریزد و از میان برود، آن وقت میبینیم چه چیزباقی میماند. شاید جالبترین پرسش همین باشد. این که ببینیم وقتی دیگر هیچ چیز باقی نمانده چه پیش میآید و این که آیا میتوانیم از آن پس نیز زنده بمانیم؟ کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
سرانجام فهمیدم که بعضی پرسشها را نباید مطرح کرد، وقتی در این جا مسائلی وجود دارد که کسی نمیخواهد درباره اش چیزی بگوید. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
… بیشتر آدمها همه چیز را رها کرده اند. چون میدانند هر قدر هم تلاش کنند، سر انجام میبازند و وقتی به این نقطه رسیدی هر گونه مبارزه ای بیهوده است. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
خیلی از ماها به دوران کودکی خود بازگشته ایم و مانند بچهها رفتار میکنیم. میدانی، مسئله این نیست که عمداٌ چنین تلاشی میکنیم و یا اینکه کسی از این وضع آگاه است; اما وقتی امید میمیرد، وقتی میبینی کمترین امکان امیدوار بودن را از دست داده ای، فضای خالی را با رویا، با افکار کوچک بچگانه و قصهها پر میکنی تا بتوانی به زندگی ادامه دهی. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
چتر یک وسیله ی ضروری است. چتر همیشه به درد میخورد. من با اینکه دیگر بیرون نمیروم هنوز چترم را دارم. و هر وقت که ترس بر من عارض شود زیر چتر قایم میشوم. چتر آدم را پناه میدهد. چتر آدم را ازبیرون، از دیگران جدا میکند. چتر آسمان کوچک و سیاهی است که آدمی را در زهدان تیره خود نگه میدارد. شبنشینی با شکوه غلامحسین ساعدی
احساس میکنم دارم تاوانی را میپردازم. تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا موقتا از تنهایی نجات میداد تونل ارنستو ساباتو
من هیچ وقت نتوانسته ام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالت اورند. آدم فکر میکند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص میشود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافه کننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یک دفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیده اید کجا هستید که دوباره پرتتان میکنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است تونل ارنستو ساباتو
مردم مرا به خنده میاندازند وقتی درباره فروتنی انیشتاین یا کسی مثل او صحبت میکنند. پاسخ من به آنها این است که وقتی مشهور باشی فروتنی برایت آسان است. یعنی آسان است که خود را فروتن نشان دهی تونل ارنستو ساباتو
این طبیعی است که وقتی یک اتفاق تلخ، دید ما را نسبت به دنیا عوض میکند، انتظار داریم هیچ چیز مثل گذشته تکرار نشود. همه ما همین طوریم. ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونتگومری
من هیچوقت نفهمیدم کی گفته است زنها مجبورند کیمونو تن کنند. چیزی زیباتر از زن بدون لباس وجود ندارد. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
آدمها وقتی از پوست شیرهای عاریهای به در میآیند و خودشان میشوند، چقدر فرق میکنند. خانوم مسعود بهنود
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم؛ بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند، و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بیمعنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
در این دنیا «بت» های زیادی هستند. دخترانی کمرو که تا وقتی کسی با آنها کاری ندارد ساکت یک گوشه مینشینند. دخترانی که با خوشحالی زندگی خود را وقف دیگران میکنند، اما تا وقتی که جیرجیرک کوچک خانه از جیرجیر کردن باز نایستد، حضور درخشان و دلانگیز آنها از بین نرود و سکوت و سایهای غمانگیز جای آن را نگیرد، کسی فداکاریهای آنها را نمیبیند. زنان کوچک لوییزامی الکت
عشق همانطور که در یک آب زلال پا میگذاریم، در دل ما رخنه میکند، نه خیلی مورد اعتماد و نه خیلی محرک و هوس انگیز، آبی که از عمق و دمایش بی اطلاعیم. در هر صورت با قلبی پرشوق داخل میشویم، اول یکی از پاها و بعد دیگری را وارد آب میکنیم، به آرامی کف آن قدم برمی داریم، شیب تندی ندارد، به ناگاه زیر پایمان خالی میشود، به ناچار دستها را پیش میبریم، چهره مان در انتظار خنکی آب شاداب و بانشاط میشود، سرشار از هراسی و طراوت، حالا دیگر مشکلی نیست: شنا میکنیم، خدای من، چه سعادتی، چه سعادتی نصیبم شد. آب زلال همان حسی را به انسان منتقل میکند که در بخشی از آسمان دارد، عشق نوپا نیز همان حس را که در وقت تقرب به خدا دارد. لذت سرگشتگی، لذت جنون. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
هیچ وقت نباید فکر کنیم کارمان با زندگی تمام است؛ چون درست زمانی که احساس میکنیم به خطوط آخر قصه مان رسیده ایم دست سرنوشت، کتاب عمرمان را ورق میزندو فصلی تازه پیش رویمان میگشاید. آنی شرلی در دره رنگین کمان (جلد 7) لوسی ماد مونتگومری
وظیفه ای که روی دوش همه باشد، انگار روی دوش هیچ کس نیست، بنابراین هیچ کس هیچ وقت این تصمیم را عملی نمیکند. آنی شرلی در دره رنگین کمان (جلد 7) لوسی ماد مونتگومری
قضاوت به نظر من بهترین شغله. اول اینکه آدم مجبور نیست بازنشسته بشه. در واقع دقیقا همون وقتی که یه آدم معمولی، یه کارگر ، به سن 55 یا 60 سالگی میرسه و کم کم حرکاتش کند میشه و به همین دلیل باید بره توی سطل آشغال، درست همون موقع، قاضی به بالاترین درجه شغلی خودش میرسه. مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
زندگی همین بود؛ شادی و غم…امید و وحشت… و تغییر.
همیشه تغییر!
هیچ راه فراری نبود.
مجبور بودی گذشته را کنار بگذاری و تازگی را به قلبت راه دهی. مجبور بودی یاد بیگیری که شرایط جدید را دوست داشته باشی و به وقتش آن را هم کنار بگذاری.
بهار با همه زیباییش خواه ناخواه به تابستان میرسید و تابستان جای خود را به پاییز میداد.
تولد… ازدواج… مرگ… آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونتگومری
ولی بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شبها، وقتی که به ستارهها نگاه میکنم و آسمون پهناور رُ بالای سرم میبینم، خاطرههای گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگهای رؤیا و آرزو دارم، و خیلی وقتها به آرزوهای از دست رفته ام فکر میکنم و اینکه اگر این آرزوها و رؤیاها تحقق پیدا میکردن چی میشد. ویه دفعه میبینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ میفهمین چی میگم؟
خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رُ انجام بدم - رؤیاها هم که فقط رؤیا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم میگم: من میتونم به گذشته ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خستهکنندهای نداشتم. - منظورم رُ میفهمین؟ فارست گامپ (دنیای 1 سادهدل) وینستون گروم
آدم وقتی جوونه خوب نیست که خیلی هم معقول باشه بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
گفت «میدونی جون، آتیش میتونه هر شکلی که بخواد بشه. آزاده. بنابراین میتونه بسته به درون آدمی که داره نگاهش میکنه شبیه هر چیزی هم به نظر برسه. اگه تو وقتی به آتیش نگاه میکنی یه جور حسی عمیق و درونی داری، دلیلش اینه که نشون میده توی خودت یه جور حس عمیق و درونیایی داری، میفهمی منظورم چیه ؟»
((او هوم.) )
«ولی این اتفاق با هر آتیشی هم نمیوفته. برای این که یه هم چین اتفاقی بیفته خود آتیشه باید آزاد باشه. با آتیش اجاق گاز یا فندک نمیشه. حتا با یه آتیش معمولی هم نه. برای این که آتیشه آزاد باشه باید جای درست روشن اش کنی. که آسون هم نیست. هر کسی از پسش بر نمیآد.» بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
یه کمپوت هلو از تو قفسه با کمی شکر برداشتم و به خودم گفتم حالا که از لیمو و این چیزا خبری نیست، پس حداقل شاید بتونم یه «هلوناد» درست کنم. دیگه داشتم از تشنگی میمردم. وقتی به زیرزمین رفتم، در کمپوت رُ با یه چاقو باز کردم و هلوها رُ تو یکی از جورابهام ریختم و توی یه ظرف شیشهای چلوندم تا آبش رُ بیگیرم. اونوقت کمی آب و شکر بهش اضافه کردم و هم زدم. ولی باید به تون بگم که مزه اش کوچکترین شباهتی به لیموناد نداشت؛ درحقیقت بیشتر از همه چی مزهی جوراب مونده میداد. فارست گامپ (دنیای 1 سادهدل) وینستون گروم
آیا به تو گفته اند که چشمان تو چپ است و وقتی که آدم را نگاه میکنی دو جور به آدم نگاه میکنی؟
درست است. تو جور نگاه داری که هر دو تنفر انگیز و چندش آور است. روز اول قبر صادق چوبک
هیچوقت نباید یه سوال رو واسه کسی تکرار کرد، مگه وقتی که مطمئن باشی طرف گوش هاش سنگینه، چون در غیر اینصورت طرف داره به این فکر میکنه چه خزعبلاتی تحویلت بده، اگه میخواست راستش رو بگه قطعا همون اول میگفت قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
«رسول شله ها» وقتی پا به دنیا میگذارند در گهواره فقر حیات را شروع میکنند،با گرسنگی بزرگ میشوند،اگر هفت جان مثل سگ داشتند زنده میمانند والا در کودکی به یکی از هزاران بیماری که درکمین ایشان نشسته مبتلا میشوند و میمیرند. رنگ رفاه و آسایش و آرامش را نمیبینند و چون هیچگاه سرنوشت لبخندی به آنها نمیزند در دلشان کینه جوانه میزند، کینه نسبت به اجتماع، کینه نسبت به مردم، نسبت به هرچیز که سالم و سرپاست، نسبت به زن و مرد و پیر و جوان ، نسبت به تاجر ، به مالک، به کاسب و خلاصه کینه به هر چه که نظم و ترتیبی دارد. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
تو آدم خوبی هستی ولی در زندگی خوب بودن به هیچ دردی نمیخورد.
مگر خودتو خوب نیستی؟ من؟ نه اصلا! باهمین سن فهمیده ام که وقتی مردم میخواهند بگویند یک نفر خر و بی عرضه استمیگوند چه آدم خوبی است. عروسک فرنگی آلبا د سسپدس
وقتی یک کودک هنگام خوردن خامه و شکلات سر و صورتش را کثیف میکند همه ازین صحنه به خنده میافتند؛ اما اگر او یک کودک معلول باشد هیچکس نمیخندد. کارهای او هرگز کسی را به خنده نمیاندازد. او هرگز صورتی را که نگاهش کند و بخندد نمیبیند مگر یک خنده ی احمقانه ی تمسخر آمیز کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
تا وقتی میشود خندید، زندگی کردن ارزش دارد. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
وقتی جایی را ترک میکنی دیگر مشکل میتوانی به عقب برگردی و خاطراتت را مرور کنی. ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
زمین با صدای بلند حرف میزند به خصوص وقت هایی که میخواهد صدایش شنیده شود ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
صاحب این عکس را میشناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر میکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایدههای تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمیآوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم الکی بودن،مگه نمیخواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستانهای واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمیشد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست میگفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر میخوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون میرفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
من این رو خیلی خوب میدونم که آدمها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدمها رو بزرگ میکنه!
اونی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه،
اونی که سفر میکنه و از هر جایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه،
اونی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن، چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن، با داستانها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه. قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
عموم میگفت هیچ وقت نباید در مورد چیزی که دوستش داری با آدمها حرف بزنی، چون بدون شک اون رو ازت میگیرن.
اما من فهمیدم با خدا هم نمیشه در مورد چیزی که دوست داری حرف زد، اصلا به دنیا اومدیم تا چیزهایی که دوست داریم رو از دست بدیم.
هرچند از لذت دوست داشتن هم نمیشه به خاطر از دست دادن گذشت! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
وقتی یه بازی رو شروع میکنی چاره ای جز ادامه دادن نداری، شوخی که نیست، حرف حیثیت خودت در میونه!
چون خیلی بده که یه روز برگردی به خودت بگی چطوری بزدل؟ خوبی ترسو؟ قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من میگفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر میگرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا میزد،لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه،روزهای اول کلی کلافم میکرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب میدادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح میشنیدم،فکر میکردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبحها بیدارش میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که میرفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر میگشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف میزنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی میکردم که یکیشون فکر میکرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زنِ همسایه رو میدادم،اما هر بار که داستان رو تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی میکنه!
دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میاومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو میزد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم، اونم میگفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد میداد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد میگرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتنها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتونستم نتها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد میکشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن، پیر زنه فقط جیغ میکشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت میلرزید!
تنها کسی که لذت میبرد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نتها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش میرفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نتهای تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت میلرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نتهای اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق میکردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود»
فکر میکنم هنوزم یه پسر بچه ام! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
عشق سنگین است، وقتی میآید انسان را زیر باری سنگین خُرد میکند! معجزه بود، معجزهای شفا دهنده. ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
آیا وقتی زندگی سخت میشود، آدم باید فرار کند؟ باید فرار کند و به خیال خودش سختیهای زندگی را جا بگذارد؟ همهی مردم همین کار را میکنند؟ ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
تا به حال دقت کرده ای وقتی مردم میگویند وظیفه خودشان میدانند مسئله ای را بیان کنند، باید منتظر شنیدن جملههای انتقاد آمیز باشی؟ چرا هرگز هیچ کس وظیفه خودش نمیداند مسائل خوشایندی را که دربارت شنیده به گوشت برساند؟ آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونتگومری
وقتی کسی دلش میخواهد مهربان باشد، نباید نامهربانی هایش را به دل گرفت. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
وقتی داستانهای غم انگیز میخوانیم، با شهامت، خودمان را در آن موقعیتها تصور میکنیم، ولی به محض اینگه واقعا غصه دار میشویم، تازه میفهمیم تحمل کردنش چه کار سختی است. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
«مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار بامرگ روبه رو شوم که میشوم - مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من ، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…» قصههای صمد بهرنگی 1 صمد بهرنگی
به سمت مقصد رفتن، از رسیدن به اون با ارزش تره! وقتی برنده میشی یا به مقصد میرسی یه خلا رو تو خودت حس میکنی! واسه پر کردن همین خلا باید دوباره راه بیفتی مقصد تازهیی پیدا کنی. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
کسانی که هیچ وقت نظرشان را عوض نمیکنند، واقعا وظیفه دارند که از همان اول صحیح نظر بدهند. غرور و تعصب جین استین
یادته بهم گفتی، عشق هم لذته و هم محرکه و هم عامل حواسپرتی… یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی: این که اگر یه بار ببینی خرده چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و سطح همهی پوبهای ئنیا رو با یه چیز لطیف و شفاف میپوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش. ص 398 جزء از کل استیو تولتز
عشق لرزه یا لرزههای قشر عاطفی. یادته یک شب دربارهش صحبت کردیم. عین قشرهایی که ساخت لایههای زمین رو تشکیل میدن، احساسات هم جابهجا میشن. وقتی جابهجا میشن تکون میخورن، خشکیها به هم میسابن و توفان و آتشفشان و زمینلرزه و تسونامی به وجود میآرن… این همون اتفاقیه که برای ما افتاده… از روی غرور و دستپاچگی لایهها رو برهم میزنیم و فاجعه به بار میآریم. عشق لرزه اریک امانوئل اشمیت
لیزا: تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟ ژیل: چرا.
لیزا: اون وقت چه کار میکنی؟ ژیل: به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علی رغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
شاید معنی عشق همینه! معلوم میشه آدم هیچ وقت نباید ناامید بشود.
ص 22
از داستان A Fine Rainy Day 1 روز قشنگ بارانی اریک امانوئل اشمیت
مردم درباره دو چیز هیچوقت حرف راست نمیزنند. پول و درسخوان بودن بچه هایشان. عادت میکنیم زویا پیرزاد
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیشدستی میکند.
- میرود کلاس هفتم.
بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت میکند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بیبی نگاهی چپکی به او میاندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریدهاند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یکباره توی تعلبکی خالی کردهای؟ دستپاچهای عمو؟! دخترخانمهای آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدمهای بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را میپوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترسولرز نعلبکی را بلند میکند، میگوید: «آنها توی خانه درس خواندهاند.»
- اَکِّ غدّهای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آنها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات میفرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را میکشد.
داییسلیم میگوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لبها را به حالت قهر جمع میکند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان میکند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بیبی به عموالفت که چای دیگری برداشته میگوید: «فکر نیمهشبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر میکشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمیگرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چهکار کنم؟
بیبی تند میشود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمیدانم چرا سراغ تو نمیآید. این روغندنبههایی که تو میخوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه میکشد.
عموالفت با رنجش میگوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم میخوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمیداری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا میگوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
… و لذت اینکه بتواند بگوید، تمام روز وقت دارم، تا اشتباه کنم، جبران کنم، آرام شوم، دست بکشم، ترسی ندارم، بلیتم تا آخر عمر اعتبار دارد. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
تو هم مثل همه آدمیان به «حال» وابستهای. «حال» گاه به وجودت میافزاید و گاه از آن میکاهد. تحت تأثیر حال، یک دم کاملی و یک دم ناقص. یک دم اینی و یک دم آن. گاه شادی و گاه غمگین. گاه آبی و گاه آتش. ای دوست من، دوست بیچارهی من، تا وقتی در پنجهی حال گرفتاری، تنها میتوانی برج ماه باشی نه خود ماه؛ تنها میتوانی نقش بت باشی نه جان آن. تو هم مانند همه مردان بندهی وقت و حالی. در جستجوی مولانا نهال تجدد
وقتی آدم کسی را دوست دارد چیزی هم برای گفتن به او پیدا میکند، تا آخر زمان. ابله محله کریستین بوبن
مدی به یاد میآورد که جنی چه قدر خسته شده بود. بعد از آنها خواسته شد، وقتی که خانمهای بسیار خوشپوش با بهترین علاقهی قلبی به آنها میگویند، چه قدر خوشبختند که کسی مثل سِر پیتر را دارند، مودب و ساکت زیر آفتاب بایستند و مودبانه لبخند بزنند.
با چندش و لرز فکر کرد، آن روز بود که «درخت اعدام» را دیدند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی دستش را برداشت مدی دید که نقش دست مایکل با نقش دست او طوری کنار هم قرار گرفته اند انگار کوچکترین انگشت دست هر دو در هم فرو رفته اند.
_ چراغ قوه رو برای من نگه دار.
مایکل چراغ قوه را به او داد و از جیبش یک پیچ گوشتی درآورد و با نوک تیز آن شکل یک گل لاله به دور نقش دستان شان کشید و زیر آن تاریخ آن زمان، 1947 ، را نوشت.
_ خب اینم یه یادگاری برای بچهها و نوه هامون و بچههای اونا که ببینن… دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی از کوچه به سمت خانه میرفتند، مدی دستش را درون دست مایکل لغزاند و آن را به آرامی فشرد تا به او آرامش دهد و این بار برایش مهم نبود که پدرش آنها را ببیند. مایکل در پاسخ، دست او را فشرد و هرچند که هیچ کلمه ای بر زبان نیاورد، مدی میتوانست ناامیدی و غم او را احساس کند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیمها میگفتند، یه سر پیر رو شونههای جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونههای لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیمها میگفتند، یه سر پیر رو شونههای جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونههای لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
روح و جان مدی به لرزه درآمد وقتی متوجه شد که هرچند جهنم چند هفته ی گذشته بسیار وحشتناک بود، اما با بهشتی که شناخته بود، قابل قیاس نبود. اگر پیشگویی درست باشد، پس مدی مارچ مجبور بود با درد و رنج عظیمتری رو به رو شود. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
خدا آن چیزی است که کودکان میشناسند نه بزرگسالان. بزرگسال وقت اضافه ندارد که برای غذا دادن به گنجشکها آن را تلف کند. حضرت حضیض کریستین بوبن
می دانم این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر میکنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم، نمیدانیم که همان تغییر هم تقدیر است… احتمالا گم شدهام سارا سالار
هر وقت بزنی زیر گریه،آنها تو را فقط یک مشت موی بلند و هورمونهای زنانه میبینند میوه خارجی جوجو مویز
وقتی بدانی با خودت صادقی، به آرامش میرسی. میوه خارجی جوجو مویز
یک چیز را از زندگی خوب یاد گرفته بود و آن این که بعضی وقت ها، رفتار آدمها معنی و تعبیر خاصی ندارد. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستانهای دوران کودکی اش را به خاطر میآورد، آنها را گرم و بی پایان میبیند، شاید عشقی را به خاطر میآورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
گرچه ممکن است فکر کنی که این دقیقا همان چیزی است که میخواهی، ولی وقتی واقعا به دستش میآوری، حس میکنی بر همه چیز نقطه پایانی گذاشته ای. میوه خارجی جوجو مویز
هر وقت از چیزی دلخور میشد، این قیافه را به خودش میگرفت. انگار مثل شرقیها نقاب به چهره میزد، در ظاهر بیآزار و بینقص به نظر میرسید ولی در عین حال نمیشد چیزی از چهرهاش خواند میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستانهای دوران کودکی اش را به خاطر میآورد، آنها را گرم و بی پایان میبیند، شاید عشقی را به خاطر میآورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
وقتی کار درستی تحویل بدهی، اصلا مهم نیست چه تخصصی داری. میوه خارجی جوجو مویز
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
سرانجام دکتر پرسید: «جک، فکر میکنی چه اتفاقی دارد برایت میافتد؟»
«تو یک پزشکی، درک نمیکنی؟!»
«به هرحال من هم یک انسان هستم و خیلی دلم میخواهد بدانم.»
جک دستش را به سوی کشو دراز کرد و بعد عکسی را بیرون کشید. سپس عکس را به دست پزشک داد.
عکس لیزی بود با بچه ها.
جک گفت: «به خاطر آن ها.»
«ولی من فکر میکردم همسرت از دنیا رفته است.»
جک سری تکان داد: «مهم نیست.»
«چه چیزی؟»
«وقتی کسی را دوست داری، او را تا ابد دوست داری.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
لطفا پس از مرگم به او بگو که وقتی با لباس فرم از افغانستان برگشتم، همین که چشمم به او افتاد، حس کردم مغرورترین بابای این دنیایم. با نگاه کردن به صورت ظریفش به نهایت شور و لذتی رسیدم که یک انسان میتواند تجربه کند. من میخواستم از او حمایت و محافظت کنم و اجازه ندهم هرگز اتفاق بدی برایش رخ دهد؛ ولی بدیهی است که زندگی اینگونه پیش نمیرود. ولی به او بگو که بابایش بزرگترین طرفدارش بود و هرکاری که در زندگی انجام بدهد، من همیشه بزرگترین طرفدارش خواهم بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
انگار گاهی وقتها چیزی کار نمیکند؛ مگر این که واقعا بهش احتیاج داشته باشی. تابستان آن سال دیوید بالداچی
گاهی وقتها مجبور میشوی کاری راانجام بدهی که دوست نداری. تابستان آن سال دیوید بالداچی
صرف نظر از اینکه چه کاری انجام میدهی و با چه میزان سرسختی مبارزه میکنی، باز هم گاهی وقتها زندگی اصلا منطقی نیست. تابستان آن سال دیوید بالداچی
واقعاً کی مانده که بهش سلام بکنم؟ خانم مدیر مرده، حاج اسمعیل گم شده، یکی یکدانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده، گربه مرد، انبر افتاد روی عنکبوت، و عنکبوت هم مرد و حالا چه برفی گرفته. دکتر بیمه گفت: «هروقت دلت گرفت بزن بیرون، گفت هروقت دلت تنگ شد و کسی را نداشتی که درددل بکنی بلند بلند با خودت حرف بزن، یعنی خود آدم بشود عروسک سنگ صبور خودش - گفت برو تو صحرا و داد بزن، به هر که دلت خواست فحش بده…» به کی سلام کنم سیمین دانشور
📕📘 به کی سلام کنم؟
دکتر بیمه گفت: هر وقت دلت گرفت بزن برو بیرون. گفت: هر وقت دلت تنگ شد و کسی را نداشتی که درد دل کنی بلند بلند با خودت حرف بزن. یعنی خود آدم بشود عروسک سنگ صبور خودش. به کی سلام کنم سیمین دانشور
بله، آدم که لوح محفوظ نیست. آدم که نمیتواند همه چیز را یادش نگاه دارد. بله این مطلب را فراموش کرده بودم. اما مطلب دومی را که فراموش کرده بودم خیلی اهمیت داشت و آن را خیلی لازم بود که فراموش نکنم و آن این بود که من یک وقت در تاریخ مصریها خوانده بودم که اهالی مصر دو مذهب داشتند، یک مذهب کاهنها و سلاطین بود. یکی هم مذهب عوام الناس. فرعون و کاهنها خدا را میپرستیدند و عوام الناس هم فرعون را میپرستیدند. چرند و پرند علیاکبر دهخدا
خاتون مهربانترین زن دنیا بود. تمام هفته میوههایی را که به عنوان دسر به او میدادند کناری مینهاد تا وقتی به دیدنش میآیم چیزی برای پذیرایی داشته باشد. ترس او هم قابل فهمترین ترس دنیا بود: ترس از بی کسی. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آدمهای بزرگ همیشه مزاحم کارهای بچهها هستند. مهم هم نیست بچهها چی کار میکنند. مگر این که بچهها کاری انجام بدن که دوستش ندارن. وقتی بچه یی کاری انجام بده که دوست نداشته باشه، اون وقت آدم بزرگها یه خرده راحتش میگذارند. اما اگر همون بچه کاری بکنه که دوست داره، اون وقت… پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
وقت شون رو با صحبت کردن زیاد تلف نمیکردند. این قدر با هم زندگی کرده بودند که احتمالا دیگه حرفی نداشتند که به هم بزنند. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
دودی که از اجاق به هوا بلند شده بود، با درماندگی پی یک دودکش بود و وقتی که دید از دودکش خبری نیست، چرخ زنون رفت توی فضا، مثل یک آدم چلاقِ خیال باف. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
اثاث نو شخصیت نداره، بر خلاف اثاث کهنه که پیشینه و خاطره داره. اثاث نو هیچ وقت با آدم حرف نمیزنه. ولی اثاث کهنه میتونه با آدم درست و حسابی صحبت کنه. آدم میتونه تقریبا صداش رو بشنفه که از روزگار خوشیها و ناخوشیها حکایت میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
او مجذوب خیال بافیهای من بود.
با من میتونست از موضوعاتی صحبت کنه که با پسربچههای دیگه نمیشد از اون موضوعات حرف زد. به من میگفت که این قدرها هم که دیگران گمون میکنند متکی به نفس نیست. میگفت بعضی وقتها بی خود و بی جهت از چیزی میترسه، اما نمیتونه بگه از چی میترسه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
یک شاطر پیر که ناراحتی قلبی هم داشت تعریف کرد وقتی میخواد نون ساندویچ رو بذاره توی تنور، قلبش دست به دعا بر میداره. ازش پرسیدم، وقتی میخواد نون رو از توی تنور دربیاره، باز هم دعا میکنه. گفتش نه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
ناگهان به شکل مسخره ای از همه چیز جدا شدم. با آدمها که هستم، چه خوب باشند و چه بد ، تمام احساساتم تعطیل و خسته میشوند، تسلیم میشوم…
مودبم…
سر تکان میدهم…
تظاهر میکنم که میفهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم.
این یکی از ضعف هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده. معمولا وقتی سعی میکنم با کسی مهربان باشم روحم چنان پاره پاره میشود که به شکل ماکارونی روحانی در میآید.
مهم نیست…
کرکره ی مغزم پایین میآید.
گوش میکنم.
جواب میدهم… و آنها احمقتر از آن اند که بفهمند من آنجا نیستم. . ! موسیقی آب گرم چارلز بوکفسکی
من امیدوارم که وقتی مردم، یک آدم با فهم و شعور پیدا بشود و جنازهٔ مرا توی رودخانه ای، جایی بیاندازد. هرجا که میخواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مرده ها، چالم نکنند. روزهای جمعه میآیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را میخواهد چکار؟ مرده که به گل احتیاج ندارد. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
بیان احساسات ودلتنگی کلمه هایی هستند که هیچوقت در نوشتن ارضا نمیشوند تربیت احساسات گوستاو فلوبر
… این جور چیزها مثل پوست کردن پیازه. آدم پیاز رو پوست میکنه لایه به لایه تا به مغزش برسه و در همون حال چشم هاش به اشک میشینه و باز به اشک میشینه تا این که آخر سر پوست پیاز کنده بشه و ازش دیگه چیزی باقی نمونه. اون وقته که تازه گریه آدم بند میآد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
نعش کش اونقدر از تاج گل پوشیده بود، که از اون موقع تا همین امروز گلها همیشه در من احساس بدی به وجود میآورند. گلها رو دوست دارم، اما وقتی به گل دست میزنم، چندشم میشه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
خورشید، تقریبا از مد افتاده بود، مثل لباس هایی که از همون روز اول، از همون وقتی که طرح شون رو کشیده بودند نخ نما بودند. شاید وقتش رسیده بود که خداوند طرح دیگه ای بزنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
من منتظرم و مهم نیست که وقتی آدم منتظر چیزی یا کسی ه ، وقتش رو چطور میگذرونه. چون به هر حال آدم همیشه منتظر چیزی یا کسی ه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
درست پیش از آنکه دوستی تلفن بزند یا وارد خانه ام شود درباره ی او فکر میکنم. بسیاری از مردم ، این هم آیندی را پدیده ای ماورا طبیعی میدانند. اما اگر این دوست تلفن هم نزند ، من به او فکر میکنم! به علاوه ، او بیشتر اوقات به من تلفن میزند ، بی آنکه من به او فکر کرده باشم.
متوجه شدی ؟ مسئله این است که مردم آن مواردی را به خاطر میسپارند که دو حادثه همزمان اتفاق میافتند. اگر درست زمانی که به پول احتیاج مبرم دارند ، پولی پیدا کنند ، عقیده دارند که علت آن چیزی ماوراء الطبیعی بوده است. آنها حتی هنگامی که برای بدست آوردن مقداری پول خود را به آب و آتش میزنند نیز اینکار را میکنند.
به این ترتیب یک سلسه شایعات درباره ی تجارب گوناگون ماوراء الطبیعی به راه میافتد. مردم آنقدر به اینجور چیزها علاقه دارند که به سرعت یک مجموعه داستان ساخته میشود.
اما در اینجا نیز فقط بلیطها برنده قابل دیدن اند.
وقتی من ژوکر جمع میکنم خیلی عجیب نیست که یک کشو پر از ژوکر داشته باشم!
راز فال ورق | یوستین گوردر | راز فال ورق یوستین گردر
یک زن هرگز نباید وقت داشته باشد. باید دائم کار کند و گرنه به محض این که بیکار شود به عشق فکر خواهد کرد دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
گاهی فکر میکنم نوشتن رویدادها اشتباه است. وقتی حادثه به صورت کلمه در میآید ، از واقعیت خود خیلی زشتتر مینماید دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
هرگز نمیتوانم از حق آزادی خود بدون احساس شرمندگی و محکومیت دفاع کنم… در حقیقت میشل آن شب که تا دیر وقت بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد، شک برد که دارم به مردی نامه مینویسم. هرگز این تصور را نمیکرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مردی شده باشم خیلی آسانتر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم. دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
اغلب از کار زیاد خانه و از اینکه اسیر خانه و خانواده ام، از اینکه هرگز وقت ندارم مثلاً یک کتاب بخوانم، شکایت میکنم. همه اینها درست است، ولی این اسارت به من نیرو میدهد. این افتخار به مناسبت عذابی که میکشم به من داده میشود. از این رو وقتی گه گاه اتفاق میافتد قبل از اینکه میشل و بچهها برای شام به خانه بیایند، نیم ساعتی چرت بزنم و یا در راه اداره یا خانه ویترین مغازهها را تماشا کنم، هرگز چیزی به آنها نمیگویم. میترسم اگر بگویم کمی استراحت و گردش کرده ام، آن وقت دیگر آن شهرت را که همه وقتم را صرف خانواده میکنم از دست بدهم. دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
آری٬ لباس بر روی چوب لباسی پژمرده و پلاسیده میشود و همانطور زندگی مان وقتی در انتظار به سر میبریم. بله٬ در انتظار ماندن زندگی را به پژمردگی میکشد٬ انتظار هر چه باشد. مثلاً منتظر یک حرکت ساده یا باز شدن دری یا آن چیز که نمیخواهم حتی نامش را بر لب بیاورم. (منظور عشق است). سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
فتحعلی خان پای رفتار نداشت، ولی میدانست که سپاهیانش در انتظارند، آنها میبایست شب از محدوده اصفهان دور شوند. وقت برخاستن دعایی خواند و شنید که صدا از آنسوی پرده میگوید «مرا به چه نام میخوانید؟»
مرد دلاور ایلاتی از نفس ماند «به نامی که در وقت آن ولادت سعید در گوشتان خوانده اند»
صدا از پشت پرده آمد «نه مرا نامی بده که از امشب به آن خوانده شوم»
فتحعلی پیام محبت را شنید و دانست که این زن میرود تا اصفهان را و گذشته را از خود دور کند. گفت «بر این اندیشه نبودم»
این بار صدا زنانه و آمرانه گفت «اینک باش!»
فتحعلی خان دلاوری از کف داد: «امین و مونس و محرم من»
صدا گفت امینه ام خواندی؟"
فتحعلی خان در دل گفت امینه…
و خاتون، امینه شد امینه مسعود بهنود
به سمت مقصد رفتن ، از رسیدن به اون باارزش تره! وقتی برنده میشی یا به مقصد میرسی یه خلا رو تو خودت حس میکنی! واسه پر کردن همین خلا باید دوباره راه بیفتی و مقصد تازه ای پیدا کنی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
محسن حالا سی و شش سالش شده و اگر مرغهای مرغداری یی که در آن کار میکند برایش وقت بگذراند دوست دارد کتاب بخواند. اما نه مجموعه قصههای کسانی مثل نسترن سامانی و حتی من را. عاشق کتاب است. کتاب برایش تقدس دارد. جادو دارد. مغناطیس دارد. وقتی کتابی را دست میگیرد انگار کره زمین را دارد. بقدری مواظب کتاب است که دلش نمیآید زمین بگذاردش، میگوید تو جهان بینی نداری. میگوید نوشته هایت آن ندارد. تفاوت من و او همین است. من دنبال آن توی خال بانو میگردم. اما محسن دنبال آن در کتابهاست. عاشقانه فریبا کلهر
با همین لبخندهای بی معنی میتونستم خال سیاه کنار لبش رو ببینم که همین طور زل زده بود به من. خال، برجستگی آشکاری داشت و تمام صورتشو رصد میکرد. وقتی لبخند میزد خال سیاهتر به نظر میرسید و جا به جا میشد. انگار همین حالاست که بیفته روی شال کرم قهوه ایش و از اون جا سر بخوره روی مانتوی خردلیش و آخر سر هم بیفته روی دست چپش که روی زانوش بود و اصلا حلقه که هیچی یه انگشتر هم توی انگشتای دست چپش نبود. عاشقانه فریبا کلهر
وقتی اینطوری قاطی پاتی حرف میزنم یعنی یعنی عاشق شده ام. عاشقانه فریبا کلهر
من خیلی سحرخیزم میدانستی؟ درستش این است که از وقتی عاشق خال بانو شده ام از خورد و خوراک افتاده ام. خوراکم چیه؟ نگاه کردن به حسن و زیبایی او. انگار خداوند دیدن او را غذای من کرده است. حُسن خال بانو نان و آب من شده است. دم و باز دم من شده است. نگاه کردن به او همه چیز من شده. عاشقانه فریبا کلهر
حدود سه و نیم صبح جورجی مردی را آورد به بخش که یک چاقو توی چشمش بود.
پرستار گفت: «امیدوارم تو این بلا رو سرش نیاورده باشی.»
جورجی گفت: «من؟ نه، همینجوری بود.»
مرد گفت: «زنم این کارو کرد.» تیغه تا دسته رفته بود توی گوشهی چشم چپش. یک جور چاقوی شکاری بود.
پرستار پرسید: «کی آوردت؟»
مرد گفت: «هیچ کس. پیاده اومدم. سه تا خیابون بیشتر راه نبود.»
پرستار با کنجکاوی نگاهش کرد: «باید بستریت کنیم.»
مرد گفت: «باشه. کاملا برای همچین چیزی آمادهام.»
پرستار این بار کمی طولانیتر نگاهش کرد. گفت: «اون یکی چشمت شیشهایه؟»
گفت: «پلاستیکیه، شایدم یه چیز مصنوعی دیگه.»
به چشم آسیبدیده اشاره کرد و گفت: «اون وقت تو با این چشمت میبینی؟»
«میتونم ببینم. ولی نمیتونم دست چپم رو مشت کنم. فکر کنم چاقو به مغزم آسیب زده.»
پرستار گفت: «یاد خدا»
گفتم: «بهتره برم دکتر رو بیارم.» پسر عیسا دنیس جانسون
با آن لباسهای خزه بستهاش و حرکات آرام و حالتش و با 45 دقیقه تاخیرش، وقتی در کلاس را باز کرد وارد شد و بیصدا و بیحرکت نگاه ماتش را به استاد دوخت، برای لحظاتی زمان از حرکت بازایستاد. همه ما، من، مانیوشا، تنبل، استاد و چند دانشجوی دیگر، مثل سوسکهای گرفتار در کهربا، وارد ابدیت شدیم. استاد بعد از چند ثانیه بهت، بالاخره به خودش تکانی داد و از کهربا خلاص شد و با دو سه سوال و جواب کوتاه به هویت موجود تازهوارد پی برد. بعد تصمیم گرفت که حضور و وجود این سوسک کهربایی یا تنبل آفریقایی خزه بسته را، دهن کجی بیشرمانمه به ذات دانش، پژوهش و همه فعالیتهای علمی دانشمندان قرون و اعصار، تفسیر کند. استاد نگاهی به سر تا پای تنبلخان کرد و گفت: «انگار که مشکلات تو یکی دو تا نیست؟» «ملول کهربایی» ، به آرامترین و کشدارترین شکل ممکن گفت: «نه، سه تاست.» 1 رمانس دانشگاهی... محمود سعیدنیا
عشق گُل زندگی است که بدون هیچ قانونی، غیرمنتظره، شکوفه میدهد و باید هر وقت پیدایش کردی آن را بچینی و از آن لذت ببری، چون عمرش کوتاه است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
«اگر بروی جنگ چه کارهایی میتوانی بکنی؟»
«میتوانم خط راهآهن یا پل بسازم، مثل یک برده کار کنم.»
«اما وقتی کار ارتش با آنها تمام شد، باید دوباره خرابشان کنی. این که بیشتر شبیه یک بازی است.»
«اگر اسم جنگ را بگذاری بازی.»
«جنگ چیست؟»
«جدیترین کار است، یعنی جنگیدن.»
«چرا جنگ از هر چیز دیگری جدیتر است؟»
«چون یا میکشی یا کشته میشوی و تصور میکنم این کشتن بهقدر کافی جدی هست.»
«اما وقتی بمیری دیگر اهمیتی نداری.» رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
همیشه درگاهی درخشان جلوتر است؛ و بعد، وقتی نزدیکش میشوی، همیشه این آستانهٔ درخشان به حیاطی زشت، کثیف و شلوغ و مرده ختم میشود. همیشه سینهٔ تپه، جلوی روی آدم برق میزند و بعد: از نوک تپه فقط درهٔ زشت دیگری که پر از همهمهٔ بیریخت و بههم ریخته است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
چرا آدم باید از تپه بالا برود؟ چرا آدم باید صعود کند؟ چرا آن پایین نماند؟ چرا به زور از سرازیری بالا بیاید؟ چرا وقتی آن ته هستی، باید به زور بالا و بالاتر بیایی؟ رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
بادبادکِ آدم، وقت باد، تا جایی که نخش ادامه داشته باشد و اجازه دهد، همچنان در آسمان بالاتر میرود. نخ را میکشد و میکشد و بالا میرود و هر چه دورتر میرود، آدم خوشحالتر میشود، حتی اگر بقیه دربارهاش حرفهای بدی بزنند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
وقتی چشم داریم مجبوریم یک عالمه روزهای کثیف، صبحهای تاریک و آدمهای ژندهپوش هستند را ببینیم، خدا به دادمان برسد چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
آخرین حسرتم این است که نمیدانم پس از من چه پیش میآید. دور افتادن از این دنیای پرتلاطم، مثل ناتمام گذاشتن یک سریال پر حادثه است. گمان میکنم در گذشته که سیر تحولات کندتر بود، کنجکاوی مردم هم درباره دنیای بعد از مرگشان کمتر بود. باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور میبرم: خیلی دلم میخواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک بار از میان مردهها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانههای جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامه را زیر بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان بر میگردم و از فجایع این جهان باخبر میشوم؛ و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم. با آخرین نفسهایم لوئیس بونوئل
خوش حال شدم که دیدمت، ریچل
ترحمش به حال من فاحش بود. هیچ وقت نمیدانستم ترحم چنین حالِ شرم آوری دارد؛ این یکی دو سال اخیر فهمیدم. دختری در قطار پائولا هاوکینز
وقتی با زن جماعت وارد گفتگو میشوی زود توقع میکنند که باهاشان ازدواج کنی. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
آدمها هرجا که باشند صبح و شب همیشه همان کارهای تکراری را انجام میدهند، نه؟ تنها راهی که این ملالت را از ذهنمان دور کنیم این است که یک جا ساکن شویم و یک شغل مشخصی را انجام دهیم. آن وقت دیگر به آن فکر نخواهیم کرد. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
وقتی به یک شغل تروتمیز و آبرومند عادت میکنید دیگر نمیتوانید زن یک مرد فقیر بشوید. خیلی دخترهای سرحال و شادابی را دیدهام که با ازدواج، به خرحمالهای کثیف و پیر تبدیل شدهاند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
این دخترک از زیر چادر چشمانش خوانده میشد، وقتی راه میرفت چابک حرکت میکرد دل بنده میریخت. حرک عضلاتش بچادر جریرش موجی دلنشین میداد. بخصوص نمیدانم چرا تا مردها را میدید چادرش پس میرفت شاید دست پاچه میشد شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
هیچ وقت آدم هایی را درک نکرده ام که بی قید هستند و به آسیب هایی که دنباله روی از منویّاتِ دل شان به دیگران میزند اعتنا نمیکنند. آن هایی که میگویند دنباله روی از خواستههای قلبی چیز خوبی است… مزخرف میگویند. خودخواهیِ محض است. یک جور خودپرستی برای تسخیر همه چیز. دختری در قطار پائولا هاوکینز
بعضی چیزها را آدم نداند بهتر است. چون تا وقتی نمیدانی بهت ربطی هم پیدا نمیکند، اما تا دانستی، یقه ات را میگیرد و دیگر تا آخر عمر باهات است ویران میآیی حسین سناپور
من هم میدانستم این لبخند و چهره ی خودم نیست، اما آن را دوست داشتم. این یکی از چیزهای اصل کاری بود که میخواستم همیشه داشته باشم ش تا وقتی آنی میشوم که خودم میخواهم، یعنی آدمی که همه چیز خودش را دوست دارد، این لبخند هم باهام باشد. ویران میآیی حسین سناپور
وقتی ظرف میشویی، دعا کن. شکر کن به خاطر اینکه ظرف هایی داری که بشویی، این یعنی غذایی در کار بوده، یعنی کسی را سیر کرده ای، یعنی با محبت از یکی دو نفر مراقبت کرده ای…. برایشان آشپزی کرده ای، میز چیده ای. تصور کن چند میلیون نفر در این لحظه ظرفی برای شستن ندارند، یا کسی را ندارند که برایش میز بچینند… ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
وقتی آدم دروغ بشنود اشتهایش را از دست میدهد سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
آنقدر گوشش به صدای نی بزرگ آموخت بود که حتی میتوانست به جرات بگوید حالا کجاست و به چی فکر میکند. صدای نی ساعت دهی اش فرق داشت با ناهار خوران. نی بعد از خوابش فرق داشت با نی ای که غروبها میزد؛ وقتی خوابیده میرفت سمت اژدرچشمه.
این نی، نی هیچ کدام از این وقتها نبود. آب تلخی توی دل و روده ی خوابیده سیل میشد. ((به کی بگم این سردرد را؟ این نی، نی بی وقت است!) ) بیوهکشی یوسف علیخانی
داداش خجالت زده، تکیه داده بود به دیوار و گفته بود: «هنوز بزرگ نرفته از سرت بیرون؟»
خوابیده فکر کرده بود: «چه میگوید؟ مگر میتوان نقشی را که روی دیوار سیمانی کشیده میشود به این راحتیها از بین برد؛آن هم نقشی که نه یکباره که نوا نوا همراهِ آهنگ نوای نیِ بزرگ توی ذهنش رفته بود.»
- یعنی من ره هیچ وقت بخواهی؟
چه میدانست؛ شاید. بیوهکشی یوسف علیخانی
ننهگل، یواشکی به خوابیدهخانم گفت: مردها هیچوقت نفهمند که آدمی فقط آدمی نیست و هر وقت که بخواهد میتواند سر به بیابان بگذارد بیوهکشی یوسف علیخانی
این حرفت مثل حرف زن هاست وقتی میگویند هیچ مشکلی نیست، در صورتی که از حرفت پیداست که داری میگویی کار بدی کرده ام و حالا هم خودم باید حدس بزنم مشکل کجاست ، درست است?
و اگر خودم نفهمم که چه کار کرده ام، پاک دیوانه میشوی. یک بعلاوه یک جوجو مویز
خانه ی وسیعی بود؛ صدای پا بر کف سنگی اش منعکس میشد. اتاق نشیمن با موکت درشت بافت زیبایی فرش شده بود و سیستم صوتی گرانبها و جالبی به دیوار نصب بود. ویلا مشرف به تاق آبی افق بود. هیچ تابلو یا عکسی به دیوار نبود،یا رد و نشانی که خبر بدهد زندگی در جریان است.
ناتالی همیشه میگفت حتی وقتی آقای نیکلاس میآید،انگار آمده است اردو. یک بعلاوه یک جوجو مویز
به نظر نمیرسید این مرد قصد کلاهبرداری دارد و نمیخواهد مزدشان را بدهد. ولی در آن لحظه احساس کرد از پولدار هایی که پولشان را سر وقت پرداخت نمیکنند، حالش به هم میخورد.
آدمهای پولدار گمان میکنند چون هفتادو پنج پوند برای خودشان پولی نیست، حتما برای دیگران نیز رقمی نیست.
از دست صاحبکارانی که او را حقیر و ناچیز میپنداشتند و خیال میکردند هیچ اشکالی ندارد بدون عذرخواهی در را توی صورتش بکوبند،عصبانی بود.
جس گفت:
《نه لطفا، من الان به پول نیاز دارم》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
مامی یکی از سیبهای بوفه هتل را از داخل کیفش درآورد و گاز زد.
دقیقه ای سکوت کرد و سرگرم خوردن شد،بعد گفت:
《پولداری یعنی قبض آب و برقت را به موقع پرداخت کنی بدون اینکه نگران باشی پولش را از کجا بیاوری. پولداری یعنی بدون اینکه پول قرض کنی و مجبور شوی تا چند ماه بعد بدهی هات را بدهی،تعطیلات و کریسمس بروی مسافرت. پولداری یعنی هیچوقت به پول فکر نکنی. 》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
قضیه این است وقتی تمام مدت دارید به کسی سرکوفت میزنید،نتیجه اش فقط این است که آن شخص به حرفهای خردمندانه تان هم دیگر گوش ندهد. یک بعلاوه یک جوجو مویز
هرچیزی تا وقتی ما را از پا درآورد قابل تحمل است. جدال انسان علیه درد نبردی است که در آن دو طرف موضعی حقطلبانه میگیرند. حتی اگر او را به مرگ محکوم کرده باشند. اما نبرد من از جنس دیگر بود، نبردی که در آن من دشمن خودم بودم. حالا هم شکست خوردهام. رحم کردن به خود معنایی ندارد، ضمن آنکه چنین درگیریهایی اسیر هم ندارد. مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
هوپ متین بود؛ لوک،سخاوتمند؛ تدی،باهوش؛ جک فقط جک بود؛ گریس خوشصدا و گلوری حساس! به او میگفتند چطور حساس نباشد و همه چیز را به دل نگیرد. خیلی زود به گریه میافتاد. نه به این خاطر که درکش از مسائل عمیقتر از دیگران بود؛ قطعا به خاطر ضعف یا حساس بودنش هم نبود یا به این خاطر که با اشک ریختن فشار ته تغاری بودن را تحمل کند. وقتی چهار سالش بود به خاطر مرگ سگی در داستانی رادیویی تمام روز را گریه کرد. هر وقت اشکش در میآمد خواهرها و برادرهایش یادشان میآمد که او چقدر به خاطر کتاب هایدی، بامبی و بچههای جنگ، گریه کرده بود؛ آن هم کتابهایی که بارها برایش خوانده بودند.
او یاد گرفته بود چطور چهرهاش را آرام نشان دهد تا از فاصلهی نسبتا دور معلوم نشود گریه میکند. آه امان از اشک ها. با خودش میگفت چقدر خوب میشد اگه طبیعت میگذاشت احساسات از کف دست یا پا تخلیه بشن. خانه مریلین رابینسون
وقتی از خاطرات تلخ و غمهایمان با دیگران حرف میزنیم و از موفقیتهای ناچیزی که داشتیم میگوییم، یاد میگیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را میرود، ما هیچ قضاوتی نمیکنیم. در بارهی هیچ چیز.
فرد زیرلب گفت:
به غیر از آن بیسکویتها. واقعا که وحشتناکاند. پس از تو جوجو مویز
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
مردم وقتی هنوز زنده هستند با مرگ مواجه میشوند 1Q84 هاروکی موراکامی
یک زن، قادر است خیلی چیزها را با دستهایش بیان کند، یا اینکه با آنها تظاهر به انجام کاری کند.
درحالی که وقتی به دستهای یک مرد فکر میکنم، همچون کنده ی درخت، بی حرکت و خشک به نظرم میرسند. دستهای مردان فقط به درد دست دادن، کتک زدن، طبیعتا تیراندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا میخورند. اما به دستان زنان در مقایسه با دستهای مردان به گونه ای دیگر باید نگاه کرد؛ چه موقعی که کره روی نان میمالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار میزنند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
پیرمرد کتاب را خوب برانداز کرد وگفت: هوم، کتاب مهمی است اما خیلی خسته کننده است.
پسر جوان شگفت زده شد پس پیرمرد سواد خواندن داشت و قبلا این کتاب را هم خوانده بود. اگر آنطور که پیرمرد میگفت کتاب خسته کننده ای باشد هنوز وقت برای تعویض کتاب داشت.
پیرمرد ادامه داد: این کتاب هم مانند کتابهای دیگر از ناتوانی مردم سخن میگوید و سرانجام همه بزرگترین دروغ عالم را باور میکنند.
پسر جوان با تعجب پرسید: بزرگترین دروغ عالم چیست؟
– این است که در مرحله ای از زندگی، کنترل آنچه که در زندگی مان رخ میدهد را از دست میدهیم و سرنوشت هدایت آنرا بر عهده میگیرد. این بزرگترین دروغ این جهان است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
زمستون فقط فصل پولداراست
آگه پولدار باشی، سرما برات یه شوخیه که میتونی با پالتو پوست کلکشو بکنی و گرم بشی. تازه بعدش بری اسکی!
آگه بدبخت باشی، سرما برات یه بلای آسمونیه، اون وقت یاد میگیری چه جوری از منظرههای پوشیده از برف، متنفر باشی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
گفت: خیلی میترسم؛
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد! بادبادکباز خالد حسینی
مادر دیگر تلفن نزد. زرینه برایم نوشت: ” مادرت هم رفت. ”
خانه از دست رفتهبود. خانه هیچوقت نخواسته بود برگردم. غریبگی کرده بود با من.
به خانه که فکر کیکنم کودک میشوم. کودک که میشوم، ترس برم میدارد. مادر فانوس را بالا گرفته. جلو پایم را نمیبینم. به دامنش چنگ میزنم. انگار هر چه میرویم به ته حیاط نمیسیم. مادموازل کتی میترا الیاتی
خورشید جان، امان از این بی تو گذشتنها؛ وقتی از شما دورم، برفهای درونم آغاز میشود. کاش میدانستید دربارهتان چه فکر میکنم. من برای دیدن شما همهٔ درها را زدهام. عاشقی خوب است؛ زندگی حلال کسانی که عاشقاند. من خجالتیام و هنوز نمیدانم اسمتان را چگونه تلفظ کنم. ای کاش عشق، خود لب و دهان داشت. اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم محمد صالحعلا
حالا وقتی توی روزنامه میخوانم که صندوقدار بانک کلی پول دزدیده،زنی بچه اش را کشت،خواهر و برادری مفقود شده اند میدیدم دیگر مثل گذشته از وحشت نمیلرزم،بلکه به بخشی از ماجرا فکر میکنم که از نظرها پنهان و در روزنامه نیامده است. پس از تو جوجو مویز
اجازه میدادم حبابهای شادی و خشنودی مرا در احاطه ی خود بگیرند. میدانستم این حبابها وقتی بترکند، دیگر وجود نخواهند داشت. پس از تو جوجو مویز
وقتی وارد دنیای جدیدی شوی،اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد،ادمها وقتی از منطقه ی امن خودشان بیرون میایند همیشه احساس سر در گمی میکنند. پس از تو جوجو مویز
وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد، بر میگردیم و راهی را که دویده ایم اندازه میگیریم میرا کریستوفر فرانک
به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند. بخواهی قبولت داشته باشند. بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی. با چاقها با لاغرها با پیرها با جوان ها…همه چیز را در سرت به هم میریزند برای اینکه مشمئز شوی…برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی. برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آنها…برای انها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید. با دوستانت…با دوستان بی شمارت. و وقتی مردی را میبینید که تنها راه میرود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهی آمد و با پای گروهیتان آنقدر بر صورت او خواهی زد تا دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است…تو تمام اینها را میدانی؟
- میدانم میرا کریستوفر فرانک
من خیانت میکنم. به خودم خیانت میکنم. به چیزهایی که فکر میکنم. خیلیها فکر میکنند آدم اول خیلی با خودش کلنجار میرود، خیلی آره نه میگوید تا بالاخره تصمیمش را میگیرد. اما همهی آدمها خیانت میکنند بعد برایش دلیل پیدا میکنند. من هم وقتی به تهمینه خیانت کردم دنبال این توجیهات بودم. ساعتها مینشستم رو به دیوار یا از پنجره زل میزدم به محوطهی مجتمع پردیس و دنیایی را تصور میکردم که زندگی با تهمینه برآوردهاش نکرده بود. دنیایی که همان موقع خلق میکردم تا توجیه کنم… بهار 63 مجتبی پورمحسن
جاه طلبیهای پرولع انسانی هیچ وقت با برآورده شدن آرزوهایش ارضا نخواهند شد، چون همیشه این فکر وجود دارد که همه چیز میتوانست بهتر از این باشد و همه ی اینها ممکن است باز هم اتفاق بیفتد. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
بعضی توریستها فکر میکنن که آمستردام شهر گناهه، ولی واقعیت اینه که شهر آزادیه و اکثر آدمها وقتی آزادی براشون فراهم باشه رو به گناه میارن. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
وقتی چیزی در دنیای خارجی توجهم را به خودش جلب میکرد یا صدایم میکرد،همیشه این احساس را به من میداد که دارم از درد بیدار میشوم. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
ما همه برگ داریم. وقتی برگها پزمرده میشوند، دیگر آدم بزرگ نمیشود، چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده میشویم، برگها رشد واژگونه میکنند، چون عشق رخت بر بسته است. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
این یکی از عادات قدیمی و مسخره انسان است: وقتی راهش را گم میکند تندتر میدود
رولو می ریگ روان استیو تولتز
صحبت کردن خیلی مهم است. چه با آدمها صحبت کنی، چه با اشیا یا هر چی، همیشه بهتر است آدم صحبت کند. میدانی، وقتی کامیون میرانم با موتور حرف میزنم. اگر خوب گوش بدهی، میتوانی صدای هر چیزی را بشنوی. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
درست است. یک استعاره دوجانبه. اشیای بیرون، تصویر آن چیزی است که در درون توست و آنچه در درون توست، برونافکنی آن چیزهایی است که در بیرون است. پس وقتی در هزارتوی بیرون قدم بگذاری، در همانحال در هزارتوی درون گام گذاشتهای. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اگر روز باز بینا شدم، توی چشم دیگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببینم، پیر مرد چشم بند زده گفت روحشان، یا جانشان، اسمش فرقی نمیکند، آنوقت است که در کمال تعجب میبینیم با آدمی سر و کار داریم که چندان درس نخوانده، دختر عینکی گفت در درون ما چیز بی نامی هست، ما همان چیزیم. کوری ژوزه ساراماگو
هر کسی نقطه ضعفی دارد، خیلی خوب است که هنوز میتوانیم گریه کنیم، اشک ریختن بیشتر وقتها راه نجات ماست، گاهی اگر گریه نکنیم به قیمت جانمان تمام میشود. کوری ژوزه ساراماگو
وقتی میتوانی ببینی، نگاه کن
وقتی میتوانی نگاه کنی، رعایت کن کوری ژوزه ساراماگو
همیشه وقتی وارد اتاق موری میشدم و لبخند محبت آمیز، و شوق و ذوق او را میدیدم، انباشته از عشق میشدم و به وجد میآمدم. البته که او نظیر این رفتار را با خیلی از آدمها انجام میداد، میدانم، اما مهارت خاص خداداد او این بود که قادر بود به هر مراجعه کننده ای این احساس را منتقل کند، که لبخندی که به او زده میشود، خاص او است. صرفا برای او است. لبخندی منحصر به فرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
به صدایم بیندیش، آن وقت من با تو خواهم بود. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
آیا من نگران این هستم که پس از مرگ فراموش شوم؟"
خب؟ هستی؟
«فکر نمیکنم، من با کلی آدم سر و کار دارم که ارتباط صمیمانه ای نیز با همدیگر داریم. وقتی عشق وجود دارد، چگونه میشود پس از مرگ فراموش شد؟ عشق یعنی زنده ماندن؛ عشق کلید چگونه زنده ماندن تو است حتی پس از مرگ.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
انواع و اقسام کارهایی را انجام بده که از قلبت برمی آیند. وقتی اعمالت ریشه در قلب تو دارند، احساس رضایت خواهی کرد، حسادت نمیکنی، حسرت اموال دیگران را نمیخوری. تمام وجودت انباشته از عکس العملهای خودت خواهد شد سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو فکر میکنی چرا برای من شنیدن مشکلات دیگران تا این حد مهم است؟ مگر من به حد کافی درد و رنج ندارم؟ مگر من به درد خودم گرفتار نیستم؟
"البته که به درد خودم گرفتارم. اما سهیم شدن با دیگران من را مجبور میکند احساس کنم که زنده هستم، نه اتومبیل یا خانه ام. قیافه ام در آینه. وقتی برای کسی وقت میگذارم، وقتی مجبورش میکنم که پس از حس کردن غم و غصه اش بخندد، سلامتی فوق العاده ای را احساس میکنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در طول تمام زندگیم، به هر جایی که رفتم، انسان هایی را دیدم که خواهان به دست آوردن شیء جدیدی بوده اند. خریدن اتومبیل جدید، خریدن اسباب و اثاثیه ی جدید. خریدن آخرین مدل اسباب بازی، و پس از آن خواهان این هستند که در مورد آن با تو حرف بزنند، حدس بزن چه چیزی خریده ام؟
«می دانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد، آدم هایی بوده اند بسیار بسیار تشنه ی عشق، که به جای کسب خود عشق، برای آن جایگزین هایی تعیین کرده اند. آنها اشیای مادی را در آغوش کشیده اند و منتظر بازپس گیری» آغوش _برگشت" خود هستند. اما زهی خیال باطل! تو نمیتوانی اشیای مادی را جایگزین عشق، مهر و محبت، صمیمیت و رفاقت کنی.
"پول، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. قدرت، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. چون من در حال مرگ هستم، میتوانم این چیزها را به تو بگویم، وقتی تو بیش از هر زمانی به عشق نیاز داری، نه پول، نه قدرت، هیچ یک آن احساسی را که تو در پی آن هستی، به تو نخواهد داد، هیچ اهمیتی هم ندارد که چقدر پول و قدرت داشته باشی. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دولتها همیشه به دشمن نیازمندند، ولو اینکه در حال جنگ نباشند. اگر دشمن واقعی نداشته باشی، باید یکی بسازی و درباره اش شایعه بپراکنی. این مردم را میترساند، و آدمها وقتی بترسند، از خط خارج نمیشوند. شب پیشگویی پل استر
من آخرِ همه ی چیزها را دیده ام. من به قعر جهنم فرو رفتم و پایان را دیدم. وقتی از چنین سفری برگردی، فرقی نمیکند تا چه مدت به زندگی ادامه دهی؛ بخشی از وجودت برای همیشه مرده است. شب پیشگویی پل استر
واقعیت این است که بخشی از وجود من «همه سن و سال» است. من سه ساله هستم. پنج ساله هستم. سی و هفت ساله هستم. پنجاه ساله هستم. من همه ی آن سنها را گذرانده ام. و میدانم این امر به چه شباهت دارد. وقتی شرایط ایجاب کند که بچه شوم، بچه میشوم و از این کار لذت میبرم. وقتی شرایط ایجاب کند که پیرمردی عاقل شوم، پیرمردی عاقل میشوم و از این کار لذت میبرم. به تمام سنهای مختلف من فکر کن! من در کنار سن واقعی خودم انسانی «همه سن و سال» هستم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو هیچ وقت از پیر شدن نترسیدی؟
«میچ، من پیری را در آغوش کشیدم. به استقبالش رفتم.»
در آغوش کشیدی؟
"خیلی ساده است. وقتی سن تو بالا میرود، چیزهای بیشتری یاد میگیری. اگر تو همیشه در سن بیست و دو سالگی بمانی، همیشه به همان خامی و جهالت بیست و دو سالگی هستی. پیری صرفا فرسودگی نیست، خودت میدانی. پیری رشد و بزرگی است. مثبتهای آن حتی از مثبتهای مقوله ی مرگ نیز بیشتر است، زیرا تو به این ادراک میرسی که میخواهی بمیری، در نتیجه زندگی بهتری را زندگی خواهی کرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هیچ اعتقادی به این همه تأکید و اهمیت روی جوانی ندارم. گوش کن، من میدانم جوان بودن مساوی با چه بدبختی هایی است، پس به من نگو که جوانی دوره ی باشکوهی است. چه بسیار جوان هایی که نزد من آمده اند و از جنگ و دعواهایشان، از تضادهایشان، از بی لیاقتی شان، و از اسفباری زندگی هایشان حرفها زده اند. گاهی زندگی از نظر آنها آن قدر بد و ناگوار بوده که حتی خواستند همدیگر را نیز بکشند…
"و علاوه بر همه ی این تفاسیر اسفناک، جوانها عاقل نیستند. آنها درک کمی از زندگی دارند. وقتی نمیدانی چه چیزی دارد اتفاق میافتد، چگونه میتوانی هر روز زندگی کنی؟ وقتی مردم تو را فریب میدهند، که این عطر را بخر، چون تو را جذابتر میکند، یا این لباس جین را بپوش، چون تو را شهوت انگیزتر میکند _و تو باورشان میکنی! چه حماقتی! سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اعتقاد قبیله ای از نواحی امریکای شمالی بر این اصل استوار است که هر موجودی بر روی کره ی زمینی حاوی شکل بسیار بسیار کوچکی از خود آن موجود در درون خویش است _یعنی این که مثلا یک غزال، یک غزال کوچولو، و یک انسان، یک انسان کوچولو در درون خود دارد. وقتی موجود بزرگ میمیرد، آن موجود کوچک به زندگی ادامه میدهد، به این صورت که یا به وجودی که در نزدیکی اش متولد شده، حلول میکند یا در میان زمین و آسمان در استراحت گاههای موقتی آسمانی جای میگیرد، و یا در بطن آرام روحی عالی رتبه و مؤنث انتظار میکشد تا ماه بتواند آن را مجددا روی کره ی زمین برگرداند.
آنها اعتقاد دارند، بعضی وقتها که ماه خیلی سرش شلوغ است و پر از روح کوچولو، از آسمان ناپدید میشود. به همین دلیل است که بعضی شبها ماه در آسمان مشاهده نمیشود. اما همواره سرانجام ماه برمی گردد، همان کاری که همه ی ما انجام میدهیم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
من نمیخواهم جهان را با ترس ترک کنم. میخواهم بدانم چه چیزی دارد اتفاق میافتد، آن را بپذیرم، به صلح و صفا و آرامش برسم، و آن وقت رها کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خودت را با احساس شستشو بده. احساس هیچ آسیبی به تو نمیرساند. احساس فقط به تو کمک میکند. اگر ترس را کاملا در درون خودت جا دهی، اگر آن را مثل یک لباس قدیمی روی دوش خودت بیندازی، آن وقت میتوانی به خودت بگویی، آهان خیلی خوب. این فقط حس ترس است. من نباید اجازه دهم که ترس مرا کنترل کند. آن را نگاه میکنم تا بفهمم به چه دلیلی وجود دارد. مثلا همان مورد تنهایی را در نظر بگیر. تو خودت را کاملا رها میکنی، اجازه میدهی اشک هایت سرازیر شوند، آن را تمام و کمال احساس میکنی. و نهایتا موفق میشوی بگویی، آهان، خیلی خوب. این لحظه ی من بود با تنهایی، من از احساس کردن تنهایی نمیترسم. اما اکنون میخواهم به خودم اجازه دهم که تنهایی را کنار بگذارم. میدانم که احساسات دیگری نیز در دنیا وجود دارند و من میخواهم آنها را هم تمام و کمال تجربه کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
به هیچ چیزی چنگ نزن، زیرا که همه چیز ناپایدار و موقتی است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خاله محبوب میگوید: من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم. جعفر شوهر اولش بود.
گفتند: تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی.
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم! یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است!
از آن به بعد هر وقت مشت میخوردم میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده است! پرنده من فریبا وفی
«من همیشه عادت دارم به همه چیز و بیشتر چیزهای منفی فکر کنم. حتی گاهی وقتها که از خیابانی میگذرم، بعضی آدمها چیزی در ذهنم زنده میکنند که اگر به کسی بگویم ممکن است به من بخندد. فکر میکنم آن آدمی که دارد از روبرو میآید، حالا جلوم را میگیرد و دو تا کشیده میخواباند بیخ گوشم و آن کسی که از پشت سر میآیدبا مشت میکوبد توی ملاجم. برای همین راهم را کمی کج میکنم.»
از داستان عطر یاس دریاروندگان جزیره آبیتر عباس معروفی
«اون وقتا که جوون بودم، تو یه سفر خارجی، عاشق یه دختر بلغاری شدم. دختر نجیبی بود، خیلی منو دوس داشت، منم دوسش داشتم، ولی اگر میخواستم بگیرمش حالا هزارتا زن داشتم.»
از داستان آخرین نسل برتر دریاروندگان جزیره آبیتر عباس معروفی
برای خودم چای میریزم و بخارش را بو میکشم. شُشهایم از عطر زنجبیل پُر میشود. ترکیب کتاب و چای در هوای سرد زمستان معجزه میکند. حسش مثل پیدا کردن دستشویی توی شهر است وقتی شاشبند شدهای: آرامشدهنده و لذتبخش. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
وقتی با او بودم احساس میکردم آدم خوبی هستم… حتی سادهتر از خوب بودن. انگار تا پیش از آن نمیدانستم میتوانم آدم خوبی باشم. آن زن را دوست داشتم. آن ماتیلد لعنتی را ، زنگ صدایش را ، روح و جانش را ، خنده هایش را ، شیوه نگاهش را به زندگی ، یک جور پوچی آدم هایی که زیاد به این سو و آن سو میروند. دوستش داشتم آنا گاوالدا
دو روز بیشتر نگذشته بود که با انزجار متوجه شد چه قدر دلش میخواهد لیلیان را لمس کند. میدانست که به خاطر زیبایی لیلیان نبود، به این خاطر بود که زیبایی لیلیان تنها بخَی از وجودش بود که به زاخس اجازه شناختنش را داده بود. اگر این قدر سرسخت نبود، ایت قدر برای درگیر کردن زاخس در رابطه ای مستقیم بی میلی نشان نمیداد، چیزهای دیگری هم برای فکر کردن پیدا میشدو احتمالاً طلسم کشش جسمی میشکست. میشود گفت که لیلیان از فاش کردن خودش برای زاخس سرباز زده بود، و این یعنی هیچ وقت چیزی بیشتر از یک شیء نبود، هیچ وقت چیزی بیش از خود جسمانی اش به حساب نیامده. هیولای دریایی پل استر
(( آن قدرها که فکر میکنی بد نبود. وقتی آنجایی، نگران هیچ چیز نیستی. در روز سه وعده غذا داری. مجبور نیستی لباس بشویی. زندگی ات پیشاپیش برنامه ریزی شده. باورت نمیشود زندان چه آزادی ای به آدم میدهد.) ) هیولای دریایی پل استر
پس عشق حماقت است، نه؟ هیچ وقت به نتیجه نمیرسد؟
چرا به نتیجه میرسد. اما باید برایش جنگید…
چطوری؟
یک کم جنگید. هر روز یک کم. باید شهامتش را داشته باشیم که خودمان باشیم و تصمیم بگیریم که خوش…
اوه! چقدر حرف هایتان قشنگ است! آدم یاد پائولو کوئیلو میافتد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی به آن بی اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز میزنی، از تو قویتر است از همه چیز قویتر است. آدمها از اردوگاههای کار اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند، مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره درباره هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم، که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
خوشبختی به سراغم آمده بود و من آن را دو دستی نچسبیده بودم، فقط برای این که زندگی را پیچیده نکنم. اما خیلی ساده بود. کافی بود دستم را دراز کنم. بقیه اش درست میشد. وقتی آدم خوشبخت است، همه چیز جفت و جور میشود. دوستش داشتم آنا گاوالدا
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمیکنم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمیکنم. هرگز احساس کسالت نمیکنم. فکر میکنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را میفهمی؟ هر چیزی را که در تو میبینم و هر چیزی را که نمیبینم دوست دارم. البته عیب هایت را میشناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی میترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان میدهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسویها چی میگویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی میخواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه میگوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقتها به خودم میگویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
آدم هایی که از نظر درونی انعطاف ناپذیرند، چنان با زندگی مواجه میشوند که مرتب ضربه میخورند، اما آدمهای نرم…نه، نرم کلمه خوبی نیست، انعطاف پذیر، بله، خودش است، آن هایی که از درون انعطاف پذیرند، خب، وقتی ضربه میخورند، کمتر لطمه میبینند… دوستش داشتم آنا گاوالدا
همیشه با خودم میگویم اگر گاهی سکوت کنم خیلی بهتر است، اما هیچوقت نتوانستهام این کار را به مرحله اجرا برسانم. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
آزادی تحقیقات بی آنکه وقت آزادی برای تحقیق داشته باشم چه فایده ای دارد؟ زندگی گالیله برتولت برشت
بعضی وقتها هیچ چیز بدتر از این نیست که زن سابقت با مرد بیعیب و نقصی ازدواج کرده باشد، کسی که نشه توی ذهن خودت مسخرهاش کنی و در مواقع لزوم به یادش بیاوری که تو چیز بهتری بودی و حالا هم آزاد و رها برای خودت میچرخی و تمام قلههایی را که او تازه در کوهپایهاش ایستاده است تا بالا برود و خودش را برای زن سابقت لوس کند، تو قبلا پرچم زدهای، عکس یادگاری گرفتهای و یک بار بدون اکسیژن فتح کردهای. در دهان اژدها محمدرضا زمانی
تاتسوِئو کنار او، آن دست را گاه و بیگاه بلند و با مهربانی نوازش میکند. وقتی کلمات به کار نمیآیند، دست همیشه هست. مترو هاروکی موراکامی
عابرها از جلوی مغازه رد میشوند. حتا نگاهی هم به کتابهای توی ویترین نمیکنند. حق با فروید است، «انسان وقتی به چیزی واکنش نشان میدهد که یکی از حسهای پنجگانهاش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچکدام از این حسها را تحریک نمیکند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کردهام. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
فراموشی انتخاب بدی نیست. گاهی وقتا که خسته ای و حوصله مرور هیچ حرفی را نداری. مورچه در ماه لادن نیکنام
زن همسایه #آزاد است و #رها وقتی #آواز میخواند. شبیه #پروانه ای است که #پیله اش را شکافته و رفته. مدت هاست که جز تکههای پاره پاره ی #ابریشم چیزی کف خانه اش پیدا نمیشود. دلت میخواهد الان تهران بودی و او میخواند. دلت میخواهد از او میپرسیدی دستگاههای آوازی چه فرقی با هم دارند. از او میپرسیدی نفسش را چطور تنظیم میکند، که در هر مصراع کم نیاورد موقعی که نتهای بالا را میخواند… صدای زن همسایه واضح و آشکار در گوش هات طنین انداخته است:
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید
.
باید تهران که رسیدی زن همسایه را بیشتر ببینی و صداش را بیشتر بشنوی. مورچه در ماه لادن نیکنام
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
احتمالا تا وقتی به سرکار برگشتم،فکر میکرد مرده ام. دیروز صبح وقتی مرا دید،گفت: (( زنده و سالمی! یعنی هنوز باید کارهایی انجام بدهی. تسلیم نشو و مبارزه کن!) ) این خوشامدگویی مهربانانه دلگرم کننده است. نفرت هیچ حاصلی ندارد. مترو هاروکی موراکامی
گر فرض کنیم که کار یک ظرفشور، کم یا زیاد، بیهوده باشد؛ بنابراین چرا تمام رستورانها و هتلها او را میخواهند! اگر از دلایل اقتصادی بگذریم، باید ببینیم که کار ظرف شستن و سابیدن دیگ، آنهم برای تمام عمر برای آدم دارای چه لذتی است؟ چون تردیدی وجود ندارد که مردم - آدمهای ثروتمند- از آنکه صحنه کار یک ظرفشور را در ذهن خود تصور میکنند، لذت میبرند. مارکوس کاتو در این باره گفته است: «یک برده نباید وقتی که بیدار است، بیکار بماند. کارش مفید باشد یا نه، اهمیتی ندارد، او فقط باید کار کند؛ زیرا همین کار کردن حداقل برای خود برده مفید است.» این شیوه تفکر هنوز هم پایدار مانده و دلیل همه کارهای پرمشقت و طاقت فرسای بیهوده دنیای امروز است. آس و پاسهای پاریس و لندن جورج اورول
چه اهمیتی داشت که آن چوب تراشهی تنباکوجوی دم در فروشگاه سر راه، دربارهی نامتعارفی فانی من چه میگویند، وقتی همهمان طعمهی گور میشدیم، به هر حال. ولگردهای دارما جک کرواک
مادرم اغلب میگفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتا در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانی شان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که میمردم. چه حالا چه بیست سال دیگر… بیگانه آلبر کامو
اگر اسم گرفتن حقت، قاطر بودن است، قبول دارم. هزار بار قاطر بودن را به گوسفند بودن ترجیح میدهم. هر چی سر این ملت میآید، از مثل گوسفند رفتار کردنشان است که میآید. صدای کسی در نمیآید، هیچ کس به چیزی اعتراض نمیکند. وقتی این طور میشود، هر کسی شروع میکند به بالا رفتن از سر و کولمان. بعضیها باید به این روند پایان بدهند. جوجه تیغی صلحی دلک
… وقتی آگهیهای ترحیم را میخوانم همیشه سن متوفی را نگاه میکنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه میکنم. فکر میکنم ، چهار سال مانده. نُه سال دیگر. دو سال دیگر میمیرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه وقتی که برای محاسبه زمان مرگمان ازشان استفاده میکنیم نمایان نمیشود. بعضی اوقات با خودم چانه میزنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مُرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصاً با حال و روز الانم ، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد بود؟ برفک دان دلیلو
وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بی حکمت و پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی به خاطر حکمت داده ای، نه به خاطر لوطی کری من او رضا امیرخانی
هیچ وقت اگر خنده ات نیامد، نخند. این یادت باشد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچ وقت چیزی را که میخواهی به دست نمیآوری؛ فقط یاد میگیری که بدون آن سر کنی. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
تو چند قدمی که تا کافه راه بود ،با خودم فکر کردم چه قدر بد است که آدم همیشه باید سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ کس نباشد سنگ صافش را به آدم قرض بدهد ،از ترس این که مبادا یک وقت خودش ببازد. کافه پیانو فرهاد جعفری
مشقات اخیر بسیار صدمه ام زده بود، موی سرم دسته دسته میریخت، به سر دردهای عجیبی مبتلا شده بودم و از این حیث زیاد عذاب میکشیدم. مخصوصاً هر روز صبح به عصبانیت شدیدی دچار میشدم و هر چه میکردم رفع نمیشد. دستهایم را کهنه پیچ میکردم و چیز مینوشتم زیرا وقتی زیرا وقتی نفسم به پوست میخورد مشمئز میشدم. گرسنه کنوت هامسون
نفس عمیقی کشیدم. وقتی از پلههای اضطراری بالا میرفتم به طرز عجیبی حس میکردم چاهایم مال من نیست اما قاطعانه به خودم نهیب زدم که فقط یک حس است و از اضطرابم است میتوانم بر آن غلبه کنم…
روی پاشنه پا نشستم و دستم را روی دیوار کنارم گذاشتم، سرم را بالا بردم و نفس عمیق و بلندی کشیدم. همه چیز عالی بود و هیچ مشکلی وجود نداشت. من موفق شده بودم. بعد چشمانم را باز کردم، نفس در سینه ام حبس شد… پس از تو جوجو مویز
«هر وقت که مردم از من سؤال میکنند، بچه دار بشویم یا نه، هرگز به آنها نمیگویم چه کار بکنند، فقط میگویم همان، هیچ تجربه ای مثل تجربه ی بچه دار شدن نیست، بچه جایگزینی هم ندارد. تجربه ای است منحصر به فرد که به هیچ وجه همپای دوست و رفیق بازی و روابط عاشق و معشوقی نیست. اگر میخواهی تمام و کمال مسؤل انسانی دیگر باشی، اگر میخواهی یاد بگیری که چگونه عشق بورزی، و پیوند عاطفی قوی ای داشته باشی، پس لازم است که بچه دار شوی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
صد البته که مردم، دوستان، و همکاران برای دیدار من میآمدند، اما این ها، خلأ داشتن کسی را که هرگز از تو جدا نشود، پر نمیکرد. کسی که دایم مراقب تو است، نگران تو است، چشمش به تو است، و تمام وقت دارد تو را نگاه میکند. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمینی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی آن بایستند. این مطلب وقتی برای من روشن شد که مریض شدم. اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانواده ات را نداشته باشی، تو ابدا هیچی هیچی نداری. عشق بی نهایت مهم است. همان طوری که شاعر بزرگمان اودن گفته:"یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
لئون: ینچنا! این حقیقت داره که توی کولینچیکف عشق وجود نداره؟
ینچنا: خبر نداشتم. شوهر آخرم چهارده سالی میشه رفته.
لئون: خدا بیامرزتش.
ینچنا: خیلی وقته دیر کرده. خدا کنه مرده باشه. کلهپوکها نیل سایمون
… همه چیزم را باخته بودم. همه چیزم را! از کازینو بیرون آمدم. آن وقت دیدم یک گولدن ته جیب جلیقه ام مانده. گفتم: «آه پس هنوز میتوانم غذایی بخورم!» اما صد قدم نرفته بودم که تصمیمم عوض شد. برگشتم و یک گولدن را روی مانک گذاشتم (بله خوب به یاد دارم. روی مانک.) و جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه دور از وطن و کس و کارش تنهاست و نمیداند که همان روز چه خواهد خورد و میخواهد آخرین گولدن خود را آخرینش را به خطر اندازد احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها میکند! اگر شکستم را پذیرفته بودم اگر جرئت تصمیم نمیداشتم چه شده بود؟…
فردا،فردا،همه چیز تمام خواهد شد.
پایان قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
بیشتر وقت ها، افکارم چون به کلمات متصل نمیشوند، مه آلود میمانند. شکلهای مبهم و غریبی به خود میگیرند و بعد ناپدید میشوند: فوراً فراموششان میکنم. تهوع ژان پل سارتر
اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ رویه توش زندگی میکند
او هیچ وقت یک گل را بو نکرده ،
هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده،
هیچ وقت کسی را دوست نداشته،
هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده،
صبح تا شب کارش همین است ک بگوید
《من یک آدم مهمم، من یک آدم مهمم》
این را بگوید و از غرور ب خودش باد کند ….
اما خیال کرده! او آدم نیست،یک قارچ است! 📚
وب سایت معرفی کتاب کافه بوک:
لینک شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به خاطر همین ترس بی معنی است که ما داریم هلاک میشیم. و حاکمان ازین ترس ما سوء استفاده میکنند و اونها خوب میدونن که مردم تا وقتی که بترسن مثل درختهای غان در مرداب خواهند پوسید مادر ماکسیم گورکی
چرا اندیشیدن در مورد مرگ تا این حد دشوار است؟
موری ادامه داد:«برای این که اکثر ما گویی در خواب به این طرف و آن طرف میرویم. (راه رونده در خواب) ما حقیقتا دنیا را تمام و کمال تجربه نمیکنیم، و چون بین عالم خواب و بیداری قرار داریم، اعمالی را انجام میدهیم که به صورت اتوماتیک وار فکر میکنیم باید انجام بدهیم. »
و رویارویی با مرگ همه ی این مواضع را تغییر میدهد؟
«اوه، بله. تو از همه ی مشغله هایت دور میشوی و روی ضروریات تمرکز میکنی. وقتی به این ادراک میرسی که خواهی مرد، به همه ی مسایل با دید متفاوتی نگاه میکنی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی بی هیچ هراس و شرمی مستقیم در چشمان مرگ نگاه میکنی، افکار معنوی و پالایش شده ی شفافی به سراغت میآید، من آگاه بودم که موری میخواست شفافیت خود را سهیم بشود، به همین خاطر میخواستم تا هر وقتی که از دستم بر میآید، آنها را به خاطر بسپارم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زن قادر است با سنگدلی و تمسخر مرد را دیوانه کند و احساس ناراحتی وجدان هم نداشته باشد. چون هر وقت که به تو نگاه کند ، به خودش میگوید: من جان این مرد را به لبش میرسانم ، اما بعد با عشق خودم دوباره زنده اش میکنم. ابله فئودور داستایوفسکی
دختر گلم، معصومه جان!
سلام به روی ماهت.
آرزو دارم یک بار دیگر نامه ات را بنویسی. البته، وقتی خودت بچه داشتی!
مادر بدت، شمسی میبوسمت
از داستان مادر لبخند انار هوشنگ مرادی کرمانی
میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود میاومد. بهزودی میتونستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم میرسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اونقدری بیرحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
وقتی هواپیما به زمین نشست، موسیقی ملایمی از بلندگوهای سقفی در فضا پیچید: نسخه زیبایی از جنگل نروژی بیتلز. این ملودی همیشه مرا میلرزاند، اما این بار ضربه از همیشه سختتر بود. » جنگل نروژی هاروکی موراکامی
معیارهای زندگی وی حالت شخصی داشتند. احساسات وی متعلق به خودش بود واز بیرون به او تحمیل نمیشد. از نظر او عملی که فایده ای نداشت لزوما بی معنا نبود.
اگر انسان کسی را دوست داشت ،به او عشق میورزید ووقتی چیزی برای عرضه نداشت عشقش را نثارش میکرد. 1984 جورج اورول
«تو فهمیدی، چشمانت را بستی. تفاوت در همین بود. گاهی نمیتوانی آن چه را که میبینی باور کنی، اما باید آن چه را که احساس میکنی باور کنی. و اگر میخواهی اطرافیانت همیشه به تو اعتماد و اطمینان داشته باشند، باید تو هم به آنها اعتماد و اطمینان داشته باشی، حتی زمان هایی که در تاریکی [شرایط بد] قرار داری. حتی وقتی که داری میافتی و سقوط میکنی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این بیماری فراوحشتناک میشود، فقط درصورتی که تو آن را این چنین ببینی. بله دیدن اندامی که آرام آرام خشک و پلاسیده میشود، نیست و نابود میشود، فراوحشتناک است. اما در عین حال شگفت انگیز هم هست. چون من همه وقت در حال خداحافظی کردن هستم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است. می فهمی چه میگویم؟
مأیوسانه آرزو کردم کاش میفهمیدم و گفتم: نه، باباجون!
بابا گفت: اگر مردی را بکشی یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی. حق بچه هایش را از داشتن پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی حق را از انصاف میدزدی. می فهمی؟» بادبادکباز خالد حسینی
آدم چگونه میتوانست با آینده ارتباط برقرار سازد؟ نفس عمل غیر ممکن بود. اگر آیندگان مانند اکنونیان باشند که به او گوش نخواهند داد و اگر توفیر داشته باشند آن وقت دیگر نگرانی اش بی معنی میشود. 1984 جورج اورول
بعضی وقتها دهان آدم انگار راه خود را میرود در حالی که مغز بی حرکت ایستاده است. مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
وقتی کسی میمیرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است بنابراین گریه و زاری در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته ، حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت. روی کره زمین ما خیال میکنیم لحظات زمان مثل دانههای تسبیح پشت سر هم میآیند و وقتی لحظه ای گذشت، دیگر گذشته است اما این طرز تفکر وهمی بیش نیست. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
خودکشی با گلوله، پریدن از بالای یک ساختمان بلند، خود را به دار آویختن، هیچ کدام از این روشها با سرشت زنانه اش سازگار نبود. زن ها- وقتی خودشان را میکشند- روشهای شاعرانهتری انتخاب میکنند؛ مانند بریدن رگهای دست شان و یا خوردن تعداد زیادی قرص خواب آور. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند ، انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکردی تا بند بیاید. منتظر غذاخوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد عامه پسند چارلز بوکفسکی
توی دنیا افرادی را میبینیم که همیشه پریشان هستند و وقت ندارند. اتاق اما داناهیو
چه کارهایی که میبایست بکنیم و هرگز نکردیم! برای اینکه به ملاحظاتی پایبند بودیم، فرصتی مناسب را انتظار میکشیدیم، تنبلی میکردیم و برای اینکه مدام به خود میگفتیم: «چیزی نیست، همیشه فرصت خواهیم داشت.» زیرا نمیدانستیم هر روزی که میگذرد بی جانشین و هر لحظه نایافتنی است. تصمیمگیری، تلاش و عشقورزی را به وقتی دیگر وا نهاده بودیم. مائدههای زمینی آندره ژید
آیا برای هر کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدی در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خودش بی خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟
آن وقت، بعد باید کوشش بکند برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود؛
این صدای مرگ است. بوف کور صادق هدایت
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید. بوف کور صادق هدایت
وقتی طلوع کردی من ان بالا بودم پشت شیشه. محو تو. اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست! تو نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. تو ان پایین مثل یک حجم ابی میدرخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام میشد…
و تو هنوز نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
،وقتی آدم میداند که بزودی باز همه چیز تمام خواهد شد و جز یادی از گذشته نخواهد ماند چطور میتواند خوشحال باشد. نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن میرسد میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطرههاست که روی دوش آدم سنگینی میکند. 40 سالگی ناهید طباطبایی
وقتی آدمها میگویند پاییر فصل محبوبشان است، من فکر میکنم بیشتر منظورشان روزهای پاییزی است؛ مه صبحگاهی که در نوری زلال و پرطراوت مشتعل میشود؛ کپه کپه برگ که باد با خود میآورد؛ بوی دلنشین نا که از گل و گیاهانی بلند میشود که آرام آرام در حال پوسیدن هستند.
اما گاهی اوقات توی یک شهر آدم اصلا متوجه تغییر فصل نمیشود. ردیف بی پایان ساختمانهای خاکستری و هوای داخل شهری ناشی از دود و دم رفت و آمد اتومبیلها عاملی میشود تا تغییر فاحشی ایجاد نشود؛ فقط داخل و بیرون وجود دارد،تر و خشک. پس از تو جوجو مویز
وقتی آدم درگیر قضیه فاجعه آمیزی میشود که میتواند زندگی اش را تغییر دهد، یک نکته این وسط مطرح میشود.
در این گونه مواقع، آدم خیال میکند حتما باید با حادثه ی فاجعه آمیزی که زندگی اش را تغییر داده، رودرو شود؛
یادآوری گذشته، شبهای بیخوابی،
موضوع دائم توی ذهنتان میپیچد و از خودتان میپرسید آیا کار درستی کرده ام؟
آن چه را که باید به خودتان بگویید، میگویید.
آیا اگر جور دیگری برخورد میکردید میتوانستید حتی یک ذره هم شده تغییری در اوضاع ایجاد کنید؟ پس از تو جوجو مویز
وقتی وارد دنیای جدیدت میشودی، اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد.
آدمها وقتی از منطقه ی امن خودشان بیرون میآیند، همیشه احساس سردرگمی میکنند. من پیش از تو جوجو مویز
گاهی لحظات به طور طبیعی سپری میشوند و گاهی هم غیرعادی. بعضی اوقت انگار زمان کش آمده است و بعضی اوقات هم زندگی، زندگی واقعی، عین برق و باد میگذرد؛ من پیش از تو جوجو مویز
مادربزرگم نظریه بسیار جالبی داشت. میگفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم؛ همانطوری که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛ شمع میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل میکند… آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد… خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمیشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
بوی کافور میدهد گاهی دروغ ، وقتی لحنی همخانه ی خاک چرب و سنگین شود
داستان خانه روشنان نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
هر مطالعه ای که روح را متحول نسازد، هیچ ارزشی ندارد و فقط وقت را بیهوده هدر داده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
از همان بچگی تو انتخاب زنها اشتباه میکردم! وقتی رفتیم سفیدبرفی رو ببینیم همه دلباخته ی سفید برفی شده بودن و من عاشق نامادری بد ذاتش. مرگ در میزند وودی آلن
تنبلی هنر است» این جمله را فقط وقتی خوب میفهمید که کتاب «ابلوموف» را دست بگیرید و تا ته بخوانید.
این اثر، یادتان میآورد تنبلی، کار پیشپا افتادهای نیست، هنر است، پر از آیینها و مناسک و جزئیات خاص خودش. آبلوموف ایوان گنچاروف ـ دابرو لیو بوف
آن قدر از مرگ میترسیم که همیشه سعی میکنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش میخواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند. کوری ژوزه ساراماگو
ما در خلاءای زندگی میکنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر میرسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سالها میانشان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار میدهد. من چهرهها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلیام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمیتواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمیتواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه میکند و بیصدا میماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق میافتد. فراتر از بودن کریستین بوبن
هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز میکند، حالا میخواهد هر رابطه ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن میداند؛
کافی است شخصی را که از کنارمان میگذرد ببینیم و به شیوه سفر روحی اش نظری بیاندازیم. آن وقت همه چیز را در موردش حدس میزنیم. گذشته، حال و آینده هر رابطه ای از همان لحظه اول مشخص است. فراتر از بودن کریستین بوبن
مردها مانند پسر بچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همانگونه که به ایشان آموخته شده زندگی میکنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانوادههایشان فرا میرسد میگویند: «خیلی خوب…اما من نیاز به یک زن دارم!» و چون به نظر مردها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است، ازدواج میکنند…
اما آنها وقتی ازدواج میکنند، دیگر به زن و خانوادهشان فکر نمیکنند. خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم میکنند، قفسه ای تعبیر میکنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گلها مشغول میسازند؛ و این تنها راهی است که آنها برای نجات از زندگی پر تلاطم خود انتخاب میکنند.
با ازدواج گویا مردها چیزی را از دست میدهند و اما بر عکس، زن ها، گویا با ازدواج چیزی را به دست میآورند.
زنها از زمان نوجوانی به عمق درونشان فرو میروند و آن چنان در این موضوع افراط میکنند که گویا با آن ازدواج میکنند.
زنها رویای ازدواج را در اعماق وجودشان حمل میکنند و همین امر باعث میشود که گاهی خسته شوند و همه چیز را رها سازند تا از این طریق، به طور کل تنها باشند. فراتر از بودن کریستین بوبن
هنوز از گرد راه نرسیده و خودش را نتکانده بود ؛ داشت برایم میبرید و خودش هم میدوخت. درست مثل همه ی زنهای دیگر. که همین که میفهمند و حس میکنند یا پیش بینیها این طور نشان میدهد که مردی مال آن هاست؛ شروع میکنند از دوش مردک بالا رفتن. یعنی مینشینند روی شانه هایش و پاهای شان را هم از دو طرف. گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان میکنند میخواهم بگویم من تصور نمیکنم زنی – حالا هر چقدر نجیب و صاف و ساده و روراست - حاضر باشد از این حق خدادادی اش صرف نظر کند و هنوز چیزی نشده ، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده ؛ نخواهد بالا برود.
دست کم ، من که نشده هیچ وقت توی فیلمهای تاریخی یا جایی؛ دیده باشم مردی توی کجاوه نشسته باشد و چهار تا زن گردن کلفت ببرندش این طرف و آن طرف. اما بیشتر از هزار بار دیده ام آن کسی که پرده ی تور این کجاوهها را میزند کنار و باد بزنش را تکان میدهد که حمالها بایستند تا او بتواند دستش را بدهد بیرون و نامه ی معشوقه اش را بگیرد؛ زن است. و زن خوشگلی هم هست. که هزار تا خاطر خواه دارد و حتا برادر ها؛ به خاطرش روی هم شمشیر میکشند و عین خیالشان نیست که از یک پدر متولد شده اند. از یک مرد بی نوایی مثل خودشان. که یک زن ؛ روی شانههای او هم نشسته و پاهایش را هم به شکل تحقیر آمیزی از دور گردنش آویزان کرده. میخواهم بگویم ؛ این قدر خرند بعضی مردها. کافه پیانو فرهاد جعفری
من دیوانه ی این طور زن هام. که حاضرند برای چیزی که صفا کرده اند به چنگش بیاورند بجنگند و همین طور ؛ عاشق آدم هایی که به طرف شان اطلاع هم میدهند که قرار است باهاشان بازی بشود ، پس همه ی هوش و حواس شان را به کار بگیرند که یک وقت نبازند. ولی چه فایده ، چون باخت شان حتمی ست
حالا این آدم که بر میگردد و این چیزها را میگوید میخواهد مرد باشد یا زن ؛ خیلی فرقی نمیکند. در هر حال ؛ من میمیرم برایش و خیلی بهش احترام میگذارم. میخواهم بگویم داشتن چنین مرامی ؛ آخر لوطی گری آدم است که به رقیبش اطلاع بدهد میخواهد چه به روزش بیاورد. کافه پیانو فرهاد جعفری
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخنهای بلند و کم انحنایش و انگشتهای کشیده اش انداخت. که من دلم میخواهد از بیخ آنها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.
با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را میگفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش میشدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش میگفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم میداد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا میخواهد کسی را خوب و سریع بشناسد میرود توی نخ انگشتهای شان و بعد مدتی میگذرد و طرف خودش را نشان میدهد ؛ میفهمد من راست میگفته ام که ادمها را باید از روی شکل انگشتها و ناخنهای دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدمها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدمها را بروز نمیدهد. و این که میگویند آدمها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم میتواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار میتواند بکند. میتواند عوض شان کند ؟
پرسیدم اگر راست میگوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان میداده ؛ فکرش را هم نمیکرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش میشود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمیشه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب میکنی با این دیوونه بازی یات. نمیشه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب میدادی باید یه نگا به انگشتام میانداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی میشه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون میانداختم همون اول. کافه پیانو فرهاد جعفری
وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف میریختم که رفته بود توی نخ علی _ که داشت آن گوشه برای خودش نماز میخواند و پاک توی این دنیا نبود _ و طرف ، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر میکردم که چه قدر این ناجور بودنهای ظاهری و این غیر مترقبه بودنها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرتهای دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را میخواند.
یعنی من که میمیرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمیارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش میکنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد. کافه پیانو فرهاد جعفری
فکرشو بکن! تو دیوونه ی زنت باشی ، زنتم دیوونه ی تو باشه ؛ اون وخ یه بار که خر شده بوده ، بره پیش یه وکیل دله ی حمال و بشینه پیشش به درد دل کردن. بشینه از شوهرش بد بگه.
در حالی که صد بار بهش گفتی زنا، خیلی وقتا خر میشن و نمیدونن دارن چه غلطی میکنن. و این طور وقتا ؛ خودشون باید بفهمن که نباید برن پیش کسی و بشینن به درد دل کردن. چون طرف ممکنه باورش شه و فکر کنه اونا واقعا شوهراشونو دوس ندارن. در حالی که این طور نیست… اونم از همه جا پیش این وکلا که نون نحس و نجس شون ، وسط دعوا وَر مییاد. کافه پیانو فرهاد جعفری
دوستت دارم…
این رمزگونهترین کلامی است که شایسته تعبیر تو در طول قرن هاست؛ کلامی که وقتی به درستی بیان میشود، تمام هدف و لطافتش را هدیه میکند. فراتر از بودن کریستین بوبن
چیزی که من ازش متنفرم ؛ این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است ، آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد حالا بعد حساب میکنیم و از این طور دوروییهای نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را ندارم و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو میشوم حالت استفراغ بهم دست میدهد و دلم میخواهد روی صورت طرف بالا بیاورم. و درست وقتی که؛دستمالی چیی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند. کافه پیانو فرهاد جعفری
ازم پرسید: بابایی ما پولداریم؟
گفتم: نه ما طبقه متوسط رو به پایینیم.
پرسید: یعنی چی ؟
گفتم: یعنی نه آنقدر داریم که ندونیم باهاش چی کار کنیم نه اون قدر ندار و بدبخت بیچاره ایم که ندونیم چه خاکی بریزیم سرمون.
آن وقت بهش گفتم: متوسط بودن حال به هم زنه گل گیسو. تا میتونی ازش فرار کن. پشت سرت جاش بذار… نذار بهت برسه کافه پیانو فرهاد جعفری
ازش پرسیدم میداند سرخ پوستها در باره ی آفرینش چه افسانه ای دارند؟ که گفت نه.
این بود که برایش توضیح دادم: ناکسا معتقدن خدا وقتی تو کارگاه سفالگریش داشته آدمو میساخته؛ سه تا نمونه میسازه. اولی رو که میزاره تو کوره؛ زود درش مییاره. سفیدپوستا، رگ و ریشه شون بر میگرده به این نمونه. دومی رو که میذاره، دیر ورش میداره. سیاپوستا از قماش این دومی ان. تازه خدا دستش مییاد که چقدر زمان لازمه که ادمو بذاره تو کوره تا یه چیز خوش آب و رنگ از تو کوره در بیاد. نه خام خام باشه. نه به کلی بسوزه.
گفت: اونام لابد سرخ پوستن!
پوزخندی زدم و گفتم: آره. میگن ما نه مث سفید پوستا کم پختیم که خام بمونیم ، نه مث سیاه پوستا زیادی حرارت دیدیم که به کلی بسوزیم.
خندید و گفت: خیلی انتزاعی یه.
گفتم: خیلی ام خودخواهانه س.
گفت: ولی قشنگه. میدونی… آدم و میبره تو فکر که نکنه حق با اونا باشه. کافه پیانو فرهاد جعفری
ازم پرسید: کورا هیچ چی رو نمیبینن بابایی؟
گفتم: کی گفته کورا چیزی رو نمیبینن؟ خیلی ام دیدشون از ما بهتره.
پرسید: چه طوری؟
گفتم: خدا که چیزی رو از آدم میگیره ، عوضش ده تا چیز دیگه به آدم میده.
پرسید: مثلاً ؟
گفتم: مثلاً این که کورا اگه نمیبینن؛ عوضش گوش شون خیلی از گوش ما که میشنویم بهتر میشنوه.
پرسید: سخته آدم کور باشه ؟
گفتم: امتحان کن
پرسید: چه طوری؟
گفتم: با خودت قرار بذار امروز همه ی ظرفا رو بشوری به شرط این که تما مدت چشات بسته باشن
گفت: باشه
این بود که چشم هایش را بست و سعی کرد برگردد و برود طرف سینک ظرف شویی. و من پشت به او ؛ نشستم به نوشتن چیزی که بگذارم توی وبلاگم. و گاهی وقت ها؛ پشت بهش و رو به مانیتور ازش پرسیدم: ببینم. چشاتو که وا نکردی یه وخ؟
که هر بار گفت نه و هر بار هم که نگاهش کردم؛ دیدم با جدیت دارد پلک هایش را به هم فشار میدهد که مبادا یک وقت چشم هایش باز شوند. و دیدم دارد کورمال کورمال؛ فنجانها را کف میمالد و آب میکشد. کافه پیانو فرهاد جعفری
نوشته بود: خیلی عجیبه. دیگه نه فیلم، نه رمان ، نه موسیقی؛ هیچ کدوم حال سابق و بهم نمیده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر میکنی؟
.
برایش نوشتم: خدا بیامرزدت. کارت تمام است بچه. دلت زن میخواهد.
یعنی داستانش این است که هر مردی؛ یک وقتی میرسد به این جا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمیدهد و خودش هم نمیفهمد که این دگرگونی از کجا آب میخورد. معنی روشن و خودمانی یک چنین وضعیتی این است که طرف، دلش یک بغل گرم میخواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پران و مثل آن هم پیش نمیرود. فقط یک زن و آن هم مال خود خودت؛ دوباره ردیف میکند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد.
یعنی اگر بخواهی مانعش بشوی؛ چیزی نمیگذرد که عقلت ضایع خواهد شد. این است که مبادا جلوش را بگیری. کافه پیانو فرهاد جعفری
بهم گفت: تو داری ترسِ تو بروز میدی
پرسیدم: از چی؟
گفت: روشنه دیگه… از تازگی. از هر موقعیت تجربه نشده… از یه وضعیتی که نمیشناسیش یا بهش اعتماد نداری
راست میگفت. به چیزی که عادت میکنم؛ محال ممکن است عوضش کنم و دلم میخواهد تمام عمر باهام باشد. یعنی طوری ست که گاهی وقت ها، که شده عروسک رنگ و رو رفته ی بی دست و پایی را دیده ام کسی گذاشته کنار خیابان ؛ دلم خواسته برش دارم و ببرم به صاحب پست فطرتش نشان بدهم. و از وجود بی وجود نامردش بپرسم وقتی عروسکش نو بوده و هنوز یک چشمش نیفتاده بوده، بازهم حاضر بوده بگذاردش کنار خیابان؟!
آن وقت در حالی که هاج و واج مانده و نمیداند چیزی را که دارد میبیند یا میشنود باید باور کند یا نه و دارد یک طور مخصوصی هم بهم نگاه میکند؛ دستش را بگیرم بدهم بالا و عروسکش را بگذارم زیر بغلش و بهش بگویم نذارش کنار خیابون یکی لگدش کنه. یا ماشینا روش گل بپاشن. یا وسط یه خروار زباله؛ فقط دستش بیرون زده باشه. انگار که داره از کسی کمک میخاد. چون به خاطرش تنبیه میشی… تو خونه یه چشم عروسک دارم یه کم سخته اما اگه کارش بذاری؛ دُرُس میشه مث روز اولش… خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه… مرد حسابی؛ ان قد ساده نباش. با خودت فکر نکن عروسکا چون عروسکن، دل ندارن و نمیتونن نفرینت کنن… از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره کافه پیانو فرهاد جعفری
همین که پایم را میگذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر میروم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر میشود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمیشوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتابهای جیبی چاپ شان میکرد و آدم دلش ضعف میرفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافههای درجه دو و سه برنامه اجرا میکنند؛ چه میشود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط میبندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخههای تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کنارههای کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبههای شان ریخته باشد، سختتر ورق میخورند. کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت خدا ساعت نمیبندم. چون میترسم بهش نگاه کنم و ببینم عمرم دارد با چه سرعتی ترسناکی تمام میشود درحالی که به هیچ کدام از کارهایم نرسیده ام. این است که بیشتر وقتها مجبور میشوم جلو کسی را بگیرم و ازش بخواهم نگاهی بیندازد و بهم بگوید ساعت چند است
گرچه؛ خیلی اطمینانی هم نیست که آنها بهت لطف داشته باشند و ساعت دقیق لحظه ای را که تویش هستی را بهت بگویند یعنی عادت شان است که همه چیز را به نفع تنبلی وحشتناک شان گرد میکنند کافه پیانو فرهاد جعفری
ازش پرسیدم هیچ میداند فیلمها تازه از کی شروع میشوند ؟
پرسید: از کی ؟
گفتم: از وقتی زنا پاشون به قصه باز میشه. تا پیش از اون هر اتفاقی هم که بیفته ارزش دراماتیک نداره. در واقع میتونی فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. زنا اِ ن قدر موجودات با ارزشی اند.
خندید. گفتم: دارم جدی میگم. هیچ فیلمی دیدی که فیلم باشه اما یه زن تو مرکز توطئه هاش نباشه. هیچ اختلافی رو سراغ داری که سر زنا نباشه؟ هیچ درگیری یی هس که به اونا مربوط نباشه؟ هیچ تنشی هس که یک سرش زنا نباشن ؟ حتی رونده شدن مون از بهشت ؛بازم باعث و بانیش یه زن بود.
گفت: هی… خیلی داری تند میری
گفتم: از کوره که در میرم این طوری ام… باید یه گیری به یکی بدم. حالا منطقی نباشه کافه پیانو فرهاد جعفری
چه قدر بد است که آدم باید همیشه سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ کس نباشد سنگ صافش را به آدم قرض بدهد. از ترس این که مبادا یک وقت خودش ببازد کافه پیانو فرهاد جعفری
صدای گریه ی مردها چقدر دل آدم را میخراشد. حس میکنی نهایت بیچارگی و درماندگی شان است که گریه میکنند. فکر میکنی که دیگر توانایی هیچ عملی را ندارند که گریه میکنند. مرد که گریه نمیکند. مرد میایستد و مشکل را حل میکند. وقتی مردی گریه میکند میفهمی که به آخر خط رسیده. میفهمی که دیگر نتوانسته کاری بکند. میفهمی که کار از کار گذشته دیگر. تو هم میلرزی. میترسی. وقتی مردها گریه میکنند از تو چه کاری بر میآید؟ باید بروی بمیری. باید بمیری توی دنیایی که مردهایش ناتوانند و گریه میکنند. پرتقال خونی پروانه سراوانی
آرامش عجیبی توی جان من موج میزد. از اینکه خانه باغ اینقدر تغییر کرده بود و دوست داشتنی شده بود ، حس خوبی داشتم. با خودم فکر میکردم کاش میشد با آدمها هم هر چند وقت یکبار همین کار را کرد. بعضی اجزا را ببری عوض کنی. نو اش را بخری. یا حتی دست دومتر و تمیزش را. چه میشد اگر مغز وابسته به تریاک پرویز را با یک مغز مستقل و با اراده عوض میکردیم ؟ یا کلیههای دردمندش را به یک دست دوم خوب ؟ یا اخمهای سیروس را ببریم و دو تا ابروی باز و جدا از هم برایش بگیریم ؟ یا حتی… پرتقال خونی پروانه سراوانی
راستش اگر میشد ترتیبی داد که کسی بتواند اسم خودش را خودش بگذارد روی خودش ، یا میشد توی همان هفته ی اول نظرش را بپرسند که دلش میخواهد چی صدایش کنند؛ آن وقت از دید من باباها حتی همین حق را هم نداشتند و باید میگذاشتند خود آدم هر اسمی را که عشقش میکشد روی خودش بگذارد. یعنی من که این طور فکر میکنم و اگر ممکن بود؛ دوست داشتم خودم بگردم و اسمی روی خودم بگذارم که پسند خودم باشد.
چون سرنوشت آدمها به طور مرموزی ، به سرنوشت آدم معروفی که اول بار آن اسم مال او بوده مربوط است و باباها اصلا حواس شان به این مطلب نیست و به این خاطر ؛ ممکن است اسم پسرشان یا دخترشان را چیزی بگذارند که سرنوشت شان آخر غم انگیزی داشته باشد. کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را ، حالا هرچه که میخواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها، منزلت معنوی میدهد. از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب به شان دقیق شوی؛ تصنعی بودن شان پیداست. کافه پیانو فرهاد جعفری
به عکس سایه که زیر شیشه میزم گذاشته ام نگاه میکنم و از او میخواهم تا انگشت هاش را روی گوشی بگذارد. وقتی این کار را میکند دهانیِ گوشی را میبوسم. میگویم: «مرسی. خوب بود. خیلی خوب بود.»
– «رمانتیک شده ای؟»
– «دوستت دارم سایه. خیلی دوستت دارم.»
– «من راضی ام. از توی دنیایِ به این بزرگی من به همین راضی ام. حتی اگه هیچ وقت با هم عروسی نکنیم اما من رو دوست داشته باشی من راضی ام. من به دوست داشتنِ تو راضی ام.» میگویم: «چرا؟ چرا این حرف رو میزنی؟ چرا فکر میکنی ممکنه با هم ازدواج نکنیم؟ پدرت چیزی گفته؟»
– «ربطی به پدرم نداره اما احساس میکنم قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی خواست خودمون هم بیش تره. خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده ام میگیره: وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده دیگران رو میبینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو میبینم که برای انجام اون به آب و آتش میزنند.» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچ کدام از این ایسمها و مرامها و مسلکها هم سر در نمیآورم. عوض این حرفها دوست دارم #کتاب بخوانم. دنیا اگر قرار است بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست بازی نیست… چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار مینشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش میرسید یادداشت میکرد. باورهایش را به رشته تحریر در میآورد. درباره زندگی در سایه مرگ مینوشت: «آن چه را میتوانید انجام دهید و آن چه را نمیتوانید بپذیرید» ، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» ، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید» ، «هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است» …! سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تا وقتی که بدانم در دنیا زنی هست که خواندن را برای نفسِ خواندن دوست دارد، میتوانم مطمئن باشم که دنیا ادامه دارد اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
چطور میتوانی پا به پای زنی بروی که همیشه جز کتابی که جلوی چشم دارد، در حال خواندن کتاب دیگری هم هست. کتابی که هنوز وجود ندارد، اما کتابیست که هر وقت او بخواهد، میتواند وجود داشته باشد. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت میگریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها میکنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر میآیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم مینمایند و شنیدن آواز و نغمههای موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمیداند کجاست میآید و در بدنش فرو میرود و او را سوراخ مینماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر میشود برای اینکه میبیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها میبیند و نه افراد بشر میتوانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
دوستت دارم. دوستت دارم چون تمام عشقهای دنیا به رودهای مختلفی میمانند که به یک دریاچه میریزند، به هم میرسند و عشقی یگانه میشوند که #باران میشود و زمین را برکت میبخشد.
دوستت دارم، مثل #رودی که شرایط مناسب برای شکوفایی درختها و بوتهها و گلها را در کرانه اش فراهم میکند. دوستت دارم، مثل رودی که به تشنگان آب میدهد و مردمان را به هر جا بخواهند، میبرد.
دوستت دارم، مثل رودی که میفهمد جاری شدن به شکلی دیگر را از فراز آبشارها بیاموزد، و بفهمد که باید در نقاط کم عمق #آرام بگیرد.
دوستت دارم، چون همه در یک مکان زاده میشویم، از یک سرچشمه، و آن سرچشمه مدام آب ما را تأمین میکند. برای همین، وقتی احساس ضعف میکنیم، فقط باید کمی #صبر کنیم. بهار بر میگردد، برفهای زمستانی آب میشود و ما را سرشار از نیروی تازه میکند.
دوستت دارم، مثل رودی که به شکل قطره ای تنها در کوهستانها آغاز میکند و کم کمک رشد میکند و به رودخانههای دیگر میپیوندد، تا سرانجام میتواند برای رسیدن به مقصدش، از کنار هر #مانعی عبور کند.
عشقت را میپذیرم و عشق خودم را نثارت میکنم. نه عشق مردی به یک زن، نه عشق پدری به فرزندش، نه عشق خدا به مخلوقاتش، که عشقی بی نام و بی توجیه، مثل رودی که نمیتواند توجیه کند چرا در مسیری مشخص جاری است، و صرفاً پیش میرود. عشقی که نه چیزی میخواهد و نه در ازایش چیزی میدهد؛ فقط #هست. من هرگز مال تو نخواهم بود و تو هرگز مال من؛ اما میتوانم صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستت دارم، #دوستت دارم.
#الف
#پائولو_کوئلیو الف پائولو کوئیلو
اگر از شما خواستند، دریغ نکنید. وقتی بر در شما میکوبند، بگشایید. وقتی چیزی از دست میدهند و نزد شما میآیند، در یافتن گم شده یاری شان کنید. نخست اما، بخواهید، بر در بکوبید و گم شده خود را بشناسید. الف پائولو کوئیلو
مشکل واژهها این است که حس کاذبی به آدم میدهند که منظورش را رسانده و حرف دیگران را میفهمد. اما وقتی بر میگردد و با سرنوشت روبه رو میشود، پی میبرد که کلمات کافی نیست. الف پائولو کوئیلو
فقط بچهها اعتقاد دارند هر کاری از دستشان بر میآید. راحت اعتماد میکنند و نترس هستند. به قدرت خودشان باور دارند و هر چه دلشان میخواهد به دست میآورند. وقتی بزرگ میشوند، کم کم میفهمند که آن قدرها هم که فکر میکردند قدرت ندارند و برای بقا به دیگران احتیاج دارند. بعد بچه شروع میکند به دوست داشتن و امید به اینکه دوستش بدارند، حتی اگر به معنای صرف نظر کردن از قدرتش باشد. همه مان به همین نقطه میرسیم: آدم بزرگ هایی که همه کار میکنیم تا ما را بپذیرند و دوست داشته باشند. الف پائولو کوئیلو
هیچ وقت از خواستن نترسیده ام. خیلیها را میشناسم که به دیگران اهمیت میدهند و کار که به بخشیدن میرسد، بسیار سخاوتمندند و خوشحال میشوند کسی ازشان کمک یا نصیحت بخواهد. خیلی هم خوب است؛ کمک به هم نوع خیلی خوب است. اما اندک افرادی را میشناسم که میتوانند دریافت کنند، حتی وقتی هدیه ای با عشق و سخاوت بهشان داده میشود. انگار «دریافت کردن» باعث حقارتشان میشود، انگار وابسته بودن به دیگری دون شأنشان باشد. فکر میکنند اگر کسی چیزی به ما میدهد، یعنی خودمان نمیتوانیم به دستش بیاوریم. و یا: طرف دارد الان این را به ما میدهد و روزی میخواهد با بهره پس بگیرد. یا بدتر: من سزاوار این محبت نیستم. الف پائولو کوئیلو
اگر وقت زیادی را صرف پیدا کردن نکات خوب و بد کس دیگری بکنی، روح خودت را از یاد میبری و آخرش به خاطر انرژی ای که در قضاوت درباره دیگران هدر داده ای، از پا میافتی و شکست میخوری. الف پائولو کوئیلو
رئیس کسی برایش آزمونی تعیین میکند: اگر تمام شب را در قله کوه سر کند، جایزه بزرگی میگیرد؛ اگر نتواند، باید مجانی کار کند. بقیه داستان از این قرار است:
علی وقتی مغازه را ترک کرد، حس کرد باد بسیار سردی میوزد. ترسید و تصمیم گرفت از بهترین دوستش آیدی بپرسد به نظر او قبول این شرط دیوانگی است یا نه. آیدی کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «نگران نباش، من کمکت میکنم. فردا شب، بالای کوه، راست به جلویت نگاه کن. من نوک کوه روبه رو مینشینم و تمام شب برایت آتش روشن میکنم. به آتش نگاه کن و دوستی مان را به یاد بیاور؛ این گرم نگهت میدارد. شب را به سلامت میگذرانی، و بعد در عوضش ازت چیزی خواهم خواست.»
علی شرط را برد، جایزه نقدی را گرفت، و به خانه دوستش رفت.
«گفتی در عوض کمکت قسمتی از جایزه را میخواهی.»
آیدی گفت: «بله، اما پول نمیخواهم. قول بده اگر زمانی باد سردی در زندگی من وزید، تو آتش دوستی برایم روشن کنی.» الف پائولو کوئیلو
دیر یا زود پی میبریم که همه مان جزئی از چیز دیگری هستیم، حتی اگر با منطقمان نفهمیم آن چیست. میگویند همه ما لحظه ای قبل از مرگ، به دلیل واقعی زندگی مان پی میبریم و از همان لحظه است که جهنم و بهشت متولد میشود.
جهنم زمانی است که در آن لحظه کوتاه به پشت سر نگاه میکنیم و درمی یابیم که فرصتی را برای تکریم معجزه زندگی از دست داده ایم. بهشت وقتی است که میتوانیم در آن لحظه بگوییم: «اشتباهاتی کرده ام، اما جبون نبودم. زندگی ام را کردم و کاری را که باید، انجام دادم» الف پائولو کوئیلو
وقتی حس نارضایتی پافشاری میکند، یعنی خدا این حس را آنجا گذاشته، فقط به یک دلیل: باید همه چیز را عوض کنی و پیش بروی. الف پائولو کوئیلو
آنچه برای مردم مهم است ، آنچه واقعاً ارزش دارد ، این است که چطور میمیرند. فکر کرد ، در مقایسه با آن ، اینکه چطور زندگی کرده ای اهمیت زیادی ندارد. با این حال ، چطور زندگی کردنت چطور مردنت را تعیین میکند. وقتی به چهره پیرمرد مرده خیره شد این افکار به سرش راه یافت. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری میشد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک میکرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در میآید سهیم میشد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن میبارد. جاودانگی میلان کوندرا
او میدانست که مردم، به علت طبیعی که دارند، دیر یا زود نسبت به کسی که مجانی چیزی بهشان بدهد مشکوک میشوند، از بابانوئل گرفته تا آدمهای دیندار و خیر. و کم کم این سوال برایشان پیش میآید که: چه چیزی عاید خود یارو میشود؟ و وقتی مثلاً قاضی جوانی، درست پیش از اعلام نامزدیش برای سناتوری، زیرکانه به مدرسههای حوزه اش آب نبات میبرد، پوزخندی میزنند و میگویند، یارو خر نیست، سرش تو کار است. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
ﭼﯿﻨﯽ ﻫﺎی ﻟﯿﻤﻮژ در ﻧﺒﻮدﺷﺎن ﻟﺬت ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﻪ ارﻣﻐﺎن آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮی ﮔﻨﺠﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. اﻟﺒﺘﻪ دﯾﮕﺮ ﯾﮏ ﺳﺮوﯾﺲ ﭼﯿﻨﯽ ﻧﺪارﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﺮای ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن ﺑﻪ ارث ﺑﮕﺬارﯾﻢ. اﻣﺎ اﺷﮑﺎل ﻧﺪارد. ﻣﻦ و ﻓﺮاﻧﺴﻮا ﺗﺼﻤﯿﻢ دارﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﺮزﻧﺪاﻧﻤﺎن ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ارزش ﺗﺮی ﺑﺪﻫﯿﻢ. اﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺳﺎده ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ راه ﺑﺮای ﮔﺬر از ﻣﺴﯿﺮ زﻧﺪﮔﯽ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ اﻧﺴﺎن «اﻫﺪاﮐﻨﻨﺪه ی ﻋﻤﺪه» ی #ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ آن ﻫﺎ ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ داﺷﺘﻦ ﮐﻠﯽ اﺷﯿﺎء زﯾﺒﺎ و ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻫﻨﻮز ﺑﯽ ﻧﻮا ﺑﺎﺷﺪ. و ﮔﺎﻫﯽ داﺷﺘﻦ دﺳﺘﻮر ﭘﺨﺖ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ ﺗﺎ اﻧﺴﺎن ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺗﺮ ﺷﻮد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
ﺧﯿﻠﯽ از آﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﻫﺎ دﯾﮕﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﻫﺮ اﯾﺮاﻧﯽ، اﮔﺮﭼﻪ ﻇﺎﻫﺮش آرام ﻧﺸﺎن ﺑﺪﻫﺪ، ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﻣﻤﮑﻦ
اﺳﺖ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﻮد و اﻓﺮادی را ﺑﻪ اﺳﺎرت ﺑﮕﯿﺮد. ﻣﺮدم ﻫﻤﯿﺸﻪ از ﻣﺎ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﻋﻘﯿﺪه ﻣﺎن درﺑﺎره ی ﮔﺮوﮔﺎن ﮔﯿﺮی ﭼﯿﺴﺖ، و ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯿﻢ «وﺣﺸﺘﻨﺎک اﺳﺖ» اﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻏﺎﻟﺒﺎ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ رو ﺑﻪ رو ﻣﯽ ﺷﺪ. اﯾﻦ ﻗﺪر از ﻣﺎ درﺑﺎره ی ﮔﺮوﮔﺎن ﻫﺎ ﺳﻮال ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ داﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺮدم ﮔﻮﺷﺰد ﻣﯽ ﮐﺮدم آن ﻫﺎ ﺗﻮی ﭘﺎرﮐﯿﻨﮓ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﻣﺎدر ﻣﺸﮑﻞ را اﯾﻦ ﻃﻮر ﺣﻞ ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ اﻫﻞ روﺳﯿﻪ ﯾﺎ ﺗﺮﮐﯿﻪ اﺳﺖ. ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: «دﻗﺖ ﮐﺮده اﯾﺪ اﯾﻦ ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﻪ ﺗﻤﺎم ﻗﺎﺗﻼن زﻧﺠﯿﺮه ای آﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﻮده اﻧﺪ؟ وﻟﯽ ﻣﻦ اﯾﻦ را ﺑﺮ ﺿﺪ ﺷﻤﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ». عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
در ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻮاده ای ﯾﮏ آدم ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﻮد. در ﺧﺎﻧﻮاده ی ﭘﺪراﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﻌﻤﺖ اﷲ ﻣﯽ رﺳﺪ. ﺷﺎﻫﮑﺎرش ﻫﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش را ﺧﻮدش اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده، آن ﻫﻢ ﺳﻪ ﺑﺎر.
ازدواج در ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺎ ﮐﺎری ﺑﻪ ﻋﺸﻖ و ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻧﺪارد. ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺳﺖ. اﮔﺮ آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ اﺣﻤﺪی از آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺧﻮش ﺷﺎن ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺸﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﻨﻨﺪ. از ﻃﺮف دﯾﮕﺮ اﮔﺮ ﭘﺪر ﻣﺎدرﻫﺎ از ﻫﻢ ﺧﻮش ﺷﺎن ﻧﯿﺎﯾﺪ وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﺎن ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺧﺐ، ﻫﻤﯿﻦ وﻗﺖ ﻫﺎ اﺳﺖ ﮐﻪ اﺷﻌﺎر ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﺮوده ﻣﯽ ﺷﻮد. اﮔﺮﭼﻪ اﯾﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪﻫﺎی ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ از دﯾﺪ دﻧﯿﺎی ﻏﺮب ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ، ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ آﻧﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺮ از ازدواج ﻫﺎﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮرد دو ﻧﮕﺎه ﺗﻮی ﮐﻼب ﭘﺎﯾﻪ رﯾﺰی ﻣﯽ ﺷﻮد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
بعضی وقتها فکر میکردم سکوتش نه یک حالت که یک مکان بود و او مثل یک زندانی با پای خودش به سلول انفرادی سکوتش میرفت و در را پشت سرش میبست. نمیشد آن تو رفت. رویای تبت فریبا وفی
خوابم برد، سرتا پا گلآلود؛ و وقتی بیدار شدم گلها خشک شده بودند و بیرون برف بود. در راه جک کرواک
آدمیزاد را فقط وقتی تنهاست میشود تحمل کرد جزء از کل استیو تولتز
متلاشی شدن دنیا دیگه نامحسوس نیست، این روزا صدای بلند جز خوردنش بلنده! توی هر شهر این دنیا بوی همبرگر بی هیچ شرم و حیایی توی خیابونها رژه میره و دنبال دوستان قدیمی میگرده! توی قصههای پریان سنتی جادوگر شرور زشته ولی توی قصههای جدید گونههای جدید داره و ایمپلنت سیلیکونی! آدمها هیچ رمز و رازی ندارن چون مدام مشغول وراجی ان! باور همونقد مسیر رو روشن میکنه که چشم بند! گوش میدی جسپر؟ بعضی وقتها که دیر وقت داری توی شهر قدم میزنی و زنی از روبرو بهت نزدیک میشه، میبینی راهش رو کج میکنه و از یه مسیر دیگه میره. چرا؟ چون یکی از اعضای جنس تو به زنها دست درازی میکنه و بچهها رو آزار میده! جزء از کل استیو تولتز
وقتی میکوشیم از آنچه هستیم بهتر باشیم، همه چیز در پیرامون ما نیز بهتر خواهد شد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
نیروهایی هستند که روح و اراده ما را آماده میکنند؛ چون در این سیاره یک حقیقت بزرگ وجود دارد: هر که باشی و هر کار کنی، وقتی چیزی را از ته دل طلب میکنی، از این رو است که این خواسته در روح جهان متولد شده. این مأموریت تو بر روی زمین است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
انگار فاصله خوشبختی تا بدبختی تنها دانستن است! تا وقتی چیزی را که عامل بدبختی است نمیدانی، خوشبختی. بیستاره مریم ریاحی
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند… شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
گفت: «تسلیت میگم» نمیدانستم باید بهش چی بگویم. وقتی از آدم میپرسند از دست دادن همه چیز چه حالی دارد چی میشود گفت؟ وقتی تک تکِ سیارههای منظومه شمسی ات منفجر میشوند؟ خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
مربی گفت: «تو میتونی»
-من میتونم.
-تو میتونی.
-من میتونم. میدانید شنیدن «تو میتونی» از زبان یک بزرگسال چه هیجانی دارد؟ میدانید شنیدن این حرف از زبان هرکسی چه هیجانی دارد؟ یکی از سادهترین جملههای دنیاست که دو کلمه هم بیشتر ندارد اما همین دو کلمه وقتی کنار هم قرار میگیرند به نیرومندترین کلمات دنیا تبدیل میشوند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
وقتی کسی، در هر سن و سالی، پدر یا مادرش را از دست میدهد، عین یک بچه ی پنج ساله درد میکشد،
این طور نیست؟
من که میگویم همه ما پیش پدر و مادرمان یا موقع از دست دادن شان پنج ساله ایم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چهرهها دروغ میگویند، ولی پشتها هرگز.
نگاه کنید. همه چیز را در آنها میتوان دید، مطلقاً همه چیز را.
درماندگی واقعی، سبک سری واقعی، خشم واقعی و خوش طینتی واقعی.
پشتها چهرههای واقعی آدمها هستند، چهره هایی که سعی در پنهان کردنشان ندارند.
اینها هستند چهرههای واقعی شان وقتی ما را ترک میکنند، وقتی از ما دور میشوند.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
نقش یک روح نیکوکار را بازی کردن، فقط کار آن هایی بود که در زندگی از تصمیم گیری میترسیدند. پذیرفتنِ نیک سرشتی خود همیشه آسانتر از رویارویی با دیگران و جنگیدن برای حقوق خود است. شنیدن یک توهین و پاسخ ندادن همواره آسانتر است تا درگیر نبرد با شخصی نیرومندتر از خود شدن؛ همواره میتوانیم بگوییم سنگی که دیگران سوی ما انداخته اند، به ما نخورده است، و تنها شب هنگام _وقتی که تنهاییم و زن یا شوهرمان، یا هم اتاقی مان در خواب است_ تنها شب است که میتوانیم در سکوت به خاطر جبن مان بگرییم. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
جنگ تمام شده بود، ولی برای فقیر بیچارهها جنگ هیج وقت تمام نمیشود. فقط بی سر و صداتر است، همین.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
گمان میکردم آدم هر وقت به پول احتیاج پیدا کند فقیر است. اشتباه میکردم. آدم موقعی تهی دست است که پول نه به شما نیازی دارد و نه هیچ کس دیگر.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
با صدایی کند و شمرده حرف میزند.
آدم وقتی عاشق است همیشه دوست دارد با صدایی شمرده حرف بزند.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
ادب همانا فراموش کردن خویش است برای دیگران ؛ و این در بسیار کسان یک ادا و یک شکلک ظاهری بیش نیست که همین که پای نفع شخصی به میان آید ، دروغ آن آشکار میگردد و آن وقت است که یک مرد بزرگ خود را رذل نشان میدهد. زنبق دره اونوره دوبالزاک
«یک گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش. هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه- فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم. بعدش چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟»
«چی گفت پدر؟»
پدر میگوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری.» ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطورهای) دانیل والاس
وقت استراحت میشود، بالاخره میشود. همین حالاها باید وقتش باشد. و بعد از سکوت بیرون میآییم و آن CD لعنتی شروع میشود. یک آهنگ مزخرف چینی که خودش میگوید ژاپنی ست. یک آهنگ هم نیست، چند تایی میشود؛ ولی همه عین هم، انگار که تکرار شده باشد. فقط آن وسطها یک کمی سکوت میشود که یعنی آهنگ بعدی. در واقع آهنگ هم نیست، تقریباً از اول تا آخرش فقط یک نفر ناله میکند، همین. ها کردن پیمان هوشمندزاده
«این جا بوی گند میده»
«خب چه انتظاری داری؟ بدن آدم وقتی محبوس باشه بوهای مشخصی تولید میکنه که ظاهراً قراره در این دوران عطر و ادوکلن و بقیه انحرافات فراموش شون کنیم. ولی فضای این اتاق برای من بسیار مایه ی آسودگیه. شیلر برای نوشتن به بوی سیب گندیده احتیاج داشت. من هم نیازهای خودم رو دارم. شاید یادت باشه که مارک تواین دوست داشت موقع نوشتنِ اون متنهای کهنه و خسته کننده اش که دانشگاهیهای امروز سعی در اثباتِ معنای متعالی شون دارن، تاق باز روی تخت دراز بکشه. تکریم مارک تواین یکی از ریشههای به بن بست رسیدن روشنفکری در دوران ماست. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
سلام. من این کتاب رو بیش از چهار بار خوندم. کتابیه که خیلی هیجانهای خاصی داره. اما نوعی حس فمینیسم هم کم و بیش درش هست. من با خانم دکتر الیزا سعیدی از نزدیک آشنایی ندارم اما وقتی از روی کنجکاوی از انتشاراتی که کتاب رو ازش خریدم در مورد ایشون سوال کردم متوجه شدم همه نوشتههای ایشون تو این تیپ هستند و جنجالی و پژوهشی هستند آموزندن و کوتاه و جدی انگار این زن تو جامعه در حال شکار لحظه هاست و اونها رو از دید یه عینک شفاف میبینه و برای ما تعریف میکنه. از وقتی این کتاب رو خوندم نگرش جدیتری به زندگی پیدا کردم و به هر کسی اعتماد نمیکنم. شنیدم کل کتاب این نیست و بخشهای زیادیشو نگه داشتن و نمیخان در ایران چاپ کنن و گفتن شاید یک روز کلش رو چاپ کردن. من ابر زن دو و سه رو که نوشتن رو نخوندم هنوز و منتظرشم یه جایی نوشته بودن ایشون باستان شناسن و پزشک اسکلتهای باستانی و کتاب هایی در اون مورد هم دارن. در کل از ماجرای این کتاب خیلی راضی هستم که خیلی منطقی و علمیه. جنایی و عاطفی تراژدی و شادی. خیلی خوبه امیدوارم خانم دکتر این مطالب رو ببینن و من خیلی دوست دارم این شخصیت و نویسنده عجیب رو از نزدیک ببینم. فقط یک انتقاد به انتشارات این کتاب دارم که اصلا ویرایش این کتاب و حروف چینی اش رو نپسندیدم. خانم دکتر امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمتون و همون امضای معروف پای کتیبه پیام صلحتون رو که روی کتابتون زدید برای من هم با خط و خودکار خودتون بزنید. برای نوشتن ابرزن براتون تبریکات فراوان دارم و الان خواهرم مشغول خوندن کتابتونه. به همشهری بودنم با شما افتخار میکنم. او هم 1 زن بود (ابرزن) الیزا سعیدی
پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی میکنند، و انگلیسی شان تا دی پیشرفت کرده، اما نه آن قدرها که میشد امیدوار بود. تمام تقصیر هم به گردن آنها نیست، واقعیت این ست که انگلیسی زبان گیج کننده ای است. وقتی پدر از دخترِ دوستش تعریف کرد و او را homley نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی میشود. وقتی از رانندگان horny گلایه میکرد، میخواست بگوید زیاد بوق میزنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست چرا نوجوانها میخواهند Cool باشند برای آنکه Hot محسوب شوند. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
من عاشق ماجراهای فرانسوا بودم، و خودم هیچ وقت مجبور نبودم خاطره ی عجیبی تعریف کنم؛ به نظر او، ایرانی بودن و داشتن اسمی مثل فیروزه به تمام ماجراهای خودش میچربید. در این زمینه چندان با او موافق نبودم، اما من کی بودم که بخواهم حبابهای خیال مردی را بترکانم که توانسته بودم بدون زحمت تحت تاثیر قرارش بدهم؛ مردی که شیفته ی جزئیات پیش پاافتاده ی زندگی ام شده بود؟ یک خاطره ی بی اهمیت از خاویار فروشهای کنار دریای خزر یا نسترنهای باغ عمه صدیقه رو میکردم، و مرد فرانسوی دلش غش میرفت. با گفتن هجوم قورباغهها در اهواز، از من تقاضای ازدواج کرد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
در #عشق، وقتی رنج میکشم، کفرم در میآید، منتظر میمانم، مطمئنم مردی که برایش میمیرم، شاید فردا دیگر هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد؛ شاید کسی که برایش آن همه رنج میکشیدم دیگر اصلاً به چشمم نیاید: دوست داشتن وحشتناک است و دیگر دوست نداشتن شرم آور… برهوت عشق فرانسوا موریاک
اگر مردهها بازگردند، چقدر دست و پا گیر میشوند! گاهی وقتها بازمی گردند، در حالی که از ما تصویری نگه داشته اند که سخت میخواهیم آن را از بین ببریم، لبریز از خاطراتی که دل مان میخواهد آنها را فراموش کنیم. این غرق شدگانی که موج با خود میآوردشان، همه زندهها را به دردسر میاندازند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
#بهشت در دل #سادگی هاست… چه کسی گفته که #عشق لذتی ناچیز است؟ من میتوانستم مردی باشم که هر شب، وقتی کار روزانه اش تمام میشود، کنار این زن دراز میکشد؛ ولی آن موقع دیگر این زن نبود… چندین بار مادر میشد… تمام تنش آثار کسی را با خود میداشت که از او بهره میبرد و هر روز او را با کارهای شاق و مبتذل فرسوده میکرد… آن موقع دیگر اشتیاقی در بین نبود: فقط عادتهای کثیف… برهوت عشق فرانسوا موریاک
در سوزانترین حالت یک #عشق، حرکات غریزی مان آن را پنهان میکنند؛ اما وقتی از لذت آن چشم پوشی میکنیم، وقتی گرسنگی و تشنگی ابدی را میپذیریم، در این صورت، با خود میاندیشیم که دست کم دیگر خودمان را با فریب دادن دیگران از توان نیاندازیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
… مردهها هیچ وقت به زندهها کمک نمیکنند؛ ما بر لبه تباهی، بیهوده آنها را به یاری میطلبیم؛ سکوتشان، غیبتشان شبیه نوعی هم دستی است. برهوت عشق فرانسوا موریاک
وقتی حضور یک فرد ما را به هیجان میآورد، خود به خود از پیامدهای ممکن میلرزیم و چشم اندازهای مبهم آشفته مان میکند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
دوست داشتن یک نفر یعنی کمک کردن به او وقتی توی دردسر بیفتد و مراقبت از او و گفتن حقیقت به او. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
به محض اینکه تنها هستیم، دیوانه ایم. بله، کنترل ما روی خودمان فقط وقتی عمل میکند که کنترل دیگران روی ما آن را تقویت میکند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست میرود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ میشوی؛ #ناقص میمانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان میکنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات میدهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز میشود. چشمی که بسته نمیشود… و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا میبینی. در قطره ای که به دریا میافتد، در جزر و مد که با بدر حرکت میکند و در نسیمی که میوزد به او بر میخوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب میدرخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را میبینی. وقتی در همه جا و همه چیز میبینمش، چه طور میتوانم بگویم شمس رفته؟ ملت عشق الیف شافاک
عشق عزیز از آن عشقهای محصور کننده، محدود کننده، بازخواست کننده، حسادت کننده نبود. این ارتباط مثل دری آهنی به رویش بسته نمیشد. بر عکس، درهایی را که خیلی وقت بود قفل شده بودند، باز میکرد. میگفت: «#پرواز کن… به جهتی که میخواهی، هر جور که آرزو داری پرواز کن…»
.
عشق عزیز هم مثل خودش بود: نه از اسارت، بلکه از #آزادی نیرو میگرفت. ملت عشق الیف شافاک
در زندگی چنان اشتباههای عجیب و غریبی هست که حتی وقتی جلو چشم هایت اتفاق میافتد نمیتوانی دخالت کنی و جلوش را بگیری. ملت عشق الیف شافاک
. . اخیرا به نقطهای رسیدم که دیگه حقارت هم توان تحقیرکردن منو نداره. آدم به جایی میرسه که احساسش متوقف میشه، اونوقته که اندیشهشو بیان میکنه کوکتیل پارتی تامس استرنز الیوت
ایمان مذهبی همیشه باعث سردرگمی من بوده است، از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشتم که مذاهب پدید آمدهاند تا از اضطرابهای بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند، یکبار وقتی ۱۲-۱۳ ساله بودم و در خواربار فروشی پدرم کار میکردم، با یک سرباز جنگ جهانی دوم که تازه از جبهه اروپا برگشته بود، دربارهی تردیدم به وجود خدا حرف زدم. او در پاسخ، تصویر چروک خرده و رنگ و رو رفته ای از مریم باکره و مسیح به من نشان داد، که در طول جنگ با خود نگهداشته بود، گفت: «برگردانش و پشتش رو با صدای بلند بخوان.»
خواندم: «هیچ بی خدایی در سنگر نیست!»
او خودش نیز آهسته تکرار کرد: «درسته، هیچ بیخدایی در سنگر نیست، خدای چینی، خدای مسیحی، خدای یهودی و هر خدای دیگری، بلاخره یه خدایی لازمه. بدون خدا نمیشه جنگید!» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
#اتفاقهای غیر منتظره فقط وقتی میافتند که برای روبرو شدن با آنها #آماده باشیم. ملت عشق الیف شافاک
انسانی که برای داستان وقت ندارد، برای خواندن کتاب کائنات هم وقت نخواهند داشت. بهترین داستانها را خدا مینویسد، مگر نمیدانی؟ ملت عشق الیف شافاک
انسان موجودی چنان پیچیده است که هم بهشت را برای خود مهیا میکند و هم جهنم را. انسان اشرف مخلوقات است. از بلند مرتبه، بلند مرتبه تریم و از پست پست تر. اگر معنای این را کاملاً درک میکردیم، آن وقت نه در بیرون، بلکه در درونمان شیطان را میجستیم. چیزی که لازم داریم این است که خودمان را جزء به جزء وارسی کنیم. نه این که در دیگران دنبال خطا باشیم. ملت عشق الیف شافاک
بعضی وقتها برای حل کردن بعضی مسئلهها لازم است #حادثه ای #اتفاق بیفتد. ملت عشق الیف شافاک
وقتی سیگاری بودم خیلی خوش میگذشت. از وقتی سیگار رو ترک کردم همهچی خراب شد. الان فقط چند تا پُک برای خوششانسی میزنم. همین فرانکشتاین در بغداد احمد سعداوی
خدا دوست دارد بندههای عزیزش را در بیابان سرگردان کند تا وقتی به آب میرسند، قدرش را بدانند. ملت عشق الیف شافاک
آه که آدمی، آن وقت که رویا میپرورد، خداییست. و گداییست، آن هنگام که به تفکر مینشیند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
وقتی زمین خورده ای، بعضی آدمها گویا احساس میکنند به جای اینکه کمک کنند سرپا بایستی، لازم و ضروری است روی پشتت راه بروند و بر روی گردنت پا بگذارند. دکتر اسلیپ استیون کینگ
تو وقتی از دوست داشتن دست میکشی که از زندگی دست بکشی! جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
وقتی در زن سودا زنجیر میگسلد دیگر سخن از راستی در میان نیست؛ و از عقل باز کمتر. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… یک شمس تبریزی به این دنیا آمد و رفت. اما نه یک بار، صدها بار. در هر دوره ای دوباره میآیند آن ها. اما وقتی مولوی هایی نباشند که شمس را ببینند، ببینند و قدرش را بدانند، چه فایده ای دارد؟ تو به همین دلیل به دنبال مولویها بگرد! ملت عشق الیف شافاک
ولادیمیر: نکند موقعی که خواب بودم دیگران رنج میکشیدند؟ نکند الان هم خواب باشم؟ فردا،وقتی که بیدار شدم، در مورد امروز چی بگم؟…
.
.
ما به اندازه کافی وقت داریم که پیر بشیم. در انتظار گودو ساموئل بکت
استراگون: دست نزن! سوال نکن! حرف نزن! پیشم بمون!
ولادیمیر: هیچ وقت ترکت کرده ام؟
استراگون: تو گذاشتی که من برم. در انتظار گودو ساموئل بکت
از وقتی خودش را میشناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیریها و جنگهای این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله #زبان» است. میگفت آدمها مدام دچار سوء تفاهم میشوند و درباره یکدیگر به اشتباه قضاوت میکنند. «با ترجمههای اشتباه» زندگی میکنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخترین اعتقاداتمان از سوء تفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی #تغییر مدام. ملت عشق الیف شافاک
خیال میکنید تا چه مدتی زیر بار زور نمیروید؟ فوقش یک الی دو ساعت. آن چند دقیقهای که در هلفدونی میگذرانید البته بد میگذرد. آن وقت است که میبینید چهجور هم زیر بار زور میروید و دیگر از سرکشی خبری نیست. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
پولپرستی آدمها نعمتی است مثل ترحم خداوند. تنها امید ما دادن رشوه است. تا وقتی که این وسیله در دنیا هست حکم ارفاقی هم هست. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
آشپز: من گمان میکردم فضیلت علامت خوبی باشد.
دلاور: نه علامت این است که یک پای کار میلنگد. وقتی که فرماندهی گاو باشد و سربازهایش را به منجلاب بکشاند، بیچاره سربازها باید سر نترس داشته باشند. اسم این نترسی را میگذارند فضیلت. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
ما مردها باور داریم که میتوانیم زنها را از عقل و دانش گران بهامان بهره مند بکنیم. وقتی هم که آنها با صدای فریب کارشان، با چشمان درشت زیباشان، پریشان و مضطرب از ما میپرسند چه باید بکنند، دیگر در دامشان میافتیم. خودشان هم این را خوب میدانند. خُل خُلیمان را به بازی میگیرند: زیرا ما خوش داریم آموزگار باشیم و حال آنکه خودشان میتوانند به ما درس بدهند! جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
برای اولین بار در زندگی ام مفهوم #هرگز را احساس کردم. آری بسیار وحشتناک است. این واژه را آدم صد بار در روز به زبان میآورد و نمیفهمد که چه میگوید تا وقتی که با «دیگر هرگز» واقعی رو به رو شود. انسان همیشه فکر میکند که کنترل اوضاع را در دست دارد. هیچ چیز #ابدی به نظر نمیآید.
.
.
ولی وقتی کسی که آدم او را دوست دارد میمیرد… میتوانم به شما اطمینان بدهم که آدم احساس میکند که این چه مفهومی دارد و بسیار، بسیار دردناک است. مثل یک آتش بازی که ناگهان خاموش میشود و تاریکی همه جا را فرا میگیرد. خودم را تنها و بیمار احساس میکنم و برای هر حرکت احتیاج به نیروی فوق العاده ای دارم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
از یک #زندگی واقعاً چه میماند، وقتی آن هایی که با هم زندگی کرده بودند مدت هاست که مرده اند… کافی نیست احساس کنیم که دیگران رفته اند، بلکه باید آن هایی را که فقط در حافظه ما وجود دارند بکُشیم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
آنچه بیش از هر چیز مرا تکان داد، این واقعیت ساده بود که او بدن دارد. تا وقتی که او را دراز کش در تخت ندیده بودم، هنوز به وجودش باور نداشتم. هنوز یقین نداشتم مثل من و آلما، یا هلن و حتی شاتو بریان وجود واقعی داشته باشد. برایم عجیب بود که هکتور، دست و چشم و تاخن و شانه و گردن و گوش چپ دارد، قابل لمس است و موجودی خیالی نیست. مدتها در سرم با من زندگی کرده بود، و عجیب بود که ببینم جای دیگری خارج از ذهن من هم وجود دارد. کتاب اوهام پل استر
اگر به ازای هر انسان نُچ نُچ گویی که به بچه ای گفته زیادی کم سن و سال است یا به سازی گفته زیادی بزرگ است یا رک و راست گفته رفتن به وادی موسیقی «اتلاف وقت» است یک آجر به من میدادند،می توانستم دور دنیایتان چند بار دیوار بکشم سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
… ﻓﻬﻤﻴﺪم اﻣﺮﻳﻜﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭘﺎﻳﺎن ﻓﻴﻠﻢ را ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﮔﻔﺖ و اﮔﺮ ﮔﻔﺘﻲ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺑﺎد ﻣﻼﻣﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ وﺑﺎﻳﺪ ﻫﻲ ﻋﺬرﺑﺨﻮاﻫﻲ ﻛﻪ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺷﺪه ای و آﺧﺮ داﺳﺘﺎن را ﺧﺮاب ﻛﺮده ای.
در اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰ ﻣﻬﻢ ﺑﻮد. وﻗﺘﻲ ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ ﭘﺲ از دﻳﺪن ﻳﻚ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی در ﺳﻴﻨﻤﺎ زﻳﻨﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻲرﻓﺘﻴﻢ، آﻧﭽﻪ ﻋﻠﻲ، رﺣﻴﻢ ﺧﺎن، ﺑﺎﺑﺎ ﻳﺎ دﻫﻬﺎ دوﺳﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﻤﻮزاده ﻫﺎ و ﻋﻤﻪ زاده ﻫﺎ وﻏﻴﺮه ﻛﻪ ﻣﺪام ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ و آﻣﺪ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ، اﻳﻦ ﺑﻮد« دﺧﺘﺮة ﺗﻮی ﻓﻴﻠﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺷﺪه؟ ﭘﺴﺮه (ﺑﭽﻪ ﻓﻴﻠﻢ) ﻛﺎﻣﻴﺎب ﺷﺪه و رؤﻳﺎﻫﺎﻳﺶ ﺗﺤﻘﻖ ﭘﻴﺪا ﻛﺮده، ﻳﺎ ﻧﺎﻛﺎم و ﻣﺤﻜﻮم ﺑﻪ ﻏﻮﻃﻪ وری در ﺷﻜﺴﺖ ﺷﺪه؟
اﻳﻨﻬﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﻓﻴﻠﻢ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش دارد ﻳﺎ ﻧﻪ.
اﮔﺮ اﻣﺮوز ﻛﺴﻲ از ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻛﻪ ﭘﺎﻳﺎن داﺳﺘﺎن ﻣﻦ و ﺣﺴﻦ و ﺳﻬﺮاب ﺑﻪ ﺧﻴﺮ و ﺧﻮﺷﻲ اﻧﺠﺎﻣﻴﺪه، ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﻳﻢ.
آﻳﺎ اﺻﻼ داﺳﺘﺎ ن ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎن ﺧﻮش ﻣﻲ اﻧﺠﺎﻣﺪ؟
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ، زﻧﺪﮔﻲ ﻛﻪ ﻓﻴﻠﻢ ﻫﻨﺪی ﻧﻴﺴﺖ. اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ دوﺳﺖ دارﻧﺪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ: زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﮕﺬره؛ ﺑﻲ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻪ آﻏﺎز، ﭘﺎﻳﺎن، ﻛﺎﻣﻴﺎب،ﻧﺎﻛﺎم، ﺑﺤﺮان ﻳﺎ روان ﭘﺎﻻﻳﻲ، زﻧﺪﮔﻲ ﻣﺜﻞ ﻛﺎروان ﭘﺮ ﮔﺮد و ﺧﺎک ﻛﻮچ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎن آﻫﺴﺘﻪ آﻫﺴﺘﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ رود. بادبادکباز خالد حسینی
مادری که بچه هایش را دوست دارد، همیشه وقتی آنها به دردسر میافتند آگاه میشود. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
مطمئنم وقتی داشتم بزرگ میشدم پدرم چیزهای عادی زیادی به من میگفت ولی چیزی که بیشتر از بقیه در ذهنم مانده،چون دست کم ده هزار بار تکرارش کرد،این است، «تو به هر چی دست بزنی تبدیل میشه به گُه.» تکیه کلام دیگرش این بود،
«می دونی تو چی هستی؟یه صفر چاق گنده.»
یادم میآید که با خودم میگفتم بهت نشون میدم. تنها دلیل بیرون آمدنم از رخت خواب این بود که بهش ثابت کنم اشتباه میکند و وقتی شکست میخوردم باز همین انگیزه باعث میشد بتوانم روی پا بایستم. یادم میآید تابستان 2008 بهش زنگ زدم تا بگویم کتابم در فهرست پرفروشهای تایمز اول شده.
گفت «توی فهرست وال استریت ژورنال که اول نشده»
گفتم «کتاب خونا به فهرست وال استریت ژورنال کاری ندارن»
گفت «اصلا اینجوری نیست. من بهش کار دارم.»
«تواهل کتاب خوندنی؟»
«پس چی؟»
یاد یک نسخه کتاب آموزش گلف افتادم که عمری روی صندلی عقب ماشینش خاک میخورد. گفتم «البته که کتاب میخونی.»
شماره ی یک شدن در فهرست تایمز به این معنا نیست که کتابت خوب است،فقط یعنی آدمهای زیادی آن را در این هفته خریده اند،آدم هایی که شاید گول خورده باشند و شاید هم اصلا آدمهای باهوشی نباشند. به این معنا نیست که نوبل ادبیات گرفته ای ،ولی آخر پدر آدم نباید یک کم پسرش را تشویق کند؟ بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم دیوید سداریس
هر وقت جایی را ترک میکنم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشته ام. چه مثل مارکوپولو دنیا را بگردیم، چه از گهواره تا گور توی خانه بمانیم، فرقی نمیکند؛ برای همه ما زندگی رشته ای از تولدها و مرگ هاست. آغازها و پایان ها. برای تولد لحظه ای باید لحظه پیش از آن بمیرد. همان طور که برای زایش «منِ» جدید، منِ کهنه باید پژمرده و خشک شود… ملت عشق الیف شافاک
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس میکنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود میآید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
من عقیده دارم که فقط یک کار باید صورت گیرد: جست و جوی #وظیفه ای که ما به خاطر آن زاده شده ایم و انجام آن به بهترین نحوی که در توانایی ماست. فقط بدین طریق است که احساس خواهیم کرد در حال انجام کار #سازنده ای هستیم: وقتی #مرگ به سراغمان خواهد آمد. آزاد بودن، تصمیم گرفتن، اراده داشتن، همه اینها خیال باطلی است: خیال میکنیم بی سهیم شدن در سرنوشت زنبورها میتوانیم عسل درست کنیم. ما زنبورهای بیچاره ای هستیم که محکومیم وظیمان را انجام دهیم و بمیریم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
همه چیز به #وقتش فرا میرسد. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
(شمس): در این حکایت نقش من به نقش کرم ابریشم میماند. مولوی ابریشم است، گره در گره بافته خواهد شد. وقتش که برسد، برای بقای ابریشم باید کرم ابریشم بمیرد. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده8: هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
آدم چون خوبی اطرافیانش را میخواهد در کارهایشان مداخله میکند، اما راستش فایده ای هم ندارد، من خودم از وقتی دخالت کردن در کار دیگران را رها کردم و «توکل» کردم، راحت شده ام. ملت عشق الیف شافاک
هفت اقلیم را از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب میگردم و در کوه و صحرا برای حق به دنبال حق میگردم. در جستجوی زندگی هستم که به زیستنش بیرزد؛ همین طور دانشی که به دانستنش بیرزد. بی ریشه ام، بی وطن. از هنگامی که خود را در او فنا کرده ام، از وقتی پیش از مرگ مرده ام، بی آغاز و پایانم. نه پژمرده ام، نه بی چاره. نه محتاج کسی ام، نه به کسی امر میکنم. اما مرا برگ خشکی بازیچه دست باد نپندارید. از آن درویشها نیستم که دهان دارند، زبان نه. من آن طوفانی ام که در جهتی میوزد که خود بخواهد. ملت عشق الیف شافاک
نمی دانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمیکند بدی اش را بگوید. ملت عشق الیف شافاک
… این یک برداشت نادرست از زندگی است که نوجوانان، با تقلید از فاجعه بارترین جنبههای بزرگسالی، بخواهند بزرگ شوند…
.
.
نوجوانها خیال میکنند که وقتی، با تقلید بزرگسالان، خود را بزرگ به شمار آورند به مراد دلشان خواهند رسید. حال آنکه بزرگسالان بچه باقی مانده اند و از برابر زندگی و دشواریهای آن میگریزند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
آیا انسان وقتی نزدیکان و پدر و مادرش را از کف داد به بلوغ واقعی و رشد میرسد؟ دزیره 1 (2 جلدی) پالتویی آن ماری سلینکو
… #عشق! همان که میگویند وقتی دچارش بشوی قلبت تاپ تاپ میزند، آن وقت آدم نمیتواند بدون عشقش زندگی کند! ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راهها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند. ملت عشق الیف شافاک
مرد باید به زنی که دوست میدارد ایمان داشته باشد؛ باید وقتی با او ازدواج میکند، این اهانت را به او روا ندارد که تصور کند او به اندازه خودش نگران شرف و آبروی او نیست. هر اندازه که زن آزادتر باشد، خود را بیشتر موظف به مراقبت بخشی از مرد که به او واگذار شده است احساس خواهد کرد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… گوش دادن به صحبتهای او بسیار دلپذیر است، حتی اگر آن چه او تعریف میکند برای آدم اهمیتی نداشته باشد، زیرا او واقعا با شما حرف میزند. برای اولین بار است که با کسی رو به رو میشوم که وقتی با من حرف میزند به من توجه دارد: منتظر تأیید یا ردِّ سخنانش نیست، او به من نگاه میکند با حالتی که میخواهد بگوید: «تو کی هستی؟ میخواهی با من حرف بزنی؟ چقدر خوشحالم که با تو هستم!» وقتی از ادب او صحبت میکردم قصدم بیان همین چیزها بود، این رفتارِ کسی است که در دیگری این احساس را به وجود میآورد که آن جاست، آن جا حاضر است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
مسحور #هوشمندی خود شدن چیزی مسحور کننده است. برای من هوشمندی در ذات خود یک ارزش نیست. آدمهای هوشمند تا بخواهید تعدادشان بی شمار است. در میان شان فراموش شدگان بسیارند ولی مغز هایی با کارآمدی بسیار هم زیادند. میخواهم حرف پیش پا افتاده ای بزنم: هوشمندی در نفس خود هیچ ارزش و سودی ندارد. آدمهای هوشمند بوده اند که تمام عمرشان را، به عنوان مثال، وقف مسئله جنسیت فرشتگان کرده اند. هوشمندی برای آنها یک هدف است. در سرشان فقط یک فکر است: هوشمند بودن. چیزی که بسیار احمقانه است. وقتی کسی هوشمندی را هدف به شمار آورد کارکردش عجیب و غریب میشود. دلیل هوشمندی در خلاقیت و سادگی آن چیزی که به وجود میآورد نیست، بلکه در #پیچیدگی بیان آن است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… این چنین ما در تمدنی هستیم که خالی بودن وجودمان را میجود و دائم در نگرانی کمبود به سر میبریم. از دارایی و از حواسمان وقتی لذت میبریم که اطمینان پیدا کنیم آن وقت باز هم بیشتر لذت خواهیم برد. شاید ژاپنیها میدانند که آدم لذتی را میچشد که میداند #زودگذر و #یگانه است و، فراتر از این آگاهی، میتوانند بر پایه آن زندگی خود را سامان بدهند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
ﺣﺎﻻ ژﻧﺮال ﻛﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﭽﻢ ، اﻳﻦ ﭼﻴﻪ…ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﻮاﻧﺪﮔﻲ ،ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺑﻪ درد اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﺑﺨﻮرد. « ﺛﺮﻳﺎ ﺑﺎ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻛﺮد و آه ﻛﺸﻴﺪ.
ژﻧﺮال ﻃﺎﻫﺮی اداﻣﻪ داد: ﭼﻮن ﺑﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﺰرگ ﺷﺪ، دﻟﺶ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺪاﻧﺪ ﭘﺪر و ﻣﺎدر واﻗﻌﻲ او ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻧﻤﻲ ﺷﻮد ﻣﻼﻣﺘﺸﺎن ﻛﺮد. ﮔﺎﻫﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ای راﻛﻪ ﻃﻲ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎ ﺧﻮن دل ﻓﺮاﻫﻢ ﻛﺮده اﻳﺪ و آن همه زﺣﻤﺘﻲ را ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﺶ ﻛﺸﻴﺪه اﻳﺪ ﻣﻲ
ﮔﺬارد وﺑﺮای ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻣﻲ رود ﻛﻪ ﺑﻪ او زﻧﺪﮔﻲ داده اﻧﺪ. ﺧﻮن ﭼﻴﺰ ﻧﻴﺮوﻣﻨﺪی اﺳﺖ، ﺑﭽﻢ، ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻜﻦ. بادبادکباز خالد حسینی
آﺧﺮ ﭼﻄﻮر ﻣﻦ درﺑﺮاﺑﺮش ﻛﺘﺎب ﮔﺸﻮده ای ﺑﻮدم، ﺣﺎل اﻧﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮی ﻛﻠﻪ ا ش ﭼﻪ ﻣﻴﮕﺬرد؟ﻣﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮاﻧﻢ و ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ. ﺧﻴﺮ ﺳﺮم ﺑﺎﻫﻮش ﺑﻮدم. ﺣﺴﻦ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻛﺘﺎب اﻟﻔﺒﺎ را ﺑﺨﻮاﻧﺪ. اﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻓﻜﺎر ﻣﺮا ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪ. اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﻛﻤﻲ ﻟﺞ آدم را در ﻣﻲ آورد،اﻣﺎ ﻳﻜﺠﻮر #آراﻣﺶ ﻫﻢ ﻣﻴﺒﺨﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ در #ﻛﻨﺎرت ﺑﺎﺷﺪ و ﻫﻤﻴﺸﻪ #ﺑﺪاﻧﺪ ﭼﻪ #ﻣﻴﺨﻮاﻫﻲ. بادبادکباز خالد حسینی
چگونه تحقیری را ریشهکن میکنید که ریشهی آن به چیزی بیش از تفاوت آداب غذاخوری و تفاوت حالت چشم و پلک مبتنی نیست؟ میدانی گاهی اوقات چه آرزویی میکنم؟ آرزو میکنم این بربرها قیام کنند و درسی به ما بدهند، تا اینکه بیاموزیم به آنها احترام بگذاریم. ما این سرزمین را متعلق به خود میپنداریم و آن را مرز خود، شهرک خود و بازار خود میدانیم؛ ولی این مردم و این بربرها اصلا چنین عقیدهای ندارند. بیش از یکصد سال است ما به اینجا آمدهایم، زمینهای صحرا را آباد کردهایم، سد، مزرعه و خانههای محکم ساختهایم و دور شهرمان دیوار کشیدهایم؛ ولی آنان هنوز ما را ساکنان موقت میپندارند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
وقتی کسی به طور ناعادلانه مجازات میشود، فرجام و تقدیر افرادی که شایسته آن مجازات هستند، این است که بار شرم این بیعدالتی را تحمل کنند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمیداند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمیداند چگونه حال را بسازد، به خود میگوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز میشود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر میشویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این میخورد: ساختن زمانِ حال با برنامههای واقعی زنده ها. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
عقیده دارم پیرها کاملاً حق دارند که مورد احترام قرار بگیرند. بودن در خانه سالمندان یعنی، به طور قطع و یقین، پایان هرگونه احترام. وقتی کسی در آنجا گذاشته میشود با خودش فکر میکند: «تردیدی نیست که من کارم تمام است. دیگر هیچ چیزی نیستم. همه، از جمله خود من، فقط در انتظار یک چیز هستند: مرگ، این پایان ملال آور.» ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
وقتی نگرانم، به پناهگاهم میروم. هیچ نیازی به مسافرت ندارم. رفتن و پیوستن به قلمرو خاطرات ادبی ام کفایت میکند. زیرا چه وسیله تفریحی شریفتر و چه هم صحبتی سرگرم کنندهتر از #ادبیات وجود دارد و چه هیجانی لذت بخشتر از هیجانی است که خواندن #کتاب نصیب انسان میکند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
هر چیزی به #وقتش میآید، برای کسی که میتواند #منتظر بماند… ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… زندگی انسانی، بدین گونه جریان دارد: باید پیوسته هویت انسانی خود را ساخت، هویتِ این مجموعه ضعیف و ناپایدار، بسیار شکننده، که ناامیدی در تمام وجودش خانه کرده و به خود در برار آینه اش دروغی نقل میکند که نیاز دارد آن را باور کند.
.
.
.
وقتی میگویم «یک بد جنس واقعی است» ، میخواهم بگویم آدمی است که چنان از هر چیزِ خوبی که میتوانست در او وجود داشته باشد روگردان شده که میتوان گفت جنازه ای است که هنوز زنده است. برای اینکه بد جنسهای واقعی از همه نفرت دارند، به ویژه از خودشان. شما، وقتی کسی از خودش نفرت دارد، این را حس نمیکنید؟ این نفرت موجب میشود که او در عین زنده بودن مرده باشد، احساسهای بد را بی حس کرده باشد و همین طور احساسهای خوب را تا نتواند تهوع از خود را احساس کند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
وَرجَمکَرد، افسانهی مؤمنین است!
جم دژی نداشت! زرتشت پسری نداشت و مزدا اهوره، نیرویی!
زمین قرارگاهی موقتیست که باید با جادو به تعادل برسد. این یعنی تنها نیرویی که دروغ نیست و مؤثر است و به راستی فعال. آن نیروی ما و ارباب ماست؛ همین است و بس.
راهی به سوی شرق. راهی به سوی شمال. راهی در آن سوی دشتها و راهی زنده و دگرگون شونده برای آزادی از قیدهای مکرر هستی در برابر دروازههای دوزخ… راهی بهنام و درونِ… اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
هنوز نمیدانستم که هستم و چه میخواهم، و تا وقتی راهی برای ادامه ی زندگی در کنار دیگر انسانها پیدا نمیکردم، همانطور نیمه انسان باقی میماندم. کتاب اوهام پل استر
وقتی تمامِ ورقهای دستتان نشان میدهند که بازنده اید، تنها راهِ پیروزی شکستن قوانین است. مانند حکایاتِ کهن گدایی میکنید، قرض میکنید و میدزدید، و اگر در این بین دستگیر شدید، حداقل با تمام وجود مبارزه کرده اید. کتاب اوهام پل استر
این مسأله شاید چندان مهم به نظر نرسد، اما از ژوئن تا آن روز اولین بار بود به چیزی میخندیدم و وقتی اضطراب و فشاری غیر منتظره از قفسه ی سینه ام بالا آمد و ریه هایم به خرخر افتاد فهمیدم هنوز به آخر خط نرسیده ام، فهمیدم هنوز بخشی از وجودم میخواهد به زندگی ادامه دهد. کتاب اوهام پل استر
کالیگولا: تنهایی! تو میدانی تنهایی چیست؟ آره، تو تنهاییِ آدمهای شاعر و عنین را میشناسی؟ تنهایی؟ اما کدام تنهایی؟ تو نمیدانی که آدمِ تنها هیچوقت تنها نیست! تو نمیدانی که همه جا بارِ آینده و گذشته همراهِ ماست. آدمهایی که کشته ایم با ما هستند. تازه تا اینجا و با اینها کار آسان است. اما آنهایی که دوستشان داشته ایم ، آنهایی که دوستشان نداشته ایم اما دوستمان داشته اند، پشیمانیها، هوسها، تلخی و شیرینی، زنهای هرجایی و دارو دسته ی خدایان.
تنها! اگر دستِ کم به جای این تنهایی مسموم از حضور دیگران، که تنهایی من است، میتوانستم مزه ی تنهایی حقیقی را، مزه ی سکوت و لرزش درخت را بچشم!
تنهایی! نه اسکیپون. این تنهایی پر از دندان قروچه است، صدای نعرهها و همهمههای گمگشته در سرتاسر آن پیچیده است. کالیگولا آلبر کامو
اوضاعی که هست و اوضاعی که باید باشد تقریبا هیچ وقت با هم جور در نمیآید. درخشان (علم غیب) استفن کینگ
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگیهای حاصل از روزگار را ، چون موجهای غران بی تاب، چه خوب از سر میگذرانیم و باز بالا میپریم و بالاتر، و فریاد میکشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر میکنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد میبینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواریهای خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی میتواند خجالت آور باشد.
من گمان میکنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمانهای صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکلتر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظههای فورانی خشم» سخن میگویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمیکنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو میپذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمیدانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت میکند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانیتر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلالهای من و تو میگفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته میشود یا ترک بر میدارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی میتواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش میآید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشههای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار میدهد، در لحظههای دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، میدانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمیتوان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
اگر آدم خودکشی میکند، باید از کاری که میکند مطمئن باشد و آدم نمیتواند برای «هیچ و پوچ» آپارتمان را آتش بزند. اگر در این جهان چیزی وجود داشته باشد که ارزش زندگی کردن را داشته باشد، نبایدآن را از دست بدهم به دلیل اینکه وقتی آدم مُرد، دیگر برای افسوس خوردن خیلی دیر است. به دلیل اینکه مردن به خاطر اینکه آدم اشتباه کرده است، واقعا بسیار احمقانه است ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
آدمهایی که درون سختی دارند با همه ی وزن خود روی زندگی میپرند و تمام مدت به خود رنج میدهند… اما ادمهایی که درونی نرم دارند وقتی شوکی به انها وارد شود کمتر رنج میکشند… (ص132) من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی زنی که سرتاپایش را جراحی پلاستیک کرده میمیرد، خالق باتعجب نگاهش میکند و میگوید «من این زن را به عمرم ندیده م» جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پائین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی همه دارن از روی پل میپرن پائین، تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
وقتی از صفر شروع میکنی چه قدر زندگی سختتر است جزء از کل استیو تولتز
تنها چیزی که برای فروش داشتم همانی بود که بقیه آدم هایی که چیزی به اسم خودشان ندارند مجبور به فروشش میشوند: #وقت جزء از کل استیو تولتز
مردم وقتی غافل گیر میشوند شبیه بچهها رفتار میکنند جزء از کل استیو تولتز
آدمیزاد را فقط وقتی تنهاست میشود تحمل کرد جزء از کل استیو تولتز
زمان داشت مرا میکشت و من با با وقت کشی انتقام میگرفتم جزء از کل استیو تولتز
وقتی میشنوم که کسی میگوید «دست کم شرافتم را حفظ کردم» فکرمیکنم «همین الان با گفتن این جمله از دستش دادی» جزء از کل استیو تولتز
هر کسی که تخیلی بیش فعال داشته باشد، خصوصاً که اغلب تخیلات هم منفی باشند، هرگز نباید از چیزی شگفت زده شود. تخیل میتواند فجایع غریب الوقوع را وقتی مشغول گرم کردن خودشان هستند کشف کند جزء از کل استیو تولتز
ماهها وقتم را حرام فکرکردن به مرگم کردم تا اینکه کم کم حس کردم مرگ عمو بزرگی است که از وجودش بی خبر بوده ام جزء از کل استیو تولتز
بعضی آدمها فکرمی کنند در حال غرق شدنی و وقتی جلوتر میآیند تا بهتر ببینند، نمیتوانند در برار وسوسه پا گذاشتن روی سرت مقاومت کنند جزء از کل استیو تولتز
بعضی وقتها حرف نزدن کاری ندارد، ولی بیشتر وقتها از بلند کردن پیانو هم سختتر است جزء از کل استیو تولتز
عشق هم لذته و هم محرک و هم عامل حواس پرتی…یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. این که اگه یه بار ببینی خرده چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و سطح همه چوبهای دنیا رو با یه چیز لطیف میپوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش. جزء از کل استیو تولتز
وقتی آن لحظات سرنوشت سازی فرا میرسند که طی شان شخصیتها به قالب در میآیند، بی شک باید درستترین تصمیم را گرفت. قالب خیلی زود خشک میشود و دیگر کاریش نمیشود کرد جزء از کل استیو تولتز
وقتی از تمدن نفرت داری و باز هم مجبوری با قوانینش زندگی کنی، بالاخره باید تاوان بدهی جزء از کل استیو تولتز
توی انجیل به بخشودن خیلی اشاره شده ولی هیچ جاش ننوشته که باید خودت را ببخشی. تری هیچ وقت خودش را نبخشید و همه دوستش داشتن. من هر روز خودم رو میبخشم ولی هیچ کس دوستم نداره جزء از کل استیو تولتز
وقتی وسواس ظاهرت را داری تمام سطوح منعکس کننده جهان توجهت را جلب میکنند جزء از کل استیو تولتز
هیچ کس برای مرگ سرخوشانه قدم نمیزند. آدم مرگ را معطل نمیکند، وقتش را تلف نمیکند جزء از کل استیو تولتز
خنده دار است تماشای ناپدید شدن بی تفاوتی سنگی آدمها وقتی جانشان به خطر میافتد جزء از کل استیو تولتز
هیچ چیز بدتر از این نیست که که وقتی اسمت را صدا میزنند تنت از شنیدن نامت مور مور شود یا موقع دیدن اسمت روی کاغذ هیچ احساسی به تو دست ندهد، برای همین است که بیشتر امضاها یک خط خطی ناخوانا هستند: شورش ناخود آگاه علیه نام، تلاشی برای در هم شکستنش جزء از کل استیو تولتز
وقتی با کسی خداحافظی میکنم انتظار دارم آخرین دیدارمان باشد جزء از کل استیو تولتز
…و سعی برای باز کردن قفل زندگی، ولی سخت است وقتی تو اسلحه ی بی مصرفی هستی که از تمام جنگها باقی مانده…به نظرم بیست و چندسالگی زمانی است که برای اولین بار با الگوهای نابود کننده ی زندگی برخورد میکنی جزء از کل استیو تولتز
خاطره شاید تنها چیز روی زمین باشد که ما میتوانیم آن را به نفع خودمان دستکاری کنیم، به این منظور که وقتی به عقب نگاه کردیم به خودمان نگوییم عجب عوضی بی شرفی! جزء از کل استیو تولتز
وقتی چیزی را که کس دیگری دارد نمیخواهی، تقریباً دیگر هیچ موقعیتی وجود ندارد که بتوانی درگیرش شوی جزء از کل استیو تولتز
هر چند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صرف وجودت نقش یک جور عامل حیات بخش را بازی میکند، اعتماد به نفست قوی میشود جزء از کل استیو تولتز
وقتی از دنیا کنار میکشی دنیا هم به همان اندازه از تو کنار میکشد جزء از کل استیو تولتز
#فلسفه ، جاده کوهستانی رفیعی است… جاده ای خلوت که هر چه بیشتر به سمت بالا صعود میکنیم، خلوتتر میگردد. هر کسی که این مسیر را دنبال میکند باید بدون #بیم و هراس هر چیزی را پشت سر رها کرده و با اطمینان خاطر راه خود را از میان برف زمستان باز کند… او به زودی جهان را زیر پای خود میبیند، سواحل شنی و باتلاقها از دید وی ناپدید میشوند، نقاط ناهموار آن هموار میگردد، اصوات ناموزون دیگر به گوشش نمیرسد، و کروی بودن آن برایش نمایان میگردد. او همواره در هوای پاک و سرد کوهستان باقی میماند و میتواند وقتی سرتاسر زمین در مردگی و ظلمت شب محصور است، خورشید را نظاره کند درمان شوپنهاور اروین یالوم
وقتی داری میمیری، فردیت به چه درد میخورد؟ دلش میخواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد، حتی اگر در زندگیاش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد. زن در ریگ روان کوبه آبه
زندگی آدم نباید مثل ورقهای پراکندهی کاغذ باشد. زندگی دفتر خاطرات صحافی شده است، و همان صفحهی اول هم برای یک کتاب زیادی است. لازم نیست آدم در قبال صفحهای که به صفحات پیشین مربوط نیست تعهدی بهعهده بگیرد. آدم که نمیتواند هروقت یکی دیگر در معرض گرسنگی است خودش هم درگیر شود. زن در ریگ روان کوبه آبه
اغلب به زنان زیبا فقط به خاطر #ظاهرشان پاداش داده شده و محترم شمرده میشوند. این موضوع آنقدر تکرار میشود که از #رشد و توسعه در بخشهای دیگر وجود خود #غافل میمانند. اعتماد به نفس و احساس موفقیت آنها سطحی بوده و به اندازه پوست بدنشان عمق دارد و وقتی زیبایی #محو میگردد دیگر چیزی برای ارایه ندارند. چنین زنی نه هنر جالب توجه بودن را در خود پرورش داده و نه توانایی توجه به نکات جالب دیگران را دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
هر چه فرد #دلبستگی بیشتری داشته باشد، بار زندگی سنگینتر و دشوارتر خواهد شد و وقتی از این دلبستگیها جدا شود، رنج بیشتری را تجربه خواهد کرد. شوپنهاور و بودا، هر دو اشاره کرده اند که فرد باید خود را از دلبستگیهای زندگی رها سازد درمان شوپنهاور اروین یالوم
وقتی اغلب انسانها در انتهای زندگی خود به گذشته مینگرند، در مییابند که در سرار عمر عاریتی و گذرا زیسته اند. آنها متعجب خواهند شد وقتی بفهمند همان چیزی که اجازه دادند بدون لذت #قدردانی سپری گردد، همان #زندگی شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله #امیدوار بودن فریب خورده و در آغوش مرگ میرقصد (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
اکثر #رنجهای ما ناشی از این است که با تمایلات و خواستهها برانگیخته میشویم و بعد، وقتی خواسته ای برآورده میشود، از #لحظه ارضای آن #لذت میبریم. لحظه ای که خیلی زود تبدیل به #دلزدگی و کسالت میشود و سپس این دلزدگی با بروز و سر برآوردن خواسته ای دیگر متوقف میشود. شوپنهاور فهمید چرخه خواستن مداوم، ارضای لحظه ای، دلزدگی و خواسته بعدی، #بیماری_بشر در این جهان است درمان شوپنهاور اروین یالوم
پیام نیچه به ما این بود که زندگی را به گونه ای زندگی کنیم که تا ابد بخواهیم آن را تکرار کنیم…
زندگی تان را به کمال زندگی کنید و در وقت مناسب بمیرید…
هیچ جایی از زندگی را بدون زیستن پشت سر نگذار. درمان شوپنهاور اروین یالوم
دانشمند پیر همچنان که این جوانان پرهیاهو را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که در این سالن او تنها کسی است که از امتیاز آزادی برخوردار است، چون سالخورده است؛ فقط وقتی آدم سالخورده است میتواند هم نظریات این گله را نادیده بگیرد و هم نظریات جمع و آینده را. او با مرگِ نزدیکش تنهاست و مرگ نه چشم دارد و نه گوش؛ او احتیاجی ندارد که مورد پسند مرگ واقع شود؛ میتواند هرکاری که دوست دارد بکند و هر چه دلش میخواهد بگوید. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
اگر قرار است چیزی محترم و مقدس شمرده شود، صرفا باید این هدیه بدون قیمت، یعنی #هستی باشد. زندگی کردن در ناامیدی به خاطر محدود و متناهی بودن هستی ما، یا به این خاطر که زندگی هیچ هدف والا یا طرحی ندارد، #ناسپاسی نابخردانه ای است. اما تصور خالق مطلق بی انعطاف و اختصاص دادن همه زندگی به عبادت #بی_وقفه وی نیز #بی_فایده است و مانع جاری شدن عشق خواهد شد: چرا آن همه عشق را به خیالی هدر دهیم، وقتی به نظر میرسد عشقی ناچیز دور تا دور این کره خاکی موج میزند؟ بهتر است راه حل اسپینوزا و اینشتین را دریابیم: خیلی ساده سر را به نشانه احترام خم کن، کلاه خود را برای قوانین ظریف و زیبا و راز سر به مهر طبیعت از سر بردار و آنگاه به دنبال مشغله زندگی خود برو. درمان شوپنهاور اروین یالوم
گاهی وقتها آنچه مینویسید برای همیشه رهایتان میکند، مثلِ عکسهای قدیمی در تور تند آفتاب که کم کم رنگشان میپرد و جز کاغذ سفید چیزی از آنها نمیماند. مردی با کت و شلوار مشکی استفن کینگ
وقتی انسان میخواهد تصمیمی را عملی کند که شانس کمی وجود دارد کسی مفهوم آن را درک کند، باید چیزی را به تصادف واگذار نکند و بسیار محتاط باشد. آدم نمیتواند نصور کند که دیگران با چه سرعتی ممکن است سر راه اجرای تصمیمی که آن همه برایش اهمیت دارد مانع ایجاد کنند ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
آدم برزگ ها، ظاهرا، گاه گاهی، وقت پیدا میکنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آنها به شمار میآید بیندیشند. آن وقت، بی آنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری میکنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه میکوبند، بی قراری میکنند، رنج میبرند، تحلیل میروند، افرده میشوند و از خودشان در مورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آنها را به جایی کشانده که آنها نمیخواستند در آن جا باشند سوال میکنند. با هوشترین شان از آن برای خود مکتبی درست میکنند: آه، پوچیِ در خورِ تحقیرِ بورژوایی! در میان شان بی شرم هایی پیدا میشود که در سر میز پدرانشان حضور پیدا میکنند و از خود میپرسند: «رویاهای جوانی ما چه شده است؟» این سوال را با قیافه ای سرخورده و از خود راضی از خود میکنند و خود پاسخ میدهند: «به باد رفتند و زندگی آدمها یک زندگی سگی است». من از این روشن بینی دروغین بزرگ سالی متنفرم. واقعیت این است که آنها مثل بچه کوچولوهایی اند که درک نمیکند چه به سرشان آمده و ادای آدمهای مهم و با دل و جرئت را در میآورند حال آنکه دل شان میخواهد گریه کنند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
وقتی نفس میکشد، به نحوی مرا یاد بارانی میاندازد که به ملایمت روی پهنه گسترده دریا میبارد. من مسافر تنهای دریا هستم بر عرشه ایستاده، و او دریاست. آسمان پتویی خاکستری است، در افق با دریای خاکستری در هم آمیخته. قایل شدن تفاوت بین دریا و آسمان دشوار است. بین مسافر دریا و دریا. بین واقعیت و کارهای دل کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن:این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را میبرد. آدمها آنجا دچار خونریزی میشوند، و تو هم دچار خونریزی میشوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دست هایت میبینی، خون خودت و خون دیگران.
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زنها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمیکنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمیخواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ میگوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر میکنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست. سال بلوا عباس معروفی
من و علی خوب میفهمیدیم شاهین از چه چیزی حرف میزند. وقتی میگفت آدم گاهی مجبور است از دست بدهد، او را میفهمیدیم. حتی وقت نداری فکر کنی. باید در لحظه تصمیم بگیری. گاهی مجبور میشوی بجنگی. تو را هل میدهند وسط میدان. تصویر خانوادهات را با خودت حمل میکنی. توی دلت، توی چشمهایت، توی جیب پیراهن جنگیات. توی شبهایی که منور میزنند، توی روزهایی که شهر فقط تو را دارد که برای از دست نرفتنش بجنگی. دوست داشتم وقتهایی که ستاره میآید پیشم و دستش را روی سنگ سیاهم میکشد میتوانستم به او بگویم آدمها وقتی میجنگند که کسی را برای دوست داشتن دارند. بعضیها برنمیگردند مریم منوچهری
شبها میترسید که بخوابد، چون بعضی وقتها مرا (سورمه) میدید و وقتی بیدار میشد، من پر زده بودم و رفته بودم. میترسید بخوابد، چون میدانست وسط خواب ناگهان پا میشود و مینشیند، به اطراف نگاه میکند، و بعد مثل بچههای پدرمرده در آن اتاق سیمانی سرد گریه میکند. سمفونی مردگان عباس معروفی
احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند. احساس میکند آنقدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان این همه آدم حسابی تنهاست. سمفونی مردگان عباس معروفی
آن وقت بود که آیدین یکباره هوس کرد به پدر دست بزند. فقط سرانگشتهایش را به دست یا صورت پدر نزدیک کند. سالها بود که دستش به پدر نخورده بود. حتی فرصت پیش نیامده بود که از کنارش رد شود. چنان نا آشنا و غریب که فقط میشد زیرچشمی گوشه پوستینش را نگاه کرد. و آیدین همیشه در این فکر بود که چطور میشود دست روی شانه پدر گذاشت و کنارش ایستاد. سمفونی مردگان عباس معروفی
خیانت کلاههای مختلفی سرش میگذارد…خائنانهترین خیانتها آن هایی هستند که وقتی یک جلیقه نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ بگویی که احتمالا اندازه کسی که دارد غرق میشود نیست جزء از کل استیو تولتز
میل آدمها به بردگی قابل باور نیست. خدایا. بعضی وقتها چنان آزادی شان را پرت میکنند کنار انگار داغ است و دستشان را میسوزاند جزء از کل استیو تولتز
تا وقتی وحشت از زندگی ات رخت نبسته نمیفهمی ترس تا چه اندازه زمان بر است جزء از کل استیو تولتز
اونا خودشون را با هرچی دستشون برسه سرگرم میکنن تا یه وقت به هستی خودشون فکرنکنن جزء از کل استیو تولتز
این که حبس ابد دارم دلیل نمیشه هیچ وقت نیام بیرون. ابد دقیقاً به معنای ابد نیست. یه اصطلاحه. یعنی ابدیتی که در واقع از زندگی کوتاه تره جزء از کل استیو تولتز
مردم تقریبا هیچ وقت بالا را نگاه نمیکنند. چرایش را کی میداند؟ شاید زمین را به دنبال پیش نمایشی از برنامههای آینده تماشا میکنند. باید هم نگاه کنند. فکرمی کنم هر که میگوید برای آینده برنامه دارد و یک چشمش به خاک نیست، کوته نظر است جزء از کل استیو تولتز
وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. جزء از کل استیو تولتز
وقتی انسان ببیند که در دفاع از خود نه یک تن بلکه دو تن است، چیزهای دییگر به راستی چندان اهمیتی ندارد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همه چیز مردم بازی میکنند، ساده نباش. سال بلوا عباس معروفی
آن وقت که دیگر دغدغه تصمیم گرفتن در میان نیست، آن وقت است که انسان خوش دارد با خود زمزمه کند: «هنوز هیچ تعهدی نسپرده ام» و برای آخرین بار همه درهای امید را فراخ باز گذارد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
چیزی که نمیفهمیدم این بود که مردم تفکر نمیکنن، تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن، نشخوار میکنن. هضم نمیکنن، کپی میکنن. اونوقتها یه ذره میفهمیدم که برخلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکانات در دسترس فرق داره با اینکه خودت برای خودت تفکر کنی. تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی، امکان هایی که وجود خارجی ندارن. جزء از کل استیو تولتز
«مردم من رو درک نمیکنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر میکنن من رو میفهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده میکنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سالها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمیزنه. مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه. ببین چی بهت میگم، راسخترین آدمی که میشناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد میکنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدنها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمیفهمه.» جزء از کل استیو تولتز
گذشته توموری بدخیم و لاعلاج است که تا زمان حال خود را میگسترد. /ص20
وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند/ص22
ترسناکترین تبهکار، تنها کسی که جسدی را در خاک پنهان کرده و به انتظار رشدش نشسته بود.
هر کسی که میگوید زندگی است که آدم را تبدیل به هیولا میکند، باید به طبیعت خام بچهها یک نگاهی بیندازد، یک مشت توله سگ که هنوز سهمشان را از شکست و پشیمانی و نکبت و خیانت نگرفته اند ولی باز هم مثل سگهای درنده رفتار میکنند. /ص24
مردم تفکر نمیکنن،تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن،نشخوار میکنن. /ص28 جزء از کل استیو تولتز
تا وقتی که یک داستان قشنگ توی دستت داشته باشی، و یکی هم باشد که داستان را برای او تعریف کنی، کارت ساخته نشده. نو وه چنتو (تکگویی) آلساندرو باریکو
من هم مثل همه کس تعصب کس و کار خودم را دارم گیرم که هییچ وقت نفهمیدم از کجا آمدهاند. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش. ممکن است گمان بری که روز عاقبت بدبختی خسته میشود، اما آن وقت خودِ زمان مایهی بدبختیات خواهد شد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمیتواند یاریش کند نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
وقتی انقلاب به پایان میرسد، سرکوب شدگان بارها و بارها به قدرت دست مییابند و خود همچون سرکوب گران رفتار میکنند که البته دیگر گیر آوردنشان کار حضرت فیل است و پولهایی را هم که در دوران انقلاب برای خرید سیگار و آدامس قرض کرده بودند به کل فراموش میکنند بیبال و پر (مجموعه طنزهای وودی آلن) وودی آلن
مغزم موقتاً بر یوگسلاوی متوقف شده و جنایات سارایوو و کوزو بهنظرم میآید. میلیونها آدم بیگناه که فقط بهخاطر اختلاف نظر با قاتلانشان بهقتل رسیده بودند. دیوانگی در بروکلین پل استر
وقتی هیچچیز کارساز نیست، باید با ابراز عشق بمبارانش کرد. دیوانگی در بروکلین پل استر
کورالاین میدانست که وقتی بزرگترها میگویند چیزی درد ندارد، حتما درد دارد کورالاین نیل گیمن
وقتی آدم به چیزی که میخواهد نمیرسد، زیاد دور نمیرود. همان حوالی پرسه میزدن و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ میزند. رویای تبت فریبا وفی
گفت: «چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی. این یک دوستی ساده است.»
آب دهانم را قورت دادم.
«دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست.» رویای تبت فریبا وفی
هروقت کسی از دوستت اسپیگلمن (قهارترین سیگاریای که میشناسی) ، میپرسد چرا سیگار میکشید، جواب میدهد: «چون دوست دارم سرفه کنم.» خاطرات زمستان پل استر
اگر جرات کاری را نداشته باشی، وقتی عمرت به پایان برسد به هیچ چیز نرسیده ای. کتاب گورستان نیل گیمن
با گذشت سالها جای زخم کمتر و کمتر به چشم میآید، با اینحال هروقت دنبالش بگردی همانجا است،
و تو این نشانهی خوششانسی را (چشمت سالم است! نمردهای!) تا گور همراه خواهی داشت. خاطرات زمستان پل استر
به ندرت به جای زخمها فکر میکنی، اما هروقت به یادشان میافتی، میدانی که علامتهای زندگیاند،که خطوط مختلف و ناهمواری که بر چهرهات حک شدهاند، نامههایی از الفبایی نهاناند که داستان هویتت را باز میگویند، زیر هر جای زخم یادبود زخمی است که التیام یافته، و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده - یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد، زیرا تصادف یعنی چیزی که روی دادنش الزامی نیست. واقعیتهای تصادفی با واقعیتهای واجب در تضادند، و امروز صبح که به آینه نگاه میکنی پی میبری سراسر زندگی چیزی به جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت، محرز است، این که دیر یا زود به پایان خواهد رسید. خاطرات زمستان پل استر
خیال میکنی این چیزها هرگز دامنگیرت نخواهند شد، که ممکن نیست چنین شود، که تو تنها آدم دنیا هستی که هیچکدام از این بلاها سرش نمیآید، و آنوقت یکی یکی همهی آنها برایت اتفاق میافتد، درست همانطور که بر همهی آدمهای دیگر نازل میشود خاطرات زمستان پل استر
روباه گفت: آدم فقط از چیزهای که اهلی میکند میتواند سردرآرد. آدمها دیگر برای سردرآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها مانده اند بی دوست… تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن! شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند. احساس میکند آنقدر از دیگران دور شده که دیگر هیچوقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان اینهمه آدم حسابی تنهاست. یعنی هیچکس را ندارد. سمفونی مردگان عباس معروفی
ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگیاش را به سادگی یک ترانه بیان میکند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی میکند کمکم خیلی چیزها یادش میافتد، حدس میزند، و آنچه تا به حال برایش گنگ و مبهم بوده روشن میشود. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد میشد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمیکند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشود". در قند هندوانه ریچارد براتیگان
ورونیکا: چقدر دیگر وقت دارم دکتر؟
دکتر: 24 ساعت، شایدهم کمتر…
ورونیکا: میخواهم دو کار برایم انجام دهید. اول اینکه به من دارویی بدهید تا بتوانم بیدار بمانم و از لحظه لحظه ی باقیمانده ی زندگی ام لذت ببرم. خیلی خسته ام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی هست ک باید انجام دهم، کارهاییکه همیشه به آینده موکول میکردم، چون فکر میکردم زندگی جاودانه دارم، کارهایی که وقتی باورکردم زندگی ارزش زیستن ندارد توجهم را از انها سلب کردم. دوم اینکه: دلم میخواهد اینجا را ترک کنم و بیرون بمیرم، دلم میخواهدبدون بالاپوش بیرون بروم و در میان برفها قدم بزنم، دلم میخواهد بفهم سرمای شدید چگونه است. زیرا همیشه خودم را میپوشاندم و از سرماخوردگی خیلی میترسیدم. دلم میخواهد باران را روی صورتم احساس کنم ، به هرمردی که توجهم را جلب کند لبخند بزنم. دلم میخواهد از نشان دادن احساساتم خجالت نکشم چون این احساسات همواره وجود داشته اند ولی من پنهانشان میکردم. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
اینجاست که میبینی پیرمرد شدهای، هیچ وقت به معنی واقعی خوابت نمیبرد، اما دیگر بطور واقعی هم زندگی مکیکنی، فقط در حال چُرتی… حتی نگران هم که هستی باز توی چرتی… قصر به قصر لویی فردینان سلین
یک وقتی میرسد، آخرِ آخرِ کار، دیگر این رژهی دائمی، این همه غرش و آتش، این همه بمب و ترقهی «قلعهها پرنده» لب به لب بام ساختمانها… همهی این بلاهت و آشوب و هیاهو آدم را غمگین میکند… همین! … نتیجهش… غصهای که به دل آدم مینشیند… به تنگآمدگی… آدمهایی دچار افسردگی عصبی میشوند چون به اندازهی کافی سرگرمی ندارند… قصر به قصر لویی فردینان سلین
من هیچوقت هیچ چیز نمیخواهم… همه چیز را پس میزنم… نه بوسه میخواهم… نه حوله! فقط میخواهم به یاد بیارم! … میخواهم ولم کنند! … همین! … تنها چیزی که میخواهم، خاطرات! … وضعیتها! … هنوز بیشتر به نفرت زندهم تا به آب و نان! … اما نفرت درست! نه نفرت «تقریبی» ، «کم یا بیش»! … حقشناسی هم، صدالبته! … لبریزم از حقشناسی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
انسان شهرش را عوض میکند ،کشورش را عوض میکند و کابوسها را نه، فرقی هم نمیکند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاههای جهان پیاده شده باشی،این تنها جامه دانی ست که وقتی باز میکنی همیشه لبالب است از همان کابوس وردی که برهها میخوانند رضا قاسمی
وقتی شرایط خوب و درست و رو به راه است، انسان بودن و خوب بودن و درست رفتار کردن خیلی ارزشمند نیست. مهم این است که در شرایط سخت و دردناک، انسانیت را فراموش نکنیم… دیوار دوم زهره طاهرخانی
پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد. سمفونی مردگان عباس معروفی
مردم همیشه درباره تعلیم و تربیت دختران جوان برای وقتی که مادر شدند، صحبت میکنند. چرا پسرها برای مسئولیت پدری تربیت و آماده نشوند؟ دشمن عزیز جین وبستر
مخصوصا نباید دنبال عوض کردن دنیا بود. دنیا خیلی وقته راه افتاده. از همون اولش هم بد راه افتاده. بلافاصله هم راهش کج شده و توی این راه کج خیلی جلو رفته. حالا هیچکس نمیدونه تو کدوم جهنم دره ای سرگردونه و مارو هم با خودش میبره. هیچکس هم نیست که دست آدمو بگیره. همه مثل همند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
شجاع بودن وقتی میدانی انتخاب دیگری نداری، خیلی آسان است. راهنمای رام کردن اژدها کرسیدا کاول
این حرف که آدمها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از آن دروعهای بزرگ است. یک دروغ ابلهانه و پر طمطراق. چیزی که آدم دوست دارد آن ناشناخته است. چیزی که هنوز مالکش نشده. شاید هم این که آدم وقتی چیزی را شناخت دیگر دوستش ندارد برای سلامت عقل لازم باشد. چون اگر ما همدیگر را دوست داشته باشیم و همدیگر را بشناسیم و باز هم به دوست داشتن ادامه بدهیم، همه مان عقلمان را از دست میدهیم. پوست انداختن کارلوس فوئنتس
توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست، اقتصاد، عشق، فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل میکند، تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه است و اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ما همه مان صورتهای بدلی داریم، وقتی به پایین نگاه میکنیم یک صورت، وقتی به بالا نگاه میکنیم یک صورت دیگر… پوست انداختن کارلوس فوئنتس
می دانم چه احساس بدی دارید، اما خورشید همچنان فردا طلوع خواهد کرد و وقتی طلوع کند، احساس خوبی خواهید داشت. وقتی خورشید پس فردا طلوع کند، بهتر خواهید بود. - یک ازدواج موفق تاریکی مطلق (3 داستان کوتاه) استفن کینگ
ماهی سیاه کوچولو به خودش گفت:
مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید،
اما من تا میتوانم زندگی میکنم.
نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که میشوم مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد. ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی
فورد هیچوقت متوجه این نشده که تو عالیترین کلاه صاف کن عالمی. منظورم اینه که آدم نمیتونه به اون نوع شعری برسه که فورد بهش رسیده، مگر اینکه توانایی عادی مردا برای تشخیص دادن یه کلاه صاف کن عالی رو از دس بده. جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
«هیچوقت تو زندگیم لب به مشروب نزدم.» فورد این را به آرامی گفت، انگار بخواهد حالت اعتراف گونه را از حرفش بگیرد. «نه بخاطر اینکه مادرم الکلی بود. هیچوقت سیگارم نکشیدم. دلیلش اینه که وقتی بچه بودم، یه نفر بهم گفت الکل و سیگار حس چشایی رو ضعیف میکنه. من فکر کردم خوبه که آدم حس چشایی کامل و بی نقصی داشته باشه. یه جورایی هنوزم همینجور فکر میکنم. هنوز نتونستم از خیلی اعتقادات بچگیم دست بکشم.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
من حتی یه بارم بابت شعرا ازش تشکر نکردم. حتی هیچوقت بهش نگفتم اینا چقدر برام ارزش داره. میترسیدم طلسمش بشکنه _ همه چی برام عین جادو بود. جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
آهنگ ها، تنهایی را تسکین میدهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست.
در میان بیگانهها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
اینک اصوات، بی دلیلترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچکس نمشنود.
به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند. اینک، آنکه میگوید، تهی ست _ و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یکجایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
بعضی وقتها آدم به فکر میافته. درباره این همه غم و بدبختی که تو این دنیا هست؛ چه طور ممکنه به هر جایی بگیره، مثل رعد و برق. آدم باید خیلی به خدا ایمان داشته باشه که خودش رو نگه داره. گور به گور ویلیام فالکنر
در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند، حتما یکی از آنها تمام حرف دلش را نمیگوید!
حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی ،
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند! جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه میبری، یک چیز عجیبی اتفاق میافتد: کتاب شروع میکند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد میآوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی…
حرفم را باور کن، کتابها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمیچسبند. سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
وقتی آدم به سن خاصی میرسد، راحتتر میتواند بفهمد که چه زمانی چه کاری دقیقا درست است. مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
اما گدایان و بازیگران گروه کوچکی از این جمعیت آواره اند. آنها اشراف آن طبقه اند، برگزیدگان فرودستان. اغلب آنها کاری ندارند انجام دهند، جایی ندارند بروند. بسیاری از آنها مست اند اما این کلمه تباهی آنها را به خوبی بیان نمیکند. لاشه ناامیدی اند انگار، پوشیده در لباسی ژنده، صورتهاشان کبود و خونآلود است، طوری خیابانها را پرسه میزنند انگار به زنجیر کشیده شده اند. دردرگاه خانهها میخوابند، مثل مجنونها در ازدحام ماشینها تلولو میخورند، در پیادهروها بی حال به زمین میافتند، هروقت دنبالشان بگردی همه جا هستند. بعضی از گرسنگی میمیرند، بعضی از بی لباسی و بقیه هم زیر کتک میمیرند یا میسوزند یا شکنجه میشوند. 3 گانه نیویورک پل استر
آدم تا وقتی نمیدونه اوضاع از چه قراره دهنش رو باز نمیکنه. گلن گری گلن راس (دی وی دی نمایشنامه) دیوید مامت
وقتی رسیدم تو کوچه یکهو شروع کردم به دویدن. کوچه برف و یخ بسته بود. خودمم نمیدونم چرا همش میدویدم. مثل اینکه هی دلم میخواس فقط بدوم. وقتی رسیدم به آخرای کوچه اونوقت بیخود و بیجهت حس کردم که دارم یواش یواش محو میشم. ازون بعدازظهرای مجنونوار بود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که تو تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمیشود دید…» باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ نیمهلبخندی را داشت به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد…» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعلهی چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پیداکردم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده…
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم حیرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود…»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییاش میشود نامریی است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام!
پیلهور گفت: -سلام.
این بابا فروشندهی حَبهای ضد تشنگی بود. خریدار هفتهای یک حب میانداخت بالا و دیگر تشنگی بی تشنگی.
شهریار کوچولو پرسید: -اینها را میفروشی که چی؟ پیلهور گفت: -باعث صرفهجویی کُلّی وقت است. کارشناسهای خبره نشستهاند دقیقا حساب کردهاند که با خوردن این حبها هفتهای پنجاه و سه دقیقه وقت صرفهجویی میشود.
-خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار میکنند؟
هر چی دلشان خواست…
شهریار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادی داشته باشم خوشخوشک به طرفِ یک چشمه میروم…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و سوم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تنها کوههایی که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانویش میرسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده میکرد. این بود که با خودش گفت:
«از سر یک کوه به این بلندی میتوانم به یک نظر همهی سیاره و همهی آدمها را ببینم…» اما جز نوکِ تیزِ صخرههای نوکتیز چیزی ندید.
همین جوری گفت: -سلام.
طنین بهاش جواب داد: -سلام… سلام… سلام…
شهریار کوچولو گفت: -کی هستید شما؟
طنین بهاش جواب داد: -کی هستید شما… کی هستید شما… کی هستید شما…
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام. طنین بهاش جواب داد: -من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سیارهی عجیبی! خشکِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدمهاش که یک ذره قوهی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار میکنند… تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف میزد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نوزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پَرکَنِهی هند خالی میکردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پَرکَنِهی هند خالی میکردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن… به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش میآید.
فانوسبان گفت: -این کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: -این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه. فانوسبان گفت:
-آره. باید بگذارمش در کوزه… صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آنهای دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش میانداختند و تحقیرش میکردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من کمتر از کار آنها بیمعنی و مضحک است. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
-این تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خیر!
-دستور چیه؟
-این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: -خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.
فانوسبان گفت: -چیز سر در آوردنییی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
-کار جانفرسایی دارم. پیشترها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم… -بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سیاره دقیقهای یک بار دور خودش میگردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقهای یک بار فانوس را روشن میکنم یک بار خاموش…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
این همه میلیون چی؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: -میلیونها از این چیزهای کوچولویی که پارهای وقتها تو هوا دیده میشود.
-مگس؟
-نه بابا. این چیزهای کوچولوی براق.
-زنبور عسل؟
-نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که وِلِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیالبافی نمیکنم.
-آها، ستاره؟
-خودش است: ستاره.
-خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت میخورد؟
-پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی. من جدیّم و دقیق.
-خب، به چه دردت میخورند؟
-به چه دردم میخورند؟
-ها.
-هیچی تصاحبشان میکنم.
-ستارهها را؟
-آره خب.
-آخر من به یک پادشاهی برخوردم که…
-پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو که وقتی چیزی میپرسید دیگر تا جوابش را نمیگرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
-پانصد و یک میلیون چی؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
-تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم پیدایش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم. وقت یللیتللی هم ندارم. آدمی هستم جدی… این هم بار سومش! … کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهریار کوچولو گفت: -سلام. آتشسیگارتان خاموش شده.
-سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده.
سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش میکند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک.
-پانصد میلیون چی؟
-ها؟ هنوز این جایی تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ریخته که! … من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمننهشاهی سر و کار ندارم! … دو و پنج هفت…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
#کتابسرا شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: -او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری میتواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخواندهبود که دنیابرای پادشاهان به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب میآیند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل دهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چهکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستارههاست» ، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو فکر میکنی گلها…
من باز همان جور بیتوجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مسالهی مهم!
مرا میدید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
-مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بیرحمانه میگفت:
-تو همه چیز را به هم میریزی… همه چیز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طلایی طلائیش تو باد میجنبید.
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
پس خارها فایدهشان چیست؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
-دِ!
و پس از لحظهیی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
-حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بی شیلهپیلهاند. سعی میکنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همینقدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
-یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
-خودت که میدانی… وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.
-پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل ششم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
پارهای وقتها پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در میان باشد گاوِ آدم میزاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبلباشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد.
آن وقت من با استفاده از چیزهایی که گفت شکل آن اخترک را کشیدم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاهِ خوب به هم میرسید هم گیاهِ بد. یعنی هم تخمِ خوب گیاههای خوب به هم میرسید، هم تخمِ بدِ گیاههایِ بد. اما تخم گیاهها نامرییاند. آنها تو حرمِ تاریک خاک به خواب میروند تا یکیشان هوس بیدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی میآید و اول با کم رویی شاخکِ باریکِ خوشگل و بیآزاری به طرف خورشید میدواند.
اگر این شاخک شاخکِ تربچهای گلِ سرخی چیزی باشد میشود گذاشت برای خودش
رشد کند اما اگر گیاهِ بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشهکنش کند
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گیرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم.
(#شازده_کوچولو ص25) شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به خاطر آدم بزرگهاست که من این جزئیات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برایتان نقل میکنم یا شمارهاش را میگویم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنید هیچ وقت ازتان دربارهی چیزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هیج وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟» -میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگیرد؟» و تازه بعد از این سوالها است که خیال میکنند طرف را شناختهاند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
(#شازده_کوچولو ص21) شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-خودت که میدانی… وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.
(#شازده_کوچولو ص19) شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل اول شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شب اول را هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقیانوس به تخته پارهیی چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت:
بی زحمت یک برّه برام بکش! از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش…
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعدها توانستم از او در آرم
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل اول شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به جوان گفت: زنده هستم. وقتی دارم میخورم ، به چیزی جز خوردن نمیاندیشم. اگر در حرکت باشم، فقط راه میروم. اگر ناچار شوم بجنگم ، آن روز نیز مانند هر روز دیگری ، برای مردن خوب است. چون نه درگذشته زندگی میکنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم ، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی، انسان شادی خواهی بود. آن وقت میفهمی که در صحرا زندگی هست ، که آسمان ستاره دارد، و جنگجویان میجنگند، چون این بخشی از نوع بشر است. زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظه ای است که در ان میزی ام، وفقط در همان لحظه…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 100 کیمیاگر پائولو کوئیلو
گفت: این اصلی است که همه چیز را به حرکت در میآورد. در کیمیاگری آن را روح جهان مینامند. وقتی از ژرفای قلبت چیزی را بخواهی، به روح جهان نزدیکتری. روح جهان همواره نیروی مثبتی است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 93 کیمیاگر پائولو کوئیلو
ساربان گفت: کسی که به صحرا قدم میگذارد، نمیتواند برگردد. وقتی نمیتوانیم برگردیم، تنها باید به فکر بهترین روش پیش روی باشیم. سایر چیزها، از جمله خطر، به الله مربوط میشود…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 92 کیمیاگر پائولو کوئیلو
پادشاه پیر گفت: وقتی آرزوی چیزی را داری، سراسر کیهان همدست میشود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه78 کیمیاگر پائولو کوئیلو
-چرا گوسفندبانی میکنی؟
-چون سفر را دوست دارم.
پیرمرد به فروشنده ی ذرت بوداده ای با چرخ دستی سرخ رنگش اشاره کرد که در گوشه ی میدان ایستاده بود.
-آن ذرت فروش هم از کودکی ، همواره آرزوی سفر داشته. اما ترجیح داد یک چرخ دستی ذرت بو داده بخرد و سالها پول جمع کند و وقتی پیر شد، یک ماه به آفریقا برود. هرگز نمیفهمد که آدم همیشه امکان تحقق بخشیدن به رویایش را دارد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40 کیمیاگر پائولو کوئیلو
اما میخواست بداند نیروهای مرموز چه هستند؛
-نیروهایی هستند که ویران گر مینمایند ، اما در حقیقت چگونگی تحقق بخشیدن به افسانه شخصی مان را به ما میآموزند. نیروهایی هستند که روح و اراده ی ما را آماده میکنند ؛ چون در این سیاره یک حقیقت بزرگ وجود دارد: هر که باشی و هر کار بکنی ، وقتی چیزی را از ته دل طلب میکنی، از این روست که این خواسته در روح جهان متولد شده. این ماموریت تو بر روی زمین است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40 کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوانک اندیشید ، مردم حرفهای غریبی میزنند گاهی بهتر است آدم مثل گوسفندها باشد که ساکتند و فقط دنبال آب و غذا هستند. ویا بهتر است مثل کتابها باشد ، که وقتی آم دلش میخواهد گوش بدهد، داستانهای باورنکردنی برایش تعریف میکنند. اما وقتی با آدمها حرف میزنیم ، چیزهایی میگویند که آدم نمیداند مکالمه را چطور ادامه دهد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 37 کیمیاگر پائولو کوئیلو
مشکل این است که گوسفندها نمیفهمند که هر روز راه تازه ای را میپیمایند. درک نمیکنند که چراگاهها عوض میشوند و یا فصلها متفاوت هستند… چون تنها نگران آب و غذاشان هستند.
و سپس اندیشید: شاید برای همه ما همین طور باشد. حتا من که از وقتی با دختر بازرگان آشنا شده ام ، به زنان دیگر فکر نمیکنم.
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 28 کیمیاگر پائولو کوئیلو
هیچوقت به هیچکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
چقد بدم میاد وقتی آدم داره از جایی میره بیرون، یکی پشت آدم داد بزنه موفق باشی. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
اوه، فلج ، البته که نمیتوان به نفرت و شر عشق ورزید، باید تمرین کرد تا مرغ دریایی حقیقی را دید، نیکی درون هر یک از آنان را، و آنگاه به آنان کمک کرد تا این نیکی را درون خود ببیند، منظور من از عشق همین است ، وقتی به راستی آن را درک کنی، جالب است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
فیلسوف سوم اهل میلتوس آناکسیمنس بود. وی فکر میکرد منشا تمام چیزها هوا یا بخار است. آناکسیمنس البته با نظریه ی طالس درباره ی آب آشنا بود. اما آب از کجا آمد؟ به نظر آناکسیمنس آب اوای متراکم است. میبینیم وقتی باران میبارد، آب از هوا میتراود ، پس گمان برد ، اگر آب را بیشتر بفشریم خاک میشود، شاید دیده بود چگونه از یخهای آب شده شن و ماسه بیرون میآید. همچنین تصور میکرد آتش هوای رقیق است. بنابراین ، اناکسیمنس نتیجه گرفت ، هوا منشا آب و خاک و آتش است. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
این سوفی ، خلاصه اسطوره بود ، ولی مفهوم حقیقی آن چیست؟ داستان را فقط برای تفنن نساخته اند. میخواستند چیزی بگویند. یک تفسیر آن میتواند چنین باشد:
وقتی خشکسالی میشد ، مردم میکوشیدند بفهمند چرا باران نمیبارد ، دلیلش شاید این است که دیوها گرز ثور [یکی از الهههای نروژ] را ربوده اند!
وشاید هم اسطوره درصدد توضیح وبیان فصول سال است: در زمستان طبیعت میمیرد زیرا گرز ثور در سرزمین دیوان است ، ولی در بهار آن یا باز میستاند ، بدین ترتیب اسطوره میکوشد برای چیزی که مردم نمیتوانند بفهمند توجیهی بیافریند… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
ادگار گفت: وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم.
کلام در دهانمان همان قدر زیانبار است که ایستادن بر روی سبزه ها؛ هرچند سکوتمان نیز چنین است. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
جودی: آدم وقتی فکر میکند حریر و گلدوزی دستی و قلاب بافی برای مردها کلماتی بی معنی است بی اختیار به نظرش میرسد که مردها واقعا زندگی بی روح و بی رنگی دارند. ولی زنها چه به بچه ، یا میکروب یا شوهر یا شعر یا کلفت و نوکر یا متوازی الاضلاع یا گلکاری یا افلاطون یا بازی بریج علاقه داشته باشند و چه نداشته باشند همیشه به لباس علاقه دارند. بابا لنگ دراز جین وبستر
جودی: وقتی آدم به کسی ، محلی ، یا روشی خاصی از زندگی عادت کرد و بعد آن را از دست داد یک جای خیلی خالی در دل آدم باقی میماند و یک نوع حسی مثل مالش رفتن دل به انسان دست میدهد. بابا لنگ دراز جین وبستر
خیلی ساده است. وقتی رشد میکنی و بزرگ میشوی، مطالب بیشتری میآموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی میماندی، عقلت هم به همان اندازه باقی میماند. پیر شدن صرفاً زوال و تحلیل رفتن نیست. رشد هم هست. چیزی بیشتر از نزدیکتر شدن به مرگ است. همه اش جنبه منفی نیست، جنبه مثبت هم دارد. میفهمی که باید بمیری و با این علم و اطلاع بهتر زندگی میکنی.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
می دانی، وحشتناک است، وحشتناک است که میبینی بدنت تحلیل میرود و تو به سمت نیستی میروی، اما در ضمن جالب هم هست، فکر کن چقدر وقت فراوان داری که خداحافظی کنیم.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
خیلیها زندگیشان بی معناست. به نظر نیمه خواب میرسند، حتی وقتی کاری را میکنند که به اعتقادشان مهم است، انگار در خواب و بیداری هستند. به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند. برای این که به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای پیرامونتان بکنید، چیزی خلق کنید که به شما معنا و هدف بددهد.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
رد: در کل دوره محکومیتم در شاوشنگ شاید کمتر از ده نفر وجود داشتند که وقتی به من گفتند ، بی گناه هستند ، حرف شان را باور کردم. اندی دفرین یکی از آنها بود ، البته من بی گناهی او را پس از گذشت چند سالی باور کردم. و اگر من نیز یکی از اعضای هیات منصفه دادگاه عالی پورتلند بودم ، پس از گذشت شش هفته پر و تب و تاب در سال 1947 و 1948 رای به گناهکاری او میدادم. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
- زنت چی؟ نکنه سَقَط شده باشه؟
- نه، احتمالا یه جایی زنده است.
- یه دفه ناپدید شد؟
- شاید بشه اینجوری گفت.
- یعنی بچه را گذاشت و رفت؟ کدوم یابویی همچین کاری میکنه؟
- منم بارها همین سوالو از خودم پرسیدم. در هرحال چون خیلی مودب بود برام یه یادداشت گذاشت.
- چه زن مهربونی.
- آره، واقعا ممنونش شدم. تنها بدیش این بود که اون رو روی پیشخان آشپزخونه گذاشته بود، و چون بعد صبحونه به خودش زحمت تمییز کردنو نداده بود، پیشخانتر بود. شب که رسیدم خونه یادداشت کاملا خیس بود. وقتی جوهر خیس میشه، نوشته میره تو هم و خوندنش سخت میشه. اون حتا اسم یارویی که باهاش در رفته بود رو هم نوشته بود، اما من نتونستم اون رو بخونم. گرمن یا کرمن، یک همچین چیزی. هنوز نمیدونم کدوم بود موسیقی شانس پل استر
لوین به یاد داشت که وقتی نیکلای از اشتیاقی روحانی در تاب بود و روزه میگرفت و با راهبان دمساز بود و در مراسم کلیسایی شرکت میکرد. از مذهب یاری میجست و میخواست از این راه طبیعت سودایی خود را مهار کند نه فقط کسی از او پشتیبانی نمیکرد بلکه همه، از جمله خود او ریشخندش میکردند، دستش میانداختند و او را «حضرت نوح» یا «جناب کشیش» میخواندند و هنگامی که مهار درید و به شرارت افتاد نیز هیچ کس کمکش نکرد و همه به وحشت از او دوری جستند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
سرگی ایوانویچ گفت: خوب، من این را نمیفهمم - و بعد افزود: فقط یک چیز را میفهمم، و آن درس تواضعی است که یاد گرفته ام. از وقتی که برادرمان نیکلای به این روز افتاده من به آنچه اسمش رذالت است به چشم دیگری، یعنی با نرمی و اغماض بیشتری نگاه میکنم. میدانی چه کرده؟
لوین گفت: وای، وحشتناک است، وحشتناک! آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
وقتی که در این بازی روز به روز زشتتر و کثافتتر و پیرتر شدی دیگر حتی نمیتوانی دردت را و شکستت را مخفی کنی. بالاخره صورتت پر میشود از شکلک کثیفی که بیست سال و سی سال و بیشتر از شکمت تا صورتت بالا میخزد.
این است چیزی که انسان به آن میرسد. فقط همین، به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده ولی حتی در این صورت هم ناتمام است. بس که شکلکی که برای بیان تمامی روحت بدون یک ذره کم و کاست لازم است، سخت و پیچیده است! سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
خوابیده خانم شنید که عجب ناز به یکی سلام کرد.
-علیک سلام. عجب نازی بشدی؟
خوابیده خانم بلند شد. گل بابا و زرافشان بودند. گل بابا عجب ناز را بغل گرفته بود. زرافشان اشاره کرد که بچه را «بذار زمین!» گل بابا از تک و تا نیفتاد و به عجب ناز گفت: «بدانی نومت چه معنا بداره؟»
ننه گل گفت: «بگویند…»
گل بابا گفت: «خودش بگویه. اگر بگویه، جایزه بداره.»
عجب ناز به دست گل بابا نگاه کرد که رفته بود توی جیب کتش و درنمی آمد.
-اگر من بگویم، نصف جایزه مال من، نصفش مال عجب ناز!
گل بابا فندقی را از جیبش درآورد و گفت: «خودم بگویمش که همه جایزه ره بدهم خودش ره.»
فندق را داد و بعد ده الله بداشت گفت: «خاطرت بیاوری، این وقت سال که شاخان خشک ره بتکاندیم و از لایش فندق دربیامد، چه ذوق بکردیم؟»
الله بداشت سر تکان داد و گلبهار گفت: «ما هم گون ره که آتش بزدیم، کتیرایش ره همه اش خودمان بخوردیم.»
عجب ناز فندق را گرفته بود اما جلوی گل بابا ایستاده بود.
-جانم؟
عجب ناز پرسید: «یعنی چی؟»
گل بابا دو دستی سر دختر را گرفت و روی موها را بوسید. گفت: «یعنی تو! یعنی شکوفه ی بهار.» بیوهکشی یوسف علیخانی
وقتی گرسنه ایم حس هایمان چه دخالتها که نمیکنند! احساس کردم مجذوب این موسیقی شده ام، در آن حل شده ام، به موسیقی بدل شده ام، جاری شده ام و خیلی مشخص احساس میکنم که جاری هستم، از خیلی بالا بر کوهها سایه میافکنم، در منطقههای روشن پیاده روی میکنم. گرسنگی کنوت هامسون
وقتی آدم وعظهای شما را گوش میدهد، خیال میکند که قلبی به بزرگی و پهنای بادبان دکل کشتی دارید، اما شما فقط میتوانید در سالن انتظار هتلها پرسه بزنید و مردم را فریب بدهید. در حالی که من دارم جان میکنم و عرق میریزم تا لقمه نانی دربیاورم، شما با همسر من به گفتگو میپردازید و بدون گوش دادن به حرف دل من، او را از راه به در میکنید. به این میگویند تزویر، ریا، حرکت ناصادقانه… در کتاب شما حرف از آب زلال است، چرا سعی نمیکنید به جای کنیاک تقلبی از این آب به مردم بدهید… عقاید 1 دلقک هاینریش بل
عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند. 1 مرد اوریانا فالاچی
تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری
سکوت کنی
یا فقط همدردی کنی
بنا کننده شادیهای من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟
یک قطره ایم که میچکیم در تن کویر و تمام میشویم. . . 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود میآید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر میآورد و حسرت میخورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست میداد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمههای دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربردهای مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمیتونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اونها رو هم دوست داره و به اونها میباله و عشق میورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق میتونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمیتوانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته میدید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک میکردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. میبایست کاری میکردم و او را از این افکار بیرون میآوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست میگفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در میآمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار میگیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن میگذرند و خم هم به ابروی خود نمیآورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند. گفتی از عشق بگو حبیبالله نبیاللهی قهفرخی
با تنها دستم، دست راستم، مینویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
با تنها دستم، دست راستم، مینویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
وقتی تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند. جزء از کل استیو تولتز
چند وقت است اینجایم؟ عجب سوالی، اغلب این را از خودم پرسیدهام. و اغلب جواب دادهام، یک ساعت، یک ماه، یک سال، یک قرن، بسته به اینکه منظورم چه بوده، از اینجا و از من و از بودن، و من این تو هیچوقت دنبال معانی دهن پُر کن نبودهام، این تو هیچوقت خیلی عوض نشدم، فقط اینجاست که انگار گاهی عوض میشود. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
شاید حالا وقت آن باشد که کمی هم به خودم توجه کنم، برای تنوع. دیر یا زود به خودم تجزیه خواهم شد. نامناپذیر ساموئل بکت
ویار گفت: «جنگ همیشه بوده است. ولی مردم زود به صلح عادت میکنند. آنوقت خیال میکنند حالت عادی همین است. نه، حالت عادی همان جنگ است.» آدم اول آلبر کامو
وقتی اون صورتای تازه اصلاح شدهرو دیدم، بهشدت جا خوردم و بهخودم گفتم: «خدای من، خدای من - اینکه جنگ صلیبی کودکان است.» سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
آدمها گیجم میکنند. دو تا دلیل دارد. دلیل اول آنکه مردم میتوانند بدون اینکه حتی یک کلمه بر زبان بیاورند؛ حرفهای زیادی بزنند. سیوبان میگوید اگر یک ابرویت را بالا بیندازی این کار میتواند چند معنی مختلف بدهد. میتواند به این معنی باشد که میخواهم با تو رابطه جنسی داشته باشم و همین طور میتواند به این معنی باشد که حرفی که زدی خیلی احمقانه است. سیوبان هم چنین میگوید که اگر دهانت را ببندی و از بینی ات نفس عمیقی بیرون بدهی معنایش این است که خیلی احساس آرامش و آسودگی میکنی و یا حوصله ات سر رفته و یا عصبانی هستی و همه این معناها بستگی به این دارد که چقدر هوا از بینی ات خارج شود و با چه سرعتی خارج شود و وقتی این کار را میکنی لب هایت چه شکلی شده باشد و یا در چه وضعیتی نشسته باشی و هزاران چیز دیگر که فهمیدن آنها ظرف چند ثانیه واقعا مشکل است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
وقتی به مادرت نگاه میکنی، به نابترین عشقی مینگری که تاکنون شناخته ای. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
خیلی شرم آوره که آدم وقتشو تلف کنه. ما همیشه تصور میکنیم که خیلی وقت داریم. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
وقتی کسی توی قلبته، اون در حقیقت هرگز نرفته، اون میتونه پیش تو برگرده، حتی وقتهایی که احتمال اومدنشو نمیدی. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
زمزمه کردم: «مامان» ؟
مدتها میشد که این کلمه را بر زبان نیاورده بودم. وقتی مرگ، مادر را از آدم میگیرد، این کلمه را نیز برای همیشه از او میدزدد.
این، در حقیقت، تنها یک کلمه است، تکرار چند حرف. ولی در روی زمین، هزاران هزار کلمه وجود دارد و هیچ کدام آنها به شکلی که این کلمه ادا میشود از دهان آدم بیرون نمیآید. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
چیزهایی هستند که شما از آنها اطلاع دارید و چیزهایی که اتفاق میافتند. وقتی این دو با هم نمیخوانند، تو انتخاب میکنی. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
پس از مرگ مادرم، من فهرستی فراهم کردم از وقتهایی که مادرم حمایتم کرد و وقتهایی که من از مادرم پشتیبانی نکردم.
غم انگیز بود.
هیچ توازنی وجود نداشت.
چرا بچهها تا به این اندازه یکی از والدها را ارج مینهند و دیگری را در مرتبه ای پایین و بی اهمیت نگاه میدارند؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
مادرم همیشه برای من یادداشت مینوشت و هر وقت مرا به جایی میرساند آن را به من میداد. هرگز دلیل آن را نفهمیدم؛ زیرا او میتوانست هرچیزی را که لازم بود همان وقت به من بگوید و زحمت خرید پاکت و چشیدن مزه بسیار بد چسبِ در پاکت را به خود ندهد. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
وقتی رویای شما به حقیقت میپیوندد، همه چیزی که اتفاق میافتد این شناخت تدریجی و تحلیل بَرنده است که رویایی که به حقیقت پیوسته، آن چیزی نبوده است که تصورش را میکردید.
و چنین شناختی آدم را نجات نمیدهد. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
- پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟
- نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم نه به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است، نه. به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من میشناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که میبینم، با گوشهای اوست که میشنوم و با رودههای اوست که هضم میکنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد رفت! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
معلمهای خوب هرگز از شاگردانشان توقع پاداش ندارند. آنها منتظر میمانند و در وقتش پاداششان را میگیرند. قصههای سرزمین اشباح 4 (کوهستان شبح) دارن شان
شاگردها وقتی از معلمشان چیز یاد میگیرند، قدر او را نمیدانند؛ اما بعدها که زمان میگذرد و آنها حقایق جهان را میشناسند، تازه میفهمند که چه گذشته است. قصههای سرزمین اشباح 4 (کوهستان شبح) دارن شان
- خوب، اگر با کلمات میونه ندارید، چطور فکر میکنید؟
- سعی میکنم اصلا فکر نکنم، قربان. ولی بعضی وقتها خیال پردازی میکنم.
- مگر با هم فرق دارند؟
بله، قربان، خیلی فرق دارن. خیال پردازی برای اینه که آدم به چیزی فکر نکنه. اون وقت خیلی خوشه. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی اول با این جوان، که یک کلمه هم انگلیسی نمیدانست رفیق شده بود. به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند. آنوقت دیگر مطلقا نمیتوانند حرف هم را بفهمند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
همیشه وقتی آدم برای به دست آوردن چیزی خیلی جوش میزند و نگرانی نشان میدهد، اوضاع بدتر میشود. قصههای سرزمین اشباح 1 (سیرک عجایب) دارن شان
ولادیمیر: آیا خواب بودم، وقتی دیگران رنج میکشیدند؟ آیا الان هم خوابم؟ فردا، وقتی بیدار شدم، یا فکر کردم که شدم، در مورد امروز چی بگم؟
اینکه با دوستم استراگون، در این مکان، تا سر شب، منتظر گودو بودیم؟ اینکه پوتزو رد شد، با باربرش، و با ما صحبت کرد؟ احتمالا. ولی توی همه ی اینها چه حقیقتی وجود داره؟ در انتظار گودو ساموئل بکت
به این ترتیب همینکه مهر از روی رازت برداری و عمومی اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمانها نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمیگیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش میشوی و دیگر از سکوت نمیترسی. همه چیز روی غلتک میافتد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
چطور میتوان به سرشت انسان باور داشت وقتی میدانیم که یک گندابراه و بعضی لحظههای شومان یا برامس از گذرگاههای نهانی، اسرارآمیز، و مرموز به هم مربوط میشوند! تونل ارنستو ساباتو
حقیقت تقریبا هیچوقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق سادهای پیروی کند، معمولا انگیزههای پیچیدهای پشت سر آن هست. تونل ارنستو ساباتو
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچچیز معنی ندارد. در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم؛ بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند، و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
ادوارد دیکنسون وقتی دفترچههای حسابرسی اش را میبندد و قبل از خواب، دفتر ثبت معنوی روحش را باز میکند، فقط یک صفحهٔ سفید میبیند: هیچ مطلبی وارد نشده، هیچ مطلبی خارج نشده است. بانوی سپید کریستین بوبن
انسانهای هنری برای خودشان فصلی جداگانه اند، اینها به چیزی جز هنر فکر نمیکنند، ولی احتیاج به استراحت ندارند چون کار نمیکنند. ولی اگر کسی بخواهد یک انسان هنری را تبدیل به یک هنرمند کند، آن وقت ناراحت کنندهترین سوءتفاهمات آغاز میشود. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
چیزی که یک دلقک به آن احتیاج دارد آرامش است، تلقین دروغین آن چیزی که دیگران استراحت مینامند. ولی دیگران نمیتوانند بفهمند که این تلقین دروغین استراحت، برای یک دلقک فراموش کردن کار روزانه اش است. آنها نمیفهمند- خیلی طبیعی است- چون تازه وقتی از کار روزانه فارغ میشوند، موقع استراحت شبانه شان، خود را با آن چیزی که به اصطلاح هنر نامیده میشود، مشغول میکنند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
خاله لاوینیا وقتی از خودشان خبر میدهد، مینویسد که دخترک همیشه با کوچکترین دل نگرانی به سوی او میدود. امیلی بعدها با خشونتی ملکوتی درد دل میکند که هرگز مادری نداشته و تصور میکرده مادر کسی است که وقتی مشکلی آزارتان میدهد به او روی میآورید. این توصیف کاملی از مادر است. فقدان هر چیز همیشه سبب میشود که آن را بهتر بشناسیم. بانوی سپید کریستین بوبن
کتاب هایی بسیار عالی وجود دارند. تنها کار لازم این است که یکی را امتحان کنید. اگر خوشتان نیامد، یکی دیگر را امتحان کنید. آن قدر ادامه بدهید تا بالاخره کتابی را پیدا کنید که زیاد از آن لذت ببرید و شما را به این فکر وا میدارد که «آنقدر هم بد نیست که آنفلوانزا بگیرم و بستری شوم تا بتوانم در رختخواب کتاب بخوانم» سپس وقتی کتاب معرکه تان به پایان رسید، غصه میخوری که چرا تمام شد. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
همیشه جا برای موفقیت فردی باز است. بیشتر مردم زندگی خود را با غبطه خوردن و دلخوری بابت موفقیت دیگران سپری میکنند. آنها خیال میکنند که زندگی پیتزا پپرونی است و هر دفعه که کسی موفق شود، بُرش کمتری در دسترس خواهد بود. آنچه آنها نمیدانند این است که این پیتزا هم جزیی از بوفه ی هر - قدر - میتوانید - بخورید است. پیتزاهای بیشتری از راه میرسد! در واقع پیتزا هرگز تمام نمیشود. وقت و انرژی خودتان را به فکر کردن درباره ی فردی دیگر و اینکه چرا زودتر از شما برشی پیتزا گیرش آمد، هدر ندهید مال شما هم توی فِر است. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
بدبیاری هیچوقت تنها نمیآید.
/ داستان: ظاهر الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
همیشه از غم کسانی حرف میزنند که میمانند و میسازند، اما هیچوقت به غم آنهایی که میگذارند و میروند فکر کردهای؟! دوستش داشتم آنا گاوالدا
درست وقتی که فکر میکنیم جای پایمان محکم است، تازه افتادیم توی تله. آن وقت است که تصمیمهایی میگیریم، تعهداتی میدهیم، خطرهایی را میپذیریم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
گاهی بازگشت از دنیای خیالی خودساخته اش چنان طاقت فرسا بود که گویی قرار بود از قطاری در حال حرکت بیرون بپرد. باید به محض شنیدن صدای سوت قطار یا صدای فش و فش بخار از کوه المپ، فرود میآمد و تن به حقارت حملِ چمدانهای سنگین مسافران میداد. از دست بانوان مسافری که بی هیچ ملاحظه ای سر میرسیدند و مزاحم افکارش میشدند، عصبانی بود. اغلب بزرگ منشی به خرج میداد و بی ملاحظگی شان را به رویشان نمیآورد. ادای جوانهای باحیا را درمی آورد به خصوص وقتی پای انعام گرفتن در میان بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
ذهنش فقط در مواقع ذوق زدگی به کار میافتاد. وقتی از واقعیت سرخورده میشد، و رویاها و حس شهرت طلبی اش رنگ میباخت، مغزش درست به اندازه ی یک صدف کار میکرد. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، اینها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد میدانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگیها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش میدید؛ از نگاه آن چشمهای ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر میدانست که طالعش او را پیش میبرد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماههای آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
وقتی مسلم است که میمیری، دیگر چه فرقی میکند دقیقا چطور یا کی. بیگانه آلبر کامو
سپیده دم روز شنبه، همهٔ اهالی دهکده را بیدار یافت. ابتدا کسی متوجه ماجرا نشد. برعکس، از اینکه خوابشان نمیآمد، خیلی هم راضی بودند. چون در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم میآمد. آن قدر همه کار کردند که تمام کارها به انجام رسید. ساعت سه بعد از نیمه شب، دست روی دست گذاشتند و مشغول شمردن نتهای والس ساعتها شدند. کسانی که میخواستند بخوابند، نه از روی خستگی، بلکه فقط برای اینکه دلشان برای خواب دیدن تنگ شده بود، برای خسته کردن خود به هزاران حقه دست زدند. دور هم جمع میشدند و بدون مکث با هم وراجی میکردند. ساعتها پشت سر هم قصه ای را تعریف میکردند. ماجرای خروس اخته را چنان پیچ و تاب دادند که به صورت داستانی بی انتها درآمد. قصه گو از آنها میپرسید که آیا مایل اند قصهٔ خروس اخته را گوش کنند. اگر جواب مثبت میدادند، قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که بگویند «بله» ، بلکه از آنها پرسیده است که آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند؛ اگر به او جواب منفی میدادند، قصه گو به آنها میگفت که از آنها نخواسته است که بگویند «نه» ، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و اگر هیچ جوابی نمیدادند، قصه گو میگفت که از آنها نخواسته است که هیچ جوابی به او ندهند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه. هیچ کس هم نمیتوانست از جمع بیرون برود، چون قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که از آنجا بروند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و همین طور زنجیروار این شبهای طولانی ادامه مییافت. / از ترجمه ی بهمن فرزانه 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
آدم هیچ وقت هوس چیزهایی که نداشته نمیکند ، ولی محروم ماندن از چیزهایی که آدم فکر میکند حق طبیعی اش است ، خیلی سخت است. بابا لنگ دراز جین وبستر
میدانی، فهمیدن اینکه، چه موقع حس تردید، عشق و یا جنبشی ناگهانی در انسان پدید میآید، مشکل است. تو آن را مانند مرضی ناگهانی در درونت حس میکنی و تا وقتی که علائم مرض در تو نمایان نشود، متوجه اش نمیشوی. زندگی جنگ و دیگر هیچ اوریانا فالاچی
در باران راه میرفتیم، هر دو خیس خیس شده بودیم. من غمگین بودم. وقتی به مسافرخانه رسیدیم، هر کدام به اتاق خودمان رفتیم؛ من در زیرزمین و دختر در طبقه هفتم، در طبقه صاحب مسافرخانه و زنی که همیشه سایهاش را در پشت پرده دیده بودم… مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز میتواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتاده اند. و وقتی به چیزی فکر میکنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همه ی چیزهای دیگری میشود که اتفاق نیفتاده اند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
بیشتر مردم زندگی نمیکنند ، فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند. میخواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند میآید و نفس نفس میزنند که چشم شان زیباییها و آرامش سرزمینی را که از آن میگذرند نمیبینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان میافتد و میبینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمیکند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند. بابا لنگ دراز جین وبستر
هیچ چیز فریبندهتر از تظاهر به فروتنی نیست. خیلی وقتها فروتنی در حکم بی توجهی به نظر دیگران است، گاهی هم به رخ کشیدن است به شکل غیر مستقیم. غرور و تعصب جین استین
دنیا هیچ وقت تنهایی را به ما تحمیل نمیکند. تنهایی چیزی است که ما انتخابش میکنیم یا خودمان آن را پس میزنیم. تولد 1 قاتل (حماسه کرپسلی1) دارن شان
آدمها فقط از چیزهایی که اهلی میکنند میتوانند سر در آوردند.
آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارد.
همه چیز را همین جور حاضر و آماده از دکان میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها مانده اند بی دوست… شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی عادتی پدید میآید، مبارزه با آن دشوار است. اما هنگامی که همین عادت ما را مجبور کند رفتار جدیدی در پیش بگیریم، تصمیمهای جدید و انتخابهای جدیدی انجام دهیم، آگاه میشویم که این عادت به زحمتش نمیارزد. مکتوب پائولو کوئیلو
… نوجوانها و بچهها وقتی از این کارها میکنند مسخره نمیشوند، این از امتیازات آنهاست. اشتباه یا خطر از وقتی شروع میشود که آدم جوان است، بعد، وقتی به میانسالی رسید تشدید میشود و اوجش وقت پیریست. در پانزده سالگی اینکه کلی رجزبخوانی و هیچ کاری نکنی لطف خودش را دارد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
میگویند ایمان بهتر از باور است، چون باور وقتی است که کس دیگری به جای آدم فکر میکند. اولین تماس تلفنی از بهشت میچ آلبوم
وقتی بچه هستیم به ما یاد میدهند به بهشت میرویم. اما هرگز نمیگویند که بهشت شاید سراغ آدم بیاید. اولین تماس تلفنی از بهشت میچ آلبوم
دیوار زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند. آن وقت دیگر مطلقاً نمیتوانند حرف هم را بفهمند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه مردم مزایای تو رو نداشته ن. گتسبی بزرگ اسکات فیتس جرالد
باید از اول شروع کنی. همه همین را میگویند. اما زندگی که شطرنج نیست؛ آدم وقتی محبوبش را از دست میدهد که دیگر واقعا نمیتواند «از اول شروع کند» بیشتر چیزی است شبیه «ادامه دادن بدون او». اولین تماس تلفنی از بهشت میچ آلبوم
اولین بار پس از دریافت نامه آنی واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم. در این شش سال چه میکرده است؟آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه میشویم؟آنی نمیداند دستپاچه شدن یعنی چه. طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم. باید یادم باشد از راه که میرسم دستم را به طرفش دراز نکنم: از این کار متنفر است. تهوع ژان پل سارتر
میچ ، فرهنگ و سنت تا وقتی که رو به موت نباشی، تشویق ات نمیکنند که به این مسایل فکر کنی. ما به شدت گرفتار منیت ، خودبینی ، و خودخواهی شده ایم، شغل ، خانواده، پول کافی، وام ، اتومبیل جدید، تعمیرشوفاژ خراب… درگیر میلیونها کار کوچولو کوچولو شده ایم ، آن هم فقط برای ادامه دادن زندگی و رفتن به سمت جلو. عادت نداریم، لحظه ای بایستیم ، پشت سرمان را نگاه کنیم، زندگی مان را ببینیم، و به خودمان بگوییم، زندگی فقط همین است؟ کل چیزی که میخواهم، فقط همین است؟ آیا این وسط چیزی گم نشده ؟ سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی که هنوز حیات داری نمیتوانی خودت را پیدا کنی ، کلی رنگ هست که سرت را گرم کند و کلی آدم دور و برت میجنبد. فقط در سکوت خودت را پیدا میکنی، یعنی وقتی که دیگر کار از کار گذشته ، درست مثل مرده ها. . سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراکها پیدا نمیشد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه میبود میبایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد میشد. میپرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچجا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه میکردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه میکردند، هر قدر هم که چشم میدراندند چیزی نمیدیدند، یا دست کم عدهای از آنها چیزی نمیدید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمیشوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشکچشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان میرسید به پیازانبار میرفتند و تختهای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه میکردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانهای پیدا میشود به قیمت دوازده مارک میگرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. میپرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر میگذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر میدهد، مقاومت ناپذیرتر میشود. این جمله عامیانه به نظر میرسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری میرسد، پایان نزدیک میشود، هر لحظه از زندگی عزیزتر میشود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمیماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان میدهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی میکند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب میریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک میخورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
کالیگولا: (با قدرت و صداقت) میگویم فردا قحطی میشود. همه میدانند قحطی چیست: بلای آسمانی. فردا بلای آسمانی نازل میشود…و من هر وقت که دلم خواست بلا را قطع میکنم. (برای دیگران توضیح میدهد.) به هر حال،من راههای خیلی متعددی ندارم تا ثابت کنم که آزادم. همیشه آزادی یکی به ضرر دیگری تمام میشود. این مایه تاسف است،اما این است که هست. کالیگولا آلبر کامو
معروف است، در دویست و پنجاه سال قبل، وقتی فرانسویها در اسپانی اولین دارالمجانین را بنا کردند، مردم اسپانی میگفتند که: «اینها کلیهٔ احمقان و ابلهانشان را در خانهٔ جداگانه ای محبوس میکنند، تا به دیگران بگویند و بفهمانند که خودشان مردم عاقل و دانایی هستند.» اسپانیاییها حق دارند: با این وسیله که دیگران را در تیمارستان محبوس کنیم، فقط میخواهیم عقل و خرد خودمان را به اثبات رسانیم و بس. میگوییم: «آقای X دیوانه شده است، و از این حکم نتیجه میشود که پس حالا ما عاقلیم.» / از داستان «بوبوک» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
و من بهشخصه همیشه بردگی را به مرگ ترجیح دادهام، منظورم وقتی است که به مرگ محکوم شوم. چون مرگ وضعیتی است که هرگز نتوانستهام به نحوی رضایتبخش درکش کنم و به همین دلیل نمیشود در دفتر معمول درد و رنجها ثبتش کرد. مالوی ساموئل بکت
او وقتی نداشت که از کف بدهد، و من چیزی نداشتم که از دست بدهم، و برای اینکه بدانم عشق چه معنایی دارد، حاضر بودم حتا عاشق یک بز هم بشوم. مالوی ساموئل بکت
از همین میترسم. آدم به کسی یا چیزی عادت کند و ان وقت آن کس یا ان چیز قالش بگذارد. میفهمی چه میخواهم بگویم ؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
وقتی ما گوری را با سنگ میپوشانیم، یعنی نمیخواهیم مرده بازگردد. سنگ سنگین بهمرده میگوید: «همانجا سرجایت بمان!» سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
وارد رختکن که شدم داشتم پس میافتادم. خوردم به یکی از کمدها. احساس ضعف و سرگیجه میکردم. زدم زیر گریه و بعد بهخاطر اشکهایم خجالت کشیدم.
اما مربی ما خوب بلد بود چه بگوید.
رو کرد به من اما طوری که همه طرف صحبتش باشند. گفت: «خیله خب. وقتی چیزی برای آدم مهم باشه، اشکشو درمیآره. ولی باید ازش استفاده کنی. از اشکات استفاده کن. از درد و رنجت استفاده کن. از ترست استفاده کن. دیوونه شو، آرنولد، دیوونه شو.» خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
بچههای ریردان بهقدری دلواپس نمره و ورزش و آیندهشان بودند که بعضی وقتها رفتارشان شبیه کاسبکارهای میانسال تودار است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
من که گمان میکنم توی دنیا همه رقم معتاد پیدا میشود. ما همه رنج میکشیم. و همه دنبال این هستیم که درد و رنجمان را از بین ببریم.
پنهلوپ به درد خودش مینازد و بعد آن درد را بالا میآورد و سیفون را میکشد تا از شرش خلاص شود. پدرم درد خودش را با الکل از بین میبرد.
بنابراین به پنهلوپ همان حرفی را میگویم که به بابام میگویم، هروقت که مست و غصهدار و ناامید از زمین و زمان است.
میگویم: «هی، پنهلوپ، ناامید نباش.»
درسته. این عاقلانهترین پند دنیا نیست. راستش خیلی هم پیش پاافتاده و لوس و بیمزه است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
آنوقت بود که شستم خبردار شد. خواهرم میخواهد یک رمان عاشقانه را زندگی کند.
پسر، این کار دل و جگر و قوهی تخیل بالا لازم داشته. راستش، قدری هم بیماری روحی. ولی به یک باره بابت او دلم شاد شد.
کمی هم ترسیدم.
راستش را بخواهید، کم نه، زیاد ترسیدم.
خواهرم میخواست رویایش را زندگی کند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چند هفتهی بعد را عینهو یک زامبی در ریردان میگشتم.
راستش نه، توصیف دقیقی نبود.
میخواهم بگویم اگر عین زامبی بودم پس باید ترسناک میشدم. بنابراین زامبی نبودم. ابدا. آخر میدانید کسی از کنار زامبی نمیتواند بیاعتنا بگذرد. خب پس من هیچ بودم.
صفر.
نیست.
نابود.
راستش، اگر به هرکسی که جسم و روح و مغزی داشته باشد آدم بگویید، پس من نقطهی مقابل آدم بودم.
تنهاترین روزهای زندگیام را میگذراندم.
من هر وقت تنها میشوم روی نوک دماغم یک جوش گنده درمیآید.
اگر اوضاع بهتر نمیشد، به زودی زود تبدیل میشدم به یک جوش غولپیکر متحرک و سخنگو. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
«فکر میکنی همهٔ این ماجرا چقدر طول بکشد؟»
«خودم هم نمیدانم. پنج سال، ده سال.»
«آن وقت بعد از آن چه؟ میخواهی با این همه دانایی چه بکنی؟»
«اگر من روزی صاحب دانایی شدم، آن وقت آنقدر دانا خواهم بود که بدانم با آن دانایی چه باید بکنم. الآن خودم هم نمیدانم.»
/ از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که میتونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم میخواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی میتونه خودش را به جای شخصیتها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمیافتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما میگشاید و با لبخندی دوستانه از ما میخواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمیدانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانیها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده میدهد که سالها با بی قراری به دنبالش میگردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده میایستد و او را با خود آشنا میکند. من هر حرفی را از هر کسی نمیپذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه تندیس فرشته سیفی
وقتی که انسان چیزی را احتیاج دارد و مییابد، مدیون اتفاق نیست، بله مدیون خودش است. این احتیاج واقعی اوست و میل واقعی اوست که آن را برایش فراهم میکند. دمیان هرمان هسه
بیش از یک سال است که در زندگی ام اتفاق تازه ای نیافتاده،
شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای پیش پا افتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و علاوه بر این قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه
که برای نگه داری قندیلهای یخ از آن استفاده میکنند
و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخها هیچ وقت آب نشوند. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
سادهتر است که آدم پیش خودش خیال کند کسی دارد با خودش حرف میزند تا اینکه بپذیرد این شخص او را مخاطب قرار داده است. وقتی آدم مخاطب کسی باشد، میبایست تلاش بیشتر و شرم آورتری بکند تا بتواند هم صحبتش را ندیده بگیرد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزهلیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامهی عمل به خود میپوشد، و ژیلبرت با او دوست میشود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانهاش دعوت میکند. از او پذیرایی میکند، و با کمال مهربانی برایش کیک میبُرد و جلویش میگذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم مینمود، اینک پس از ربع ساعت وقتگذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمیشناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانیاش کند، راوی را به تدریج دچار توهم میکند.
در نتیجه به گونهای چشمانش را به لطفی که نثارش میشود میبندد، به زودی فراموش میکند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطرهی زندگی بدون ژیلبرت محو میشود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهرهی ژیلبرت، آراستگی عصرانهاش، گرمای میهماننوازیاش چنان عادی میشود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل میشود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درختها یا ابرها یا تلفنها لازم است.
دلیل این بیتوجهی این است که راوی هم مانند همهی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادتهایش، لاجرم همیشه در معرض بیاعتنا شدن به مسائل عادی است. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
آدم هر چقدر سعی کند نسبت به نظر و حرف مردم بی اعتنا باشد نمیشود. وقتی مردم با آدم نظر مخالف داشته باشند، آدم ناگزیر در خود نسبت به آنها احساس دشمنی میکند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
«آدم همیشه زیر نظر استادان باتجربه زودتر چیزی یاد میگیرد. اگر کسی را نداشته باشد که راهنماییش کند، همهٔ وقت خود را در دنبال کردن کوره راههایی که به جایی نمیرسد هدر خواهد داد.»
«شاید شما درست میگویید. اما من از اینکه اشتباه بکنم ناراحت نمیشوم. شاید در یکی از آن کوره راههایی که شما میگویید، منظور خود را بیابم.» لبه تیغ ویلیام سامرست موام
من هیچ وقت بیشتر از یک ساعت توی موزه ای نمیمانم. نیروی هنرخواهی آدم بیش از یک ساعت پایداری ندارد. بقیه را یک روز دیگر میبینیم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
دنیا سر و ته ندارد. هر وقت که فکر میکنی به آخرین نقطه ی دنیا رسیده ای، ستارهها و سیارههای دیگری را در برابر خود میبینی، روشناییها و تاریکیها تمام شدنی نیستند. هر چه پیشتر بروی، دنیای پیش روی تو به عقب میرود. من از بی نهایت بودن ابدیت وحشت دارم. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
پوزخند زد. «هر چی که نمیفهمی، مسخره میکنی. چیزای بزرگ رو هم هیچوقت نمیفهمی. هیچوقت نفهمیدی…» انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
وقتی کتابی مینویسید، زندانی چهارچوب موضوع خود هستید. / از داستان «ازدواج مصلحتی» بادبادک سامرست موام
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته میکند.
جواب دادم: نمیدانم. باید فکر کنم. میدانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمیدانم. شاید وقتی بادبادک اوج میگیرد و به سوی ابرها میرود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد میکند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر میکند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی میداند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه میآورد. بادبادک سامرست موام
وقتی آدمایی که راس کارن، گیر میکنن و دیگه نمیدونن چه سیاستی رو پیاده کنن و مشکلات اقتصادی رو چجوری حل کنن، از پشت عروسک میهنپرستی رو در میآرن. کفش و کلاهش هم میکنن تا مترسکشون جورِجور شه: آخه مترسک میهنپرستی یه پاپوش به اسم دشمنِ خونی و یه سرپوش به اسم شهامتطلبی لازم داره. بعضیها هیچوقت نمیفهمن کورت توخولسکی
حرف زدن با افعال زمان حال، وقتی در مورد گذشته حرف میزنی، خیلی ساده است. این زمان حال اسطورهای است، اهمیتی به حال بودنش ندهید. مالوی ساموئل بکت
… چون باید خداحافظی کرد، و وقتی زمانش فرابرسد، خداحافظی نکردن عین دیوانگی است. مالوی ساموئل بکت
… ای کاش میشد وقتی که چیزی نمیخواهید، کاری هم نتوانید بکنید، کسی که نمیتواند بشنوند، نمیتواند حرف بزند، کسی که منم، که نمیتواند من باشد، که نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم، که باید دربارهاش حرف بزنم،… نامناپذیر ساموئل بکت
آدم همهچیز را در حالی به حرکت در میآورد که نمیداند چطور جلویشان را بگیرد. مثلا حرف زدن. آدم شروع میکند به حرف زدن، طوری که پنداری هر وقت اراده کند، میتواند خاموش شود. نامناپذیر ساموئل بکت
من فقط فکر میکنم که نام ِ این ترس ِ سرگیجهآور، مثل وقتی که زنبورها را با دود از کندو بیرون میکشند، وقتی که وحشت و ترس از حد مشخص فراتر رفته باشد، فکرکردن است. نامناپذیر ساموئل بکت
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
یک عالمه وقت بعد از اینکه راودی راهش را کشید و رفت همانطور روی زمین بودم. احمقانه انتظار داشتم که با حرکت نکردن من زمان هم از حرکت بایستد. اما بالاخره باید از سرجایم بلند میشدم و آخر سر که بلند شدم دستگیرم شد که بهترین دوستم به بدترین دشمنم تبدیل شده. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
. . وقتی احساسات آدم شدید و پیچیده میشود، خیالاتی میشود، افکار مالیخولیایی سراغش میآید و زمان دیر میگذرد، حالا چه احساس شادی باشد چه احساس ناراحتی. آوای امواج یوکیو میشیما
به طور غیر منتظره، در برابر ویترینی با یک آینهٔ عظیم، خودش را دید و حیرت زده بر جا ماند: کسی که دید، خودش نبود، کس دیگری بود، یا بهتر بگویم، وقتی خودش را در لباس جدیدش دقیقتر نگاه کرد، متوجه شد که خودش است، اما در حال زیستنِ یک زندگی دیگر، زندگی ای که اگر در کشورش میماند، داشت. جهالت میلان کوندرا
من میتوانم با تنهایی ام کنار بیایم چون هیچ وقت تنها نیستم. ظاهرا تنها هستم و در تنهایی بسیار پر هیاهوی خودم زندگی را سر میکنم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
آقای پ گفت: «اگه تو این قرارگاه بمونی، میکشنت. من میکشمت. همهمون میکشیمت. نمیتونی تا ابد با ما بجنگی.»
گفتم: «من با کسی جنگ ندارم»
گفت: «از همون وقتی که دنیا اومدی مشغول جنگیدن بودی. تو با اون عمل جراحی مغز جنگیدی. با اون صرع جنگیدی. با تموم مستا و معتادا جنگیدی. باز هم امید خودتو از دست ندادی. حالا هم باید امیدتو ورداری و بری به جایی که آدماش امید دارن.»
داشت کم کم دستگیرم میشد. او معلم ریاضی بود. من باید امیدم را با امید کسی دیگر حمع میزدم. باید امید را ضربدر امید میکردم.
گفتم: «امید کجاس؟ کی امید داره؟»
آقای پ گفت: «پسر جون، تو هرچی که از این قرارگاه غم انگیزِ غمانگیزِ غمانگیز دورتر و دورتر بشی، بیشتر و بیشتر امیدو پیدا میکنی.» خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
اما وقعا باحال است. از فکر خواندن کتابهای خواهرم کیف میکنم. از فکر اینکه وارد یک کتابفروشی بشوم و اسمش را روی جلد یک کتاب کت و کلفت قشنگ ببینم خیلی خوشم میآید.
شور و حال رودخانهی اسپوکن اثر مری پا به فرار.
خیلی باحال است.
گفتم: «هنوزم میتونه کتاب بنویسه. برای عوض کردن زندگی همیشه فرصت هست.»
این را که گفتم عُقم گرفت. هیچ هم این حرف را قبول نداشتم. آدم هیچوقت فرصت عوض کردن زندگیاش را ندارد. تمام. گندش بگیرند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
اما پیرمرد در سکوت و آرامش یک عالمه وقت همینجور کنارم نشست.
نمیدانستم چه کار کنم یا چه بگویم. این شد که من هم عین خودش ساکت و بی حرکت نشستم. سکوت آنقدر زیاد و سنگین شد که به نظرم آمد توی ایوان سه نفر نشستهاند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
مدرسهام و قبیلهام آنقدر فقیر و فلکزده بودند که من میبایست همان کتاب نکبتی را بخوانم که پدر و مادرم خواندهاند. توی دنیا غمانگیزتر از این پیدا نمیکنی.
بگذارید این را هم بهتان بگویم که آن کتاب هندسه زوار در رفتهی قدیمیِ قدیمیِ قدیمی عین یک بمب اتمی به قلبم خورد. امیدها و آرزوهایم عینهو قارچ رفتند هوا. وقتی دنیا بهت اعلام جنگ اتمی کند چهکار میکنی؟ خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
من توی قرارگاه یک صفرم. صفر را که از صفر کم کنی باز میشود صفر. پس وقتی نتیجه یکسان است، فایدهی تفریق کردن چیست؟ خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
ولی دروغ میگفت. هر وقت دروغ میگفت وسط حرفش چشمهایش سیاهتر میشد. او سرخپوست اسپوکن بود که خوب دروغ نمیگفت، و این معنی نداشت. ما سرخپوستها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم، با توجه به اینکه وقت و بیوقت دروغ تحویلمان میدهند.
گفتم: «مامان، بدجوری ناخوشه، اگه پیش دامپزشک نبریمش از دست میره.»
نگاه تندی به من انداخت. حالا دیگر چشمهایش آنقدر سیاه نبود. فهمیدم میخواهد راستش را بگوید. باور کنید، وقتهایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود حقیقت است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
وقتی هجده و نیم ساعت (بیشتر یا کمتر) چیزی برای خوردن گیرت نیامده باشد، هیچچیز بهتر از یک ران مرغ نیست. باور کنید یک تکه مرغ خوشمزه هر آدمی را به وجود خدا معتقد میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
اما هرقدر هم که خوب بکشم، کاریکاتورهایم هیچوقت نمیتوانند جای غذا و پول را بگیرند. کاش میتوانستم یک کرهی بادام زمینی، یک ساندویچ کره مربا یا یک مشتِ پر از اسکناس بیست دلاری بکشم و با شعبده بازی به اسکناس واقعی تبدیلشان کنم. اما نمیتوانم. هیچکس نمیتواند، حتی گرسنهترین جادوگر دنیا.
کاش جادوگری بلد بودم اما واقعیتش این است که من یک بچهی بدبخت قرارگاهیام که با خانواده ی بدبختش در قرارگاه سرخپوستهای بدبخت اسپوکن زندگی میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
یک بند کاریکاتور میکشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
میکشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفتاند.
میکشم چون کلمات خیلیخیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبان دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند.
اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش میکند، میگوید: «این گُله»
پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و میخواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلا یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بیندازید. تقریبا تمام آدمهایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس میکشم چون یک جورهایی احساس میکنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال میکنم جهان مجموعهای از سیلابها وسدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتاند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
- عسل! برایت یک عاشقانه ی آرام ساخته ام: یک انشای ساده ی مدرسه ای. خسته نیستی که بشنوی؟
- خسته ام؛ اما چرا نمیشود یک عاشقانه ی آرام را وقتِ خستگی شنید؟ 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
پیرمرد، گردن کوتاه خود را میان شانههای پهنش فرو برده و خاموش بود. نه حال، که همیشه بی زبان و بی کلام بود. گاهی، تنها گاهی تک کلمه ای از میان لبها به بیرون پرتاب میکرد. نه به جهتی و مقصودی. نه. کلمه را در هوا رها میکرد. میپراند. از خود دورش میکرد. مثل اینکه از جانش لبریز شده باشد. فزون از گنجایش. و این بیشتر وقتها نه کلمه، که صدا بود. صدایی نامفهوم. صدایی که خود پیرمرد میتوانست بداند چیست. اما چه اهمیتی داشت؟ کلمه، صدا، یا هر چیز دیگر، در نظر پیرمرد همان کاربرد معمول را نداشت. تکه ای زیادی بود که پیرمرد از روح خود بیرونش میانداخت. یک جور واکنش. انگار یک حرکت ناگهانی دست، بالا انداختن شانه، یا تکان دادن سر. پرهیز از خروش بود. دور ماندن از انفجار. سنگ صبوری کو؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
وقتی بچه ی کوچکی سرطان میگیرد، آدم با خودش میگوید داریم سر کی کلاه میگذاریم؟ بیایید همگی سیگاری روشن کنیم.
وقتی بچه ی کوچکی سرطان میگیرد، آدم با خودش میگوید اصلا این فکر به کله ی کی افتاد؟ خشم کدام یک از خدایان موجب این مسئله شد؟
مشروبی برایم بریز تا به سلامتی کسی ننوشم.
* اینجا همه آدمها اینجوری اند/ لوری مور اینجا همه آدمها این جوریاند لوری مور
لیلا حس میکرد فرقی با این دیگ و قابلمه ندارد، چیزهایی که میشود نادیده شان گرفت و هر وقت که دل و دماغش بود نسبت به آنها ادعای مالکیت کرد. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
به مادمازل کتی گفتم: تو هیچ وقت عاشق شدی ؟
خاکستری نگاهم کرد. خاکستری غمگینترین رنگ هاست. مادموازل کتی میترا الیاتی
حرف زدن که کاری ندارد، ولی فایده ی حرفهای گنده گنده چیست وقتی با واقعیت تماسی ندارد؟
*هلیم جان سخت/ وانگ منگ اینجا همه آدمها این جوریاند لوری مور
وقتی که آدم ناگزیر باشد به چیزهایی از این قبیل، به ظواهر امور، بپردازد، حقیقت – آره، حقیقت – کمرنگ میشود. دل تاریکی جوزف کنراد
کسانی که نگاهشان میکنیم به سوی مرگ خود میروند، بنابراین از ما دور میشوند حتی وقتی به نظر میرسد که به ما نزدیک میشوند، همه چیز به سوی نابودی میرود، همه چیز، از آغاز. دیوانهوار کریستین بوبن
راه رفتن زیرِ باران، لذت بردن از صدای پاشنههای کفشی روی سنگفرش، برداشتن یک جمله از کتابی و گذاشتن آن روی قلب خود، برای لحظه ای، میوه خوردن در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکنیم، باید گفت که همه ی اینها خیانت است چون از دنیای خارج لذتی بکر میبریم که هیچ، مطلقا هیچ، مدیون شوهرمان نیست، و تو، خودِ تو، با نوشتنِ کتابت، وقتی که من خوابم، مگر کارِ دیگری میکنی؟! دیوانهوار کریستین بوبن
هر وقت میخواهند چیزی به من یاد بدهند در حالت اطاعت و حماقت عمیقی فرو میروم _ ظاهرا مطیع و باطنا غایبم. دیوانهوار کریستین بوبن
او به دنیا اعتقادی نداشت و از این نظر، من هم دقیقا شبیه او هستم. مادر فقط به عشق اعتقاد داشت و وقتی آدم فقط عشق را باور داشته باشد، خلق و خوی سحر خیزی ندارد، در بستر میماند چون عشق آنجاست. یا چون کمبود عشق احساس میشود. دیوانهوار کریستین بوبن
خودش ریز میخندد. منتظر است تا قیدار هم بخندد.
قیدار اما از جا بلند میشود. به کارشناس چیزی را میانِ حیاط نشان میدهد و میپرسد که چیست؟
کارشناسِ شیر و خورشید، عینکش را جا به جا میکند و میگوید:
- بز باید باشد… یا گوسفند؟
قیدار میگوید: - آن جانور است! اما اینها مثل من و شما هستند. فقط ما رنگی هستیم، اینها سیاه و سفید!
- سیاه و سفید یعنی چه؟
- یعنی اینها یا خمارند یا نشئه؛ یا سیاه یا سفید. اما ما هر کداممان هزار رنگ داریم… گاهی قرمزیم، گاهی سیاه، پاری وقتها هم سبز و پاری وقتها هم وقتی گندمان در میآید، قهوه ای! قیدار رضا امیرخانی
اگر شما از حرفهای هر روز هیلدا یک فهرست تهیه میکردید، سه موضوع اصلی را به ترتیب در حرفهای او پیدا میکردید: «ما نمیتوانیم آن را تهیه کنیم، نیاز به پول زیادی دارد و من نمیدانم پول خریدش را از کجا به دست میآوریم.» او هر چیزی را از جنبهٔ منفی میسنجید. وقتی که او کیک میپخت، دربارهٔ کیک فکر نمیکرد؛ بلکه دربارهٔ اینکه چگونه در کره و تخم مرغ صرفه جویی کند، میاندیشید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
وقتی دید که تاجر در ابتدا یک صد و هفتاد و پنج روبل میگفت و بالاخره به یک صد و پنجاه روبل راضی شد، اندوه خفیفی به او دست داد.
این قدر مایل بود زیاد پول خرج کند که اگر دویست روبل هم میخواستند با کمال خوش حالی میپرداخت. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
وقتی همه چیز مشترک میشود اختصاصی بودن یک چیز لذت خاصی به آدم میدهد. حتی وقتی میخندیم فریبا وفی
وقتی که سنگی را در آب بیندازی آن سنگ برای رسیدن به قعر آب نزدیکترین و سریعترین راهها را برمی گزیند، سدهرتها نیز چون تصمیم و نیتی داشته باشد همان طور است. سیذارتا هرمان هسه
ده یا یازده ساله بودم وقتی که خواندن - خواندن خودخواسته - را شروع کردم. گویی در آن زمان با این کار یک نوع دنیای تازه را کشف میکردم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
شاید روزی، وقتی درست به این لحظه فکر کنم - لحظهٔ تیره ای که با پشت قوزکرده منتظرم تا وقت سوار شدن به قطار برسد - شاید احساس کنم که قلبم تندتر میتپد و به خودم بگویم: «آن روز در آن ساعت بود که همه چیز شروع شد.» تهوع ژان پل سارتر
در آن هنگام که جهان و اطرافیان سدهرتها یک به یک از بین میرفتند، آن وقت که چون اختری در آسمان به تنهایی ایستاده بود و از سرمای یأس شکسته و مغلوب شده بود، استوارتر از هر زمانی سدهرتها یعنی خودش بود. سیذارتا هرمان هسه
وقتی چند لحظه بعد چشمانم را دوباره گشودم، آدمی چهل و پنج ساله بودم که در ترافیک استراند گرفتار شده بودم؛ اما در حال زندگی کردن در خاطرات کودکی ام بودم. گاهی، وقتی شما از قطار افکارتان بیرون میآیید، احساس میکنید که انگار از قعر آب به بالا بیرون میآیید؛ اما این بار یک جور دیگر بود، گویی ما به سال 1900 برگشته ایم تا در آنجا هوای آزاد را تنفس کنیم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
نوشتن کاری است در تنهایی. نوشتن بر زندگی آدم مسلط میشود. به یک معنی نویسنده برای خودش زندگی ندارد. حتی وقتی در جایی حضور دارد، واقعاً حضور ندارد. ارواح پل استر
هرگاه قهوه ای کار بی تحرکی را به او پیشنهاد میکرد، آبی میگفت من مثل شرلوک هلمز نیستم. به من کاری بده که جنب و جوش داشته باشد. آن وقت حالا که خودش رئیس شده این کار گیرش آمده: پرونده ای که در آن باید صاف بنشیند و هیچ کاری نکند، چون زیر نظر گرفتن کسی که فقط مینویسد و میخواند مثل این است که بی کار باشد. ارواح پل استر
من وقتی چیزی را میخوانم در واقع نمیخوانم. جمله ای زیبا را به دهان میاندازم و مثل آب نبات میمکم،یا مثل لیکوری مینوشم،تا آنکه اندیشه،مثل الکل،در وجود من حل شود،تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
از قدیم یاد گرفته بودم که نگاه یک فرمانده، نافذترین نگاهی است که خداوند خلق کرده است چرا که با همین نگاهها، زیر دستانش را به سمت مرگ هدایت میکند مرگی که بجای سرشکستگی، غرور مردن را به صاحبش هدیه میدهد! برای لحظه ای به یاد دوران حماقتم افتادم که وقتی جوگیر میشدم ادا و اطوارهایی عجیب و غریب از خود در میآوردم. خلاصه این ادا و اطوارها مثمر ثمر واقع شده بود و توانستم با قدرت فرماندهی که در وجودم فوران میکرد، همه را به بیرون رستوران هدایت کنم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
یه احساس عجیب و غریبه که بعضی وقتها سراغم میاد، احساس اینکه یه حرف مهمی دارم و قدرت گفتنش رو هم دارم -ولی نمیدونم چی هست، و از قدرتم هیچ استفاده ای نمیتونم بکنم. کاش میشد یه جور دیگه چیز نوشت… یا میشد دربارهٔ چیز دیگه ای نوشت… دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
نوشتن کار هیجان انگیزی شده بود، اما کار دشواری بود و نمیدانستم چگونه ممکن است بشود روزی رمانی نوشت. غالباً یک روزِ تمام سر یک پاراگراف وقت میگذاشتم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
یاد گرفته بودم که هرگز نباید چشمهٔ نوشتن را خشک کرد، و همیشه باید وقتی هنوز چیزکی در اعماق ذهن باقی است دست برداشت و گذاشت تا شبانه از منابعی که سرشارش میسازند دوباره پر شود. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم میکند. اما وقتی این را خوانده بودم معنایش را خیلی نفهمیده بودم. نفهمیده بودم چطور روزها میتواند در آنِ واحد هم کوتاه باشند هم طولانی. بی تردید طولانی برای گذراندن. اما آنقدر کشدار که دست آخر با هم قاطی میشوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. بیگانه آلبر کامو
روز اول بازداشتم، اول مرا به اتاقی بردند که چند زندانی دیگر از پیش در آنجا بودند. بیشترشان عرب بودند. وقتی مرا دیدند خندیدند. بعد پرسیدند چرا به زندان افتادهام. گفتم یک عرب را کشتهام. همهشان ساکت شدند بیگانه آلبر کامو
آدم حتی وقتی در جایگاه متهمان در دادگاه نشسته است ، همیشه برایش جالب است که بشنود درباره اش حرف میزنند. بیگانه آلبر کامو
آن وقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بی هیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آن قدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود. بیگانه آلبر کامو
دوست داشتم خودمو از پنجره بندازم بیرون. اگه مطمئن بودم یکی اون پایینه و منو جمع میکنه، حتما خودمو مینداختم پایین. نمیخوام وقتی میافتم پایین و خونی و مالی ام، یه مشت فضول احمق بیان بالا سرم و زل بزنن بهم. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
به نظرم اگه دختری رو دوس نداری، نباید باش رابطه داشته باشی و دورش بپلکی. اگه هم دوسش داری، باید مواظب صورتش باشی، هیچوقت با آب پاشیدن یا تف کردن، گه نمیزنی به صورتش. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
وقتی بهش گفتم احمق، بدش اومد. همه ی آدمهای احمق وقتی بهشون بگی احمق، ناراحت میشن. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
82 سال عمر من نشان داد که بالاخره مردن امری است قطعی و حتمی برای همه، انگار شاگرد مدرسه ای بودم که از دنیا میرفتم و اگر این گفته بتواند مرا تبرئه کند بی میل نیستم اضافه نمایم که: در آن سن و سال هنوز هم حالت کنجکاوی و عشق به تلف کردن وقت در بازیهای بچگانه در طبیعتم وجود داشت. بله، و این وضع ادامه داشت تا این که بالاخره یک وقت فهمیدم دیگر بازی بس است. گرگ بیابان هرمان هسه
کاش میتوانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! سعی میکنم. موفق میشوم: انگار کله ام پر از دود میشود… و باز از سر گرفته میشود: «دود… فکر نکنم… نمیخواهم فکر کنم… فکر میکنم که نمیخواهم فکر کنم. نباید به این فکر کنم که نمیخواهم فکر کنم. چون این هم باز یک جور فکر است.» پس هیچوقت تمامی ندارد؟ تهوع ژان پل سارتر
دون کیشوت رهسپار دنیایی شد که در برابرش به گستردگی نمایان بود. او میتوانست آزادانه به آنجا وارد شود و هر وقت که بخواهد به خانه بازگردد. هنر رمان میلان کوندرا
کدی جعبه را گرفت و کف اتاق گذاشت و آن را باز کرد. پر از ستاره بود. وقتی من آرام بودم آنها هم آرام بودند. وقتی تکان میخوردم، میدرخشیدند و برق برق میزدند. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
وقتی پیانو مینوازیم - حتی با دستهای کوچک کودکی گمگشته - با غم جانکاه درک تنهایی و بی کسی خود فاصله میگیریم. پیانو هم مانند صفحات کتابی ناب میتواند در برابر آشوبها پناهگاه ما باشد. بانوی سپید کریستین بوبن
من هر گز شب از روی پل نمیگذرم. این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید! یا او را به حال خود وامی گذارید. شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارد. سقوط آلبر کامو
آلبن رازی در دل دارد. یک راز مثل طلاست. چیزی که در طلا زیباست این است که میدرخشد. برای این که بدرخشد، نباید آن را در مخفی گاهی رها کرد. باید آن را در روز روشن بیرون آورد. یک راز هم همین طور است. وقتی که یک نفر تنها، آن را در اختیار دارد، هیچ ارزشی ندارد. باید آن را فاش کرد تا یک راز شود. ژه کریستین بوبن
مورچه چُسو آدمیس که فکر میکنه خیلی خیلی زرنگه، اونقد که هیچوقت نمیتونه جلوی دهنشو بگیره و همیشه چُس نفسی میکنه. هر که هرچی بگه باید با طرف جر و بحث کنه. شما میگین از یک چیزی خوشتون میاد، و اون هم، به پیر قسم، براتان دلیل و برهان میاره که غلط میکنین از آن چیز خوشتان میاد، همیشهی خدا تا حدی که بتونه کاری میکنه که شما فکر کنید که خِنگاید. هر چی بگید٬ اون رو دستتون بلند میشه و بهترشو میدونه. گهواره گربه کورت ونهگات
اگر میگذاشتند عروسکهای کنی حرف بزنند، حتما به شما میگفتند که بازی مورد علاقه ی کنی باز کردن شکم عروسک هایش با قیچی و زدن ضربه بر سر آنهاست، در حالی که در گوششان نعره میکشد: «امروز صبح حالت چطور است، عزیز دلم؟» کنی، وقتی با برادرش است همین بازی را میکند، به جز اینکه قیچی در یکی از طبقه ها، محض احتیاط، دور از دسترس، جاسازی شده است. ژه کریستین بوبن
وقتی که در روم هستی، مثل رومیها رفتار کن. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آن زمان که واقعبین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزهای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
دانستن دامن معصومیت انسان را لکه میاندازد… همه ی آتها که رازها را میدانند دیگر معصوم نیستند. ادراک راز، انسان را میآلاید. تا وقتی معصومیم که هیچ چیز نمیدانیم… آخرین انار دنیا بختیار علی
زمستون فقط فصلِ پولداراست! اگه پولدار باشی سرما برات یه شوخیه که میتونی با پالتو پوست کلکشو بکنی و گرم بشی و تازه بعدش بری اسکی! اگه بدبخت باشی سرما برات یه بلای آسمونیه! اونوقت یاد میگیری چجوری از منظرههای پوشیده از برف متنفر باشی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
بالاخره یه روزی میاد که بذارم بری! بذارم تنها باشی و وقتی چراغ قرمزه از خیابون بگذری! تازه تشویقت هم میکنم! اما اینکار چیزی به آزادیت اضافه نمیکنه چون هنوز زندونیِ محبتای منی و مهربونیام تو رو تو خودشون زندونی کردن! همون چیزایی که بهش اصول خانوادگی میگیم! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
آدمِ تنها، زودتر طغیان میکنه و وقتی با کسای دیگه ست تن به سرنوشت میسپاره! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
پستی یه جونورِ خونخوارِ که همیشه سر راهمون کمین کرده! ناخوناش رو به بهونه هایی مثلِ مصلحت و عقل و احتیاط تو تنِ تمومِ آدما فرو میکنه و کمتر کسی هست که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پست میشن و وقتی خطر از سرشون گذشت دوباره میرن تو جلد خودشون! هیچوقت نباید خودت رو وقت روبه رو شدن با خطر گم کنی، حتی اگه ترس تموِم جونت رو گرفته باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
من با تو حرف میزنم و تو نمیدونی! تو تاریکی غرق شدی و حتی نمیدونی که وجود داری! میتونم تو رو دور بندازم و هیچوقت هم نمیفهمی که دورت انداختم! هیچوقت نمیفهمی که با دور انداختنت بهت لطف کردم یا ظلم! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
جنگیدن زیباتر از پیروزیه! به سمت مقصد رفتن از رسیدن به اون با ارزش تره! وقتی برنده میشی یا به مقصد میرسی یه خلأ رو تو خودت احساس میکنی! واسه پر کردن همین خلأ باید دوباره راه بیافتی و مقصد تازه ای پیدا کنی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
ولی حتی وقتی خودمو بدبخت حس میکنم هم این آرزو رو ندارم که کاش به دنیا نمیاومدم! هیچی بدتر از نبودن نیست! بازم میگم از درد نمیترسم! درد با ما به دنیا میاد، با ما قد میکشه و باهامون اُخت میشه! جوری که حس میکنیم مثه دست و پا همیشه باید باهامون باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
وقتی سن آدم از یک حدی گذشت، دیگر خودش از چیزی لذت نمیبرد. بلکه به خوشی دیگران خوش است. خروج اضطراری اینیاتسیو سیلونه
راستش… آدم نمیتونه راستش رو بگه وقتی یه اسلحه به طرفش گرفتن. آنگاه به پایان رسیدیم جاشوآ فریس
هیچوقت نباید به کسی که دستگیر شده خندید، هیچوقت. خروج اضطراری اینیاتسیو سیلونه
وقتی چیزی در انسان پیدا شد همیشه آثاری از آن در او میماند. زنگها برای که به صدا در میآید ارنست همینگوی
وقتی کسی درباره ی داییش باهات حرف میزنه جالبه. مخصوصا وقتی که با حرف زدن در مورد مزرعه ی باباشون شروع میکنن و بعد یک دفعه بیشتر راجع به حرف زدن در مورد داییشون علاقه مند میشن. منظورم اینه که خیلی زشته که هی داد بزنی «انحراف از موضوع!» وقتی که این قدر قشنگ حرف میزنه و هیجان زده میشه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
اگر آلبن میخواست، با خم شدن از پنجره میتوانست شاخه ای از شاه بلوط را لمس کند، برگی را بگیرد، اما، آلبن نمیخواهد، آلبن فکرش را هم نمیکند. آلبن بدون دل بستگی میتواند همه چیز را دوست داشته باشد. آلبن نیاز ندارد چیزی را که دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی ست. چنین عشقی مثل برف، مثل فراموشی ست. شاه بلوطی که به مدت یک روز ستایش شده به راحتی ترک شده است. پدری که هرکدام از برگ هایش، دخترانش را به سمت نور میکشانده است، دانشمندی که با باد گفتگویی پر رمز و راز داشته است، فرشته ای با بالهای سبز. از همه ی این هاست که آلبن وقتی شاه بلوط را ترک میکند، دور میشود. او فراموش نشدنی را فراموش میکند. ژه کریستین بوبن
می خوام بگم از خیلی از مدرسهها و جاهای دیگه رفته ام بدون اینکه بدونم دارم برای همیشه میرم. از این خیلی متنفرم که خداحافظی اش غم انگیز یا بده ولی وقتی دارم جایی میرم دوست دارم بدونم که دارم میرم. اگه ندونی که داری برای همیشه از جایی میری احساسش از خداحافظی هم بدتره.
/ از ترجمه ی شبنم اقبال زاده ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
نمیدانست آیا سنگ به موسیقی گوش میدهد یا به حرفهای او، اما به هر حال ادامه داد. «همانطور که امروز صبح داشتم میگفتم، در زندگی خبط زیاد کردم. آدم ِ خودخواهی بودم. حالا هم دیر شده که همه ی خطاها را پاک کنم، میدانی؟ اما وقتی به این آهنگ گوش میدهم، انگار که بتهوون درست همینجاست و با من حرف میزند و چیزی مثلِ این میگوید» اشکالی ندارد هوشینو نگران نشو. زندگی همین است. من هم در زندگی کارهای ناجور زیاد کردم. چندان کاری نمیشود با گذشته کرد. اتفاق میافتد دیگر. باید بگذاری به حالِ خودش بماند. «اینجور حرفها ظاهرا» به گروه خونیِ آدمی مثلِ بتهوون نمیخورد. اما من هنوز از این آهنگش همین را میفهمم، یعنی همان چیزهایی که گفتم. احساسش میکنی؟" سنگ خاموش بود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
پدرم یک بار به من گفت: «تو میتوانی پسر مامان باشی یا پسر بابا. اما نمیتوانی پسر هر دو باشی.»
در نتیجه من پسر بابا شدم. راه رفتن او را تقلید میکردم. خنده ی بم و گرفته ی ناشی از سیگاری بودنش را تقلید میکردم. با خودم یک دستکش بیسبال داشتم، چون او عاشق بیسبال بود، و هر توپ بیسبالی را که برایم پرتاب میکرد میگرفتم، حتی آن هایی را که چنان باعث سوزش دست هایم میشد که فکر میکردم باید فریاد بکشم.
وقتی مدرسه تعطیل میشد، به مغازه ی او در خیابان کرفت میدویدم و تا موقع ناهار آنجا میماندم. با جعبههای خالی توی انبار بازی میکردم، منتظر او میشدم تا کارش را تمام کند. با بیوک آبی آسمانی او به خانه میرفتیم، و گاهی در مسیر اتومبیل مینشستیم و او سیگار چسترفیلدش را میکشید و به اخبار رادیو گوش میداد. 1 روز دیگر میچ آلبوم
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بیصدای مارها، مثل همهی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت میکند، سراغ ما میآید، انگیزههای ناگهانی یک آن خفهمان میکند، اما بعد همه محو میشوند و ما به زندگی ادامه میدهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق میدهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک میشود، درست مثل مه که مزرعهمان را میگیرد یا مثل سل که ششها را.
آهسته میآیند، بیشتاب، بینظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پسفردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ میشود و همهی یادآوریها دردناک میشوند. ما ضربه دیدهایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شبها دنبال هم میآیند، ما هم منزویتر و گوشهگیرتر میشویم. در ذهن ما افکار به جوش میآیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر میشود، آنجا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان میکنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
خاک سپاری من، به عزاداران نگاه کن. بعضی شان حتی مرا خوب نمیشناختند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران میمیرند چرا مردم جمع میشوند؟ چرا احساس میکنند باید این کار را بکنند؟
برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش میداند که همه ی زندگیها همدیگر را قطع میکنند. این که مرگ فقط یکی را نمیبرد، وقتی مرگ کسی را میبرد، شخص دیگری را نمیبرد. در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلیها عوض میشود. میگویی باید تو به جای من میمردی. ولی در طول زندگی ام روی زمین، انسان هایی هم به جای من مرده اند. هر روز این اتفاق میافتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو میزند، یا هواپیمایی سقوط میکند که ممکن بود تو در آن باشی. وقتی همکارت مریض میشود و تو نمیشوی. فکر میکنیم این چیزها تصادفی است. ولی برای همه شان تعادل وجود دارد. یکی میپژمرد; دیگری رشد و نمو میکند. تولد و مرگ بخشی از یک کل است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
بهزوجهای عاشق سفارش میکردم که وقت معاشقه همدیگر را گاز بگیرند! بله، گاز، مثل حیوانات همدیگر را بخورند… گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
به زودی یاد گرفت چگونه با دندان هایش یخ هایی را که بین انگشتهای پنجه ی پاهایش جمع میشد خرد کند و بیرون بکشد. چون یخها پاهایش را زخمی میکردند و باز یاد گرفت چگونه وقتی تشنه است و آب گودال یخ بسته است پاهای جلویش را بلند کند و روی یخ بکوبید و یخ را بشکند. اما شگفت انگیزترین چیزی که آموخت این بود که چگونه باد را بو کند و یک شب قبل، جهت باد را پیش بینی کند. به همین دلیل هوا هرچقدر هم که راکد بود، او لانه اش را در تاریکی، پای درختی یا ساحل رودخانه ای میکند و وقتی بعد باد شروع به وزیدن میکرد او در پناهگاهی گرم و نرم و پشت به باد خفته بود.
باک نه تنها تجربه میکرد و میآموخت، بلکه غریزههای خفته اش بعد از مدتها دوباره در وجودش بیدار شد. خاطره ی اجدادش به نحو عجیبی در ذهنش زنده شد; خاطرات زمانی که گلههای سگهای وحشی در جنگلها میرفتند و شکار خود را میکشتند و میخوردند و به این ترتیب او هم یاد میگرفت که چگونه مثل گرگها بجنگد و به سرعت به دندان بگیرد و بدرد و عقب بنشیند. آری، اجداد او این چنین میجنگیدند. با خاطرات آنها، زندگی قدیم دوباره در وجودش جان گرفت و میراث و حیلههای کهن آنها را در درونش زنده کرد و همه ی اینها بدون هیچ زحمت یا مکاشفه ای به یادش آمدند طوری که انگار همیشه با او بودند.
شبهای آرام و سرد وقتی دماغش را رو به ستارهها میگرفت و مانند گرگها زوزههای طولانی میکشید، این اجداد مرده و خاکستر شده اش بودند که زوزه ی قرنها را از گلوی او بیرون میدادند. آهنگ صدایش، آهنگ غم انگیز صدای آنها بود و سکون، سرما و تاریکی را معنا میکرد.
او مظهر بازی زندگی بود. آوای کهن از درونش برمی خاست و دوباره به خویشتنش باز میگشت. او به این جا آمده بود، چون آدم ها، در شمال فلزی زرد رنگ یافته بودند; چون حقوق مانوئل باغبان، کفاف زندگی زن و بچه هایش را نمیداد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
آلبن را غولی بزرگ کرده است. در این کار، هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. از اول دنیا تمام بچهها توسط غولها بزرگ شده اند. غول او را از شکمش خارج کرده و به گوشت صورتی گونه هایش میچسباند و از سر تا پا با اسمهای دل نشین در هم میپیچد – گربه کوچولوی من، ماه قشنگم، تکه جواهرم، کوچولوی من، گوشت و خونم. بچه را برای مدتی طولانی به همین حال نگه میدارد، و او را به حرفهای عاشقانه آغشته میکند، درخشان مثل برف در آفتاب. پدر چند دقیقه بعد رسیده است. پدرها این طوری اند، همیشه با تاخیر. اول غول هایی هستند و بچه ای که گرماگرم از وجودشان بیرون میآید. غولهای مادر با غولهای دیگری زندگی میکنند، اما کسی آنها را نمیبیند مگر در ردیف دوم، در سایه. جلساتی در اداره دارند، ماشینهای شان را میشویند و روزنامه میخوانند. سردرگم بچه را از دور نگاه میکنند. وقتی که دو، سه ساله میشود، میگویند: «بچه در این سن جالب میشود.» وابستگی به آدم هایی که به مدت دو یا سه سال اصلا برای شان جالب نیستید، خیلی نگران کننده است. اما برای غولهای مادر همه چیز متفاوت است. کودک از لحظه ی تولد مرکز افکار و نگرانیها و رویاهای شان میشود. غولهای مادر در سایه طاقت نمیآورند. ماهها و سالها را نمیشمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. ژه کریستین بوبن
حلزونها سوراخی در سر دارند. این سوراخ آدم را به یاد حفره ی نهنگها میاندازد که برای نفس کشیدن و تف کردن آب استفاده میکنند. یک لبخند، حتی اگر از مرده ای برآید، همیشه یک لبخند باقی میماند. بله، شگفت انگیز است، اما نه عجیبتر از نهنگ ها. به جز این که نهنگ در آب است و آن جا باقی میماند. وقتی به گل مینشیند، میمیرد. تفاوت شاید این جاست. یک لبخند از صورتی که آن را به وجود میآورد، جدا میشود. یک لبخند از صورتی که آن را به وجود میآورد، جدا میشود و به دور پرواز میکند، خیلی دورتر از چهره ای که از آن برآمده و آن جا دیده شده است.
نه حلزونها میخندند، و نه نهنگ ها. مادر اغلب میخندد، معجزه همین جاست و نه جای دیگر. با این وجود لبخند ژه زیباتر ، تازهتر و بزرگتر از لبخند مادر است. ژه کریستین بوبن
گاهی وقتها ثانیه هایی از مقابل ذهن خود آگاه ما میگذرند که در آن ثانیهها کارهای روزمره به طرزی غریب در نظرمان نو و تکرار نشده میآیند. برای تو هم گاهی این طور پیش آمده است ، زینکلایر؟ انگار آدم ناگهان بیدار میشود و دوباره خوابش میبرد و در همین دم میان خواب و بیداری متوجه وقایعی بسیار مهم و پر رمز و راز میشود. / داستانی از گوستاو میرینک در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
بعضی وقتها برای این که چیزی باقی بماند باید فداکاری کرد. پیکر فرهاد عباس معروفی
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم،همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛شمع میتواند هر نوع موسیقی،نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند،تا انفجارهای تازه ای جایگزین آن شوند. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد……اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند،قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود. اگر چنین شود روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
اگه از عرض خیابون گذشتی و ماشین زیرت نکرد، خیلی خوشحال نشو چون قراره کسی درست اون ور خیابون جیبت رو بزنه. به هر حال وقتی از خیابون رد میشی مواظب ماشینها باش خوشگله استخوان خوک و دستهای جذامی مصطفی مستور
«آنتونی فلو رو که میشناسی؟ میگه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی، دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی هم مهربون نیست؟ میگه وجود جهانی که آدمهای حقیقتاً آزادش همیشه بر طریق صواب باشند، منطقاً امکان پذیره و خداوند اگر واقعاً قادر مطلق بود، میتونست هر وضعیت امور منطقاً ممکنی رو محقق کنه
پس چرا اینکار رو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقاً ممکن رو محقق نکرد؟
توی اون وضعیت مطلوب منطقاً ممکن، گیسهای تو هیچ وقت سفید نمیشد. آبجی طوبی هیچ وقت بچه ش رو سقط نمیکرد. هیچ وقت بابا نمیمرد. کله من هیچ وقت اینجوری کج و کوله نمیشد.
چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو، عظمت اون رو هجی کنند؟» استخوان خوک و دستهای جذامی مصطفی مستور
یک وسیلهٔ درمان موقتی وجود دارد [و] آن الکل است؛ و یک وسیلهٔ درمان قطعی و همیشگی میتواند وجود داشته باشد، و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
وقتی دوران تعهد مطلق خودمان را به یک مشت احکام جزمی به خاطر میآوریم که حالا به نظرمان رقتانگیزند، معمولا لبخند تلخی روی لبهایمان مینشیند. در همین حال نسلهای بعد را مشاهده میکنیم که این مرحله را طی میکنند و از آنجا که میدانیم چه قابلیتهایی داریم، نگرانشان هستیم. شاید این سخن گزاف نباشد که محبتآمیزترین، عاقلانهترین آرزوی ما برای جوانها در این زمانهی پر خشونت باید این باشد که «میدواریم دورهی غرق شدن شما در جنون جمعی، در خود برحقبینیِ جمعی، با دورهای از تاریخ کشورتان مصادف نشود که در آن بتوانید عقاید بیرحمانه و ابلهانه خود را به مرحله عمل درآورید.» زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
همیشه وقت هست که آدم بعدا خرید کند انجمن اخوت ناقصالعضوها برایان اونسن
همه روز وقتم را تلف میکنم و دیگران میگویند بسیار فعالم - ج۱ یادداشتها (4 جلدی) آلبر کامو
هیچ وقت، همه چیز درست نمیشود؛ چون توقعاتِ ما بیشتر میشود، و تغییر میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
(یک روز، خُل واره، یک دسته گلِ کوچکِ کوتاه قد برایت آوردم. / پدرت ناگهان و پیش از تو سر رسید. / دسته ی گل را دید. / آذری خندید.) _ هاه! این را باش! در ساوالانِ من، گل، بالاتر از قامتِ توست، گیله مردِ کوچک! تو در دریای گل، برای دخترم، یک قطره گلک آورده ای مردک؟ _ این قطره پر از ارادت است آقا؛ اما در آن دریای شما به جز گل هیچ چیز نیست. (آنوقت تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی، گم شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است/ و عامیانه سخن میگوید/ و با دست غذا میخورد،/ عشق را اما میداند.) 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
در کل زندگیم هرجا رفتم، انسان هایی را دیدم که مدام خوهان بدست آورن کالاهای جدید بودند، اتومبیل جدید و… و تازه بعد میخواهند در مودش با تو حرف بزنند: حدس بزن چی خریدم؟ حدس بزن چی خریدم؟
میدانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد به شدت تشنه عشق اند، اما به جای به دست آوردن خود عشق، جایگرین هایی برایش تعیین کرده اند. آنها مادیات را در آغوش کشیده اند به این امید و انتظار که مادیات هم آنها را در آغوش بکشد. اما نمیتوانی مادیات را جایگزین عشق، مهر ، محبت، صمیمیت و رفاقت کنی. وقتی نیازمند عشق هستی نه پول میتواند این احساس را به تو بدهد و نه قدرت. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی آدمها تهدید میشوند، احساس خطر میکنند، پست و تنگ نظر میشوند. این کاریست که فرهنگمان دارد با ما انجام میدهد. اقتصادمان. حتی آنهایی که شغل اقتصادی خوبی هم دارند، تهدید میشوند، چراکه نگران از دست دادن مشاغل شان هستند. وقتی تهدید میشوی دیگر حواست فقط و فقط به خودت است. پول را برای خودت خدا میکتی. کل فرهنگ ما همین است… سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی آدمها تهدید میشوند، احساس خطر میکنند، پست و تنگ نظر میشوند. این کاریست که فرهنگمان دارد با ما انجام میدهد. اقتصادمان. حتی آنهایی که شغل اقتصادی خوبی هم دارند، تهدید میشوند، چراکه نگران از دست دادن مشاغل شان هستند. وقتی تهدید میشوی دیگر حواست فقط و فقط به خودت است. پول را برای خودت خدا میکتی. کل فرهنگ ما همین است… سهشنبهها با موری میچ آلبوم
گاهی وقتها زندگی همه چیز را از آدم میگیرد و فقط شهامت خودکشی کردن به او میبخشد. تقدیر این بود که نیلوفر لاری
یعنی من که میمیرم برای اینکه کسی _ حالا هر کجا که هست_ عین خودش باشد وقتی که آنجا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمیارزند مخفی نکند. یا از ترس اینکه دیگران چه قضاوتی درباره اش میکنند; خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آنطوری که هست، خودش را بروز ندهد. کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را، حالا هرچه که میخواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها، منزلت معنوی میدهد. از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب بهشان دقیق شوی تصنعی بودنشان پیداست. کافه پیانو فرهاد جعفری
کاری که تو خانه ی ما رسم بود. و هر وقت که یک کدام از ما دلش برای آن دیگری تنگ میشد میرفت توی کمد اتاق او و چند دقیقه ای توی کمد او همه چیز را بو میکشید و ریه هایش را از عطر تن و لباس آن دیگری پر میکرد. کافه پیانو فرهاد جعفری
من دیوانه ام. یعنی گاهی به سرم میزند; کارهای بی منطقی میکنم فقط به این خاطر که از دلش تصویرهای قشنگی در میآید و من میرم برای دیدن این طور تصویر ها. والبته بیشتر وقتها هم پشیمان میشوم که دیدن یک تصویر قشنگ; واقعا میارزید به اینکه من بزنم حال یک کسی را بگیرم و اینطور ظالمانه آزارش بدهم؟ کافه پیانو فرهاد جعفری
میگویم: «من به یک لیلی محتاجم» میگویند: زن بگیر.
گاهی وقتها با خودم فکر میکنم که کاش لیلی زن نبود تا عوام اینهمه به اشتباه نمیافتادند. غیر قابل چاپ مهدی شجاعی
دیگه اعتقادی به حرف زدن نداشت.
حرف زدن هیچ وقت چیزی رو نجات نمیداد.
تو هفتاد سالگی ، اون فقط به زمان معتقد شده بود. استخوانهای دوست داشتنی آلیس زیبولد
«پیر شده ام. وقتم را با خیال پردازی درباره ی مکالمهها میگذرانم.»
اما بعد فکر کرد به خاطر سن نیست، آدمهای عاشق همیشه همین کار را میکنند. بریدا پائولو کوئیلو
در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. در موارد نادری نقطه ای است که نمیتوان از آن پیشتر رفت.
(همان وقت که عقربههای ساعت در درون روحت از حرکت باز میایستد)
وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است
که این نکته را در آرامش بپذیریم.
دلیل بقای ما همین است. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
تو کارِ قیدار پشیمانی راه ندارد. قیدار هیچوقت پشیمان نمیشود… من همیشه به تصمیم اول، احترام میگذارم. تصمیم اولی که به ذهنت میزند، با همهی جان گرفته میشود. تصمیم دوم، با عقل، و تصمیم سوم با ترس… از تصمیم اول که رد شدی، باقیش مزهای ندارد… بگذار وعظ کنم برای تکهی تنم. من به این وعظ، مثلِ کلامِ خودِ خدا اعتقاد دارم. فقط به یک چیز در عالم موعظهات میکنم، تصمیمِ اول را که گرفتی، باید بلند شوی و بروی زیرِ یک خم را بگیری… تنها یا با دیگران توفیر نمیکند. باید بلند شوی و فن بزنی… بیچون و چرا… بعد از فن زدن، مینشینی و بهش فکر میکنی و دور و برش را صاف میکنی… قیدار رضا امیرخانی
دخترک به حرفش ادامه میدهد. وقت حرف زدن چیزی به زبانش میچسبد. دخترک فکر میکند که حقیقت به زبانش چسبیده است؛ مثل هسته گیلاسی که نمیخواهد از گلویش پایین برود. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
مدرسه ما روح داشت معلممان این را به ما گفت هفتاد سال پیش وقتینمایش داشت شروع میشد او ناپدید شد دوست من این نقش را دارد ولی مثل این که خیلی در نقش حود غرق شده شبحی در تماشاخانه استاین
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
وقتی به آسمان نگاه میکنی میدانی که داری ستارگانی را تماشا میکنی که صدها و هزارها سال نوری از تو دورند. و حتی بعضی از آنها دیگر وجود ندارند چون خیلی طول کشیده تا نور این ستارهها به ما برسد و ما الآن آنها را میبینیم در حالی که خود این ستارهها دیگر مردهاند و یا متلاشی شدهاند و به کوتولههای قرمز تبدیل شدهاند. و این باعث میشود که احساس کنی خیلی کوچکی و اگر در زندگیت مشکلاتی داشته باشی خیلی خوب است که فکر کنی این مشکلات، قابل چشمپوشی هستند یعنی اینکه آنقدر کوچک هستند که میتوانی آنها را به حساب نیاوری. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
و وقتی آدمها نتوانند چیزی را ببینند فکر میکنند که آن چیز استثنایی است چون همیشه فکر میکنند نکاتی استثنایی درباره چیزهایی که دیده نمیشود وجود دارد مثل سمت تاریک ماه یا آن طرف یک سیاهچال فضایی یا درتاریکی شب وقتی از که خواب بلند میشوند و وحشت میکنند.
همینطور آدمها فکر میکنند که مثل کامپیوتر نیستند چون احساس دارند درحالی که کامپیوترها احساس ندارند. اما احساس هم در واقع، در صفحه نمایشگر مغز، تصویری از آن چیزی است که قرار است فردا یا سال آینده اتفاق بیفتد یا آنچه که میتوانسته به جای آن چیزی که اتفاق افتاده، اتفاق بیفتد، و اگر این تصویر شاد باشد آدمها لبخند میزنند و اگر این تصویر غمگین باشد آنها گریه میکنند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
دوست داشتن یک نفر یعنی کمک کردن به او وقتی که توی دردسر بیفتد و مراقبت از او و گفتن حقیقت به او. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
ولی در زندگی باید تصمیمهای زیادی گرفت بنابراین باید از قبل دلیل اینکه چه چیزهایی را دوست داری و چه چیزهایی را دوست نداری بدانی تا راحتتر تصمیمگیری کنی وگرنه تمام وقت آدم صرف این میشود که از میان کارهایی که میتواند انجام دهد کدام را انتخاب کند. این کار مثل مواقعی است که پدر مرا به مهمانسرای برنی میبرد. انگار توی رستوران نشسته باشی و به لیست غذاها نگاه کنی و باید غذایی را که میل داری انتخاب کنی اما نمیدانی کدام غذا را انتخاب کنی که از آن لذت ببری چون قبلا آن غذاها را نچشیدهای. به همین خاطر باید غذاهایی را از قبل به عنوان غذای مورد علاقه خود برگزینیم و دلایل آن را بدانیم تا در اینجور مواقع آنها را انتخاب کنیم و غذاهایی را هم که از آنها خوشمان نمیآید بشناسیم و آنها را انتخاب نکنیم تا به این ترتیب کار راحتتر و سادهتر شود. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
اعداد اول اعدادی هستند که پس از بیرون کشیدن همه آن اعداد به دست میآیند و من فکر میکنم اعداد اول درست مثل زندگی هستند. آنها خیلی منطقی هستند اما هیچوقت نمیتوانید فرمولشان را کشف کنید حتی اگر وقت خود را با فکر کردن به آنها سپری کنید. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
نکند میخواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکردهام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخنهام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین میکشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمیخواهم نباشم. نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمیخواهم مثل بیشتر آدمها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند، در تاریخ بیخاصیت باشم. نمیخواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. …
و آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران. و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهایی میترسم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
وقتی صورتم را میشستم متوجه شدم صورت پف کرده ام تناسب نه چندان دلچسبی با زیر چشمهای کبود شده ام، پیدا کرده بود. لبهای آویزان و پیشانی پر چروک در همجواری صورت چروکیده ام، مرا به تصوری که هموراه از آن فرار میکردم نزدیک کرد؛ چقدر پیر شده ام! ؟… در حالیکه از زندگی چیزی جز سختی و نکبت را نصیب خود نکرده بودم! به یاد آیه آسمانی افتادم که در آن، خداوند قسم یاد میکند که «ما انسان را در سختی و مشکلات آفریدیم» کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
من برای شناخت بشریت به اینجا آمده ام، به خاطر اینکه دلم میخواهد بفهمم مَردی که مَرد دیگری را میکشد، در جست و جوی چیست و وقتی که آخرین گلوله را در بدن مَردی فرو میکند به چه میاندیشد، من برای ثابت کردن عقیده ای که همیشه به آن معتقد بوده ام به اینجا آمده ام و آن پوچی و احمقانه بودن جنگ است و فکر میکنم جنگیدن، قاطعترین دلیل حماقت بشر است. زندگی جنگ و دیگر هیچ اوریانا فالاچی
ارمیا چیزی نمیگوید. یعنی نمیفهمد که بگوید…
امّا نویسنده میگوید معماری ِ همهی ازدواجها همینگونه است. هر زنی رازیاست. ازدواج، کشفِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّهمسلمانهایی مثلِ ارمیا این معماری پیچیدهتر است. یعنی راز پیچیدهتر است. به دلیل چشم و گوشِ بستهشان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا میشود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده میرفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع میشد -مثلا صبیهی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریهی چهارده سکهی بهارِ آزادی و یک حوالهی حجِ عمره… چه فرقی میکرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیهِ شیخ ِ کنعان. او با عشقش به دختر ترسا، راز را پیچیدهتر میکند و این یعنی معماری پیچیدهتر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز میشود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یکبعدی. اگر نمیدانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بودهاست. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم همچه قصهای دارند؛ شبیه ِ قصهی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایهدار ِ دیگری) یکهو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبهگی.
سوزی همانجور که موهای بیگودی پیچیدهاش را سشوار میکشد، میگوید: من از این حرفها گذشتهام… خیلی وقت است…
خشی میگوید: اینها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همهی رازها را داونلود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمیشود. عشق یک جور هوس است برای عقدهایها. بعضیها گرفتار ِ همدیگر میشوند.
جیسن، همان جاسم ِ عربزبان که در بیمارستان کار میکند، اضافه میکند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچکسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمدهی کادر هم عرب هستند، هیچکسی نگاه به مریضهها نمیکند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه میکند، علم ِ طب سربستهگی ِ مریض را پاره میکند و او را لخت میکند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریضش نمیشود… بیوتن رضا امیرخانی
لحظات نادری هستند در زندگی که نمیشود آن طور که هستند شرحشان دادحتی وقتی شرح میدهی دائم فکر میکنی مبادا بی ره گفته باشی. چنین اتفاقاتی را فقط میشود گفت اینطور بود یا آنطور والسلام!
با اسن حال همیشه یک ویری وادارت میکند آن اتفاق را برای کسی یا کسانی بازگو کنی. شاید برای این میگویی تا بدانی بالاخره یکی پیدا میشود آن چیزی را که تو دیده ای ببیند؟اما دریغ اغلب اوقات از عکس العمل آن مخاطب سرخورده میشوی یا حتی پشیمان! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اعتماد طلاست؛ مفت نمیشه خریدش. با این حال عین هندونه میمونه ،
حتی وقتی خریدیش نمیتونی خاطر جمع باشی که تو دلش قرمزه اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
خاطره سفره نیست که پهن کنی روی گلهای قالی و بگویی همین است هست و نیستش.
خاطره ذره ذره به ذهن برمی گردد، هیچ وقت هم آن شکل کاملی را که آدم دوست دارد پیدا نمیکند. . اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. امّا بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصّهای یا حتّی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگاند- باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدهام ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، به شدّت ترسیدهام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوستداشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی ماندهاست میگویم «دوستتدارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
من هر وقت تنها میشوم روی نوک دماغم یک جوش گنده در میآید.
اگر اوضاع بهتر نمیشد، به زودی زود تبدیل میشدم به یک جوش غول پیکر متحرک سخنگو! خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
باور کنید وقت هایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود «حقیقت» است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
وقتی آدم به چیزی که میخواهد نمیرسد، زیاد دور نمیرود. همان حوالی پرسه میزند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ میزند. رویای تبت فریبا وفی
تجربیات آدم خیلی مهم است. وقتی چشمت به روی زندگی باز میشود و آن را برای اولین بار میفهمی، دیگر نمیتوانی جور دیگری فکر کنی. اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست میدهد. دیگر نمیتوانی به دنیا مثل چیز با ارزشی نگاه کنی. رویای تبت فریبا وفی
چند هفته ی آخر،مهمترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد، یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم.
دلقکی که اساسا با حرکات صورتش باید تماشاگر را جذب کند، میبایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین، مدتی رو به روی آینه میایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج میکردم،خودم را از نزدیک نظاره میکردم تا احساس بیگانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیکتر شوم… بعدها دست ازین کار برداشتمو بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم ، حدود نیم ساعت در روز به خودم مینگریستم و این کار را آنقدر ادامه میدادم که حضور خودم را نیز از یاد میبردم: از آنجایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بارها در زندگی ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد.
بعد از انجام این تمرینها خیلی راحت وجود خودم را فراموش میکردم، آینه را برمی گرداندم و اگر بعدا در طول روز به شکل تصادفی خودم را میدیدم، وحشت میکردم: آن کسی را که در آینه میدیدم، مردی غریبه در حمام و یا دستشویی منزل من بود، کسی که نمیدانستم آیا او موجودی جدی است یا مضحک، مردی با بینی دراز و صورتی بسان ارواح-و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که توان داشتم با سرعت پیش ماری میرفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم، تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم عقاید 1 دلقک هاینریش بل
سارا از اینکه سگش هنوز سقط نشده بود اشک میریخت نمیدانستم این موجود زشت اگر سقط میشد چه اتفاقی میافتاد! ؟ و وقتی این فکر از ذهنم گذشت، متوجه نگاه خیره سگ شدم. انگار که او هم این فکر را در باره من میکرد. حیاط دلباز و سبز خانهٔ بزرگ در کنار سارا دلهره ای را در من زنده میکرد؛ حیف که چقدر زود قرار است به پایان برسد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
او را در آغوش گرفتم و گفتم «پسرجان تو مقصر نیستی تمام کسانیکه یک نظامی را میبینند از شغل کشتن و کشته شدنش، ابراز تنفر میکنند ولی واقعیت این است که گناه بزرگ مخصوص کسانی است که آنها را مجبور به این کارها میکنند و این اصل مهم را هیچوقت از یاد نبر. همیشه بجای اینکه نوک دماغت را ببینی افقی دورتر را در نظر بگیرو بدان که عقبة هر نظامی قصی القلب، فکری موجه و فریبنده، لانه کرده است.» کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
اولین نشانه بارقه ادراک، آرزوی مرگ است. این زندگی تحمل ناپذیر مینماید و زندگی دیگر دست نیافتنی. آدم دیگر از میل به مردن احساس شرم نمیکند، تقاضایش این است که از سلول قدیمی اش که از آن بیزار است، به سلول تازه ای منتقل شود که از آن بیزار خواهد شد. آخرین نشانه ایمان هم اینجا دخیل است، زیرا در وقت انتقال شاید زندانبان اتفاقا از راهرو رد نشود، تا زندانی را ببیند و بگوید: ((این مرد را دوباره حبس نکنید. او با من میآید.) ) پندهای سورائو فرانتس کافکا
کل مخلوق خدا از وقت زاده شدن مرده استند و از همو وقت که مردن زاییده میشن. مولود و مرگ فقط بر ما معنی میده. آدمی خیال میکنه یک دفه بره همیشه از روی یک خط گذر میکنه و همیطور پیش میره. اما ئی طور نیست. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
حدود دویست بادکنک باد کردیم و به درو دیوار چسباندیم وقتی علت اینهمه ژیگول بازی را پرسیدم گفت؛ «می خواهم کمی از این دلمردگی جمعی بکاهم.» دوست ادیبم هیچ وقت رسماً ازدواج نکرده بود البته حرفهای پشت سرش میزدند که با مستخدمش رو هم ریخته اند ولی من او را خوب میشناختم و شریفتر از آن میدانستم که پابند غرایض باشد اگرچه قیافه شکست خورده مستخدمش هیچ تناسبی با عشق بازیهای پنهانی و خیانتهای جاودانه نداشت. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانه هاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد. فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
وقتی که جنگی در میگیرد، مردم میگویند: «ادامه نخواهد یافت، ابلهانه است.» و بی شک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع ادامه یافتن آن نمیشود. بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده میکرد. طاعون آلبر کامو
جیک گفت: سلام
گفتم: خیلی وقته ندیدمت.
دست همدیگه رو فشردیم
جیک روی تخت نشست و گفت: تیپت حرف نداره ، معرکه ست.
گفتم: تو هم به نظر سرحال میای. فقط از این ورت اون ورت معلومه.
گفت: وقتی میمیری این طوری میشه. نامهای عاشقانه از تیمارستان ایالتی ریچارد براتیگان
باکم نیست که من باید چه کاره باشم اما چه کاره ام، کجا باید باشم اما کجا هستم. و خیلی وقت است رسیده ام به این مطلب که از خیلی جهات این که شکم آدمها را پُر کنی شرف دارد به آن که بخواهی توی مغز پوکشان چیزی را فرو کنی.
چون بابت آن که چیزی فرو میکنی توی شکم شان_ حالا هرچه که میخواهد باشد_ پول خوبی بهت میدهند. اما بابت این که مغزشان را پُر کنی، پِهِن هم بارَت نمیکنند کافه پیانو فرهاد جعفری
او ضمن تعریف و تمجید از من در پایان گفت: «جوان دست و دلباز و نجیب و شریفی به نظر میرسد.» آن وقت به خودم گفتم، پس تو نجیب و شریف به نظر میرسی و خودم را دقیقاً در آیینه یی که در سالن لباسشویی خوابگاه کارآموزان آویزان بود، ورانداز کردم. به صورت رنگ پریده و دراز خودم نگاهی انداختم، لب هایم رو به جلو و عقب دادم و با خود گفتم: پس قیافه یک آدم شریف و محترم این طوری است. و با صدای بلند به چهره ام در آیینه گفتم: «دلم میخواهد چیزی برای خوردن داشته باشم…» نان سالهای جوانی هاینریش بل
درگیری من با سایه ام انقدر به درازا کشیده بود که وقتی هم، سرانجام، از شرش خلاص شدم به نفسِ درگیری معتاد شده و خودِ درگیری علتِ وجودی و معنای زندگی ام شده بود. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
وقتی در یک مهمانی هستی،سرگرم رقصیدنی. شاید یک رقص آرام باشد و با کسی میرقصی که واقعاً دلت میخواهد با او باشی و انگار بقیه ی افراد حاضر در سالن غیب شان میزند در حالی که این طور نیست. فقط این نیست. هیچ کس برای تو نصف او هم ارزش ندارد.
اما ،خب مردم همه جا هستند. آنها دست از سرت برنمی دارند. داد میزنند و میلولند و کارهای احمقانه میکنند فقط برای اینکه نظر تورا جلب کنند: چه طور میتوانی در چنین وضعیتی راحت باشی ؟ میتوانی کارهای بهتری هم انجام بدهی. این طرف راببین!
اینها شبیه حرف هایی هست که آنها در هر حال میگویند ،این جوری ناامید میشوی و حتی نمیتوانی با آن جوان آرام برقصی. می فهمی چه میگویم ؟ شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
وقتی کمی دیگر به بینایی چشمهای پیرزن فکرکردم باز آن فکر قدیمی آمد سراغم؛ این که هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است. وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشتهباشد ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر میکند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است. وقتی کسی نمیبیند، نمیبیند دیگر، اما وقتی کمی میبیند باز هم نمیبیند، گرچه فکر میکند که دارد میبیند. به علاوه، کسی که کمی میبیند میتواند بفهمد دیدن چه قدر خوباست و همین فهمیدن او را کلافه میکند. اما کسی که مطلقا نمیبیند نمیتواند بفهمد دیدن یعنی چه. از این نظر اصلا کلافهنیست، یا حداقل کمتر کلافهاست. کسی که اصل نمیشنود هزار بار آسودهتر است از کسی که کمی میشنود. کسی که هیچ نمیداند یا کسی که خیلی میداند، خوشبختتر است از کسی که کمی میداند. یعنی من اینطور فکر میکنم. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
در بیمارستان وقتی صحبت از مردن کنی هیچ کس نمیشنود ؛می توانی اطمینان داشته باشی که الان یک چاه هوایی پیش میآید و گوش همه کر میشود! اسکار و بانوی صورتیپوش اریک امانوئل اشمیت
«سیاستِ ما باید در خدمتِ مردم باشد. این هدف و مبنای ماست.» بعد از گفتنِ این جمله، آقا در جایی دیگر عینِ این عبارت را به کار برد: «مسوولان نوکر ِمردماند. در نظامهای طاغوتی مردم دارای حقِ حقیقی نیستند حال آن که در نظامِ اسلام مردم صاحبِ حکوتاند. همه چیز متعلق به مردم است. همهی حق مالِ مردم است. این سیاستِ ماست.» گاهی اوقات این تغییر عبارات لازم است. امروز معنای «خادم» انگار دستخوشِ تغییر و تحولِ زبانی شده است. یعنی وقتی مسوولی میگوید: «من خادمِ مردم هستم!» ما در معنای خادم - که طبیعتا باید رابطهای دال و مدلولی داشته باشد با عملِ آن مسوول - شک میکنیم و «من خادمِ مردم هستم» را معادل میگیریم با «من مسوولِ مردم هستم.» این تغییر عبارت هرازگاهی برای عبارتِ دستمالی شده لازم است. داستان سیستان (10 روز با رهبر) رضا امیرخانی
شاید تخریبِ محله کاری درشت باشد و درست نباشد، اما خود ما نیز گاهی اوقات، خاصه وقتی لافِ در غربت زده باشیم، از رودررو شدن با گذشتهی خود هراسان میشویم. این امری طبیعی است. هر چهقدر بیشتر از گذشتهی خود فاصله گرفته باشی، بیشتر از رودررو شدنِ با آن خواهی ترسید… مگر آن که ادا درنیاورده باشی، بی تصنع زیسته باشی و هنوز نیز همانگونه باشی که بودی… و این از خواصِ مومن است. داستان سیستان (10 روز با رهبر) رضا امیرخانی
وقتی عاشق بودم، همهچی فرق میکرد. چیزهارو اینجوری نمیدیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم میگفتم «شغل خوبی داری» ، هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگرو با محبت میبوسیدم و واقعا فکر میکردم اینجا جای قشنگییه، یه جای ساکت و دوستداشتنی واسه زندگی. منگی ژوئل اگلوف
همان وقت فهمیدم اطلاعات سرچشمه قدرت است، اما مهم این است که راه استفاده از آن را بدانی زندانی لاسلوماس کارلوس فوئنتس
اما یک آدم واقعاً زشت از همان اول تا آخر خودش است و زمانی که یک نفر خودش بود و مدام جلوی چشم نبود ؛ آن وقت بعضی کارهای واقعاً بزرگ میتواند اتفاق بیافتد. یادداشتهای شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
خودم همانطور که پیپ میکشیدم از پشت شیشههای دودی اتومبیل مردم را نگاه میکردم. مردمی که اصلا نمیدانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف میخوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانههای توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی میرفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی میکشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول میساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم میآمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن میبالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان میبالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا میپنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
آه پاملا، مزیت دو نیم شدن این است که در هر فرد و هر شیئ آدم در مییابد درد ناقص بودن در آن فرد یا آن شیئ چگونه چیزی است. وقتی کامل بودم این را درک نمیکردم. از میان دردها و رنجهایی که همه جا وجود داشت بی خیال میگذشتم بی آنکه چیزی درک کنم یا در آنها شریک شوم. دردها و رنجهایی که آدم کامل حتی تصورش را هم نمیتواند بکند. تنها من نیستم که دو نیم شده ام. پاملا ، تو و بقیه مردم هم در همین وضعیت قرار دارید. و حالا همبستگی ای در خودم احساس میکنم که وقتی کامل بودم به هیچ وجه درک نمیکردم ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمیدانست یکی از چیزهایی که آدمها را دیوانه میکند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند. انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکری تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه ی روانیها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه. عامه پسند چارلز بوکفسکی
تمام بعد از ظهر پشت میز یایا مینشستیم و گوشت آبپز ریشریش با پای اسفناج میخوردیم. مزهی غذا جوری بود که انگار مدتها پیش پخته شده بود و بعد در یک چمدان خیس و بدبود قرار گرفته بود تا جا بیفتد. غذاهایش را در چاشنیهایی عجیب و لزج میخواباند و به جای دیگ و قابلمه در کتریهای سیاه جادوگرها میپختشان. وقتی غذا را میکشید نسخهای حماسی از دعای پیش ار غذا را اجرا میکرد، ترکیبی از یونانی و انگلیسی دست و پا شکسته همراه با اشک و تکانهای شدید دست که بیشتر به نفرین شباهت داشت تا دعا.
مادرم بشقابش را میزد کنار و میگفت «نمیخواد ورد بخونه، بهش بگو به محض اینکه بچههام سیر شن غیب میشم.» اغلب از سر میز بلند میشد و تا تمام شدن غذایمان در ماشین منتظر میماند.
یایا لیوان لیموناد زنجبیلیاش را بالا میآورد و میگفت «دختره رفت، خوب شد، حالا میخوریم غذا.» مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
اگر موقع توالت رفتن به جای کاسه، روی کفِ آن کارم را بکنم و «زینا» و «داریاپتروفنا» هم همین کار را تکرار کنند، توالت خرابه میشود. بنابراین خود توالت باعث خرابه شدن نمیشود، بلکه آنچه در کله ی آدمها است همه چیز را خراب میکند. این است وقتی آن دلقکها فریاد میکشند: جلو خرابی را بگیرید، من میخندم! دل سگ میخاییل بولگاکف
به دو دلیل به من اجازه میداد چمن حیاط را کوتاه کنم: یک، خسیستر از آن بود که پول باغبان بدهد و دو، خودش از این کار متنفر بود. یک بار گفت «دوستم روی یک کپه گل لیز خورد و پاش رفت لای پرههای چمنزن. پاش و برداشت و رفت بیمارستان، ولی دیگه برای پیوند دیر شده بود. میتونی تصور کنی؟ بیچاره در حالی که پاش رو گذاشته بوده روی زانوش نزدیک سی کیلومتر رانندگی کرده.»
هوا هرچقدر هم سرد بود باز هم موقع چمن زدن شلوار بلند میپوشیدم و چکمهی تا زانو و کلاهخود راگبی سرم میگذاشتم و عینک ایمنی میزدم. قبل از شروع کار تمام حیاط را به دنبال قلوه سنگ و کثافت جوری دست میکشیدم انگار که همهجا مین کار گذاشتهاند. با این حال باز هم وقتی چمنزن را افتان و خیزان هل میدادم فکر میکردم قدمِ بعدی آخرین قدمم است. … مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
در بیمارستان وقتی صحبت از مردن کنی هیچ کس نمیشنود. میتوانی اطمینان داشته باشی که الان یک چاه هوایی پیش میآید و گوش همه کر میشود! اسکار و خانم صورتی اریک امانوئل اشمیت
وقتی ادم خود را تلف شده احساس میکند از همان وقت فاتحه اش خوانده شده است نسلهایی که خود را هدر یافته نمییابند جز کثافت چیزی نیستند خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
وقتی به قصد نشان دادن ماه انگشتت را به آسمان میگیری، احمقها به جای نگاه کردن به ماه انگشت تو را ماه نگاه میکنند 1 مرد اوریانا فالاچی
بزرگترها وقتی غمگین و غصه دارند ، ترسو و مهربان میشوند! خاطرههای پراکنده گلی ترقی
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئنتر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده. . . این حرف سنگین است. . . خودم هم میدانم. خطانکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند درآمد، فلزش معلوم میشود، اما فلر خطاکرده رو است، روشن است. . . مثل این کف دست، کج و معوجِ خطش پیداست. . . از آدم بیخطا میترسم، از آدم دو خطا دوری میکنم، اما پای آدم تکخطا میایستم. . . با منی؟ قیدار رضا امیرخانی
وقتی انسان پولی در بساط ندارد نمیتواند خوشمشرب باشد، حتی نمیتواند اجتماعی باشد. همهجا پای پول در میان است جورج اورول
هیچوقت علاقه نداشتم چیزهایی را که توجهم را جلب نمیکند به خاطر بسپرم. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
- پیغام عقب نشینی هم از لشگر رسید.
- من گفتم: ما تحت نظر لشگر کار میکنیم ، ولی این جا تحت امر شما هستم. طبعا وقتی شما بگید برو ، من میرم ، ولی فرمانها رو درس معلوم کنید چیه.
- فرمان اینه که ما این جا بمونیم ، شما زخمیها رو از این جا به مرکز ببرین.
- گفتم: بعضی وقتا هم از مرکز زخمیها رو به بیمارستان صحرایی میبریم. ببینم ، من تا حالا هیچ عقب نشینی ندیده ام ، اگر قرار بشه عقب نشینی کنیم ، این همه زخمی رو چطور ببریم ؟
- زخمیها رو نمیبریم ، بقیه رو ول میکنیم.
- پس من با ماشینا چه ببرم ؟
- لوازم بیمارستان را ببر.
- گفتم: بسیار خوب. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
تالیران وقتی بالای سیاستگاه رسید صلیب را که از طرف کشیش به او عرضه میشد ، بوسید و فورا زانوها را بر کف سیاستگاه و سر را روی کنده نهاد. همان وقت تبر جلاد روی گردن تالیران فرود آمد و ضربت تبر تختههای سیاستگاه را لرزانید.
یک مرتبه فریادی مخوف از مردم برخاست ، زیرا دیدند که با این که تبر فرود آمد سر از پیکر جدا نگردید.
جلاد برای دومین مرتبه تبر را بلند کرد و فرود آورد و تختههای سیاستگاه لرزید ، ولی باز سر از بدن جدا نگردید و محکوم زنده بود.
لووین یی که آن منظره را مینگریست از فرط خوف موهای تنش مانند سوزن شد.
وقتی سومین ضربت تبر روی سر محکوم بدبخت فرود آمد بدون این که سر از پیکر جدا شود ، فریاد مردم وحشت زده بلند گردید. عده ای نتوانستند توقف نمایند و عقب نشستند. لووین یی از فرط خوف بر خود میلرزید و دفعه چهارم تبر جلاد به هوا رفت و فرود آمد و محکوم بانگ زد: یا حضرت مریم!
ولی باز سر از بدن جدا نشد ، زیرا جلاد ناشی نمیتوانست تبر را طوری فرود بیاورد که با یک ضربت گوشت و استخوان قطع و سر از بدن جدا گردد.
آن گاه ضربت پنجم و بعد ضربت ششم… و هفتم… و هشتم… و دهم و پانزدهم و بیستم ، و بیست و پنجم فرود آمد. در ضربت بیست و نهم در سراسر میدان اعدام یک نفر تماشاچی جز لووین یی پای سیاستگاه وجود نداشت و در ضربت سی ام حتی کشیشها و قراولان مسلح هم رفتند و فقط جلاد باقی ماند و محکوم.
ما نمیتوانیم بگوییم محکوم در آن موقع چه حال داشت و جلاد چگونه سراپا خون آلود شده ، عرق میریخت و مانند دیوانهها به جان تالیران افتاده بود.
بالاخره در ضربت سی و دوم سر تالیران از بدن جدا شد و روی تختههای سیاستگاه غلطید. عشق صدراعظم آلکساندر دوما
اینجا که نشستهام یا خوابیدهام جایگاه ابدیام شده است. گذر روزها و ماهها از دستم بیرون است. چند وقت است که پا از این درِ آهنی چفت و قفل بسته بیرون نگذاشتهام. چند وقت است که تنها موجود زندهای که دیدهام، شده است همین مردی که… همین مردی که…
میآید، مینشیند کنار روزن. از دنیای بیرون حرف میزند. خیلی حرف میزند. آواز کلامش یکنواخت و سرد است. آن روزهای اول مدام اصرار میکردم که بگذارد بیایم بیرون. به اندازهی یک نفس عمیق. کمی هوای تازه، اما او با همان صدایی که از فرط خستگی در امتداد راهروهای تاریک پشتِ در کش میآمد، میگفت، نمیشود. چنان آمرانه و نرم میگفت که من کوتاه میآمدم. میشد فهمید که ریش نامرتبی دارد. انگار با خودش عهد کرده که تا من زندهام همینجا بماند. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
هستی میخواهم بدانم که خدا این شانهها را برای چه به تو داد ؟
_که بار زندگی را به دوش بکشم.
نه دختر برای انکه بالا بیندازی… سخت نگیر ،یک کار بگویم میکنی ؟
_بگو
وقتی تنها هستی بلند بلند بخند،کم کم خندیدن را یاد میگیری! جزیره سرگردانی سیمین دانشور
«اینها آخرینها هستند. امروز خانهای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم میزدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد میگیری که هیچ چیز بیارزش نیست. چشمهایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت میبینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. میدانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشتهای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین میرود مفهومش این است که به پایان رسیده.» کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
گروهبان صمیمانه گفت «اگه به کل قضیه این جوری نگاه میکنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی میمونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی.»
فریاد زدم «چی ؟»
«همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانههای حکمته. من امروز از همین قانون پیروی کردم و بنابراین تو تبدیل به یه قاتل شدی. بازرس یه متهم زندانی درخواست کرد. حضورت در اون لحظه بدشانسی تو بود و البته خوش اقبالی من. هیچ چاره ای نداریم به جز این که شما رو به خاطر این جرم سنگین کش و قوس بدیم.»
«من رو کش و قوس بدین ؟»
باید صبح علی الطلوع دارت بزنیم. "
تته پته کنان گفتم «این خیلی ناعادلانه ست ، بی رحمانه ست… وحشتناکه… شیطانیه.» صدایم از شدت ترس میلرزید.
گروهبان توضیح داد «قانون این بخش از کشور همینه»
داد زدم «من مقاومت میکنم. من برای حفظ جونم میجنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم.»
گروهبان قیافه ای حاکی از نارضایتی به خودش گرفت و بعد یک پیپ عظیم درآورد و وقتی گوشه ی لبش گذاشت پیپ شبیه یک تبر غول پیکر شد.
وقتی به راهش انداخت گفت «راجع به دوچرخه.»
«کدوم دوچرخه ؟»
«دوچرخه ی من. ناراحت نمیشین اگه شما رو نندازم توی سلول ؟ نمیخوام خودخواهی به خرج بدم ولی من باید خیلی به فکر دوچرخه م باشم. این جا توی اتاق انتظار اصلن جاش نیست.»
به آرامی گفتم «اشکالی نداره.»
«شما به صورت مشروط آزادین و میتونین تا وقتی که ما چوبه ی دار رو توی حیاط پشتی علم میکنیم همین دور و اطراف باشین» سومین پلیس فلن اوبراین
وقتی زن پی شوهر میگرده مجبوره خودش رو زیبا و جذاب نشون بده و با نگاههای معنی دار و حرفای بی سر وته قاپ مرد رو بدزده! این نه افتخاری داره،نه هیچ نشونی از صداقت توش هست! یکی از دوستای انگلیسی من برام تعریف کرده که زنهای اروپایی چه جوری شوهر پیدا میکنن…به نظر من کار خسته کننده و احمقانه ییه!
زنها واسه این که به دل مردا بشینن مجبور میشن خودشون رو بهتر از اون چیزی که هستن نشون بدن و وقتی نظر طرف رو جلب میکنن به همین روش کلاه بردارانه ادامه میدن تا به چنگش بیارن و بعد از تحمل این همه دردسر ازدواج میکنن…
ولی بعد از ازدواج دیگه دل و دماغ نقش بازی کردن رو ندارن و این جاس که گند کار در میاد و ازدواج به طلاق ختم میشه…واقعا همین جوریه که من شنیدم؟ جنس ضعیف (گزارشی از وضعیت زنان جهان) اوریانا فالاچی
او گفت: گمانم این درست است که همه بعضی وقتها میبازند ،اما من هرگز نباخته ام! سرانجام کسی راز موفقیتش را پرسید ؛او توضیح داد: هیچ گاه در پی شکست مردی که با او میجنگم برنمی آیم ،می گردم که اعتماد به نفس را بشکنم. ذهنی که مشکل شک دارد نمیتواند خود را بر روی پیروزی متمرکز کند. دو مرد باهم برابرند-برابر واقعی - به شرط آنکه اعتماد به نفسشان برابر باشند! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
بهترین سیب روی درختمان را پیدا میکند و آن را به من میدهد: "میدونی وقتی اولین گازو بهش میزنی، طعم چی میده؟
- نه، چی؟
- آسمونِ آبی.
- خُل شدی؟
- تا حالا آسمون آبی خوردی؟ گاهی اوقات بهتره امتحانش کنی. طعم سیب میده آخرین کتاب جهان رودهن فیلبریک
ما هم میتوانیم خوب و نجیب باشیم، اما فقط وقتی که همه چیز بر وفق مرادمان باشد. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
اصلاحات، وقتی که زمینه برای آن فراهم نشده باشد، مخصوصا اگر نهادهایی باشند که نسخه بدل خارجی باشند، چیزی جز خرابی به باور نمیآورند. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بیرحمانه نمیشود. این عمل منحصر به کسانی است که «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارند. حیوان وقتی هم که آزاری میرساند، در کمال معصومیت این کار را میکند. عمل او تباه نیست. برای آن آزار نمیرساند که بصرف آزاررساندن لذت میبرد. این کاری است که فقط از انسان سرمیزند. موجب و مسبب آنهم همان «قوهٔ تمیز اخلاقی» کذایی او است! بیگانهای در دهکده مارک تواین
بدن همینکه یکبار آغاز به زندگی کرد، به خودی خود زندگی میکند. ولی وقتی به اندیشه میرسیم، منم که آن را ادامه میدهم، میگسترمش. من وجود دارم. میاندیشم که وجود دارم. تهوع ژان پل سارتر
سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد با به بعد مسافت؛ هرچه دورتر؛ وسعت دید بیشتر. و من این را پیش از سفر نمیدانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی و از خودت بپرسی من اینجا چه میکنم؟ تماما مخصوص عباس معروفی
خیلیها فکر میکنند سلامتی بزرگترین نعمت است، ولی سخت در اشتباهند. وقتی سالم باشی و در تنهایی پرپر بزنی، آنی مرض میگیری، بدترین نحوستها میآید سراغت، غم از در و دیوارت میبارد، کپک میزنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی. …
میدانی تنهایی مثل ته کفش میماند، یکباره گاه میکنی میبینی سوراخ شده. یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست. تماما مخصوص عباس معروفی
و در هتل، وقتی راهروها در سکوت فرو میرفت، فدیا در اتاقشان نزد آنیا میآمد تا مانند درسدن به وی شب بهخیر بگوید؛ و بعد شنا را آغاز میکردند، دستهایشان را از آب بیرون میآوردند و آنقدر شنا میکردند تا ساحل ناپدید میشد… تابستان در بادن بادن لئونید تسیپکین
تاریخ مثل یک صفحهی کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد میکشیم، دردی به پهنای کاغذ. و وقتی گذشتیم در پروندهی تاریخ به شکل خطی دیده میشویم. همان لبهی کاغذ.
گاهی هم اصلا دیده نمیشویم. تماما مخصوص عباس معروفی
انسان هیچوقت برای برداشتن یکقدم اساسی بیشاز اندازه پیر نیست. مگر وقتی چیزی در درونش شکسته شده باشد. زنگبار یا دلیل آخر آلفرد آندرش
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست. چشمهایش بزرگ علوی
بالای بالهای مرغ که از روشان بخار بلند میشود دستنوشته مقوایی کوچکی به چشم میخورد که روش نوشته: «زندگی چیزی است که برایت اتفاق میافتد، وقتی داری برای چیز دیگری برنامه میریزی!» / داستان: زندگی با الگو خواب خوب بهشت سام شپارد
- زندگی همیشه اینجوریه… یا باید سیرابی شکم پر بخوری یا نیمروی ساده وگرنه از گشنگی میمیری
+ بدیش اینه که بیشتر وقتمونو باید با آرزوی خوردن کله پاچه تو صف نونوایی سنگکی تلف کنیم امشب نه شهرزاد حسین یعقوبی
اگر بقیه مردم دروغ حزب را میپذیرفتند. اگر تمام مدارک با هم جور بود و یک چیز را نشان میداد. آن وقت دروغ به تاریخ راه مییافت و به حقیقت بدل میشد. 1984 جورج اورول
خوبی مردن این است که میتوانی حال دیگران را بدجوری بگیری. بشاشی به اعصابشان. وقتی برای رفتن به مهمانی بعدازظهر جمعه لباسهای شیک و پیک پشت سر ماشین جلویی توی اتوبان، وسط ترافیک گیر افتادهاند، عکس را میبینند و جوان ناکام با چشمهای وقزده و موهای بلند توی عکس گه میزند به شب شان. من منچستریونایتد را دوست دارم مهدی یزدانی خرم
اگر فقط دو کلمه برای توصیف تو در اختیار داشتم ،این دو کلمه را انتخاب میکردم: «دل خراشیده و شاد» و اگر فقط یک کلمه در اختیار داشتم ،آنی را انتخاب میکردم که این دو کلمه را با هم در بر داشته باشد: «دوست داشتنی». این کلمه خیلی به تو میآید،درست مانند روسریهای ابریشمی آبی که به دور گردنت میبستی یا مانند خنده ی چشم هایت وقتی کسی آزارت میداد. فراتر از بودن و موتسارت و باران کریستین بوبن
وقتی که آدم تنهاست راحتتر سرکشی میکند، وقتی که آدم با دیگران زندگی میکند آسانتر تسلیم میشود. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
سفر وقتی معنا دارد که تمامش کنی بلم سنگی ژوزه ساراماگو
آد م هایی پیدا میشند که… که اون قدر غصه ی دنیا را دارند که هیچ وقت یاد نمیگیرند تو این دنیا چه جور باید زندگی کرد. کشتن مرغ مینا هارپر لی
ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او میسوختم و او در تب من. چون نگاههای آتشین او نشان میداد که او به من علاقمند نیست،دیوانه ی من است،و من التماس را در آن چشمها میخواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت،یک سال،چند سال؟زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد،از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد،دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم. پیکر فرهاد عباس معروفی
ویار گفت: «جنگ همیشه بوده است. ولی مردم زود به صلح عادت میکنند. آنوقت خیال میکنند حالت عادی همین است. نه، حالت عادی همان جنگ است.» افسانه سیزیف آلبر کامو
اما فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی، آن هم دزدی است.
بابا گفت: وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده ای، حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچه هایش را به داشتن پدر، وقتی دروغ بگویی حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای، وقتی کسی را فریب بدهی حق انصاف و عدالت را دزدیده ای، فهمیدی؟ بادبادکباز خالد حسینی
البته وقتی آدم نمیداند در کجاست، یک تکه آشغال هم میتواند رد و نشانه خوبی باشد. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
وقتی لب میبندیم و سخنی نمیگوییم غیر قابل تحمل میشویم. و آنگاه زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد، برمیگردیم و راهی را که دویدهایم اندازه میگیریم. میرا کریستوفر فرانک
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی به ایستگاه شرقی میرسم، در نهان آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سر کار است و مارک از آن آدمها نیست که برای حمل کردن چمدان من به حومه شهر بیاید، همیشه این امید بی رمق را داشته ام.
این بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده شدن از پلههای واگن و سوار شدن به مترو، نگاه دورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد… گویی در هر پله چمدان سنگینتر میشود.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد… به هر حال چندان پیچیده نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
امشب پی بردم که وجود داری: بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری شده باشد. با چشم باز در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. وقتی صدای نامرتب و پرهیاهوی ضربانش را بازشنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرورفته ام. با تو حرف میزنم اما ترس آزاردهنه ای سراپایم را فرا گرفته است. و حالا در چهار دیواری این ترس زندانی شده ام و موجودیتم را گم کرده ام. سعی کن بفهمی: من از دیگران نمیترسم. با دیگران کاری ندارم. از خدا هم نمیترسم. به این حرفها اعتقادی ندارم. از درد هم نمیترسم. ترس من از توست. از تو که سرنوشت وجودت را از هیچ ربود و به جدار بطن من چسباند. هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی و نخواهی زاده شوی؟ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا میکردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده میشد، سر کوهها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بیحرکت و فریاد جیرجیرکها بلند و زمزمهی خفه و یکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت میکرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام و نشانی نبود دریا همینطور زمزمه میکرد و حالا هم همینطور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همینطور بیاعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد. و در این استواری و تغییرناپذیری، در این بیاعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما، شاید کلید رستگاری جاودانی و پیشرفت وقفهناپذیر زندگی و تکامل همیشگی نهفته است. در کنار این زن جوانی که زیباییاش سپیده دم را شرمگین میساخت و در برابر زیبایی افسانهوار دریا و کوه و ابر و آسمان بیکران، گوروف شیفته و آرامش یافته، در این اندیشه بود که راستی اگر خوب فکر کنی همه چیز در این جهان زیبا و دلرباست، به جز آن پستیها و پلیدیها که خود ما - وقتی هدفهای عالی زندگی و شایستگی انسانی خود را از یاد میبریم- به دل راه میدهیم و یا عمل میکنیم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
«حالا بگویید ببینم چه جور آدمی هستید. زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگیتان را بگویید.»
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: " داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفته که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که
حرفم را برید: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟»
چطور ندارد! بی داستان! همین طور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟"
«یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟»
«نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با این همه تنهایم!»
«یعنی با هیچکس حرف نمیزنید؟»
«به معنای دقیق کلمه، با هیچ کس!»
«گوش کنید، میخواهید بدانید من چه جور آدمی هستم؟»
«البته!»
«به معنی دقیق؟»
«بله، به دقیقترین معنا!»
«خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آنها که در زندگی پیدا نمیشود!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
هیچ وقت فکر کرده ای که توی این مملکت فاسد شدن چقدر سخت است؟ باید فرصت و امکانات زیادی داشت تا فاسد شد. بیشتر مردم به این دلیل شریف میمانند که راه دیگری ندارند. زندگی واقعی آلخاندرو مایتا ماریو بارگاس یوسا
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همهاش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوست داشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشقبازیتان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل میکند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانهام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مردهشور عقلتان را ببرد. عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟ اصلا به چه کار خودتان میآید؟ فقط حفظتان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفتهاید و بیهیچ مانعی تصمیم گرفتهاید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید. رویای تبت فریبا وفی
بعضی وقتها فکر میکردم سکوتش نه یک حالت که یک مکان بود و او مثل یک زندانی با پای خودش به سلول انفرادی سکوتش میرفت و در را پشت سرش میبست. نمیشد آن تو رفت. رویای تبت فریبا وفی
چه در زندگی واقعی و چه در فیلمها هیچ وقت ندیده ام که مردی با جیبهای خالی بتواند زن زیبایی را از راه به در کند. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
من از آینده میترسم! این ملت حرکت دسته جمعی بلد نیست، متعادل نیست و از حفظ توازن عاجز است؛ ظرافت در رفتار را نمیشناسد و اینها همه بخاطر این است که هیچوقت امکان رقصیدن نداشته است؛ فقط یک مشت رقص روستایی که مربوط به عهد شکار و دوران شبانی ست و معلوم نیست بتوان نام آن را رقص گذاشت. رقص دانش حرکت در عین توازن است! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
وقتی موسیو خبر خودکشی هدایت را به من داد هنوز فکر میکردم خودکشی کار شجاعانه ای ست؛ حالا مطمئنم در مملکت ما این زنده ماندن است که جرئت میخواهد! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
زندگی با خونسردی و بی اعتنایی،صورتک هرکسی را به خودش ظاهر میسازد،گویا هرکسی چندین صورتک با خودش دارد؛بعضیها فقط یکی از این صورتکها را دایما استعمال میکنند که طبیعتا چرک میشود و چین و چروک میخورد. این دسته،صرفه جو هستند؛دسته ی دیگر،صورتکهای خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه میدارند و بعضی دیگر،پیوسته صورت شان را تغییر میدهند ولی همین که پا به سن گذاشتند،می فهمند که این آخرین صورتک آنها بوده و به زودی مستعمل و خراب میشود،آن وقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون میآید. بوف کور صادق هدایت
چیزی که در مورد د. ب. اذیتم میکنه اینه که اون این همه از جنگ بدش میآد ولی تابستون پیش این کتاب وداع با اسلحه رو داد بخونم. گفت کتاب محشریه. اصلا سر در نمیآرم. کتابه درباره این یاروئهس – ستوان هنری – که مثلا قراره خیلی شخصیت باحالی باشه. نمیفهمم چطوری د. ب. میتونه هم از جنگ متنفر باشه و هم از کتاب مزخرفی مث این خوشش بیاد. یا چطوری میتونه هم کتاب مزخرفی مث وداع با اسلحه رو دوس داشته باشه هم کارای رینگ لاردنر یا اون یکی رو که خیلی دوس داره، گتسبی بزرگ. وقتی اینا رو بهش گفتم خیلی ناراحت شد و گفت کوچیکتر از اونم که ارزششو بفهمم. ولی من این جور فکر نمیکنم. منم کارای رینگ لاردنر و گتسبی بزرگ رو دوس دارم. دیوونه گتسبی بزرگم. من که دیوونهشم… ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
مطمئن نیستم اسم آهنگی رو که موقع رسیدنم داشت میزد یادم باشه ولی هرچی بود طرف (…) بهش. تمام مدت داشت به آهنگش قِروقَمیش احمقانه و نمایشی میداد و ادا اطوارایی درمی آورد که حالِ آدمو میگرفت. صدای جمعیتو -وقتی آهنگشو تموم کرد- میشنیدی بالا میآوردی. همه شون دیوونه شدن. همه شون دقیقن همون مَشنگایی ان که تو سینما به چیزایی که اصلن خنده دار نیست هِرهِر میخندن. به خدا قسم، اگه نوازنده پیانو بودم یا هنرپیشه یینما و این مشنگا فکر میکردن من خیلی محشرم حالم به هم میخورد. حتّا دلم نمیخواست برام دست بزنن. مردم همیشه واسه چیزا و آدمای عوضی دست میزنن. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
امیوارم اگه واقعا مردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کله ش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمیدونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبهها گل بزذرن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مردی گل میخوای چیکار؟ ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
فقط بابت اینکه یکی مُرده از دوس داشتنش دس نمیکشیم که. مخصوصا وقتی از همه اونایی که زنده ن هزار بارم بهتره. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
یکی از اشکالای این روشنفکرا و آدمای باهوش اینه که دربارهی چیزی حرف نمیزنن مگه این که مهارِ قضیه دست خودشون باشه. همیشه میخوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون میرن تو اتاقشون تو هم بری. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوش وقت شدیم. این حالمو به هم میزنه. همیشه دارم به یکی میگم «از ملاقاتت خوشحال شدم» در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشده م. گرچه، فکر میکنم اگه آدم میخواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
من چاخانترین آدمی ام که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه. حتی وقتی دارم میرم سر کوچه مجله بخرم، اگه کسی ازم بپرسه کجا داری میری نذر دارم که بگم دارم میرم اپرا. وحشتناکه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
… میخواهید چیز عجیبی بشنوید؟ پس بدانید از وقتی که صاحب بچه شده ام خدا را شناخته ام. وجود خداوند در همه جا هست چون که خلقت دنیا عمل اوست. آقا، من با دخترهایم همین حال را دارم. فقط، دخترهایم را بیش از آن که خدا دنیا را دوست میدارد دوست دارم، زیرا که دنیا بهتر از خدا نیست در صورتی که دخترهایم از من زیباترند. به قدری آنها در روح من جای دارند که من یقین داشتم شما همین امشب آنها را خواهید دید. خدایا! اگر مردی پیدا میشد که دلفین کوچکم را، به همان اندازه که وقتی زنی کسی را دوست دارد خوشحال است، خشنود میساخت، من کفش هایش را پاک میکردم، خدمتکار او میشدم. باباگوریو اونوره دوبالزاک
… اشخاص آزادی را میپرستند، اما آیا یک جماعت آزاد در تمام زمین وجود دارد؟ جوانی من هنوز مانند آسمان صاف که ابر آن را فرا میگیرد لکه دار نیست: از قرار معلوم اگر شخص بخواهد معروف و متمول بشود آیا باید به دروغ و تملق و تعظیم و پشت هم اندازی و رذالت و انکار حقیقت و پنهان کردن باطن تن در بدهد و نوکری اشخاصی را بکند که به نوبه خود دروغ گفته اند و تعظیم کرده اند و رذل بوده اند؟ قبل از آن که با آنها شریک شوید، باید به آنها خدمت کنید. نه. من با شرافت و درستی کار خواهم کرد. من شب و روز کار خواهم کرد. ثروت خود را فقط باید از راه کار خود به دست بیاورم. البته رسیدن به این مقصود خیلی طول خواهد کشید ولی در عوض هر وقت سرم را روی بالش بگذارم فکر بدی مرا آزار نخواهد داد. چه بهتر از این که شخص زندگی خود را مثل گل پاک و منزه ببیند؟ من و زندگی حالا شبیه به مرد جوانی با نامزدش هستیم… باباگوریو اونوره دوبالزاک
… دوئل یعنی چه؟ یعنی بازی شیر یا خط و بس! من میتوانم پنج گلوله پشت سر هم در یک ورق آس پیک در همان جای اول تیراندازی کنم و آن هم از سی و پنج قدمی! وقتی که شخص دارای چنین هنر کوچکی باشد اطمینان کامل دارد که حریف خود را خواهد کشت. ولی من از بیست قدمی به سوی شخصی تیر انداختم و تیرم به خطا رفت. خوشمزه اینجاست که حریف من در عمرش دست به طپانچه نزده بود. باباگوریو اونوره دوبالزاک
-… از عروسیهای امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من میتوانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم میکرد. یادم میآید، مباشر مادربزرگم به او میگفت که با نهایت اطمینان میتواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار میرفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضبهای عمومی میفروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که میگویند دخترهایش را میپرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان میدهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم میشد این کار را کرد. اما همین که بوربونها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو میشد و بیشتر از او مزاحم صراف میگردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه میدادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحتتر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون میشد. او میدید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا میکرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد. باباگوریو اونوره دوبالزاک
تنها در یک صورت زنده میمانی، وقتی که هیچ گونه نیازی نداشته باشی. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
وقتی آیندهای نیست، امید به آینده چه ارزشی دارد. سانست پارک پل استر
کتاب تجمل نیست، الزام است، و خواندن اعتیادی است که او هیچ وقت دلش نمیخواهد آن را ترک کند. سانست پارک پل استر
تاریخچه ی اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژوپ. میخواست در همهی تصمیمها شریک باشد اما همه ی مسوولیتها را از مردش میخواست. میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان میآمد. مینیژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی میگفت، از بیچشم ورویی مردم شکایت میکرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بیشخصیت قلمداد میکرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمیکرد. از زندگی زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی میکشید، به جوانی اش که بیخود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
وقتی که سر و کار آدم با اشخاص مزخرف میافتد، باید هم مزخرف گفت و مزخرف رفتار کرد. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
وقتی باهات مثل سگ رفتار میکنند کم کم فکر میکنی که واقعا سگ هستی. آمریکا (مفقودالاثر) فرانتس کافکا
وقتی کشتییی غرقشدنی باشد، موشها پیش از همه آن را حس میکنند و از آن میگریزند. شیاطین (جنزدگان) فئودور داستایوفسکی
وقتی مرتکب جنایت شدند عدل و داد را اختراع کردند؛ و برای حفظ عدل و داد کتابهای قطور قانون نوشتند و برای اجرای این قوانین گیوتین به پا کردند. رویای آدم مضحک فئودور داستایوفسکی
- «تو چقدر سانتا رو میکوبی ایگنیشس»
+ «این طور که از ظواهر امر پیداست ایشون قبلا زیاد کوبیده شدن. البته بیشتر به زمین تا به دیوار. در هر صورت اگر یه وقت به من نزدیک بشن این بار جهتشون مطمئنا به دیوار خواهد بود.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
«شغلی داری؟» …
ایگنیشس به پلیس گفت:
«گاهی گردگیری میکنم و بهعلاوه الان مشغول تنظیم یک کیفرخواست علیه قرن حاضر هستم. هر وقتکه سرم از مشغولیات ادبی به دَوران بیفته سس پنیر درست میکنم.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
در شهرِ همیشه ساکتی مثلِ وین که برف پیوسته در حالِ باریدن است، آدم خیلی زود معنای سکوت را میفهمد. مارتینْزْ هنوز به طبقهی دوم نرسیده بوده و هنوز هم مطمئن نبوده که لایم آنجاست، ولی سکوت عمیقتر از آن بوده که فقط نشانهی غیبت باشد؛ جوری که حس کرده لایم را هیچجای وین پیدا نمیکند. به طبقهی سوّم که رسیده و آن روبانِ بزرگِ سیاه را روی دستگیرهی در دیده، فهمیده لایم را هیچجای دنیا پیدا نخواهد کرد. البته ممکن بوده آشپزی کسی مُرده باشد، یا پیشخدمتی اصلاً، یا هر کسی غیرِ لایم. ولی مارتینْز میدانسته و حس میکرده از بیست پلّه پایینتر هم فهمیده که لایم مُرده. از بیست سالِ پیش که برای اوّلینبار در راهرو آن مدرسهی ترسناک چشمش به جمالِ لایم روشن شده و زنگِ شکستهی مدرسه برای مراسمِ نیایش به صدا درآمده، درست مثلِ یک قهرمان ستایشش میکرده. مارتینْز اشتباه نمیکرده، هیچوقت اشتباه نمیکرده. بعدِ آنکه ده دوازدهباری زنگِ در را زده، مردِ ریزهای که قیافهی عبوسی داشته سرش را از درِ آپارتمانی دیگر بیرون آورده و با صدای آزاردهندهاش گفته:
اینقدر زنگ نزن، فایدهای ندارد. کسی آنجا نیست. مُرده.
-آقای لایم؟
-معلوم است که آقای لایم مرد سوم گراهام گرین
با بیزاری ات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط میشود و برای تو ناشناخته بود، درست به نقطه حساسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کرمی میاندازد که دمش را لگد کرده اند و تنه اش را کنده و به کناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و میتوانستم نفسی تازه کنم؛…بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشایند بود. گرچه خودخواهی و جاه طلبی ام با استقبالی که تو از کتاب هایم میکردی و بین ما زبانزد بود، لطمه میدید: «بگذارش روی میز پای تخت!» (آخر اغلب وقتی کتابی برایت میآوردم، سرگم بازی ورق بودی.) در اصل از این کارت خوشحال میشدم؛ نه تنها از فرط غرض ورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطر خوشحالی از تأیید تازه ای برای برداشتم از رابطه ی ما بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: «حالا آزادی!» البته که این اشتباه بود؛ من به هیچ روی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم. نامه به پدر فرانتس کافکا
گم کردن، بهای قدر ندانستن است. این را مادرم یادم داد. بهنظر او برای دختر سربه هوایی مثل من، دانستن این جور چیزها لازم بود. جامدادی پُر از مدادم را به دستم داد و گفت: «قدر چیزهایی را که داری بدان، مثلاً همین مدادها، گم که شوند آنوقت دلت میسوزد.»
مداد و پاککنم را به نشانهی فهمیدن حرفهای مادر با نخ دور گردنم آویختم تا گم نشوند. نمیدانم با این کار توقعش را برآورده کرده بودم یا حسابی ناامیدش کردم که دیگر تلاشی برای زدن مثالهای دیگر نکرد. اینها را کمکم خودم فهمیدم که زندگی همین توقع را از من ندارد که همهی چیزهایی را که دارم و همهی آدمهای دور و برم را با نخ به دور گردنم بیاویزم تا گم نشوند و اینکه در مثال مادر، من بودم که بین واژهی قدر و چیزهایی که دارم، معنی یکیشان را درست نفهمیدم… آوای جیرجیرک فائزه مالکپور
«همه این آدمها وقتشان را سر این میگذارند که ما فی الضمیرشان را توضیح دهند، و با خوشحالی تصدیق کنند که آرا و عقایدشان یکی است.» تهوع ژان پل سارتر
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود. سمفونی مردگان عباس معروفی
«این اشکال همهٔ آدمهای باهوشه. هیچ وقت نمیخوان دربارهٔ مسئلهٔ جدیای حرف بزنن مگه اینکه خودشون دوست داشته باشن» ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
«چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتاب رو تموم میکنه دوس داشته باشه که نویسندهش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بش بزنه» ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
زمانی وقتی جوانتر بودم, به فکر افتادم که میتوانم کس دیگری بشوم. میتوانم بروم کازابلانکا, باری باز کنم و به اینگرید برگمن بر بخورم. یا با واقعگرایی بیشتر –چه عملا واقعیتر بود چه نبود- نغمهی زندگی بهتری ساز کنم, چیزی که بیشتر به خویشتن واقعی من بخورد. برای رسیدن به این مقصود, لازم بود تربیت شوم. محیط زیست آمریکا را خواندم و سه بار ایزی رایدر را دیدم. اما مثل قایقی سکان شکسته به جای اول بر میگشتم. به جایی نمیرسیدم. خودم بودم و در ساحل به انتظار برگشتن خود. سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
«چیز عجیب این است که هر چه آب میآورد تمیز بود. خرت و پرتهای بیفایده, اما کاملا تمیز. هیچی کثیف نبود. دریا به این جهت خاص است. وقتی به زندگی خودم از گذشتههای دور نگاه میکنم, همهی این خرت و پرتهای ساحلی را میبینم. زندگی من همیشه این طور بوده. گردآوری خرت و پرتها, دستهبندی آنها و بعد دور انداختنشان در جای دیگر. همه بیمقصود, جا گذاشتنشان تا باز موج آنها را ببرد و بشوید.» سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی