«بر اساس تجربهی خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی میکند چیزی را به دست بیاورد، نمیتواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار میکند، معمولاً گرفتار همان میشود. البته، دارم جمعبندی کلی میکنم.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
هاروکی موراکامی
چرا مردم جنگ راه میاندازند؟ چرا صدها هزار نفر، حتی میلیونها نفر گرد میآیند و سعی میکنند یکدیگر را از بین ببرند؟ آدمها بر اثر خشم جنگ را شروع میکنند؟ یا ترس؟ یا اینکه خشم و ترس دو وجه یک روحیه است؟ کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
اگر نزدیک کوه و دریا نباشم، حالم خوب نیست. آدمها رویهمرفته محصول جایی هستند که در آن به دنیا آمده و بزرگ شدهاند. اینکه چه فکر و احساسی داری به وضع زمین و به دمای هوا بستگی دارد. حتی به بادهای همیشگی. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
«آنچه را در مورد سرنیزه به تو گفتم فراموش نکن. وقتی به دشمن ضربه میزنی، باید بچرخانی و پاره کنی تا دل و رودهاش را از هم بشکافی. در غیر این صورت او این کار را با تو میکند. دنیای آن بیرون اینطوریست.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست میدهد. موقعیتهای ازدسترفته، امکانات ازدسترفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنیاش زنده بودن است. اما درون سرمان حداقل به تصور من آنجاست اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه میداریم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
این راست است.
بودن با او دردناک است، مثل چاقویی یخزده در سینهام. دردی کشنده، اما عجیب این است که بهخاطر این درد سپاسگزارم. انگار آن درد یخزده و وجود خود من یکی هستند. درد لنگری است که مرا اینجا نگه میدارد. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
عضی چیزها از یاد میروند، بعضی ناپدید میشوند، بعضی هم میمیرند شکار گوسفند وحشی هاروکی موراکامی
صادق بودن و بیانِ حقیقت، دو چیزِ کاملاً متفاوت است… شکار گوسفند وحشی هاروکی موراکامی
کافکا، در زندگی هر کس یک نقطهی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطهای است که دیگر نمیتوانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. اینطوری زنده میمانیم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
فقط یک چیز. میخواهم مرا به یاد داشته باشی. اگر مرا به یاد داشته باشی، آن وقت اگر همهی آنهای دیگر فراموشم کنند برایم اهمیت ندارد. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
در رؤیاها مسئولیت آغاز میشود. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
و واقعا باید درگیردار توفان شدید رمزی فوق الطبیعی این کاررا بکنی. هرقدرهم که رمزی و فوق الطبیعی باشد نباید آن را اشتباه بگیری: مثل هزاران تیغ تیز تن را میبرد. خون از تن جاری میشود. خون توهم میریزد. خون سرخ گرم. دستت به خون آلوده میشود. خون خودت و خون دیگران.
و توفان که فرو نشست، یادت نمیاید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده ای. درحقیقت حتی مطمئن نخواهی شد آیا توفان به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است.
ازتوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پانهاده بودی. معنی این توفان همین است. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
مرد باردیگر گلویش را صاف کرد و به برآمدگی اندک شکمش دست مالید. «می دانی برزخ یعنی چه؟منطقه خنثی بین مرگ و زندگی است. یک جور جای غم انگیز و دلگیر. به عبارت دیگر جایی که حالا هستم-در این جنگل. من بنا به درخواست خودم مردم اما به دنیای دیگر نرفتم. من روح گذری هستم و روح گذری بی شکل است. این شکل را فقط برای حالا به خودم گرفتم. به همین دلیل نمیتوانی به من صدمه بزنی. حتی اگربدجور آسیب ببینم این آسیب واقعی نیست. تنها کسی که میتواند مرا محو کند کسی ست که جنمش را داشته باشد،و-گفتنش غم انگیز است تو لیاقتش را نداری. تو چیزی جز یک توهم نارسیده میانمایه نیستی» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
می دونی به چی فکر میکنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعلههای زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهیهای توی روزنامه ها، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره میسوزونه، فکر نمیکنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شبها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من راجع به روزهای قدیم زیاد فکر میکنم. اگه سخت تلاش کنم یادم بیاد، تمام مسائل به ذهنم برمیگرده، تمام خاطرات پر شور. ناگهان بدون مقدمه چیزهایی رو میتونم به یاد بیارم که سالها بهش فکر نکرده ام. خیلی جالبه. خاطره خیلی مسخره است! مثل این کشوها میمونه که پر از خرت و پرتهای به دردنخور باشه. در این فاصله، تمام چیزهای مهم رو یکی یکی فراموش میکنیم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
شاید حالا احساس نکنی که خیلی بهش نزدیکی، اما مطمئنم وقتش میرسه که اینطور بشه. سعی کن لحظه ای رو به یاد بیاری که احساس میکردی دایم با او در تماسی. احتمالا همین حالا نمیتونی به چیزی فکر کنی؛ اما اگه سخت تلاش کنی، بالاخره اون زمان میرسه. تو و اون با هم فامیل هستین و خاطراتی با هم دارین. حداقل یکی از همین خاطرات رو باید در قسمتی از ذهنت داشته باشی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
ماری با وقار خاصی میگوید: امیدوارم بتونی از دست هر کسی که داری فرار میکنی، خلاص بشی.
«گاهی اوقات احساس میکنم انگار سایه ی خودمو دنبال میکنم؛ اما این تنها چیزیه که نمیتونم ازش جلو بزنم. هیچکس نمیتونه از سایه ی خودش خلاص شه!» پس از تاریکی هاروکی موراکامی
یک روزی آدم دلخواهتو پیدا میکنی ماری و یاد میگیری که باید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشی. من اینطور فکر میکنم. پس کمتر از اینو قبول نکن. توی دنیا چیزهایی هست که باید به تنهایی انجام بدی و چیزهایی هم با کمک دیگرون. مهمه که این دو رو مساوی با هم ترکیب کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
بذار چیزی رو بهت بگم ماری، زمینی که روش ایستادیم به اندازه ی کافی سفت هست، اما اگر اتفاقی بیفته ممکنه زیر پاتو خالی کنه و وقتی زیر پات خالی بشه، دیگه شانسی نداری؛ همه چیز تغییر میکنه. تنها کاری که میتونی بکنی، اینه که تنها در تاریکی زندگی کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
خیلی خوبه آدم جایی داشته باشه که بره… پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من آدم صلح طلبی هستم و با مردم، دوستانه رفتار میکنم. از وقتی بچه بودم هیچوقت دست روی کسی بلند نکردم. به همین دلیل تونستم محاکمه رو به عنوان یک تماشاگر از مقامات بالا بسنجم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
حقیقت داره که زمان در نیمه شب به روش مخصوص خودش میآد. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
پس تمام شب رو کار میکنی و صبح میری خونه؟ آپارتمان ی دارم که زندگی کنم؛ اما در اونجا کاری ندارم که انجام بدم، کسی منتظرم نیست. بیشتر وقتم رو در اتاق عقبی هتل میگذرونم و وقتی بلند میشم کارم رو شروع میکنم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
حالا دیگر قلبی برایم باقی نمانده است. گرما از وجودم رخت بربسته. گاهی وقتها فراموش میکنم هیچوقت گرمایی در وجودم بوده یا نه. اینجا تنهاتر از هر کس دیگری در زمین هستم. وقتی گریه میکنم، مرد یخی گونه ام را میبوسد و اشک هایم تبدیل به یخ میشوند. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
پدر گفت: از بین زن هایی که یک مرد در زندگی با آنها روبرو میشود، تنها سه زن هستند که معنایی حقیقی برای او دارند؛ نه بیشتر و نه کمتر. او ادامه داد: شاید در آینده، زنان زیادی وارد زندگی ات شوند؛ اما میخواهم این را به یاد داشته باشی که اگر زنی برایت مناسب نباشد، فقط عمرت را هدر میدهی. از آن پس سوالات زیادی در ذهن یون پی شکل گرفت: آیا پدرم هر سه تای این زنها رو توی زندگی خودش دیده؟ آیا مادرم یکی از اون سه زن بوده؟ اگه اینطوریه به سر دو زن دیگه چی اومده؟ دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
از او متنفر نبودم؛ اما احساسی هم نسبت به او نداشتم. ممکن نیست آدم نسبت به کسی که هیچ احساسی درباره اش ندارد، احساس بدی داشته باشد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آنکه اسپاگتی پختم برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، میپختم و میپختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامههای عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه میریختم. سایههای لگدمال شده ی زمان را برمیداشتم، آنها را به شکل سگ گله ای خمیر میکردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ میخورد، میریختم و رویشان نمک میپاشیدم. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوبهای بزرگ غذاخوری ام را در دست میگرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم میزدم. رشتههای اسپاگتی، مکار هستند و نمیتوانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آنها پشت میکردم، از لبههای قابلمه میگریختند و در سیاهی شب ناپدید میشدند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانههای رنگارنگ به ابدیت به انتظار مینشیند، در آرزوی ربودن رشتههای سر به هوا بی صدا کمین میکرد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
اگر مردم میخواهند دانسته و ندانستههایشان در صلح کنار هم زندگی کنند، باید یک استراتژی هوشمندانه برگزینند و این استراتژی… بله، درست فهمیدی! … اندیشیدن است. مجبوریم لنگر گاهی بیخطر بیابیم. در غیر اینصورت، بدون شک در طول مسیر تصادف وحشتناکی خواهیم داشت. دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
در رویا نیازی نیست فرقی بین چیزها قائل شوی. به هیچ وجه! آنجا حد و مرزی وجود ندارد. بنابراین، در رویاها دیگر برخوردی نخواهد بود و اگر هم باشد، باعث صدمه دیدن نمیشود. واقعیت فرق میکند. واقعیت گزنده است. دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
در دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، چیزهایی که میدانیم و نمیدانیم، مانند دوقلوهای بهم چسبیدهاند که به صورتی جدا نشدنی در آشفتگی زندگی میکنند.
آشفتگی… آشفتگی
چه کسی واقعا میتواند فرق بین دریا و آنچه در آن انعکاس یافته، تشخیص دهد؟ یا فرق بین ریزش باران و تنهایی را بیان کند؟ دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
حالا چیزی که مانده بود نوعی تسلیم بی صدا بود؛ حس و حالی بی رنگ، خنثی و پوچ. تسوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش هاروکی موراکامی
بدون این تجربههای در اوج. زندگی مان خیلی ملال آور و یکنواخت میشود.
زندگی بدون یکبار خواندن هملت مثل زندگی ای است که تمام آن در معدن ذغال بگذرد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
تا وقتی به جایی که داری میروی نرسیده ای. هرگز به پشت سر نگاه نکن. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همان طور که گفتم، اگر لحظه ای غافل شوم اضافه وزن پیدا خواهم کرد. همسرم درست عکس من است. هر چه دلش بخواهد میخورد (پرخور نیست ولی به هیچ خوراکی شیرینی نه نمیگوید) ، اصلا هم تمرین نمیکند و در عوض یک گرم هم به وزن بدنش اضافه نمیشود. حتا یک ذره چربی هم ندارد. تنها یک توضیح برای آن دارم: انصاف ندارد زندگی. بعضیها تا پای جان تلاش میکنند و به خواسته شان نمیرسند در حالی که عده ای بی آن که سر سوزنی زحمت بکشند به آن دست مییابند. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
البته آن وقتها نمیفهمیدم که ممکن است طوری کسی را ناراحت کنم که هیچ وقت خوب نشود. نمیدانستم گاه صرف زنده بودن یک نفر طوری به دیگری ضربه میزند که تا ابد خوب نخواهد شد. جنوب مرز غرب خورشید هاروکی موراکامی
هات داگ هایمان را خوردیم و کوکاهایمان را نوشیدیم و از قفس کانگوروها دور شدیم. وقتی داشتیم میرفتیم، کانگوروی پدر هنوز در پی نتهای گمشده به ظرف غذا زل زده بود.
-یک روز مناسب برای کانگوروها نفر هفتم هاروکی موراکامی
تو برای مردن آمادهای؟ بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
ترس واقعی اون ترسیه که آدم تو ذهن حسش میکنه. بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
عالیترین درجه فرزانگی نداشتن ترسه. بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
بعضی چیزاست که توشون مغز کمکی به آدم نمیکنه. جوون بودن آسون هم نیست. بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
آدم وقتی جوونه خوب نیست که خیلی هم معقول باشه بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
گفت «میدونی جون، آتیش میتونه هر شکلی که بخواد بشه. آزاده. بنابراین میتونه بسته به درون آدمی که داره نگاهش میکنه شبیه هر چیزی هم به نظر برسه. اگه تو وقتی به آتیش نگاه میکنی یه جور حسی عمیق و درونی داری، دلیلش اینه که نشون میده توی خودت یه جور حس عمیق و درونیایی داری، میفهمی منظورم چیه ؟»
((او هوم.) )
«ولی این اتفاق با هر آتیشی هم نمیوفته. برای این که یه هم چین اتفاقی بیفته خود آتیشه باید آزاد باشه. با آتیش اجاق گاز یا فندک نمیشه. حتا با یه آتیش معمولی هم نه. برای این که آتیشه آزاد باشه باید جای درست روشن اش کنی. که آسون هم نیست. هر کسی از پسش بر نمیآد.» بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
فکر کردن به اسپاگتی ای که تا ابد درحال جوشیدن است، اما هرگز آماده نمیشود، واقعا غم انگیز است.
-سال اسپاگتی دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
پی میبرم سکوت چیزی است که عملا میتوان شنید. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
برخی چیزها است که هرگز به باد نسیان نمیرود، خاطراتی که هرگز نمیتوان از آنها گریخت. اینها مثل محک زندگی تا ابد با ما میمانند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
زندگی ما مثل وداعی طولانی است، درست مثل گلهایی که دستخوش طوفان پراکنده میشوند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
ناگهان فهمید چه زندگیِ یکنواختی دارد. هیچچیزِ جالبی در زندگیاش اتفاق نیفتاده بود. اگر از زندگی او فیلمی میساختند، یکی از کم خرجترین فیلمهای مستند میشد که احتمالا وسطهای آن آدم خوابش میگرفت… دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
مردن دردناک است. خیلی دردناکتر از آنکه فکر کنی. تو کاملا تنهایی. شگفت آور است که یک شخص چقدر تنها میتواند باشد. بهتر است آن را به خاطر داشته باشی.
اما میدانی، اگر یک بار نمیری، نمیتوانی دوباره متولد شوی. 1Q84 هاروکی موراکامی
مردم وقتی هنوز زنده هستند با مرگ مواجه میشوند 1Q84 هاروکی موراکامی
چیزی که در مورد حقایق، مهم هستند صحت و اعتبارشان است. دلگرم کننده بودن در درجه دوم اهمیت است. 1Q84 هاروکی موراکامی
هریک از ما چیزی از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن. اما در درون کلهی ما دستکم این جایی است که من تصور میکنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسههایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلبمان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدانهای گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانهی خصوصی خودت به سر میبری. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
صحبت کردن خیلی مهم است. چه با آدمها صحبت کنی، چه با اشیا یا هر چی، همیشه بهتر است آدم صحبت کند. میدانی، وقتی کامیون میرانم با موتور حرف میزنم. اگر خوب گوش بدهی، میتوانی صدای هر چیزی را بشنوی. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
درست است. یک استعاره دوجانبه. اشیای بیرون، تصویر آن چیزی است که در درون توست و آنچه در درون توست، برونافکنی آن چیزهایی است که در بیرون است. پس وقتی در هزارتوی بیرون قدم بگذاری، در همانحال در هزارتوی درون گام گذاشتهای. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
آن نیرومندی که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبال حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سوء تفاهمها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اوشیما پکر میگوید: «شاید بیشتر آدمهای دنیا سعی نمیکنند آزاد باشند، کافکا. فقط فکر میکنند که آزادند. همهاش توهم است. بیشتر آدمهای دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل میافتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح میدهند آزاد نباشند.» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
واقعیت از میان آشفتگی و تضاد خلق میشود و اگر این عناصر را نادیده بگیری،دیگر از واقعیت حرف نمیزنی. مترو هاروکی موراکامی
یک مادر باید به بچه اش دست بزند و سرمای او را حس کند تا بالاخره با خودش بگوید: خیلی دیر شده. مترو هاروکی موراکامی
تاتسوِئو کنار او، آن دست را گاه و بیگاه بلند و با مهربانی نوازش میکند. وقتی کلمات به کار نمیآیند، دست همیشه هست. مترو هاروکی موراکامی
احتمالا تا وقتی به سرکار برگشتم،فکر میکرد مرده ام. دیروز صبح وقتی مرا دید،گفت: (( زنده و سالمی! یعنی هنوز باید کارهایی انجام بدهی. تسلیم نشو و مبارزه کن!) ) این خوشامدگویی مهربانانه دلگرم کننده است. نفرت هیچ حاصلی ندارد. مترو هاروکی موراکامی
آن نیمه خیابان جهنم مطلق بود. اما طرف دیگر مردم طبق معمول به سرکار میرفتند. داشتم به کسی کمک میکردم و سرم را بالا آوردم و دیدم رهگذری با حالت اینکه ((محض رضای خدا اینجا چه اتفاقی افتاده؟) )به من نگاه میکند،اما کسی نزدیک نیامد. انگار یک دنیا فاصله داشتیم. مترو هاروکی موراکامی
تا آنجا که چیزی به نام زمان هست، همه در نهایت لطمه میبینند و بدل به چیز دیگری میشوند. همیشه اینطور است، دیر یا زود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همه جور بلایی سرم میآید. بعضی را انتخاب میکنم، بعضی را نمیکنم. دیگر نمیتوانم یکی را از دیگری جدا کنم. منظورم این است که احساس میکنم همه چیز از پیش تعیین شده و من ناچارم راهی را دنبال کنم که یکی دیگر طرحش را برایم ریخته. مهم نیست که چقدر به این امور فکر کنم و چقدر تلاش در راهش به کار برم. در واقع هرچه بیشتر سعی میکنم، بیشتر این معنا را گم میکنم که کیام. انگار هویتم مداری است که از آن دور شدهام و این احساس واقعا آزار دهنده است. اما بیش از آن، مرا میترساند. حتی فکر کردن به آن مایهی چندشم میشود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
زمان همه چیز را از یاد آدم میبرد. حتی خود جنگ و مبارزهی مرگ و زندگی که مردم آن را از سر گذراندند حالا انگار که به گذشته دور تعلق دارد. چنان در مسائل روزمره درگیریم که حوادث گذشته مثل ستارگان کهنسالی که سوختهاند، دیگر در مدار ذهن ما قرار نمیگیرند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
سانشیرو در طول داستان بزرگ میشود، به موانع برمیخورد، به خیلی چیزها میاندیشد، بر مشکلات غلبه میکند، درست است؟ اما قهرمان معدنچی با آن فرق دارد تنها اری که میکند تماشای اتفاقها است و پذیرش همهشان. یعنی گاه گداری نظر میدهد اما نه چندان عمیق. به جای آن به ماجرای عاشقانهاش فکر میکند کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
با گوش دادن به دماژور به محدودههای توان انسان پی میبرم و در مییابم که نوع خاصی از کمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مییابد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همشاش مسئله تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع میشود. درست همانطور است که ییتس میگوید: مسئولیت از رویا آغاز میشود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت میشود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
… آدمها روی هم رفته محصول جایی هستند که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده اند. اینکه چه فکر و احساسی داری به وضع زمین و دمای هوا بستگی دارد. حتی به بادهای همیشگی. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
مرگ وجود دارد، نه به عنوان نقطهی مقابل زندگی، بلکه به عنوان بخشی از آن. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
چیز دیگری که از کار در شرکت آموختم این بود که اکثر مردم هیچ مشکلی با پیروی از دستورات ندارند. عملا از اینکه به آنها گفته شود چه انجام دهند خوشحال میگردند. شاید شکایت کنند، اما احساس واقعیشان چیز دیگری است. تنها از روی عادت غرولوند میکنند. اگر به آنها بگویی باید مستقل فکر کنند و خودشان تصمیم بگیرند و مسئولیت کاری را قبول کنند، میبینی هیچ کاری از آنها برنمیآید سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش هاروکی موراکامی
اگر فقط کتابهایی را بخوانی که بقیه میخوانند، تنها میتوانی به چیزهایی فکر کنی که همه فکر میکنند. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
خیلی کتاب میخواندم، اما کتابهای متعددی نمیخواندم: در واقع دوست داشتم کتابهای مورد علاقهام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسندههای مورد علاقهام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمیدیدم که داستانهای چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسندههایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث میشد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتابهایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس میکردم و عطرش را به مشامم میکشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
هجده سال گذشته بود، اما هنوز میتوانستم تک تک جزئیات آن روز را در مرغزار به خاطر بیاورم. در حالی که باران ملایم چند روزه غبار تابستان را شسته بود و کوهها یک دست به رنگ سبز درخشان درآمده بود… جنگل نروژی هاروکی موراکامی
وقتی هواپیما به زمین نشست، موسیقی ملایمی از بلندگوهای سقفی در فضا پیچید: نسخه زیبایی از جنگل نروژی بیتلز. این ملودی همیشه مرا میلرزاند، اما این بار ضربه از همیشه سختتر بود. » جنگل نروژی هاروکی موراکامی
نائوکو ادامه داد: «اما حقیقت این است که من نقاط ضعفش را هم دوست داشتم. به همان اندازه که عاشق خصلتهای خوبش بودم، عاشق نقاط ضعفش هم بودم. مطلقا هیچ بدجنسی و تزویری در وجودش نبود. ضعیف بود. همین. سعی کردم این مطلب را به او بگویم اما حرفهایم را باور نمیکرد…» جنگل نروژی هاروکی موراکامی
اما در حال حاضر آمادهی دیدنت نیستم. دوست دارم تو را ببینم، ولی برای این دیدار آماده نیستم. لحظهای که احساس کنم آمادهام، برایت مینویسم. آن زمان شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. همانطوری که گفتی، شاید این کاری است که باید انجام دهیم: بهتر شناختن یکدیگر.
به امید دیدار
نائوکو جنگل نروژی هاروکی موراکامی
گوشهایم زنگ میزد و چیزهایی میشنیدم و نمیتوانستم بخوابم. به همین خاطر، همسرم پیشنهاد داد اول من بروم، به تنهایی جایی بروم و او هم بعد از اینکه به کارها رسیدگی کرد، نزدم بیاید.
گفتم: نه، نمیخواهم تنها بروم. اگر تو در کنارم نباشی، از بین میروم. به تو احتیاج دارم. لطفا، مرا تنها نگذار. مرا در آغوش گرفت و التماس کرد کمی بیشتر تحمل کنم. گفت که فقط یک ماه. او در این مدت به همه کارها میرسید. رها کردن شغلش، فروختن خانه، برنامهریزیهای لازم برای مهدکودک، پیدا کردن یک شغل جدید. گفت که شاید در استرالیا یک جایخالی داشته باشند. از من میخواست فقط یک ماه صبر کنم و همه چیز درست میشد. چه میتوانستم بگویم؟ اگر مخالفت میکردم، فقط تنهاتر میشدم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
هرچه بیشتر زمان میگذشت و از آن دنیای کوچک دورتر میشدم، بیشتر در مورد اتفاقاتی که آن شب رخداده بود، نامطمئن میشدم. اگر به خودم میگفتم حقیقت داشتند، باور میکردم همهشان حقیقی بودند و اگر به خودم میگفتم خیال بودند، به نظرم خیال و رویا میرسیدند. بیش از آن واضح و مملو از جزئیات بودند که رویا باشند و کاملتر و زیباتر از آن بودند که بتوانند وافعی باشند. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
صادقانه احساساتم را برایش توضیح دادم. نوشتم هنوز هم چیزهای زیادی است که نمیفهمم و با اینکه سخت تلاش کرده بودم تا درک کنم، باز هم به زمان نیاز داشتم. امکان نداشت بتوانم زمانی را که گذشته بود، به عقب بازگردانم و به همین خاطر، غیر ممکن بود بتوانم قولی بدهم یا خواستهای داشته باشم یا کلمات زیبا بیان کنم. اما از یک چیز مطمئن بودم، ما چیز زیادی از یکدیگر نمیدانستیم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
گربهها موجوداتی هستند پابند عادت. معمولا زندگی منظمی دارند و اگر چیزی غیرعادی پیش نیاید، از زندگی روزمره فاصله نمیگیرند. چیزی که این زندگی عادی را بهم بزند، یکی دنبال جفت رفتن است و دیگری تصادف_ بهرحال یکی از این دوتا. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
هرازگاه امواج احساس محکم میکوبیدند به قلبش، انگار بخواهد چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که میافتاد،چشم هایش را میبست،دورتادور قلبش سد میزد و منتظر میماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط،به عمر سایه هایی که از آمدن شب خبر میدهند. امواج که رد میشدند آرامش رخوتناک بر میگشت،انگار هیچ گاه هیچ اتفاق نامساعدی نیفتاده. پینبال 1973 هاروکی موراکامی
آنچه برای مردم مهم است ، آنچه واقعاً ارزش دارد ، این است که چطور میمیرند. فکر کرد ، در مقایسه با آن ، اینکه چطور زندگی کرده ای اهمیت زیادی ندارد. با این حال ، چطور زندگی کردنت چطور مردنت را تعیین میکند. وقتی به چهره پیرمرد مرده خیره شد این افکار به سرش راه یافت. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گربه گفت:<اسمم را فراموش کرده ام. یکی داشتم، میدانم داشتم، اما از یک جایی به بعد دیگر #لازمش نداشتم. بنابراین از ذهنم پاک شد. >
مرد سرش را خاراند:<می دانم #فراموش کردن چیزهایی که دیگر آنها را لازم نداری کار ساده ای است……> کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
به خودم یادآوری میکنم ، #بپذیر _خیلی چیزها هست که تو از آنها #هیچ نمیدانی کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
برای آدمها واقعا #سخت است عمرشان را در #تنهایی بگذرانند. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
…… «به قول آریستوفان در ضیافت افلاطون، در دنیای افسانه ای باستان آدمها سه نوع بودند…»
«در روزگار باستان آدمها فقط مذکر یا مؤنث نبودند، بلکه یکی از این سه نوع بودند:مذکر/مذکر، مذکر/مؤنث، یا مؤنث/مؤنث. به عبارت دیگر هر فرد از دو نفر دیگر ساخته شده بود. همه از این وضع راضی بودند و هرگز زیاد به آن فکر نمیکردند. اما بعد خدا یک چاقو برداشت و هر کس را به دو قسمت کرد، درست از وسط. بنابراین از آن پس دنیا فقط به مذکر و مؤنث تقسیم شد، در نتیجه مردم عمرشان را صرف این میکنند که این طرف و آن طرف بروند و دنبال #نیمه_گمشده شان بگردند.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
آدم دیگری شدن شاید سخت باشد، اما تغییر دادن اسم بازی کودکانه ای است
در زندگی هر کاری بکنیم باید #جوابش را پس بدهیم. که حتی در کوچکترین پیش آمدها چیزی به عنوان تصادف وجود ندارد کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
اشتباهات بخشی از زندگی است، و فکر میکنم ما قرار نیست معنی بعضی چیزها را بفهمیم کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
وقتی نفس میکشد، به نحوی مرا یاد بارانی میاندازد که به ملایمت روی پهنه گسترده دریا میبارد. من مسافر تنهای دریا هستم بر عرشه ایستاده، و او دریاست. آسمان پتویی خاکستری است، در افق با دریای خاکستری در هم آمیخته. قایل شدن تفاوت بین دریا و آسمان دشوار است. بین مسافر دریا و دریا. بین واقعیت و کارهای دل کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
قلبت مثل #رودخانه بزرگی است که بعد از بارش بارانی طولانی، بر کرانه هایش سر ریز شده. تمام تابلوهای راهنما که زمانی روی زمین بوده اند دیگر نیستند. گرفتار سیل شده و با آن هجوم آب رفته اند. و هنوز باران بر سطح رودخانه میکوبد. هر بار چنین سیلی در اخبار میبینی، به خودت میگویی:خودش است. این #قلب من است کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن:این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را میبرد. آدمها آنجا دچار خونریزی میشوند، و تو هم دچار خونریزی میشوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دست هایت میبینی، خون خودت و خون دیگران.
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت میدهد. تو تغییر جهت میدهی، اما توفان شن تعقیبت میکند. دوباره بر میگردی اما توفان خودش را با تو مطابقت میدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار میکنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر میآید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شنها درون آنها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوانهای آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
این #فرار همیشه همه چیز را حل نمیکند. نمیخواهم تو را از اینکه دست به کاری بزنی بترسانم. اما اگر جای تو بودم روی فرار از اینجا حساب نمیکردم. مهم نیست تا کجا فرار کنی #فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
تا پنج ماه بعد از بازگشت به توکیو، در یک قدمی مرگ زندگی کرد. لبه ی پرتگاهی تاریک، جای کوچکی برای زندگی درست کرده بود-خودش بود و خودش. در نقطه ای خطرناک، آن لب لب تلوتلو میخورد؛ اگر در خواب غلت میزد، ممکن بود ته این پرتگاه سقوط کند. با این حال وحشت نداشت. فقط به این فکر میکرد که سقوط در این پرتگاه چقدر ساده است. سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش هاروکی موراکامی
«آقای ناکاتا، این دنیا جای خیلی خشونتباری است. هیچ کس نمیتواند از خشونت بپرهیزد. لطفا این نکته را فراموش نکنید. زیادی هم نمیشود محتاط باشید. گذشته از آدمیزاد همین امر در مورد گربهها هم مصداق دارد.»
ناکاتا جواب داد: «یادم میماند.»
اما تصوری از این موضوع نداشت که کجا و چطور این دنیا میتواند خشن باشد. دنیا پر از چیزهایی بود که ناکاتا نمیفهمید و بیشتر چیزهایی که به خشونت مربوط میشد در این مقوله جا میگرفت. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
به آسمان نگاه میکنم، در پی نشانهای از رحمت، ولی نمییابم. فقط ابرهای بیتفاوت تابستان را میبینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکتاند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کمحرفند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آنجا رحمتی یافت میشود؟ نه. هیچچیز نمیبینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یکدنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمیخورد، میکوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کردهام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابهجاییاش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جایجایش پوسیده است. من آن را حمل میکنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روزبهروز بیشتر به آن خو گرفتهام، همانطور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
زندگی تازه، ساده و منظم من بدین ترتیب از راه رسید. صبحها قبل از ساعت پنج از خواب برمیخواستم و قبل از ساعت ده شب هم میخوابیدم. بازدهی مطلوب کار افراد در طول شبانهروز با همدیگر فرق دارد ولی من خوب میدانم که آدمی صبحکارم. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
حین دویدن به خود میگویم: به رودخانه فکر کن، به ابرها. ولی واقعیت آن است که به هیچ چیز فکر نمیکنم. تنها کاری که میکنم، دویدن در آن خلا مطبوع و ساخته خود، با آن سکوت اندوهگنانه است. چه باشکوه است آن. دیگران هر چه میخواهند، بگویند. چه اهمیتی دارد. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
در پس هر اصلاح صورت، فلسفهای نهفته است از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
Wasn't he the one who said you shouldn't trust anybody who calls himself an ordinary man? جنگل نروژی هاروکی موراکامی
Whatever it is you're seeking won't come in the form you're expecting جنگل نروژی هاروکی موراکامی
'Nobody likes being alone. I just hate to be disappointed.'
You can use that line if you ever write your autobiography. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
نمیدانست آیا سنگ به موسیقی گوش میدهد یا به حرفهای او، اما به هر حال ادامه داد. «همانطور که امروز صبح داشتم میگفتم، در زندگی خبط زیاد کردم. آدم ِ خودخواهی بودم. حالا هم دیر شده که همه ی خطاها را پاک کنم، میدانی؟ اما وقتی به این آهنگ گوش میدهم، انگار که بتهوون درست همینجاست و با من حرف میزند و چیزی مثلِ این میگوید» اشکالی ندارد هوشینو نگران نشو. زندگی همین است. من هم در زندگی کارهای ناجور زیاد کردم. چندان کاری نمیشود با گذشته کرد. اتفاق میافتد دیگر. باید بگذاری به حالِ خودش بماند. «اینجور حرفها ظاهرا» به گروه خونیِ آدمی مثلِ بتهوون نمیخورد. اما من هنوز از این آهنگش همین را میفهمم، یعنی همان چیزهایی که گفتم. احساسش میکنی؟" سنگ خاموش بود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
هرچه بیشتر به توهمات فکر کنی، بیشتر باد میکند و شکل میگیرد. بعد دیگر توهم نیست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
چیزهای خوب هرگز مشمول ِ زمان نمیشوند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
آن نیرومندی ای که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبالِ حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد _ بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سؤتفاهم ها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
تو در فاصله ی صامت و خالیِ بین ترک گفتنها غمگینی،سخت غمگین. مثل مهی که از دریا برخیزد، آن خلأ به قلبت راه میگشاید و زمان درازی آنجا میماند، زمانی دراز. سرانجام قسمتی از وجودت میشود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
راستش، سعی نمیکنم بمیرم. فقط چشم براهِ آمدن مرگم. مثلِ اینکه در ایستگاه به انتظار آمدنِ قطار روی نیمکتی بنشینی. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
_ «کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
_ «درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخههای درخت.»
_ «هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
_ «درست است.»
_ «ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
شاید به حال ما مفید باشد که اینطور از هم جدا باشیم. در این صورت واقعا میتوانیم بگوییم چقدر برای یکدیگر معنا داریم. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
در این دنیای درندشت تنها کسی که میتوانی به او تکیه کنی خود توست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
فراموش کردن چیزهایی که دیگر نمیخواهی راحت است. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
برخی چیزها هستند که هرگز به باد نسیان نمیروند، خاطراتی که هرگز نمیتوان از آنها گریخت. اینها مثل محک زندگی تا ابد با ما میمانند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. در موارد نادری نقطه ای است که نمیتوان از آن پیشتر رفت.
(همان وقت که عقربههای ساعت در درون روحت از حرکت باز میایستد)
وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است
که این نکته را در آرامش بپذیریم.
دلیل بقای ما همین است. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
خاطرات از درون گرمت میکنند اما در عین حال دوپاره ات میکنند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
فکر کردن بی هدف بدتر از فکر نکردن است. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
از این و آن پرسیدن اولش آدم را دستپاچه میکند ، اما هیچ دستپاچگی یک عمر طول نمیکشد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
این جور نیست که زندگی مان فقط به تاریکی و روشنایی تقسیم شده باشد. یک منطقه میانی سایه دار هم هست. کار عقل سالم تشخیص و فهم این سایه هاست. کسب عقل سالم هم قدری زمان و جد و جهد میطلبد. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
… گوش کنید. شاید چیز زیادی نداشته باشم, اما همینها را دارم. شاید برای پیدا کردن صورتم در عکس مراسم فارغ التحصیلی دبیرستان ذره بین لازم باشد. شاید نه خانواده داشته باشم, نه دوست و رفیق. بله, بله, همه ی اینها را میدانم. اما هرچند شاید عجیب به نظر برسد, چندان هم از این زندگی ناراضی نیستم. شاید علتش این شخصیت دو پاره ی من باشد که از همهی اینها کمدی خشن عادی ساخته است. نمیدانم. نه؟ اما دلیلش هر چه باشد, با آنچه هستم خیلی راحت کنار میآیم. دلم نمیخواهد هیچجا بروم. طالب هیچ تکشاخی پشت نردهها نیستم سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
زمانی وقتی جوانتر بودم, به فکر افتادم که میتوانم کس دیگری بشوم. میتوانم بروم کازابلانکا, باری باز کنم و به اینگرید برگمن بر بخورم. یا با واقعگرایی بیشتر –چه عملا واقعیتر بود چه نبود- نغمهی زندگی بهتری ساز کنم, چیزی که بیشتر به خویشتن واقعی من بخورد. برای رسیدن به این مقصود, لازم بود تربیت شوم. محیط زیست آمریکا را خواندم و سه بار ایزی رایدر را دیدم. اما مثل قایقی سکان شکسته به جای اول بر میگشتم. به جایی نمیرسیدم. خودم بودم و در ساحل به انتظار برگشتن خود. سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
همه پیر میشدیم. این نکته مثل ریزش باران آشکار بود. سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
«چیز عجیب این است که هر چه آب میآورد تمیز بود. خرت و پرتهای بیفایده, اما کاملا تمیز. هیچی کثیف نبود. دریا به این جهت خاص است. وقتی به زندگی خودم از گذشتههای دور نگاه میکنم, همهی این خرت و پرتهای ساحلی را میبینم. زندگی من همیشه این طور بوده. گردآوری خرت و پرتها, دستهبندی آنها و بعد دور انداختنشان در جای دیگر. همه بیمقصود, جا گذاشتنشان تا باز موج آنها را ببرد و بشوید.» سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی