"حالا به من نگاه کن"
سرم را برگردانم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهش با نگاه من گره خورد. نمیتوانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر میرسید منتظر چیزی است. چهره ام از ترس این که نتوانم آنچه که او میخواست ارائه کنم در هم رفت.
به نرمی گفت: "گرت" تنها چیزی که لازم بود بگوید همین بود. چشمانم از اشکهایی که فرو نریخت، پر شد. حالا میدانستم.
"بله، حرکت نکن."
او میخواست تابلویی از من بکشد.