اکثر آدمها فکر میکنند از مضرات اصلی سیگار این است که سلامتی را آرام آرام از بین میبرد و در نهایت با سرطان به قلب خاک میسپارد ولی آنها اشتباه میکنند. سیگار پر از خوبی است و تنها بدی اش این است که آدم معتاد به سیگار، به چای هم اعتیاد دارد. البته چای هم به خودی خود بد نیست. مشکل قبل و بعد از چای است. اینکه ظرفیت مثانه ی آدم تنها چهارصد سی سی باشد، برای آدمی که روزی دو سه لیتر چای مینوشد از تراژدیهای شکسپیر هم غم انگیزتر است. ساعتها بهروز حسینی
همه ش مجسم میکنم چن تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی میکنن. هزار هزار بچه کوچیک؛ و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایسادهام و باید هر کسی رو که میآد طرف پرتگاه بگیرم- یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمیدونه داره کجا میره من یه دفه پیدام میشه و میگیرمش. تمام روز کارم همینه. ناتورِ دشتم. میدونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم، با این که میدونم مضحکه ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
نمیدانم اولین بار چه کسی برای دندانهای عقل این نام را گذاشت و دلیلش برای این نامگذاری چه بود ولی حدس میزنم چون در اوایل دوران بالغ و عاقل شدن انسان ظهور میکنند چنین نامی گرفته اند. من اما دلیل بهتری برای این نامگذاری دارم و آن این است که این دندانها دقیقا مانند عقل انسان، در عین کامل بودن محدود هستند. شکل و ابعادشان مانند دندانهای دیگر است و شاید پیش خود فکر میکنند که هیچ چیز از سایر دندانها کم ندارند، ولی خودشان نمیدانند که جز درد هیچ فایده ایی به حال بشر ندارند. درست مثل عقل و شعور! عقل انسان فکر میکند که عضو کاملی است که میتواند مانند سایر اعضای بدن کارآیی داشته باشد ولی او نمیداند که چیزهایی در این دنیا وجود دارد که ورای توان ادارکش هستند و برخلاف آنچه خود فکر میکند، وجودش تنها مایه ی عذاب است و خوش به حال آنان که بهره ایی از عقل نبرده اند و در بیشعوری کامل زندگی میکنند، یک زندگی بی دغدغه و بی پرسش! ساعتها بهروز حسینی
زنگ خانه ام به صدا درآمد در زا باز کردم؛ دختر ساکن طبقه پنج بود، گفت: «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه او. من موتزارت گوش میدهم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز دیگر من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند اما من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را بکند ولی خجالتیتر از آن است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار که صدایش را میشنیدم و چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکرکنم که چهره اش تا چه حد به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از آن بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
این که ما همه عمرمان را حرام کنیم که به دیگران ثابت کنیم ضعیف نیستیم ، خودش یک ضعف است. 1001 سال شهریار مندنیپور
وقتی عدهای بدی میکنند، بدبینی مثل دود پخش و پلا میشود. دود هم که عقلش آنقدر نیست که بفهمد توی چشم کی برود توی چشم کی نرود. اول میرود توی چشم عاشقها. 1001 سال شهریار مندنیپور
شاید بد نباشد به این نکته فکر کنیم که: آدمها خیلی باید قدر ستارهها و قدر بچهها را بدانند. چون ستارهها و بچهها آدمها را مجبور میکنند که آرام و مهربان حرف بزنند. 1001 سال شهریار مندنیپور
غصه، آدم را، غصه هر چیز دیگر را تاریک میکند. و تاریکی، زود توی چشمهای آدمها معلوم میشود. 1001 سال شهریار مندنیپور
ما اگر کسی را سرزنش کنیم یا اگر با کسی دعوا کنیم، تاریک میشویم. 1001 سال شهریار مندنیپور
اگر گوشتان را بچسبانید به دهنهی این صدفها، صدای موجهای دریا را از تویشان میشنوید. صداها نمیمیرند. مثلاً آوازهایی که قناریها خواندهاند میشوند یاقوت. صدای بادها میشود پچپچهی رازهای آدمها. آوازهایی که آدمها میخوانند، میشوند سبکی قاصدکها. خندههای بازیِ بچهها میشوند رنگ میوهها؛ و صدای موجهایی هم که توی دریاها آمدهاند و رفتهاند، توی این صدفها میشوند خاطره این صدفها. این صدا، قشنگترین آواز دنیاست. برای بچهها لالاییست. برای پیرها، جوانیست. 1001 سال شهریار مندنیپور
ساز استالین خوش صداتر است یا ساز هیتلر؟ امشب شب هانوکاست و سربازان اس. اس به اینجا آمده و به افتخار یهودیان جشنی ترتیب داده اند. بنگ بنگ ب ب بنگ بنننگ! صدای سازهایشان را میشنوم که با آن یهودیان را به رگبار بسته اند. چه شب فرخنده ایست این شب هانوکا. پدربزرگم پشهها را میکشت ولی از کشتن مارمولکها امتناع میکرد. میگفت مارمولک جان دارد و جانش عزیز است. پس پشه چی؟ پشه جان ندارد؟ پشهها یک ماه بیشتر زنده نیستند، امروز آنها را نکشی فردا میمیرند اما مارمولک عمرش دراز است. برای ما عمر پشه کوتاه به نظر میرسد ولی برای خودش یک عمر است لعنتی آخر با چه منطقی؟ با همان منطقی که تو داری جور گناه مادرت را میکشی! ساعتهت، ساعتهای عمر پشه هر کدام یک ماه طول میکشد. امشب مراسم ازدواج یک زوج یهودی بود و هیتلر و هیملر که هیچ وقت نفهمیدم چه فرقی با هم دارند، اوایل فکر میکردم هیملر هم هیتلر است اسمشان شبیه هم است هیتلر و هیتلر، ولی پدربزرگم گفت که هیملر را با میم مینویسند و هیتلر را با ت، مهمانان ویژه مراسم بودند با یک تفاوت جزئی در نامشان، هیتلر و هیملر. با یک تفاوت جزئی در طول عمرشان. عمر پشه کوتاهتر از مارمولک است پس کشتنش اشکالی ندارد. میخواستم به مراسم عروسی بروم ولی گفتند که شام سیب زمینی آب پز سرو میشود. گفته بودم که چقدر از ترکیب سیب زمینی متنفرم؟ مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و سپس هیتلر شخصا دست عروس و داماد را گرفت و از محراب تا کوره ی آدم سوزی همراهیشان کرد. از اینجا به بعد شما را به خدای بزرگ میسپارم. دستی برایشان تکان داد و این زوج خوشبخت رفتند سر زندگیشان، گفته بودم که حالم از ترکیبش به هم میخورد؟ حتی سیب درختی هم نیست! چقدر ذلیل است سیب زمینی. در میان گل و لجن پرورده میشود نه با صلابت آویزان از درختی رقصان در دست باد… ساعتها بهروز حسینی
دوست داشتن همیشه با درد همراه است، فقط درد. مرگ جوهری (3 گانه جوهری 3) کورنلیا فونکه
هیچ چیز سریعتر از مخفی کاری عشق را از بین نمیبرد. مرگ جوهری (3 گانه جوهری 3) کورنلیا فونکه
هیچ چیز ترسناکتر از نترسیدن نیست. مرگ جوهری (3 گانه جوهری 3) کورنلیا فونکه
بدون شک زنان، انسانهای متفاوتی بودند. مردها خیلی سریعتر میشکستند. غم و غصه زنها را از پای در نمیآورد، بلکه آرام آرام فرسوده شان میکرد؛ از درون تهی شان میکرد. مرگ جوهری (3 گانه جوهری 3) کورنلیا فونکه
باور کن. حتی وقتی زندگی در بدترین حالت خودش است، همیشه بارقه ی از امید در دل آن مخفی شده است.
کلیو بارتر، آبارات طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
می شه جنگ رو کارخانه معلول سازی نامید… طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
قویترین حافظه از کم رنگترین جوهر، ضعیفتر است.
ضرب المثل چینی طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
وقتی تصورات و خیال به واقعیت تبدیل میشه، همه چیز کاملاً متفاوت میشه. طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
به نظرت عجیب نیست که هرچقدر کتابی رو بیشتر میخونی، چاقتر میشه! مثل اینکه هر با رکه اون رو میخونی، چیزی بین صفحاتش جا میمونه، احساسات، تفکرات، صداها، بوها… و سالها بعد که به اون کتاب دوباره نگاه میکنی، خودت رو هم اونجا پیدا میکنی؛ البته یه کم جوونتر و متفاوت تر. انگار کتاب مثل یک گل خشم شده از تو حفاظت کرده… که هم آشنا و هم غربیه ست. طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
آدمها آمدن افسردگی را هفتهها پیشتر بو میکشند، مثل سگها که زلزله را حس میکنند، زلزله ای که هر ساخته ای را دوباره ویران میکند. اشتیلر ماکس فریش
خودکشی امیدی واهی است،خودکشی یعنی: به ناچار پرواز کردن با این اطمینان که خلا مرا نگه خواهد داشت، یعنی پرواز بدون بال،پرش به سوی نیستی، به سوی زندگی ای تجزیه نشده، به سوی گناه ناشی از غفلت، به سوی خلا به مثابه تنها امکانی که جزیی از وجود من است و مرا نگه میدارد. . اشتیلر ماکس فریش
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راههای گوناگونی وجود دارد و در سراسر دنیا پلیسی نیست که از اینجور قتلها سر در بیاورد. برای اینطور قتلها یک کلمه کافیست، فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نشود با لبخند یا با سکوت نابودش کرد. اشتیلر ماکس فریش
بزرگی کشورها را با مساحت و تعداد جمعیتشان نمیسنجند. بزرگی کشور ما از عظمت اندیشه آن ناشی میشود. اشتیلر ماکس فریش
گاهی احساس میکنم نوشتن به پوست انداختن مار میماند. بله همین است. آدم نمیتواند خودش را بنویسد ، فقط میتواند پوست بیندازد. ولی این پوست مرده به کار چه کسی میآید! اشتیلر ماکس فریش
زندگی یعنی انتظار. بودن یعنی انتظار کشیدن. و برای انتظار کشیدن لازم است چیزی باشد که انتظارش را بکشند. در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
برو به درگاه خدا دعا کن که تو رو سنگ کنه. این تنها خوشبختیه واقعیه. برای همین هم این خوشبختی رو برای خودش نگه داشته. تو هم خودت رو در مقابل همه ی فریادهایی که میشنوی بزن به کری. تا فرصت هست خودت رو سنگ کن. سوء تفاهم آلبر کامو
تصور میکردم جنایت مارا متحد میکند ولی اشتباه میکردم٬ جنایت را شخص به تنهایی مرتکب میشود حتی اگر هزاران نفر در آن سهیم باشند سوء تفاهم آلبر کامو
در جهانی که هیچ چیزش پابرجا نیست ما اعتقادات راسخ خودمان را داریم سوء تفاهم آلبر کامو
در این آیینهای دادرسی همیشه چیزهایی گفته میشود که آدم دیگر ازشان سر در نمیآورد، آدمها خستهتر و پریشانتر از آنند که فکر کنند و این است که به خرافات پناه میبرند… و یکی از خرافهها آن است که آدم میتواند از روی صورت کسی، مخصوصاٌ خط لب هایش بگوید که پرونده او چگونه از آب در میآید محاکمه فرانتس کافکا
اینقدر از من سوال نکن… کور چه میداند که زمان چیست. کور اصلا با زمان و چیزهای زمانی سر و کار ندارد. در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
یک روز صبح پاشدم دیدم کور شده ام، عین خود سرنوشت. گاهی از خودم میپرسم نکند هنوز خوابم! در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
آدم رؤیایی خاکستر رویاهای گذشتهاش را بیخودی بهم میزند، به این امید که در میانشان حداقل جرقه کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده قلب سرمازده او را گرم کند و همه آنهایی که برایش عزیز بودند، برگردند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
حقیقت اینه که ما آدما اغلب مواقع نمیدونیم داریم چه غلطی میکنیم دروغگویی روی مبل اروین یالوم
نیرومندترین درختان باید ریشههای عمیقی داشته باشند که ریشههایشان به اعماق تاریکی برود. (به نقل از نیچه) دروغگویی روی مبل اروین یالوم
مردها خیلی خوششانسن
اونا مشکلی با اضافه وزن ندارن
تازه به یه مردچاق با لغاتی مثل قدرتمند یا تنومند تعریف هم میکنن دروغگویی روی مبل اروین یالوم
زنان چطور مردان را به چنگ میآورند؟
موضوع سادهایه. زن باید به چشمان مرد نگاه کنه و برای چند دقیقه خیره بمونه. همهش همین! دروغگویی روی مبل اروین یالوم
جوونا کله شون باد داره. فکر میکنن میتونن دنیا رو عوض کنن. تا بوده دنیا همین ریختی بوده. به همین نکبتی. هیچ کسم کاری نتونسته بکنه. از اول عالم بشریت،چقدر آدم جونشونو توی این سیاهچالهها از دست دادن، دنیا عوض شد؟ این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
وسط آواز گفت: ((دختر تو سینما متروپلو یادته؟) )
عماد گفت: ((آره) )
حسام گفت: ((خاک بر سر باباش کنن! دختره رو نداد به من.) )
عماد گفت: ((حسام جون،از کجا معلوم اگر دختره رو میداد به تو،اون میمون گنده هه الان اون نبود؟) )
حسام گفت: ((اینم حرفی یه) ) و بقیه آوازش را خواند. این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
یکیو میشناختم که با لباس هایی که تنش بود،بعد از بیست سال زندگی،از خونه زد بیرون. آزاد و رها. همه چیزم از قبل به نام زنش کرده بود. وقتی زد بیرون،خودش بود و لباسهای تنش. هیچی نداشت. فقط یه حس آزادی داشت،که به دنیایی میارزید. این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
زندگی وقتی ارزش پیدا میکند که آدم مزه مرگ را چشیده باشد. آدم اینجوری کشف میشود. تماما مخصوص عباس معروفی
آدم گاهی حرفی میزند که تا آخر عمر یادش نمیرود و زیر بار خجالت از خودش هی غمگینتر میشود. تماما مخصوص عباس معروفی
لابلای خاطره و خیال و رویا دست و پا میزدم و در قصر ابلیس دنبال یک لحظه آرامش میگشتم. تماما مخصوص عباس معروفی
میگویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست. من میگویم هست. میگویند عصر معجزه سرآمده و دیگر معجزهای رخ نمیدهد، من به حرفشان اهمیتی نمیدهم، و خوب میدانم اگر زندهام بهخاطر وقوع یک معجزه است. تماما مخصوص عباس معروفی
دیگر هیچ چیز برام اهمیت نداشت، جز رفتن به سوی گرگها. تماما مخصوص عباس معروفی
برای چیزهای کوچک میتوان معامله کرد، اما برای جانت باید قمار کنی. تنها در لحظه برد یا باخت سر دلت یا جانت میفهمی تمام عمر یک قمارباز بودهای. تماما مخصوص عباس معروفی
شاید برخی تصور کنند زندگی دارالتجارهای بیش نیست، بده بستانی بکنند و بگذرند، در حالی که اگر عقابوار نگاه کنند خواهند فهمید زندگی یک قمارخانه است. قمارخانهای که همیشه فرصت بازی به دست تو نمیافتد، فقط گاهی امکانش را پیدا میکنی. آن هم اگر قاعده بازی را بلد باشی. تماما مخصوص عباس معروفی
نمیدانستم چی میتواند مرا از زندگی بگیرد، اما میدانستم که هیچ چیز نمیتواند مرا از من بگیرد. تماما مخصوص عباس معروفی
همیشه فکر میکردم یک نفر در زمانی دور در درون من مرده است، و حالا یک نیرو در وجودم شروع کرده بود به زندگی کردن. تماما مخصوص عباس معروفی
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانههاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
کار آدم به جایی برسد که بر سر دوراهی مردن قرار بگیرد. چه جوری بمیرم بهتر است ؟ تماما مخصوص عباس معروفی
امیدم را کاملا از دست دادم و تمام خاطراتم مثل یک فیلم از برابر ذهنم گذشت، آدمها آمدند و در گریههام زندگی کردند و رفتند. ریز به ریز خاطرههام زنده شد و جان گرفت. تماما مخصوص عباس معروفی
گفت: «چیزهایی که توی عتیقهفروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد قلابیست. ولی عشق لحظه کشف دارد. نمیشود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون میآید. تا یادش میافتی مثل اینکه همان موقع با کارد زدهای توی قلبت»
«تو این چیزها را از کجا میدانی، یانوشکا؟»
«شاید زیاد فکر میکنم.»
دلم میخواست بغلش کنم و لبهاش را ببوسم. گفتم: «تو به چی زیاد فکر میکنی؟»
باز سرخ شد، و نگاهش را دزدید: «به لحظه کشف.»
بعد با همان لبخند شرمآگین سرش را زیر انداخت، و چشمهاش پر از اشک شد. تماما مخصوص عباس معروفی
گاهی هیچ چیز نمیتواند جلو فرورفتن یا اوج گرفتن آدمی را بگیرد. تو یک جا ایستادهای و میبینی داری فرو میروی. تماما مخصوص عباس معروفی
خوشبختی یک افسانه دور بود. تماما مخصوص عباس معروفی
میفهمی آقای برنارد؟ تو حتا تخیل مرا بر نمیتابی، تو بهخاطر خیالپردازیم به من تهمت میزنی که مواد مخدر مصرف کردهام، تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو میشود چهار، هنوز نفهمیدهای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشههای عدد دو سابیده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چه قد کشیده به دو نرسیده، و گاه از آن بر گذشته. تماما مخصوص عباس معروفی
زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهایی کوچولو که شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقه آتش نگاه کنند، تکهای گوشت نیمپز آبدار، یک شلاق، حلقه آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده پریدن. بچهشیرها زود یاد میگیرند که از حلقه آتش بگذرند، روزی میرسید به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمیآید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه درد کودکی را باز میگرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهاییاش را مرور کند.
زنها اینجوری مادر میشوند، مردها اینجوری پا به میدان مبارزه میگذارند، و بعد اشاره یک شلاق کافی است که هر کس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند.
دلم میخواست بی شلاق از حلقه آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چیز تمام شود. سوت و شور تماشاچیان برام اهمیتی نداشت.
و مثل سگ پشیمان بودم. تماما مخصوص عباس معروفی
خدای من! من اگر هیچ چیزی در این دنیا نداشته باشم یک مادر دارم که سخت به من فکر میکند. تماما مخصوص عباس معروفی
یک طبقهای بر این کشورها حکومت میکنه که کودنه، هیچچیزی نمیفهمه، هرگز هم نمیتونه بفهمه. به این علته که ما گرفتار این جنگ هستیم. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
آرزویی که دیر دست دهد رنجوری به بار آورد در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
هیچ وقت از ریزه کاریهای زندگی غافل نشو در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
اگر بخواهیم جنگ سه ابر قدرت را با معیارهای جنگهای قبلی بسنجیم ،می بینیم که فقط خود را فریب داده ایم. این جنگ ،جنگ حیواناتی است که نحوه ی قرار گرفتن شاخ هایشان آنها را از درگیری با یکدیگر منصرف میکند. 1984 جورج اورول
امروز جنگ بین سه ابر قدرت ، جنگی ساختگی و غیر واقعی است اما نمیتوان گفت که بی معنی و بی هدف است. چنین جنگی ذخایر کالاهای مصرفی را میبلعد و فضای فکری جامعه را آن گونه که طبقه ی حاکم میخواهد حفظ میکند. در این حالت جنگ یک امری داخلی است نه خارجی! 1984 جورج اورول
فراموش کرده بودم که میشود عاشق شد، میشود دل بست و در بیقراریاش سوخت، میشود مرد، آری میشود، با یک نگاه مرد. تماما مخصوص عباس معروفی
نویسندههای خوب بارها زندگی رو لمس میکنن. متوسطا یه انگشت بهش میزنن. بدا بهش تجاوز میکنن و ولش میکنن برای مگسا فارنهایت 451 ری برادبری
زندگی برای هر کس چند تا خط بیشتر نیست. مال من هم همین دو سه تا خط بود؛ فرار و تنهایی و مرگ. تماما مخصوص عباس معروفی
شنیده بودم که وقتی آدم عزیزش را از دست میدهد اگر به خاکش نسپارد و به چشم نبیند که به خاک سپرده میشود دلش از او کنده نمیشود. تماما مخصوص عباس معروفی
گاهی درد به تنهایی کافی نیست؛ گاهی انسان تا حد مرگ در برابر درد مقاومت میکند. اما برای هر کس چیزهایی وجود دارد که اصلا قابل تحمل نیست حتی شنیدن اسم آن چه بسا باعث تسلیمش شود! 1984 جورج اورول
اگر میخواهی تصویری از دنیای آینده داشته باشی ، پوتینی را تصور کن که مدام بر چهره ی انسان رژه میرود. 1984 جورج اورول
اکثریت جامعه خوشبختی را به آزادی ترجیح میدهند و حزب به عنوان حافظ و نگهبان خوشبختی مردم دست به هر کاری میزند تا برای خوشبختی آنها با آزادی مبارزه کند. در وقع حزب شادی و خوشی خود را فدا میکند تا مردم خوشبخت باشند. 1984 جورج اورول
تو از لحظه ای که به خاطر جنایت فکری دستگیر شده ای مرده محسوب میشوی و اینجا در وزارت عشق ما اجازه نمیدهیم مردهها بلند شوند و علیه ما شورش کنند. 1984 جورج اورول
در واقع، بزرگترین حماقت قرن حاضر این است که پزشک از قدرت اختیار افراد کمک میگیرد، در حالی که خودش وجود این اختیار را نفی میکند، آن را چیزی از پیش تعیین شده در میان سایر موارد مقرر، میداند. اختیار فردی افسانه ای مربوط به دوران دیگری است؛ نسلی که توسط تمدن به تحلیل رفته، قادر نیست به اختیار اعتقاد داشته باشد. بلکه تنها میتواند به جبر پناه ببرد درخشش زودگذر پییر دریولاروشل
به دنبال هر سکوت شاید مهمترین و عمیقترین حرفها زده شود. سرخی تو از من سپیده شاملو
انسان، برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیّت منِ آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
اما هیچکس نمیتواند بر ضد احساسات کاری کند. احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیبجویی میگریزند. میتوان خود را از کاری، یا از به زبان آوردن سخنی، سرزنش کرد، اما نمیتوان به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد، ولو به این دلیل ساده که هیچ تسلطی بر آن نداریم. هویت میلان کوندرا
از این روست که اورؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همه ی حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند. هویت میلان کوندرا
اعتماد «داشتن».
آدم هیچ وقت اعتماد «نداره».
اعتماد مالکیت پذیر نیست. میتونه در اختیار کسی قرار بگیره.
آدم اعتماد «می کنه» خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
طنز بهانه ایه برای بیان حقیقت. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
یک زن وقتی به سنش پی میبره که متوجه میشه زنهای جوونتر از اون هم وجود دارند. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
تو 20 سالگی میشه به سن و سال اعتنا نکرد، ولی بعد از 40 سالگی دیگه نمیشه تو رویا زندگی کرد. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
عقل در این نیست که جلو احساسو بگیری، بلکه در اینه که همه چیزو احساس کنی هرطور که باشه. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
در نظر حزب کسی که معتقد بود گذشته غیر قابل تغییر است ، دیوانه محسوب میشد. ! 1984 جورج اورول
قدرت واقعی که ما شب و روز این همه برای آن میجنگیم، قدرت تسلط بر اشیا و کنترل طبیعت و جهان نیست؛ قدرت واقعی قدرت تسلط بر انسانها و کنترل افکار آنهاست. 1984 جورج اورول
در اقلیت بودن حتی اقلیت تک نفری ، نشان نادانی و دیوانگی نیست. حقیقت در یک سو قرار دارد و دروغ در سوی دیگر ، اگر تو به تنهایی جانب حق را بگیری و در طرف دیگر تمام دنیا در برابر تو باشد، تو دیوانه نیستی. 1984 جورج اورول
ما از مرگ میترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از اینست که این شتر در خانه شخص دیگری بخوابد. همیشه بزرگترین ترسمان از اینست که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تک و تنها بمانیم. مردی به نام اوه فردیک بکمن
تنها راه دیدن حقیقت ، نگاه کردن از دریچه ی چشم حزب است. این حقیقتی است که باید دوباره یاد بگیری. 1984 جورج اورول
کسی که گذشته را کنترل کند،آینده را در دست دارد کسی که حال را کنترل کند ، گذشته را در دست دارد. این شعار حزب برای کنترل واقعیات گذشته است. 1984 جورج اورول
مردم دوست دارن هیولاها و چیزهای شرور رو بسازن تا خودشون کمتر شرور و هیولایی به نظر برسن. اونا وقتی سیاه مست میشن، تقلب میکنن، همسرانشون رو کتک میزنن، یه پیرزن رو گشنگی میدن، یه روباه که توی تله افتاده رو با تبر میکشن و یه تک شاخ رو با تیر سوراخ سوراخ میکنن. اونا دوست دارن فکر کنن که اگه یه بِین، کله ی صبح بیاد وارد کلبه هاشون بشه، هیولاییتر و شرورانهتر از کارهایی هست که اونا میکنن. این طوری احساس بهتری دارن. این طوری راحتتر زندگی میکنن. آخرین آرزو (حماسه ویچر) کتاب اول آندره ساپکوفسکی
چرا خیلی از آرزوها راهش به گور است؟ تماما مخصوص عباس معروفی
همیشه واژه سفر، ز خواب میپراندم، مسافر قشنگ من، سفیر ناگهان شده! تماما مخصوص عباس معروفی
می دونستین موپاسان از برج ایفل متنفر بوده؟ هر روز میرفته توو برج ایفل غذا میخورده چون تنها جای پاریس که از اونجا برج ایفل دیده نمیشه خود برجه! سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود رومن پوئرتولاس
ناپلئون روی آب، شانزده شکست داشت و دو پیروزی. آماری که بیشتر شایسته تیم فوتبال المپیک مارسی بودتا یک نابغهی جنگاوری ناپلئون به جنگ داعش میرود رومن پوئرتولاس
بهترین کتابها آنهایی هستند که چیزهایی را که خود آدم میداند بیان میکنند. 1984 جورج اورول
از دیدگاه طبقه ضعیف جامعه، تمام تغییرات در طول تاریخ فقط به تغییر نام اربابان آنها ختم شده است. 1984 جورج اورول
نابرابری ،قانون تغییر ناپذیر زندگی انسان است. 1984 جورج اورول
دوست واقعی مثل کتابی است که هروقت زمینش بگذاری، میتوانی بعد از یک هقته یا حتی دو سال، دوباره دست بگیری و ادامه اش را بخوانی یک بعلاوه یک جوجو مویز
چی بهتر از از اینکه آدم از ته قلب بداند که مورد عشق و علاقه است و لیاقتش را دارد که عاشقش باشند. یک بعلاوه یک جوجو مویز
حتی اگر تمام دنیا علیه تو قیام کنند، وقتی تو حمایت مادر یا پدرت را داشته باشی، مشکلاتت حل خواهند شد. یک بعلاوه یک جوجو مویز
روحیهٔ آدم مثل خورشید است. در شب غروب میکند. اما بعد، دوباره صبح میشود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
در زندگی، کماند آدمهایی که همیشه از پس گرفتاری لحظه برمیآیند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
قبرستان؟ آنجا مقصد نهایی همهمان است. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
تا زمانی که انسانیت بر دولتی ظالم پیروز شود همیشه یک جنبش انقلابی خواهد بود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
وای، از دست این عنوانها. مایهٔ تأسف و تظاهر. آدم بیارزش لیاقت یک عنوان را ندارد و آدم ارزشمند سود چندانی از آن نمیبرد. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
«کلیسا متعلق به کشیشها است و کشیشها فاسدند. این کشیشهای شما دارند زندگی را از روسیه میمکند و به بیرون میریزند. بدون آنها تزار چطور میتواند رعیتها را در قید زندگی فلاکتبارشان نگه دارد؟» جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
زنهایی مانند شما به وقت گرما و باران و برف و بدترین سختیها از روی بیابان، کوه و دشت سفر میکنند. آنها را دیدهام که گلآلود و خیس وارد نیوهلوشیا میشوند. اما آنها همیشه ارادهٔ کافی برایشان باقی مانده تا زمینی پیدا کنند و برای خود و شوهر و فرزندانشان خانهای بسازند! جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
یک زن وقتی یک فرمانروا میشود زن بودنش به پایان میرسد. یک امپرس میتواند از یک مرد هم مردتر باشد. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
روسیه مقدس و عظیم است، اما خورشید جای دیگر هم میتابد جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
یک مرد همیشه باید مثل یک مرد رفتار کند، حتی اگر برای خودش خطرناک باشد وگرنه واقعاً از یک گاوآهن یا یک اسب بهتر نخواهد بود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
«نپذیرفتن حقیقت کار احمقانهای است.»
«بله.» یوری با سر تأیید کرد. «حماقتی که زندگی را کمی آسانتر میکند.»
«و در پایان، سختتر.» جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
اشک ریختن هیچ فایدهای ندارد. من بهقدری گریه کردهام که با اشکهایم رود بایکال میتواند پر شود، اما این هیچ چیز را تغییر نداد جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
ارتش اهمیت چندانی به ازدواج و تولد و مرگومیر نمیدهد، بخواهد احضار کند، میکند. آن موقع، زمان کاترین بزرگمان بود، او مشغول کار شرافتمندانه و پر از خونریزیِ بزرگ کردن امپراطوریمان بود. خانوادههای سربازها در آن روزها زیاد موفق به دیدارشان نمیشدند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
فهمیدن آدمها یک روند آهسته است. میتواند یک عمر طول بکشد جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
ماشنکا، وطن ما همان جایی است که هر دو ما کنار هم هستیم. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
هر عروسی که کمی شور و عشق داشته باشد با خوشحالی به دنبال شوهرش میرود، حتی تا به انتهای زمین جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
یک مرد باید تقریباً بمیرد تا یک اعتراف به عشق را بشنود؟ جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
پدرم همیشه میگفت مادرم با عشق، او را رام کرد. اما من فکر میکنم این کاملاً حقیقت نداشت. پدرم در قلبش، تا روزی که مُرد، وحشی باقی ماند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
به افتخار دوجین مَهرو، دوجین پیاله پرکن و آنکه روی همه شناور شود، او همان کس است که دل تو را برده است. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
مرا پناهی نیست، جز عشق و تو مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
هر ترس را زدودن تو توانی. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
سزار با یک نفس هم عشق میورزید و هم قانون میگذاشت و محبوبِ هم سنا و هم بانوان بود. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
در روی کسی ایستادن راهورسم دوستی نیست. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
او خود دختری معمولی است. ولی اگر ریشههای تاریخیاش را دریابد، کمی کمتر معمولی خواهد بود. در این کرهی خاکی چند سالی بیش نخواهد زیست. ولی اگر تاریخ بشریت تاریخ حیات خود اوست، وی به تعبیری زنی چند هزار ساله است. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
گوته شاعر آلمانی زمانی گفت: «کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد، تنگدست بهسر میبرد.» دلم نمیخواهد تو به چنین وضع اسفناکی بیفتی. هرچه از دستم برآید میکنم که با ریشههای تاریخیات آشنا شوی. این تنها راه آدم شدن است. تنها راه فراتر رفتن از میمون برهنه است. تنها راه جلوگیری از سرگردانی در فضای لایتناهی است. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
عشق نام دیگر حادثه است
و
من یکی از بی شمار جان باختگان این حادثه بودم اسکارلت دهه 60 سجاد افشاریان
وقتی متولد میشویم، قراردادی را برای زندگی امضا میکنیم، اما سالها بعد، زمانی میرسد که از خود سوال میکنیم چه کسی این قرارداد را به جای من امضا کرده است؟ بینایی ژوزه ساراماگو
از کتابی شنیدهام که زمین گرد نیست، مربع دردناکیست با چهار ضلعِ جهنمی. این ماییم که در تلاشی تاریخی اضلاعش را میکشیم و سعی در گرد کردنش داریم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
«بیدار شدن عجیبترین کار جهان است. تا مدتها بعد از نابینا شدنم متوجه زمان درست بیدار شدن نمیشوم. مدتها طول میکشد تا بفهمم آدم وقتی بیدار میشود چه فرقی با وقت خوابیدنش میکند. یا اینکه آدم از کجا بیدار میشود و چه کسی میداند مرز بیداری و خواب کجاست! راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
هر انسانی دور خودش جهانی دارد؛ جهانی که رنگ، بو وحتا کلمات خاص خودش را دارد و هر فرد آن را با خودش این طرف و آن طرف میبرد. هنگامیکه آدمها از کنار یکدیگر عبور میکنند یا به هم فکر میکنند و یا با یکدیگر حرف میزنند، این جهانها در هم فرو میروند و مشترکاتی پیدا میشوند. دلیل تفاوت جملات و افکار آدمها، تفاوت همین جهانهاست. من اما فکر میکنم همهی ما در جهان مشترکی زندگی میکنیم و هر کداممان بر حسب قدرت درونیمان صورتی از همین جهان واحد را درک میکنیم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر میگوید خیال بزرگترین موهبت هر انسانی است. آن بیرون آدمها عاشق میشوند اما عشقشان میگذارد میرود. ثروتمند میشوند اما ثروتشان یکشبه به باد میرود. آدمها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر میکشند اما جهان به هیچوجه بهتر نمیشود. در جهانِ خیال اما میتوان صاحب ابدی همهچیز شد. میتوان هر چیزی را به دلخواه ساخت. در جهانِ خیال هر انتخابْ امکانی دیگر را منتفی نمیکند. اینجا جهان بدون مرز و دود و خون و تلخی است. میتوان همه چیز را یکجا داشت. میتوان ثروتمند شد یا اگر نه فقیر، و باز ثروتمند. حتا میتوان مُرد و زنده شد و باز مُرد و باز زنده شد و تا ابد ادامه داد. مادر میگوید آدمها آن بیرون وقتی میمیرند تازه وارد جهان خیال شدهاند. وقتی که فهمیدهاند همهی عمر در چه فریب بزرگی زندگی کردهاند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
میگوید آدمهای آن بیرون آنقدر میدوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان میآیند که دیر است. تازه میفهمند خانه، لباس، عشق،زندگی بهتر، آدمها، کار، نجات و همهچیز و همهچیز دروغی بیش نیست. میفهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست میدهی واقعاً از دستش میدهی و دیگر نمیتوانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همهچیز مثل حباب است. آنجا هیچچیز مال ما نیست. فقط و فقط میتوانیم تکههایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا میشود از اینکه تکهتکهمان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم، جای دیگری که حسرت درش بیمعناست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
بوها تنها بازماندگان زمیناند، با آدمیانی سرشار از حس غلیظ انتظار، و خدایی بیوزن که برایمان بیدریغ میگرید. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تا امروز ایمانی حقیقی داشتم که جهانِ کتاب عمیقترین و واقعیترین راه شناخت جهان است، شروع میکنم به درد کشیدن، درد این که بوی کتان را هیچجوره نمیشود در هیچ کتابی تجربه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
فکر نکردن به هیچ چیز قدرتی است که هر کس ندارد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
دست را که بیشتر روی سطح برگ نگه میدارم میتوانم صدای جریان آب در آوندهای گیاه را بشنوم، حتا صدای پای کسانی را که از کنارش گذشتهاند. میتوانم دستم را روی در حیاط بگذارم و به صدای بازی بچهها در کوچه گوش بدهم و چهرهی تکتکشان را ببینم و بفهمم بعد از بازی کجا میروند و چه میکنند. البته این دریافت هنگام مواجهه با پدیدههای جدید به شدت پیچیده و گاه اضرابآور است. مثلاً یکدفعه که کیسهای آویشن پاک میکنم دستم به چیزی عجیب میخورد. یک شیِ گرد با تیغ زیاد. شبیه جوجهتیغیای که سالها پیش سید برایم آورد. تکان نمیخورد. سرد است و بوی عجیبی میدهد. مدتی لمسش میکنم ناگهان حس عجیبی بهم دست میدهد و عقب میکشم. دایرهای زیر نبض دستم تیر میکشد و درون دماغم خارشی ایجاد میشود که گیجم میکند. باید از آن شی دور میشدم.
.
مادر پیش از آن گفته بود که احتمال دارد گیاه سمی یا حشره یا حتا مار مُرده لابهلای گیاهان باشد، اما این اولین باری است که به چیزی عجیب و غریب برمیخورم. مادر را که خبر میکنم آن شی را به دقت وارسی میکند و میگوید تاتوره است. گیاهی سمی که خاصیتی ضدّسم دارد. جوشانده این گیاه میتواند اعصاب را از کار بیاندازد و موجب مرگ شود. تاتوره را میگذارد توی شیشهای در بالاترین قفسهی زیر زمین. میگوید سرخپوستها این گیاه را دود میکنند و از خود بیخود میشوند و در این حالت آینده را پیشبینی میکنند. میتوانند چیزهایی ببینند که دیگران نمیبینند. دستم را به دهان میبرم تا طعم تاتوره را بچشم. میگوید بعضیها به آن سیبِ دیوانه یاسیبِ شیطان میگویند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من ایمان دارم نبوغ ذاتی هنرمندان بزرگ همان امکان ذاتی و سرشارشان است در وصل شدن به یک منبع سرشار. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
فقط کسی که سرتاسر زندگیاش در آستانهی نابینا شدن باشد میتواند چنین توجه عمیقی به جزییات بکند و در چیزهای پیشپاافتاده معنا ببیند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
وقتی آدم همهچیز بداند دیگر آن وقت از چه چیز مینویسد؟ راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
اولین بار بعد از شنیدن مسخ مادر از من میخواهد خیال کنم به حشرهای تبدیل شدهام و بعد احساسم را مانند ابتدای کتاب توصیف کنم. این اولین تمرین من برای رفتن به جهان دیگر بود. آن روز ترجیح میدهم پشه باشم تا سوسک. تصور میکنم از خواب میپرم و میبینم حشرهایام تمام عیارم روی شکم خوابیدهام و تنم نرم است و دوایر سرخی دارد. پشت کمر دو بال کوچک دارم. گرسنهام و دلم میخواهد خون فراوان بمکم. برخلاف گرهگوآر خودم را از ترس آدمها توی اتاقم حبس نمیکنم. در را باز میکنم و به مادر میگویم گرسنهام و مجبورم برای یافتن خون بروم بیرون. بر فرازِ خیابانها پرواز میکنم اما کسی در شهر نیست. گرسنه به خانه برمیگردم و میبینم لیوانی پُر از خون روی میز است. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
بوی نعش درختها زنده است، درست بر عکس نعش آدمها. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
معلق شدن احساس مدوری است پُر از تیغ تیز و همیشه با سکوتی عمیق همراه است. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
ترس کاری با آدم میکند که یا فراموشکار شود یا نتواند چیزی را از یاد ببرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
بالا رفتن از درختها عادت قدیمی مادر است.
مادر میگوید از درخت بالا که بروی بخشی از آن میشوی. اما من تنها کاری که از دستم بر میآید این است که گاهی پای درختی بایستم، یکلنگهپا، و خیال کنم درختم. مادر تا پیش از آمدن به تهران خیلی وقتها بالای درختها مینشست و از آن بالا به زمین و آسمان و پشت دیوارهانگاه میکرد. به گفتهی خودش بهترین اتفاقات زندگیاش همان بالاها افتاد، مثلاً بالای همان درخت گیلاس میفهمد که حامله است. بدترین اتفاقات زندگیاش هم همان بالاها افتاد، که البته هیچوقت دربارهشان حرف نمیزند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر شبیه مهربانترین شبهی است که میتواند از کنارت عبور کند و به یادت بیاورد که در جهان هیچچیزی برای ترسیدن نیست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر میگوید باید به جای چیزهای بزرگ بر چیزهای کوچک تمرکز کرد. میگوید راز رستگاری بشر همین است. راه رهایی از قید وسواس ذهنی برای چیزِ دیگری بودن. زندگی در چیزهای کوچک گسترده است، یعنی همین چیزهای روزمرهی کسالتبار. هر وقت گرفتار افکار دردناکی میشوم که مثلاً چرا بورخس نیستم و تا کی باید عمرم را صرف جدا کردن برگ رازقی از ساقه و کوبیدن گل در هاون کنم، یاد این حرف مادر میافتم که اگر یاد بگیرم معنای همین کارهای کوچک را بفهمم، زندگی حقیقی یا همان چیزی که روح ساری در جهان مینامندش، درونم به راه میافتد. دیگر مهم نیست بورخس باشم یا نباشم. حتا اگر ساعتها بیحرکت گوشهای بنشینم، در بودنم روی زمین و حتا در کوبیدنِ رازقی در هاون، در روحی شریکم که بورخس هم بخشی از آن است و آن وقت، من بورخسم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من به جای فرار یاد گرفتهام به دل امر کسالتآور نفوذ کنم. برای همین به محض روبهرو شدن با این حس گوشهای مینشینم در تاریکی و به روبهرو خیره میشوم. شروع میکنم بر بوها و بعد صداها تمرکز کردن و آرامآرام محو میشوم. در این محو شدن اتفاقت عجیبی میافتد. تنها چیزی که میتواند از بینش ببرد، صداست. صدای زنی که ناگهان فریاد میکشد: کجایی دختر! من اما جای خاصی نیستم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
در خون آدمها چیزهایی هست که هیچجوره نمیشود ازشان گذشت. این حقیقتِ محض است که آدمها تمام نمیشوند و با خونشان ادامه مییابند. این را میشود از رمانها هم فهمید، مثلاً برادران کارامازوف که مادر میگوید بهترین نمونهی رمان وراثتی است، یعنی رمانی که حول محور روابط خونی شکل میگیرد. اگر این فرض درست باشد، حالا که من اینجا نشستهام و به خرتخرت صندلی و صدای افتادن زالوها بر زمین گوش میدهم، مادر در تنِ من ادامه دارد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
میگویی کلمات نجاتدهندهاند. زهر اتفاقات را میگیرند و در خود حلشان میکنند. اسبی از پشتت فرار میکند. سبز میشوی. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
دیدن. حجم سفیدی است که زندگی به آرامی درونش اتفاق میافتد، گسترشش میدهد و به آن تهماندهای از بوی عسل میدهد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
میگوید باید بگذاریم چیزها به جانمان بروند. میگوید باید بگذاریم آرامآرام و با گذشت زمان در ما شکل دیگری بگیرند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیفهای گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامیگیرد و ناگهان پُرش میکند. میریزد پشت پلکها، زیر گلو، روی شانهها. پاها شروع میکنند به سنگین شدن و موجب میشود آدم به عمق برود. آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدمهای معمولی به چشمشان نمیآید. آنها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که توانایی حقیقی دیدن را از دست دادهاند. در کتابی شنیدهام حسِ دیدن مانند حس جهتیابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیمها که نه نقشهای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدمها مانند پرندگان چشمهایشان را میبستند و مسیرشان را حدس میزدند، اما حالا ناچارند نام خیابانها و کوچهها را حفظ کنند و مدام توی نقشهها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذرهذره از دستش میدهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه میکنی فقط خود آن چیز را میبینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط میتوانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانهی ما. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
باید همیشه به جزییات دقت کرد. جزییات اهمیتی ابدی دارند. چرا که تنها در صورت فهم آنهاست که میتوان با کلیات و سر آخر با جهان هماهنگ شد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر میگوید با دانستن ابعاد دقیق هر چیز میتوان آن را فتح کرد. میگوید باید خانه را فتح کرد. منظورش از فتح کردن قابل سکونت کردن است. اصولاً درباره هر چیزی که باید مالکش شود یا به کنترل خودش درش بیاورد همین را میگوید. مثلاً وقتی بیدلیل غمگین میشود و چند روزی توی خودش فرو میرود، عاقبت که با خودش میجنگد و از لاکش بیرون میآید، میگوید خودش را فتح کرده. وقتی بعد از چند هفته کار داروی جدیدی را که غالباً پماد است به عمل میآورد، میگوید آن را فتح کرده. در اصل این را از گوته یاد گرفته که جایی میگوید: اگر میخواهید انسان آزادی باشید باید هر روز آزادی را فتح کنید. باید اول فاتح خود بود، بعد خانه و بعد بقیه جهان، این یعنی باید دقیق به کوچکترین علایم بدن خود، تغییرات در وضع باغچه یا حیاط یا دیوار کوچه توجه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
پدر اما دیگر نیست. این جمله رو خیلی راحت میگوید، انگار بگوید پنیر دیگر در رژیم غذاییمان جایی ندارد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من نمیخواهم و نمیتوانم باور کنم که پلیدی چیزی عادی برای بشر است و فقط به خاطر همین عقیده است که مردم به من میخندند! رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و همانطور که جنایت کار میشدند، عدالت را اختراع کردند و قوانین قضایی به وجود آوردند وبرای نگه داشتن آن گیوتینها را برپا کردند. آنان به سختی به خاطر میآوردند که چیزی را از دست داده اند. چیزی را در گذشته رها کرده بودند خوشبختی و معصومیت را. آنها حتی امکان وجود خوشبختی و پاکی را در گذشته به تمسخر میگرفتند و آن را یک رویا میدانستند. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
فقط میخواستم ثابت کنم که همیشه نمیشود به واکنشهای بدن خود اعتماد کنیم. فکر میکنم حق با من بود.
بازپرس گفت: «تقصیر شما بود که مرا عصبانی کردید.»
«معلوم است که من مقصر بودم، همیشه تقصیر بر گردن حوّای وسوسهگر بوده است، از طرفی، وقتی ما به این دستگاه وصل میشویم، کسی از ما نمیپرسد که عصبانی هستیم یا خیر!». بینایی ژوزه ساراماگو
حتی متخصصین شکنجه هم وقتی به خانه میروند فرزندانشان را میبوسند و یا حتی توی سینما گریه میکنند. بینایی ژوزه ساراماگو
خداحافظ تا فردا…خیلی جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، این جمله را به کار میبریم و آرزو میکنیم روز بعد یکدیگر راببینیم، بدون این که واقعا به این موضوع فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همانگونه که ما انتظار داریم خواهد بود؟ اگر چنین اتفاقی بیفتد بیشک یکی از احتمالات پیچیده در قالب معجزهای به وقوع پیوسته است. اگر در این مورد تردیدی وجود داشته باشد، تنها یادآوری این نکته لازم و کافی است که «روز بعد» یا همان روزی که از آن به عنوان «فردا» یاد میکنیم، میتواند برای بعضیها اصلاً وجود نداشته باشد! بینایی ژوزه ساراماگو
با گذشت زمان، کمکم واژهی سفید، واژهای اهانت آمیز تلقی میشد و دیگر مورد استفاده قرار نمیگرفت. مردم سعی میکردند تا آن را به کار نبرند و مثلاً به یک برگهی کاغذ سفید، میگفتند: «کاغذ بیرنگ» یا «شیری رنگ». حتی دانشآموزان، کاملاً اصطلاحات مربوط به این رنگ را فراموش کرده بودند. از همه جالبتر محو شدن غیرمنتظرهی چیستانی بود که طی نسلها، والدین از بچهها میپرسیدند و به واسطهی آن هوش و ذکاوت آنها را امتحان میکردند؛ «آن چیست که سفید است و مرغ میگذارد؟» از آنجا که مردم دیگر نمیخواستند از کلمه سفید استفاده کنند، کمکم این چیستان را بیمعنی تلقی کردند. استدلال آنها این بود که مرغ در هر کجای دنیا و از هر نژادی که باشد، تنها چیزی که میتواند بگذارد، تخم مرغ است و نه چیز دیگر! بینایی ژوزه ساراماگو
امید مثل نمک است، غذا نیست، اما به آن طعم میدهد. بینایی ژوزه ساراماگو
سانسور مانند خورشید است که وقتی طلوع میکند برای همه است. البته برای دنیای ما این موضوع تازگی ندارد، همیشه حق با آنهاست. بینایی ژوزه ساراماگو
در زمین خودمان فقط میتوانیم با رنج کشیدن و از روی رنج عشق بورزیم و به صورت دیگری نمیتوانیم اصلا عشق از نوع دیگری را نمیشناسیم. من رنج کشیدن را به خاطر عشق ورزیدن میخواهم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
شهوت حسادت را به وجود میآورد و حسادت بی رحمی را. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من رویا را حقیقت میدانستم همانطور که هست چنانکه اگر شخصی یکبار حقیقت را دیده بود چه در خواب و چه در بیداری ازآن دست نمیکشید من هم از رویا دست بردار نبودم ولی آن زندگی واقعی را که شما میسازیدش را من میخواستم با خودکشی ام خاموش سازم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
رویاها همانطور که میدانید چیزهای خیلی عجیبی هستند قسمت هایی از آنها با وضوحی مخوف و با جزییاتی به دقت پرداخت شده مثل جواهرات اند و قسمتهایی از آنها را میتوان چهار نعل تاخت وبدون توجه به آنها از زمان و مکان عبور کرد. به نظر میرسد که رویاها نه با دلیل و منطق بلکه با میل و احساس تحریک میشوند ، نه با مغز بلکه با قلب. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اکنون برای من روشن شده بود که زندگی و جهان به طریقی به من وابسته بودند گویی که جهان فقط برای من خلق شده باشد ، اگر خودم را میکشتم جهان حداقل از بودن برای من باز میماند یا به محض خاموش شدن هوشیاری من کل جهان نیز ناپدید میشد ؛ به خاطر اینکه احتمالا همه ی این جهان و همه ی این مردم فقط خود من هستم! رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من تقریبا از فکر کردن دست کشیده بودم ؛ هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. اگر حداقل مشکلاتم را حل کرده بودم آه ، حتی یکی از آنها را حل نکردم و چقدر زیاد بودند. اما چون دیگر نگران مشکلات نبودم همه ی مشکلاتم ناپدید شدند! و از آن پس بود که حقیقت را دریافتم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اگر هنگام نگاه کردن به آنها احساس غم نمیکردم غمگین به این خاطر که آنها حقیقت را نمیدانند ومن کاملا از آن با خبرم… آه چقدر سخت است که تنها فردی باشی که حقیقت را میداند! ولی دیگران آن را نمیفهمند…آن را نمیفهمند رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
به هنگام فاجعه یا اندوه، تنها راه نجات جست و جوی نقطه ای ثابت است که با چنگ زدن به آن تعادلتان را حفظ کنید و از لبه ی پرتگاه سقوط نکنید. نگاه تان روی یک ساقه ی علف ثابت میماند، تنه ی یک درخت، گلبرگهای یک گل؛ گویی خودتان را به یک قایق نجات میآویزید.
ترجمه انوشه برزنونی
نشر ماهی تا در محله گم نشوی پاتریک مدیانو
《نمی دانم حرف بزنیم بهتر است یا حرف نزنیم. گاهی آدم در میان زمین و آسمان معلق میماند. نه آسمانی است و نه زمینی. نه زنده است و نه مرده…》 سهرابکشان عطاالله مهاجرانی
《سبک تر؟! مگر غم سبک میشود. غم مثل ریگ ته جوی میماند. میماند که میماند…》 سهرابکشان عطاالله مهاجرانی
چرا ما هی کوچک شده ایم. هی کوچک شده ایم. مثل برف آب شده ایم. مثل برکه ای در بیابان سوزان. در برابر آفتاب تند تابستان از هر طرف جمع و جور و محدود شده ایم. هم جوان کشته ایم، هم عشق، هم آرمان و هم عاطفه را. سهرابکشان عطاالله مهاجرانی
《 راحتتان کنم. در زندگانی، هر کس در این آزمون قرار میگیرد که فرزندش را بکشد! همه ما دشنه به دست، خنجر به کف در مقطعی قرار میگیریم که ممکن است پسرمان را بکشیم. یعنی خودمان را بکشیم. کشتن یک وقت مثل کشتن رستم است در میانه میدان با صدای بوق و کرنا. وقتی دیگر هم آرام و خاموش است. کشتنی که در خاموشی اتفاق میافتدتلختر است. سوز بیشتری هم دارد. 》 سهرابکشان عطاالله مهاجرانی
اندیشید: 《بچهها که در این سن و سال از دست میروند، میشوند یک داغ بر دل، بر جان، بر روح و روان؛ داغی که هیچ گاه فراموش نمیشود. چه حکمتی دارد پرپر شدن غنچههای ناشکفته؟ آناهیت مثل یک غنچه بود. یک شاخه مریم در میان یک لاله شکفته بود. گاهی خداوند هم در آفرینش نقاشی میکند و هم در گل چیدن. 》 سهرابکشان عطاالله مهاجرانی
خداوند کامل است؛ بدون هیچ نقص و کمبودی و به حمد و ستایشهای ما نیازی ندارد.
اجازه بدهید خدا را به روش خودم دوست بدارم
ص 415 مسئله اسپینوزا اروین یالوم
کسی که از مرگ نمیترسد، هیچ چیز دیگری قادر نیست او را بترساند (از زبان فیلسوف سِنِکا)
ص 343 مسئله اسپینوزا اروین یالوم
بهراستی هیچچیز در خود و از خود ، خوب یا بد، لذتبخش یا مخوف نیست.
فقط ذهن توست که آنها را آن گونه میسازد
ص343 مسئله اسپینوزا اروین یالوم
جایی که زندگی هست، مرگ نیست و جایی که مرگ هست، زندگی وجود ندارد
پس هراس از مرگ معنایی ندارد!
ص 343 مسئله اسپینوزا اروین یالوم
منظورِ آنها نهفقط این بود که غریزهی جنسی دنیایِ دیگری برایِ خود پدید میآورد که حزب قادر به کنترلِ آن نیست و تا حدِ ممکن باید آن را تأیید کند، بلکه نکتهی مهمتر آن بود که محرومیتِ جنسی باعثِ افزایشِ شور و جنون میشود که بسیار مطلوب است، زیرا میتوان آن را به اشکالِ دیگری نظیرِ علاقه به جنگ و پرستشِ رهبر تغییر داد. 1984 جورج اورول
تا آگاه نشده اند هیچ گاه عصیان نمیکنند؛ وتا عصیان نکنند نمیتوانند آگاه شوند. 1984 جورج اورول
افسوس! اگر همهی انسانها خردمند بودند،
و حُسنِ نیت بیشتری داشتند،
دنیا بهشت بود؛
اکنون بیشتر جهنم است!
(صفحه 267) مسئله اسپینوزا اروین یالوم
ترس، باعث به وجود آمدن خرافات میشود مسئله اسپینوزا اروین یالوم
پدر کوچک و ریزه، مثل کشمش خشک مانده بود. برخلاف صداش که آدم حیرت میکرد این صدا از کجاش در میآید. صدایی سرد و برنده. به تحکم صدای ماموران تامینات. پدر بزرگ در آخرین سفرش گفته بود” همیشه جابر بود و صداش. هیکلین یوخ. سمفونی مردگان عباس معروفی
پدر اورهان را بغل کرد، دستش را به همه نشان داد که مشت شده بود و نمیشد بازشان کرد. به خصوص در خواب، پدر گفت: “به این دستها نگاه کنید. این پسر مال جمع کن میشود. زندگی مرا توی مشتش میگیرد. پسر من است. اورهان سمفونی مردگان عباس معروفی
آیدین همه جا بود، تند و تند خبر میآورد. از پنجرهها همه جا را زیر نظر داشت و اتفاقاتی را که در اطراف خانه میافتاد، مو به مو گزارش میکرد سمفونی مردگان عباس معروفی
آیدین بچه سر راهی نبود. شیطان در رگ و ریشهاش وول میخورد، توی گوشهاش وزوز میکرد، او را به تقلا وامیداشت، و از او آدمی ساخته بود که امان دیگران را ببرد و بیچاره کند، آرام و قرار نداشت. سمفونی مردگان عباس معروفی
پدر، مرا فراموش کن! سمفونی مردگان عباس معروفی
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵٫ ساعت سر در کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است، اما زمان همچنان میگردد و ویرانی به بار میآورد. سمفونی مردگان عباس معروفی
قابیل] گفت من تو را البته خواهم کشت. [هابیل] گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست بر نیاورم که من از خدای جهانیان میترسم. میخواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است.
آن گاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید. سمفونی مردگان عباس معروفی
من هر چه بیشتر دنیا را میشناسم از آن ناراضیتر میشوم. هر روز که میگذرد بیشتر معتقد میشوم آدمها شخصیت ناپایداری دارند و نمیشود روی ظواهر لیاقت یا فهم و شعورشان حساب کرد. غرور و تعصب جین استین
-نمیدانم چه کسی برای اولین بار اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!
- «من همیشه فکر میکردم شعر خوراک عشق است.»
- «برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی میتواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام میکند.» غرور و تعصب جین استین
فقط هنگامی به گذشته بیندیشید که یادآوریاش سبب رضایتتان میشود. غرور و تعصب جین استین
خدا، ما انسانها را شبیه به خود نساخته؛ این ما هستیم که خدا را شبیه خود تصور میکنیم
ما تصور میکنیم که او موجودی شبیه به ماست ، دعاهای ما را میشنود و به آنچه آرزو میکنیم اهمیت میدهد مسئله اسپینوزا اروین یالوم
نیازهای شما اندک هستند و به آسانی به دست میآیند
پس زندگی خود را با اهداف ناچیزی مانند ثروت و شهرت پیچیده نکنید؛ اینها دشمن آرامش شما هستند
(ص 147) مسئله اسپینوزا اروین یالوم
شادمانی ما از اینکه بر دیگران برتری داریم، سعادت نیست؛
بچگانه یا بهتر است بگویم بدخواهانه است.
(ص120) مسئله اسپینوزا اروین یالوم
ذهن است که تعیین میکند چه چیزی ترسناک، بیارزش، مطلوب یا باارزش است
بنابراین ذهن است و فقط ذهن است که باید تغییر کند (صفحه 54)
پ. ن: شروع سومین کتاب از سهگانه یالوم 24 بهمن 96
پ. ن: نثر یالوم عالیه؛ این کتاب رو هم طوفانی شروع کرد مسئله اسپینوزا اروین یالوم
رنج عجیبی است.
از دلتنگی چیزی جان دادن که هرگز نخواهی داشت. ابریشم آلهساندرو باریکو