فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گلهاست. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالا قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلها گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
پدربزرگم میگفت،هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن،تو رو میبینن. می گفت،مهم نیست که چی کار کردی،تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری،در بیاری. فارنهایت 451 ری برادبری
سرانجام در یک روز شاد و روشن،نتیجه میگیرم که زندگی لایه ای دیگر ندارد همین است که هست، چرا نگران آن باشم؟ و آن را میپذیرم. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
زندان هرگز زندانی را تربیت نمیکند فقط به او میاموزد که جنایتهای بیشتری انجام دهد ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
چرا نباید هیچ گاه باز در زندگی اش چیزی بسوزاند.
خورشید هر روز میسوزاند. زمان را میسوزاند. دنیا در چرخه ای با عجله به پیش میرفت و بر محورش میچرخید و زمان که گرفتار سوزتندن سالها بود و آدمها هم به هر طریق بدون هیچ کمکی از او چنین میکردند. پس اگر او چیزها را همراه آتش نشانها سوزانده بود و خورشید هم زمان را میسوزاند،این به آن معنا بود که همه چیز سوخته بود! فارنهایت 451 ری برادبری
وقتی مدام با مصایب آدمها درگیر باشی یا باید به آنها اهمیت ندهی و سنگ شوی و یا همدلی کنی و آب شوی. بهترین شکل ممکن مصطفی مستور
اندکی آموختن خطرناکترین چیز دنیاست. یا از چشمه مقدس شاعری و الهام کاملا بنوش و یا اصلا مزه نکن؛هوای ضعیف آن مغز را مدهوش میکند و نوشیدن کامل آن هوشیارمان میکند. فارنهایت 451 ری برادبری
کلمهها مثل برگهایی میمانند که هرجا بیشتر یافت شوند،میوه دانایی بیشتری یافت میگردد. فارنهایت 451 ری برادبری
اونایی که چیزی نساختن،باید چیزی بسوزونن. فارنهایت 451 ری برادبری
زندگی یعنی کمی دیروز و خیلی امروز و ذره ای فردا. بهترین شکل ممکن مصطفی مستور
اگه میخوای یه آدم از لحاظ سیاسی ناراحت نباشه،سوال دوپهلو ازش نپرس؛یه سوال ساده بپرس. اگه سوالی هم نپرسی که چه بهتر. اصلا بذار فراموش کنه که چیزی هم به اسم جنگ وجود داره. اگه دولت نالایق و بیعرضهاس و مالیاتا رو سنگین کرده،باز بهتره که مردم این چیزا رو ندونن. فارنهایت 451 ری برادبری
(ولی اشک و آه لازم است. خاطرتان نیست که اُتِللو چه میگوید: ( اگر از پسِ هر طوفان چنین آرامشهایی پدید میآیند، ایکاش بادها آنقدر بدمند تا مرگ را بیدار کنند.) دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
اگر آدم به چیزهایی اعتقاد دارد به این سبب است که نحوه شرطی شدنش حکم میکند که با آنها معتقد باشد. فلسفه یعنی این: پیدا کردن دلایل ناموجه برای چیزهایی که آدم به دلایل ناموجهِ دیگر به آنها اعتقاد پیدا کرده. اگر مردم به خدا معتقد باشند به این دلیل است که طوری شرطی شده اند که به خدا اعتقاد داشته باشند. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
او فیلسوف بود، اگر بدانید که فیلسوف چه بود. )
وحشی بی معطلی گفت: (کسی که درباره چیزهایی خیالبافی میکند که در آسمان و زمین وجود ندارند.)
کاملا همینطور است. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
هلیکوپترها را نمیشود بدون فولاد ساخت- تراژدی را هم نمیشود بدون عدم ثبات اجتماعی ساخت. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوهی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوهی تصور خودش است که کیف میبرد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
افسوس که تجربههایمان دیگر به درد این دنیا نمیخورد. شاعر چه خوب گفته: ”مرد خردمند هنر پیشه را عمر دو بایست در این روزگار تا به یکی تجربه آموختن با دگری تجربهبردن به کار“» 3 قطره خون صادق هدایت
رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست و پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغنی یک من دو عباسی بود! تخم مرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگگ میخریدیم به بلندی یک آدم. کی غصهی بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار میشدیم. من بیست سالم بود. توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همهی جوانها از دل و دماغ میافتند. از غورگی مویز میشوند. باز هم قربان دورهی خودمان. بهقولی آن خدا بیامرز: «اگر پیرم و میلرزم به صد تا جوان میارزم!» 3 قطره خون صادق هدایت
ما همهمان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون، ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند. بعضیها میخواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم میکنند و بعضیها هم ماتم میگیرند، ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی میآید که آدم از گولزدن خودش هم خسته میشود… 3 قطره خون صادق هدایت
به خاطر چی این یارو [شکسپیر] یه همچی متخصص تبلیغاتی عجیبی از آب دراومده بود؟ به این خاطر که در برابر خودش اینهمه چیزهای دیوانه وار و دردناک داشت که ازشون به هیجان بیاد. آدم باید دلش به درد بیاد و منقلب بشه؛ وگرنه نمیتونه عبارات واقعاً جالب و نافذِ اشعه ایکسی پیدا کنه. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
به یاد بیتی از شاعر معروف پیت هاین افتادم:
کسی که در زمان حال زندگی نمیکند زنده نیست. . تو چه میکنی؟ دختر پرتقالی یوستین گردر
دوستی نقاش داشتم که میگفت: «وقتی بار سنگین باشد اسبان گاری یکدیگر را گاز میگیرند.» مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
چرا هیچکس چیزی شگفت نمیآفریند. همیشه شنبه یکشنبه است و دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه تعطیل هستند. نه انگورهای طلایی تابستان نه به لبهایی که آغشته به گل سرخ و دریاست پرواز نمیکنند. مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
از بحثهای کوتاه و بلند در باره هنر و سیاست و مسابقات فوتبال نفرت پیدا کرده بودم. میگفتم: «سیاستمداران جهان را مثل کیک عروسی میان خود تقسیم کردهاند. شاعران برای فرار از خودکشی شعر مینویسند. کارگردانهای سینما فیلمهای کسالتآور میسازند که جوایز فستیوالهای جهانی را درو کنند. مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
یکی از فواید اصلی رفیق این است که (به شکلی معتدلتر و تمثیلی) جور تلافیهایی را که میخواهیم ولی نمیتوانیم سر دشمنانمان درآوریم بکشد. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
هنری با بزرگواری تزویرآمیزی افزود: «کارش رو خیلی خوب انجام میده.»
«میدانم. اما همین بهترین دلیل برای سختگیری است. برتری ذهنیش برایش بههمان نسبت مسؤولیتهای اخلاقی بهبار آورده. هرچه استعدادهای آدم بیشتر باشد، قدرتش در گمراه کردن زیادتر است. یک نفر رنج بکشد بهتر است تا عدهٔ زیادی فاسد بشوند. آقای فاستر، اگر منصفانه قضاوت کنید میبینید هیچ اهانتی شنیعتر از داشتن رفتار غیرمتعارف نیست. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
«میدونی ، من فکر میکنم یک کمی با اغلب مردم فرق دارم. اگه آدم جور دیگری تخلیه بشه…»
مرد جوان با اشاره سر گفت: «بله ، همینطور است که میگویید. اگر آدم جور دیگری باشد محکوم به این است که تنها بماند. آنها با آدم بد میشوند. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
«بله، همانطور که شهوتی برای دلبستگی وجود دارد، شهوتی هم برای رنج بردن وجود دارد و حتی شهوتی برای تواضع. اگر برای فرشتگان طغیانگر اینقدر آسان است که شور و اشتیاقشان را از پرستش و بندگی به طرف غرور و طغیان هدایت کنند، از بشر چه انتظاری میتوان داشت؟ حالا متوجه شدی: این نتیجهای بود که در جریان تفتیشهایم به آن رسیدم. و برای همین بود که دست از این کار کشیدم. من شهامتش را نداشتم که ضعف آدمهای شریر را مورد کنکاش قرار دهم، چون کشف کردم که این ضعفها، عین ضعف آدمهای پارساست.» آنک نام گل اومبرتو اکو
تنها یک چیز بیشتر از لذت محرّک حیوانات است و آن درد است. آنک نام گل اومبرتو اکو
«ولی شنیدهام سه سال پیش در محکمهٔ کیلکنی که افراد خاصی متهم به ارتکاب جنایتهای مشمئزکننده شدند، با اینکه مجرمان شناسایی شده بودند، شما مداخلهٔ اهریمن را انکار نکردید.» «آن را به صراحت و آشکار تأیید نکردم. ولی راست میگویید تکذیب هم نکردم. من که هستم قضاوتم را در باب نقشههای شیطان ابراز کنم، مخصوصاً،» ظاهراً میخواست روی این دلیل پافشاری کند، پس اضافه کرد: «در پروندههایی که بانیانِ تفتیش، اسقف، قضات دادگاه شهر و عامهٔ مردم و شاید هم خود متهمان به راستی میخواستند حضور شیطان را احساس کنند؟ آنجا شاید تنها مدرک واقعی از حضور شیطان جدیتی بود که همه در آن لحظه مایل بودند دست او را در کار بدانند…» آنک نام گل اومبرتو اکو
گاهی بهتر است بعضی از اسرار خاص در حجاب کلام سرّی پوشیده بماند. اسرار طبیعت را روی پوست بز و یا گوسفند پخش نمیکنند. ارسطو در کتاب اسرار میگوید بیان بسیاری از اسرار طبیعت و صناعت، مُهری آسمانی را میشکند و ای بسا پلیدیها از آن میزاید. نه به این معنا که اسرار را نباید آشکار کرد، بلکه دانا باید تصمیم بگیرد که کِی و چگونه این کار را بکند. آنک نام گل اومبرتو اکو
آنهایی که خود را تحقیر شده حس میکنند به همان اندازه میکوشند تا خود را تحقیر کننده بنمایانند. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
<و راز سعادت و فضیلت در همین نهفته است: دوست داشتن آنچه آدم باید انجام بدهد. تمام هدفهای شرطی سازی در این خلاصه میشود: علاقه مند ساختن آدمها به سرنوشت اجتماعیِ گریزناپذیرشان. > دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
بنوازید،استاد ریدلی؛امروز باید به لطف خداوند چون شمعی سوزان در انگلستان بتابیم،که اطمینان دارم نباید اسیر تاریکی یأس شویم. فارنهایت 451 ری برادبری
احساس کرد که لبخندش آرام و بیصدا دور میشود،رنگ میبازد و میچکد مثل اشک شمع زیبایی که مدتها سوخته است و حالا آرام آرام میچکد و شمع هم دیگر شمع نیست. تاریکی. فارنهایت 451 ری برادبری
چه هوسهائی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت. فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
من سخت، خشن و بیزار درست شدهام، شاید اینطور نبودم تا اندازهای هم زندگی و روزگار مرا اینطور کرد، از مرگ هم هیچ نمیترسیدم. زنده به گور صادق هدایت
میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شدهام. به دشواری راه میرفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم. هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم میچرخد، میگردد. همه آنها را میبینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرندهای، باید سرتا سر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشهها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیدهام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. زنده به گور صادق هدایت
یکباره بخود آمدم، این را ه رفتن وحشیانه را یک جائی دیده بودم و فکر مرا بسوی خود کشیده بود. نمیدانستم کجا، بیادم افتاد، در باغ وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم، آنهائیکه در قفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه میرفتند، درست همینطور. در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فکر میکردم، در خودم حس کردم که مانند آنها هستم، این راه رفتن بدون اراده، چرخیدن بدور خودم، بدیوار که بر میخوردم طبیعتا حس میکردم که مانع است برمیگشتم. زنده به گور صادق هدایت
اسم برخی از مردهها را میخواندم. افسوس میخوردم که چرا بجای آنها نیستم با خودم فکر میکردم: اینها چقدر خوشبخت بودهاند! … به مردههائی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود، رشک میبردم. زنده به گور صادق هدایت
گاهی با خودم نقشههای بزرگ میکشم، خودم را شایسته همه کار و همه چیز میدانم، با خود میگویم. آری کسانیکه دست از جان شستهاند و از همه چیز سر خوردهاند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم. به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همهاش دیوانگی است! زنده به گور صادق هدایت
میدانی باز دلم هوای ایران را میکند مثل اینست که چیزی را گم کرده باشم! زنده به گور صادق هدایت
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشستهاند، یکی از آنها تک خود را در آب فرو میبرد، سرش را بالا میگیرد، دیگری، پهلوی او کز کرده خودش را میجورد. من تکان خوردم، هر دو آنها جیر جیر کردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لکههای ابر آفتاب رنگ پریده در میآید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی ماندهاند. صدای دور و خفه شهر شنیده میشود. این ورقهای بد جنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال میگیرم! زنده به گور صادق هدایت
این سرنوشت است که فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بکنم. باری چه میشود کرد؟ سرنوشت پر زورتر از من است. زنده به گور صادق هدایت
آری کسانیکه دست از جان شستهاند و از همه چیز سر خوردهاند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم. به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همهاش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار لاشهات بیفتد آن میان، برو، تو برای زندگی درست نشدهای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست! ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نمیتوانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه میکردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بمن کارگر نشد، باور کردنی نیست، نمیتوانم باور بکنم. زنده به گور صادق هدایت
تک و تنها بودم. مابین چندین میلیون آدم مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام. زنده به گور صادق هدایت
خوب بود که آدم با همین آزمایشهائی که از زندگی دارد، میتوانست دوباره بدنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بکند! اما کدام زندگی؟ آیا در دست من است؟ چه فایده دارد؟ یک قوای کور و ترسناکی بر سرما سوارند، کسانی هستند که یک ستاره شومی سرنوشت آنها را اداره میکند، زیر بار آن خرد میشوند و میخواهند که خرد بشوند… زنده به گور صادق هدایت
هستی خودم مرا بشگفت انداخته، چقدر تلخ و ترسناک است هنگامیکه آدم هستی خودش را حس میکند! زنده به گور صادق هدایت
یک چیزهائی هست که نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زنده به گور صادق هدایت
افسوس میخوردم که چرا نقاش نشدم، تنها کاری بود که دوست داشتم و خوشم میآمد. با خودم فکر میکردم میدیدم، تنها میتوانستم در نقاشی یک دلداری کوچکی برای خودم پیدا بکنم. زنده به گور صادق هدایت
در همان حال میدانستم که میخواهم خود را بکشم، یادم افتاد که این خبر برای دستهای ناگوار است، پیش خودم درشگفت بودم. همه اینها بچشمم بچگانه، پوچ و خنده آور بود. با خودم فکر میکردم که الان آسوده هستم و به آسودگی خواهم مرد، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بکنند یا نکنند. زنده به گور صادق هدایت
گاهی دیوانگیم گل میکند، میخواهم بروم دور خیلی دور، یک جائی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، میخواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور، مثلا بروم در سیبریه، در خانههای چوبین زیر درختهای کاج. زنده به گور صادق هدایت
حالا میدانم که خدا با یک زهر مار دیگری در ستمگری بیپایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی میکند و بر آزار و شکنجه دسته دوم به دست خودشان میافزاید. حالا باور میکنم که یک قوای درنده و پستی، یک فرشته بدبختی با بعضیها هست… زنده به گور صادق هدایت
میخواهم بروم دور خیلی دور، یک جائی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم زنده به گور صادق هدایت
خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم. همیشه تنها هستم! همه عمرم تنها بودهام. » زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت. زنده به گور صادق هدایت
شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش زنده به گور صادق هدایت
بخودم میخندیدم، بزندگانی میخندیدم میدانستم که در این بازیگر خانه بزرگ دنیا هر کسی یک جور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد. زنده به گور صادق هدایت
چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهائی هست که نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است. زنده به گور صادق هدایت
هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید…! همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم. زنده به گور صادق هدایت
نه یک احساساتی هست، یک چیزهائی هست که نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند. زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود. در زندگانی، آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. زنده به گور صادق هدایت
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آن را بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد! زنده به گور صادق هدایت
آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشدو لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد
و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا میکنم. .
خدای من
یک دقیقه ی تمام شادکامی!
آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
اشتیاق به آزاد بودن و داشتن استقلال در کسی امکان پذیر است که هنوز امیدی در دل میپروراند. برای مرسو در آن موقع دیگر هیچ امیدی وجود نداشت. مرگ شادمانه آلبر کامو
دلش میخواست حجمی را که در دنیا اشغال کرده بود کاهش دهد، تا زمانی که دیگر چیزی از آن باقی نماند. مرگ شادمانه آلبر کامو
بدبختیا چیزای وفاداری ان. مثل خوشبختی نیست که هی از یاد آدم بره. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
یه چیزایی هست که آدم هیچ وقت نمیتونه به کسی بگه. اون چیزا میمونه تو وجود آدم، بعد میره تو مغز، مغزو خراب میکنه. بعد آدم دیوونه میشه. فکر کنم همه کسایی که دیگه از یه روز به بعد دیوونه میشن، برای همین دیوونه میشن. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
حال دق کردن یعنی حالی که توش داشتم دق میکردم. وقتی آدم تو حال دق کردنه ولی دق نمیکنه، خیلی بدتره. حال بعد از دق کردن خیلی حال بدیه. آدم دق کنه، تموم میشه میره، راحت میشه. ولی وقتی آدم دق کردنو رد میکنه، دیگه عادی میشه همه چی. به نظر من عادی شدن خیلی وحشتناکه. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
چه لذتی است دیدن آتشی که همه جیز را میخورد،سیاه میکند و به نابودی میکشاند. فارنهایت 451 ری برادبری
اگر همه آدمها میتوانستند جنون درونی خود را بشناسند و با آن زندگی کنند، جهان بدتر از این میشد؟ نه، آدمها مهربانتر و شادتر بودند. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
واقعیت چیزیه که اکثریت مردم بهش اعتقاد دارند، اما لزوما بهترین یا عاقلانهترین نیست، اما چیزیه که در برابر نیازهای جامعه پذیرفته شده است. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
وقتی کنار دیگران هستیم و آنها چیزی نمیگویند، موقعیت آزار دهنده و غیر قابل تحمل پیش میآید. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
دیوانگی یعنی نتونی درباره افکارت با دیگران ارتباط برقرار کنی. مثل این میمونه که توی یک کشور خارجی باشی، میتونی ببینی و بفهمی در اطرافت چی میگذره، اما نمیتونی بگی چی لازم داری یا کمک میخوای، چون زبانی که آنها صحبت میکنند را بلد نیستی. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
هر کس که در دنیای خودش زندگی میکند دیوانه است. منظورم آدم هایی هست که با دیگران فرق دارند. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
مردم همواره تمایل دارند به دیگران کمک کنند چون در این صورت است که احساس میکنند از آنچه که در واقعیت هستند بهترند. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
زندگی همواره مترصد یافتن لحظه ای مناسب برای عمل کردن است. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
زندگی چیز ترسناک عجیبی است. همه وقتمان را صرف کنترل آن میکنیم اما اتفاقاتی ما را شکل میدهند که هیچ کنترلی بر آنها نداریم. ما در برابر شما فردریک بکمن
اطلاعاتی که درمانگر از حال حاضر به دست میآورد، صحت فراوانی دارند. گرچه بیماران غالبا از روابط متقابل خود با دیگران –عشاق، دوستان، کارفرماها، آموزگاران، پدر و مادر- حرف میزنند و شما، -درمانگران- درباره این دیگران (و روابط متقابلشان با بیماران) فقط از دید بیماران چیزهایی میشنوید. چنین گزارشهایی از حوادث بیرونی، دادههایی غیرمستقیم است که اغلب مخدوش و یکسر غیر قابل اعتماد است. خیره به خورشید اروین یالوم
فرق بین دوست خوب و درمانگر چیست؟ دوست خوب (یا سلمانی و آرایشگر و مربی شخصی) میتواند حامی و همدل آدم باشد. دوست خوب میتواند محرم اسرار، مهربان و دلسوز باشد که در پریشانحالی به داد آدم برسد. اما یک فرق به جا میماند: فقط درمانگر ممکن است بتواند شما را با زمان حاضر رویارو کند. تعامل زمان حاضر (یعنی تعبیرهایی دربارهی رفتار کنونی دیگران) کمتر در زندگی اجتماعی رخ میدهد. اگر بدهد، نشانهی صمیمیت خیلی زیاد یا کشمکش در شرف وقوع است؛ مثلا «دوست ندارم اینجوری نگاهم کنی.» یا روابط دو جانبهی پدر و مادر با بچه «وقتی باهات حرف میزنم، رو برنگردان.» خیره به خورشید اروین یالوم
برای یک زندگی خوب، دوستان صمیمی ضروریند. به علاوه اگر دوستان خوب دور آدم را گرفته باشند، دیگر چندان نیازی به رواندرمانی ندارد. خیره به خورشید اروین یالوم
برای هر یک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی –گاهی در جوانی و گاهی بعدها- از فناپذیری خود آگاه شویم. محرکهای بسیاری هست: نگاهی در آینه به گونههای آویزان، موهای جوگندمی، شانههای افتاده، جشن تولدها به خصوص ده سال به ده سال، پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی، دیدن دوستی که سالها ندیدهاید و یکه میخورید که چقدر پیر شده است، دیدن عکسهای قدیمی خودتان و آنهایی که سالها مردهاند و کودکیتان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب… خیره به خورشید اروین یالوم
اگر از پشیمانی، درست استفاده کنید ابزاری است که کمک میکند اقداماتی در جلوگیری از انباشت آن به عمل آورید. با نگاه به پس و پیش میتوانید پشیمانی را امتحان کنید. اگر به گذشته خیره شوید، از آنچه انجام ندادهاید، پشیمان میشوید. اگر به آینده زل بزنید، یا امکان انباشت بیشتر پشیمانی را فراهم میآورید یا کمابیش خود را از آن میرهانید. خیره به خورشید اروین یالوم
انزوا فقط در انزوا موجود است، وقتی آن را با کسی سهیم شدی تبخیر میشود. خیره به خورشید اروین یالوم
همدردی نیرومندترین ابزاری است که در کوششهای خود برای ارتباط با دیگر مردمان در دست داریم. همدردی در ارتباط انسان، مانند چسب است و اجازه میدهد عمق احساس دیگران را دریابیم. خیره به خورشید اروین یالوم
همه ما انسانها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. ما همیشه به صورت گروهی زیستهایم و بین افراد، روابط قومی و مداومی ایجاد کردهایم. تایید همیشه لازم بوده است؛ برای مثال: بسیاری از بررسیها در روانشناسی مثبت تاکید میکند که روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است اما مرگ، تنهایی است؛ تنهاترین حادثه زندگی… مردن نه تنها شما را از دیگران جدا میکند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناکتر تنهایی میگذارد؛ جدا شدن از خود جهان. خیره به خورشید اروین یالوم
سرانجام که درمییابیم میمیریم و همه موجودات ذیشعور نیز میمیرند، احساس سوزان و کمابیش دلشکنی از آسیبپذیری و ارزشمندی هر دم و موجود به ما دست میدهد و از همینجا شفقت ژرف، زلال و بینهایتی نسبت به همه موجودات زندگی در ما رشد میکند.
سوگیال رینپوچه: کتاب تبتی زیستن و مردن خیره به خورشید اروین یالوم
فقط آنچه هستیم، واقعا اهمیت دارد. شوپنهاور میگوید: «با وجدان بودن، بهتر از خوشنامی است. بزرگترین هدف ما باید سلامتی و ثروت معنوی باشد که به منبع پایانناپذیری از عقاید، استقلال و زندگی اخلاقی میانجامد. آرامش درونی از دانستن این نکته ناشی میشود که این اشیا و امور نیستند که مزاحم ما میشوند، بلکه تفسیر ما از آنها است.» خیره به خورشید اروین یالوم
بعضیها از زندگی وام نمیگیرند تا به مرگ بدهکار نشوند. خیره به خورشید اروین یالوم
شهرت مثل ثروت مادی زودگذر است. شوپنهاور مینویسد: «نیمی از نگرانیها و دلواپسیهای ما از توجهمان نسبت به عقیده دیگران ناشی میشود. باید این خار را از تن خود درآوریم. لزوم حفظ ظاهر پسندیده آنقدر قوی است که بعضی زندانیها موقع رفتن برای اجرای اعدام خود بیش از همه به لباس و حرکات و اطوار خود فکر میکنند. عقیده دیگران پنداری است که شاید هر دم تغییر کند. عقاید به رشتهای آویخته است و ما را نسبت به آنچه دیگران فکر میکنند -یا بدتر، آنچه به نظر میرسد فکر میکنند- به بردگی میکشاند. چون هرگز نخواهیم دانست که دیگران واقعا چه فکری میکنند.» خیره به خورشید اروین یالوم
بالاترین مصیبت آن است که زمان دائم در حال از بین رفتن است و در عمل، انهدام به بار میآورد. خیره به خورشید اروین یالوم
نیچه –بزرگترین حکیم-، شایستهترین توصیف را از قدرت افکار نیرومند بدست میدهد: «یک سخن خوب حکیمانه، از زمان خود فراتر میرود و ظرف چند هزاره نمیفرساید، هر چند که مدام مصرف شود: تناقض ادبیات چنین است، پایداری در میان تغییر، خوراکی که پیوسته ارج و قرب دارد؛ چون نمک که هرگز نمیگندد.» خیره به خورشید اروین یالوم
دارایی مادی، سراب است. شوپنهاور با ظرافت استدلال میکند که انباشت ثروت و دارای بیانتهاست و آدم را سیر نمیکند؛ هر چه بیشتر به تملک درآوریم، طمع ما بیشتر میشود. ثروت مثل آب دریاست: هر چه بنوشیم، تشنهتر میشویم. در نهایت ما صاحب چیزی نیستیم، آنها صاحب ما هستند. خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور میگوید: اگر ما فانی هستیم و روان بر جای نمیماند، بنابراین نباید ترسی از جهان پس از مرگ داشته باشیم، چراکه آن زمان نه آگاهی داریم، نه حسرت از دست رفتن زندگی و نه چیزی که سبب ترس از خدایان شود. اپیکور وجود خدایان را انکار نمیکرد اما مدعی بود که خدایان به زندگی انسان اعتنایی ندارند و فقط به عنوان سرمشق آرامبخش و رحمتی که باید به آن روی آوریم؛ برای ما مفیدند. خیره به خورشید اروین یالوم
بسیاری از افراد میگویند کمتر به مرگ خود فکر میکنند اما فکر ناپایداری و هراس، آنها را وسوسه میکند. این فکر پسزمینه که هر چه اکنون به تجربه درمیآید گذراست، در زمان کوتاهی به پایان میرسد و همه لحظات دلانگیز را تباه میسازد. مثلا یک پیادهروی لذتبخش با دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است، خراب میکند -این دوست میمیرد، این جنگل با پیشروی ساختوساز و شهرنشینی نابود میشود. - اگر همه چیز به خاک بدل میشود، پس معنای زندگی چیست؟ خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور اصرار داشت که فکر ترسناک مرگ اجتنابناپذیر در برخورداری ما از زندگی دخالت میکند و هیچ لذتی را دستنخورده باقی نمیگذارد. چون هیچ فعالیتی نمیتواند اشتیاق ما را برای زندگی ابدی محقق سازد، همه فعالیتها از بیخ و بن بیهودهاند. آدمهای بسیاری از زندگی بیزار میشوند؛ حتی به طرزی طعنهآمیز تا مرز خودکشی. بعضیها در فعالیتی دیوانهوار و بیهدف غرق میشوند که معنایی جز اجتناب از درد ذاتی وضعیت بشر ندارد. خیره به خورشید اروین یالوم
موضع اپیکور، مکمل نهایی بذله وودی آلن است: «من از مرگ نمیترسم، فقط نمیخواهم هر جا سر و کلهاش پیدا میشود آنجا باشم.» اپیکور میگوید: در واقع ما آنجا نخواهیم بود و چون مرگ رخ بدهد، ما نخواهیم دانست و «من» هرگز با آن همزیستی نمیکند. چون ما مردهایم، نمیدانیم که مردهایم و در این صورت، دیگر ترس چیست؟ خیره به خورشید اروین یالوم
وقتی خستهایم، افکاری که سالها پیش بر آنها غلبه کردهایم، بار دیگر به ما هجوم میآورند. خیره به خورشید اروین یالوم
درست است که رویایی با مرگ، موجب برانگیختن اضطراب میشود اما در عین حال، غنای بیشتری به زندگی میبخشد. تجارب بیدارکننده شاید نیرومند باشند اما گذرا هستند. خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور معتقد بود که ماموریت اصلی فلسفه، تسکین فلاکت انسان است و ریشه فلاکت انسان چیست؟ او در پاسخ به این پرسش تردید روا نمیداشت: ترس فراگیر ما از مرگ است. خیره به خورشید اروین یالوم
هر چه از زندگی، کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی، هر چه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است: «زندگیت را به کمال برسان و به موقع بمیر.» همانطور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تاکید کرده است: «برای مرگ، چیزی جز قلعهای ویران به جا مگذار.» و سارتر، خود در زندگینامهاش آورده: «آرام آرام به آخر کارم نزدیک میشدم و یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحههای کارم ثبت میشود و مرگ، فقط مردی مرده را درخواهد یافت.» خیره به خورشید اروین یالوم
شعور، موهبت بزرگی است؛ گنجینه گرانبهایی مانند خود زندگی. انسان به شعور از موجودات دیگر متمایز میشود اما این شعور، به بهای گزافی به دست میآید: جراحت مرگبار. هستی ما تا ابد، تحتالشعاع دانستن این نکته است که میبالیم و به اوج شکوفایی میرسیم و روزی ناگزیر، پژمرده میشویم و میمیریم. خیره به خورشید اروین یالوم
عدهای از آدمها -که فوقالعاده به مصونیت خود اطمینان دارند- غالبا بدون توجه به دیگران یا به ایمنی خود، قهرمانانه زندگی میکنند. دستهای دیگر میکوشند جدایی دردناک مرگ را از راه پیوستن به دیگری تعالی دهد؛ یعنی با کسی که دوستش بدارند، یک هدف، یک مجمع یا یک موجود الهی. اضطراب مرگ، مادر همه مذاهب است که به روشهای گوناگون میکوشند دلهره فانی بودن انسان را تعدیل کنند. پروردگار، چنان که فرهنگهای گوناگون، وصفش کردهاند، نه تنها از راه تجسم حیات جاودان، رنج فانی بودن را بر ما هموار میسازد، بلکه هجران هولناک را با ارائه حضور ابدی جبران میکند و طرح روشنی از زندگی پرمعنا به دست میدهد. خیره به خورشید اروین یالوم
رفته رفته با پشت سر گذاشتن نوجوانی، دغدغه مرگ جای خود را به دو وظیفه بزرگ دوره جوانی میدهد: دنبال کردن کار مناسب و تشکیل خانواده. سپس، سه دهه بعد، وقتی بچهها از خانه رفتند و سن بازنشستگی رسید، بحران میانسالی بر سر ما آوار میشود و بار دیگر، اضطراب از مرگ به شدت بروز میکند. وقتی به اوج زندگی میرسیم و به کورهراه پیش رو نگاه میکنیم، درمییابیم که این کورهراه دیگر صعود نمیکند؛ بلکه به سوی زوال و نقصان سرازیر میشود. از این پس، دیگر دغدغه مرگ هرگز از یاد ما نمیرود. خیره به خورشید اروین یالوم
زندگی درازی پیش رو داری و معنا ندارد که حالا به آن فکر کنی. پیر که بشوی و مرگ را از نزدیک ببینی، یا آرامش پیدا میکنی یا مریض میشوی. در هر صورت، مرگ چیز ناخوشایندی نمیشود. خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور «فلسفه طبی» را به اجرا گذاشت و بر این نکته اصرار ورزید که پزشک، تن را معالجه میکند و فیلسوف باید جان را مداوا کند. به عقیده او، فلسفه فقط یک هدف درست داشت: کاهش بدبختی انسان و علت بدبختی چه بود؟ ترس همه جا حاضر از مرگ! او میگفت: تصور ترسناک مرگ ناگزیر، با لذت آدمی از زندگی در هم میآمیزد و هر عیشی را منغض میسازد. خیره به خورشید اروین یالوم
تاریک شدهای و صدایم را نمیشنوی. به هنگامهی مرگ، آیا من هم چون انکیدو نمیشنوم؟ اندوه به قلبم ره میگشاید. از مرگ میهراسم…
گیلگمش خیره به خورشید اروین یالوم
بنا به تجربه من، مهمترین کاتالیزورهای تجربه، بیدارکننده حوادث اضطراری زندگی هستند:
غم از دست دادن آن که دوستش داریم.
آن بیماری که به مرگ تهدیدمان میکند.
قطع رابطهای صمیمانه.
برخی نقاط عطف بزرگ زندگی؛ مثل جشن تولدهای بزرگ.
پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی و غیره.
لطمههای فاجعهبار روحی؛ مثل آتشسوزی، تجاوز یا غارت شدن.
رفتن بچهها از خانه (آشیانهی خالی)
از دست دادن شغل یا تغییر آن.
بازنشستگی.
رفتن به خانه سالمندان.
سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان میدهد، میتواند در خدمت تجربه برانگیزاننده باشد. خیره به خورشید اروین یالوم
آدم هیچوقت نباید درباره از دست دادن فکر کند. حتی با فکر کردن درباره آن هم چیزی از دست میدهد. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
اغلب پیش میآید که انسان چیزهایی را ممکن میبیند که قبل از آن، هرگز ممکن به نظر نمیآمدند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
آدم سالها فقط در کنار زنی میماند که دوستش دارد. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
موسیقی، زندگی است. تا زمانی که نواخته میشود، هیچ چیز نمیمیرد. وقتی آدم موسیقیدان است و مینوازد، خاطرات را زندگی میکند؛ انگار که به تازگی اتفاق افتادهاند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
می گویند شخصیت هرکس برآیندی است از تجربیات او. اما این حقیقت ندارد؛ نه کاملاً، چون اگر بنا بود تنها با گذشته مان تعریف شویم، نمیتوانستیم خودمان را تحمل کنیم. باید بتوانیم خود را مجاب کنیم که ما چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزمان هستیم: انتخاب بعدی مان، فردایمان. مردم مشوش فردریک بکمن
آدم با نقاب رو که نمیشه دوست داشت. میشه بهش احترام گذاشت، میشه ازش ترسید، میشه ازش حساب برد، میشه چاپلوسی شو کرد، میشه بهش دروغ گفت، ولی نمیشه دوستش داشت. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
بهترین کار اگر رنگ حکم و دستور و اجبار به خود بگیرد، نه تنها جاذبه اش را از دست میدهد که در انسان، مقاومت و تنفر ایجاد میکند. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
وقتی همه قرار است بمیریم، چه بهتر که مرگ انسان، ساده و بی رنگ و بو نباشد. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
عشق ساده نیست. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
مکه رفته ای، هزار بار رفته باش! مسجد و مدرسه و درمانگاه ساخته ای، ساخته باش. دل، اگر نداشته باشی، همه اینها را به جویی نمیخرند. نمیدانم، شاید هم اشتباه کنم. ولی خدایی که من میشناسم، اول سراغ دلت را میگیرد، و اگر از دل خبری نبود، به همه کارهای خیرت، حتی اگر به اندازه کوه دماوند باشد، فاتحه بی الحمد هم نمیخواند. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
از من بپرسی میگم همه آدما دیوونه ان. بعضیها میتونن جنونشونو پنهان کنن، بعضیها نمیتونن. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
من که به انتهای زندگی پست و گناهکارانهام رسیدهام و موهای سرم اکنون سفید است و مثل جهان که پیر میشود، پیر شدهام، به انتظار گم شدن در چاه بیانتهای ارواح خاموش و خلوتگزین، و سهیم شدن در روشنایی عقول ملکوتی به سر میبرم؛ محبوس در این حجره با تن سنگین و دردناک در صومعهٔ ارجمند مِلک، آمادهام تا گواهی خود را از وقایع شگفتآور و دهشتناکی که از قضا در جوانی شاهد بودم، روی این پوست به جا بگذارم، حال بی کم و کاست هرچه را دیده و شنیدهام بازگو میکنم بیآنکه مرا جسارت جستجوی طرحی در پس این رخدادها باشد، گویی نشانههای نشانهها را برای کسانی که بعدها خواهند آمد (اگر پیش از آن دجّال ظهور نکند) به جا میگذارم تا ای بسا دعای کشف رمزی روی آنها به کار گرفته شود. آنک نام گل اومبرتو اکو
استادم گفت: «آدسوی عزیزم، در طول این همه مدت که با هم سفر میکنیم، به تو یاد میدادم نشانههایی را که دنیا مثل یک کتاب بزرگ از طریق آنها با ما حرف میزند، تشخیص بدهی. آلانوس دِ اینسولیس میگوید: هر موجودی در جهان همچون کتابی و تصویری به سان آینه بر ما پدیدار میشود آنک نام گل اومبرتو اکو
«اگر اثری از خرد در من باشد، به این دلیل است که میدانم چگونه سختگیری کنم.» آنک نام گل اومبرتو اکو
«هیچکس نباید وارد شود. هیچکس نمیتواند. هیچکس حتی اگر بخواهد، موفق به این کار نمیشود. کتابخانه از خود دفاع میکند، با بیکرانگیاش مثل حقیقتی که در خود جا داده، و با فریبکاریش مثل ضلالتی که در خود محفوظ نگه داشته. آنجا در عین حال که هزارتوی روحانی است، هزارتوی دنیوی هم هست. ممکن است وارد شوی و بیرون نیایی. امیدوارم از قواعد صومعه پیروی کنید.» آنک نام گل اومبرتو اکو
فقط کتابدار حق گشتن در هزارتوی کتابها را دارد، فقط او میداند کجا آنها را پیدا کند و از نو کجا بگذارد، فقط او مسئول محافظت از آنهاست. راهبان دیگر در تالار استنساخ کار میکنند و فقط از فهرست مجلداتی که در کتابخانه هست خبر دارند. اما فهرست عناوین معمولاً چیز زیادی درمورد کتاب نمیگوید؛ فقط کتابدار از روی همنشینی مجلدات در کنار هم، از درجهٔ دور از دسترس بودن آن میداند که چه اسراری، کدام حقایق یا ضلالتها در این مجلد نهفته است. تنها او تصمیم میگیرد که چگونه یا کِی کتاب را به راهبی که آن را خواسته بدهد یا ندهد. آنک نام گل اومبرتو اکو
دیر بیکتاب… همچون شهر بیگنجینه است، مثل دژ بیدفاع، آشپزخانهٔ بیظرف، سفرهٔ عاری از خوراک، باغ بیدرخت، مرغزار بیگل، درخت بیبرگ… و فرقهٔ ما که زیر دستورالعملِ دوگانهٔ کار و نیایش پا گرفته، چراغ تمام جهان خاکی بود، امانتدار معرفت، نگهبان دانشی کهن که در معرض نابودی با آتش و تاراج و زلزله قرار داشت، و ما کارگاه نوشتههای جدید بودیم و افزایش دهندهٔ نوشتههای کهن… آنک نام گل اومبرتو اکو
هر انسان همچون انسانهای بسیار زاده میشود و چون انسانی یگانه در میگذرد. میراث جاسوسان جان لوکاره
عشق حاضر و آماده در زندگی ظاهر نمیشد. باید ساخته میشد،مانند نان. همواره باید از نو آن را ساخت. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره میماند،شبیه خواب است و مانند پیشقراول آن در نظر گرفته میشود. فضایی شفاف است. شروع ناشناختهها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ مینماید. هستیها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بیپایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز مینامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی میگردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمیها،مهتابهای بیماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکلهای شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا مینامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر میفکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
کاخی از سوظن بر روی یک کلمه ، نساز آنک نام گل اومبرتو اکو
فقط یک چیز وجود دارد که حیوانات را بیشتر از لذت، تحریک میکند و آن درد است. وقتی که شخص در زیر شکنجه قرار میگیرد همچون کسی میماند که تحت تاثیر بعضی علفها دچار اوهام شده.
آنچه شنیده اید و آنچه خوانده اید به فکر شما باز میگردد.
گویی که به بهشت منتقل نمیشوید بلکه برعکس روح شما به جهنم میرود. زیر شکنجه هر چه بازپرس بخواهد خواهید گفت و نیز چیزهایی خواهید گفت که تصور کنید او خوشش میآید زیرا در آن لحظه رابطهای (البته شیطانی) بین شما و او برقرار میشود.
بنتی ونگا ممکن است تاثیر فشار مزخرفترین دروغها را گفته باشد زیرا در آن موقع دیگر خودش صحبت نمیکرد بلکه شهوت او صحبت کرده یعنی روح اهریمنی او در هنگام شکنجه حرف زده است.
در درد شهوت وجود دارد همچنان که در ستایش، و حتی شهوتی برای حقارت و تواضع نیز هست.
دیدیم که در مدت کوتاه فرشتگان سر به عصیان برداشتند، عبادت و فروتنی را رها کردند و به دام غرور و خود پرستی افتادند.
از افراد بشر چه انتظاری میتوان داشت؟
پس ملاحظه میفرمایید که در دوره بازپرسی مذهبی، من به این نتیجه رسیدم.
از این رو این کار را رها کردم. من دیگر در خود آن جرات را نیافتم که در اشخاص زشتکار تحقیق کنم زیرا معلومم شد که ضعف آنها همان ضعفی است که در روحانیون و قدیسین هم وجود دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
وقتی که تملک اشیا زمینی پیش بیاید، مشکل است که افراد بشر بتوانند به عدالت قضاوت کنند. آنک نام گل اومبرتو اکو
معلوم شد که او جملههای خود را اختراع نمیکند بلکه تکه پارههای آنچه را که یک وقتی در گذشته شنیده است متناسب با وضعیت کنونی و آن چه میخواهد بگوید ادا میکند مثلا اگر بخواهد درباره غذا صحبت کند از کلماتی استفاده میکند که مردمی که با او غذا خورده اند از آن کلمات استفاده کردهاند یا در بیان جملههای لذت بخش از مطالب اشخاصی که در حالت خوشحالی دیده است بهرهبرداری میکند گفتارش تا اندازهای به صورتش میمانست زیرا صورتش گویی ترکیبی از اجزای صورتهای افراد دیگر میبرد یا شاید این عکسها از صورتهای قدیسین مختلف گرفته شده و صورت او را به وجود آورده بودند. آنک نام گل اومبرتو اکو
ممکن است که آموختن برای ما تداوم داشته باشد،که وظیفه ما تازه آغاز شده باشد و هیچگاه حتی سایهای از کمک را به چشم نبینیم،مگر کمک بی صدا و غیر قابل تصور زمان را. شاید بیاموزیم که چرخش بیپایان مرگ و زندگی و نبود گریز از آن،مخلوق خود ما و جستجوی ماست،که نیروهایی که جهانها را به یکدیگر پیوند میدهند،خطاهای گذشتهاند،که غم بیپایان ما چیزی جز حرص و میل بیپایان و سیریناپذیرمان نیست و خورشیدهای سوخته تنها با شور خاموشیناپذیر زندگیهای برباد رفته دوباره روشن خواهند شد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
هیچ چیز دوام ندارد،هیچ چیز دقیق و قطعی نیست (به جز ذهن انسانی جزم اندیش). کمالگرایی،انکار وجود بیدقتی ناچیز،اما اجتنابناپذیری است که درونیترین و اسرارآمیزترین کیفیت هستی میباشد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
کنفسیوس و تو هر دو رؤیا هستید و من که میگویم شما رؤیا هستید،خودم هم رؤیا هستم. این یک تناقض است. شاید فردا شخصی خردمند آنرا توضیح دهد. فردایی که شاید ده هزار نسل بعد از ما باشد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
در گذشته مردان جذاب و تنومند بودند (اکنون طفل و کوتاه قامتاند) ولی این صرفاً یکی از دلایل بسیاری است که فاجعهٔ جهانِ پیر شده را نشان میدهد. جوانان دیگر نمیخواهند چیزی بخوانند، آموختن رو به اضمحلال است، تمام جهان روی دست راه میرود آنک نام گل اومبرتو اکو
هیچچیز ناپایدارتر از صورت ظاهر نیست که همچون گلهای صحرایی با آمدن پاییز پژمرده و دگرگون میشود آنک نام گل اومبرتو اکو
باید بگویم که چگونه این مرد عجیب در کیف خود ابزارهایی را که من تا آن زمان ندیده بودم و او آنها را ماشینهای شگفتانگیزم مینامید، با خود این طرف و آن طرف میبرد. میگفت ماشینها محصول هنر هستند که مقلد طبیعت است، و آنها نه صورت، بلکه خود کارکرد را بازسازی میکنند. به این ترتیب شگفتیهای ساعت، اسطرلاب و مغناطیس را برایم توضیح داد. آنک نام گل اومبرتو اکو
هنگام اقامتمان در صومعه همیشه دستانش پوشیده از غبار کتابها و طلای تذهیبکاریهای تازه یا مادهٔ زردفامی بود که در شفاخانهٔ سِوِرینوس دستمالی کرده بود. انگار جز با دستهایش قادر به فکر کردن نبود، خصیصهای که تا آن زمان بیشتر شایستهٔ مکانیکها میانگاشتم: اما حتی زمانی که دستهایش شکستنیترین چیزها را لمس میکرد، چیزهایی مثل نسخههای خطی تازه تذهیبشده، یا صفحاتی که زمان آنها را فرسوده بود و مثل نان فطیر مستعد خرد شدن بودند، به نظرم میرسید که دستی فوقالعاه سنجیده و محتاط دارد، همان دستی که با آنها ابزارآلاتش را به کار میانداخت. آنک نام گل اومبرتو اکو
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بیهیچ هدف خاص قدم میزند، انگار که بهخاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء میگیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوهای تشریح و توصیف میکنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
در طول سفرمان بهندرت پس از نماز پسین بیدار میماند و در خورد و خوراک امساک میکرد. گاهی حتی در صومعه نیز تمام روز را به قدم زدن در باغ سبزیجات میگذراند و گیاهان را چنان معاینه میکرد که انگار یاقوت و زمردند؛ و باز شاهد بودم وقتی در سردابهٔ گنجینهٔ کلیسا میگشت، به صندوقچهای که با زمرد و یاقوت تزیین شده بود طوری نگاه میکرد که انگار به خوشهای گل تاتوره نگاه میکند. گاهی یک روز تمام را در تالار بزرگ کتابخانه میگذراند و کتابهای خطی را طوری ورق میزد که انگار جز دلخوشیهای خودش دنبال چیز دیگری نمیگردد آنک نام گل اومبرتو اکو
آدم هیچوقت نباید به خاطر قدیمها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را میگیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
گذشتهها قابل تکرار نیستند. همانطوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیمها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، -مثل عدهای که با افسوس به آن نگاه میکنند،- به نظر پیر و مستعمل میآیید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک وقتی بعدها در مترو یا کافهی شهر با هم رو در رو خواهیم شد و سعی خواهیم کرد همدیگر را نشناسیم یا نگاهمان را از هم بدزدیم. سریع رویمان را برخواهیم گرداند. از خودمان شرمنده خواهیم شد که چه به سرمان آمده و چه از ما باقی مانده. هیچی. دو تا آدم غریبه از هم با گذشتهای مشترک و درخشان که بیشرمانه خود را با آن گول زده بودند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
آدم در نوزدهسالگی با یک مرد آشنا میشود، از لحاظ ظاهری زیبا و از درون خالی؛ به خصوص بخش مغز. دو سال تکاندهنده انتظار و امید سپری میشوند تا این که او بالاخره لب میگشاید و آنگاه تمام جادو به پایان میرسد. حالا بیست و یک ساله هستی و طبیعتا با یک جعبه بسیار زیبا بستهبندی شدهی دیگر آشنا میشوی و فکر میکنی این بار حتما محتوای بیشتری در درون آن هست، اما این طور نیست و تلاش بعدی. به این ترتیب نوعی سرنوشت کلاسیک زنان شکل میگیرد: او فکر میکند که همیشه به تیپی از مردان نیازمند است تا بتواند اشتباه بار اول را تصحیح کند؛ اما اشتباهات بعدی، او را بیشتر به این تیپ مردان وابسته میکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من آدمی هستم که باید همیشه انتظار بدترین وضعیت ممکن را داشته باشم تا قدرت ایمنی خود ر ا بازسازی و قوی کنم. این طوری وقتی هم واقعا مسئلهای پیش بیاید، میتوانم تحمل کنم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
انسان در زندگی واقعی چنانچه مجبور باشد، اگر بخواهد دوام بیاورد و از نفس نیفتد، دائما احساسات خود را با اوضاع اطرافش تطبیق میدهد، با آنها محتاط رفتار میکند، آنچه را دوست میدارد در قالب صدها نقش کوچک روزمره بروز میدهد، آنها را موزون و متعادل میکند، برای این که ساختار کلی از هم نپاشد. چون خود جزئی از آن است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
بیخبر درست نیست. غیرمنصفانه است! مثل این است که یک مرد صبح از خواب برخیزد و آنچه را شب قبل سرمست و عاشقانه در گوش یک زن زمزمه کرده، فراموش و انکار کند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
اگر در همان شب وقت داشتید، امروز همه چیز بین ما طوری دیگر بود. تمام اسرار برملا میشدند و تمام معماها حل شده بود. بلافاصله بعد از سلام و خوشامدگویی به دوش شما کولهباری از مسائل خانوادگی میگذاشتم که هر دو با هم از سنگینی بار به زانو درمیآمدیم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
دلم با شماست. میتوانم تصور کنم به شما چه میگذرد. حتی جرئت نمیکنم به شما شبخوش بگویم چرا که میدانم حتما شب خوبی نیست. اما فردا شب میخواهم برای شما تکیهگاهی باشم. (با وجود اوضاع و مشکلات وحشتناک: خوشحالم که شما را میبینم!) مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک روز که برایتان هیچ ایمیلی نمینویسم، شکایت میکنید و اگر در عرض پنج ساعت، چهارده ایمیل برایتان بفرستم، باز هم شکایت میکنید. به نظرم در حال حاضر هیچکدام از کارهای من از نظر شما درست نیست. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک جواب نصفه و نیمه هم یک جواب است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
جذابیتش در آن است که نمیکوشد مورد پسند قرار گیرد.
عادتی دارد: همیشه حقیقت را میگوید. زن آینده کریستین بوبن
فکر میکنم ما باید تمامش کنیم. من خودم را به شما وابسته میکنم. من نمیتوانم تمام روز منتظر دریافت پیغام از مردی باشم که وقتی میخواهد مرا ملاقات کند، رویش را برمیگرداند، که نمیخواهد با من آشنا شود و فقط از من پیغام نوشتاری میخواهد تا از لغات آن یک زن خیالی بیافریند، چرا که احتمالا زنانی را که در واقعیت با آنها سر و کار دارد بسیار عذاب میدهد. اینطوری دیگر ادامه نمیدهم. این وضع رضایتبخش و خرسندکننده نیست. متوجهاید؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من عملا یکی از آن سه نفر هستم. اما متفاوتتر از آنچه شما تشریح کردید سه نفر نمیتوانند با شماره کفش مشابه باشند. من متعجبم که برای شما در یک زمان هر سه آنها جذاب و جالبند. اما شما مردها اینطوری هستید دیگر. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
خیلی وقت است برای من روشن است که شما یک زن خوشگل لعنتی هستید. «لعنت» شما میدانید که خوشگلید و تقریبا میخواهید دیگران هم بدانند که شما از خوشگلی خودتان باخبرید. شما بارها و بارها و گاهی هم در لابلای سطور، خود را اینطور مینویسید. زنی که صد در صد مطمئن نباشد در این مورد بلوف نمیزند. حتی شما احساس توهین میکنید وقتی که آدم به خاطر شما که زنی چشمگیر و جالبید، بقیه خانمهای حاضر را فورا فراموش نکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
امی عزیز، امروز دیگر برای من ایمیل نمینویسید؟ خیلی از محدود بودن قدرت تصور در مورد ظاهر افراد در خودتان رنج میبرید؟ حالا دیگر برایتان فرقی نمیکند که من سرتاسر شب به کافه مخملی بروم یا با چه کسی؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
هر چند گاه،
قصهای از عشق میشنویم
که به ما یادآوری میکند،
در تاریکترین ساعات زندگی،
امید
مانند شمعی روشن
راه مان را روشن میکند. نامه کاترین هیوز
هر یک از ما مرزی پنهانی درون خودمان داریم، و گذشتن از این مرز دشوارترین کار است، چون هر یک امیدواریم که آن جا خودمان را تنها ببینیم، اما در مییابیم که آن جا بیش از هر وقت دیگر با دیگران همراه ایم. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
امی عزیز، حواستان هست که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمیدانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی میآفرینیم. تصاویر موهوم و خیالی از هم میسازیم. سوالهایی میپرسیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند. سعی میکنیم کنجکاوی همدیگر را تحریک کنیم. این کنجکاوی را تشدید بدهیم، به این شکل که قاطعانه آن را ناکام کنیم. سعی میکنیم در لابهلای سطور، لغات و در آینده حتما در بین حروف جوابمان را پیدا کنیم. با همه قوا سعی داریم دیگری را درست برآورد کنیم و همزمان با اهتمام زیاد مواظبیم که چیز زیادی را در مورد خودمان لو ندهیم. اصلا چه چیزی مهم است؟ هیچ چیز. ما هنوز چیزی در مورد زندگیمان نگفتیم؛ هیچ چیزی که زندگی روزمره از آن ساخته شده، چیزی که شاید برای یکی از ما ممکن بود مهم باشد… مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، میترسم در این مورد وارد جزئیات شوم. فقط لطفا به من بگویید: که شما احتمالا (آه) ، چطور بگویم، آن مردی نبودید که با بدنی مودار و هیکلی و قدی کوتاه و یک تیشرت سفید کهنه و یک پلیور تقلبی بنفش اسکی بسته به کمر و در گوشه کافه یک فنجان قهوه یا چیزی مثل این مینوشید؟ اگر شما او بودید، فقط بگویم که سلیقهها فرق میکند. حتما زنان زیادی هستند که این تیپ مردها برایشان جالب است و فکر میکنم بالاخره یک زنی هم برای زندگیکردن با چنین مردانی پیدا میشود. اما باید اعتراف کنم: متاسفم، شما ممکن نبود تیپ مورد علاقه من باشید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من دو دسته از مردان را نمیتوانم تحمل کنم: کسانی که از این ور بام افتادهاند و کسانی که از آن ور بام. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
آدم از خودش راحتتر خوشش میآید وقتی دیگران هم از او خوششان بیاید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، یک مشکلی هست: وقتی شما مرا شناسایی کنید، میدانید من چه شکلی هستم. وقتی من شما را شناسایی کنم، میدانم شما چه شکلی هستم. اما شما اصلا نمیخواهید بدانید من چه شکلی هستم و نگرانم که از قیافه شما خوشم نیاید. آیا این پایان داستان مهیج مشترک ماست؟ یا به نوعی دیگر بپرسم: آیا به یکباره میخواهیم ضرورتا همدیگر را شناسایی کنیم، تا این که دیگر برای هم ننویسیم؟ این هزینه بالایی برای کنجکاوی من است. به همین دلیل ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم و تا آخر عمرم از شما پیغام دریافت کنم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
چه کسی زمانی را که ما با هم و بدون هم میگذرانیم به ما برمیگرداند؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
هر مردی میخواهد بداند زنی که با او حرف میزند چه شکلی است. حتی میخواهد هر چه سریعتر این را بداند. چون تازه بعد از آن متوجه میشود آیا میخواهد باز هم با او حرف بزند یا نه. اینطور نیست؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
زندگی مرگ خودش را هم با خودش دارد. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
مهمترین چیز در زندگی آرویو، چگونه زیستن او نبود، چگونه مردنش بود. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
ما همه از آدم ترسو میترسیم، و این را قبول داریم، اما هیچ کس قبول نمیکند که از آدم شجاع بیشتر میترسد، چون پیش همچو آدمی ما ترسو به نظر میآییم. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
شجاعت بیش از حد چه در زندگی و چه در مرگ، چیزی استثنایی است. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
وقتی بمیرم، میخواهم رها باشم از تحقیر، نفرت، گناه، یا سوء ظن، میخواهم اختیار دار خود باشم، عقاید خود را داشته باشم گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
مرزی هست که ما فقط شبانه دل گذشتن از آن را داریم. مرز تفاوتهای خودمان با دیگران، مرز نبردهامان با خودمان. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
کینه جبران کینه رو نمیکنه. کالیگولا آلبر کامو
ستمکار مردیه که خلایق رو در راه عقیده و جاه طلبی خودش قربانی کنه. کالیگولا آلبر کامو
در وجود انسانها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن. کالیگولا آلبر کامو
انسان هرگز تنها نیست و همه جا و همیشه سنگینی بار آینده و گذشته به دوش ماست. کالیگولا آلبر کامو
فقط تنفر، انسانها رو به هوش میاره. کالیگولا آلبر کامو
به این فکر میکنم که برای انسانها چقدر آسان است که وقتی از بیرون به موقعیتی نگاه میکنند، در مورد آن قضاوت کنند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
این که نگذاری قلبت کسی را که دوستش داری، ببخشد، خیلی خیلی سختتر از آن است که او را ببخشی. ما تمامش میکنیم کالین هوور
الگوها وجود دارند زیرا شکستن آنها دردناک است. برای تغییر الگویی که به آن عادت داریم، به توانایی تحمل رنج و شجاعت خیلی زیادی نیاز است. گاهی اوقات، به نظر میرسد ادامهی همان روال همیشگی، آسانتر از رو به رو شدن با ترسی شبیه آن است که بالا بپریم در حالی که احتمال دارد دیگر روی پاهایمان فرود نیاییم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
وقتی ما خارج گود هستیم، برایمان آسان است که باور کنیم اگر ما بودیم و کسی با ما بدرفتاری میکرد، بدون لحظهای فکر کردن، او را ترک میکردیم. آسان است که بگوییم اگر کسی با ما بدرفتاری میکرد، دیگر نمیتوانستیم او را دوست داشته باشیم، در حالی که ما جای آن شخصی نیستیم که آن فرد بدرفتار را دوست دارد.
وقتی اولین بار، چنین چیزی را تجربه میکنیم، این که از فردی که با ما بدرفتاری کرده، متنفر شویم، کار چندان آسانی نیست زیرا بیشتر وقتها آنها برای ما یک موهبت هستند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تو آدم بدی نیستی، رایل. من اینو میدونم. تو هنوز میتونی از من مراقبت کنی. وقتی ناراحتی، بذار برو. منم میرم. ما اون موقعیت رو ترک میکنیم تا این که تو اون قدر آروم بشی که بتونیم راجع به اون مسئله صحبت کنیم، باشه؟ تو هیولا نیستی. تو یه انسانی و ما به عنوان انسان، نمیتونیم انتظار داشته باشیم همهی رنجی رو که داریم، تنهایی به دوش بکشیم. گاهی اوقات، میتونیم اونا رو با آدمایی که دوستمون دارن، تقسیم کنیم تا زیر بار تمام اونا خرد نشیم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
من نمیتونم بهت کمک کنم مگر این که بدونم تو به کمکم نیاز داری… ما تمامش میکنیم کالین هوور
گاهی اوقات، دختر درونم واقعا یکدنده میشود و به من میگوید که نباید او را میبخشیدم. میگوید که باید همان بار اول، او را ترک میکردم و من گاهی اوقات، حرفهایش را باور میکنم اما بعد، آن بخشی از وجودم که رایل را میشناسد، متوجه میشود که هیچ ازدواجی کامل نیست. گاهی اوقات، لحظاتی هست که هر دو طرف، پشیمان میشوند و من نمیدانم اگر همان بار اول او را ترک میکردم، در مورد خودم چه احساسی پیدا میکردم. او هرگز نباید مرا هل میداد اما من هم کارهایی انجام دادم که چندان افتخارآمیز نبود. اگر همان موقع، او را ترک میکردم، آیا پیمان ازدواجمان را نشکسته بودم؟ در سختی و آسانی، من ازدواجم را به این سادگی خراب نمیکنم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
زندگی چیز عجیبیه. ما چند سال وقت داریم که زندگی کنیم. پس باید هر کاری که میتونیم انجام بدیم تا مطمئن بشیم از این سالها نهایت استفاده رو بردیم. نباید وقتمونو برای چیزایی تلف کنیم که شاید یه روزی اتفاق بیفتن یا شایدم اصلا هیچوقت اتفاق نیفتن. ما تمامش میکنیم کالین هوور
احساس میکردم بین ما پیوندی وجود دارد که حتی آتش جهنم هم نمیتواند آن را از بین ببرد… ما تمامش میکنیم کالین هوور
ازدواج یک مصالحه است. ازدواج به معنای آن است کاری انجام شود که برای هر دو طرف، بهترین باشد نه فقط برای یکی از طرفین… ما تمامش میکنیم کالین هوور
ما باید از مقایسهی خودمان با بقیه دست برداریم. شخصیت هر شخص، منحصر به فرد و شرایطی که در آن قرار داریم، کاملا متفاوت است. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تمام آدمهایی را که در زندگیات دیدهای، مجسم کن. تعدادشان خیلی زیاد است. آنها مثل موج میآیند و جلو و عقب میروند. بعضی از موجها خیلی بزرگترند. چیزهایی را از عمق دریا با خودشان میآورند و همانجا در ساحل رها میکنند. میان ذرات ریز ماسه، آثاری به جای میگذارند که حتی مدتها بعد از آن که موج عقبنشینی میکند، نشان میدهد امواج آنجا بودهاند. گاهی اوقات، یک موج غیرمنتظره از راه میرسد، آدم را بالا میبرد و دیگر برنمیگرداند. رایل، موج غیرمنتظرهی من بود و من همین حالا دارم بر فراز مکانی زیبا سُر میخورم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تفاوتی که بین این احساس و مرگ وجود دارد، حضور حس دیگری است که در شرایطی که مرگ واقعی اتفاق میافتد، وجود ندارد. ما تمامش میکنیم کالین هوور
هر انسانی سزاوار آن است که به او فرصت دوبارهای داده شود؛ به خصوص کسانی که برایمان از هر شخص دیگری عزیزتر هستند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
همهی انسانها اشتباه میکنند. چیزی که شخصیت ما را میسازد، اشتباهات ما نیست، بلکه نحوهی برخوردمان با آن اشتباهات و درسگرفتن از آنها، به جای توجیهتراشی است. ما تمامش میکنیم کالین هوور
اگر کسی بداند که فرد دیگری نیاز به کمک دارد، به عنوان یک انسان، مسئول نیست به او کمک کند؟ ما تمامش میکنیم کالین هوور
مطمئنم که در عشق میان دو بزرگسال نسبت به عشق میان دو نوجوان، حقیقت بیشتری وجود دارد. احتمالا پختگی، احترام و احساس مسئولیت بیشتری هم وجود دارد اما صرف نظر از این که عشق در سنین مختلف، در زندگی یک انسان، ماهیت مختلفی دارد، میدانم که به هر حال، همان تاثیر را دارد و بار آن روی شانه ها، دل و قلب انسان در هر سنی که باشد، احساس میشود. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تو باعث میشی دلم بخواد آدم متفاوتی بشم اما اگه ندونم چطور اونی که تو میخوای بشم، چی؟ همهی اینا برای من جدیده و میخوام بهت ثابت کنم که خیلی برام اهمیت داری. ما تمامش میکنیم کالین هوور
لبخند میزنم. چشمهایش را میبندد اما من چشمهایم را باز نگه میدارم و به او خیره میشوم. چهرهاش از آن چهرههایی است که آدم از نگاه کردن به آن اکراه دارد، چرا که آدم را در خود غرق میکند. وقتی فکرش را میکنم، میبینم میتوانم دائم نگاهش کنم. نمیتوانم عادی باشم و نگاهم را از او برگردانم زیرا او مال من است. ما تمامش میکنیم کالین هوور
شاید اگه چند ماه پیش بود، میتونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو میتونستی بری و منم به راحتی میتونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده… ما تمامش میکنیم کالین هوور
سرم را تکان میدهم و همانطور که صدایم را پایین میآورم، میگویم: «متوجه نمیشی، مگه نه؟» در حال حاضر، شکست خوردهتر از آنم که بتوانم به فریاد زدن بر سر او ادامه بدهم. «رایل، من دوستت دارم. شاید اگه چند ماه پیش بود، میتونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو میتونستی بری و منم به راحتی میتونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده…» ما تمامش میکنیم کالین هوور