خوش‌خلقی او را باید از چاپلوسی جدا می‌کردند. روی گشاده‌ی مرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد گشت. پس با روی گشاده و دل باز به کار می‌پیچید. طبعا کار چنین است که می‌خواهد تو را زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی و مرگان نمی‌خواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند. مرگان کار را درو می‌کرد. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
تا کی و تا چند می‌توانی چون سگی کتک‌خورده درون لانه‌ات کز کنی؟در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست ؛
در زندگانی را که گل نگرفته‌اند …
گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می‌شود. می‌شوراند. منقلب می‌کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می‌دارد. می‌گریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند.
جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می‌جوشد، بی‌آنکه ردش را بشناسی. بی‌آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست‌های به گل آلوده‌ی تو که دیواری را سفید می‌کنند. عشق، خود مرگان است؛ پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می‌جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می‌کشد. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو، نه می‌توانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه می‌توانی قلبت را دور بیاندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیاندازی. قلبت را چگونه دور می‌اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
آیا باور کردنی است که زمین و زمان در یک آن بایستد؟ نه! بازتاب پندار، گاه در آدمیزاد این وهم را ایجاد می‌کند. و این همان دمی است که پیوند تو با دنیا به سر مویی بسته است. تا جدا شدن، دمی باقی است! این است که در اوج گداختن، احساس سکون داری. سکون تمام. اما زمان نایستاده است. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
دنیا را بگذار آب ببرد. وقتی تو در توفان گرفتار می‌آیی، چه خیال که تو دکمه‌ی یقه‌ات را بسته باشی یا که نبسته باشی. چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند. چه خیالی؟! تو در توفان گرفتار آمده‌ای، میخواهی که گلویت خشک نشود؟! جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
کوچه‌ها هنوز خلوت بود. گویی مردم خیال نداشتند از خانه‌ها پا بیرون بگذارند. باد سرد زبانه می‌زد و در کهنه دامن سوراخ‌سوراخ پیراهن مرگان می‌پیچید. انگشت‌های خشکیده مرگان دست‌گیره پیمانه را چسبیده بودند و آن را برشانه می‌فشردند تا باد از جا برنکندش. سرمای پیچیده در باد، چشم‌های مرگان را آب انداخته بود. اما زن، هنوز به حال خود نبود و بی‌اختیار نگاهش را این‌سوی و آن‌سوی می‌چرخاند تا مگر سلوچ، یا نشانی از او بیابد. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
یون‌پی غالبا سخنان کایری را به یاد می‌آورد و احساس خاصی درباره‌ی کایری در خود می‌یافت. چیزی که هرگز درباره‌ی زن دیگری حسش نکرده بود. احساس عمیقی بود. با طرح واضح و اثری حقیقی. هنوز نمی‌دانست این احساس را چه بنامد. احساسی بود که نمی‌توانست آن را با چیز دیگری مقایسه کند. حتی اگر دیگر هیچ‌وقت کایری را نمی‌دید، این احساس برای همیشه با او می‌ماند.
جایی در تنش، شاید در اعماق استخوان‌هایش فقدان کایری را حس می‌کرد. وقتی سال به پایان رسید یون‌پی تصمیمش را گرفت.
کایری را زن شماره‌ی دو نامید. او یکی از زنانی بود که معنایی حقیقی برایش داشت. دومین شانس او.
اما حالا دیگر نگران نبود و به خودش گفت: «ارقام چیزهای مهمی نیستند.» و شمارش دیگر برای او معنایی نداشت. حالا می‌دانست مهم آن است که در قلبت تصمیم بگیری شخص دیگری را با تمام وجود بپذیری و وقتی این کار را بکنی، اولین و آخرین بار خواهد بود.
دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
هر یک از ما در جهان تنها است. هر کس در برجی برنجی زندانی است و فقط با علایم می‌تواند با همگنان خود رابطه برقرار کند و ارزش علایم مشترک نیست و از این رو مفهوم آن‌ها مبهم و نامعین است. ما به نحوی ترحم‌انگیز درصدد آن بر می‌آییم که گنجه‌های دل خود را به دیگران برسانیم، اما دیگران نیروی قبول آن‌ها را ندارند و از این رو ما کنار هم اما تنها و نه با هم پیش می‌رویم و بی‌آنکه بتوانیم همراهان خود را بشناسیم یا همراهان ما، ما را بشناسند مثل مردمی هستیم که در کشوری زندگی می‌کنند و زبان آن کشور را خیلی کم می‌دانند و با وجود چیزهای عمیق و زیبایی که برای گفتن دارند محکومند فقط چیزهای مبتذلی را که در دفترچه‌ی گفتگو چاپ شده است بگویند. ماه و 6 پشیز سامرست موام
[سوزان:] دختردایی سوفیای من هم مثل تو زود دلسرد می‌شود. دیروز با بغض به من گفت «وای اگر آلمانی‌ها به اینجا برسند چه کار کنیم؟»
من هم با خونسردی گفتم دفنشان میکنیم. برای قبر درست کردن جا زیاد داریم.
دختردایی سوفیا گفت که من بی ملاحظه ام ولی من بی ملاحظه نیستم دوشیزه الیور عزیز، فقط به نیروی دریایی بریتانیا و جوانان کانادا اعتماد کامل دارم.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
دوشیزه الیور جسورانه گفت: «بعضی وقتها فکر میکنم بهتر است به جای خدا، امیدمان به اسلحه هایمان باشد.
[سوزان:] نه، نه، عزیزم! اشتباه می‌کنی. مگر آلمانی‌ها در مارن اسلحه نداشتند؟ ولی پروردگار جلویشان را گرفت.
این یادت نرود. هر وقت شک و تردید به جانت چنگ انداخت این را به یادت بیاور. محکم روی صندلی‌ات بنشین، دسته هایش را محکم بگیر و چند بار بگو «اسلحه چیز خوبی است، ولی خداوند قدرتمندتر است. او حامی ماست و هرچه دیکتاتور بگوید اهمیتی ندارد».
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
مردان چاره غم‌های خود را در اشتغالات زندگی‌شان پیدا می‌کنند، جنب و جوش کارها فکرشان را منصرف می‌دارد، ولی ما زن‌ها هیچ تکیه‌گاهی در روح خود بر ضد رنج و اندوه نداریم. در آن حال که من گرفتار اندیشه‌های اندوه‌بار بودم، احساس کردم که باید با حرکات جسمانی بر رنج خود مسلط شوم. این عمل که دست خود را در فواصل زمانی معین بلند کنم گویی برای اندیشه‌ام لالایی می‌خواند و بر روحم که در آن طوفان می‌غرید مثل جزر و مد آرامش می‌بخشید و هیجانات آن را منظم می‌کرد. هر سوزنی که فرو می‌بردم رازی از من با خود داشت، می‌فهمید؟ در واقع، هنگامی که آخرین نشیمن صندلی‌های خود را گلدوزی می‌کردم بیش از حد در فکر شما بودم! بله دوستِ من، بسیار زیاد. آنچه را که شما در دسته گل‌های خود بیان می‌کنید، همان را من در نقشه‌های گلدوزی خود می‌گفتم. زنبق دره اونوره دوبالزاک
دکتر بلایت در نخستین روز سال نو گفت: سال ۱۹۱۴ به پایان رسید؛ سالی که طلوع زیبایی داشت، غروبش به خون نشست. در ۱۹۱۵ چه چیزی انتظارمان را میکشد؟
سوزان خیلی خلاصه گفت: «پیروزی»
دوشیزه الیور با بی حوصلگی گفت: «سوزان واقعاً باور داری که پیروزی با ماست؟» …
سوزان گفت: «نه دوشیزه الیور باور ندارم. می‌دانم ما باید امیدمان به خدا باشد و اسلحه‌های محکممان را آماده کنیم».
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
وقتی زیباییِ زنی را که دوستش دارید در آیینه‌ی آب و قابِ آسمانِ آبی ببینید، و هوای معطر و گل‌های رنگارنگ و نسیمِ روح‌نواز و زیبایی و شکوهِ باغ‌ها و بیشه‌ها شما را احاطه کرده باشند، زیباییِ معشوق جلوه‌ی دیگری دارد. مادام کاملیا الکساندر دوما
[ریلا در مسیر جمع‌آوری کمک‌های مردمی به خانه‌ای می‌رسد که نوزادی که مادرش به تازگی مرده و پدرش به جبهه رفته بود، در حال گریه بوده است. این نوزاد را با خود به خانه می‌آورد و نگهداری آنرا متقبل می‌شود…]
یعنی واقعاً خواب نمی‌دید؟
یعنی کسی که در آن وضع ناگوار گیر افتاده بود خودش بود؟ ریلا بلایت؟
دیگر برایش مهم نبود که آلمان به پاریس نزدیک شده است. حتی اگر پاریس را تصرف می‌کردند هم برایش مهم نبود. فقط آرزو داشت نوزاد نه گریه کند، نه چیزی توی گلویش بپرد، نه نفسش بگیرد و نه دچار تشنج شود.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
سوزان [بعد از راهی شدن جم به جبهه] قاطعانه ادامه داد: دیگر نمی‌خواهم مثل گذشته‌ها خواست خداوند را زیر سؤال ببرم یا از آن گله کنم. ناله کردن یا ایراد گرفتن از خواست خداوند ما را به جایی نمی‌رساند. فقط باید دودستی به وظایفمان بچسبیم؛ از رسیدگی به زمینهای پیاز گرفته تا اداره کردن یک مملکت. آن پسرهای دوست داشتنی راهی جنگ شده‌اند و ما زنها باید محکم و بدون لرزش انتظارشان را بکشیم ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
[آن شرلی، شب قبل از وداع با پسرش که عازم جبهه بود:] سوزان تصمیم گرفته ام فردا لبخند به لب پسرم را راهی کنم. نمی‌خواهم آخرین خاطره اش از من خاطره ی مادر ناتوانی باشد که جرئت نداشت از پسر دلاورش جدا شود. امیدوارم هیچ کدام از ما فردا گریه نکنیم.
[سوزان:] من که گریه نمیکنم خانم دکتر عزیز! خیالتان راحت باشد. ولی لبخند زدن یا نزدنم، بستگی به خواست خداوند و حال روحی‌ام دارد.
همه ی اهالی گلن، فور ویندز، دماغه ی بندر و پایین بندر، به جز ماه سبیل‌دار، برای بدرقه ی آنها جمع بودند. همه ی افراد خانواده‌ی بلایت و خانواده ی مردیت لبخند به لب داشتند. حتی سوزان هم به خواست خدا توانست لبخند بزند؛ لبخندی که شاید از اشک دردناک‌تر بود…
ماندی هم آنجا بود. جم میخواست همانجا در اینگلساید با او خداحافظی کند، ولی ماندی آنقدر بی‌تابی کرد که جم نرم شد و به او اجازه داد تا ایستگاه همراهش باشد. سگ وفادار از کنار جم دور نمیشد و آخرین لحظه‌های حضور صاحب محبوبش را تماشا می‌کرد.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
ریلا برای نخستین بار در عمرش لبه‌ی ملافه ای را کوک میزد. وقتی خبر رسید که جم باید راهی شود او میان کاج‌های دره ی رنگین کمان با گریه دلش را خالی کرده و بعد به سراغ مادرش آمده بود.
مادر دلم میخواهد یک کاری بکنم من یک دخترم و نمیتوانم در جنگ شرکت کنم ولی توی خانه باید از من کمک بگیرید.
خانم بلایت گفت: «این پارچه‌ها را آورده اند تا با آنها ملافه درست کنیم. می‌توانی به نن و دای در این کار کمک کنی. راستی! ریلا فکر میکنی بتوانی بین دخترهای هم سن وسالت یک گروه صلیب سرخ جوانان تشکیل بدهی؟ فکر کنم همه استقبال کنند جوانها به جای همکاری با بزرگ ترها بهتر است خودشان مستقل کار کنند».
ولی مادر من تابه حال چنین کاری نکرده ام.
در وضعی که پیش آمده همه ی ما مجبوریم دست به کارهای زیادی بزنیم که تابه حال انجام نداده ایم.
ریلا دل به دریا زد و گفت: «بسیار خُب امتحان میکنم مادر! … فقط بگویید از کجا باید شروع کنم. وقتی فکر میکنم، میبینم باید تا جایی که میتوانم، شجاع، قهرمان و فداکار باشم.»
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
آن شب جم و جری به شارلت تاون رفتند و دو روز بعد با لباس ارتشی برگشتند. همه ی اهالی گلن هیجان زده از این ماجرا حرف میزدند زندگی در اینگلساید به یکباره به واقعه ای اضطراب آور و پرتنش تبدیل شده بود. خانم بلایت و نن ،شجاع، لبخند به لب و خارق العاده بودند. خانم بلایت و دوشیزه کورنیلیا شروع به راه اندازی جمعیت صلیب سرخ کردند. دکتر و آقای مردیت مردها را برای تشکیل دادن انجمنی میهن پرستانه دور خود جمع کردند. ریلا کم کم از غافل گیری درآمد و با وجود ناراحتی درونی اش؛ به استقبال آن واقعه‌ی هیجان انگیز رفت. جم در لباس نظامی‌اش ابهت خاصی پیدا کرده بود.
پاسخ سریع، بی واهمه و شمارش ناپذیر جوانان کانادا به درخواست کشورشان واقعاً تکان دهنده بود.
ریلا میان دخترهایی که برادرهایشان این درخواست را بی پاسخ گذاشته بودند، احساس سربلندی میکرد. او در دفتر خاطراتش نوشت «من هم اگر پسر بودم همین کار را می‌کردم. بعضی پسرها فقط ادعای پسر بودن دارند».
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
سوزان گفت: «خانم دکتر عزیز خواهش میکنم مرا بیدار کنید. خوابم یا بیدار؟ آن پسر می‌فهمد چه دارد می‌گوید؟ منظورش این است که میخواهد در لیست سربازها ثبت نام کند؟ شما که فکر نمی‌کنید بچه هایی به سن و سال او به درد آنها بخورند؟ این یک جور تجاوز است. مطمئنم شما و دکتر چنین اجازه ای نمی‌دهید.»
خانم بلایت با صدایی خفه: گفت «نمی توانیم جلویش را بگیریم. وای! گیلبرت. !»
دکتر بلایت به طرف همسرش آمد با مهربانی دست او را گرفت و به آن چشمهای خاکستری که فقط یک بار چنان نگاه دردناک و ملتمسی در آنها موج زده بود، خیره شد. هر دوی آنها به آن یک بار فکر می‌کردند؛ به روز مرگ جویس کوچولو در خانه ی رؤیاها.
- آنی میخواهی جلویش را بگیری… آن هم وقتی دیگران دارند میروند… وقتی فکر میکند وظیفه دارد برود؟ یعنی تو آنقدر خودخواه و کوته فکر شده ای؟
- نه… نه! ولی… پسر اولمان… هنوز خیلی کوچک است… گیلبرت! … شاید بعدا شهامتم را به دست بیاورم… ولی الان نمیتوانم همه چیز خیلی ناگهانی است.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
[این بخش مربوط به زمانی است که جنگ جهانی اول شروع شده و پسر بزرگ آن‌شرلی (جم) داوطلب رفتن به جنگ می‌شود]
درست روز بعد از مهمانی دنیای ریلا تکه تکه شد وقتی دور میز ناهار در اینگلساید نشسته بودند و از جنگ حرف می‌زدند تلفن زنگ زده بود؛ یک تلفن راه دور از شارلت تاون برای جم. او بعد از تمام شدن صحبتش گوشی را گذاشت و با صورتی برافروخته و چشم‌هایی درخشان برگشت. پیش از آنکه حرفی بزند رنگ از صورت ،مادر من و دای پرید و ریلا برای نخستین بار در عمرش احساس کرد صدای قلبش همه جا پخش میشد و چیزی گلویش را می‌فشرد گفت: «پدر! توی شهر داوطلبها را فرا خوانده اند. دارند گروه تشکیل میدهند. من هم می‌خواهم امشب برای ثبت نام به آنجا بروم.»
خانم بلایت با صدایی لرزان فریاد زد: «آه… جم کوچولو! … نه… نه… جم کوچولو!» او از سالها پیش از زمانی که پسرش به این اسم اعتراض کرده بود او را به این نام صدا نزده بود.
جم گفت: «مجبورم مادر! وظیفه ام است… نه پدر؟»
دکتر بلایت برخاسته بود. او هم رنگ به چهره نداشت. صدایش گرفته بود، ولی بدون لحظه ای تردید گفت: «بله جم! بله… اگر طرز فکرت این است بله…»
خانم بلایت صورتش را پوشاند. والتر به بشقابش خیره شد. نن و دای دستهایشان را به هم قلاب کردند. شرلی سعی کرد خود را بی تفاوت نشان دهد. سوزان مانند کسی که ناگهان فلج شده باشد نشست و غذایش نیمه کاره در بشقاب ماند.
جم دوباره به طرف تلفن رفت.
- باید به خانه ی کشیش زنگ بزنم حتماً جری هم می‌آید.
ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونت‌گومری
اول چند ثانیه ایستادیم و فقط همدیگر را نگاه کردیم؛ شاید برای این‌که می‌خواستیم ثابت کنیم چنان قوی هستیم که می‌توانیم چند ثانیه‌ی دیگر هم منتظر بمانیم. اما بعد چنان به گرمی همدیگر را بغل کردیم که در گرمای آن ذوب شدیم. شاید بهتر باشد بپذیریم این کار کمی غیرعادی بود؛ آن هم در جایی مثل فرودگاه. خانم مسنی به طرفمان آمد، گویی حتما باید دخالت می‌کرد. با غرولند گفت: «خجالت نمی‌کشید؟!» ما فقط خندیدیم و دلیلی برای خجالت‌کشیدن نداشتیم. مدت زیادی بود که در انتظار هم بودیم… دختر پرتقالی یوستین گردر
جان اسمیت که تازه دانشگاه هنر را تمام کرده است، برای گذراندن تعطیلات به خانه‏ ی برادر بزرگ‏ترش می‌رود. روزی در جنگل نزدیک خانه‏ ی برادرش با مردی اسرار آمیز برخورد می‌کند و از آن زمان اتفاقات بسیار عجیبی برایش می‌افتد. آخرین خون آشام علی پاینده جهرمی
دخترها هر بار که بین خودمان در باره قذافی حرف می‌زدیم هیچ‌وقت اسم یا عنوانش را بر زبان نمی‌آوردیم. فقط کفایت می‌کرد بگوییم «او». او مرکز ثقل زندگی‌هایمان بود. وقتی می‌گفتیم «او» هیچ‌کس قاطی نمی‌کرد یا نمی‌پرسید «منظورت کیست؟» حرمسرای قذافی آنیک کوژان
ملال. هایی وجود دارند که همه‌چیز در برابرشان رنگ می‌بازند، تا آنجا که آدم نه به محیط کثیف و نامطبوعی که در آن قرار گرفته اهمیتی می‌دهد، نه به اجبارهایی که او را در هم می‌شکند و نه به غذاهای نفرت‌انگیز و بی‌رمقی که به خوردش می‌دهند. نازک نارنجی‌ترین افراد، آقایانی توی پرقو بزرگ شده، پس از یک روز بیگاری دادن و عرق ریختن، لقمه نان سیاه و سوپ آبکی‌ای را که سوسک‌ها در آن شناورند بدون هیچ شکوه و شکایتی می‌خورد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
خیلی‌ها هم دست به ارتکاب جنایت می‌زنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنج‌آورتر و طاقت فرساتری که می‌گذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلک‌زده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتی‌ها را تحمل میکرده‌اند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمی‌کرده‌اند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکنده‌اند. در زندان کار آسان‌تر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت می‌کند حتی می‌تواند چند پشیزی هم به دست بی‌آورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدم‌هایی خلاف کار و حقه‌باز که به همه زاویه‌های جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجسته‌ای به شمار می‌آورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسش‌های بی‌پاسخ چه فایده‌ای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
یک نفر بعدها به من گفت به این نتیجه رسیده است که تحصیل باعث گمراه شدن ملت‌ها می‌شود. به نظر من این حرف اشتباه است. علت این انحطاط اخلاقی را باید در جای دیگری جست‌وجو کرد. در حقیقت تحصیل می‌تواند باعث غرور و خودبینی فرد شود، ولی به نظر من نمی‌تواند شخص را به چنین کارهایی وادارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
هر دقیقه برای خودم تکرار میکردم: 《حالا رسیده ام به انتهای سفر، در زندانم، در لنگرگاهی که مدت طولانی، سال‌های دراز را باید در آن بگذرانم. این هم گوشه ای که به من اختصاص داده شده! با قلبی گرفته، آکنده از ترس و بی اعتمادی…کسی چه میداند پس از گذشت سالها، شاید با تاسف این جا را ترک کنم! 》
آنچه باعث میشد این حرف را بزنم، پیروی از آن نیاز خائنانه ای بود که گاهی انسان را وامیدارد زخمی دردناک را بفشارد و عمق آن را بکاود تا درد جانکاهش را مزه مزه کند و از شدتش لذت ببرد. فکر این که روزی از ترک کردن این جا تاسف بخورم، وحشتی نگران کننده در دلم ایجاد میکند. همان موقع بود که پی بردم آدم‌ها چقدر زندانی عادتند…
خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
یک بار به فکرم رسید اگر بخواهند مجرمی را نابود کنند، درهم بشکنند و به طرزی خدشه ناپذیر تنبیهش کنند تا حتی سیاه دل‌ترین راهزن‌ها و جنایتکار‌ها پیشاپیش از ترس آن به خود بلرزند، کافیست کاری از او بکشند کاملاً بیهوده و مطلقاً پوچ. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
انگار در ته افق چیزی انتظارش را می‌کشید: جهانی دفن شده زیر لایه ای از یخ ، جهانی سفید و برهوت،بی انسان و بی زندگی. رژین از دو پله پایین رفت. فکر می‌کرد: -بگذار برود! بگذار برای همیشه ناپدید شود! - دور شدنش را تماشا می‌کرد،انگار توانسته بود طلسمی را که کالبد رژین را از وجودش تهی می‌کرد با خود ببرد. . همه می‌میرند سیمون دوبوار
بعضی آدم‌ها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به جلوه‌شان حسد می‌برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و‌تری هوا را می‌بلعد و جا را برای آنها تنگ کرده، برای آن‌ها آفتاب و اکسیژن باقی نگذاشته. به او حسد می‌برند و دلشان می‌خواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلا نباش سووشون سیمین دانشور
«گفتم می‌خوام ترک موتورسیکلت بشینم اعلامیه‌های پدر را با هم پخش کنیم. گفت فرزانه خانم این کارها مردانه است. گفتم حرف‌هایی می‌گی فرامرز جان. حالا خانم‌ها هم نماینده مجلس میشن. آزادمرد و آزاد زن با هم فرقی ندارند. گفت دلت را با این مزخرفات خوش کن. عمه تاجی چند شاخه گل زرد چیده بود. از پله ایوان آمد بالا و گفت باز چی شده به هم پریدین. گفتم عمه تاجی دلم می‌خواد تو تبلیغ نمایندگی پدر شرکت کنم فرامرز نمی‌گذارد. عمه گفت یعنی چه جوری، گفتم تو شهر اعلامیه و عکس پدر را پخش کنم. عمه تاجی هم حرف فرامرز را گفت. گفتم شما دیگه چرا عمه تاجی. گفت به خاطر اینکه اخلاق اجتماعی هنوز قبول نداره که زن فعالیت سیاسی بکند. درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
جمعه ، زری ، تو اتاق فرامرز خان یک حب تریاک پیدا می‌کند. می‌زندش به زبان ، بعد بویش می‌کند. تاج الملوک می‌بیند. می‌گوید
- چی زری جان؟
زری می‌گوید
- هیچی تاج الملوک خانم. این اینجا پیدا کردم.
تاج الملوک می‌رود طرف زری: «کدوم؟» و حب تریاک را از دست زری می‌گیرد، زیر و بالاش را نگاه می‌کند و لبخند به لب می‌گوید
- شیرین بیان زری جان - تا حالا ندیدی؟
- نه ، ندیده‌ام. اما انگار ی بویی میده.
تاج الملوک می‌رود سر گنجه: «بیا -» در گنجه را باز می‌کند. جعبه کوچکی برمی‌دارد، درش را باز می‌کند نشان زری می‌دهد: «این‌ها»
زری یک تکه کوچک برمی‌دارد. شکل و شمایلش با تریاک هیچ توفیری ندارد. زری می‌گوید
- به درد چی می‌خوره؟
- شکم پیچ ، رود درد.
زری زبان می‌زند به شیرین بیان، بعد بویش می‌کند و می‌گوید
- اما انگار با این فرق داشت.
تاج الملوک ، راست به چشم زری نگاه می‌کند و هیچ نمی‌گوید - گونه‌های زری سرخ می‌شو. می‌گوید
- من منظوری نداشتم تاج الملوک خانم - یعنی - خب تا حالا شیرین بیان ندیده بودم. شما راست میگین ، شیرین بیان بود.
درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- فرامرز داره از دست میره خان داداش - کمکم کن. فکری-
لبخند از لب اسفند یارخان می‌پرد: «متاسفانه هیچکس نمی‌تونه کمکش کنه تاجی جان - هر کس باید تجربه خودش بکنه. به خصوص جوانان حساسی مثل فرامرز که کسی نداره دستش بگیره!» تاج الملوک می‌گوید
- بله خان داداش. فرمایشتان درست ،ولی حرفی ، نصیحتی.
اسفندیارخان باز لبخند می‌زند: «تاجی جان، اگر نصیحت خشک و خالی اثر داشت ، نصایح سعدی تا حالا باید دنیا را بوستان و گلستان کرده باشه!»
درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
حرف پدر را می‌شنود - حرفی را که بارها با روایات گوناگون شنیده بود: «کسی که به بلوغ عقلی برسد از دروغ و دزدی و تقلب و حقه بازی و اصولاً از هرچه پلیدی و پستی است بیزار است. چنین آدمی به خودش متکی است ، حتی اگر این اتکاء به نفس ، گاهی به او لطمه بزند! از سود بردن با اتکاء به دیگران نفرت دارد! معنی این حرف این نیست که آدم باید انزوا طلب باشد- نه - باید با مردم همکاری و معاشرت داشته باشد اما به عنوان یک فرد بالغ عاقل متکی به خود و نه وبال دیگران!» درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- شما کسی را سراغ ندارین بتونم به عنوان منشی استخدامش کنم.
- چرا آقای دکتر - خواهر خودم. خیلی هم کاربر و سر و زبان داره.
- چند سال دارند؟
- بیست و سه سال!
- بسیار خوب یادت باشه قول نمیدم ،چون اول باید باهاش حرف بزنم.
- هیچ اشکالی نداره جناب دکتر. امتحانش کنین.
- مسئله امتحان نیست آقای نمک فروش. یک منشی ، در نظر مردم ، برای یه دکترهم می‌تونه شخصیت بسازه و هم اینکه میتونه شخصیتش رو نابود کنه! .
درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- حرف من اینه فرامرز جان که اگر میلیون‌ها پول تو خانه باشه ، مبادا از اعتماد صاحب پول ، خدای ناکرده سوء استفاده بکنی.
- من اینجور آدمی هستم عمه تاجی؟
- نگفتم هستی فرامرزجان
- خب پس چی؟
تاج الملوک به چشم فرامرز نگاه می‌کند و می‌گوید
- نیستی ، اما تا شیطان هست آدم باید حواسش جمع باشه.
فرامرز می‌گوید
- اگر آدم واقعا مستأصل باشه چی؟ بازم -
- اگر آدم در استیصال خودش رو نگه داشت آدمه ، وگرنه در رفاه هر کسی میتونه مدعی باشه.
درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
هر وقت اسم ساسان را می‌شنوم دلم می‌لرزد. ساسان با همه فرق دارد. هم خانواده‌دار است. هم نجیب است و هم سنگین است. عمه تاجی می‌گوید فرزانه جان گول مردها را نخور. همه سر و ته یک کرباسند. ساسان مثل آن‌های دیگر و آنهای دیگر هم مثل ساسان. چرا عمه تاجی اینقدر با مردها بد است. گفتمش عمه جان زن بالاخره باید با یک مرد ازدواج بکند. گفت البته - اما با کی و چی هر زنی باید با مردی ازدواج کند که لیاقتش را داشته باشد. این جوان‌ها فقط هوس دارند. مرد زندگی نیستند.
گفتمش ولی شما می‌گویید همه یک کرباسند. گفت بله ، حالا هم می‌گویم ولی گاهی یک کرباسی پیدا می‌شود که یکی دو آب بیشتر شسته شده باشد.
درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
شب ،برای شام میهمان نازک بودند و در فرصت مناسبی که در فراهم آمدنش فرزانه دخیل بود با نازک از دل حرف زده بود و از زندگی و - روشن‌ترین حرفی که یادش مانده بود ، حرف پدرش بود که به عنوان اظهار فضل ، چنان گفته بود تا نازک خیال کند از تأملات خودش است.
گفته بود: «کسی که ایمان واقعی مذهبی دارد ، آسوده خاطر است و راضی است چون ایمان ب دل آرامش می‌دهد ، اطمینان می‌دهد و رضایت خاطر می‌آورد.»
درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
تو مملکت ما هیچکس برا فرداش تامین نداره مگر پول نقد زیاد و مستغلات داشته باشه. تخصص و اعتبار و شهرت و کار اداری صنار نمی‌ارزه. یک وزیر که عوض بشه، از صدر تا ذیل همه عوض میشن! کارمند وقتی اخراج بکنند - که راحتم اخراج می‌کنن - باید بره حمالی کنه. اینطوره که وقتی کسی دستش به عرب و عجمی - یا دم گاوی - بند شد می‌چاپه! چون به صورت غریزی هم که شده می‌فهمه فرداش معلوم نیست. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
شما هم دقت کنید می‌بینید که زندگی اجتماعی مردم شکل خاصی داره - یعنی - کافیه تو ادعا کنی - اکثریت بی چون و چرا قبول می‌کنن! مثلاً من همین فردا می‌تونم جایی که کسی نشناسدم مطب بزنم و طبابت کنم! هیچکس تردید پیدا نمی‌کنه - مریض هم میاد ، حق ویزیت هم میده ، داروخانه هم نسخه را می‌پیچه و حتی بعید هم نیست زنگ بزنه مطب را تبریک بگه! فقط ، سر و زبان باید داشت. باید از پس ادعا برآمد و قول بهت میدم که تا خودت گاف نکنی ، کسی کار به کارت نداره. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
حسن جان ته سیگار را از لای انگشتان فرامرز می‌کشد و به لب می‌گذارد. فرامرزخان می‌گوید:
- “این چند دفعه است این کاره می‌کنی. سیگار می‌خوای این سیگار"
و بسته سیگارش را که یک نخ بیشتر ندارد سر می‌دهد طرف حسن جان.
«لذت سیگار تو پک آخرشه ، آدم تو خماری میمونه!»
درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
درست است که شهادت دست ظلم را از جان و مال مردم کوتاه نمی‌کند، اما سلطه ظلم را از روح مردم می‌گیرد. مسلط به روح مردم خاطره شهدا است و همین است بار امانت. مردم به سلطه ظلم تن می‌دهند، اما روح نمی‌دهند. میراث بشریت همین است. آنچه بیرون از دفتر گندیده تاریخ به نسل‌های بعدی می‌رسد، همین است. " نون والقلم جلال آل‌احمد
میرزا اسدالله گفت: «نه دیگر ، کار شما تمام است برای شما ماجرایی بود و گذشت، اما برای من تازه شروع شده. برای من موثرترین نوع مقاومت در مقابل ظلم، شهادت است. گرچه من لیاقتش را ندارم. تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری بر نمی‌آید ، حق را فقط در خاطره شهدا می‌شود زنده نگه داشت.» نون والقلم جلال آل‌احمد
من حالا می‌فهمم که چرا کسی تن به شهادت می‌دهد. چون بازی را می‌بازد و فرار هم نمی‌تواند بکند. این است که می‌ماند تا عواقب باخت را تحمل کند. وقتی کسی از چیزی یا جایی فرار می‌کند ، یعنی دیگر تحمل وضع آن چیز یا آنجا را ندارد. نون والقلم جلال آل‌احمد
پدرم خدا بیامرز می‌گفت: "ترس عین مرض است منتها مرضی که نه می‌کشد، نه لاغر می‌کند، بلکه حرص می‌آورد. آخر پدرم سه تا قحطی دیده بود و می‌گفت آدمی که از قحطی وحشت دارد ، دو برابر روزهای فراوانی دست و پا می‌کند و حتی دو برابر می‌خورد. نون والقلم جلال آل‌احمد
میرزا اسدالله گفت: «خیالت راحت باشد که برای من فرقی نمی‌کند. من نیستم از آنهایی که به انتظار امام زمانند. برای من هر کسی امام زمان خودش است. مهم این است که هر آدمی به وظیفه امامت زمان خودش عمل کند. بار امانت یعنی همین.» نون والقلم جلال آل‌احمد
حسن آقا گفت: «از اول خلقت تا حالا این همه از آدم ابوالبشر حرف زده‌ایم، بس نیست؟ آخر چرا از آدم گرفتار امروزی حرف نزنیم؟ می‌دانیم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد، اما تکلیف این نبیره درمانده او چیست ؟ اینکه بنشیند و تماشاچی رذالت‌ها باشد؟ اگر آدم از بهشتی گریخت که زیرسلطه عرایز حیوانی بود ، ما در دوزخی گرفتاریم که زیر سلطه شهوات و رذالت‌هاست. همان حق و وظیفه‌ای که تو می‌گویی ، به من حکم می‌کند که مثل دیگر آدمیزادها حرکت کتم، عمل کنم ، امیدوار باشم ، مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم و شهید بشوم تا دست کم تو از دریچه چشم من به دنیا نگاه کنی.» نون والقلم جلال آل‌احمد
میرزا اسدالله گفت: «زندگی برای آدم بی‌فکر همیشه راحت است. خورد و خواب است و رفتار بهایم، اما وقتی پای فکر به میان آمد،تو بهشت هم که باشی ، آسوده نیستی. مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت؟ برای اینکه عقل به کله‌اش آمد و چون و چراش شروع شد. خیال می‌کنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد، چه بود؟ آدم زندگی چهارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه. به دنیای پر از هول و هراس بشریت.» نون والقلم جلال آل‌احمد
حسن آقا گفت: " و به همین دلیل هم هست که هر کس منتظر امام زمان است ، دست روی دست می‌گذارد و در مقابل هیچ ظلمی از جا نمی‌جنبد. دل همه اینجور آدم‌ها به همان حرف‌های تو خوش است. به نجابت، به عصمت، به در انتظار معصوم ماندن و می‌بینی که طلسم این دور و تسلسل را آخر یک جایی باید شکست. بعد هم مگر تو نمی‌گویی گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تحول بودند؟ و مگر نمی‌دانی که خارج از محیط مذاهب شهادت معنی خودش را از دست می‌دهد؟
میرزا اسدالله گفت: «نه ، از دست نمی‌دهد و من اصلاً قبول ندارم که شهادت مختص قلمرو مذاهب باشد.»
نون والقلم جلال آل‌احمد
برای اینکه روی آب بیایی فقط باید سبک باشی ، اما مروارید همیشه ته آب می‌ماند. مگر غواص دنبالش بفرستی. برای شرکت در حکومت کافی است کمی باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام سمت است. بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی ، البته اوائل کار ، چون بعد عادت میشود و حتی چشم باز وجدان هم چیزی نمی‌بیند. کاری که مرد می‌خواهد ، پشت کردن به این خوان یغما است. نون والقلم جلال آل‌احمد
میرزا عبدالزکی گفت: «معلوم است جانم ،همین است که حرف‌هایت بوی نا گرفته جانم ، اصلاً حرفایی بوی وازدگی می‌دهد.»
میرزا اسدالله گفت: «بهتر از این است که بوی دنیا زدگی بدهد و بوی خون ، و اصلا آنچه را تو واماندگی می‌دانی ، من نجابت می‌دانم.»
میرزا عبدالزکی گفت: «همان نجابتی که همه پیرزن‌های وامانده دارند ؟ خب البته جانم ، وقتی از جایت تکان نخوری ، کمترین نتیجه‌اش این است که نجیب می‌مانی. عین پیرزن‌ها.»
میرزا اسدالله گفت: «نه آقا سید ، نجابت با واماندگی از دو مقوله مختلف است. آدم وامانده قدرت عمل ندارد، اما نجیب کسی است که قدرت عمل داشته باشد و کف نفس کند.»
نون والقلم جلال آل‌احمد
میرزا اسدالله گفت: " احساساتی نشو آقا سید، گیرم که این حضرات بردند و به حکومت هم رسیدند، تازه به نظر من هیچ اتفاق جدی نیفتاده. رقیبی رفته و رقیب دیگر جایش نشسته. می‌دانید ، من در اصل با هر حکومتی مخالفم ، چون لازمه هر حکومتی شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعید. دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته ، غافل از این که حکیم نمیتواند حکومت بکند ، سهل است ، حتی نمی‌تواند به سادگی حکم و قضاوت بکند. حکم از روز ازل کار آدم‌های بی‌کله بوده. کار اراذل بوده که دور علم یک ماجراجو جمع شده اند و سینه زده‌اند تا لفت و لیس کنند. کار آدم‌هایی که می‌توانند وجدان و تخیل را بگذارند لای دفتر شعر و به ملاک غرایز حیوانی حکم کنند ، قصاص کنند. نون والقلم جلال آل‌احمد
اضطراب وضعیت STATUS ANXIETY: اضطرابی چنان ویران‌گر که قادر است ابعاد گسترده زندگی‌هایمان را به ویرانی بکشاند و دلهرهٔ ناکامی از عدم تطابق خویشتن با ایده‌آل‌هایی که جامعه برای موفقیت تعیین کرده است را در ما برانگیزد و درنتیجه، حس تهی‌بودن از احترام و شایستگی را در وجودمان پدید آورد. دلهره‌ای حاکی از دون‌پایگی کنونی یا سقوط به جایگاهی فرومایه‌تر. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
به‌دست‌آوردن منزلت دشوار است و یک عمر حفظ آن دشوارتر. صرف‌نظر از جوامعی که منزلت از بدو تولد به شخص بخشیده می‌شود و در رگ‌هایش خون اشراف‌زادگی جاری می‌شود، موقعیت ما به آنچه به‌دست می‌آوریم بستگی دارد و عواملی مانند حماقت، نشناختن خویش، اقتصاد کلان، یا کینه‌توزی می‌تواند ما را به ورطهٔ شکست بکشاند. و شکست تمسخر به‌بار می‌آورد: آگاهی عذاب‌آوری که به ما می‌فهماند که در مجاب‌کردن جهانِ ارزش‌هایمان ناتوان بوده‌ایم و زین‌پس محکومیم تا با خویشتن شرمسار خویش افراد موفق را با تلخ‌کامی به‌تماشا بنشینیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«من» یا خودانگارهٔ ما را می‌توان به‌صورت یک بادکنک سوراخ در نظر گرفت که برای معلق ماندن در هوا مدام به هلیوم محبت بیرونی نیاز دارد و تا ابد به ریزترین سر سوزن‌های بی‌توجهی حساس است. ممکن است در ابتدا باور این مسئله که توجه‌های دیگران باعث سرخوشی ما و بی‌توجهی‌شان باعث سرافکندگی‌مان می‌شود سخت و بی‌معنی به‌نظر برسد. ممکن است به‌علت آن‌که همکارمان با بی‌حواسی با ما خوش و بش کرده یا تماس‌هایمان بی‌پاسخ مانده است خُلقمان تنگ شود و آن‌گاه که کسی نام ما را به‌خاطر دارد یا سبدی از میوه برایمان می‌فرستد مستعد آنیم تا زندگی را ارزشمند بدانیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
آشکارکردن هر دلهره و اضطرابی از لحاظ اجتماعی نابخردانه است. در نتیجه، ابراز ناراحتی درونی نامتعارف است و اغلب به خیره‌نگاهی دلواپسانه، لبخندی نمایشی، یا مکثی طولانی که پس از شنیدن اخبار موفقیت‌های دیگران رخ می‌دهد خلاصه می‌شود. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
غرضم این بود که تمام حرف‌های دنیا سی و دوتاست. از الف تا ی. از اول بسم الله تا تای تمت. (…) میخواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری، جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین سی و دوتا حرف است. حکم قتل همه بیگناه‌ها و گناهکار‌ها را هم با همین حروف مینویسند. نون والقلم جلال آل‌احمد
امید و انتظار بیداری اخلاقی از بشر به خودی خود،امری غیر ممکن است،درست همانطور که غیر ممکن است از بشر انتظار داشته باشیم با بلند کردن موهایش خود را از زمین بلند کند؛دستیابی به بیداری اخلاقی،مستلزم قدرتی است که از نژاد بشر نباشد. مسئله 3 پیکر کیهانی (3 جرم کیهانی) سیکسین لیو
خوبی چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی می‌گویی و هر وقت نمی‌خواهی، نمی‌گویی و بدون خداحافظی گم می‌شوی. می‌توانی با بغض بخندی و هیچ‌کس نفهمد داری گریه می‌کنی. می‌توانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دست‌هایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
پل می‌گفت: «از همه مفتضح‌تر اینه که می‌خوان ماهی رو توی آب خفه کنند. یک جا به اصطلاح«اختلالگران» رو توی آمستردام زیر باتون لت و پار می‌کنن، یک جا با یک دنیا تزویر اما با دلسوزی میگن: «باید سعی کرد و حرف‌های جوانان را فهمید، باید به آنها اعتماد کرد.» خیلی مضحکه. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
در فرانسه وقتی خدمت یک زن رسیدید اولین انتظاری که از شما دارد اینست که احترامش بگذارید. چرا؟ لنی مطلقا سر در نمی‌آورد. زنهای فرانسوی این کار را مثل دیگران می‌کنند ولی وقتی که کار تمام شد می‌گویند: «حالا راجع به من چه فکر می‌کنید؟» انگار آدم باید در خصوص شیوه همآغوشی آنها نظر بدهد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
بابا همه چیزا رو قشنگ برام زیر و رو می‌کرد. می‌گفت هدر دادن مرواریدا مکافات گناه اون‌هایی بود که پاشونو از گلیمی که خدا بهشون داده بود بیرون گذاشته بودن. بابا می‌گفت بنده‌های خدا از زن و مرد، هر کدوم مثل یه سربازن که خدا گذاشته تا هر کدوم یک قسمت از قلعه، یعنی این دنیا رو پاسداری کنن. بعضیا بالای برجن، بعضیام پای دیوارا و توی دخمه‌های تاریک. اما همه وظیفه‌شون اینه که سر پست خودشون بمونن و از اونجا تکون نخورن. وگرنه امنیت قلعه به خطر میوفته. خطر حمله جهنم. مروارید جان اشتاین‌بک
وقت با کاروان شترش آهسته از سوی بیابان می‌آید عجله‌ای هم ندارد، چون بارش ابدیت است. اما چنین تعریفی وقتی واقعاً شنیدنی است که آن را عملاً روی صورت آدم پیری ببینیم که هر روز چیزهای بیشتری از او دزدیده می‌شود. اگر عقیده من را بخواهید، می‌گویم که که سراغ وقت را باید از دزدها گرفت. زندگی در پیش رو رومن گاری
پول وسیله‌ای است برای به دست آوردن مال و اموال، برای شور و هیجان‌های ظاهری - اما ثروت: وسیله‌ای است که به همه چیز دوام می‌بخشد. رودی است ناپیدا، زیرزمینی که طی یک قرن خاطره‌ها و دیوارهای خانه ای را سیراب می‌کند: به طور خلاصه، روح را. پیک جنوب آنتوان دو سنت اگزوپری
این رسم‌ها، این قراردادها، این قانون‌ها، همه چیزهایی که تو ضروریشان نمی‌دانی، همه چیزهایی که از آنها گریخته‌ای… همین‌ها چهارچوب زندگی را تشکیل می‌دهند. برای زنده ماندن، آدم باید حقیقت‌هایی ایستا را دور و برش داشته باشد. اما پوچ و بیهوده یا غیرعادلانه بودن، این‌ها همه‌اش فقط حرف است. پیک جنوب آنتوان دو سنت اگزوپری
حرمت انسانی! حرمت انسانی! … این سنگ محک است! وقتی فردی که طرفدار نازیسم است به کسی کاملاً مشابه خودش احترام می‌گذارد، در واقع به کسی یا چیزی جز خودش احترام نگذاشته. تضادهای سازنده را نمی‌پذیرد و برای هزاران سال انسان را به موریانه‌ای بی‌اراده تبدیل می‌کند. پرواز شبانه و نامه به 1 گروگان آنتوان دو سنت اگزوپری
آدم وقتی تو به شرایطی قرار می‌گیره که تا اون موقع نبوده، تازه یه چیزایی از خودش می‌فهمه که تا قبل از اون فکر نمی‌کرده اون جوری باشه.
تازه آدم می‌فهمه مثلا چقدر عوضی بوده ولی فکر می‌کرده عوضی نیست.
پیاده‌روهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
اگر این شاخک شاخکِ تربچه‌ای گلِ سرخی چیزی باشد می‌شود گذاشت برای خودش
رشد کند اما اگر گیاهِ بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشه‌کنش کند
سلاام یه سوال
اینجا معنی باید به مجردی که دستش را خواند ریشه کنش کند یعنی چی؟
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هیچ کس آن هنگام که از مادر به دنیا می‌آید، با خود چیزی نمی‌آورد. همه مال را از جایی دیگر بدست می‌آورند. می‌بند و می‌دزدند و می‌بخشند و می‌خورند و با مال مردم پادشاهی می‌کنند. عاقلان می‌دانند که کار عالم اینگونه است. سمک عیار 1 (2 جلدی) فرامرز بن خداداد بن عبدالله‌الکاتب
آن کسی که شغل خادمی یا صندلی داری کلیسایِ اعظم ساخته و پرداخته ای را برای خود تامین می‌کند ، از همان اول شکست خورده است. امام هر کس که در سر فکر ساختن کلیسای اعظمی دارد ، از همان وقت پیروز است. پیروزی ثمره عشق است. فقط عشق چهره ای را که باید سرشته شود باز می‌شناسد. عشق هدفی جز خود ندارد. عقل را جز در خدمت عشق ارزشی نیست. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
اشتراک معنوی انسانها در جهان به نفع ما تمام نشده است. لیکن ، با پایه گذاری این اشتراک انسانها در جهان ، خود و جهان را نجات می‌دادیم. در ادای این وظیفه قصور کردیم. هر کس مسئول همه است. هر کس به تنهایی مسئول است. هر کس به تنهایی مسئول همه است. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
سرشکستگی این نیست که خود را خوار و بی مقدار بشماریم. سرشکستگی اصل و مبنای عمل است. اگر به قصد تبرئه خود ، سرنوشت را مسئول بدبختیهای خویش بدانم ، خود را تسلیم سرنوشت کرده ام. اگر خیانت را مسئول آنها بدانم ، تسلیم خیانت شده ام. اما اگر گناه را بر عهده بگیرم ، حق انسان بودن خود را خواستار شده ام. میتوانم برای آنچه جزء آن هستم کاری بکنم. من جزء سازنده جامعه بشری هستم. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
مرد زرقانی سیگار تعارفش کرد. گرفت. پک زد ، به سرفه افتاد.
- عجب تنده!
- خالصه. پهن قاطیش نیست!
فکر کرد که شاید هر چیز خالص آزار دهنده باشد، بیخود باشد! حتی طلای خالص ، نرم است و چکش خوار! فکر کرد که اصلا خالص و یکدست وجود ندارد.
«چه کس خوب است؟ -اگر غش نداشته باشی کلاهت پس معرکه س _مثل مرغ پخته ، قورتت میدن! -پف! چه روزگاری! چه مزخرفاتی!»
دیدار احمد محمود
ما باید به چیزها به سبب درستی‌شان، و نه به علت قدمتشان، احترام بگذاریم. ادیان قدیمی با پافشاری بر این‌که اگر ما سنت‌ها را رها کنیم، آن‌گاه به همهٔ مقدسات گذشته اهانت کرده‌ایم، ما را به دام می‌اندازند. و اگر یکی از نیاکان ما شهید شده باشد، ما بیش‌تر به دام می‌افتیم؛ زیرا ما احساس احترامی دائمی به عقاید آن شهید می‌کنیم، حتی اگر بدانیم که آن عقاید پر از غلط و خرافه است. مسئله‌ اسپینوزا اروین یالوم
یک انسان آزاد تا زمانی می‌تواند در میان جاهلان زندگی کند که بتواند از علایق آنان اجتناب کند. یک انسان آزاد صادقانه زندگی می‌کند، نه فریب‌کارانه. فقط انسان‌های آزاد برای یکدیگر مفیدند و می‌توانند دوستی‌ای واقعی را شکل دهند. مسئله‌ اسپینوزا اروین یالوم
وقتی فهمیدم اینشتین، یکی از اولین قهرمانانم، اسپینوزایی بوده است، این احساس شباهت با اسپینوزا در من تقویت شد. وقتی اینشتین از خدا حرف می‌زند، منظورش خدای اسپینوزایی است: خدایی که کاملاً با طبیعت یکی است، خدایی که دربردارندهٔ همهٔ جواهر است، و خدایی «که با جهان تاس بازی نمی‌کند». منظور اینشتین از این عبارت این است که هر چیزی که رخ می‌دهد، بدون استثنا، تابع قوانین منظم طبیعت است. مسئله‌ اسپینوزا اروین یالوم
دکتر دیو زیاد مهارت نداشت. او همیشه به موضوع‌های فرعی بیشتر از خود مرض اهمیت می‌داد.
ولی مردم وقتی درد دارند کینه‌های گذشته شان را فراموش می‌کنند. اگر او به جای دکتر، کشیش میشد هیچکس او را بخاطر حرف هایش نمی‌بخشید.
مردم به دکتر جسم شان بیشتر از دکتر روح شان اهمیت می‌دهند.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری