آیا ممکن است طبیعت انسان به گونهای تغییر کند که آرزوهایش برای آزادی، شرافت، کمال و عشق را فراموش کند؟ یعنی ممکن است روزی فرا رسد که او انسان بودن خویش را از یاد ببرد؟ و یا طبیعت انسانی از چنان پویاییای برخوردار است که به این بیحرمتیهای آشکار نسبت به نیازهای اساسی بشر واکنش نشان میدهد و تلاش میکند این جامعه غیرانسانی را به جامعهای انسانی تبدیل کند؟ 1984 جورج اورول
وقتی ما وارد عمل میشویم، وقتی برای انجامدادن هیچ کار دیگری نداریم! خیلی مشکل است که همزمان، بر نگرانیهایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همهی اینها به همان ارادهی اول بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامهدادن خیلی راحت خواهد بود. طولانیبودن مسیر و ترسها به محض سرعتگرفتن، محو خواهد شد. اما تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمیکند و صبورانه منتظرت میماند تا تو در مسیر قرارش دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
بیشتر ما از والدینمان انتظار داریم که همیشه طبق یک روش مشخص رفتار کنند، یا نیازهای ما را پیشبینی کنند و دقیقا بدانند چه در دل ما میگذرد، حتی شده از طریق جادوجنبل؛ اما پدر و مادر تو مانند خودت، موجودات کاملی نیستند و مجموعهای از احساسات و افکار پیچیده هستند. پس طبیعی است که آنها هم حواسشان پرت باشد و بعد از یک روز بد، با تو بخندند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«تو همانی که انجام میدهی، نه چیزی که میگویی انجام خواهی داد.»
کارل گوستاو یانگ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
دائماً به خودمان رشوه میدهیم. ما انواع و اقسام بهانه را در دسترس داریم که به خودمان بگوییم:
«نمیتوانیم.»
نمیتوانم، نمیتوانم، نمیتوانم؛ اما بدان که تو میتوانی. اینها همه بهانه است. تو همه اقدامات مهم را به خودت وعده و وعید میدهی و با فهرست بلندبالایی از دلایل، از انجام آنها طفره میروی و تنها چیزی که پس از آن نصیبت میشود این است که تبدیل به یک آدم چرندگو میشوی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
یک روز میمیری. نفسکشیدنت قطع میشود، ساکت و خاموش میشوی و دست از زندگی میکشی. تو از این جسم فیزیکی خارج خواهی شد. چه فردا، چه بیستسال دیگر، مرگ به سراغت خواهد آمد.
همه ما فناپذیریم، هیچ راه فراری از آن نیست. ممکن است با این حرفها ناراحت شوی یا مقابل خبر مرگ حتمی مقاومت کنی، اما اگر به دنبال حقیقت باشی، این تنها حقیقتی است که هیچ جای بحثی ندارد. تو خواهی مرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی ما احساس خوبی نداریم زندگی هم به همان اندازه بد خواهد بود. درست است، زندگی بر اساس احساسمان پیش میرود. زندگی هیچوقت یک حالت کامل و بدون نقص ندارد و چه حدسی میزنی؟ وقتی منتظر آن هستی تا زندگیات بهبود بیابد و به شکل معجزهآسایی بهتر شود اصلا بهتر نمیشود. هیچکدام از این جملههای قشنگ، زندگیات را آسان و راحت نمیکند. شاید برای مدتی زندگیات را سختتر هم بکنند! به همین سادگی هم نمیتوانی آنها را در خود نهادینه کنی. تو باید طبق آنها عمل کنی.
این خیلی ساده است که برای بهبود دنیای درونت، باید در دنیای بیرون وارد عمل شوی. پس کمتر فکر و خیال کن و بیشتر به زندگی دل بده. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آن چیزی که تو را کفری کرده و به احساساتت گند زده، ممکن است حتی در خیالات مادرت، دوستانت و اعضای خانوادهات هم نگنجد. آنها شاید در قبال اتفاقهایی که بر تو میگذرد، کاملا بیخبر باشند. به جای آنکه انتظار چیزی را بکشی یا وقتی آن اتفاق مورد نظر رخ نمیدهد دچار احساسات مزخرف شوی، آن انتظارها را دور بریز. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب انتظار داریم دیگران با ما همانطور رفتار کنند که ما با آنها رفتار میکنیم. اگر لطفی به آنها میکنیم، انتظار داریم آنها هم همان لطف را در حق ما داشته باشند. اینها تبدیل به نوعی «بدهی» میشوند. وقتی ما دوستمان را ماساژ میدهیم، انتظار داریم که او هم مستقیم یا غیرمستقیم آن را جبران کند. این انتظارها هم به لحاظ پیچیدگی و هم ارزش و اهمیت در روابط صمیمانه و رمانتیک به سرعت رشد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ضمیر ناخودآگاه ما عروسگردانیست که نخها را بالا و پایین میبرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«هیچ انسانی آزاد نیست مگر آنکه اختیار خودش را داشته باشد.»
اپیکتتوس خودت را به فنا نده جان بیشاپ
بیا صادق باشیم. اگر ما اختیار نداشته باشیم، دیگر چه کوفتی داریم؟ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندگی میتواند گاهی اینگونه باشد. در برخی مواقع تو باید بدانی که بازی عوض شده است (که گاهی هم ناراحتکننده است). باید با این تغییرات همراه شوی. با واقعیت زندگیات کنار بیا.
بیدار شو، تو در آب غوطهوری. از دستوپازدن بیفایده دست بکش و به سمت ساحل شنا کن لعنتی! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«هیچ بشری در یک رود، دو بار پا نگذاشته است.»
هراکلیتوس خودت را به فنا نده جان بیشاپ
جهان به دور تغییر در حال سیر و گردش است؛ تولد و مرگ، رشد و زوال، صعود و سقوط، تابستان و زمستان. هیچ دو روزی شبیه یکدیگر نیستند و مهم نیست چقدر شبیه به هم به نظر برسند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
انتظارات کار دیگری را هم انجام میدهند؛ وارد زندگی واقعی ما، مسائل و درگیریهای ما میشوند که نیازمند توجه هستند. آنها شبیه سراب هستند و ما را از قدرت واقعی خودمان دور میکنند و بر تواناییمان در اقدامات قاطع و مصمم سایه میاندازند. به طور خلاصه، نهایتا تو به این نتیجه میرسی که روی انتظارهایت کار کنی و زندگیات را جوری برنامهریزی کنی که آنها را برآورده کنی به جای اینکه وارد عمل شوی چون به طور موثرتر و مثبتتری تأثیرگذار خواهد بود. این «منحرفشدن» تمام قدرتی را که باید صرف پیشرفت و بهبود زندگی و رسیدن به اهدافت میکردی، از بین میبرد تا جایی که دیگر قدرتی برایت باقی نمیماند تا به نتیجه برسی و کل زمانت هدر میرود. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی تلاش میکنید تا زندگیتان را مطابق با انتظارهایتان بسازید، دچار فشار و استرس شدید و همچنین وقتی نمیتوانید این دو را با هم هماهنگ کنید، دچار ناامیدی شدید میشوید. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
عزم و اراده به این معنی نیست که سراسیمه به سمت هدفت یورش ببری، به این معنی نیست که هر طرف دلت خواست راهت را بگیری و بروی. عزم و اراده باید با اقداماتی متمرکز و تعیینشده همراه باشد و بارها و بارها تکرار شود. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
تبدیل به کسی شو که حتی اگر تمام داشتههایش را از دست بدهد، باز هم دست از پیشرفت برندارد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچ تابلوی راهنمایی در مسیر وجود ندارد وقتی تو به سرزمینی کشفنشده سفر میکنی. تمام این ماجرا، کشف و جستجوست. تو یک رد پای جدید از خود به جا میگذاری، نه اینکه به دنبال دیگری بیفتی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
گاهی اوقات اراده، تمام چیزیست که داری. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
رسیدن به آرزوها آسان نیست؛ هدفها سهل الوصول ترند. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
قبل از آن که دوباره زاده شوی، باید بمیری… آئورا کارلوس فوئنتس
آدمها در جاهای شلوغی مثل سینما یا خیابانهای پر جمعیت دایم به هم برخورد میکنند و بعد بی آنکه ذره ای در هم فرو بروند مثل گویهای بیلیارد از هم دور میشوند. عشق روی پیادهرو مصطفی مستور
تمام زندگی انسان با مفهوم هدف روشن میشود. دختر کشیش جورج اورول
ایمان از بین میرود اما نیاز به ایمان، همانند قبل باقی میماند. دختر کشیش جورج اورول
تنها چیزهای بیرونی مانند فقر و کار پر زحمت و حتی تنهایی به خودی خود مهم نیستند. چیز هایی که در قلب شخص اتفاق میافتند اهمیت دارند. دختر کشیش جورج اورول
در سرتاسر دنیا به اندازه ی کافی بدی وجود داره بدون این که سرگرم پیدا کردنشون بشید. دختر کشیش جورج اورول
-مقصود از این همه ستاره و آسمان و کهکشان چیست؟ به دست چه کسی میچرخند؟ چرا انسان به دنیا میآید و بعد میمیرد؟
-نمیدانم زوربا!
-واقعا نمیدانی؟! پس آن همه کتابهای لعنتی را برای چه خواندهای؟ اصلا فایدهی کتاب خواندن چیست؟ پس چه زمانی به درد تو خواهند خورد؟!
-فایدهی کتابها همین است که در مورد سرگردانی و درماندگی آدمهایی چون من سخن میگویند، وقتی از سوالهایی این چنینی عاجز میشویم.
-لعنت بر این سرگردانی و درماندگی! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
میتوانی علاقه به انجام کاری را هزاران بار در خود احساس کنی. ممکن است در تمام تلاشهایت برای رسیدن به آن مفتضحانه شکست بخوری، ولی در تلاش هزار و یکم پیروز و موفق خواهی شد. حقیقت این است، نمیتوانی انتهایش را حدس بزنی. تو هرگز تمام حقایق را نمیدانی. به عنوان یک انسان، ما فقط سمت ناچیزی از ذهنمان را میشناسیم، چه برسد به دنیا، اقیانوسها، فضا یا فناوری. اگر کسی به تو گفت جواب همهچیز را میداند، حقیقت این است که او هم مثل تو فیالبداهه چیزی میگوید؛ درست مثل هر شخص دیگری. جوابها رو میدونی؟ بسه دیگه، خالی نبند! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«اقدامکردن شاید خوشحالی به همراه نداشته باشد، ولی هیچ خوشحالیای بیعمل وجود نخواهد داشت.»
بنجامین دیزرالی خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندگی همین لحظه است و تو هیچ لحظهای بهتر از اکنون پیدا نخواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«وقتی ما به جای تنبلی، فعالیت و تلاش را انتخاب میکنیم و زمانی که فراتر از افکار غیرارادیمان گامی برمیداریم، اتفاقهای جالبی رخ میدهد: دقیقا ما مسائل آزاردهنده را فراموش میکنیم.»
دیل کارنگی خودت را به فنا نده جان بیشاپ
گاهی ذهن ما شبیه آینههای خانههای بازی و شادیست، میتواند زندگی و استعداد ما را کجوکوله کند، پیچوتاب دهد و مغشوش کند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«ما با انجام اعمال منصفانه، فردی منصف؛ با اعمال عاقلانه، فردی عاقل و با اعمال شجاعانه، فردی شجاع میشویم.»
ارسطو خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مطمئنا اصلا آزاردهنده نیست که در حالت روحی و فکری خیلی خوبی باشی، اما اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبهراه شود، هرگز از جایت بلند نمیشوی. بیاغراق، هزاران نفر را در دوران کاریام ملاقات کردهام که همگی کل زندگی خود را منتظر رسیدن یک احساس یا فکر متفاوت بودهاند و همچنین در انتظار تلنگر الهام یا انگیزهای. البته آنها دوستان دمدمیمزاجی هستند که نمیتوانی هر زمان که نیازشان داری، حسابی رویشان باز کنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
تا حالا با خودت فکر کردهای چرا مثبتگرایی را به عنوان پاسخی به زندگیات در نظر گزفتهای؟ آیا تا حالا توجه کردهای وقتی ظاهرا با افراد منفیباف روبهرو میشوی یا در موقعیتهای منفی احاطه میشوی و میخواهی تحت تاثیر قرار نگیری، چه حالی به تو دست میدهد؟ درست است؛ اهمیتی ندارد چه اندازه در تلاشی که از این افکار دوری کنی، حتی گاهی چنگال افکار منفی قدیمی در تو چنگ میزنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مشکلات ما واقعیاند؛ همچنان به ما صدمه میزنند و میتوانند کاری کنند که احساسات بر ما غلبه کند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«من بیاطمینانی را میپذیرم.» این جمله میتواند لحظه به لحظهی زندگیکردنت را تغییر دهد. تنها چیزی که در زندگی تضمین شده است این است که زندگی نامطمئن است و تنها چیزی که ما میدانیم این است که چیزی نمیدانیم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه میدهیم که حال درونیمان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفتهاند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره میروند. اینطور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشتگوشانداختن یا نادیدهگرفتن موقعیتی نداشته باشند. اینطور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بیچونوچرا تمرکز و به جلو حرکت میکنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب میشد اگر میتوانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت میآیی، تازه میبینی که در واقعیت اینگونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«افکار بزرگ از ذهن متفکر صحبت میکنند، اما اعمال بزرگ از انسانیت.»
تئودور روزولت خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت میکردی روبهرو میشوی، با آن احساس ترس هم آشنا میشوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی میشود که نمیخواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت دربارهی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده میشود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشانخاطر میشوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستنها» و «حق با چه کسیست» ، میشوی و با خودت فکر میکنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دستوپا میزنی. حقیقت این است که همهی ما زمانی این کارها را کردهایم. حتی باانگیزهترین، موفقترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
من حاصل افکارم نیستم، بلکه نتیجهی اعمالم هستم.
«تو با افکاری که در سر داری تعریف نمیشوی. تو همان چیزی هستی که انجام میدهی. تو اعمالت هستی.» خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندگی یک ماجراجوییست. زندگی پر از فرصتهاست، اما این بستگی به تو دارد که از این فرصتها به طور کامل به همراه بیاطمینانی باشکوه، نگرانکننده و فرحبخششان بهره ببری. روی چیزهایی تمرکز کن که میتوانی کنترلشان کنی و از نگرانی کارهایی که توان کنترلشان را نداری، خودت را خلاص کن؛ مثل شاخص آبوهوا، شاخص داو جونز یا اینکه همسایهات دربارهی مدل مویت چه فکری میکند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی از جستجوی امنیت و اطمینان خاطر دست بکشی، وقتی از برخورد منطقی با هر چیزی دست برداری، حجم زیادی از استرسها و فشارهایت به راحتی فروکش خواهد کرد. واقعا چیزی برای سنجیدن وجود ندارد. اگر برای چیزی که از تو خواستم، وقت بگذاری، خواهی فهمید که دلیل بیشتر نگرانیهایت ناشی از تلاش برای پیشبینی آینده بود و سپس خودداری از پذیرش اتفاقهایی که برخلاف تصور و خواستهات رخ میدهند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچچیز مطمئن نیست. میتوانی به تختخوابت بروی و هیچوقت دیگر از خواب بیدار نشوی. میتوانی سوار ماشینت بشوی، بیآنکه تضمینی برای روشنشدنش وجود داشته باشد. اطمینان خاطر یک توهم است، سحر و افسون! برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع وحشتناک باشد، اما واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش کنیم، چون به هیچ وجه نمیتوانیم چیزی را که زندگی برایمان تدارک دیده، پیشبینی کنیم. بالأخره جایی نقشهها و برنامههای ما به دستانداز برخورد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما همیشه آرزوی زندگی بهتر از چیزی را که داریم در سر میپرورانیم. هر چه بیشتر تلاش کنیم که امروز آسوده و راحت باشیم، فردا ناراحتتر و پر دغدغهتر خواهیم بود. در حقیقت، هیچ مقصدی وجود ندارد. فقط جستجو، جستجو و جستجوست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
سقراط گفت: «تمام چیزی که میدانم، این است که هیچ چیزی نمیدانم.» افراد حکیم، این جمله را به خوبی درک میکنند. در حقیقت، رسیدن آنها به این درک که واقعا چیزی نمیدانند مرهون عقلشان است.
وقتی تصورمان این است که همه چیز میدانیم، ناخواسته خودمان را از ناشناختهها و ناچارا از تمام مرزهای جدید موفقیت دور کردهایم. شخصی که پذیرفته زندگیاش چه اندازه غیر قابل پیشبینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرشش ندارد.
آنها از بیاطمینانی و تردید نمیترسند؛ همهاش جزئی از زندگی است. آنها در جستجوی اطمینان خاطر نیستند، چون میدانند واقعا وجود خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو معجزهی واقعی زندگی آگاه و آمادهی روبهرو شدن با آن هستند و از نتیجهی آن نیز مطلعاند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی دیگر نگران پول و مسائل مالی نباشیم، آرزوی رسیدن و حتی نیاز به آن فروکش میکند. وقتی دیگر نگران رسیدن به موفقیت نباشیم، میتواند از حساسیت جاهطلبی ما کم کند و بیخیالش شویم. ما در حباب توهم اطمینان خاطرمان غوطهور میشویم. سرانجام کاری را انجام میدهیم که «رضایت» مینامیمش. ما ناچارا به اطمینان خاطر رضایت دادیم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«هنگام تصمیمگیری، بهترین کار این است که همان اول و سریع، تصمیم بگیری. تعللکردن کار اشتباهی است، اما بدترین کار این است که کلا هیچ تصمیمی نگیری.»
تئودور روزولت خودت را به فنا نده جان بیشاپ
تمایل ما به امنیت، جلوی هر حرکت جسورانهای را میگیرد.
تاسیتوس خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی خوششانس هستیم که دنیا مثل هزاران سال قبل ترسناک نیست (اگرچه کاملا یک منطقهی امن آرمانی هم نیست). در حقیقت، به طور باورنکردنیای، زندگی خیلی امنتر شده است. پزشکی و فناوری روزبهروز بهتر میشود؛ جرایم فجیع اگرچه در خروجیهای جدیدمان شایع شده است، ولی در حقیقت در زندگی روزمرهی شهروندان کشورهای غربی به ندرت دیده میشود. یقینا هنوز بیماریهای مرگبار و تهدید فعالیتهای خشونتآمیز یا فاجعهبار وجود دارد، اما خیلی خوشحالم که بگویم شانس تو برای ابتلا به ویروس زامبی یا ورود به سرزمین رؤیایی هالیوود همراه دوروتی و سگش، توتو، خیلی خیلی کم است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما قبل از اینکه مردم را بشناسیم، آنها را ورانداز میکنیم و در کسری از ثانیه دربارهی شخصیتشان قضاوت میکنیم. ما کالاها و برندهایی را خریداری میکنیم که صدها جایگزین مشابه دارند. ما مکملها و ویتامینهای مختلفی را برای جلوگیری از بیماری مصرف میکنیم، در حالی که هنوز به آن دچار نشدهایم. ماهها و گاهی سالها با کسی ارتباط برقرار میکنیم تا از آیندهای که میخواهیم با او بسازیم، مطمئن شویم و تا جایی ادامه میدهیم که اطمینان یابیم شرایط همانطوری پیش میرود که خودمان میخواهیم. به من اطمینان خاطر بده، اطمینان، اطمینان! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما به دنبال اطمینان هستیم و از تردید و بیاطمینانی دوری میکنیم. میخواهیم بدانیم چه در انتظار ماست، کجا میخواهیم برویم و چه میخواهیم بپوشیم. میخواهیم آماده باشیم. ایمن باشیم. این خیلی فراتر از یک فکر و خیال است، بیشتر شبیه اعتیاد است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در این زندگی، تو مجبور به انجام کارهایی هستی که دوست نداری؛ افرادی را میبینی که خوشت نمیآید و در مکانهایی حضور پیدا میکنی که علاقهای نداری. مردم همانقدر که راحت و سریع وارد زندگیات میشوند، همانطور هم ترکت میکنند. تو پول زیادی از دست خواهی داد، چیزهای زیادی خراب خواهند شد و سگت هم خواهد مرد. اما تو از همهی اینها گذر خواهی کرد؛ چه خوب چه بد، دقیقا همانند کاری که در گذشته کردهای. تو همانند قهرمانی که هستی آنجا خواهی ایستاد و مقاومت خواهی کرد، چون همهی آنها فقط صحنهای گذرا از فیلم داستان زندگیات هستند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ظرفیتها و فرصتهای بکر و دستنخوردهای وجود دارد که در آینده منتظرت هستند؛ چه اتفاق مهمی از زندگی باشند و چه، شبی پر از خنده با بهترین دوستانت. آینده قطعا چیزهای خیلی خوبی برایت در گنجینه پنهان کرده است. البته باید بدانی که همه آنها خوش و خرم نیستند، دردسرها و رنجهایی هم در انتظارت نشستهاند؛ ناامیدیها، شکستها، جنگها و ترسها… خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا الآن میتوانی باور کنی که وقتی در امتحان ریاضی دبیرستان نمرهی بد میگرفتی، چقدر ناراحت میشدی؟ حالا حتی مشکلات خیلی بزرگتر، کاملا متفاوت به نظر میرسند. با این همه، از تمام آنها گذشتی و نهایتا آن مشکلات به ساختن و قویتر کردن کسی که در حال حاضر هستی، کمک کردند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا الآن میتوانی باور کنی که وقتی در امتحان ریاضی دبیرستان نمرهی بد میگرفتی، چقدر ناراحت میشدی؟ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مسئله این است که تجربههای منفیای که همهی ما در زندگی داریم، به ندرت فقط شامل یک موضوع هستند. آنها پخش میشوند و مثل یک سم شیمیایی به تمام جنبههای زندگی ما نفوذ میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما به دنبال بقا هستیم و وقتی کاری را انجام میدهیم، باعث تغییر شرایط میشویم و این امنیت ما را به خطر میاندازد. به همین دلیل ترجیح میدهیم در همان شرایطی که هستیم باقی بمانیم و این برای ما خیلی آسانتر است. حالا آن شرایط هر چقدر بد و منفی باشد، ولی ما همچنان زنده هستیم و شرایطمان ثابت باقی خواهد ماند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اگر در تلاشی که کاری را به پایان برسانی، شاید با خودت فکر میکنی که تنبل یا ناتوانی. تو هر زمان که تعلل یا مکث میکنی، داری همین عقیده را به اثبات میرسانی. تو به خودت و دیگران اثبات میکنی که دقیقا همان آدم هستی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مسیری که در زندگی دنبال میکنی، همانیست که عمیقترین و ناخودآگاهترین افکارت به تو دیکته کرده است. ذهنت دائما تو را در میان مسیر به جلو میراند، چه این همان مسیری باشد که آگاهانه انتخابش کردهای چه نباشد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اگر یک سری از افراد در زندگیات وجود نداشته باشند، به جایگاه بهتری میرسی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
با بقیه فرق داری و آدم خاصی هستی که به وقتش، آدم کاملی را برای خودت پیدا میکنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در نظر بگیر که تمام زندگیات را به دنبال یک عشق بودی، کسی که زندگیات را با او شریک شوی، ولی تا الآن پیدایش نگردهای. (البته یادت باشد که این یک مثال است، تو میتوانی هر دورهای از زندگیات را در نظر بگیری که گرفتار بودن در یک گرداب را تجربه کرده بودی). تو افرادی را ملاقات میکنی، ارتباطهایی را با آنها تجربه میکنی، اما هیچکدامشان «برای همیشه» دوام نخواهند داشت. تو و آن «یک نفر آدم» هرگز ارتباطی را عینیت نبخشیدید. این قصهها عاقبت، نقطه پایانی دارند؛ اغلب هم به همان شکل همیشگی و آشنا که برای همه پیش آمده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچ چیز بهتر از بازی، شخصیت افراد را آشکار نمیکند. رستاخیز لئو تولستوی
آدمها وقتی سرنوشت و خطاهاشان آنها را در شرایطی پرهیزناپذیر قرار میدهد، هرقدر هم این شرایط نادرست و ناراحتکننده باشد، از زندگیشان برداشتی کلی دارند که باعث میشود موقعیتشان بهنظرشان مفید و محترمانه جلوه کند. این آدمها با هدف دفاع از دیدگاهشان، بهطور غریزی به محیطها و آدمهایی رو میآورند که برداشتشان را از زندگی بهطور کلی و مکانشان را در این نوع زندگی تأیید میکنند. رستاخیز لئو تولستوی
برای او مانند آراگو، خدا فرضیهای بود که در زندگی نیازی به او احساس نمیکرد. چه اهمیتی داشت که دنیا چهگونه بهوجود آمده و از کجا آغاز شده، حالا چه مطابق گفتههای موسی باشد و چه نظریههای داروین. داروینیسم که برای رفقایش اهمیت زیادی داشت، برای او جز بازیهایی فکری، درست مانند آفرینش دنیا در شش روز، چیز دیگری نبود. رستاخیز لئو تولستوی
زندانها نمیتوانند آسودگیمان را تأمین کنند، چون زندانیها برای ابد آنجا نمیمانند و سرانجام روزی رهاشان میکنند. برعکس در چنین جاهایی میزان فساد را در آنها به بالاترین درجه افزایش میدهند، یا درواقع بهمیزان خطر میافزایند. رستاخیز لئو تولستوی
دیمیتری مانند مردهای دیگر دارای دو شخصیت کاملا متضاد بود: شخصیتی پیرو موازین اخلاقی که باعث خشنودی خودش و دیگران میشد و شخصیتی غریزی و حیوانی که آماده بود برای لذتجویی دنیایی را بههم بریزد و یا فدا کن. رستاخیز لئو تولستوی
درست نیست بگوییم یک نفر خوشنیت یا هوشمند است و دیگری بدجنس یا خنگ. بااینهمه به این صورت دربارهشان قضاوت میکنیم. این کار غلط است. آدمها شبیه رودخانهها هستند: همگی از یک عنصر ساخته شدهاند، اما گاهی باریک یا پهن هستند، گلآلود یا زلال، سرد یا ولرم. آدمها هم اینگونهاند. هر کس بذر همهٔ ویژگیهای انسانی را در خودش دارد و گاه این سوی سرشتش را نشان میدهد و گاه سوی دیگر را، حتا خیلی وقتها هم ضمن حفظ سرشت واقعیاش، کاملا متفاوت با آنچه هست بهنظر میرسد. رستاخیز لئو تولستوی
در ژرفای وجودش میدانست که داشتن وجدانی ناپاک، فطرتی پست و کار بیرحمانهاش نهتنها حق داوری دربارهٔ دیگران را از او میگیرد، بلکه حتا حق ندارد به چهرهٔ آنها نگاه کند، این وضعیت به او اجازه نمیداد از این پس خود را جوانی شرافتمند، سرشار از نجابت و جوانمردی بداند. بااینهمه، برای ادامهدادن به این زندگی ننگآور و لذتجویانه، تنها یک راه وجود داشت: از یادبردن این ماجرا. رستاخیز لئو تولستوی
هریک از ما بهطور حتم کاری را که میکند، مفید و مهم بهشمار میآورد. بنابراین هر آدمی در هر وضعیتی که باشد، از زندگی اجتماعیاش برداشتی دارد که به او اجازه میدهد فعالیتش را مهم و مفید بپندارد. رستاخیز لئو تولستوی
همه اهل عالم از فقیر و غنی روزی از روزهای خدا پا به این دنیا میگذارند و روزی دیگر از آن پا برمیدارند. اما آنچه هرکس را از دیگری جدا میکند کیفیت گذراندن فاصله میان این دو روز است،نه زمان آمدن و رفتن. قبرستان عمودی (دروازه مردگان 1) حمیدرضا شاهآبادی
یک بار به من گفت از هر کس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت به نظر او وحشت ناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکرده اند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
وقتی میفهمیم مشتاق چه کاری هستیم، کنترل افکار و احساسات ناخودآگاهی را به دست خواهیم گرفت که پیش از این، ما را از مسیری که میخواستیم طی کنیم، دور میکردند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
این را بدان که ما عادت کردهایم اتفاقها و امور زندگی را در ذهنمان بزرگتر از چیزی که هستند بسازیم. گفتن حقیقت، به اندازه سفر رفت و برگشت به صحرای آفریقا، مشقتبار جلوه میکند. اگر مشکل تو هم همین است، میتوانی با تقسیمکردن وظیفهات به بخشهای کوچکتر اشتیاقی، مثل «برخاستن» ، «بیرونآمدن از رختخواب» و «بررسیکردن ایمیلها» و غیره تلاشت را بکنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
متاسفانه ما اغلب فقط روی چیزهایی تمرکز میکنیم که نداریم، اگرچه شاید از ته قلبمان نیازی به آن نداشته باشیم یا حتی نخواهیمش. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مردم جامعه ما با کله هجوم میآورند به سمت ثروتمندتر، باهوشتر، زیباتر، شادتر یا قویتر بودن و ما تواناییمان را برای آنکه خود واقعیمان باشیم از دست دادهایم. گم کردهایم که آزادانه زندگی را نفس بکشیم و مسیر و راه خودمان را انتخاب کنیم، به جای آنکه انتظارها و توقعهای جامعه را به دوش بکشیم و برآورده کنیم. خب، همه اینها چه به دنبال دارد؟ بله! قطعا ناامیدی شدید و نرسیدن به کمال انسانی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آدم عاقل، برای چیزهایی که ندارد، عزا نمیگیرد، بلکه برای داشتههایش خشنود است.
اپیکتتوس خودت را به فنا نده جان بیشاپ
گاهی اوقات تشخیص ماندن در جایی که خوشحال نیستی، عزم و انگیزه لازم را برای تغییر همیشگی و واقعی فراهم میکند. این اتفاق باید بدون سرزنش کردن خود و بی آنکه قربانی مشکلات شخصی شوی، صورت گیرد. درست است. همان موقع که متوجه میشوی از لحاظ شناختی، حسابشده در این موقعیت قرار گرفتهای، میتوانی خود را شکوفا کنی و از آن موقعیت خارج شوی! همچنین این امر، شالودهای برای اهدای موهبت پذیرش، غنیمتشمردن اتفاقی که افتاده و شجاعت و جسارت برای مواجهه با آیندهای غیر قابل تصور است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فقط وقتی برای تحمل دریوریها بیمیل باشی، روی پایت میایستی و شروع به حرکت میکنی. در این مواقع هیچ انگیزهای بر ای تغییر، قویتر از حس بیمیلی برای تحمل این شرایط نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا دوست داری با بدنی مریض زندگی کنی؟ نه. آیا مایلی به آن زندگی ادامه دهی که دائما منتظر حقوق ماهیانه باشی؟ نه. آیا دوست داری رابطههایی ناپایدار و ناموفق را تحمل کنی؟ نه. بیمیلی، عزم و تصمیم را شعلهور میکند. بیمیلی، دسترسی به نگرشی قاطع و فوری به شرایطی را فراهم میکند که در آن هستی. بیمیلی، خط قرمزی میکشد که دیگر میلی نداری از آن رد شوی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
گاهی اظهار بیمیلی، به همان اندازه بیان مشتاقبودن میتواند تاثیرگذار باشد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فیلسوف سیاسی مشهور، نیکولو ماکیاولی، میگفت: «با اشتیاق داشتن، هیچ مشکلی دیگر بزرگ نیست.» خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعللخواه، تنبل یا بیانگیزه میبینیم. بنابراین در واقعیت هم بیاشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار میگذاریم یا نادیده میگیریم چون به خودمان میگوییم اصلا نمیخواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمیآییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقهای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که میشد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپریشدن سالها تا اندازهای این حالت جادویی را گم کردهایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
باز نمیشه خانه نیاوران نرگس درخشان
تا عشق وجود دارد، زندگی به دردسرش میارزد. آرش در قلمرو تردید نادر ابراهیمی
اخلاقی که بر تهدید استوار باشد پوزخند بر اخلاق است. آرش در قلمرو تردید نادر ابراهیمی
یا تو سرنوشت را کنترل میکنی یا سرنوشت تو را کنترل میکند. زندگی برای تعللها و تعویقهای تو متوقف نمیشود. حتی به خاطر پریشانیها و ترسهای تو هم مکث نمیکند. زندگی دقیقا در کنار تو جریان دارد. چه تو نقش فعالی داشته باشی، چه نداشته باشی، نمایش ادامه دارد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«تقدیر، افراد مشتاق را هدایت میکند و اشخاص بیمیل را دنبال خود میکشد.»
سِنِکا خودت را به فنا نده جان بیشاپ
میگویی: «من مشتاقم اما…». باور کن هر بار که «اما» را به آخر جملهات اضافه میکنی، خودت را قربانی خواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اشتیاق حالتی است که ما میتوانیم با زندگی مواجه شویم و شرایط را از دیدگاه دیگری ببینیم. اشتیاق با تو شروع میشود و با تو هم پایان میپذیرد. هیچکس نمیتواند تو را مشتاق کند و تا زمانی که واقعا برای حرکت بعدی آماده و راغب نباشی، نمیتوانی به جلو حرکت کنی. وقتی اشتیاق حرکت را به دست آوردی، میتوانی از طریق آن، آزادی ذاتی و درونی را هم تجربه کنی؛ سپس چیزی به سرعت در رگهایت به جریان میافتد. وقتی اشتیاقی در تو نباشد، تعللی ازلی متوقفت خواهد کرد و پس از چندی، وزنهای که روی سینهات قرار میگیرد، غرقت خواهد کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مردهها این قدرها هم نمرده اند. همین را برای زندهها هم میشود گفت. میشود گفت زندهها این قدرها هم زنده نیستند. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نانوشته. کسی که چیزی بیشتر دارد، در همان حال چیزی کم دارد. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن به او دارد، تا آخر دنیا. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
حقیقت را که میگویید سیلیها یا تمجیداتی برای شما دربر دارد و بدتر این که در موارد دیگر هیچ کس حرف شما را باور نمیکند.
حقیقت باورنکردنی است. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
ناشناختهها ترسناکند ژه (پالتویی) کریستین بوبن
رشد زیادی مایه جوان مرگی است. چرند و پرند علیاکبر دهخدا
عادت، طبیعت ثانوی است. وقتی کسی به کاری عادت کرد دیگر به آسانی نمیتواند آن را ترک کند چرند و پرند علیاکبر دهخدا
عجیب بود که در میان انواع دل مشغولی ها، نفرت و عشق تنها به اندازه یک تار مو از هم فاصله داشتند؛ گویی دو رنگ مجاور در تخته رنگ یک هنرمند بودند. 3 دختر حوا الیف شافاک
چه کسی تعیین میکرد که یک نوزاد نورسیده مسلمان، مسیحی یا یهودی باشد؟ قطعا خود بچه تعیین کننده نبود. 3 دختر حوا الیف شافاک
فقط مردها نبودند که میخواستند زنها از نظرها پنهان بمانند؛ بعضی از زنها نیز همین طرز فکر را داشتند. 3 دختر حوا الیف شافاک
یک حرف اشتباه کافی بود تا تبدیل به چیزی چنان بزرگ شود که همه را به زیر بکشد. 3 دختر حوا الیف شافاک
به این فکر کن که وقتی مردم یه تصادف توی جاده میبینن، چه واکنشی نشون میدن. همون اول میگن وای بلا به دور. باورت میشه؟ اولین واکنش مردم اینه که به خودشون فکر میکنن، نه به قربانی. بیشتر دعاها فتوکپی همدیگه هستن: از من حفاظت کن؟عاشق من باش، از من حمایت کن، همه چیز مربوط میشه به من… بعد بهش میگن تقوای الهی. من بهش میگم خودخواهی که تغییر قیافه داده. 3 دختر حوا الیف شافاک
هیچ وقت چیزی رو که با چشمهای خودت ندیدی، با گوشهای خودت نشنیدی، با دستهای خودت لمس نکردی و با عقل خودت درک نکردی، باور نکن. 3 دختر حوا الیف شافاک
خدا واژه ای ساده با معنایی گنگ است. خدا آن قدر نزدیک بود که از هر کاری که میکردی یا حتی اگر فکرش را میکردی، خبر داشت، اما دستیابی به او ممکن نبود. 3 دختر حوا الیف شافاک
گفتم: «از حرفی که اون روز زدم منظوری نداشتم. خیلی سعی کردم تا ببینمت.»
-مهم چیزی نبود که گفتی. این که تنهام گذاشتی. . این که خیلی راحت رفتی. . اگنس پتر اشتام
اگنس گفت: هر وقت یک کتاب رو تا آخر میخونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی میکنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم میپرسم، یعنی نویسندهها میدونن که چیکار میکنن؟ با ما چیکار میکنن؟ اگنس پتر اشتام
هر کدام از ما به نوعی پس از مرگمان به زندگی ادامه میدهیم. در یاد سایر آدم ها، در یاد بچههایمان و در چیزی که خلق کردیم. . اگنس پتر اشتام
اگر الان بروم پیش اگنس، یعنی برای همیشه رفتهام، گفتنش راحت نیست گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن میکردم. برای من هم همیشه آزادی مهمتر از خوشبختی بوده. اگنس پتر اشتام
اگر تعداد چشمهای کافی با هم یک توهم یکسان را میدیدند، آن توهم تبدیل به حقیقت میشد و اگر افراد کافی به بدبختی یکسانی میخندیدند، آن بدبختی تبدیل به یک لطیفه بامزه میشد. 3 دختر حوا الیف شافاک
زندگی اثری در حال تکمیل است. شکسپیر و شرکا جرمی مرسر
امید زیباترین ماده ی مخدر است. شکسپیر و شرکا جرمی مرسر
در تمام دنیا هیچ شیوه ی زندگی ای بهتر از این وجود ندارد که پیاده در قصر دنیا سیاحت کنی، راه بروی، برقصی، آواز بخوانی، و بخوانی، کتاب زندگی را بخوانی. شکسپیر و شرکا جرمی مرسر
با غریبهها نامهربان نباشید مبادا فرشتگانی باشند در لباس مبدل. شکسپیر و شرکا جرمی مرسر
تمام مشکلات دنیا با مفاهیمی مثل خوب و بد،نظم و بی نظمی و تاریکی و روشنایی حل نمیشود. نایت ساید 12 (عروس سیاهپوش) سیمون گرین
گوشه و کنایه زدن از پستترین کارهاست. نایت ساید 12 (عروس سیاهپوش) سیمون گرین
انسان هیچ وقت نمیتواند از چیزی صددرصد مطمئن باشد. معمای کارائیب آگاتا کریستی
انسان تصویری از دیگران در ذهن خودش ساخته و پرداخته و به تصویر خودش از آن اشخاص فکر میکند. و چه بسا افکارش با واقعیت فاصله زیادی داشته باشند. معمای کارائیب آگاتا کریستی
چیز بد را نباید دید، نباید شنید و نباید راجع به آن صحبت کرد، و بالاتر و مهمتر از همه اصلا نباید در موردش فکر کرد. معمای کارائیب آگاتا کریستی
زمانی که آدم قوی و جوان و سالم است زندگی پیش رو به نظر طولانی میآید و آن قدر اهمیت و ارزش ندارد. این جوانها هستند که به سادگی به دلیل ناامیدی و شکست در عشق یا افسردگی و ناراحتی خودکشی میکنند ولی پیرها ارزش زندگی را درک میکنند. معمای کارائیب آگاتا کریستی
وقتی انسان میبیند که ممکن است زندگی اش را از دست بدهد، آن وقت زندگی برایش جالب و ارزشمند میشود. معمای کارائیب آگاتا کریستی
اگر چیزی برای پنهان کردن داشته باشید، صحبت کردن همیشه خطرناک است. معمای کارائیب آگاتا کریستی
جدا سعی دارد در ظاهر شاد و خوشحال جلوه کند و این طور وانمود میکند که به او خوش میگذرد و از همه چیز لذت میبرد. این تلاش او را از پا در میآورد و در نتیجه دچار افسردگی میشود. معمای کارائیب آگاتا کریستی
مردم از چیزی که آنها را به یاد مرگ بیندازد خوششان نمیآید. معمای کارائیب آگاتا کریستی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه میگیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر میدزدی. پدر فرزندانش را میدزدی. دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان. وقتی دروغ میگویی، حق دانستن حقیقت را از کسی میدزدی. وقتی تقلب میکنی، عدالت را میدزدی. خلاصه، عملی پستتر از دزدی نیست. بادبادک باز خالد حسینی
آدم هایی بد در این دنیا هستند و گاهی فقط میخواهند بد بمانند. گاهی باید در مقابل آنها بایستی. بادبادکباز خالد حسینی
حتی اذیت کردن آدمهای بد هم کار درستی نیست چون آنها نمیفهمند. چون گاهی آدمهای بد هم خوب میشوند. بادبادکباز خالد حسینی
اگربابا چنین چیزی را بخشید، پس چرا نمیتواند مرا ببخشد که نتوانستم آن فرزندی که او همیشه میخواست باشم؟ بادبادکباز خالد حسینی
دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان، وقتی کسی را میکشی، یک جان را میدزدی. حق یک زن را به داشتن شوهر میدزدی، از فرزند او یک پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی، حق دانستن حقیقت را از کسی میدزدی. وقتی تقلب میکنی، عدالت را میدزدی. عملی پستتر از دزدی نیست. بادبادکباز خالد حسینی
این مطلبی است که افرادی که هرچه میگویند به آن عمل میکنند، باور دارند. آنها فکر میکنند که بقیه مردم نیز مثل آنها هستند. بادبادکباز خالد حسینی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه میگیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر میدزدی. پدر فرزندانش را میدزدی. تقلب کنی، حق بازی عادلانه را میدزدی. بادبادکباز خالد حسینی
این یک اشتباه است که قدیمیها در مورد گذشته میگویند که میتوانی آن را بسوزانی و فراموش کنی. چون گذشته از زیر خاک میخزد و خود را دوباره بیرون میکشاند. بادبادکباز خالد حسینی
خوشبختی خودش تصمیم میگیرد کلارا و تو آن را مانند هدیه ای ارزشمند از طرف زندگی دریافت میکنی.
تو باید بذر آن را بپاشی و باعث رویشاش شوی. زمانی که دانهاش را یافتی ، باید آبیاریاش کنی و مراقبش باشی.
بعد بزرگ میشود و جایی را از آنِ خویش میکند و تو فقط باید به نظاره زیباییاش بنشینی. دوشنبههایی که تو را میدیدم لئا ویازمسکی
تفاوت اصلی بین نایتساید و لندن،شیوه نگرش است. در نایتساید همه چیز در معرض دید است. از جادو و علوم ماورایی گرفته تا چیزهای مربوط به ماورالطبیعه و ابعاد زمانی دیگر. اما در لندن که ما فکر میکنیم دنیای واقعی اینجاست،همهجیز مخفی است. همه اتفاقها پشت صحنه میافتد. حتی نمیدانی چه اتفاقی مگر اینکه دید خاصی داشته باشی. نایت ساید 11 (شوالیه دوران سخت) سیمون گرین
-ما همه مهرهای ناچیز تو دستگاهیم،اما بعضی از مهرهها مهمتر از بقیه هستن. اونا بیشتر بدست میآرن،پس مهمترن و باید از اونا بیشتر مراقبت بشه. بعضی وقتها حتی به قیمت از بین رفتن مهرههای بی ارزشتر.
+مگه درد اونا کمتره؟بچههای اونا کمتر زجر میکشن و یا کمتر دلشون تنگ میشه؟ نایت ساید 10 (خوب بد عجیب) سیمون گرین
من نه بلند پروازم نه جاه طلب،فقط دلم میخواهد کمی نفس بکشم و غذای بهتری بخورم. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
در نایتساید وقوع شرایط غیر طبیعی اصلا غیر طبیعی نیست. نایت ساید 10 (خوب بد عجیب) سیمون گرین
هیچ وقت با قهرمانها معاشرت نکنید،آخر سر به کشتنتان میدهند. نایت ساید 9 (رستاخیزی دیگر) سیمون گرین
نایت ساید پر از ارتباطات غیر منتظره است. قهرمانها،الههها و هیولاها همه همدیگر را میشناسند. بعضی وقتها به عنوان دوست،بعضی اوقات به عنوان دشمن. بعضی وقتها هم هر دو…اینجا اینطور جایی است. نایت ساید 9 (رستاخیزی دیگر) سیمون گرین
بعضی وقتها رویا پردازی خیلی چیز خوبی است!
ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصا وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
جلوی خیالت را که باز گذاشتی هر جور فکری که بگویی به سرت میآید. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
مه همیشه علامت بدی است،این یعنی که حایلی که بین ابعاد مختلف دنیا بود،نازک شده بود. نایت ساید 8 (کارآگاه غیرطبیعی) سیمون گرین
نمیدونی چقدر احساس تنهایی بده. اونم میون جمعی که میدونی هیچ سنخیتی با اونا نداری. نایت ساید 7 (فرجام شوم) سیمون گرین
هیچ کار خوبی بدون سختی به سرانجام نمیرسه! نایت ساید 6 (تیزتر از دندان مار) سیمون گرین
وقتی میخواهید کار خطرناکی انجام دهید،بهترین کار این است که آنرا گروهی انجام دهید. در آن صورت حداقل اگر اتفاقی بیفتد،کسی هست که پشت سرش پنهان شوید. نایت ساید 6 (تیزتر از دندان مار) سیمون گرین
راتنرو،جایی است که آرزوها بر باد میرود،امیدواری یک جور فحش و ناسزا بهشمار میرود و بعضی وقتها مرگ بهترین اتفاقیاست که ممکن است آنجا برای شما به وقوع بپیوندد. نایت ساید 6 (تیزتر از دندان مار) سیمون گرین
هر آنکه با خبر گردد،مصون از هر خطر گردد. نایت ساید 5 (راههای نرفته) سیمون گرین
هیچوقت آدمهایی که دوست ندارند کسی پیدایشان کند گم نمیشوند. نایت ساید 4 (جادوگری در شهر) سیمون گرین
وقتی چیزی بیش از حد خوب است که حقیقت داشته باشد،تقریبا همیشه بیش از حد خوب است که بتواند حقیقت داشته باشد. نایت ساید 4 (جادوگری در شهر) سیمون گرین
ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس میکنیم. احساس انسان نابود نمیشود، پرعیارتر میشود. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش درمیگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار درمیآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آدم خود را فریب میدهد و ناخواسته از بیرون یقین مییابد که عشقی راستین و اصیل روح را میانگیزد و دل را میافروزد، ناخواسته باور میکند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است. وای که چه فریبی! شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟ جایی که میدانند که حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخاندیشتر از آنند که بهراستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند بهصراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
میرفتم و آواز میخواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانهای زمزمه میکنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمیتوانند او را در شادی خود سهیم کنند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه میزدم تا طبق معمول فراموش کردم کجایم. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
مادربزرگ همیشه حسرت گذشته را میخورد. در گذشته خودش جوانتر بود، آفتاب گرمتر بود، خامه به زودی امروز ترش نمیشد و همهچیز بهتر از حالا بود. همهاش آنوقتها، آنوقتها… شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
«گوش کنید، میخواهید بدانید من چهجور آدمی هستم؟» «البته!» «به معنی دقیق؟» «بله، به دقیقترین معنا!» «خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آنها که در زندگی پیدا نمیشود!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
همیشه بعد از این شبهای رؤیا هشیار میشوم و این هشیاری نمیدانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار میشود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود میشنود که در گردباد زندگی حرکت میکنند، میبیند و میشنود که مردم زندهاند و بیدارند، میبیند که درِ زندگی بر آنها بسته نیست. میبیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمیرود و نابود نمیشود، زندگیشان پیوسته تازه میشود و همیشه جوان است، و هیچ لحظهای از آن به لحظهٔ دیگر نمیماند شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت میآید. عروس امپراتور چین هم میشوم… بعضیوقتها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است! » بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
وای که چقدر شادی و شیرینکامی انسان را خوشرو و زیبا میکند. عشق در دل میجوشد و آدم میخواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. میخواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
یک پرتو آفتاب بود، که لحظهای از سینهٔ ابری گذشته و دوباره زیر ابری باراندار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غمانگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آیندهام، زشت و غمانگیز، به چشمبرهمزدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا، دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیرشده و افسرده، شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش درمیگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار درمیآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
بعضیوقتها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است! شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
فقط کسی را میتوانم دوست بدارم که آزاده باشد و احساسات مرا بفهمد و محترم بدارد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اینهمه تنهایم!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و جایی که من در بیداری در کنار شما اینقدر شیرینکام بودهام دیگر به چه رؤیایی میتوانم دل خوش کنم؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
شب کمنظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی اینهمه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و شاید تقدیرش چنین بود که لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
وای ناستنکا، تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک «هیچ» احمقانه و بیمعنی، همه خواب بوده است. » شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
بوسهٔ یک مرد در زندان زنان بهترین هدیهای بود که میشد بگیری، حتا بهتر از هدیهٔ تولد یا کریسمس، بهتر از یک دسته گلِ سرخ یا یک دوش آب داغ. میتوانستم سالها ماندن در این زندان را به خاطر رفتن به کارگاه کُلاژ و آن بوسهٔ مردانه روی گونهام تصور کنم. آن بوسه باران بود، آفتاب بود و هوای مطبوع بیرون از زندان. بله، میدانستم حتا حاضرم در آن کلاس بنشینم و چیزهای احمقانه روی مقوا بچسبانم تا آن بوسه دوباره نصیبم شود. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
استاد با لونا خداحافظی کرد و گونهٔ مرا بوسید و گفت «به کارگاه ما خوش اومدی، امیدوارم جلسهٔ بعد هم بیای.» بوی آبجو میداد. جای بوسهاش را با آستین لباسم پاک نکردم. با لونا که بهآهستگی به طرف سلولمان میرفتیم رطوبت آب دهان مرد هنوز روی صورتم بود. حتا تا ساعتها بعد آن قسمت از گونهام را احساس میکردم، انگار علامتی روی من گذاشته بود. بوسهٔ یک مرد در زندان زنان بهترین هدیهای بود که میشد بگیری، حتا بهتر از هدیهٔ تولد یا کریسمس، بهتر از یک دسته گلِ سرخ یا یک دوش آب داغ. میتوانستم سالها ماندن در این زندان را به خاطر رفتن به کارگاه کُلاژ و آن بوسهٔ مردانه روی گونهام تصور کنم. آن بوسه باران بود، آفتاب بود و هوای مطبوع بیرون از زندان. بله، میدانستم حتا حاضرم در آن کلاس بنشینم و چیزهای احمقانه روی مقوا بچسبانم تا آن بوسه دوباره نصیبم شود. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«همه میخوان ما رو عوض کنن. مورمونها، بشارتیها، باپتیستها، متدیستها و کاتولیکها. همه.» «یکشنبهها مبشران به زندان میآن، گاهی روزهای دیگه هم میآن، خودت میبینی. همهجور خدایی تو این زندان پیدا میشه.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
همان وقتی که با تب بالا توی ننوی پارچهای خوابیده بودم و مادرم آنقدر ننو را تکان میداد و پشهها را با دست از من دور میکرد که بالاخره دستش درد میگرفت. در کوهستانِ من دور کردن پشهها از روی کسی عاشقانهترین کاری است که یک نفر میتواند برای دیگری بکند. توی فیلمهای مستند نشنالجئوگرافی که میدیدم در افریقا پشهها توی چشم بچهها میروند تا اشک آنها را بمکند واقعاً چندشم میشد. یعنی کسی نبود آنها را بتاراند؟ حتا خودِ فیلمبردار؟ دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
نفهمیدم مادرم که سالها پیش قسم خورد دیگر مسابقهٔ گاوبازی نبیند چهطور تلویزیون را روی آن کانال گذاشته بود. در یک فیلم مستند دیده بود که تارهای صوتی اسبها را میبُرند و به همین دلیل آنها در طول مسابقات نه شیهه میکشند و نه فریاد میزنند. توی تلویزیون بزرگ صفحهتختمان میشد اشکهای گاو را دید که از چشمهایش میچکیدند و روی زمین شنی مسابقه که از خون و کاغذرنگیهای براق پوشیده بود میافتادند. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«مطمئنم دلشون برات تنگ شده.» «نه، ممکنه از خودت بپرسی چهطور میشه دنیا یه آدم رو فراموش کنه، ولی این اتفاقیه که همیشه میافته.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
دائم زیرلب آواز میخواند و میگفت «وقتی میشه آواز خوند چرا آدم حرف بزنه؟» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
ما همدیگر را توی تاریکی و حتا در رویاهامان میشناختیم. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«گاهی فکر میکنم من هم خشخاش پرورش بدم. همه این کار رو میکنن، مگه نه؟ ما که بالاخره میمیریم پس بهتره پولدار بمیریم.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
ترانهٔ معروف قدیمی را مثل قسمتی از یک دعا میخواند که میگفت «اگر میخواهی فردا مرا بکُشی چرا امروز نه!» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
کلمنت میگوید «همیشه باور داشتهام ادبیات میتواند دنیا را تغییر دهد.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
روزی در کانال بیوگرافی از زبان پرنس چارلز شنید که هیچوقت دایانا را دوست نداشته. مادرم گفت «لااقل حالا که داشت دروغ میگفت، چرا بهدروغ نگفت دوستش داشته؟» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«یه خبرِ بد دیگه هم دارم.» «اُه، ماما توروخدا بهِم نگو.» «درونم خرابه.» یعنی دلش برای من تنگ شده بود، اما هرگز به زبان نمیآورد. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«اگه اینجا بمونی باید تصور کنی هیچچیز دیگهای جز این زندان و زنهای توش وجود نداره، اگه اینجوری فکر نکنی نمیتونی دووم بیاری.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
هدف همه این بود که دیگر برنگردند. زمانی عدهٔ زیادی در این کوهستان زندگی میکردند، تا وقتی بزرگراه خورشید از مکزیکوسیتی به آکاپولکو کشیده شد. به عقیدهٔ مادرم آن بزرگراه مردم ما را دو قسمت کرد، مثل خنجری که بدن یک آدم را دو تکه کند. بعضی از مردم در یک طرف آسفالت سیاهرنگ ماندند و بعضی به طرف دیگر رفتند. پس همه مجبور بودند مرتب از عرض جاده عبور کنند. وقتی مادرِ مادرم داشت برای مادرش که میشد مادربزرگ مادرم، ظرفی شیر میبرد زیر اتوبوس رفت و کشته شد. سرخی خون و سفیدی شیر، جاده را رنگین کرد. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
سرم را بالا بردم و تعداد زیادی صورت دیدم که از پنجرههای زندان زنان بیرون را نگاه میکردند. عدهای هم از پشت پنجرههای زندان مردان بیرون را دید میزدند. اینجا نگاه کردن به بیرون پنجره نوعی فعالیت بود، تلاشی برای زنده ماندن. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«یه نفر روی این مملکت یه تور انداخته و ما هم توش گیر افتادهیم.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
بیشتر گرفتاریهای مردم امروز این است که به خوابهایی که میبینند عمل نمیکنند. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
فقط یک روز طول کشید تا متوجه شوم بودن در زندان مثل این است که لباسی را پشتورو پوشیده باشی یا کفشی را تابهتا به پا کرده باشی. انگار پوست بدنم داخل بود و تمام رگها و استخوانهام بیرون. به خودم گفتم بهتر است به کسی تنه نزنی. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«اونجا رو نگاه کن.» برگشتم و نگاه کردم، چهار عقرب پوستسفید آنجا بودند، کشندهترین عقربها. مادر گفت «اون عقربها از خیلی از آدمها با گذشتترن.» دمپاییاش را برداشت و با یک ضربهٔ مرگبار هر چهار عقرب را کشت، با دست جنازههای لهشده را برداشت و به گوشهای انداخت. گفت «گذشت یه جادهٔ دوطرفه نیست.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
یک ترانهٔ معروف قدیمی را مثل قسمتی از یک دعا میخواند که میگفت «اگر میخواهی فردا مرا بکُشی چرا امروز نه!» او آن را به شکلهای مختلف تغییر میداد. یکبار شنیدم به پدرم میگفت «اگر میخوای فردا ترکم کنی چرا امروز نه!» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
به سرزمین خشمگین خودم فکر کردم که روزی جمعیتی واقعی داشت، اما به دست جنایتکاران قاچاقچی و به خاطر مهاجرت مردم به امریکا به نابودی کشیده شد. آن تکه از سرزمین من مثل یک صورت فلکی درهمشکسته بود و خانههای کوچک ما مثل خاکسترِ ستارگان. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت