ناگهان به شکل مسخره ای از همه چیز جدا شدم. با آدمها که هستم، چه خوب باشند و چه بد ، تمام احساساتم تعطیل و خسته میشوند، تسلیم میشوم…
مودبم…
سر تکان میدهم…
تظاهر میکنم که میفهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم.
این یکی از ضعف هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده. معمولا وقتی سعی میکنم با کسی مهربان باشم روحم چنان پاره پاره میشود که به شکل ماکارونی روحانی در میآید.
مهم نیست…
کرکره ی مغزم پایین میآید.
گوش میکنم.
جواب میدهم… و آنها احمقتر از آن اند که بفهمند من آنجا نیستم. . !