تا عشق وجود دارد، زندگی به دردسرش میارزد. آرش در قلمرو تردید نادر ابراهیمی
نادر ابراهیمی
اخلاقی که بر تهدید استوار باشد پوزخند بر اخلاق است. آرش در قلمرو تردید نادر ابراهیمی
عشق به انسان را تابع نوع اعتقاد کردن، خیانت به انسان است فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
بیرحمی، نفرت انگیز است؛ اما بیرحمی متکی به اصول، صد هزار بار از آن هم نفرت انگیزتر است. قساوت،قانون نمیخواهد. شما تصور میکنید که اگر جنایت را بزک کنید،خوشگل میشود،و هرچیز که خوشگل باشد،دیگر جنایت نیست. اما این تصور،از تاریخ ،بسیار بسیار دور است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
این، اوج مصیبت انسان عصر ماست: له کردن آنهایی که نمیفهمیم شان: فهم خود را اوج فهم جهان دانستن. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
چیزی نفرت انگیزتر از عادت به آنچه که دوست داریم نیست. نقاشی که به نقاشی کردن عادت کند یک حیوان خالص است، و نویسنده ای که به نوشتن. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
انسان برای تسلیم شدن به تکرار نیامده است. حتی مغلوب تکرار خوبترین چیزها نباید شد؛چرا که آنچه تکرار میشود، بدون تفکر تکرار میشود، ممکن نیست خوب باشد. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
اعتقاد، فروشی نیست؛ اما تحمیل کردنی است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
عذاب دادن از شرایط دوست داشتن است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
زردترین روز، روزی ست که قلب پاییز میکند فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
این بسیار غم انگیز است که ما راه بچه هایمان را برای آنکه چیزی مستقل از ما و حتی مخالف ما شوند، ببندیم. این فاجعه ای جبران ناپذیر است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
خوب بودن، شکلی از خستگی در کردن است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
امنیت اسلحه را از یاد انسان میبرد بر جادههای آبی سرخ (بر اساس زندگی میرمهنای دغابی) نادر ابراهیمی
شک طاعون روح است
بد سرایت میکند بد میکشد بر جادههای آبی سرخ 1 2 3 (3 جلدی) نادر ابراهیمی
عشق به دیگری ضرورتیست که از حادثه برمی خیزد نه از اراده و انتخاب، و همین، کار را مشکل میکند. در به در که نمیتوان به دنبال محبوب خاکی گشت. در هر خانه را که نمیتوان کوبید و پرسید: آیا یار من، اینجا منزل نکرده است؟
سرِ هر گذر، همچو اوباش، نمیتوان اِستاد و در انتظار عبور یار، زمان را کُشت…
و همینهاست که کار را مشکل میکند. مردی در تبعید ابدی نادر ابراهیمی
چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدیشان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
جرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل ِ جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچگرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن ِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن میجنگیم، پارهپاره میکنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماریشان را به تن و روح ِ دیگران سرایت کنند، دلیل بر رذالت ِ بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهیی از این سفر ِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد.
من میگویم: به امید بازگردیم. قبل از آنکه، ناامیدی، نابودمان کند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
زمانی که کودکی میخندد، باور دارد که تمام ِ دنیا در حال خندیدن است، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای درمیآورد، گمان میبرد که خستگی، سراسر جهان را از پای درآورده است. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
خوشبختی همیشه به شکل خوشبختی نیست! ما خوشبختیم! شکنجه شدگان ِ خوشبخت.
و آنها سیه بختند ؛ شکنجه کنندگان سیه بخت. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
چرا نا امیدان دوست دارند که نا امیدیشان را لجوجانه تبلیغ کنند؟! 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
عشق یک قطار مسافربری نیست، تا تو اگر دیر رسیدی ، قطار رفته باشد و تو مانده باشی. پویش عشق ، در خود عشق است ، نه در گُلِ ِ عطرآگینی که به سینه ی عشق میزنی، یا گردنبند مرواریدی که به گردنش میاندازی! 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
عشق ، دل مضطرب نمبخواهد!
قرار و آرام بگیر
محبوب خوب ِ آذری من!
آرام بگیر! 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
عاشق بهانه نمیگیرد
عاشق نق نمیزند
عاشق در باب زندگی ، سخت نمیگیرد 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
عشق به دیگری ، ضرورت نیست ، حادثه است
عشق به وطن ، ضرورت است ، نه حادثه
عشق به خدا ، ترکیبی ست از ضرورت و حادثه 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
بزدل، هرگز متهم نخواهد شد که در معرکه ای شجاعت بروز نداده است؛ زیرا در معرکه ای نبوده تا شجاعتی نشان داده باشد. درد نرسیدن به قلّه از آن کسانی است که اهل صعودند. رنج غرق شدن از آن کسی است که دل به دریا سپرده است. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه اش را نشنوی یا صدای گریههای مملو از گرسنگی و تشنگی اش را…
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسکها را نوازش کرد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
عشق در لحظه پدید میآید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم میریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا میشود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله میکشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه میگیرد. عشق قانون نمیشناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم میآیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمیکنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
خستگی نباید بهانه یی شود برای آنکه کاری را که درست میدانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
زندگی مشترک را نمیتوان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
بی پروا به تو میگویم که دوست داشتنی خالصانه ، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار - تا مرزهای ناممکن - 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمیدانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهابهای فرو ریزنده باشیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
شبی با آسمانی چنین شفّاف،با بوی هزار عطرِ درآمیخته،با این همه آواز جیرجیرک ها،پای دیوار ساوالان،ًچرا باید تن به خفتن سپرد؟چرا باید که چشم ها،راه حضورِ ستارگان،را بست ؟
عاشق،شب را به خاطر شب بودنش دوست دارد،نه به خاطر آنکه میتوان ندیده اش گرفت،خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد،و به قتل عامِ تصویرها و اصواتِ موسیقیایی شبانه مشغول شد
عاشق خواب آلوده نیست، «شیفته ی بیداری است. .» 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
بیا تا برکههای حقیر دغدغه را دریا کنیم ای دوست!
چرا که هیچ دریایی٬ هرگز٬ از هیچ توفانی نهراسیده است
و هیچ توفانی٬ هرگز! دریایی را غرق نکرده است. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
تریاک خواب با خود فرا موشی میاورد و من تشنه بی یاد زیستن هستم… خانهیی برای شب نادر ابراهیمی
گفتم: عشق نمیدانم چیست، بی تجربه ام، تازه کارم، نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر، فقط سخت میخواهمش
–سخت خواستن، میتواند عشق باشد!
-گفته اند «به شرط آنکه سخت بماند و نرم»
–اما اگر او تو را نخواهد؟
-گریه کنان میروم پی کارم، دوست داشتن یک طرفه میشود اما به ضرب تهدید نمیشود! اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمی دارم و میروم، فقط همین!
–اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه میکنی؟
-نمی دانم آقا، پیشاپیش چطور بگویم؟ برای گریستن برنامه ریزی نکرده ام! 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژههای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که میتوانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب میدانیم که عشق، در قفس واژهها و جملهها نمیگنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلام شان را دوست میداریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل مینشیند.
گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را میشناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت میگریسته است. بی جهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و سوم
عزیز من!
زندگی، بدون روزهای بد نمیشود؛بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
اما، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی ، باور کن که شتابان فرو میریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درخت، استوار و مقاوم بر جای میماند.
عزیز من!
برگهای پائیزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیست و یکم
عزیز من!
خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر…به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر…
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز ، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم…
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیستم
عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط مینویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیده ام؛ اما این تنها مسأله ای ست که هرگز، به راستی هرگز مرا نگران نکرده است، و نیز، نخواهد کرد. نگران، نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدنِ محبت و عشق، معجزه ای ست که ما - من و تو - خوشبختی مان را ، نه تنها بر پایه ی پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ایم ؛ که اگر چنین کرده بودیم ، چندین و چند بار، تاکنون، میبایست شاهد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم…
و چقدر تأسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنها به همت والا، گذشت بی نهایت، بلند نظری و منش بزرگوارانه ی تو ممکن گشته است؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجرههای روشن و آفتابگیر کلبههای کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادیهای دیگران، داشتنهای دیگران، سفرههای دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که میتوان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمیتوان وام گرفت.
خوشبختی را نمیتوان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمیتوان دزدید نمیتوان خرید نمیتوان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمیتوان نشست، و لقمه ای نمیتوان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمیتوان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان میکنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته میشود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما میدانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمیبرد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمیتوان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن میخورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی میشود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظههای پریشان حالی، میاندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیتهای داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیلهای مصیبت باری به ذهنم میآید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول میدهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان میدهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمیکنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانیهای تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم مینشیند و خالصانه بودنش را احساس میکنم: «تو را چون خاک میخواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه شانزدهم
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمیافزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمیبرد، ضعیف نمیکند، و از پا نمیاندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که میخواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستیها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدیتر و قویتر از کاری که میکنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز میگویم: این بزرگترین و پردوامترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که میدانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم میدانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقیترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش میراند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان میآید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سختترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچههای ماست
و به زیان همه ی بچههای دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سیزدهم
عزیز من!
زندگی مشترک را نمیتوان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است…
کاسه ی بلور را نمیتوان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من، ممنون آنم که تو، هرگز، در سختترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زودشکن بلورین را از دستهای خویش جدا نکردی… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه یازدهم
بانوی بالا منزلت ما!
به یاری اراده و ایمانی همچون کوه
خوبترین روزهای زندگی
- فراسوی جملگی صخرههای صعب تحمل سوز
بر فراز قلههای رفیع شادمانی -
در انتظارت باد!
به خاطر چندمین سالگرد تولدت
از سوی این کوهنورد قدیمی 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا بر میانگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست.
آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند.
آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند.
آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رویاها میآیند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگیهای حاصل از روزگار را ، چون موجهای غران بی تاب، چه خوب از سر میگذرانیم و باز بالا میپریم و بالاتر، و فریاد میکشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر میکنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد میبینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواریهای خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی میتواند خجالت آور باشد.
من گمان میکنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمانهای صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکلتر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظههای فورانی خشم» سخن میگویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمیکنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو میپذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمیدانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت میکند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانیتر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلالهای من و تو میگفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته میشود یا ترک بر میدارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی میتواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش میآید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشههای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار میدهد، در لحظههای دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، میدانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمیتوان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نهم
عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمیدانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهابهای فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی: «در زمانه ای چنین ، چگونه میتوان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جادههای خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا میزند…
و تو میگویی: این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هر گز کهنه نخواهیم شد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا میتوانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر میتوانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هشتم
عزیز من!
بی پروا به تو میگویم که دوست داشتنی خالصانه ، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار - تا مرزهای ناممکن - اما من نسبت به تو، از پس این مهم دشوار، به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فرو ریخته.
امروز که روز تولد توست، و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنها یک غنچه ی فروبسته ی گل سرخ به همراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان میکنم، عصر ، بچهها ، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گلهایشان از راه برسند. و این، البته، شرط ادب و مهمان نوازی نیست که ما، همه ی گلدانها را اشغال کرده باشیم.
گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ششم
همراه همدل من!
در زندگی ،لحظههای سختی وجود دارد؛ لحظههای بسیار سخت و طاقت سوزی ، که عبور از درون این لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری نا ممکن میرسد.
ما کوشیده ایم - خدا را شکر - که از قلب این لحظه ها، بارها و بارها بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، هزار بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم، بی آن که تنمان دیوار این کوچه را بشکافاند یا حتی لمس کند.
ما، در این کوچه ی بسیار آشنا، حتی بارها ، مجبور به دویدن شدیم، و چه خوب و ماهرانه دویدیم
انگار کن بر پل صراط… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیقتر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیقتر است».
دیگر به یاد نمیآورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست میدارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمیکنم؛ چرا که میدانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماس عاطفه را صیقل نمیدهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمیپذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان میطلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد میکشد، سلطه میطلبد، و له میکند…
غم ، هرگز عقب نمینشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمیگریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمیگیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمیشود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمیدهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده میشود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، میدانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که میتواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سالهای طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر میشود.
به صدای خنده ی بچهها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظههای دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهارم
همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان میروم که بدانم - به دقت - که چه چیزها این زمان تو را زخم میزند
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سوم
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو،دل مرا عجب میشکند…
این چیزی نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت…
کاش کاری میفرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش میکردم…
کاش چیزی میخواستی مطلقا نا یاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافتهها میآوردم…
کاش میتوانستم همچون خوبترین دلقکان جهان ،تو را سخت و طولانی بخندانم…
کاش میتوانستم همچون مهربانترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوبترین اخبار…
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظههای سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی…
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب میشکند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوم:
بانوی بزرگوار من!
عطر آگین باد و بماناد فضای امروز خانه مان
و فضای خانه مان ، همیشه،در چنین روزی که روز عزیز ولادت پر برکت تو برای خانواده ی کوچک ماست… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه اول:
ای عزیز!
راست میگویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها میآیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، میدانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربانترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه میتوان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوبترین و صبورترین زن جهان نیز آسان نیست. میدانم.
اینک این نامهها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که میبایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
مشکل ، زندگی را زندگی میکند.
مشکل ، به زندگی معنی میدهد.
شیرینی زندگی از آنجا سرچشمه میگیرد که تو ، بر مشکلات ، غلبه کنی. بدونِ این غلبه ، زندگیمان خالیِ خالی
ست. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
نباید ، نباید بگذاریم که دوست داشتنی سرسختانه و استوار و با معنی ، به چیزی صرفا احساسی تبدیل شود 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
چیزی بیش از یاد ، بیش از عکس ، بیش از نامههای عاشقانه ، بیش از تمام نخستینها عشق را زنده نگه میدارد:
جاری کردن عشق: سیلانِ دائمی آن. در گذشتهها به دنبال آن لحظههای ناب گشتن ، آشکارا به معنای آن است که
آن لحظهها ، اینک ، وجود ندارد.
آتشی که خاکستر شده ، عزیز من ، آتش نیست _ حتی اگر داغ داغ باشد. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
جامِ بلور ، تنها یک بار میشکند. میتوان شکسته اش را _ تکه هایش را _ نگه داشت. اما شکستههای جام _ آن
تکههای تیزِ برنده _ دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه میشود ، و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز. بهانهها جای حس عاشقانه را خوب میگیرند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
حکومت هایی که معنی دوست داشتن را نمیفهمند ، نفرت انگیزند ، و نفرت انگیزترین چیزی که خداوند خدا رخصت داد تا ابلیس به انسان هدیه کند حکومتی ست که عشق را نمیفهمد. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
عشق ، مطلقا چیزی اشرافی نیست تا بتوانی آن را به دلیل آنکه از رفاه برمی آید ، محکوم کنی. عشق ، فقط رشد روح میخواهد. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
«فرصت» ، از زمان سرچشمه میگیرد ، در عشق
، لازمان جاری ست _ و معجزه در این است که هر جریانی به زمان محتاج است الا عشق 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
کمی خلوص کافی ست تا جهان به یک واژه ی مخملی تبدیل شود. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنامهای یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد میکشند. اما آنکه کشته میشود ، سرافکنده کشته نمیشود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که
عکس آنها را به دیوار میکوبیم
یا روی تاقچه میگذاریم
یک وفاداری کاذب
خود ما به عکس هایی که به دیوارهای اتاقمان میکوبیم
نگاه نمیکنیم
یا خیلی به ندرت و تصادفا نگاه میکنیم
ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آنها عادت میکنیم
عکس فقط برای مهمان است
این را یادتان باشد که ذره یی در قلب بهتر از کوهی بر روی دیوار است رونوشت بدون اصل نادر ابراهیمی
شهرها را نبود ما غریب نمیکند. شهرها در فقدان انسان، امتداد مییابد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
از تمام خنده ها، آن را بستای که جانشین گریستن شده است. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
از تمام خنده ها، آن را بستای که جانشین گریستن شده است. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
آهنگ ها، تنهایی را تسکین میدهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست.
در میان بیگانهها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
اینک اصوات، بی دلیلترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچکس نمشنود.
به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند. اینک، آنکه میگوید، تهی ست _ و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
باز میگردم. همیشه باز میگردم.
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشگی نیستم.
باز میگردم؛ همیشه باز میگردم. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
و آن مردی را که در آخرین لحظه ی زندگی میخواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند: «شنیدیم» و سخنش، کلام بزرگان شد و یک جمله از صد هزار جمله بود که در یک کتاب از صد هزار کتاب، احساس بطالت میکرد.
و آن زنی را که شاید یک جمله ی دردناک گفته بود و تنها بود که مُرد و هیچکس نشنید و احساس بطالت، در فضا معلق ماند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
بخواب هلیا!
تنها خواب تو را به تمامی آنچه که از دست رفته است، به من، و به رویاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی هاست. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا بر میانگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست _ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رویاها میآیند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
واژهها در من ماندند و در من مذاب شدند و در آن سرمای زندگی سوز، واژهها در وجود من بستند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری
سکوت کنی
یا فقط همدردی کنی
بنا کننده شادیهای من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟
یک قطره ایم که میچکیم در تن کویر و تمام میشویم. . . 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
یک روز همسر پیر یک باستان شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستان شناس است و دائما با اشیاء قدیمی سرگرم است دوست میدارم؛ چرا که قدر مرا، هر قدر که کهنهتر شوم، بیشتر میداند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرف بلور بسیار نازک نگاه میکند، و از من همانطور مراقبت میکند که از آن تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه میترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را میشکند، همانطور که یک صدای مختصر بلند، قلب مرا. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
شاید یکی از کوتاهترین راههای شناختن شبه روشنفکران همین باشد. آنها واژه ها، اندیشهها و مفاهیم را مصرف نمیکنند، مصرفی میکنند: دستمالی، چرک، بدشکل، مندرس، بی آبرو، غیر قابل کاربرد مگر به هنگام ضرورت. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
تو نخواستی زیبایی لحظه ای اش را ببینی. به گردش نچرخیدی یا آن را نچرخاندی. کوتاه آمدی. زود تصمیم گرفتی که دوستش نداشته باشی. ادراک زیبایی، کار آسانی نیست. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
- عسل! برایت یک عاشقانه ی آرام ساخته ام: یک انشای ساده ی مدرسه ای. خسته نیستی که بشنوی؟
- خسته ام؛ اما چرا نمیشود یک عاشقانه ی آرام را وقتِ خستگی شنید؟ 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
در آب بودند، به خشکی افتادگی را نمیدانستند. یا در خشکی بودند، به آب افتادگی را بلد نبودند. چه فرقی میکن؟ آنها متعلق به این حال و هوا نبودند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
چیزهایی را که از کف میروند و باز نمیگردند، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم. اما نگذاریم که عشق، در حدِ خاطره، حقیر و مصرفی شود. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
یک بار باید عاشقِ دیگری شد!
اما یک بار نباید زندگی کرد و زندگی را نباید یک قطعه ی کامل غیرقابل تقسیم به اجزاء فرض کرد: یک گلدان. یک کوزه. یک کاسه…
نه. . زندگی به اجزای بیشماری قابل تقسیم است که هر جزء به تنهایی زندگی ست. هر واحد کوچک زندگی، زندگی ست. و کلِ زندگی باز هم زندگی. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
هرگاه شاعری را یافتی که میگفت: «در زندگی خود دوبار عاشق شده ام.»
بدان که هرگز عاشق نشده است. او چیز دیگری را با عشق اشتباه گرفته است؛
چیزی که میتواند ده هزار بار هم تکرار شود. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
از شباهت، به تکرار میرسیم؛ از تکرار، به عادت؛ از عادت به بیهودگی؛ از بیهودگی به خستگی و نفرت. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
فاصله، زمانی ارتفاعِ صدا را معین میکند که صدا، صدای درد، صدای خشم، صدای حسِ به خطر افتادن چیزی عزیز، نباشد. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
هیچ وقت، همه چیز درست نمیشود؛ چون توقعاتِ ما بیشتر میشود، و تغییر میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظه ای از این سفرِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من میگویم: به امید باز گردیم _ قبل از اینکه نا امیدی، نابودمان کند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
بهترین دوستِ انسان، انسان است نه کتاب. کتابها، تا آن حد که رسم دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مرده از کلماتِ مرده، تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
و نباید بگذاریم که عشق، همچون کبوتری سپید، بلند پرواز، نقطه ای در آسمان باشد. اگر عشق را از جریانِ عادیِ زندگی جدا کنیم _از نانِ برشته ی داغ، چای بهاره ی خوش عطر، قوطیِ کبریت، ذستگیرههای گلدار، و ماهیِ تازه_ عشق، همان تخیلاتِ باطلِ گذرا خواهد بود؛ مستقل از پوست، درد، وام، کوچهها و بچه ها: رویایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی… 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
در گذشتهها به دنبالِ آن لحظه ی ناب گشتن، آشکارا به معنای آن است که آن لحظه ها، اینک، وجود ندارند. آتشی که خاکستر شده، عزیز من، آتش نیست_ حتی اگر داغِ داغ باشد. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
مگر به تو نگفته ام که «یاد، انسان را بیمار میکند» ؟ نگفته ام؟/ عشق تن به فراموشی نمیسپارد_ مگر یکبار، برای همیشه. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
حرفه ای شدن، پایانِ قصه ی خواستن است؛ عادت، ردِّ تفکر است، و ردِّ تفکر، آغاز بلاهت است. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
برای ساختنِ یک جهانِ جعلی، که در آن هیچ چیز، همان چیزی نباشد که باید، گروهانی از آدم ها، سر سختانه تلاش کرده اند؛ و ایشان، به احترامِ همین تلاشِ جان فرسای غول آسایِ کمر شکن، دمی به صداقت باز نخواهند گشت؛ دمی. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
(یک روز، خُل واره، یک دسته گلِ کوچکِ کوتاه قد برایت آوردم. / پدرت ناگهان و پیش از تو سر رسید. / دسته ی گل را دید. / آذری خندید.) _ هاه! این را باش! در ساوالانِ من، گل، بالاتر از قامتِ توست، گیله مردِ کوچک! تو در دریای گل، برای دخترم، یک قطره گلک آورده ای مردک؟ _ این قطره پر از ارادت است آقا؛ اما در آن دریای شما به جز گل هیچ چیز نیست. (آنوقت تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی، گم شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است/ و عامیانه سخن میگوید/ و با دست غذا میخورد،/ عشق را اما میداند.) 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
سن، مشکلِ عشق نیست. زمان نمیتواند بلورِ اصل را کدر کند_ مگر آنکه تو برق انداختنِ آن را از یاد برده باشی. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
برای شادمانه و پُر زیستن، در عصر بی اعتقادیِ روح، در مِه زیستن ضرورت دارد. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
برای نفَسی آسوده زیستن،چاره ای نیست جز مِهی فشرده را گرداگرد خویش انگار کردن؛مهی که در درون آن، هر چیزِ غم انگیز، محو و کمرنگ میشود. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی میخواهی اثرگاهمان را پر کنی؟
-با دستنوشتههای هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشهیی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژهی خط و نوشتههای دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدانها و…
-میدانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم دادهام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانهدار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دورهی نخستین را با پیروزی گذراندهاند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه میبافند، و هر قالیچهیی که تمام میکنند و تحویل دانشگاه میدهند، در حکم چند واحد درسیست که به پایان رساندهاند؛ و به جای آنکه شهریهیی بپردازند، دستمزدی هم میستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی میشود! زنان تحصیلکرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمیکنند و در بطالت لحظهها فرو نمیروند و بیکارگی آنها را گرفتار سرخوردگی نمیکند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آنها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کردهام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمیشود، و هرگز به بد، رضا نمیدهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفهی مفاومت خاموش و چندهزارسالهی یک ملت است-همراه با زمزمهای ملایم، که خاموشی را تعریف میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
هرگز انتظار ندارم مرا همانقدر دوست داشتهباشی که دوستت دارم. این توقعی است غیر منصفانه. من باید عاشقِ تو باشم -در حدِ ممکنِ عشق، و آرزومند آن باشم که مرا بخواهی -هر قدر که میخواهی. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
و این اوج مصیبت انسان عصر ماست: له کرد آن هایی که نمیفهمیم شان ،فهم خود را اوج فهم جهان دانستن. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
برای زنده ماندن 2 خورشید لازم است یکی در قلب ،دیگری در آسمان. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام یک آغاز نهفته است. چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد! بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
هر آشنایی تازه اندوهی تازه است ، مگذارید که نام شمارا بدانند و بنام بخوانندتان. هر سلام آغاز دردناک یک خداحافظی است. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
دستمالهای مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
پیش از ان واقعه ی بزرگ ،عاشق زمزمه نمیکند فریاد نمیکشد! 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
خداوندِ خدا، پیش از آنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چرا که میدانست انسان بدون عشق، دردِ روح را ادراک نخواهد کرد، و بدونِ دردِ روح، بخشی از خداوندِ خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
و شب، گِرداگِرد آتش را مملو از خاطره میکنیم.
و همیشه خاطرات عاشقانه، از «نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین لحظه، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود» همانگونه که سیاست از نخستین زندان، نخستین شلّاق، و نخستین دشنامهای یک بازپرس.
عشق، نَفسِ (nafs) نخستین است، و دردِ جاری، نخستینِ همیشه.
و به سیبزمینیهای پوستسوختهی از زیر خاکستر در آمدهی داغداغ- که از این دست به آن دست میاندازیمشان- گُلپرِ اصل میزنیم و نمکِ نرم… 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
عشق یعنی پویشِ نابِ دائمی. به سراغ خستگانِ روح نمیآید. خستهدل نباش، محبوبِ خوب آذریِ من! 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
ترقی یعنی چی آقا؟ ترقی یعنی رتبه؟ یعنی اینکه انسان، حقیر بماند پروندهاش رشد کند؟ یعنی انسان در یک جا بماند و چیزی بیرون از انسان آماس کند، باد کند، ورم کند؟
تضادهای درونی- مردی در غربت تضادهای درونی نادر ابراهیمی
کارمند جزء بودن خفتآور نیست آقا. . . «جزء» بودن و جزیی از یک کل نبودن خفتآور است. تضادهای درونی نادر ابراهیمی