پدرم همیشه میگفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست میگفت ،چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم. مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
بریدههایی از رمان مادربزرگت رو از اینجا ببر
نوشته دیوید سداریس
یک شب که برای شام آمده بود خانهی ما پدرم برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت «راجع به اتفاقهای وحشتناک زندگیت حرف بزن. تا حالا بهتون گفته بودم یایا جسد برادرش رو وسط جاده پیدا کرده؟ با چاقو از چونه تا شکمش رو جر داده بودن، یه مشت قاتل سر هیچ و پوچ کشته بودنش. برادرش! میتونین همچین چیزی رو تصور کنین؟». خواهرم لیسا یک هستهی زیتون پرت کرد توی بشقابم و گفت «من هر روز همچین صحنهای رو تصور میکنم، نمیدونم یایا این همه شانس رو ازکجا آورده.» مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
تمام بعد از ظهر پشت میز یایا مینشستیم و گوشت آبپز ریشریش با پای اسفناج میخوردیم. مزهی غذا جوری بود که انگار مدتها پیش پخته شده بود و بعد در یک چمدان خیس و بدبود قرار گرفته بود تا جا بیفتد. غذاهایش را در چاشنیهایی عجیب و لزج میخواباند و به جای دیگ و قابلمه در کتریهای سیاه جادوگرها میپختشان. وقتی غذا را میکشید نسخهای حماسی از دعای پیش ار غذا را اجرا میکرد، ترکیبی از یونانی و انگلیسی دست و پا شکسته همراه با اشک و تکانهای شدید دست که بیشتر به نفرین شباهت داشت تا دعا.
مادرم بشقابش را میزد کنار و میگفت «نمیخواد ورد بخونه، بهش بگو به محض اینکه بچههام سیر شن غیب میشم.» اغلب از سر میز بلند میشد و تا تمام شدن غذایمان در ماشین منتظر میماند.
یایا لیوان لیموناد زنجبیلیاش را بالا میآورد و میگفت «دختره رفت، خوب شد، حالا میخوریم غذا.» مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
به دو دلیل به من اجازه میداد چمن حیاط را کوتاه کنم: یک، خسیستر از آن بود که پول باغبان بدهد و دو، خودش از این کار متنفر بود. یک بار گفت «دوستم روی یک کپه گل لیز خورد و پاش رفت لای پرههای چمنزن. پاش و برداشت و رفت بیمارستان، ولی دیگه برای پیوند دیر شده بود. میتونی تصور کنی؟ بیچاره در حالی که پاش رو گذاشته بوده روی زانوش نزدیک سی کیلومتر رانندگی کرده.»
هوا هرچقدر هم سرد بود باز هم موقع چمن زدن شلوار بلند میپوشیدم و چکمهی تا زانو و کلاهخود راگبی سرم میگذاشتم و عینک ایمنی میزدم. قبل از شروع کار تمام حیاط را به دنبال قلوه سنگ و کثافت جوری دست میکشیدم انگار که همهجا مین کار گذاشتهاند. با این حال باز هم وقتی چمنزن را افتان و خیزان هل میدادم فکر میکردم قدمِ بعدی آخرین قدمم است. … مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس