«کسی که یک زندگی را نجات میدهد، کل دنیا را نجات میدهد.» بافته لائتیسیا کولومبانی
بریدههایی از رمان بافته
نوشته لائتیسیا کولومبانی
«آنها نمیدانستند که این کار غیرممکن است، پس انجامش دادند.» بافته لائتیسیا کولومبانی
لاکشماما با وحشت از سنت بیرحمانهٔ ساتی حرف میزند که در گذشته آنها را محکوم میکرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع میکردند، طرد میشدند، کتک میخوردند و تحقیر میشدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آنها را به درون شعلههای آتش هل میدادند و بهاینترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا میکردند. قبل از اینکه زنهای بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان میکردند تا جواهراتشان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچگونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آنها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج میکنند، بعضی از دختربچهها در سن پنجسالگی بیوه میشوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم میگردند. بافته لائتیسیا کولومبانی
اثرم بهآرامی پیش میرود.
مثل جنگلی که در سکوت رشد میکند.
کار جنگل هم مثل کار من سخت است.
کاری که هیچچیز نباید آن را مختل کند.
بااینحال خودم را تنها احساس میکنم،
که در کارگاهم حبس شدهام.
گاهی اجازه میدهم انگشتانم رقص بالهشان را اجرا کنند،
و خودم به زندگیهایی فکر میکنم که من آنها را نزیستهام
به سفرهایی که خودم هرگز نرفتهام
به چهرههایی که هیچوقت با آنها برخورد نکردهام.
من فقط مثل یک حلقهٔ زنجیر هستم
یک زنجیر بیارزش، اما چه اهمیتی دارد،
احساس میکنم که زندگیام آنجاست،
در این سه رشتهای که مقابلم دراز شده،
در این موهایی که میرقصند
درست در انتهای انگشتان من. بافته لائتیسیا کولومبانی
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچکترین چیزی مثل بید میلرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی میکند. با غم و رنج دنیا همذاتپنداری میکند، خودش را مسئول آنها میداند و آن را به خودش نسبت میدهد. مثل یک موهبت الهی میماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی میدید که کسی آسیب میبیند یا مورد سرزنش قرار میگیرد، گریه میکرد. موقعی که از تلویزیون اخبار میدید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه میکرد. گاهی سارا نگران میشود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگترین شادیها قرار میدهد و هم بزرگترین عذابها. بارها دلش میخواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوستکلفت باش، دنیا بیرحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحتتأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بیاحساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااینحال میداند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید. بافته لائتیسیا کولومبانی
گاهی زندگی تاریکترین لحظات و روشنترین لحظات را در کنار هم قرار میدهد. همزمان هم چیزی به آدم میدهد و هم چیزی از او میگیرد. بافته لائتیسیا کولومبانی
کمال توضیح میدهد که اعتقاد مذهب سیک بر این است که روح زن و مرد باهم برابر است و با هردو جنس رفتار مشابهی دارد. زنها میتوانند در معبد سرودهای مذهبی بخوانند، در هنگام اتمام مراسم میتوانند دعا بخوانند، مثل مراسم غسل تعمید. زنها بهخاطر نقشی که در خانواده و در جامعه دارند باید مورد احترام قرار بگیرند و ستایش شوند. یک سیک باید به زن دیگران مثل خواهر و یا مادر خود نگاه کند، و دختر دیگران را مثل دختر خودش بداند. علامت گویای این برابری این است که اسامی سیکها مختلط است و فرقی ندارد که برای یک مرد استفاده شود یا یک زن. تنها اسم دوم است که آنها را ازهم متمایز میکند. Singh برای آقایان که به معنی «شیر» است و Kaur برای خانمها، که «شاهزاده» ترجمه میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
از خدایش صحبت میکند که به همه یک زندگی شرافتمندانه و پاک را توصیه میکند، یک خدای واحد و خالق که نه مسیحی است، نه هندو و نه از هیچ فرقهٔ دیگری. یک خدای یگانه، همین. سیکها معتقدند که تمام ادیان میتوانند به خدا منتهی شوند و از اینرو، همه شایسته و قابل احتراماند. جولیا از این اعتقاد خوشش میآید، ایمانی بدون گناه اولیه، بدون بهشت و جهنم، کمال معتقد است که بهشت و جهنم فقط در همین دنیا وجود دارد، جولیا با خودش فکر میکند که حق با اوست. بافته لائتیسیا کولومبانی
برای جولیا آب زندگی است، منبع لذتی که بیوقفه تجدید میشود، یکجور شهوترانی. جولیا دوست دارد شنا کند و جریان آب را بر روی بدنش احساس کند. یک روز سعی کرد او را همراه خودش به درون آب ببرد، اما کمال حاضر نشد آبتنی کند. گفت: دریا گورستان است و جولیا جرأت نکرد سؤالی از او بپرسد. نمیداند که زندگی او چطور بوده و دریا چه چیزی را از او گرفته است. شاید یک روز برایش تعریف کند، شاید هم نه.
وقتی باهم هستند، نه از آینده حرف میزنند و نه از گذشته. جولیا هیچ توقعی از او ندارد، بهجز این ساعتهای دزدکی بعدازظهر. تنها لحظهٔ حال مهم است. لحظهای که یکی میشوند. مثل دو قطعهٔ یک پازل که یکی در دیگری بهطور کامل حل میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
در این دیدارهایشان، جولیا به این نتیجه میرسد که آنها شبیه به آن رقصندههای رقصهای دستهجمعی هستند که وقتی بچه بود در مجالس رقص تابستانی میدید: بهم رسیدن، همدیگر را لمس کردن، دور شدن، قدمهای رقص رابطهٔ آنها اینگونه است که رفتوآمد به سر کار در صبحوشب به آن ریتم میدهد. یک اختلاف زمان مأیوسکننده اما همانقدر رمانتیک. بافته لائتیسیا کولومبانی
در تاریکی همهچیز بهنظرش خطرناک و قطعی میرسد. اغلب دعا میکند که این گردبادِ افکار که او را راحت نمیگذارد، تمام شود. گاهی شبهای متوالی ابداً خواب به چشمهایش نمیآید. با خودش فکر میکند، مردم حتی در خوابیدن هم مثل هم نیستند. مردم در هیچچیز باهم برابر نیستند. بافته لائتیسیا کولومبانی
هر سال دو میلیون زن در کشور به قتل میرسند. دو میلیون نفر قربانی خشونت و وحشیگری مردها شده و در بیتفاوتی عموم کشته میشوند. کل دنیا بیتفاوت است. دنیا آنها را رها کرده است. بافته لائتیسیا کولومبانی
اینطور که بهنظر میرسد، از نظر مهاتما موقعیت اجتماعی دالیتها غیرقانونی است، مغایر با قانون اساسی و حقوق بشر است، اما بااینحال از آنموقع هیچچیزی تغییری نکرده است. اکثر دالیتها بیهیچ اعتراضی سرنوشتشان را میپذیرند. عدهای دیگر به دین بودیسم میپیوندند تا به شیوهٔ باباصاحب، رهبر معنوی دالیتها، از سیستم کاستها فرار کنند. اسمیتا درمورد این مراسم بزرگ دستهجمعی که در آن هزاران نفر دین خود را عوض میکنند، چیزهای زیادی شنیده است. حتی قوانین ضد تغییر مذهب هم رسماً اعلام شدند، تا بتوانند جلوی این حرکتها را، که از قدرت مقامات کم میکند، بگیرند. از این پس کسانی که میخواهند دینشان را تغییر دهند، باید مجوز بگیرند، اگر این کار را نکنند، تحت پیگرد قانونی قرار میگیرند، چیزی که بسیار خندهدار است: مثل این میماند که از زندانبان اجازهٔ فرار بخواهیم. بافته لائتیسیا کولومبانی
لعنت به جامعهای که ضعیفان، زنان، بچهها و تمام کسانی را که باید از آنها حمایت کند، زیر پایش له میکند. بافته لائتیسیا کولومبانی
هر روز ساعت پنج صبح بیدار میشود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب میشود. روزش درجهبندی شده است، مثل این ورقهای کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاسهای ریاضی بچهها میخرد. زمان بیخیالی مدتهاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچهداری و مسئولیت مربوط میشود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟… نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟… بریم فلان جا؟…» حالا دیگر همهچیز برنامهریزیشده، سازماندهیشده و از قبل تعیینشده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایدهآل، زن شاغل، برچسبهایی از این دست که مجلههای بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند میچسبانند و مثل ساکهایی روی شانههایشان سنگینی میکند. بافته لائتیسیا کولومبانی
جولیا سکوت مبهم کتابخانهٔ محل را به فریادهای دیسکو ترجیح میدهد. هر روز در ساعت ناهار به کتابخانه میرود. این کتابخوانِ سیریناپذیر فضای سالنهای بزرگ را، که با کتاب فرش شدهاند و فقط صدای ورق زدن کتابها سکوت آن را مختل میکند، دوست دارد. بهنظرش در آنجا چیزی مذهبی هست، یک تعمق نسبتاً رازآلود که از آن خوشش میآید. گویی موقع کتاب خواندن متوجه گذر زمان نمیشود. وقتی بچه بود، روی پاهای کارگران مینشست و رمانهای امیلیو سالگاری را با ولع میخواند. بعدها، شعر را کشف کرد. کاپرونی را بیشتر از اونگارتی، نثر موراویا و بهویژه نوشتههای پاوزه، نویسندهٔ مورد علاقهاش، دوست دارد. با خودش فکر میکند که میتواند زندگیاش را تنها با همین همنشینی با کتابها سپری کند. حتی فراموش میکند که غذا بخورد. بسیار پیش آمده است که با شکم خالی از زمان استراحت ناهار برمیگردد. اینگونه است: جولیا کتابها را با ولع میخورد، همانطور که دیگران کانولی میخورند. بافته لائتیسیا کولومبانی