ای کهنه‌کارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچ‌کس هرگز تو را به گریز راهبر نبوده‌است و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنه‌های رو به نور زندانت پرداخته‌ای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفه‌کننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیله‌ای بر گرد خود تنیده‌ای، تو این حصار حقیر را در برابر باد‌ها و جزر و مد و ستارگان بالا برده‌ای. تو هیچ نمی‌خواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج داده‌ای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیاره‌ای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بی‌جوابی از خود نمی‌کنی. تو یکی از جاخوش‌کردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانه‌هایت را نگرفته و تکانت نداده‌است. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شده‌است و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهان‌شناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند.