به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش می‌کند باز کنید، بار دیگر به او می‌گوییم آزادی، برو، و او نمی‌رود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، می‌ترسند، نمی‌دانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی‌خورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محله‌ها شود، نه راه‌های رسیدن به آنها. کوری ژوزه ساراماگو
دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان، وقتی کسی را می‌کشی، یک جان را می‌دزدی. حق یک زن را به داشتن شوهر می‌دزدی، از فرزند او یک پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی، حق دانستن حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، عدالت را می‌دزدی. عملی پست‌تر از دزدی نیست. بادبادک‌باز خالد حسینی
کسی که واقعاً ارزش نفس بالایی دارد، می‌تواند به بخش‌های منفی شخصیتش روراست نگاه کند: «آره، من گاهی اوقات دربارهٔ پول بی‌مسئولیتم،» یا «آره، گاهی اوقات راجع به موفقیت‌هام اغراق می‌کنم،» یا «آره، من بیش از حد به دیگران برای پشتیبانی خودم تکیه می‌کنم و باید بیشتر مستقل باشم.» و… بعد اقداماتی برای اصلاح آن‌ها انجام دهد. اما افراد حق‌به‌جانب چون قادر به تصدیق روراست و صادقانهٔ مشکلاتشان نیستند، نمی‌توانند زندگی‌شان را به شکل ماندگار یا معنی‌داری ارتقا دهند. آن‌ها برای همیشه در تسلسل سرخوشی پشت سرخوشی خواهند ماند و مقادیر هرچه بیشتری از انکار را انباشته خواهند کرد.
اما بالأخره حقیقت در برابرشان ظاهر خواهد شد و مشکلات اساسی بار دیگر رخ خواهد نمود. مسئله فقط اینجاست که این اتفاق چه موقع رخ می‌دهد و چقدر دردناک می‌شود.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
از دور که پیرزن قبرشور را می‌بینم اشاره می‌کنم بیاید این طرف. متوجه اشاره‌ام می‌شود. لنگ لنگان می‌آید و هنوز نرسیده کوزه آب‌اش را خالی می‌کند روی سنگ قبری که بالاش نشسته‌ام. می‌گوید «خدا بیامرزدش.»
«ماهرخ خانم تو همه‌ی این قبرستان را می‌شناسی دیگر، نه؟»
دست می‌کشد رو سنگ قبر. عبارت «مرحوم مغفور» زیر دست‌اش برق می‌افتد.
«معلوم است آقا. سی سال آزگار است می‌شناسم.»
«من دنبال یک درخت شاتوت می‌گردم. می‌دانی کجاست؟»
سرش را بالا می‌آورد و نگاه‌ام می‌کند. چشم‌هاش برق چشم زن‌های جنوبی را دارد.
«شاتوت تو قبرستان؟ نکند هوس کرده‌اید؟»
می‌خندد. دندان‌های زنگاری‌اش پیدا می‌شود.
«از من می‌شنوید نخورید. درخت‌های قبرستان ریشه دوانده‌اند تو گوشت و پوست مرده‌ها. میوه‌شان خوردن ندارد.»
می‌نشیند روی نیمکت روبرویی. نفس‌اش هن‌هن صدا می‌دهد. یک نخ سیگار از جیب مانتوش در می‌آورد و آتش می‌زند. دود را فوت می‌کند تو هوا.
1 نمکدان پر از خاک گور حسین قسامی
هایدپارک آدم رو به وجد می‌آره و متحیر می‌کنه. هر چیز این پارک،البته بجز آشغالهای دوشنبه صبح‌ها،آدم رو به وجد می‌آره و متحیر می‌کنه. حتی اردک‌های دریاچه. تنها افرادی که در یه عصر تابستونی از هاید‌پارکرد میشن و به وجد نمی‌آن احتمالا تو یه آمبولانس خوابیدند و ملافه‌ای سفید روی سرشون کشیدن. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
حاکم اسپانیا جامعه ای با رهبریِ خودکامه و ظالم ساخته بود که هر تخطی و هر انحرافی را در آن خیانت تلقی می‌کرد. چنین دولت‌هایی را پیش‌تر هم دیده بودم. شهروندانشان همیشه شبیه به هم هستند. خسته. نگاه‌های بی‌حوصله و محتاط. در نبردِ مداوم با هراسی خفه‌کننده.
هنر در چنین اوضاعی رنج می‌بیند و در اسپانیا هم رنح دید. مردم از بیان نظراتشان می‌ترسیدند. می‌ترسیدند طورِ خاصی بنویسند یا برقصند. شاعرها در زندان بودند. موسیقی محلی قدغن بود. برنامه‌های متنوعِ موسیقی در رادیو جای خود را به آشپزی سنتی اسپانیا داده بود.
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
یاد یکی از دوستان قدیمی ام افتادم، دوستی که سالها پیش بدون آنکه دلیلش در خاطرم باشد عمر رفاقتم با وی به پایان رسید و حداقل دو سه سالی میشود که گذرش به خاطرم نیفتاده است. او چند حیوان خانگی داشت و خانه اش پر از گل و گیاه بود؛ هیچ گاه از خانه بیرون نمیرفت و تمام درد دلهایش را به گیاهان و حیواناتش میگفت. یک روز از او پرسیدم: «چرا مثل دیوانه‌ها با حیوانات و گیاهان صحبت میکنی؟ آنها که زبان تو را نمی‌فهمند!» جواب داد: «آدم‌ها هم زبان یکدیگر را نمی‌فهمند. با وجود این هروقت با آدمها حرف میزنم آنها مرا از روی حرفهایم قضاوت میکنند. آدم درد دل میکند تا خود را سبک کند نه اینکه خود را در بوته ی قضاوت دیگران قرار دهد. آدم‌ها درددل را با اعتراف اشتباه گرفته اند. شاید حیوانات و گیاهان زبان مرا نفهمند که اگر چنین باشد هم در این مورد فرقی با آدمها ندارند، ولی حداقل خوبیشان این است که هیچ گاه مرا از روی حرفهایم قضاوت نمیکنند.» ساعت‌ها بهروز حسینی
همیشه فکر میکردم سینما برای من ساخته شده است. مدت‌ها طول کشید تا بفهم اشتباه میکنم و چنین نیست. یک روز صبح در اکتبر 1965 که از دیدن خودم خسته شده بودم. مثل هر روز در مقابل ماشین تحریر نشستم و هجده ماه بعد بلند شدم با نسخه کامل تایپ شده ی صد سال تنهایی در آن عبور از صحرای برهوت متوجه شدم هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست که جلوی ماشین تحریرم بنشینم و جهان را به میل خودم خلق کنم. یادداشت‌های 5 ساله گابریل گارسیا مارکز
یک نفر چیزی را برای خودش موهبتی می‌داند، و آن را به عنوان مقدس‌ترین عقیده در قلب خودش حفظ می‌کند و به آن ارزش می‌دهد و با وجود این به علتی نامعلوم آن خاصیت و سجیه برای اطرافیانش مضحک تظاهر می‌کند؛ و به نظر ایشان خنده دار می‌آید. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
عزت‌نفس واقعی از شناخت درونی از اینکه شما فردی شایسته و با اعتمادبه‌نفس هستید و شایستگی زندگی خوب را دارید نشئت می‌گیرد. عزت‌نفس واقعی به معنای شناخت این واقعیت است که می‌توانید کارهایی را که تمایل دارید انجام دهید و همانی باشید که می‌خواهید؛ یعنی توانایی موفق شدن در رابطه‌ها را دارید و می‌توانید از آنچه هستید راضی باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در پایان روز اول متوجه یادداشت جدیدی بر روی آستین کت پروفسور شدم که رویش نوشته شده بود: خدمتکار جدید. حروف با خطی ظریف و زیبا نوشته شده بودند و بالای نوشته طرحی از چهره یک زن بود. شبیه نقاشی بچه‌ها بود: موی کوتاه، گونه‌های گرد و خالی کنار لب. با این وجود بلافاصله متوجه شدم که آن نقاشی تصویر خودم است. در ذهنم پروفسور را مجسم کردم که سعی می‌کرد با سرعت آن تصویر را بکشد تا چهره‌ای شبیه من را پیش از آنکه فراموشش کند در نقاشی‌اش ثبت کند. این یادداشت گواه چیز دیگری هم بود: این که پروفسور برای چند لحظه هم که شده فکر کردن را بخاطر من متوقف کرده است. خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
نامه‌ات همه چیز را جارو کرد و امشب احساس می‌کنم از نو زنده شده‌ام. الآن باید بخوابم. فردا که بیدار شوم برای همه چیز آماده‌ام. آی عشق من، کاش می‌دانستی چقدر داشتنت خوب است! دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به این ترتیب همینکه مهر از روی رازت برداری و عمومی اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمان‌ها نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمی‌گیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش می‌شوی و دیگر از سکوت نمی‌ترسی. همه چیز روی غلتک می‌افتد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
آنچه هنوز تلخ‌ترین پوزخند مرا بر می‌انگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست _ آنها که میخواهند ما را در قالب‌های فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق‌ترین و جاذب‌ترین رویاها می‌آیند. بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم نادر ابراهیمی
مردم جامعه ما با کله هجوم می‌آورند به سمت ثروتمندتر، باهوش‌تر، زیباتر، شادتر یا قوی‌تر بودن و ما توانایی‌مان را برای آنکه خود واقعی‌مان باشیم از دست داده‌ایم. گم کرده‌ایم که آزادانه زندگی را نفس بکشیم و مسیر و راه خودمان را انتخاب کنیم، به جای آنکه انتظارها و توقع‌های جامعه را به دوش بکشیم و برآورده کنیم. خب، همه اینها چه به دنبال دارد؟ بله! قطعا ناامیدی شدید و نرسیدن به کمال انسانی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
او الکس را خلق کرده بود. او را واداشته بود ان قیافه را به خود بگیرد و چیزی باشد که جس دلش میخواست ببیند. شاید دکتر کارتر از خیلی چیزها درکی نداشت ، اما در مورد این مسئله حق با او بود. “تخیل یه نیروی تغییرپذیره ، خانم مولسون. یه نیروی دگرگون شونده. ما چیز هایی رو میسازیم که بهشون احتیاج داریم “
جس حتی بچگی هایش هم چنین موهبتی داشت. از هر ماده ی خامی که به دست می‌اورد ، چیزی را می‌ساخت که بهش احتیاج داشت ، از جمله ادم‌های دیگر را.
فلساید (کتاب دوم) مایک کری
«آدم از کجا می‌فهمه عاشق شده، مایسترو؟»
«اگر بپرسی، یعنی عاشق نیستی.»
«شما تا حالا عاشق بودید، مایسترو؟»
«کی ‹رِکوئِردوُس د لا آلهامبرا› رو نوشته؟»
«فرانسیسکو تارگا.»
«چه تکنیکی باید توی اون آهنگ استفاده کرد؟»
«تکنیکِ ترِموُلوُ.»
«تو باید از این سؤال‌ها بپرسی؛ نه سؤال‌های عاشقانه!»
«خودِ ترمولو یعنی چی، مایسترو؟»
«معنای کلمه‌ش می‌شه ‹رعشه›.»
«رعشه یعنی چی؟»
«لرزیدن. ترسیدن یا نگران بودن.»
«کِی این اتفاق می‌افته؟»
ال‌مایسترو مکث کرد. «وقتی عاشقی.»
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراک‌ها پیدا نمی‌شد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه می‌بود می‌بایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد می‌شد. می‌پرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچ‌جا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه می‌کردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه می‌کردند، هر قدر هم که چشم می‌دراندند چیزی نمی‌دیدند، یا دست کم عده‌ای از آنها چیزی نمی‌دید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دل‌هاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمی‌شوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشک‌چشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسید به پیازانبار می‌رفتند و تخته‌ای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه می‌کردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانه‌ای پیدا می‌شود به قیمت دوازده مارک می‌گرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. می‌پرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
همین‌طور که خورشید در آسمان غرق می‌شود، ما دست در دست در ساحل قدم می‌زنیم. به گذشته فکر نمی‌کنم. به آینده فکر نمی‌کنم. پر از قدردانی هستم. برای خورشید، آب، غرق‌شدن انگشتان پا در شن، و این حسی که گرفتن دست او در دستم دارد. هر روز دیوید لویتان
ما چون پلی هستیم برای رسیدن به چیزی والاتر، هر یک از ما، در فرایند بدل شدن به چیزی هستیم بیش از آن چه تا کنون بوده ایم. نیچه می‌گوید وظیفه ما در زندگی، تکمیل کردن آفرینش و طبیعت خویش است. او دستورالعملی نیز برای اجرای این وظیفه درونی بایسته به ما پیشکش کرده است، نخستین جمله ماندگارش: بشو آن که هستی. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
اما گوسفندها چیزی بسیار مهم‌تر به او آموخته بودند: که در جهان زبانی هست که همگان می‌فهمند، همان زبانی که جوان برای رونق بخشیدن به آن مغازه به کار برده بود، زبان موجودات صاحب عشق و شور، زبان کسانی که در جست و نوی آن چیزی هستند که آرزوش را دارند و یا به آن ایمان دارند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 78
کیمیاگر پائولو کوئیلو
اگر به سخنان ارسطو یا روان‌شناس‌های هاروارد یا حضرت مسیح یا حتی بیتلز گوش دهید، همهٔ آن‌ها می‌گویند که خوشحالی از یک چیز می‌آید: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خودتان، باور به اینکه شما یک عنصر مؤثر در نهادی بسیار بزرگ‌تر هستید، اینکه زندگی‌تان صرفاً یک جریان فرعی در یک خط تولید پیچیده است. این احساس، آن چیزی است که مردم به خاطرش به کلیسا می‌روند، آن چیزی است که به خاطرش می‌جنگند، آن چیزی است که به خاطرش خانواده‌هایشان را بزرگ می‌کنند و برای بازنشستگی‌شان پس‌انداز می‌کنند و پل می‌سازند و گوشی‌های موبایل اختراع می‌کنند: این احساس گذرا که بخشی از چیزی بزرگ‌تر و درک‌ناپذیرتر از خودشان هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
گم کردن، بهای قدر ندانستن است. این را مادرم یادم داد. به‌نظر او برای دختر سربه هوایی مثل من، دانستن این جور چیزها لازم بود. جامدادی پُر از مدادم را به دستم داد و گفت: «قدر چیزهایی را که داری بدان، مثلاً همین مدادها، گم که شوند آن‌وقت دلت می‌سوزد.»
مداد و پاک‌کنم را به نشانه‌ی فهمیدن حرف‌های مادر با نخ دور گردنم آویختم تا گم نشوند. نمی‌دانم با این کار توقعش را برآورده کرده بودم یا حسابی ناامیدش کردم که دیگر تلاشی برای زدن مثال‌های دیگر نکرد. این‌ها را کم‌کم خودم فهمیدم که زندگی همین توقع را از من ندارد که همه‌ی چیزهایی را که دارم و همه‌ی آدم‌های دور و برم را با نخ به دور گردنم بیاویزم تا گم نشوند و این‌که در مثال مادر، من بودم که بین واژه‌ی قدر و چیزهایی که دارم، معنی یکی‌شان را درست نفهمیدم…
آوای جیرجیرک فائزه مالک‌پور
اصلا برایش قابل درک نبود که او شخصا یک هنرمند نیست و ابزار لازم برای هنرمند شدن را نیز در اختیار و در وجودش ندارد و نمی‌تواند با افراد هنرمند نیز ارتباط برقرار کند. طبیعی است در چنین شرایطی آنها متوسل به حربه ی جنجال و تحریف می‌شوند و چرندگویی می‌کنند؛ آن هم در حضور دختران زیبا و جوان که هنوز به اندازه ی کافی دارای تجربه نیستند و زودباورند و ممکن است هر آدم به‌دردنخوری را ستایش کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
پیر مرد فیلسوف به دختر نزدیک شد. دختر همان طور که مرا نگاه می‌کرد به مرد اشاره کرد و گفت «مشتریه ؟ برای امشب دیگه تا ندارم…»
پیر مرد گفت: «نه دخترم ، یکی مثل ماست بی خانمانه»
دختر دو پلاستیک مشکی را که دستش بود به پیر مرد داد و وارد چادر بی رنگ و رو و وصله پینه شده کنار آتش شد. از داخل چادر یک پیر زن و چند بچه بیرون آمدند و پیر مرد را دوره کردند. بچه‌ها یکی از یکی بی نواتر بودند. بی نواهایی که سرما به پاهای برهنه شان رحم نمی‌کرد و سوزش خشنش را به آنها هدیه می‌داد. این را می‌شد از پاهای سرخ و ترک خورده شان فهمید.
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه می‌کرد و همین که حدس زد می‌خواهم دوچرخه‌ا‌م را بردارم بلند گفت: «الله‌اکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی‌دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همهٔ کارهای خانه هم رسیدگی می‌کرد؛ چون تا صدای سر رفتنِ کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «الله‌اکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «الله‌اکبر.» و بعد با اشارهٔ دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقهٔ دیگر نمازش تمام می‌شود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله.» آب‌نبات هل‌دار مهرداد صدقی
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستان‌های دوران کودکی اش را به خاطر می‌آورد، آنها را گرم و بی پایان می‌بیند، شاید عشقی را به خاطر می‌آورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
مردها تمام زندگی‌شان را کار می‌کنند، فقط برای اینکه زنی را داشته باشند که عاشقانه به آن‌ها نگاه کند و بگوید: «تو فوق العاده ای» و «من به تو افتخار می‌کنم». او تمام راه تا قله کوه را بالا می‌رود فقط برای اینکه احساس کند زنی که دوستش دارد، به او افتخار می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یادم می‌آید زمانی، هر روز از مقابل تابلوی شهری می‌گذشتم که می‌دانستم او در آن زندگی می‌کند. همین‌طور میزان مسافت تا شهر او را از بر بودم. هر صبح، هنگام رفتن به دفتر کارم و هر شب هنگام برگشتن، نگاهی به این تابلو می‌انداختم، همین. هرگز مسیر تابلو را پیش نگرفتم. به آن فکر کردم اما این فکر که چراغ چشمک‌زن ماشین را بزنم و مسیر را کج کنم، برایم مثل این بود که به زندگی‌ام پشت‌پا بزنم. بعد، کارم را عوض کردم. دیگر تابلویی نبود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
می‌گویم که ما می‌توانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساس‌مان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوست‌داشته‌شدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخاب‌مان این باشد که خودِ واقعی‌مان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب می‌بینیم. پنهان‌شدن درد دارد، علنی‌بودن هم همین‌طور. دردِ علنی‌بودن کم‌تر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناخته‌نشدن، آسیب‌زننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکم‌تر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساس‌بودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من می‌فهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بوده‌ام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چشمم به تصویر بالای سرش می‌افتد: تصویر مریم و کودکش. ناگهان کلماتم را پیدا می‌کنم. «از کجا انقد مطمئنی که خدا خونوادهٔ منسجم رو ترجیح می‌ده؟ اون‌طور که از عکس بالای سرت پیداس، خدا یه دخترِ جوونِ مجرد رو به‌عنوان مظهری از مادریِ خودش انتخاب کرد. بدون شک خدا در مقایسه با کلیسا، دیدِ گسترده‌تری نسبت به این موضوع داره که لازمهٔ خانواده‌ی‌خوب‌بودن چیه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دانش‌آموز زیرک خودتان و معلم خودتان باشید. وقتی خودتان را بشناسید، خودتان را دوست بدارید و بپذیرید، خود واقعی‌تان جلو می‌آید و زندگی‌تان را هدایت می‌کند. شما به‌عنوان موجودی واحد (خود و خود برترتان به‌جای خود و نماینده خودتان) عمل می‌کنید. شما هرگز کامل نخواهید بود؛ اما با واقعیت هم‌راستا و به‌اندازه‌کافی مصمم خواهید بود تا زندگی‌تان را به‌خوبی سپری کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به چه فکر می‌کنی؟ زنان عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوش فکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر می‌پروانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سوالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آنها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر می‌کنم. اما محبوب آنها غالباً از مشکل، با مهارت می‌پرهیزد» به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. ابله محله کریستین بوبن
بعضی زوج‌ها، بعد از سال‌ها زندگی مشترک، به هر شکلی می‌خواهند نشان بدهند چه‌قدر همدیگر را دوست دارند. گویی این کار یک‌جورهایی ارزششان را بیشتر یا زیباترشان می‌کند. نه، چیزی بیش از این‌ها بود. تو گویی یقین داشتند که در کنار هم به زندگی ادامه می‌دهند و رفتار درستی با هم داشتند که در آن احترام نهفته بود. یا انگار قبل از ازدواج و زندگی در کنار هم به قدری به هم کشش داشتند که هر اتفاقی هم می‌افتاد، خود‌به‌خود همدیگر را به عنوان همراه یا شریک، دوست یا هم‌صحبت انتخاب می‌کردند فارغ از وظیفه‌ی زن‌وشوهری یا راحتی یا عادت یا حتی وفاداری. بین آنها رفاقت و مهم‌تر از همه، اعتماد موج می‌زد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مجموعه انتظاراتی متعادل‌تر و معقول‌تر در مورد رابطه، از جمله می‌تواند شامل این تصور باشد که بسیار طبیعی و غیرقابل‌اجتناب است که افراد در زندگی مشترک به‌خوبی همدیگر را درک نکنند. شخصیت و ذهنیت هر فرد بسیار پیچیده و بغرنج است. اینکه دقیقاً رفتار دیگران را بفهمیم خیلی سخت است. البته از همان ابتدا باید این فرض را داشته باشیم که هیچ‌کس نمی‌تواند در زندگی مشترک درک کامل، معتبر و بسیار دقیقی از ما داشته باشد. چیزهای معدودی هستند که درست از آب درمی‌آیند و در حیطه‌های اندکی هستند که همسرمان می‌فهمد که درونمان چه خبر است؛ جذابیت روزهای نخست زندگی دقیقاً به همین دلایل است. اما این موارد بیشتر استثناء هستند تا قاعده. به‌تدریج در زندگی مشترک، حتی وقتی همسرمان فرضیات نادرستی در مورد نیازها یا ترجیحاتمان دارد، دیگر واقعاً ناراحت نمی‌شویم. از قبل می‌دانیم این اتفاق خیلی زود رخ می‌دهد درست همان‌طور که وقتی یکی از آشنایان فیلمی را که از آن بیزاریم به ما پیشنهاد می‌کند شوکه نمی‌شویم: می‌دانیم که او ممکن است اطلاع نداشته باشد. اصلاً این ما را ناراحت نمی‌کند. انتظارات ما در یک سطح معقول قرار گرفته‌اند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از آن‌جا که هنر این توانایی را دارد که به ما در فهمیدن خودمان و ارتباط برقرار کردن با دیگران کمک کند، برای‌مان بسیار مهم است که چه آثار هنری دوروبرمان باشند. حتا وقتی بودجهٔ محدودی داریم وقت زیادی را برای فکر کردن دربارهٔ دکوراسیون داخلی صرف می‌کنیم، دربارهٔ اشیایی که از آن‌ها برای ابراز هویت‌مان به جهان استفاده می‌کنیم. راه نامهربانانهٔ تحلیل دغدغه‌مان دربارهٔ چگونگی تزیین خانه این است که بگوییم صرفاً قصد خودنمایی داریم، به عبارت دیگر به مردم بگوییم چه‌قدر تأثیرگذار و چه‌قدر موفق هستیم؛ اما به طور کلی، فرایند انسانی‌تر و بسیار جذاب‌تری در هنر طراحی داخلی جریان دارد. ما دوست داریم که خودمان را بنمایانیم، اما کارما صرفاً مباهات کردن و فخر فروختن نیست. سعی داریم دیگران را با شخصیت خود آشنا کنیم، به‌گونه‌ای که شاید کلمات اجازه ندهند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
من هرگز این‌قدر خودم را سرشار از نیرو و زندگی احساس نمی‌کرده‌ام. لذت بزرگی که مرا لبریز کرده می‌تواند جهانی را زیر و زبر کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری می‌دهی. اگر بدانی بیشتر کمکم خواهی کرد. به این خاطر است که به کمکت احتیاج دارم و امشب یاری‌ات را آن‌قدر نیرومند احساس می‌کنم که به‌خیالم باید به تو بگویم. با اعتماد به تو، با یکی شدنمان، به نظرم می‌رسد که بتوانم آنچه را در سر دارم به‌شکلی مستمر به سرانجام برسانم. من رؤیای باروری می‌بینم، آن‌طور که به آن نیازمندم… این باروری به‌تنهایی می‌تواند مرا به آنجا ببرد که می‌خواهم. عزیزم تو می‌فهمی که چرا امشب قلبم را مست احساس می‌کنم و اینکه تو الآن چه جایگاهی در آن یافته‌ای.
شاید اشتباه می‌کنم این‌ها را برایت می‌نویسم، چون وقتی آدم برای کسی بدون ملاحظه از این چیزها حرف می‌زند جوّی مسخره ایجاد می‌شود. اما شاید تو درک کنی چه می‌خواهم بگویم. کیست که به خودش وعدهٔ یک زندگی فوق‌العاده نداده باشد و بتواند زندگی کند؟ خلاصه من نویسنده‌ام و باید بالأخره از این بخش خودم هم با تو حرف بزنم، بخشی که الآن مثل باقی بخش‌ها متعلق به تو است.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
پاره‌ای وقت‌ها پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در میان باشد گاوِ آدم می‌زاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبل‌باشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد.
آن وقت من با استفاده از چیزهایی که گفت شکل آن اخترک را کشیدم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
جامعه به اندازه‌ی کافی نمی‌داند که این بلوغ ارضا نشده‌ی اراده به همان اندازه خطرناک است که بلوغ ارضا نشده جنسی. یک ملت تندرست همیشه نیاز به هدفی برای تلاش‌های خود دارد. اگر هدف شریفی به وی ندهند، هدف رذیلانه‌ای در پیش خواهد گرفت جنایت بهتر از خلاء تهوع‌انگیز یک زندگی است که بارور نشده خشک می‌گردد! جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
هنوز از گرد راه نرسیده و خودش را نتکانده بود ؛ داشت برایم می‌برید و خودش هم می‌دوخت. درست مثل همه ی زن‌های دیگر. که همین که می‌فهمند و حس می‌کنند یا پیش بینی‌ها این طور نشان می‌دهد که مردی مال آن هاست؛ شروع می‌کنند از دوش مردک بالا رفتن. یعنی می‌نشینند روی شانه هایش و پاهای شان را هم از دو طرف. گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان می‌کنند می‌خواهم بگویم من تصور نمی‌کنم زنی – حالا هر چقدر نجیب و صاف و ساده و روراست - حاضر باشد از این حق خدادادی اش صرف نظر کند و هنوز چیزی نشده ، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده ؛ نخواهد بالا برود.
دست کم ، من که نشده هیچ وقت توی فیلم‌های تاریخی یا جایی؛ دیده باشم مردی توی کجاوه نشسته باشد و چهار تا زن گردن کلفت ببرندش این طرف و آن طرف. اما بیشتر از هزار بار دیده ام آن کسی که پرده ی تور این کجاوه‌ها را می‌زند کنار و باد بزنش را تکان می‌دهد که حمال‌ها بایستند تا او بتواند دستش را بدهد بیرون و نامه ی معشوقه اش را بگیرد؛ زن است. و زن خوشگلی هم هست. که هزار تا خاطر خواه دارد و حتا برادر ها؛ به خاطرش روی هم شمشیر می‌کشند و عین خیالشان نیست که از یک پدر متولد شده اند. از یک مرد بی نوایی مثل خودشان. که یک زن ؛ روی شانه‌های او هم نشسته و پاهایش را هم به شکل تحقیر آمیزی از دور گردنش آویزان کرده. می‌خواهم بگویم ؛ این قدر خرند بعضی مردها.
کافه پیانو فرهاد جعفری
می‌توان گفت کسی که به اندازه‌ی کافی صبر کرده باشد، قادر است تا ابد نیز همچنان صبر کند و منتظر بماند و سرانجام ساعتی فرامی‌رسد که دیگر هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد و هیچ‌کس دیگری از راه نخواهد رسید و همه‌چیز به پایان می‌رسد؛ جز انتظار عبث. هنگامی‌که می‌میرید، دیگر خیلی دیر می‌شود، دیگر بیش از حد انتظار کشیده‌اید یا دیگر به قدر کافی زنده نیستید که دست از انتظار کشیدن بکشید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمینی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی آن بایستند. این مطلب وقتی برای من روشن شد که مریض شدم. اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانواده ات را نداشته باشی، تو ابدا هیچی هیچی نداری. عشق بی نهایت مهم است. همان طوری که شاعر بزرگمان اودن گفته:"یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
یک زیرک نیز قضایا را «همانگونه که هست بازگو می‌کند» و آن‌ها را بزرگ نمایی نمی‌کند، مرد نیز به شیوه ارتباط برقرار کردن او احترام می‌گذارد. عصبانی شدن در چشم مردها نشانه ضعف نیست، بلکه آن‌ها فکر می‌کنند زنی که عصبانی می‌شود کنترل بیشتری بر اعمال ورفتار خود دارد تا زنی که واکنشی احساسی نشان می‌دهد. اگر زن خیلی احساساتی رفتار کند، مردها آن را نشانه ضعیف بودن او می‌دانند و یا سریع این استدلال را می‌آورند که به دلیل عادت ماهانه دچار اختلال هورمونی شده است. اما وقتی‌که طرف صحبت او یک زیرک است، فرض را بر این می‌گذارد که او لابد می‌داند چه می‌کند و حتماً می‌داند که چه چیز را می‌خواهد و چه چیز را نه، او «جنم» این کار را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
ﭼﯿﻨﯽ ﻫﺎی ﻟﯿﻤﻮژ در ﻧﺒﻮدﺷﺎن ﻟﺬت ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﻪ ارﻣﻐﺎن آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮی ﮔﻨﺠﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. اﻟﺒﺘﻪ دﯾﮕﺮ ﯾﮏ ﺳﺮوﯾﺲ ﭼﯿﻨﯽ ﻧﺪارﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﺮای ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن ﺑﻪ ارث ﺑﮕﺬارﯾﻢ. اﻣﺎ اﺷﮑﺎل ﻧﺪارد. ﻣﻦ و ﻓﺮاﻧﺴﻮا ﺗﺼﻤﯿﻢ دارﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﺮزﻧﺪاﻧﻤﺎن ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ارزش ﺗﺮی ﺑﺪﻫﯿﻢ. اﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺳﺎده ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ راه ﺑﺮای ﮔﺬر از ﻣﺴﯿﺮ زﻧﺪﮔﯽ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ اﻧﺴﺎن «اﻫﺪاﮐﻨﻨﺪه ی ﻋﻤﺪه» ی #ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ آن ﻫﺎ ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ داﺷﺘﻦ ﮐﻠﯽ اﺷﯿﺎء زﯾﺒﺎ و ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻫﻨﻮز ﺑﯽ ﻧﻮا ﺑﺎﺷﺪ. و ﮔﺎﻫﯽ داﺷﺘﻦ دﺳﺘﻮر ﭘﺨﺖ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ ﺗﺎ اﻧﺴﺎن ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺗﺮ ﺷﻮد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
زندگی ندانستن و، با وجود ندانستن، عمل کردن است. تمام زندگی این‌طور است. هیچ‌گاه فرقی نمی‌کند. حتی وقتی که خوشحال هستید. حتی وقتی که عرش اعلی را سیر می‌کنید. این را هیچ‌وقت فراموش نکنید. هیچ‌وقت ازش نترسید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
دغدغهٔ داشتن چیزهای بیشتر، برای رونق اقتصاد خوب است.
و اگرچه داشتن اقتصاد پررونق هیچ اشکالی ندارد، داشتن دغدغه‌های بیش از اندازه، به سلامت روحی و روانی آدم آسیب می‌زند. باعث می‌شود که بیش از حد به چیزهای ظاهری و ساختگی وابسته شوید و زندگی‌تان را وقف دنبال کردن سراب خوشحالی و رضایت کنید. کلید زندگی خوب، داشتن دغدغه‌های بیشتر نیست، بلکه داشتن دغدغه‌های کمتر، واقعی‌تر، ضروری‌تر و مهم‌تر است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
او (ماریلا) به خانم ریچل لیند گفت: «تا به حال در این حانه عروسی نداشته‌ایم. وقتی بچه بودم از یک کشیش شنیدم که یک خانه زمانی واقعا خانه می‌شود که با یک تولد،‌یک عروسی و یک مرگ، تقدیس شده باشد» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری