زمان به من یاد داد انتظار بی فایده است… اینکه یاد بگیری انتظار نکشی بالاترین چیز است… آخر انسان موجود انتظار است. لبریز انتظار. سالها به انتظار میماند وهیچ… تا قیامت… اما خوب… انتظار نکشیدن هم برابر است با ویرانی… با هیچ. آخرین انار دنیا بختیار علی
اسفندیارخان دیده بود که چشمان فرزانه سرخ و خیس است. گفته بود: «حق با شماست فرزانه جان. ما با رفتارمان باید به اخلاق اجتماعی یاد بدیم ، که زن حق داره مثل مرد در امر سیاست دخالت کنه.» درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
یک بار به مترسکی گفتم: «لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.» گفت: «لذت ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمیشوم.»
دمی اندیشیدم و گفتم: «درست است ؛ چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام.»
گفت: «فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند.»
آن گاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه میسازند. پیامبر و دیوانه (پالتویی) جبران خلیل جبران
«انسان حق دارد بیهمتا باشد. یگانه باشد و هیچ چیزی چون او نباشد. اما من از دردی صحبت میکنم که زندگی همه ما را یکنواخت میکند. از چیزی حرف میزنم که ما را با تمام تفاوتهایمان گردهم میآورد.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مردم ثروتمند در مقایسه با مردم فقیر، خیلی بیشتر خیرات دریافت میکنند و اگر هم مجبور به خرید چیزی باشند، اغلب اوقات، این لوازم به قیمت ارزانتر برایشان مهیا میشود. عقاید یک دلقک هاینریش بل
به طور معمول کسی که ماهی میگیرد، مردم هربار که راجع به آن حرف میزنند، آن ماهی بزرگ و بزرگتر میشود؛ اما این یکی کوچک و کوچکتر میشد؛ تا اینکه آنها گفتند ماهی من تنها یک ماهی کوچک بود. تنفس در هوای تازه جورج اورول
من میخوام کتابرو بخونم چکارکنم؟ آبشار یخزده 10 (مجموع... لمونی اسنیکت
وقتی طلوع کردی من ان بالا بودم پشت شیشه. محو تو. اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست! تو نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. تو ان پایین مثل یک حجم ابی میدرخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام میشد…
و تو هنوز نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
شهریار کوچولو همینجوری سلام کرد.
مار گفت: -سلام.
شهریار کوچولو پرسید: -رو چه سیارهای پایین آمدهام؟
مار جواب داد: -رو زمین تو قارهی آفریقا.
-عجب! پس رو زمین انسان به هم نمیرسد؟
مار گفت: -اینجا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمیکند. زمین بسیار وسیع است.
شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم میگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند! … اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است… اما چهقدر دور است!
مار گفت: -قشنگ است. اینجا آمدهای چه کار؟ شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت: -عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
«ولی شنیدهام سه سال پیش در محکمهٔ کیلکنی که افراد خاصی متهم به ارتکاب جنایتهای مشمئزکننده شدند، با اینکه مجرمان شناسایی شده بودند، شما مداخلهٔ اهریمن را انکار نکردید.» «آن را به صراحت و آشکار تأیید نکردم. ولی راست میگویید تکذیب هم نکردم. من که هستم قضاوتم را در باب نقشههای شیطان ابراز کنم، مخصوصاً،» ظاهراً میخواست روی این دلیل پافشاری کند، پس اضافه کرد: «در پروندههایی که بانیانِ تفتیش، اسقف، قضات دادگاه شهر و عامهٔ مردم و شاید هم خود متهمان به راستی میخواستند حضور شیطان را احساس کنند؟ آنجا شاید تنها مدرک واقعی از حضور شیطان جدیتی بود که همه در آن لحظه مایل بودند دست او را در کار بدانند…» آنک نام گل اومبرتو اکو
همچنین یک روباه بی سروصدا در مورد روابط قبلی خود با مرد حرف نمیزند. شما ممتازهستید و یک فهرست بلند بالا از گذشتهای مصیبت بار ندارید که به او ارائه دهید. نیازی نیست که او بداند شوهر قبلی شما وسایل شما را دزدیده، نفقه کودکتان را نمیدهد و یک برادر مافیایی دارد که به دلیل بمب گذاری در زندان است. اگر خیلی با کلاس باشد، با شنیدن اینکه نامزد قبلی شما هنوز تعقیبتان میکند و نمیتواند رهایتان کند تحت تأثیر قرار نمیگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دکترها چهشان میشود؟ چرا اهمیت حضور خشک و خالیشان را درک نمیکنند؟ چرا نمیتوانند بفهمند دقیقا همان وقتی که کار دیگری نمیتوانند انجام دهند، همان لحظهای است که بیش از همه به آنها نیاز داریم؟ مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
برای او همه ی روزها یکسان بودند ، و هنگامی که همه ی روزها یکسان باشند معنایش آن است که آدم دیگر نمیتواند رخ دادهای نیکی را که هر بار گردش خورشید در آسمان در زندگی اش رخ میدهند ، درک کند… کیمیاگر پائولو کوئیلو
اشک ریختن هیچ فایدهای ندارد. من بهقدری گریه کردهام که با اشکهایم رود بایکال میتواند پر شود، اما این هیچ چیز را تغییر نداد جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
او خود را آدم زرنگ و باهوشی نمیدانست و اینکه حافظه ی خوبی داشته باشد. همه چیز را آنقدر واضح به یاد میآورد زیرا امکان نداشت آن زمان وحشتناک را فراموش کند.
گاهی آرزو میکرد کاش میتوانست همه ی آن چیزها را از مغزش دور بریزد و حالا از او میخواستند دوباره همه چیز را به یاد آورد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
برای بارور شدن مردان بزرگ ، کود تاریخ لازم است. گلهای عجیب و غریبی به وجود میآورد ، مثل گاندی ، ناپلئون. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
بهترین راه نزدیک شدن به فلسفه پرسیدن یکی چند پرسش فلسفی است:
جهان چگونه به وجود آمده است ؟آیا در پس آنچه روی میدهد اراده یا مقصودی نهان است؟آیا پس از مرگ حیات است؟این مسائل را چگونه میتوان پاسخ داد؟و مهمتر از همه ، چگونه باید زیست؟ آدمیان در طول سالها و سدهها این پرسشها را کرده اند. فرهنگی وجود ندارد که نخواسته باشد بداند بشر چیست و جهان از کجا آمد… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم. ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
مرا از آسمانی که در چشمانداز زندگیم قرار دادهای محروم مکن!
من تو را دوست میدارم و با تو زندگی را. زندگی را از من مگیر! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خدا آن چیزی است که کودکان میشناسند نه بزرگسالان. بزرگسال وقت اضافه ندارد که برای غذا دادن به گنجشکها آن را تلف کند. حضرت حضیض کریستین بوبن
سعی کنید به جوانها بقبولانید که نمیتوانید حقیقت مطلق را برای آنها باز گو کنید چون خودتان به آن پی نبرده اید… میدانید آنها چه کار میکنند؟ آنها حتی به حرف هایتان گوش هم نمیدهند… جوانان فقط و فقط به نتیجه گیری علاقه دارند، اگرچه کاملا اشتباه هم باشد! رودین ایوان تورگنیف
اگر قرار بود حرفهای بزرگ را فقط آدمهای بزرگ بزنند که حق شیوع پیدا نمیکرد. نون والقلم جلال آلاحمد
این روزهای طولانی روی دریا کمی آرامم کرده است. گره دردناکی که در وجودم بود گشوده شده و ناسورترین زخمهایم ترمیم شده است. از خودم در عجبم که چرا از این غم خلاصی ندارم. شجاعت و توانم را خیلی راحت از دست دادهام. انگار انرژی حیاتیای را که میخواستم درونم جای این غم بنشانم تا بتوانم از نو آغاز کنم، از دست داده بودم. اما گمان میکنم که تمام اینها زودگذر باشند و تمام نیروهایم به تنم بازگردند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اینترنت، مزرعهی حاصلخیز خشخاش طلایی. ریگ روان استیو تولتز
مدتی بیش از حد طولانی انسان بوده ام،
دیگر تحملش نمیکنم،
دیگر امتحانش نمیکنم. مالوی ساموئل بکت
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکیست. کاش توان و استعداد و عشقم را آنقدر میشناختم که میتوانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من بهراحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفتهام که آن سراشیبی آسانترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداختهایم، راهیست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آنقدر میشناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمیکنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزیست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بیپایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختیای برایت بیاورم چنین سخت و ازهمگسیخته. بهزودی تبعید به پایان میرسد و تو کنار من خواهی بود. بهزودی صورتت، موهایت، لرزشهای خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، بهزودی میبینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی میگیرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف میریختم که رفته بود توی نخ علی _ که داشت آن گوشه برای خودش نماز میخواند و پاک توی این دنیا نبود _ و طرف ، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر میکردم که چه قدر این ناجور بودنهای ظاهری و این غیر مترقبه بودنها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرتهای دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را میخواند.
یعنی من که میمیرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمیارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش میکنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد. کافه پیانو فرهاد جعفری
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیفهای گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامیگیرد و ناگهان پُرش میکند. میریزد پشت پلکها، زیر گلو، روی شانهها. پاها شروع میکنند به سنگین شدن و موجب میشود آدم به عمق برود. آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدمهای معمولی به چشمشان نمیآید. آنها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که توانایی حقیقی دیدن را از دست دادهاند. در کتابی شنیدهام حسِ دیدن مانند حس جهتیابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیمها که نه نقشهای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدمها مانند پرندگان چشمهایشان را میبستند و مسیرشان را حدس میزدند، اما حالا ناچارند نام خیابانها و کوچهها را حفظ کنند و مدام توی نقشهها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذرهذره از دستش میدهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه میکنی فقط خود آن چیز را میبینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط میتوانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانهی ما. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
میدانم خیالی باطل است اما زندگی واقعیات ناگوار بی شماری را در مقابلم قرار داده که کمی خیال بافی مانعی ندارد. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
آشنایی با افکار غیرارادی در زندگی روزمرهتان افکاری غیرارادی و خودکار دارید که وقتی اتفاقی میافتد یا افراد به روش معینی رفتار میکنند، به ذهن شما میآید. افکار غیرارادی اولین افکاری هستند که وقتی با تجربه یا مشکلی مواجه میشوید، به ذهن شما میرسند. آنها در واکنش به باورهای اصلی شما شکل میگیرند. همراه با افکار غیرارادی احساسات معینی بروز میکنند. ممکن است احساس نگرانی یا شکست باشد یا شاید احساس قدرت و قاطعیت. کارهایی که باورهای اصلی و احساسات زیربناییتان را نشان میدهند، با افکار خودکار شما همراه هستند. ممکن است قاطع باشید به این دلیل که میدانید به خواستههایتان میرسید و نیازهایتان را میشناسید، یا ممکن است منفعل باشید صرفاً چون احساس میکنید به هرحال شکست میخورید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی کشتییی غرقشدنی باشد، موشها پیش از همه آن را حس میکنند و از آن میگریزند. شیاطین (جنزدگان) فئودور داستایوفسکی
مردم میگویند آمریکا مثل ظرف سوپیست که همه نوع مواد داخلش با هم مخلوط شده است اما دیزنیلند ظرف سالاد است. هیچکس در آنجا با دیگری مخلوط نشده؛ هرکس بهتنهایی در اوج شکوه خودش قرار دارد. همه نوع آدم آنجا دیدم. خانوادههایی را دیدم که از قومیتهای مختلف تشکیل شده بودند. گروههای دوستی بزرگی را دیدم که همه در صف چای ایستاده بودند و هیچکدام از یک نژاد واحد نبودند. دو مرد را دیدم که دستهای یکدیگر را گرفته بودند و با دیدنشان چشمهایم از حدقه درآمدند. بااینکه همهٔ این افراد شبیه من بودند اما هرکدام با دیگری تفاوت داشتند آنقدر که تصورش از ذهن من خارج بود. موی بنفش، سوراخکردن گوش و بینی، خالکوبی… همه مدل آدم وجود داشت! خودت باش دختر ريچل هاليس
از علومِ ناب، او تنها از نابی خوشش میآمد. کلمات ژان پل سارتر
خودت هم نمیدانی من با چه تبوتابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمیکنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کردهام؛ عشقی که قبلاً اتفاقی اینور آنور میریختمش به پای هر موقعیتی که پیش میآمد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جنگیدن به مراتب زیباتر از خود پیروزیست
تلاش برای رسیدن به مقصد
لذت بخشتر از رسیدن به مقصد است نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
هر کس باید بتواند به جایی پناه آورد، چون مواردی پیش میآید که حتما لازم است انسان بتواند به یکجا، به هر کجا که باشد برود. . جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
یکی از فرقهای عمده آدمیزاد با یونولیت آن است که انسان گاهی ریسک میکند به این مفهوم که دست به کاری میزند که از عاقبتش به طور کامل مطمئن نیست؛اگر سرانجامِ امرْ باب میل بود که چه نیکو،اما اگر نشد بای پیه عواقبش را بهدتنش بمالد. قصههای امیرعلی 3 امیرعلی نبویان
هنر از دیدن و تصویر کردن آغار میشود. ته خیار هوشنگ مرادی کرمانی
… قابله هم دیگر بند نافم را بریده بود و چارهای جز تسلیم نداشتم. طبل حلبی گونتر گراس
خدایا چرا من نفرین شدم؟ تقصیر من است که انتظارت از ما برای اینکه تو را ندیده باور کنیم بهنظرم نامعقول میآمد و در کتاب مقدست از پسر ولخرج بیزار بودم؟ ریگ روان استیو تولتز
دنیا پر است از آدمهایی که شرایطی سختتر از من و شما داشتهاند اما هر روز بیدار میشوند و برای زندگیکردن تلاش میکنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
اِدی ، اگه پای قاعدههای معمول میون باشه هیچ خوشگل نیستی ، ولی یه چیزی تو صورتت هَس که میخوام به چنگش بیارم. نغمه غمگین و داستانهای دیگر جروم دیوید سالینجر
شاید به یک رودخانه خیره شدی. در کنارت کسی بود که دوستت داشت. چیزی نماندهبود که لمست کند. میتوانستی حسش کنی قبل از آنکه واقع شود. بعد واقع شد.
این نام ِ من است در قند هندوانه ریچارد براتیگان
جایی که از تخیل خبری نباشد وحشتی هم در کار نیست اتود در قرمز لاکی آرتور کانن دویل
شامگاه آخرین شعاعهای نور را با شن کش به آسمان میریخت دریا جان بنویل
چطور این خطا را مرتکب نشویم: پذیرش مسئولیت برای اتفاقاتی که در زندگیتان میافتد مهم است؛ اما این افکار میتوانند سرزنش خودتان را تا بینهایت جلو ببرند. متوجه باشید که شما توانایی انجام هر کاری و حضور در همهجا را ندارید. امکان ندارد شما همهچیز را بدانید و قدرت کامل داشته باشید. شما تا حد معینی میتوانید بر اتفاقات تأثیر بگذارید. وقتی اتفاتی میافتد که با آنچه دوست دارید شاهدش باشید تفاوت دارد، در نظر بیاورید که شما بیشترین تلاشتان را کردهاید و خودتان را بابت کارهایی تحسین کنید که انجام دادهاید. شما هم مثل همه افراد دیگر در حیطههایی صلاحیت ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هیچ شبی نیست که ژرفای تاریکی اش در نهایت رخنه ناپذیر باقی بماند، حال چه به کمک نور همان آسمان تیره و تار، چه به مدد نور خود زمین. نامناپذیر ساموئل بکت
تضاد ریشه تمام جنبشها و مایه حیات است. سنگنبشتهای برای گور 1 جاسوس اریک امبلر
بوی پیرهنت
اینجا
و اکنون.
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تورا میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالی است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در سوزانترین حالت یک #عشق، حرکات غریزی مان آن را پنهان میکنند؛ اما وقتی از لذت آن چشم پوشی میکنیم، وقتی گرسنگی و تشنگی ابدی را میپذیریم، در این صورت، با خود میاندیشیم که دست کم دیگر خودمان را با فریب دادن دیگران از توان نیاندازیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
درست نبود بازنی که فرسنگها با فرهنگ من بیگانه است، مانند یک روسپی بی پناه، رفتار میکردم و خودم را جای یک عالم ربانی اتو کشیده مینشاندم که همیشه از آنها بیزار بودم!
پس محترمانه وارد اتاق شدم در حالیکه ضربان قلبم را از روی لباسم، حس میکردم. سارا بی توجه به من، لباس راحتی پوشید و مانند یک فرشته سبک بال روی تخت دراز کشید. انگار به دغدغه دست و پا گیر اعتقادیم پی برده بود. و به تلافی این بی ادبی، نگاه زیبایش را از من محروم کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
_تکلیف آنهایی که دین و ایمان دیگری دارند، این وسط چیست؟
_خب آنها اشتباه میکنند.
_اما تو از کجا میدانی خودت اشتباه نمیکنی؟
_ایمانم این طور میگوید.
_خب، ایمان مردم دیگر هم، مثلاً مسلمان، به آنها میگوید که اشتباه نمیکنند.
_دقیقا مسئله همین است. ما به موردی ورای نظامهای دینی و ایمانی مختلف نیاز داریم تا به ما اجازه دهد با هم صحبت کنیم و حرف یکدیگر را بفهمیم، و این همان عقل است. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
مردم اغلب از اهمیت زندگی در لحظهٔ اکنون حرف میزنند و غبطه میخورند به اینکه کودکان بیاینکه به گذشته فکر کنند یا نگران آینده باشند از لحظات شاد اکنونشان لذت میبرند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
یک پایان تلخ خیلی بهتر از یک تلخی بی پایان است. دوستش داشتم آنا گاوالدا
همهجا به جستوجوی آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تکوتنها با کتابی کوچک.
توماس اِی. کِمپیس تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من که گمان میکنم توی دنیا همه رقم معتاد پیدا میشود. ما همه رنج میکشیم. و همه دنبال این هستیم که درد و رنجمان را از بین ببریم.
پنهلوپ به درد خودش مینازد و بعد آن درد را بالا میآورد و سیفون را میکشد تا از شرش خلاص شود. پدرم درد خودش را با الکل از بین میبرد.
بنابراین به پنهلوپ همان حرفی را میگویم که به بابام میگویم، هروقت که مست و غصهدار و ناامید از زمین و زمان است.
میگویم: «هی، پنهلوپ، ناامید نباش.»
درسته. این عاقلانهترین پند دنیا نیست. راستش خیلی هم پیش پاافتاده و لوس و بیمزه است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
انسان در بیست سالگی، راه خود را انتخاب نمیکند؛ زیرا اندیشههای نو مقاومت ناپذیرند. در بیست سالگی، انسان حقیقت هایی را میبیند و متوجه نیست که آنچه دیده است، حقیقت نیست و فقط زیبایی است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
زندگی درازی پیش رو داری و معنا ندارد که حالا به آن فکر کنی. پیر که بشوی و مرگ را از نزدیک ببینی، یا آرامش پیدا میکنی یا مریض میشوی. در هر صورت، مرگ چیز ناخوشایندی نمیشود. خیره به خورشید اروین یالوم
کنجکاوی بهتر از باهوش بودن است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی که تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت:
بعد از این همه سال؟
اسنیپ گفت:
تمام مدت. هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
خرهای بیچاره اونقدر زحمت میکشند، اونقدر خوبن، اونقدر فهمیدهن، بعد به هرکی که مثل ثریاس میگن خرِِالاغ! چقدر ناراحت کنندهس. من دیگه نمیدونم به این آدم چی بگم. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
این کتاب میتواند دیدگاه انسان را به زندگی تغییر دهد. مضمون اصلی آن غنیمت شمردن دم است که در شعرهای خیام نیز به وفور از آن صحبت میشود. همچنین نقل قولهای فوق العاده ای از شاعران بزرگ انگلیسی و شخصیت اصلی کتاب جان کیتینگ مطرح میشود. با وجود اینکه حجم زیادی ندارد خواندن آن را به هر کس به شدت توصیه میکنم. فیلم اقتباسی از این کتاب با بازی رابین ویلیامز نیز بسیار خوش ساخت و تأثیرگذار است. انجمن شاعران مرده کلاینبام
وضع اکثر مردم شباهت به برگی دارد که از درخت جدا میشود، در هوا چرخ میخورد، به این سو و آن سو کشانده میشود و سرانجام بر زمین میافتد. ولی برخی شبیه به ستارگانند که در مسیری معین سیر میکنند؛ اینان رهروانی هستند که دست نسیم به دامنشان نمیرسد. راه و راهبر در وجود خودشان است. سیدارتا هرمان هسه
زوج میانسالی برای سگ سیاه تپلشان توپهای تنیس پرت میکردند. درحینی که سگ در پی توپ میدوید، آنها دست همدیگر را گرفته و به مسیرشان ادامه دادند.
جنا لحظه ای با دقت نگاهشان کرد و گفت: درستش این است که سرانجام به اینجا برسد.
جک نگاهش کرد: چی؟
جنا به زوج میانسال اشاره کرد و گفت: زندگی، ازدواج و پیرشدن در کنار هم. یک نفر باشد که دستش را بگیری. بعد لبخند زد و ادامه داد: یا سگ چاقی که برایش توپ بیندازی.
جک به زوج سالخورده نگاه کرد: حق با توست؛ درستش این است که عاقبت به اینجا برسد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
همه احساساتت را کنار نگذار! گاهی اوقات لازم است کمی احساساتی باشی. . . البته زیاد نه… کمی از احساساتت را نگه دار. فقط کمی از آن را! آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
برنزه بودنم پاک از بین رفت؛ تو دیگر از ذوق مورمور نمیشوی و مرا بیرنگولعاب تحویل میگیری. اما تو را نیز چنین دوست دارم، بیرنگولعاب و مغرور. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اپیکور میگوید: اگر ما فانی هستیم و روان بر جای نمیماند، بنابراین نباید ترسی از جهان پس از مرگ داشته باشیم، چراکه آن زمان نه آگاهی داریم، نه حسرت از دست رفتن زندگی و نه چیزی که سبب ترس از خدایان شود. اپیکور وجود خدایان را انکار نمیکرد اما مدعی بود که خدایان به زندگی انسان اعتنایی ندارند و فقط به عنوان سرمشق آرامبخش و رحمتی که باید به آن روی آوریم؛ برای ما مفیدند. خیره به خورشید اروین یالوم
فکر کردم، با وجود اینکه فهرستی از عادتها و رفتارهای جهانی دارم، مردم را خوب نمیشناسم. شاید دنیا و مردمش را نمیشد در یک بستهبندی جهانی گنجاند. شاید دنیا پر از مردمی بود با خصلتهای مختلف، مردمی خسته، زخم خورده، تنها و مهربان که هر کدام در دورهای با روشهای خودشان زندگی کرده بودند و میکردند. ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
ما برای چیزهایی که به سرمان نخواهد آمد بر خود میلرزیم و پیوسته بر همه چیزهایی که از دست ندادهایم اشک میریزیم. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
اصل این است که اثری از زندگی که کردهایم جایی باقی بماند. پرواز شبانه و نامه به 1 گروگان آنتوان دو سنت اگزوپری
جاده ای که انسان برای خروج از غم و اندوه در ان سفر میکند،هرگز مستقیم نیست،روزهای خوب و. روزهای بد وجود دارند. پس از تو جوجو مویز
کلماتی که احساس را توصیف میکنند خیلی مبهماند؛ باید از کاربرد آنها اجتناب کرد و به شرح اشیا، انسانها و خود اکتفا کرد، در واقع شرح وفادارانهی وقایع. دفتر بزرگ آگوتا کریستف
لحظه لحظه با هم بودنمان طوری بود که انگار آنها را دزدیده باشم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
ما سلاح اجارهای روح انسان بودیم. ما نخ عروسکهای خیمهشببازی را تاب میدادیم و انسانها برایمان میرقصیدند. آنگاه به پایان رسیدیم جاشوآ فریس
به هرکس و هرچیز، از جمله به مورچه راه میداد، به دوچرخهسوارها و پیادهها و موتورسوارهای گارد سیویل سلام میداد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
سنگ دلها هم غصههای خود را دارند. کوری ژوزه ساراماگو
من همیشه کمی کند پیش میروم. تازه، هیچ وقت نظر نمیدهم. من اصلاً نظری ندارم و فقط سؤال میکنم و یاد میگیرم. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
اگر مدت زیادی عمر کنی، هیچ چیز غافلگیرت نمیکند. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
ما خیال میکردیم راه رسیدن به آن ناکجا آبادمان از هر کوچه ای باشد قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت است، حاکمیت سیاسی است. فکر هم میکردیم این چیزها، این دورویی ها، پشت و واروهای هرروزه مان را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک جامه قرضی درمیآوریم و میاندازیم توی زباله دانی تاریخ. اما حالا میفهمم تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. هیچ چیز را نمیشود دور ریخت. نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
حتی خندهاش هم خپلی بود. حباب شیشه سیلویا پلات
قدرت واقعی که ما شب و روز این همه برای آن میجنگیم، قدرت تسلط بر اشیا و کنترل طبیعت و جهان نیست؛ قدرت واقعی قدرت تسلط بر انسانها و کنترل افکار آنهاست. 1984 جورج اورول
من همیشه جامعهمان را یک پل باریک دیدهام که دو طرفش دو جامعهی دیگر قرار دارند، بیمارستان و زندان. افتادن به چنگال وحشت زندان یا بیمارستان بزرگترین ترس من است. ریگ روان استیو تولتز
خلاقیت حقیقی انسان را به انزوا میکشاند و چیزی میطلبد که تنها با کاستن از لذت زندگی به دست میآید. جزء از کل استیو تولتز
هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد.
اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد،مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم… جزء از کل استیو تولتز
«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشیهای ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگهای عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که میبینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم میچرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقکها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگها رو واضحتر از هر کس دیگه ای دید.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
در همان حال میدانستم که میخواهم خود را بکشم، یادم افتاد که این خبر برای دستهای ناگوار است، پیش خودم درشگفت بودم. همه اینها بچشمم بچگانه، پوچ و خنده آور بود. با خودم فکر میکردم که الان آسوده هستم و به آسودگی خواهم مرد، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بکنند یا نکنند. زنده به گور صادق هدایت
زک دست از همه چیز کشیده بود، زندگی اش در کشاکشی ابدی بین خوبی و بدی گیر کرده بود؛ زندگی ای به درازای جان دادن یک سارق مصلوب و زندگی ای به درازای عمر یک سارق محکوم به حبسی دراز. ساعتها بهروز حسینی
حقیقت این است طبقه حاکم رو به انحطاط دقیقا به همه بیماریهای دوران کهولت از جمله ناشنوایی دچار میشود. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
می توانم همه چیزهایی که در مورد زندگی آموخته ام را در سه کلمه جمع بندی کنم:
ادامه پیدا میکند.
رابرت فراست زمین بر پشت لاکپشتها جان گرین
- «تو چقدر سانتا رو میکوبی ایگنیشس»
+ «این طور که از ظواهر امر پیداست ایشون قبلا زیاد کوبیده شدن. البته بیشتر به زمین تا به دیوار. در هر صورت اگر یه وقت به من نزدیک بشن این بار جهتشون مطمئنا به دیوار خواهد بود.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
- با تمرین کافی، مغز شما میتواند بدون تفکر خودآگاه، سرنخهای منتج به خروجیهای معین را شناسایی کند.
- وقتی عادتهایمان خودکار شدند، دیگر به کاری که انجام میدهیم توجه نمیکنیم.
- پروسهٔ تغییر رفتار همواره با آگاهی آغاز میشود. باید ابتدا عادتهایتان را بشناسید تا بتوانید آنها را تغییر دهید.
- روش «اشاره و فراخوان» با بیان شفاهی اقدامات، موجب افزایش آگاهی شما نسبت به عادتهای ناخودآگاهتان میشود.
- کارت امتیازی عادتها، رویکردی ساده است که میتوانید از آن برای کسب آگاهی بیشتر نسبت به رفتارتان بهره بگیرید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
هرگز بر آن باور نبودهام تکههای کوچک هنگامی که به هم متصل میشوند، هنگامی که از چیزهای شبیه به هم چیز بزرگتر میسازی آنچیز بزرگ همان صفات چیزهای کوچک را داشته باشد. صفت آتش و صفاتی از مشعلی از روشنایی یک چیز نیست. زندگی هم همینطور است؛ موجهای عظیمی که از زیبایی هزاران موج کوچک درد به وجود آمده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
… مبادا گمان کنند زنان از مردان عقب ترند یا ناقص ترند! انسانی را از انسانی دیگر برتر دانستن و تبعیض قائل شدن خاص ما بندگان است؛ و گرنه نزد خداوند همه بندگان برابرند. ملت عشق الیف شافاک
معتقد بود زندگی زنجیره درازی است؛ گردنبندی پر از گره که باید یکی یکی آنها را باز کند، تا در پایان آن زنجیر بیپایان به حقیقت دیگر برسد. باورش این بود که باید هر کس خود و دنیایش را بشناسد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
یکی از احمقانهترین فرمولهای روانشناخت جدید اینست که میگویند: «علت میخواری معتادان اینست که نمیتوانند خود را با واقعیات سازگار کنند.»
ولی آخر کسی که بتواند خود را با واقعیات سازگار کند که یک بی درد الدنگ است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
چیزی که میخواستم، کوچکترین چیز در دنیا بود: این که شبیه شخصی دیگر باشم. ارباب انتقام فیلیپ راث
لاکشماما با وحشت از سنت بیرحمانهٔ ساتی حرف میزند که در گذشته آنها را محکوم میکرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع میکردند، طرد میشدند، کتک میخوردند و تحقیر میشدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آنها را به درون شعلههای آتش هل میدادند و بهاینترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا میکردند. قبل از اینکه زنهای بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان میکردند تا جواهراتشان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچگونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آنها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج میکنند، بعضی از دختربچهها در سن پنجسالگی بیوه میشوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم میگردند. بافته لائتیسیا کولومبانی
میگوید آدمهای آن بیرون آنقدر میدوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان میآیند که دیر است. تازه میفهمند خانه، لباس، عشق،زندگی بهتر، آدمها، کار، نجات و همهچیز و همهچیز دروغی بیش نیست. میفهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست میدهی واقعاً از دستش میدهی و دیگر نمیتوانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همهچیز مثل حباب است. آنجا هیچچیز مال ما نیست. فقط و فقط میتوانیم تکههایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا میشود از اینکه تکهتکهمان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم، جای دیگری که حسرت درش بیمعناست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که میتونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم میخواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی میتونه خودش را به جای شخصیتها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمیافتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما میگشاید و با لبخندی دوستانه از ما میخواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمیدانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانیها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده میدهد که سالها با بی قراری به دنبالش میگردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده میایستد و او را با خود آشنا میکند. من هر حرفی را از هر کسی نمیپذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه تندیس فرشته سیفی