کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینه‌ها تا پایین شکمش خودنمایی می‌کرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارین‌های زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را می‌داد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا می‌انداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس می‌کردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظه‌های بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد می‌زد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو می‌خورد. دستور نهایی را دادم؛ "اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند" دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. "جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجه‌های سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر می‌خواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسه‌ها بیارآمید، خواهش می‌کنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی می‌کند از من انتظار دیگری نداشته باشید" حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد.