حس کردم که انگار اشیا می‌خواهند توطئه کنند. طرفشان من بودم؟ با ناراحتی احساس کردم که هیچ جور نمی‌توانم بفهمم، هیچ جور. ولی یک چیزی بود. انتظار می‌کشید، چیزی مثل یک نگاه. آنجا بود، روی تنهٔ شاه بلوط… همان شاه بلوط بود. انگار چیزها افکار بودند که در نیمه راه می‌ماندند، فراموش می‌کردند که می‌خواستند چه چیز را به ذهن بیاورند و همان طور می‌ماندند.