میرزا طنابی در پشت کلاف‌های طناب و نخ کلاش و جوال‌ها و توبره‌های کوچک‌وبزرگ، به دیوار تکیه داده‌است. فقط کلهٔ سفید و عرق‌چینش پیداست.
- سلام‌وعلیکم آقای طنابی!
مردی با چشمان حیله‌گر و ریز، از پس کلاف طناب‌ها سر بلند می‌کند.
- سلامٌ علیکم، بفرمایید.
و دوباره، به‌تندی سرش را زیر می‌برد.
می‌نشینم روی کلاف طناب‌ها. قهوه‌چی دوره‌گرد چای می‌آورد.
آقای طنابی چشمان ریز و خروس‌مانندش را به ما می‌دوزد.
- چه عجب! سالی یک بار به ما سر می‌زنید.
داشی می‌گوید: "گرفتارم به خدا. آمده‌ام به شما زحمتی بدهم؛ برای برادرم شریف."
مثل خروس با یک‌طرف صورت به من نگاه می‌کند.
- خیر است. لابد می‌خواهد زن بگیرد و پول ندارد.
و قاه‌قاه می‌خندد.
- زن که گرفتی سرکیسه را تره ببند.
داشی می‌خندد.
- نه، عجالتاً می‌خواهد سرپناهی تهیه کند.
- مبارک است.
داشی بی‌معطلی می‌گوید: پنج‌هزار تومن می‌خواهد. "
چشم‌های خروسی با دقت مرا ارزیابی می‌کنند.
- چه‌کاره است، آقا داداش؟
- معلم.
- باشد. سفته آورده‌اید؟
- الآن تهیه می‌کنیم. چندتا باشد؟
- چهارده‌تا پانصدتومنی.
داشی می‌پرسد: "یعنی هفت‌هزار تومن؟"
- بله.
- دوهزار تومن اضافه؟
- به جان شما ارزان حساب کرده‌ام. این روزها بیشتر می‌دهند. حقوق معلم‌ها هم که زیاد شده. یک بندهٔ خدایی کشته شد، حقوق این‌ها بالا رفت.
و چشم‌ها را به من می‌دوزد. سرم را برمی‌گردانم. داشی می‌رود و سفته تهیه می‌کند. پنج‌هزار تومن را می‌گیرم. آقای طنابی یک قوطی کبریت به من می‌دهد.
- آقای داوریشه من این جنس را به شما می‌فروشم به مبلغ هفت‌هزار تومن که در مدت چهارده ماه استهلاک بفرمایید. آیا از ته دل راضی هستید؟
به داشی نگاه می‌کنم. داشی اشاره می‌کند که بپذیرم.
قوطی کبریت را می‌گیرم و می‌گویم: "بله."
میرزا طنابی می‌پرسد: "حلال می‌کنید؟"
- بله.
پول را به داشی می‌دهم.
از دکان پایین می‌آیم. بس که ناراحتم می‌خواهم قوطی کبریت را به وسط بازار پرت کنم. داشی مچ دستم را می‌گیرد.
- بده به من. چرا پرت می‌کنی؟ این هم مزد دست من باشد.
داشی نصفِ پول را به آقای برادرپور می‌دهد. آقای برادرپور پس از یک هفته اتاق جای خودش را برای ما خالی می‌کند.
به همان یک اتاق خانه‌کشی می‌کنیم. لطیف و بشیر و بابا در دکان می‌خوابند. فاطمه تب کرده و اسهال دارد. زن‌داشی زاییده است. پسر میهمانشان را ختنه کرده‌اند. در خانهٔ جدید، بیست‌نفره زندگی می‌کنیم. سرسام گرفته‌ام. تا خانهٔ داشی آماده بشود، باهم می‌سازیم.
۱ نفر این نقل‌قول را دوست داشت
Ali
‫۶ سال و ۱۰ ماه قبل، چهار شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۱۷