این‌جا صدا می‌میرد. هوا می‌ایستد. ارتعاشی جز ناامیدی نیست ولی باید راهی جست. من اما آدم پیدا کردن نیستم. ذهنم به اندازه‌ی همه‌ی این دالان‌های کوتاه شاخه شاخه شده و من در خودم بارها گم شده‌ام.
خودم را که در تنها آینه‌ی کوچک مانده بر دیوار نگاه می‌کنم زنی را می‌بینم که در دستان مردی پیر می‌شود. مردی با ریش‌های نامرتب و صدایی که انگار از قعر قرن‌های سخت سپری شده گذشته و خودش را رسانده این‌جا، به من که دیگر صدایی ندارم.
حنجره‌ام پژمرده و انگشتانم بر روی گلویم ضرب می‌گیرد تا شاید صدایی… تا شاید آوایی…