کنوت هامسون

مشقات اخیر بسیار صدمه ام زده بود، موی سرم دسته دسته می‌ریخت، به سر دردهای عجیبی مبتلا شده بودم و از این حیث زیاد عذاب می‌کشیدم. مخصوصاً هر روز صبح به عصبانیت شدیدی دچار می‌شدم و هر چه می‌کردم رفع نمی‌شد. دستهایم را کهنه پیچ می‌کردم و چیز می‌نوشتم زیرا وقتی زیرا وقتی نفسم به پوست می‌خورد مشمئز می‌شدم. گرسنه کنوت هامسون
زمین و زمان ساکت و آرام و غرق در تاریکی بود ولی از بلندی‌های اطراف آوای دائمی کائنات که همچون زمزمه دور و یکنواختی هیچگاه خاموشی نمی‌پذیرد بلند بود. آنقدر به این زمزمه بی پایان ماتم خیز گوش فرا دادم که رفته رفته حواسم پریشان شد. آری این آوای دل انگیز سرود شامگاه اختران بود، نغمه دسته جمعی اجرام سماوی بود که بالای سرم در صحنه بیکران آسمان سیر می‌کردند. گرسنه کنوت هامسون
بی نهایت منقلب بودم، نمی‌دانستم چه کنم؛ آن موجود تمام فکر هایم را به طور کامل به هم می‌ریخت. خرسند بودم به نحو عجیبی شاد بودم؛ به نظرم می‌رسید که به نحو لذت بخشی در خوشبختی غوطه ور می‌شوم. او به صراحت خواسته بود من را بدرقه کند، این فکر از جانب من نبود، میل خودش بود. ضمن آن که پیش می‌رفتیم نگاهش می‌کردم، و بیش از پیش شهامت می‌یافتم؛ او به من دلگرمی می‌داد و با هر حرفش من را مجذوب خودش می‌کرد. برای لحظه ای فقر خودم، پستی ام، تمام هستی رقت انگیزم را از یاد بردم، احساس کردم که خون گرم، در سراسر پیکرم در جریان است،… گرسنگی کنوت هامسون
وقتی گرسنه ایم حس هایمان چه دخالت‌ها که نمی‌کنند! احساس کردم مجذوب این موسیقی شده ام، در آن حل شده ام، به موسیقی بدل شده ام، جاری شده ام و خیلی مشخص احساس می‌کنم که جاری هستم، از خیلی بالا بر کوه‌ها سایه می‌افکنم، در منطقه‌های روشن پیاده روی می‌کنم. گرسنگی کنوت هامسون
حال به قدری گرسنه بودم که روده هایم مثل مارهایی در شکمم به هم می‌پیچیدند و هیچ چیز هم نمی‌گفت که تا شب نرسیده چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد. به تدریج که زمان می‌گذشت از لحاظ جسمی و روانی آسیب دیده‌تر می‌شدم، به کارهایی که روز به روز کمتر شرافتمندانه می‌شدند روی می‌آوردم. گرسنگی کنوت هامسون
مسلما راه دیگری جز رفتن به جنگل وجود نداشت. کاش اقلا زمین این قدر خیس نبود. به پتویم دست کشیدم، بیش از پیش به این فکر که در بیرون بخوابم خو می‌کردم. در جستجوی جایی در شهر به قدری آزار دیده بودم که از آن خسته و بیزار شده بودم. دست کشیدن از بازی، کنار کشیدن از نبرد و ول گشتن در خیابان‌ها بدون داشتن فکری در سر لذتی واقعی به شمار می‌رفت. گرسنگی کنوت هامسون
- هرگز به این فکر نمی‌افتادم که برای هر مدادی چنین راه درازی را طی کنم؛ ولی این یکی ماجرای دیگری دارد، دارای دلیل خاصی است. این تکه مداد، هر چند هم که ناچیز به نظر برسد، خیلی ساده من را به آدمی که در دنیا هستم تبدیل کرده، یعنی من را در رده ای که در زندگی هستم قرار داده… گرسنگی کنوت هامسون
به قدم زدن در خیابان‌ها ادامه دادم، بی آنکه در قید چیزی باشم ول می‌گشتم، بی آنکه نیازی داشته باشم در گوشه ای ایستادم، مسیرم را عوض کردم، یکی از خیابان‌های جانبی را که کاری در آن نداشتم در پیش گرفتم. همه چیز را به حال خود می‌گذاشتم، در بامداد شاد ول می‌گشتم، بی خیالی ام را در میان آدم‌های خوشبخت دیگر به این سو و آن سو می‌کشاندم. هوا خالی و روشن بود، و بر جانم سایه ای نبود. گرسنگی کنوت هامسون