جین وبستر

ما همگی مجموعه ای از خاطرات داریم که دوست داریم با خوشحالی آنها را به دست فراموشی بسپاریم ولی موضوعاتی هستند که خود به خود در ضمیر انسان می‌ماند. اگر معنی بخشیدن این است که درباره آن سخن نگویی، بدون تردید من قادر به انجام دادنش هستم ولی همواره محبوس کردن خاطره ای زشت در ذهن کار عاقلانه ای نیست، چون آن خاطره در درونت می‌روید و می‌روید و تمام بدنت را فرا می‌گیرد. دشمن عزیز جین وبستر
فکر نمی‌کنید اگر آدم واقعا بتواند داستان زندگی اش را بخواند خیلی جالب باشد ؟ داستان زندگی ای که یک نویسنده ی دانای کل با صداقت و درستی تمام نوشته باشد و با تصور کنید که به یک شرط می‌گذارند شما آن را بخوایند ، به شرطی که هرگز یادتان نرود که با اینکه قبلا نتیجه اعمالتان را کاملا می‌دانید و دقیقا می‌دانید چه ساعتی می‌میرید ، باز هم مجبور باشید به زندگی عادی تان ادامه دهید. به نظرتان در این صورت چند نفر از مردم جراتش را دارند یک همچین کتابی را بخوانند ؟ و چند نفر می‌توانند جلوی کنجکاوی شان را بیگیرند و آن را نخوانند ؟ بابا لنگ دراز جین وبستر
جودی: برای اینها که خوشگل اند اصلا چه فرقی می‌کند که کودن باشند یا نباشند ؟ ولی آدم بی اختیار فکر می‌کند که چقدر هم صحبتی با این زن‌ها برای شوهرشان خسته کننده است ، مگر اینکه شانس بیاورند و شوهرهای کودن گیرشان بیاید. به نظرم احتمالش هم زیاد است چون انگار دنیا پر از آدم‌های کودن است. بابا لنگ دراز جین وبستر
جودی: آدم وقتی فکر می‌کند حریر و گلدوزی دستی و قلاب بافی برای مردها کلماتی بی معنی است بی اختیار به نظرش می‌رسد که مردها واقعا زندگی بی روح و بی رنگی دارند. ولی زن‌ها چه به بچه ، یا میکروب یا شوهر یا شعر یا کلفت و نوکر یا متوازی الاضلاع یا گلکاری یا افلاطون یا بازی بریج علاقه داشته باشند و چه نداشته باشند همیشه به لباس علاقه دارند. بابا لنگ دراز جین وبستر
جودی عزیزم! …
ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم
و به آنها وابسته می‌شویم و هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می‌شود.
پس هرکسی را که بیشتر دوست داریم و میخواهیم بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم…
دوستدار تو: بابا لنگ دراز
بابا لنگ دراز جین وبستر
بیشتر مردم زندگی نمی‌کنند ، فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند. می‌خواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند می‌آید و نفس نفس می‌زنند که چشم شان زیبایی‌ها و آرامش سرزمینی را که از آن می‌گذرند نمی‌بینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان می‌افتد و می‌بینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمی‌کند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند. بابا لنگ دراز جین وبستر
در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد (هرکسی می‌تواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه ای مصیبت بار رو به رو بشود) بلکه به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد. بابا لنگ دراز جین وبستر