بریده‌هایی از رمان قصر به قصر

نوشته لویی فردینان سلین

یک وقتی می‌رسد، آخرِ آخرِ کار، دیگر این رژه‌ی دائمی، این همه غرش و آتش، این همه بمب و ترقه‌ی «قلعه‌ها پرنده» لب به لب بام ساختمان‌ها… همه‌ی این بلاهت و آشوب و هیاهو آدم را غمگین می‌کند… همین! … نتیجه‌ش… غصه‌ای که به دل آدم می‌نشیند… به تنگ‌آمدگی… آدم‌هایی دچار افسردگی عصبی می‌شوند چون به اندازه‌ی کافی سرگرمی ندارند… قصر به قصر لویی فردینان سلین
من هیچ‌وقت هیچ چیز نمی‌خواهم… همه چیز را پس می‌زنم… نه بوسه می‌خواهم… نه حوله! فقط می‌خواهم به یاد بیارم! … می‌خواهم ولم کنند! … همین! … تنها چیزی که می‌خواهم، خاطرات! … وضعیت‌ها! … هنوز بیشتر به نفرت زنده‌م تا به آب و نان! … اما نفرت درست! نه نفرت «تقریبی» ، «کم یا بیش»! … حق‌شناسی هم، صدالبته! … لبریزم از حق‌شناسی! قصر به قصر لویی فردینان سلین