بریده‌هایی از رمان دمیان

نوشته هرمان هسه

توریوس به این نتیجه می‌رسد که (هر کس فقط یک وظیفه حقیقی بر عهد اوست و آن یافتن راهی به ضمیر خویش است…و هر کاری جز این ، تلاش بی فاید است کوششی برای فرار از حقایق است. پذیرش افکار وخواسته‌های عوام الناس ، نشان دهنده تسلیم و ترس ادمیست). رمان در واقع سیر عقیدتی مردم اروپاست. دمیان هرمان هسه
من هم مانند هر شخص دیگری در این دنیای دون برای قصیده سرایی، موعظه یا نقاشی نیامده بودم. تمام اینها موضوع هایی فرعی است. مأموریت حقیقی هرکسی این است: کامیابی از خویشتن. حال این کامیابی با شعر، با دیوانگی، با جنایت بود، باشد تفاوتی ندارد و به اصل قضیه مربوط نیست. دمیان هرمان هسه
برای مدتی فقط چیزهایی را به خواب می‌دیدم که در طول روز راجع به آنها گفتگو می‌کردیم. خواب می‌دیدم که همه ی جهان در آشوب است و من با اشتیاق تمام، به تنهایی یا همراه با دمیان، منتظر آن لحظه ی خطیری هستم که بدان می‌اندیشیدیم. چهره سرنوشت را مبهم می‌دیدم ولی تا حدی به حوابانو شباهت داشت; تقدیر برای من معنایی جز آن نداشت که او مرا بپذیرد یا از خود براند.
گاهی با لبخندی می‌گفت: «سینکلر، خوابی که تعریف کردی کامل نیست. بهترین قسمتش را جا انداختی.» بعد بی آنکه به علت این فراموشی پی ببرم، قسمتی را که جا انداخته بودم به خاطر می‌آوردم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
یک روز صبح که سر از خواب برداشتم به ناگاه دریافتم که او کیست. طوری مرا می‌نگریست که گویی فوق العاده با من آشناست، به نظرم می‌آمد مرا با فریاد صدا می‌زند. انگار می‌دانست که من کیستم، چشمانش را از آن آغاز، مثل یک مادر، به من دوخته بود. با قلبی لرزان به صفحه ی نقاشی، به موی قهوه ای پرپشت، به چهره ی نیمه زنانه، به پیشانی برجسته اش که درخشندگی اعجاب انگیزی داشت، و رنگ آن به همین نحو خشک شده بود، خیره شدم; حس کردم رفته رفته به مرحله شناسایی، کشف و آگاهی نزدیکتر می‌شوم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار می‌شدند و در هم می‌آمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگ‌تر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر می‌کردند. این محدوده که به نظرم مأنوس‌تر می‌آمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق می‌شد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباس‌های نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده می‌شد و کریسمس را جشن می‌گرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت می‌شدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی می‌خواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل می‌دهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق می‌کرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده می‌دادند و مطالبه می‌کردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانه‌ها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمی‌ها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک می‌زدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانه‌ها بیرون می‌ریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون می‌کردند طوری که احساس بیماری می‌کردی، دزدانی که در جنگل پنهان می‌شدند، کسانی که آتش سوزی به راه می‌انداختند و پلیس روستا دستگیرشان می‌کرد; خلاصه آنکه جاذبه‌های نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان می‌شد و بویش را می‌پراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیب‌تر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی می‌توانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه