بریده‌هایی از رمان کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم)

نوشته پل استر

نمی توانم ننویسم. این کتاب تنها چیزی ست که به من نیروی ادامه زندگی می‌دهد و مانع می‌شودکه به خودم بیاندیشم و زندگی ام مرا ببلعد، اگر دست از کار بکشم، از دست می‌روم. فکر نکنم بی کتاب حتی یک روز دوام بیاورم. کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
با وجود آن چه ممکن است حدس زده باشی، واقعیت‌ها را نمی‌توان معکوس کرد. این که می‌توانی وارد شوی نمی‌تواند دلیل توانایی بر خروجت باشد. ورودی‌ها به خروجی‌ها تبدیل نمی‌شوند و هیچ تضمینی وجود ندارد که دری که مدتی پیش از آن وارد شده ای، آن گاه که در جست و جویش باز می‌گردی هنوز سر جای خود باشد. کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
بگذار همه چیز فرو بریزد و از میان برود، آن وقت می‌بینیم چه چیزباقی می‌ماند. شاید جالب‌ترین پرسش همین باشد. این که ببینیم وقتی دیگر هیچ چیز باقی نمانده چه پیش می‌آید و این که آیا می‌توانیم از آن پس نیز زنده بمانیم؟ کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
… می‌بینی که چقدر دشوار است. این که به سادگی نگاه کنی و با خود بگویی: «آن را می‌بینم.» کافی نیست، چون اگر شی‌ای که در برابرت قرار دارد مثلاٌ یک مداد یا قطعه ای نان باشد می‌توانی چنین کنی، اما هنگامی که به دخترک مرده ای نگاه می‌کنی که برهنه با سرِ شکسته در کنار خیابان افتاده، چه می‌شود؟ کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
خیلی از ماها به دوران کودکی خود بازگشته ایم و مانند بچه‌ها رفتار می‌کنیم. می‌دانی، مسئله این نیست که عمداٌ چنین تلاشی می‌کنیم و یا اینکه کسی از این وضع آگاه است; اما وقتی امید می‌میرد، وقتی می‌بینی کم‌ترین امکان امیدوار بودن را از دست داده ای، فضای خالی را با رویا، با افکار کوچک بچگانه و قصه‌ها پر می‌کنی تا بتوانی به زندگی ادامه دهی. کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
هر چه بیشتر به پایان نزدیک شوی، چیزهای بیشتری برای گفتن باقی می‌ماند. پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خود می‌تراشی تا بتوانی به رفتن ادامه دهی، اما زمانی می‌رسد که درمی‌یابی هرگز به آن نمی‌رسی. ممکن است به ناچار توقف کنی، اما تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف می‌کنی، اما توقف به این مفهوم نیست که به آخر رسیده‌ای. کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
«این‌ها آخرین‌ها هستند. امروز خانه‌ای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم می‌زدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد می‌گیری که هیچ چیز بی‌ارزش نیست. چشم‌هایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت می‌بینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. می‌دانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشته‌ای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین می‌رود مفهومش این است که به پایان رسیده.» کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
«آدم باید عادت کند که به کمترین‌ها قانع باشد. هر چه کمتر بخواهی، به چیزهای کمتری راضی می‌شوی و هر چقدر نیازهایت را کم کنی، وضعت بهتر می‌شود. این بلایی‌ست که شهر به سرت می‌آورد. شهر افکارت را پشت و رو می‌کند. تو را وا می‌دارد زندگی را بخواهی و در عین حال می‌کوشد که آن را از تو بگیرد. از این وضع نمی‌توان گریخت. یا می‌پذیری یا نمی‌پذیری. اگر بپذیری، نمی‌توانی مطمئن باشی که بار دیگر بتوانی تکرارش کنی و اگر نپذیری، دیگر هرگز نمی‌توانی.» کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر