بریده‌هایی از رمان مروارید

نوشته جان اشتاین‌بک

بابا همه چیزا رو قشنگ برام زیر و رو می‌کرد. می‌گفت هدر دادن مرواریدا مکافات گناه اون‌هایی بود که پاشونو از گلیمی که خدا بهشون داده بود بیرون گذاشته بودن. بابا می‌گفت بنده‌های خدا از زن و مرد، هر کدوم مثل یه سربازن که خدا گذاشته تا هر کدوم یک قسمت از قلعه، یعنی این دنیا رو پاسداری کنن. بعضیا بالای برجن، بعضیام پای دیوارا و توی دخمه‌های تاریک. اما همه وظیفه‌شون اینه که سر پست خودشون بمونن و از اونجا تکون نخورن. وگرنه امنیت قلعه به خطر میوفته. خطر حمله جهنم. مروارید جان اشتاین‌بک
شهر چیزی است مثل یک حیوان کوچکتر. شهر دارای سیستم عصبی است و سر و دست و پا دارد. شهر چیزی جدا از تمام شهرهای دیگر است به طوری که دو شهر شبیه هم وجود ندارد، و شهر احساسات کاملی دارد. سفر اخبار از یک شهر به شهر دیگر معمای ساده ای برای حل کردن نبود. به نظر می‌رسید که اخبار سریع‌تر از بچه ای حرکت می‌کند که می‌توانست جست و خیز کند و آن را بگوید، سریع‌تر از زنانی که می‌توانستند آن را از پشت حصارها بگویند. مروارید جان اشتاین‌بک