بریده‌هایی از رمان بانوی سپید

نوشته کریستین بوبن

گاه کسی به سراغمان می‌آید که ما را از شخصیت‌مان رها می‌کند، شخصیتی که آن را با وجودمان اشتباه گرفته بودیم. چنین رستاخیزی نیازمند دو احساس است. عشق و شهامت. شهامت آتشی است که از تفاوت‌های اندک میان چوب‌ها هراسی ندارد. عشق، محبتی است که به گونه‌ای خستگی ناپذیر، پایدار می‌ماند. بانوی سپید کریستین بوبن
خاله لاوینیا وقتی از خودشان خبر می‌دهد، می‌نویسد که دخترک همیشه با کوچکترین دل نگرانی به سوی او می‌دود. امیلی بعدها با خشونتی ملکوتی درد دل می‌کند که هرگز مادری نداشته و تصور می‌کرده مادر کسی است که وقتی مشکلی آزارتان می‌دهد به او روی می‌آورید. این توصیف کاملی از مادر است. فقدان هر چیز همیشه سبب می‌شود که آن را بهتر بشناسیم. بانوی سپید کریستین بوبن
امیلی کوچولوی دو سال و نیمه، داخل کالسکه است. مادرش که برای به دنیا آوردن وینی به زودی زایمان می‌کند، اندک زمانی پیش، او را برای یک ماه به خانهٔ خاله لاوینیا فرستاده است. دخترک به توفان هولناک خیره می‌شود و به خاله اش التماس می‌کند: «مرا پیش مادرم ببر، مرا پیش مادرم ببر.» سربازان در حال مرگ نیز همین را می‌گویند و کسی به آنها پاسخ نمی‌دهد. به جنگجوی کوچولوی دو سال و نیمه هم، که در میدان نبرد دنیا گمشده است، کسی پاسخ نمی‌دهد. کودک ناگهان فرو رفته در نیمکت چرمی، به گونه ای باور نکردنی، آرام می‌گیرد. ترز داویلا می‌گوید: «اگر ترس و مرگتان را به یک باره فرو نخورید، هرگز کار نیکی نخواهید کرد.» دخترک بی کس همین کار را کرده است: ترس از ده‌ها تُن آب و سکوت جبران ناپذیر مادر را به یک باره فرو خورده است. شیاطین می‌روند تا در جای دیگر مشت بکوبند. آسمان به شکلی تحسین برانگیز می‌درخشد، سفر می‌تواند ادامه پیدا کند. بانوی سپید کریستین بوبن