بریده‌هایی از رمان تاریکی معلق روز

نوشته زهرا عبدی

مدتی بود فهمیده بود ، فهمیدنِ دروغ گفتنِ آدم‌ها هیچ فایده‌ای ندارد. تقریبا دروغ از راست کاربرد بیشتری دارد و گاهی حتی به طرزِ شرم‌آوری بافایده‌تر است. یک بی‌گناهی عجیبی در دروغ نهفته است. گاهی دروغگو با کمک توجیه، می‌تواند دروغ را از آغوش گناه بیرون بکشد و حتا به امر نیک، بدلش کند! چه‌قدر ذهن می‌تواند کثافت‌کار ظریفی باشد. اصلا کسی چه می‌داند چه چیزی تا چه زمانی در محدوده‌ی خیر است و کی زمانش به سر می‌آید و از خط فرضی بیرون می‌زند و تبدیل به شر می‌شود یا برعکس. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
" یکی از بی رحمانه‌ترین صحنه‌های طبیعت، صحنه ی بازی کردن با شکار، پیش از دریدنش است. پلنگ ، پیش از آن که دندانش را در گلوی آهو فرو کند ، می‌گذارد تا طعمه اش ، در نهایت ترس و در محدوده‌ای که او تعیین می‌کند ، بدود و بالا و پایین بجهد و سر و دُم بجنباند و با این کار، شهوت دریدن را در خودش بیشتر و بیشتر کند. مثلِ معاشقه‌ی قبل از درآمیختن است. خدایان، این جست و خیز ناچیز، میان بازوانِ مرگ را، زندگی نامیده‌اند. کلنجاری میان دو پرانتزِ تلخ. اما تلخ‌تر آنجاست که در همان لحظات حقیر، طعمه یادش می‌رود دارد میانِ بازوانِ ستبرِ مرگ، زندگی می‌کند. یادش می‌رود همه‌ی فرصتش، همین جست و خیزهاست. فراموش می‌کند زمان تنگ است و باید همین فاصله ای را که مرگ امان داده است، هنرمندانه ، با باد و آب و خاک و آتش ، درآمیزد. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
هر کسی در عمیق‌ترین جای ذهنش، یک پستویی دارد که در مواقع بحرانی به آن‌جا پناه می‌برد. آن‌جا می-تواند بدترین احوال و سهمگین‌ترین و کمرشکن‌ترین حوادث را پشتِ سر بگذارد. مثل پناه‌گاه‌های دوران جنگ. بعد از بمباران بیرون می‌آیی. شهر سوخته، خانه‌ات خراب شده اما خودت زنده‌ای. دود از زنده و مرده‌ی شهر برمی‌خیزد اما تو فرصت داری تا دوباره بسازی‌اش تاریکی معلق روز زهرا عبدی
. بیشتر مردم آزادی و آزادگی را دوست ندارند چون هنگامی که آزادی، مسئولیت انتخاب بر گردنِ خودت است و این را بیشتر مردم نمی‌پسندند. برای همین از آگاهی حذر می‌کنند. با شعار آزادی حنجره پاره می‌کنند ولی در ذاتشان از هیچ چیز بیشتر از آزادی متنفر نیستند تاریکی معلق روز زهرا عبدی
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعده‌ی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی می‌گفتی و بی‌حرکت می‌ماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که می‌آمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمی‌شد، تو گرگ می‌شدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا می‌خواندی و تا زمانی که همه‌ی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمی‌کردی، بازی تمام نمی‌شد و تو از گرگ بودنِ رها نمی‌شدی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمی‌بردیم ولی فردا باز هم این بازی حرص‌آور را هوس می‌کردیم. گرگ درون زوزه می‌کشید و تو دلت می‌خواست این زوزه‌ی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ می‌کرد دلت می‌خواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. این‌که چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمی‌گرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه می‌تواند کاری کند که عقربه‌ی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکته‌ی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعده‌ی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمی‌شود بلکه گاهی تمام قاعده‌ی زندگی‌ات می‌شود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شب‌های تاریک، تصویر این بازی در ذهنم می‌چرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریک‌تر از جهنم. نمی‌دانم این چه قاعده‌ایست که وقتی همه جا تاریک می‌شود، مغز بیشتر به کار می‌افتد. همه چیز عمق می‌یابد. چاه می‌شود و تو را به اعماق فرامی‌خواند. حتما همه‌تان تجربه کرده‌اید وقتی شب‌، چراغ‌ها خاموش می‌شود، تصویرِ همه چیز در ذهن‌تان ردیف می‌شود و رژه می‌رود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را می‌دیدم که بی‌هدف و ترسان می‌دویدم. از همه‌ی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد می‌شدم. گاهی سبک و بی‌وزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ می‌شدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون می‌خواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجات‌گرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیق‌ترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشم‌ها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که این‌بار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی می‌فرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمی‌گذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه داده‌ام.
تاریکی معلق روز زهرا عبدی