آدم برزگ ها، ظاهرا، گاه گاهی، وقت پیدا می‌کنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آن‌ها به شمار می‌آید بیندیشند. آن وقت، بی آنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری می‌کنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه می‌کوبند، بی قراری می‌کنند، رنج می‌برند، تحلیل می‌روند، افرده می‌شوند و از خودشان در مورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آن‌ها را به جایی کشانده که آن‌ها نمی‌خواستند در آن جا باشند سوال می‌کنند. با هوش‌ترین شان از آن برای خود مکتبی درست می‌کنند: آه، پوچیِ در خورِ تحقیرِ بورژوایی! در میان شان بی شرم هایی پیدا می‌شود که در سر میز پدرانشان حضور پیدا می‌کنند و از خود می‌پرسند: "رویاهای جوانی ما چه شده است؟" این سوال را با قیافه ای سرخورده و از خود راضی از خود می‌کنند و خود پاسخ می‌دهند: "به باد رفتند و زندگی آدم‌ها یک زندگی سگی است". من از این روشن بینی دروغین بزرگ سالی متنفرم. واقعیت این است که آن‌ها مثل بچه کوچولوهایی اند که درک نمی‌کند چه به سرشان آمده و ادای آدم‌های مهم و با دل و جرئت را در می‌آورند حال آنکه دل شان می‌خواهد گریه کنند.
۲ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
hedgehog
‫۸ سال و ۳ ماه قبل، دو شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴، ساعت ۰۸:۴۲
Reyhaneh8
‫۳ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۴۹