وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف می‌ریختم که رفته بود توی نخ علی _ که داشت آن گوشه برای خودش نماز می‌خواند و پاک توی این دنیا نبود _ و طرف ، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر می‌کردم که چه قدر این ناجور بودن‌های ظاهری و این غیر مترقبه بودن‌ها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرت‌های دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را می‌خواند.
یعنی من که می‌میرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمی‌ارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش می‌کنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد.