برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخن‌های بلند و کم انحنایش و انگشت‌های کشیده اش انداخت. که من دلم می‌خواهد از بیخ آن‌ها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.

با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را می‌گفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش می‌شدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش می‌گفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم می‌داد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا می‌خواهد کسی را خوب و سریع بشناسد می‌رود توی نخ انگشت‌های شان و بعد مدتی می‌گذرد و طرف خودش را نشان می‌دهد ؛ می‌فهمد من راست می‌گفته ام که ادم‌ها را باید از روی شکل انگشت‌ها و ناخن‌های دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدم‌ها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدم‌ها را بروز نمی‌دهد. و این که می‌گویند آدم‌ها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم می‌تواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار می‌تواند بکند. می‌تواند عوض شان کند ؟

پرسیدم اگر راست می‌گوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان می‌داده ؛ فکرش را هم نمی‌کرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش می‌شود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمی‌شه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب می‌کنی با این دیوونه بازی یات. نمی‌شه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب می‌دادی باید یه نگا به انگشتام می‌انداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی می‌شه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون می‌انداختم همون اول.