مادر دیگر تلفن نزد. زرینه برایم نوشت: ” مادرت هم رفت. ”
خانه از دست رفته‌بود. خانه هیچ‌وقت نخواسته بود برگردم. غریبگی کرده بود با من.
به خانه که فکر کی‌کنم کودک می‌شوم. کودک که می‌شوم، ترس برم می‌دارد. مادر فانوس را بالا گرفته. جلو پایم را نمی‌بینم. به دامنش چنگ می‌زنم. انگار هر چه می‌رویم به ته حیاط نمی‌سیم.