ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشته‌ام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمی‌دانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آن‌قدر نزدیک است که نمی‌توانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمام‌نشدنی می‌آیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه می‌آورد که بی‌معطلی تو را کنارم می‌بینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب می‌شوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش می‌کنم: گذراندن زمان.