خیلی دوستت دارم. من عادت نکرده‌ام کسی را این‌طور دوست داشته باشم. خیلی فرسوده شده‌ام با این طغیانی که گاه آرام می‌گیرد و گاه چنین شدید و هر روز بیشتر و بیشتر وجودم را تسخیر می‌کند تا مرا با خود ببرد… اما به کجا؟ کمی ازش می‌ترسم. چقدر یکهو دلم برایت تنگ شد، اگر تصمیم بگیری که نباشی، اگر مجبور شوم با فکر نبودنت سر کنم چه می‌شود؟ امشب دارم مدام به آن فکر می‌کنم و سرگیجه‌ای گرفته‌ام که اگر مجبور نمی‌شدم بیدارت کنم، حتماً لباس می‌پوشیدم و یکراست به خانه‌ات می‌آمدم چون فقط تو می‌توانی آرامم کنی.