ماریا کاسارس به آلبر کامو
صبح، جمعه، ۱۶اوت ۱۹۴۹
عزیزم،
این هم آخرین نامهٔ من. این هم آخرین گام قبل از به هم رسید‌نمان. با فکرش هم می‌لرزم. امروز می‌توانم با امید بسیار با این ساعت رو در رو شوم و دیگر آن سرگیجهٔ وحشتناک را حس نکنم که این اواخر فقط با فکر به بودن دوباره در کنار تو به سراغم می‌آمد. اضطرابی غیر‌منطقی که قلبم را با هزار ترس مبهم و توصیف‌نا‌شدنی تنگ کرده بود کاملاً از بین رفته و جایش را به نگرانی‌ای طبیعی داده است که خب، معمولی است؛ نگرانی‌هایی که به‌شکلی مرموز و غیر‌منتظره سر می‌رسد اما الآن در ناب‌ترین سرخوشی غوطه‌ورم و تشنهٔ آرامشی هستم که دلِ گرفته سزاوارش است.