در سال ۱۹۴۳، ماه‌های سختی آنجا گذرانده‌ام، سوء تفاهم را آنجا نوشتم و بعد از پایین آمدن از آن بلندی‌ها بود که تو را اولین بار دیدم. در تمام این‌ها منطقی اسرارآمیز هست و من هم کم‌کم مثل تو دارم به تقدیر فکر می‌کنم. برنامه‌ام این است که بیش از هر چیز استراحت کنم و با نیرویی تازه برگردم. ده روز کفایت می‌کند. امروز صبح، دوباره جسارتم را بازیافتم. چهارشنبه شب که به تو زنگ زدم چیزی در من خشکیده بود و باید سمت تو می‌دویدم. بنویس برایم که دوستم داری، که خوشحالی، تا من هم نیرو بگیرم، نیرویی که احتیاج دارم.