در خیال زندگی نمی‌کنم. خوب می‌دانم که شیرینی و آرامشی که به من داده‌ای مثل فتوحاتی‌ست که در معرض از‌دست‌رفتن باشد. اما من تو را برگزیده‌ام، و فقط تو را. و پیش تو هر طور که زندگی کنم بهترین است و دور از تو، بدترین. سعی می‌کنم روی نمایشنامه کار کنم. اما باید باز هم با تو رویش کار کنم. اما هیچ رمقی برای کار ندارم -فقط تلاطم عظیمی از شفقت احساس می‌کنم. وانگهی شاید الآن برای بهتر شدن نمایشنامه این حس باید وجود داشته باشد. نگو اصلاً که نمی‌خواهی در آن دخالت کنی، مثل آن شب. همه جا پیش من بمان. حتی اگر با هم بحث کنیم هم خوب است. با هم بحث می‌کنیم و بعد می‌خندی همان‌طور که خوب بلدی. این لبخند است که دوست دارم ببوسمش.
بله. من برخواهم گشت. تو آنجا خواهی بود. تغییر نکرده‌ای. باز دو یا سه روز قبل از رسیدن می‌توانی یک نامه بنویسی، حتی با یقین به اینکه من هنوز نامهٔ قبلی را نگرفته‌ام! باز هم دو یا سه روز آشفته‌حالی، چون این آشفتگی درونی‌ست؛ آشفتگیِ از سرِ فکر و خیال دائمی و واگویه و محرومیتِ بی‌صدا. دیوانه شده‌ام و از آن می‌ترسم. اما خواب همه چیز را مرتب می‌کند.