تو این عذاب بزرگ را درک نمی‌کنی که سال به سال به فکر دیدن گلی بیفتی، یا در زندانی به سر بری که درست وسط دریای بیکرانی از شن قرار دارد و تو به خیال زنده هستی، در خیال سیب می‌خوری و در خیال اناری را در دست می‌گیری… و شب‌هایی هست که حاضری تمام زندگی‌ات را با بوی اناری تاخت بزنی. یا نیمه‌شب از خواب می‌پری و می‌بینی سلولت از بوی گلابی لبریز است و هذیان‌گویان برمی‌خیزی و دلت برای آب تنگ می‌شود. در بیابان عجیب‌ترین چیز دبهٔ پرآبی است که برایت می‌آورند… با آب است که می‌فهمی دنیا وجود دارد. با آب می‌فهمی که دور از تو دریایی وجود دارد. موجی هست…