او به خودش می‌گفت "فقیرترین پسر دنیا." در تنگ‌دستی بی‌اندازه‌ای که قابل وصف نبود زندگی می‌کرد. تنها چیزی که او را نگه‌داشته بود خنده‌هایش بود که شب و روز نمی‌شناخت، مدام آماده بود و آفتاب و مهتاب نمی‌شناخت.