میشائیل انده

مومو فقط می‌نشست و سراپا گوش می‌شد، با تمام وجودش گوش می‌داد. در آن حال با چشم‌های درشت و سیاهش زل می‌زد به آدم. و آدم یکهو احساس می‌کرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو میشائیل انده