کلی بارنهیل

قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بی‌نهایت را به بی‌نهایت وصل می‌کند. قلب من برای قلبت آرزو می‌کند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا می‌چرخد وقتی جهان بزرگ می‌شود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا می‌شود من رفته‌ام. ولی برخواهم گشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
می‌دانست آتشفشان توی خواب سکسکه می‌کند. می‌دانست که این برای آتشفشان طبیعی است. آتشفشان‌ها خواب‌آلودهایی بی‌قرار بودند و بی‌قراری معمولاً مشکلی به همراه نداشت. ولی این روزها آتشفشان بی‌قرارتر از همیشه به نظر می‌آمد دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
درون مادرش جادویی بود. لونا می‌توانست حسش کند. ولی شبیه جادوی لونا نبود. جادوی لونا توی تمام استخوان‌ها، بافت‌ها و سلول‌هایش جریان داشت. جادوی مادرش بیشتر شبیه خرده‌نان‌هایی بود که در طول سفر توی سبد می‌ماند. بااین‌حال می‌توانست جادوی مادرش را احساس کند و همین‌طور عشق و علاقه‌اش را که از زیر پوستش پیدا بود. عشق نیروی درونش را بیشتر و جادویش را هدایت می‌کرد. لونا دست مادرش را کمی بیشتر فشرد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی می‌کرد از خانواده‌اش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بی‌نهایت. همون‌طور که جهان بی‌نهایته. روشنی و تاریکی و حرکات بی‌پایان؛ مکان و زمان، مکان در مکان و زمان در زمان؛ و او می‌دانست: هیچ محدودیتی واسه احساساتی که قلب می‌تونه توُ خودش نگه داره وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«هیشکی نمی‌تونه با پرنده‌ها حرف بزنه.» درست بود. ولی چرا فکر می‌کرد این‌طور نیست؟ فنچی با بال‌وپر روشن آمد لب پنجره نشست و شروع کرد به آواز خواندن. خیلی قشنگ می‌خواند و لونا احساس می‌کرد الان است که قلبش بشکند. در واقع یک‌کمی داشت می‌شکست. دستش را روی چشم‌هایش گذاشت و فهمید دارد گریه می‌کند دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمی‌آورد. او اسم هیچ‌کس را یادش نمی‌آمد. اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمی‌توانی بغلش کنی. نمی‌توانی او را ببویی. نمی‌توانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمی‌توانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرنده‌ای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمی‌توانست برش گرداند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«خب، شاید هم خمیر نشه. ولی خصلتش تغییر می‌کنه. مثل خصلت ستاره‌ها. خصلت نور. خصلت سیاره‌ها. خصلت بچه قبل از دنیا اومدن. خصلت دونه توُ دل خاک. همهٔ چیزایی که می‌بینی مدام درست می‌شن و خراب می‌شن یا می‌میرن و زنده می‌شن. همه‌چیز در موقعیت تغییره.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«اون بی‌نظیره. همه‌چی رو قشنگ می‌کنه. حتی منو با این‌همه زشتی. می‌دونی وقتی بچه بودیم من دوستش داشتم، ولی خجالتی بودم. اونم رفت توی گروه خواهران ستاره. بعدش هم من این‌شکلی شدم و رفتم سراغ تنهایی و گوشه‌گیری.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت می‌آمد و می‌رفت. هر بار بچه‌ای بدون اعتراض برای قربانی‌شدن تحویل داده می‌شد. خانواده‌هایشان در سکوت عزاداری می‌کردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانه‌های دیگر به آشپزخانه‌شان می‌آمد و همسایه‌ها دست روی شانه‌شان می‌گذاشتند تا شاید یک‌خرده از داغ‌شان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هربار که به عطف کتاب‌ها نگاه می‌کرد چشمش از یک کتاب به کتاب دیگر می‌رفت، انگار از چرم و جوهر ساخته نشده بودند؛ بلکه شیشه‌ای جلا خورده بودند با روغن. وقتی به کتاب‌های زندگی‌ستاره‌ها و یا به کتاب مورد علاقه‌اش مکانیک می‌رسید این اتفاق نمی‌افتاد. ولی بقیهٔ کتاب‌ها لغزنده بودند، مثل تیله داخل ظرف کره. چیز دیگری هم بود. هر وقت او یکی از آن کتاب‌ها را پیدا می‌کرد خودش را غرق در رویا و خواب می‌دید. چشم‌هایش سیاهی می‌رفتند و سرش چرخ می‌خورد. زیر لب شعری می‌خواند یا داستانی می‌ساخت. بعضی وقت‌ها هوش و حواسش را یک دقیقه یا یک ساعت بعد و یا روز بعد به دست می‌آورد. سرش را تکان می‌داد تا حواسش برگردد و با خودش فکر می‌کرد که کجاست و چه‌کار می‌کند و چه مدت این‌طور بوده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«ولی این خیلی خطر داره. همهٔ درها رو روُ به سؤالای مردم نمی‌بنده. اگه اون برگرده و چیزی پیدا نکرده باشه، معنیش این نیست که چیزی وجود نداشته. اون‌وقت ممکنه بقیه بخوان برن و دنبالش بگردن و اگه یکی دیگه هم بره و چیزی پیدا نکنه، باز یکی دیگه می‌ره. این هیچی پیدا نکردن مسئله‌ساز می‌شه. مردم پروتکتریت رو به فکر می‌ندازه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف می‌ندازم. نفرین‌تون می‌کنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمی‌آرم و می‌ندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمی‌توانستند باور کنند. هیچ‌کس برای یک بچهٔ نفرین‌شده نمی‌جنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
خیلی ساده‌س. دیوونه بشید. دیوونگی و جادو به هم متصلن. من که فکر می‌کنم هستن. هر روز دنیا می‌چرخه. هر روز من یه چیز درخشان از زیر سنگا پیدا می‌کنم. کاغذای درخشان. حقیقت درخشان. جادوی درخشان. درخشان، درخشان، درخشان. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
می‌دانست آتشفشان توی خواب سکسکه می‌کند. می‌دانست که این برای آتشفشان طبیعی است. آتشفشان‌ها خواب‌آلودهایی بی‌قرار بودند و بی‌قراری معمولاً مشکلی به همراه نداشت. ولی این روزها آتشفشان بی‌قرارتر از همیشه به نظر می‌آمد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زان کاری می‌کرد که هر جادوگر عاقل دیگری انجام می‌داد. یک‌بار وقتی هوا آن‌قدر تاریک شد که ستاره‌ها پیدا شدند، دستش را بالا برد و نور ستاره را توی انگشت‌هایش جمع کرد، مثل نخ‌های ابریشمی تارهای عنکبوت، و به بچه داد تا بخورد. نورِ ستاره، همان‌طور که همهٔ جادوگران می‌دانند، بهترین غذا برای رشد بچه است. نور ستاره‌ها مهارت‌ها و استعدادهایی جادویی به فرد می‌دهد. بچه‌ها هم با لذت می‌خورند. چاق می‌شوند، سیر می‌شوند و نورانی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساخته‌شده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگی‌شان در غباری غمناک می‌گذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکم‌رانی به همین‌ها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمی‌کردند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف می‌ندازم. نفرین‌تون می‌کنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمی‌آرم و می‌ندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمی‌توانستند باور کنند. هیچ‌کس برای یک بچهٔ نفرین‌شده نمی‌جنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت می‌آمد و می‌رفت. هر بار بچه‌ای بدون اعتراض برای قربانی‌شدن تحویل داده می‌شد. خانواده‌هایشان در سکوت عزاداری می‌کردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانه‌های دیگر به آشپزخانه‌شان می‌آمد و همسایه‌ها دست روی شانه‌شان می‌گذاشتند تا شاید یک‌خرده از داغ‌شان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل