بریده‌هایی از رمان دریا

نوشته جان بنویل

از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش می‌لرزید و وقتی میز را می‌چید، فنجان‌ها د رنعلبکی به رقص در می‌آمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچه‌ها و شادی گام‌های کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته می‌رفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرف‌های گناهکاران گوش می‌کند. صحبت‌ها مختصر بود. سعی کردیم حرف‌های او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ می‌گفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. می‌گفت کمی احساس خستگی می‌کند، یک خرده هم سرش درد می‌کرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پله‌ها بالا می‌رفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!»
دریا جان بنویل
خوشبختی در دوران کودکی تفاوت داشت آن موقع صرف جمع‌آوری و کسب تجربه‌های تازه یا یافتن عواطفِ نو اهمیت داشت؛ درست مثل این‌که کاشی‌های سرامیک جلاخورده را کنار هم جمع کنی تا کوشک باشکوهی برای خود بسازی. دیرباوری هم، بخشی از خوشبختی بود، منظورم آن فروماندن در باورِ بخت و اقبال است. دریا جان بنویل