بریده‌هایی از رمان دیوانه‌وار

نوشته کریستین بوبن

با وجود دیگران، هرگز نمی‌توان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق می‌ورزند و تصور می‌کنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که می‌توان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمی‌توانند ما را درک‌کنند؛ زیرا این‌ها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابل‌دسترس وجودمان انجام می‌دهد و پرده‌ی عشقی که آنها رویمان انداخته‌اند را پنهان نساخته‌است. دیوانه‌وار کریستین بوبن
نوزادان در خواب بزرگ می‌شوند و به آرامی و به گونه‌ای که هرگز حس نمی‌شود، قد می‌کشند، وزن‌شان زیاد می‌شود و کم‌کم قدرت می‌یابند. چشمان‌شان کمتر می‌ترسد، لب‌هایشان کمتر می‌لرزد و با دقت بیشتری به دنیا می‌نگرند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
ما انسان‌ها ابلهانی هستیم که یک تحسین‌جزئی، ما را شادمان می‌سازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس می‌پوشاند. دنیا همانند پرده‌ی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسان‌های بیچاره‌ای هستند که همیشه در جستجوی آینه‌ای هستند تا سوالات تکراری‌شان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه می‌دانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوست‌دارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانه‌وار کریستین بوبن
در یک‌زوج، تنها یک‌نفر -و نه دونفر- به‌طور کامل نقش‌دارد و دومی با غرولند یا با لبخند، فقط متابعت می‌کند و مقداری از توانایی حکمرانی‌اش را از دست می‌دهد. بنابراین، این‌که هر چیز باید به چه شکلی باشد مهم نیست؛ آن‌چه اهمیت دارد چیزهای موجود است و همین برای شادبودن کفایت‌می‌کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
نمی‌دانم کدام‌یک بدتر است: این‌که با هیچ‌چیز دنیا مطابقت نداشته‌باشیم و یا این‌که با همه‌چیز آن منطبق باشیم؛ پس یعنی دیوانگان بدترند و یا آدم‌هایی که معقولند؟ کاملا مطمئنم که از دیوانه‌ها ترس کمتری دارم، زیرا آن‌ها خطری ندارند! دیوانه‌وار کریستین بوبن
هیچ‌گاه نمی‌شود به این بهانه که کسی بدون ما نمی‌تواند زندگی کند، با او بمانیم؛ مگر این‌که جریان بین مادر و فرزندی باشد و من مادر تو نیستم و دیگر هم مایل نیستم همسرت باشم. از دورانی که با هم سپری‌کردیم، خیلی‌خوشحالم. گرچه نسبت به کلمه‌ی ”با هم“ مطمئن نیستم، ولی با این‌حال می‌خواهم تو را ترک‌کنم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
عذاب‌کشیدن را دوست‌ندارم؛ همان‌طور که هیچ‌کس دوست‌ندارد، اما باید پذیرفت که آموزگار بسیار لایقی است. ما تمام عمرمان را با نابودی افرادی سپری می‌کنیم که به آنها نزدیک‌می‌شویم و در این راه خود را نیز نابود می‌کنیم. خوشبختی و موفقیت در این است که با محافظت از خود، شادکامی‌ها و عطوفت‌مان، این نابودی‌ها را از سر بگذرانیم؛ در این است که گرچه فنا شده‌ایم، اما زنده بمانیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
همه‌ی ما به شکلی در زندگی یکدیگر موثریم و من فکر می‌کنم اصلی‌ترین هنر این است که همیشه فاصله‌ها را حفظ کنیم. اگر بیش‌ازحد به یکدیگر نزدیک‌شویم، می‌سوزیم و اگر بیش‌ازحد از یکدیگر دور شویم، یخ‌می‌بندیم. باید بیاموزیم که فاصله‌ی‌مناسب را حفظ کنیم و از آن‌جا تکان نخوریم. این آموختن نیز همانند دیگر چیزهایی که از اعماق وجود می‌آموزیم، تنها با تجربه‌ای سخت امکان‌پذیر است. باید بابت آن بهایی بپردازیم تا متوجه‌اش شویم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
مجری برنامه‌تلویزیونی از زن‌هنرپیشه‌ای که به عنوان میهمان آورده‌بودند، سوالاتی می‌کرد. در میان سوالات پرسید: «فرض‌کنید قرار است به جزیره‌ای بی‌سکنه سفر کنید و فقط مجبورید یک‌نفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را به‌عنوان همراه انتخاب می‌کنید؟ مردی‌که عاشق شماست، اما شما هیچ‌حرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردی‌که دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی می‌توانید در هر زمینه‌ای با او صحبت‌کنید؟» زن‌هنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردی‌که می‌توانم با او صحبت‌کنم.» مجری جوان، شگفت‌زده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمی‌ماند، اما تا آخر عمر می‌توان صحبت‌کرد!» دیوانه‌وار کریستین بوبن
به روزنامه‌ها علاقه‌ای ندارم، اما هر روز به امید خواندن مطلبی جدید و علمی آنها را خریداری می‌کنم؛ ولی کاملا بی‌فایده است و فقط دستانم را آلوده می‌کنم. آن‌چه باعث تعجبم می‌شود، سرعت عملی است که افراد برای نوشتن این اخبار، در هر زمینه‌ای به خرج می‌دهند. در یک زندگی عادی و معمولا فنا شده، حوادث‌زیادی رخ‌نمی‌دهد و برای بیان همین حوادث‌کم نیز به سال‌ها وقت نیاز است؛ اما در روزنامه‌ها عبارات و کلمات به محض وقوع حوادث، نمایان می‌شوند. در نتیجه چیزی جز همهمه اتفاق نمی‌افتد. شاید مثل همیشه قضیه‌ی پول درمیان باشد و هر روز باید تعدادی صفحه با قیمتی مشخص سیاه شود؛ همان داستان‌تکراری پول و کار و اضطراب… دیوانه‌وار کریستین بوبن
می‌آموزم موردعلاقه قرار بگیرم تا دیگر به عشق و محبت دیگران محتاج نباشم، تا سرانجام به جایی برسم فراتر از تمام احساسات و شاید غیر از احساسات… شاید به خود عشق… سرشار از شور و نشاط، یکه و تنها و عاشق عشقی که همه‌جا در دسترس ما قرار دارد؛ بدون آن‌که همچون بیماران به یک نفر محتاج باشم. عاشق آن عشقی که دیگر به هیچ‌کس، نه والدین، نه همسر، نه حتی به خود معشوق وابسته نیست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
بهتر است بدانی تمام رویدادهای واقعی زندگی ما، به طور مخفیانه غارت شده است. قدم‌زدن زیر نم‌نم باران، لذت‌بردن از صدای کفشی در خیابان، انتخاب یک عبارت از کتاب و قراردادن آن روی قلب‌مان، میوه و قهوه‌خوردن کنار پنجره و خیلی چیزهای دیگر… به جرئت می‌توانم بگویم تمام این‌ها خیانت است؛ زیرا از جهان‌بیرونی لذت‌‌می‌بریم که آن‌را از همسرمان هدیه نگرفته‌ایم… دیوانه‌وار کریستین بوبن
از ماهیت اصلی روح چیزی نمی‌دانم، اما این را کاملا فهمیده‌ام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط می‌کند: از نقطه‌ی سیاه‌رنگ و ریزی در مردمک‌چشم… نگاه انسان‌ها از نگاه گرگ‌ها نیز ناپایدارتر است و آن‌چه در نگاه انسان‌ها دیده می‌شود، به مراتب وحشتناک‌تر از نگاه گرگ‌هاست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
خوشحالم که به حرفم گوش نمی‌کنی. این رفتارت را می‌پسندم، نشانه‌ی آن است که خوب بزرگت کرده‌ایم. به تو یاد داده‌ایم تنها به حرف‌های دلت گوش کنی و بس! در هر حال، راه درست برای فرزندان، هیچ‌گاه راه پدر و مادرشان نیست؛ هیچ‌گاه. دیوانه‌وار کریستین بوبن
من نمی‌دانم چگونه پیوند جسم‌ها تا این‌حد، افکار را معطوف خود می‌سازد. عشق مادی و جسمانی، راز پراهمیتی نیست یا به آن اندازه مهم نیست که بخواهیم از آن جهانی پر رمزوراز بسازیم؛ اما اکنون فهمیده‌ام انسان می‌تواند دست به کارهایی بزند که خود نیز علتش را نمی‌داند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
پرسیدم: «مادربزرگ، پراهمیت‌ترین چیزی‌که در زندگی وجود دارد چیست؟» پاسخی‌که به من داد را هیچ‌گاه از یاد نبرده‌ام: «دخترم، تنها یک چیز پراهمیت است و آن هم، شادی و نشاط توست، هیچ‌گاه اجازه نده شادی و نشاطت را از تو بگیرند…» دیوانه‌وار کریستین بوبن
گفت: شما دختران هنوز جوانید و زیبا و به زودی از میدان مدرسه و تحصیل خارج می‌شوید و خود را در گستره‌ی روشن زندگی می‌بینید. در آن فضا، اشک‌شوق می‌ریزید، چیزهایی را به‌دست می‌آورید و در عوض، چیزهایی را از دست می‌دهید و همه‌چیز شاید در یک لحظه اتفاق می‌افتد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
با خودم فکر کردم زندگی بسیار کوتاه است و هیچ دلیلی نمی‌بینم این زندگی‌کوتاه را با مردی بگذرانم که از سردی صدایش عذاب می‌کشم. نمی‌توانستم عیبی روی همسرم بگذارم، جز این‌که گرمی و محبت از صدایش ناپدید شده‌بود و حالتی سرد و بی‌تفاوت به خود گرفته‌بود. ماجرا بسیار جزئی بود، اما عشق در همین جزئیات خلاصه می‌گردد… دیوانه‌وار کریستین بوبن
پس از سه‌سال زندگی مشترک، متوجه ناهماهنگی در صدای همسرم می‌شوم. او دروغ نمی‌گفت، اما سردی و بی‌احساسی رفتارش در شیوه‌ی صحبت‌کردنش هم تاثیر گذاشته بود. تصمیم نهایی ما دلیل بسیار پیش‌پاافتاده‌ای داشت: یک شب که به مهمانی شام دعوت شده بودیم، چون آماده‌شدن من کمی طول کشید، باعث عصبانیت او شد. همان‌جا تصمیم آخر را گرفتیم و زندگی مشترکمان را تمام‌شده پنداشتیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
آسودگی‌خیال در همه‌جا حضور دارد؛ در شور و نشاط جسورانه‌ی باران تابستان، در ورق‌ورق کتابی که نیمه‌خوانده در گوشه‌ای افتاده است، در زمزمه‌ی دعاهای سحرگاهی، در بستن ملایم کرکره‌های چوبی به هنگام شب، در ظرافت رنگ آبی، آبی آسمان، آبی دریا، در باز و بسته‌شدن پلک‌های یک‌نوزاد، در آهسته‌گشودن نامه‌ای که انتظارش را می‌کشیدیم و دوباره خواندن آن، در صدای خش‌خش برگ‌ها و در بی‌احتیاطی سگی که روی آبی یخ‌زده سر می‌خورد… بنابراین، آسودگی‌خیال در همه‌جا هست و اگر حس می‌کنید به کمبود آن گرفتارید، به این دلیل است که شما هنر پذیرفتن آن‌را در خود کشف نکرده‌اید؛ پذیرفتن آن‌چه به راحتی و همه‌جا در اطراف شما قرار دارد… دیوانه‌وار کریستین بوبن
برای نوشتن به جوهر و قلم نیازی ندارم، بلکه با آسوده‌خیالی خود می‌نویسم. نمی‌دانم چه برداشتی از حرف‌های من می‌کنید. جوهر را می‌توان خرید؛ اما برای فروش آسوده‌خیالی، هیچ مغازه‌ای نیست. گاهی این آسودگی به‌وجود می‌آید و گاه به‌وجود نمی‌آید و این به شرایط بستگی دارد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
همه‌ی کودکان نمی‌توانند موتسارت باشند؛ اما موتسارت، تمام دوران‌کودکی را شامل می‌شود: رقص روی آب و خوابیدن روی شن‌ها… همه‌ی کودکان نمی‌توانند ریمبو باشند؛ اما ریمبو نیز تمام دوران‌کودکی را شامل می‌شود: لذتی پاک و معصومانه از فریبکاری، خوشحالی تکرار یک ترانه و جمع‌کردن سنگ‌های‌عجیب… دیوانه‌وار کریستین بوبن
کودک، همانند قلبی است که تپش‌های سریعش دیگران به وحشت می‌اندازد. همه‌چیز مهیاست تا روزی این قلب از تپیدن بازایستد و شگفت است که این قلب با وجود تمام شرایط سخت، به حرکت ادامه می‌دهد و شگفت‌انگیزتر آن‌که هیچ‌کس هرگز نمی‌تواند بگوید: خب، سرانجام وقت اتمامش رسید، در این لحظه و در این سن، دیگر بچه‌ای نیست؛ فقط یک انسان بالغ و عاقل این‌جا نشسته… دیوانه‌وار کریستین بوبن
همیشه با کودکان، زیاد حرف می‌زنند؛ شاید مدام در شبانه‌روز، از آن‌چه که باید بشنوند، از آن‌چه برایشان لازم است، از مرگ و از زندگی با آنها حرف می‌زنند، به ویژه از مرگ… به کودک، شب و روز، سرانجام نزدیک و الزامی‌اش را گوشزد می‌کنند: رشد کن، بزرگ شو، عجله کن… سپس طعم مرگ را بچش و ما را با خودمان تنها بگذار! دیوانه‌وار کریستین بوبن
مادر میان همه آن‌قدر محبوبیت داشت که دیگر نیازی نبود تمام ساعات روز خود را سرگرم کند. مصطلح است که: «سحرخیز باش تا کامروا باشی» و سحرخیزان نیز به راحتی این احساس را به شما القا می‌کنند که جهان به کام آنهاست. آنها از این‌که انسان‌هایی شاد و پر سروصدا هستند، به خود می‌بالند؛ اما یک انسان هنگامی‌که از محبوبیت خود در بین دیگران آگاه باشد، دیگر به جلب‌توجه و انجام حرکات‌متظاهرانه نیازی ندارد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
من به طور غریزی، همیشه آن‌دسته از افرادی را که حتی در روزهای تعطیل، صبح زود از خواب برمی‌خیزند، تشخیص می‌دهم و نیز آن افرادی را که ساعت‌های طولانی در رختخواب می‌مانند. از افراد گروه اول می‌ترسم. همیشه از انسان‌هایی که به زندگی خود، حمله می‌کنند، می‌ترسیده‌ام؛ زیرا به اعتقاد من برای آنها هیچ‌چیز مهم‌تر از این نیست که کارهای بسیاری را هرچه سریع‌تر انجام دهند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
خوشبختی، یک نت موسیقی جدا نیست؛ بلکه دو نت است که هرکدام به سوی دیگری جذب شده با یکدیگر سازگار می‌گردند و بدبختی آن زمان است که صدای گوش‌خراشی شنیده می‌شود؛ زیرا نت‌ها با یکدیگر هماهنگ نیستند. بیشترین عامل موثر برای جدایی انسان‌ها همین است: تفاوت میان نت‌ها و ضرب‌آهنگ و چیزی غیر از این نمی‌تواند باشد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
دلقک، برنامه‌ی خطرناک و خشونت‌آمیزی داشت: افتادن، ازجا برخاستن، دوباره بر زمین افتادن، تظاهر به کریه‌کردن، ادای انسان‌های احمق را درآوردن و امثال این‌ها و تمامش به خاطر این است که همه‌ی سختی‌های دنیا را به طرف خود جذب کنیم و درست پیش از آن‌که این سختی‌ها ما را به طور کامل نابود کنند، آنها را به خنده مبدل سازیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
عجیب است برخی از مردم برای این‌که مانع رفتن انسان به جایی که خودشان دوست‌ندارند بشوند، حرف‌های غیرمعقولانه‌ی زیادی می‌زنند و از آن عجیب‌تر این‌که انسان، آن حرف‌های غیرمعقولانه را باور می‌کند: «دلبندم، عزیزم، تو زیباترینی، بهترینی، به وجودت نیاز داریم…» چه حرف‌های بیهوده‌ای! دیوانه‌وار کریستین بوبن
سنگ قبرها مانند جلد کتاب‌ها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشته‌اند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شده‌اند که در کتاب‌ها نیز یافت می‌شود؛ مانند این جمله‌ی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نام‌خانوادگی مردگان نیز به منزله‌ی عنوان کتاب است که همه‌چیز در آن خلاصه می‌گردد. دوست‌دارم به گونه‌ای زندگی کنم که نتوانند آن‌را خلاصه کنند. دوست‌دارم زندگی‌ام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یک‌ورق‌کاغذ یا سنگ روی‌یک‌قبر… دیوانه‌وار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! می‌نگریستم، می‌نگریستم و می‌نگریستم… کسانی‌که تصور می‌کنند مرا به خوبی می‌شناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفت‌وگو کنند، هرگز نمی‌فهمند که از یک شخص‌واحد حرف می‌زنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها می‌رفتم؛ همانگونه که انسان‌ها لباس یا عمرشان را تغییر می‌دهند، من نیز نامم را تغییر می‌دادم و هیچ‌گاه نام واقعی‌ام را افشا نمی‌کردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوست‌داشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا می‌شده، نامشان را می‌پرسیده و با جسارتی غیرقابل‌باور به آنها می‌گفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانه‌وار کریستین بوبن
به اعتقاد مادرم، ”اسم“ یک قضیه جدی است. در همان لحظه‌ی تولد، نام‌خانوادگی به انسان تحمیل می‌گردد و به مرور زمان، سنگینی‌اش را بیشتر بر روح وارد می‌سازد؛ همچون بارانی ریز که از ضخیم‌ترین لباس‌ها نیز نفوذ می‌یابد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
بیچاره، خانواده‌های گوشه‌گیر و انزواطلب. این خانواده‌ها همیشه کم‌جمعیت‌اند؛ آن‌قدر کم‌جعیت که دل انسان را به رحم می‌آورند. تنها یک پدر و یک مادر و این، کم‌ترین حد ممکن است. دست‌کم بیست پدر و مادر نیاز است تا به کودک در پستی و بلندی‌های دوران کودکی‌اش کمک کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
هرچه بیشتر مورد دوست‌داشتن واقع شوی، بیشتر عشق می‌ورزی… اما نکته‌ی مهم، نقطه‌ی شروع این ماجراست؛ یعنی اولین‌بار که کسی دوستتان داشته‌باشد. برای این جریان لازم است به این نکته نیاندیشید، جستجویش نکنید و طالبش نشوید. اگر یک زن دیوانه، به دیوانگی خود کفایت کند، موقع گریستن بخندد و موقع خندیدن بگرید، سرانجام می‌تواند مردها را به سوی خود جلب‌کند و زنی که هرگز در فکر موردپسند واقع‌شدن نیست، دل همه را به سوی خود جذب می‌کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
من همیشه فکر می‌کنم مادرم دیوانه است و برای تمام کودکان دنیا، آرزوی این‌چنین مادر دیوانه‌ای را دارم. دیوانه‌ها می‌توانند بهترین مادرهای دنیا باشند، زیرا با قلب پرخاشجویانه‌ی کودکان بیشترین سازگاری را دارند. دیوانگی مادرم از زادگاهش، یعنی ایتالیا نشأت می‌گیرد. مردم آن‌جا هر آن‌چه را که در درون خود دارند بیرون می‌ریزند؛ همانگونه که لباس‌هایشان را برای خشک‌کردن روی طنابی کنار پنجره پهن می‌کنند، قلب‌هایشان را نیز برای شستن و پاکیزه‌کردن از پنجره می‌آویزند. به ظاهر زندگی شادی را می‌گذرانند؛ اما فقط به ظاهر… دیوانه‌وار کریستین بوبن
سنگ قبرها به جلد کتاب‌ها شباهت دارند، مربع مستطیل اند و اطلاعات مختصری در اختیار می‌گذارند. و گاهی یک جمله ی کوتاه، مثل نوار قرمزی که برای تبلیغ روی جلد کتاب می‌بندند، جمله ای مانند: تقدیم به تو، برای ابدیت. نام خانوادگی مرده‌ها مثل عنوان کتاب است، همه چیز در آن خلاصه می‌شود. دلم می‌خواست زندگی ام طوری باشد که نتوانند خلاصه اش کنند، دلم می‌خواست زندگی ام مثل یک نغمه باشد، نه مثل یک کاغذ یا مرمر روی قرر.
ترجمه مهوش قویمی
دیوانه‌وار کریستین بوبن
همیشه نگران دلقک‌ها بودم، همیشه میترسیدم که برنامه هایشان موفق نباشد و مردم نخندند، این مسئله به نظر من، بدتر از افتادن از بالای طناب بند بازی بود. برنامه ی دلقک ها، برنامه خشنی است. اگر خوب نگاه کنیم فقط خشونت را در آن می‌بینیم: افتادن، بلند شدن، دوباره افتادن، گریه کردن، ادای احمق‌ها را درآوردن؛ همه و همه… به خاطر اینکه تمام بدجنسی‌های دنیا را به طرف خودمان جلب کنیم، و درست قبل از اینکه این بدجنسی‌ها کاملا له و نابودمان کند، آنها را به خنده تبدیل کنیم.
ترجمه مهوش قویمی
دیوانه‌وار کریستین بوبن
راه رفتن زیرِ باران، لذت بردن از صدای پاشنه‌های کفشی روی سنگفرش، برداشتن یک جمله از کتابی و گذاشتن آن روی قلب خود، برای لحظه ای، میوه خوردن در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکنیم، باید گفت که همه ی اینها خیانت است چون از دنیای خارج لذتی بکر میبریم که هیچ، مطلقا هیچ، مدیون شوهرمان نیست، و تو، خودِ تو، با نوشتنِ کتابت، وقتی که من خوابم، مگر کارِ دیگری میکنی؟! دیوانه‌وار کریستین بوبن
گاهی به نظرم میرسد که تمام احساسات ما، حتی عمیق‌ترین آنها، جنبه ای همواره مسخره دارد. عمقِ احساسات ما غالبا اصلا به عشق مربوط نیست _ تماما به خودخواهی وابسته است. ما فقط خودمان را دوست داریم و به حالِ خودمان گریه میکنیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
میفهمم که خانواده به چه معنی است: چیزی ست شبیه به چشمه و آب راکد.
فرزند پس از مدتی باید خانواده را ترک کند، چاره ای ندارد: دیگر کسی در خانواده حرف او را درک نمیکند _ چون او را خیلی خوب میشناسند و چون دیگر او را نمیشناسند.
دیوانه‌وار کریستین بوبن
ایراد زیادی نمی‌توانستم از شوهرم بگیرم _ مگر این صدا، که لطف و محبت از آن گریخته بود و فقط حالت خودمانی بی تفاوتی در آن باقی مانده بود. در مجموع مسئله ای جزئی بود، اما عشق در جزئیات خلاصه میشود و نه در هیچ چیز دیگر. دیوانه‌وار کریستین بوبن
او به دنیا اعتقادی نداشت و از این نظر، من هم دقیقا شبیه او هستم. مادر فقط به عشق اعتقاد داشت و وقتی آدم فقط عشق را باور داشته باشد، خلق و خوی سحر خیزی ندارد، در بستر میماند چون عشق آنجاست. یا چون کمبود عشق احساس میشود. دیوانه‌وار کریستین بوبن
فرار‌ها بعد از مرگ گرگ شروع شد؛ البته به گفته ی پدر و مادرم. خودم فکر میکنم که فرار هایم مدت‌ها پیش از آن شروع شده بود. فقط آشکار و قابل رؤیت نبود. گذراندن ساعاتی طولانی به تماشای آتشی که در چشم‌های یک گرگ شعله میکشد، در حقیقت سفر به آخر دنیاست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
از ساعت شش تا هفت صبح، از ورای کاغذِ سفید، پنجره ای باز میکنم، از آن میگذرم، گرگم را در آغوش میگیرم و بعد، برمیگردم؛ بعد از آنکه از حق اولیه ی هر انسانی که روی زمین زندگی میکند، بهره برده ام: حق اینکه ناپدید شود و درباره ی ناپدید شدندش به کسی حساب پس ندهد. نوشتن، بخشی از این حقِ مسلم است. دیوانه‌وار کریستین بوبن
در یک مغازه ی عطر فروشی به عنوان فروشنده کار پیدا کرده ام. برای خرید روزانه، کرایه و نوار ماشین تحریر، پول کافی به خانه می‌آورم. این وضعی است که به گمان من، با موقعیت یک زن شوهردار تطابق کامل دارد: شوهر عزیزم، همه چیز برای توست. تو در خانه بمان، فقط به فکر نوشتن باش، من مایحتاجت را تامین می‌کنم.
/ از ترجمه ی مهوش قویمی
دیوانه‌وار کریستین بوبن